حالا وقتِ استراحت نیست!

برای کاری به یکی از روستاهای منطقۀ دیگه‌ای رفتیم. بعد از نیم ساعتی، به راحتی متوجه حضور برخی افراد با تفکرات وهّابی می‌شیم. گرچه حضورشون در غالبِ جمعیتِ منطقه، یک به پنجاهه، اما تفکر وهابی، یکی‌ش هم زیاده! 

از هم جدا نمی‌شیم و سعی می‌کنیم هرجا من با خانوم‌ها هستم، اونم همون‌جا با آقایون باشه، و بالعکس. 

روی ایوونِ خونۀ یکی از اهالی با حدودِ 30 خانوم نشستیم به صحبت. شاگردبنّا هم لبۀ پلۀ ایوون می‌شینه زیرِ آفتاب. کم‌کم چند نفری دورش جمع می‌شن. همین‌جور که حواسم به صحبتای خانوم‌هاست و در صحبت هم شریکم، تمومِ حواسم و جمعِ شاگردبنّا دارم. از بینِ اون جمعیتِ حدودا 15 نفرۀ آقا که دورشن، یکی‌شون با صدای بلند داره باهاش صحبت می‌کنه. جوری که سخنرانِ جمع شده و همه رو مجبور به گوش دادن کرده. حتی برخی خانوم‌های دورِ من هم حواسشون جلبِ اون سمت می‌شه. 

داره با حرارت ضدّ شیعه صحبت می‌کنه و حرف‌هاش تحریک‌آمیزه... نه رنگ‌وبوی صلح و صفای اهالیِ صمیمیِ سیستان و بلوچستان رو داره، نه نشونِ مهمان‌نوازی و ادبِ مردمانِ عزیزِ این خاک‌وبوم رو... 

حتی لهجه‌ش، لهجۀ معمولِ منطقه نیست و من حدس می‌زنم ساکنِ دائمِ اینجا نباشه... 

دلم شور می‌زنه... شاگردبنّا برعکسِ همیشه که از اومدنِ من و بچه‌ها با خودش استقبال می‌کنه، این بار اصرار داشت نیام... بچه‌ها رو هم نیاورد و سپرد به مادرِ جرجیس. من ولی دوست نداشتم اینجا رو تنها بیاد. چادرچاقچول کردم و باهاش اومدم. حالا دلم مثلِ سیر و سرکه می‌جوشه... تموم سعی‌م و گذاشتم که بخشِ خانوم‌ها روی صحبتِ خودش بمونه و جمعیت نکشه سمتِ آقایون... وَ همون‌قدر تموم سعیم و گذاشتم روی این‌که صدای اون مرد و بشنوم و یک لحظه غافل از حالِ همسرم نشم... 

مَرده سخنرانیِ غرّایی داره! ینی فنّ بیان بلده! یه آدمِ عادی نیست... یه عوامِ ساده نیست... جمله‌بندی‌هاش خاصه... به فارسی مسلطه... به بلوچی هم! از دیدِ من داره تموم تلاشش و می‌کنه آشوب راه بندازه... عملا واردِ فازِ توهین به ائمه شده... شُبهاتِ سنگینی رو داره بیان می‌کنه... مردهای منطقه با دهانِ باز دارن نگاش می‌کنن! همه‌شون جا خوردن... اما این‌قدر تفاوتِ سطح وجود داره که کسی نمی‌تونه جوابش و بده... 

به همسرم نگاه می‌کنم... با لبخند ایستاده و سراپا گوشه... شاید همین برخوردشه که اون مرد رو عاصی کرده و با رگ‌های بادکرده و صورتِ سرخ‌شده داره بافریاد سخنرانی‌ش و ادامه می‌ده... 

وقتی جملاتِ استهزاکننده‌ای دربارۀ اربعین و ایامِ عزای امام حسین علیه السلام می‌گه، می‌ترسم! به وضوح می‌ترسم! نگرانم شاگردبنّا از کوره در بره... دستِ خانوم بغلی‌م و که فارسی بلده و نقشِ مترجم رو در صحبت با خانوم‌های منطقه برام ایفا کرده، می‌گیرم و دمِ گوشش ازش می‌پرسم این مرد کیه؟ اونم خیلی خوب متوجهِ اوضاع شده و دمِ گوشم جواب می‌ده دو ساله اومده اینجا... از مردمِ ما نیست. شتر داره و از همین راه زندگی می‌گذرونه. سه تا زن داره و یه ایل بچه. وَ دهنش و بیشتر به گوشم می‌چسبونه و یواش‌تر از قبل می‌گه: از دینِ ما نیست! 

این‌قدر صداش بلنده که دیگه خانوم‌ها هم حواسشون اون سمته... حدودِ 10 مردِ دیگه هم دورشون جمع شدن... معرکه‌ای گرفته برای خودش...

حالا داره دربارۀ امیرالمؤمنین علی بن ابی‌طالب علیه السلام صحبت می‌کنه... من از شنیدنِ حرفاش دارم خفه می‌شم... ضربانِ قلبم بالا گرفته... تو دلم ذکرِ نادعلی گرفتم که اشکم نریزه... رنگِ صورتم عوض نشه... اتفاقی برای همسرم نیفته... اسمِ تنها امیرالمؤمنینِ عالم رو تو دلم هزار بار در هزار بار تکرار می‌کنم و بهشون متوسل می‌شم خیرترین پیشآمد رو رقم بزنن... 

می‌گه... می‌گه... می‌گه... می‌گه... می‌گه... می‌گه... وَ آخرش به شاگردبنّا نگاه می‌کنه و می‌پرسه نظرِ شما چیه؟! 

حالا همۀ مردا... همۀ زن‌ها... با دهان‌های باز... با شاخ‌های رو سرشون... با نگرانی... با حیرت... حتی با غصه... دارن به مهمان‌شون نگاه می‌کنن که ببینن چه جوابی به این مرد می‌ده...

شاگردبنّا با همون لبخند جواب می‌ده: حرفای شما خیلی جذاب بود. همه استفاده کردیم. 

بلند می‌شه و دست دراز می‌کنه سمتِ اون مرد. مرده بی‌اختیار دست دراز می‌کنه و با شاگردبنّا دست می‌ده. شاگردبنّا هم حینِ دست دادن، جوری که همه بشنون می‌گه: 

علی علی! یا علی مدد! 

بعد شروع می‌کنه به دست دادن با تک‌تکِ آقایون و حتی پسربچه‌های دورش و برای هر یک نفر، با همون تُنِ صدا و لبخند تکرار می‌کنه: 

علی علی! یا علی مدد! 

وَ می‌ره سمتِ ماشین. من نفسِ راحتِ همۀ خانوم‌ها رو شنیدم... بدوبدو دویدنِ آقایون و پسربچه‌ها رو دنبالِ شاگردبنّا برای بدرقه دیدم... فقط اون مرده مونده پای ایوون. منم بلند می‌شم و با هر بار در آغوش گرفتن و بوسیدنِ خانم‌ها، جوری که اون مرد بشنوه تکرار می‌کنم: 

یا علی... در پناهِ خدا عزیزم... یا علی... در پناهِ خدا عزیزم... 

وَ غرقِ بوسه‌های خانم‌ها تا ماشین بدرقه می‌شم... 

 

 

وقتی برگشتیم خونه، دخترم پیگیر بود براش تعریف کنیم کجا رفتیم. بعد از تعریف کردنِ ماجرا بهش گفتم وقتی ما داریم استراحت می‌کنیم و دلمون خوشه وظایف‌مون و انجام دادیم و نعوذ بالله یه چیزی هم از خدا و انقلاب طلبکاریم، دشمن همین‌قدر پرتلاش و بی‌وقفه حتی برای محروم‌ترین و دورترین و کم‌جمعیت‌ترین مناطقِ کشورِ اسلامی هم برنامه داره... 

ما خوشحالیم که دعای امام زمان ارواحنا فداه امام خامنه‌ای و انقلابِ خمینی و جمهوری اسلامی رو تضمین کرده؛ خوشحالیم همونایی که 100 روز جون کندن تا فقط یه خیابون اغتشاشگر پُر کنن و نتونستن، حالا خیابوناشون با جمعیتِ پنج هزار نفری یک‌پارچه علیه نظامِ ظلمشون اعتراض و فریاد شده؛ خوشحالیم مکرون با جمعیتِ هزاران نفریِ معترضینش سیلیِ محکمی خورده؛ خوشحالیم اسرائیلی‌ها ریختن کفِ خیابون‌های فلسطینِ مظلوم و دارن مرگ بر نتانیاهو فریاد می‌زنن؛ خوشحالیم مردمِ کرۀ جنوبی تو روی رئیس‌جمهورشون ایستادن و عواقبِ در افتادن با ایران و خوب می‌دونن؛ خوشحالیم دیوونه‌های کمپینِ وکالت می‌دهم به یه بچه‌دزدِ مفت‌خور، خودشون به جونِ هم افتادن و دیکتاتورهای پهلوی و رجوی دارن هم و می‌درن؛ خوشحالیم از تجمعِ سلطنت‌طلبا کلیپای فحش دادن به هم و دریدنِ هم دراومده و نشون می‌ده خدا خوب ظالمین و به ظالمین مشغول کرده؛ خوشحالیم از حجمِ بی‌محتواییِ معاندا و براندازا که عُرضه ندارن یه سلام فرماندۀ ما رو جواب بدن و تو تجمعاتشون از شعرای ما علیه ما استفاده می‌کنن :) ؛ خوشحالیم آمریکایی که تورمِ اقتصادیِ ما رو پیراهنِ عثمان می‌کرد، حالا قیمتِ تخم‌مرغش سوژه خندۀ عالَمی شده؛ خوشحالیم معاندای وبلاگی هر کدوم تو صفِ مشاوره‌ن و از بی‌خونوادگی و بی‌هم‌دردی با گروه‌درمانی خودشون رو به نفهمی می‌زنن؛ خوشحالیم این‌قدر از سپاهِ مقتدرِ ما می‌ترسن و مجبور شدن علنی دست به کار شن و دیگه از شونه‌های مردمِ عزیزِ ما نتونستن بالا برن؛ خوشحالیم خوب فهمیدن خلیج فارس به روشون بسته شه، چطور به نونِ شب‌شون محتاج می‌شن و پروژۀ خلیجِ جعلیِ عربی رو راه انداختن و خیال کردن 1401 ِ جمهوری اسلامی، دورۀ هرکی هرکیِ رضاپالونی و پسرِ چلمنشه!

ما از همۀ اینها که کارِ خداست، نه من و شمای انقلابی و مذهبی و ولایی، خیلی خوشحالیم و هر روزمون رو با اخبارِ جذابِ اینها شروع می‌کنیم و برنامۀ مفصلی هم برای دهۀ فجرمون ریختیم؛ اما... چیزی از وظیفه‌مون کم نشده... وَ اتفاقا هرچه شلوغ‌تر می‌شه، یعنی آخرالزمان نزدیک‌تره... ینی به دم‌دمای صبح نزدیک‌تریم... وَ نباید خوابمون ببره! اتفاقا باید هشیارتر باشیم... آماده به کارتر... هرکی هر کاری از دستش برمیاد... هر خلأیی رو که می‌تونه پُر کنه... 

استراحت باشه برای حکومتِ مهدوی‌مون... الهی به حقِ رجبِ محترم؛ باشیم و اون حکومت رو بچشیم و نفس بکشیم و اون دسته‌ای باشیم که امام زمان ارواحنا فداه روشون حساب باز کردن... 

 

علی علی :)

یا علی مدد :)

    به رهبریِ زنان

    1. روایات و احادیثی که به زیارتِ اربعین تأکید دارن رو دیدید؟ تفاسیرِ این روایات و احادیث رو چطور؟ سیرِ سخنرانی‌هایی که دربارۀ سفرِ زیارتیِ اربعینه تا حالا گوش دادید؟ مشخصا استاد پناهیان رو مثلا؟ اون سه روز پیاده‌روی رو از نجف تا کربلا... تا حالا به ابعادش دقت کردین؟ نشستین مشّایه رو خوب تحلیل کنین؟ احیانا به گوش‌تون خورده که خانوادگی یا گروهی ثوابِ این زیارت بیشتره؟ رشد و برکتش افزون‌تره؟ اثرگذاریش عمیق‌تره؟ 

     

    2. نمازِ فُرادا مقرّب‌تره یا جماعت؟ نمازِ مجرد یا متأهل؟ فلسفۀ نماز جمعه رو تا حالا مطالعه کردین؟ پشتوانۀ سیاسیِ راهپیمایی‌ها رو چطور؟ خصوصا راهپیماییِ روزِ قدس. چرا خانواده برای خدا این‌قدر مقدسه؟ چرا پدر یا شوهر یا پسر، اجرِ کار کردنش برای خونواده برابر با اجرِ مجاهدِ فی سبیل الله هست؟ فیلمِ مریمِ مقدس رو یادتونه؟ سربازِ پادشاهه که زنش مهتاب کرامتی بود و یه دخترِ مریض داشت یادتونه؟ مؤمن نبود... به بانومریم اعتقادی نداشت... سربازِ کفر بود... اما چون دغدغۀ خانواده‌ش و داشت، یادتونه بانومریم بهش چی گفتن؟ فرمودن این عشقت به خونواده‌ت یه روز نجاتت می‌ده! من ایمانِ قلبی دارم، اون مردی که خدایی نکرده باور و اعتقاداتِ درستی نداره... اصلا انقلابی و ولایی نیست... خدایی نکرده اهلِ نماز و روزه و امام حسین علیه السلام نیست... ولی از خودش و خواسته‌هاش و آرزوهاش و رؤیاهاش زده و داره برای خانواده‌ش، زنش، بچه‌ش، مادر و خواهرش کار می‌کنه که اونا تو سختی نباشن، اونم یه روز صدقه‌سرِ این از خود گذاشتن برای دیگران نجات پیدا می‌کنه... اردو جهادی چرا سختِ شیرینِ اثرگذارِ ماندگاره؟ چرا شکست‌خورده‌های زن، زندگی، آزادی حتی یه تپه رو نتونستن فتح کنن؟ 

     

    3. اربعینی‌ها می‌دونن؛ اون سه روزِ مشّایه تو جاده که راه می‌ری بعضی جوون‌ها یا پیرها، مردها یا زن‌ها رو می‌بینی که یه کوله انداختن پشت‌شون و یه عَلَم گرفتن دست‌شون و یکّه و تنها دارن از کنارۀ جاده می‌رن. من بارها دیدم که وقتی اینا از کنارمون رد می‌شن، آه از نهادِ دخترا (سؤال نشه چرا دخترا! قدیمی‌ترها می‌دونن چون اغلب کاروان‌های دخترها رو سفر می‌برم) برمیاد که خوش به حالشون! تو حالِ خودشونن... کِیفی می‌کنن با آقا! خلوتی دارن... 

    راست هم می‌گن! خلوتی دارن با خدای خودشون... با اربابِ خودشون... اما...

     

    4. تو اون سه روزِ مشّایه وقتی با کاروان یا گروه می‌ریم؛ شرایط و قوانینی وجود داره:

    توقف‌ها ساعت داره و ستونِ مشخص... کسی حقِ بی‌اجازه جدا شدن از گروه رو نداره... تک‌روی نداریم، صبحانه، ناهار، شام باید با توقفِ گروهی باشه... سرویس بهداشتی جز در مواردِ ضروری باید هماهنگ با گروه باشه... همه باید دنبالِ گروه‌دار حرکت کنن... توصیه‌های پزشکی باید رعایت شه چون اگه یکی از پا بیفته، همۀ گروه رو از پا انداخته... تو این سفر همیشه خیّرینِ مالی یا جهادگرِ مالی داریم، ینی کسانی که خدا لایقِ آزمونِ سختِ ثروت دونسته اونها رو، اونها هم با شُکرِ عملی خوب از پسِ این آزمونِ سخت براومدن. یا این‌قدری داشتن که هم خودشون بیان، هم چند تای دیگه رو تقبل کنن، یا تقبل کردن هزینۀ سفرنرفته‌ها یا مشتاقانی رو بدن که خودشون نداشتن و اونها رو نایب‌الزیارۀ خودشون می‌فرستن... همه‌چیز اینجا گروهیه؛ استراحت، خواب، خوراک، درمان، زیارت، خرید، دنبالِ گشمده‌ها گشتن، همه‌چیز... حتی انفرادی‌ها هم باید در دلِ جمع باشه، مثلا می‌خوای دعای عهدِ سحرگاهت و تنهایی گوش بدی، هندزفری می‌ذاری و آخرای گروه و یواش‌یواش راه میای، اما با گروه... مثلا عادت داری حمام‌های طولانی و یک‌ساعته بری اما به خاطرِ گروه تو یه ربع حمام می‌کنی که به نفرِ بعدی هم برسه و سرِ زمانِ مقرّر بتونین حرکت کنین... وحدت در کثرت... کثرت در وحدت... تعامل اینجا پررنگه... آدم‌هایی که تا چند روز پیش هم و نمی‌شناختن، حالا برای هم غذا می‌گیرن... کولۀ هم و نگه می‌دارن... پاهای زخمی و خونی و تاول‌زدۀ هم و ماساژ می‌دن... به خاطرِ هم صبر می‌کنن... کنارِ هم رشد می‌کنن... برای سفرِ اربعین یار جمع می‌کنن... استوری می‌ذارن... پُست می‌ذارن... کامنت می‌ذارن... به این و اون تلفن می‌زنن... حسابی شلوغش می‌کنن... 

     

    5. ید الله مع؟... جماعت! 

     

    6. همیشه تو گروه‌های اربعین سه دسته آدم داریم: 

    یه دسته رو بهشون می‌گیم تندپا... شنیدم که بچه‌های زائر چیزای دیگه‌م بهشون می‌گن... ولی من با این حُسنِ ظن که طبعشونه و دستِ خودشون نیست، بهشون می‌گم تندپا! 

    اینا دوست دارن مسیر رو یه‌روزه برن... دوست دارن زودتر برسن کربلا... بیشتر برن زیارت... واقعا هم توانش رو دارن... از توقفِ زیاد حوصله‌شون سر می‌ره... از کند رفتن عصبی می‌شن... همیشه از گروه‌دار و پرچمِ گروه جلو می‌زنن و چون زودتر می‌رسن به عمودِ قرار، باید کلی ساعت منتظر بشینن... پس اعصابشون دو برابر خراب می‌شه... به خاطرِ جوّ معنوی فضا تا حدّ ممکن به کندپاها چیزی نمی‌گن، اما قیافه‌شون داد می‌زنه! اینا منبعِ اضطراب و استرس و خودخوری و دلسردی و استهلاکِ بچه‌های کندپا هستن... خصوصا اگه بیماری داشته باشیم و گروه باید برای مراعاتِ اون، کندتر از پای کندپاها هم حرکت کنه... من دیدم این دسته چه فشارِ روحی و روانی‌ای به گروه وارد می‌کنن! 

    یه دسته برعکسِ اینها، گروهِ کندپا هستن... شنیدم که بچه‌های زائر چیزای دیگه‌م بهشون می‌گن... ولی من با این حُسنِ ظن که طبعشونه و دستِ خودشون نیست، بهشون می‌گم کندپا! 

    اینا بی‌خیالن... به خودشون سختی نمی‌دن... زمان براشون مهم نیست... دوست دارن موکب به موکب توقف کنن و دستِ رد به هیچ خوراکی‌ای نزنن... استدلال می‌کنن باید از راه بهره برد... حالا سه‌روزه برسیم یا شش‌روزه چه فرقی داره؟!... انصافا برخی‌شونم واقعا توانِ بیشتری ندارن... اما اینا زودتر خسته می‌شن! معمولا پاهاشون زودتر تاول می‌زنه... کتف و کمرشون زودتر می‌گیره... زودتر از پا میفتن و یه گروه رو از پا میندازن... چون پرهیزِ غذایی ندارن، زودتر هم دچارِ بیماری می‌شن... باز یه گروه و از پا میندازن... اینا به شدت برای گروهِ تندپا عصبی‌کننده و چالش‌برانگیزن و گروه‌دار همیشه باید هوادارِ عقبِ گروه باشه که یه وقت اینا جا نمونن...! 

    وَ دستۀ آخر، همیشه تعدادِ قلیل و گمنامی هستن که من بهشون می‌گم مؤمنات! نشنیدم تا حالا زائرا چیز دیگه صداشون کنن...

    اینا مخلوطی از کندپاها و تندپاهایی هستن که یا به خودشون کمی سختی می‌دن و سعی می‌کنن به تندپاها نزدیک شن... یا خودشون رو به صبر می‌زنن و سعی می‌کنن به کندپاها نزدیک شن... اینا همیشه دقیق و درست پشتِ سرِ گروه‌دار حرکت می‌کنن که با سنجشِ وضعیتِ کلِ گروه داره حرکت می‌کنه... نه جلوترن... نه عقب‌ترن! نه زود می‌رسن... نه جا می‌مونن... نه اضطراب می‌دن... نه روی اعصاب راه می‌رن... با گروه می‌خورن... با گروه می‌خوابن... با گروه زیارت می‌کنن... خلوت‌ها و هندزفری‌هاشونم توی گروهه... همیشه اهلِ کمکن... اینا اغلب بیمار نمی‌شن... ینی واقعا اثراتِ فیزیکی هم داره! معمولا کمک‌حالِ گروه‌دار می‌شن... وَ سرِ حال و سرِ پا می‌رسن کربلا... 

     

    7. امّ‌یحیی(heart) جمعه آزمونِ سختی داره... با حفظِ سِمَتِ کدخدایی، کدبانوی خونه هم فعلا منم :) واقعا وقت ندارم و نیومدم زیرآبِ تک‌پرها رو بزنم :) نیومدم کسی رو دلسرد یا از کوره در رفته کنم :)

    اومدم تقلّب برسونم :) 

     

    8. من چالشِ وبلاگی زیاد دیدم... تو هیچ‌کدوم هم شرکت نکردم... چالش‌ها ظاهرش جماعته، اما باطنش فُراداست! اما چند صفحه بغل‌تر یه گروه جمع شدن دورِ هم و دارن با هم کتاب می‌خونن! صرفِ همین کتاب خوندن... وَ البته کتابِ خوب خوندن، دارن کلی کار می‌کنن! گروه‌دار دارن... زمان‌بندی دارن... قانون دارن... آداب دارن... حتی جهادگرِ مالی دارن! خیّرِ اقتصادی دارن... ینی آدمایی که لایقِ آزمونِ سختِ ثروت بودن و دارن شُکرِ عملی می‌کنن و شدن حامیِ یه جمعِ بابرکت... 

    برکتش تو همین با هم بودنشه... فُراداش نکنین... تندپا و کندپا نشین... همه ان‌شاءالله یه‌دست شیم؛ المؤمنین و المؤمنات :)

     

    9. شلوغش کنید! یار جمع کنید! به دمی... یا دِرَمی... یا قدمی... یا قلمی... 

     

    10. چهل نفره رسیدن به کربلا می‌دونین چه شکلیه؟ همه با هم اشکاشون می‌ریزه وقتِ دیدنِ گنبد... چهل نفر با هم زانوهاشون شُل می‌شه و به ادب زانو می‌زنن برابرِ آقا... چهل نفر دو به دو هم و در آغوش می‌کشن... به هم چشم‌روشنی می‌گن... چهل نفر با هم خستگی‌ها و تاول‌ها و کوفتگی‌ها و کم‌خوردن و کم‌خوابیدن‌ها و بیماری‌ها رو تاب آوردن... چهل نفر با هم اجابت شدن...

    من ندیدم تا حالا اشکای یه نفر دمِ ورودیِ کربلا، نگاه‌های دیگران رو به خودش جلب کنه و اونا رو به حسرت بندازه... اما تا دلتون بخواد دیدم که عراقی و ایرانی و خارجی‌های دیگه پابه‌پای چهل نفری که رسیدن کربلا گریه کردن... کنارشون موندن... بدوبدو براشون آب آوردن، چای آوردن... خدا قوت گفتن... اهلاً و سهلاً گفتن... روی ماهِ خاکی و آفتاب‌سوخته‌شون و بوسیدن... وَ به حالِ خوشِ دسته‌جمعی‌شون حسرت خوردن و با ذوق به دیگران نشونشون دادن و برای هم تعریف کردن... 

    تصور کنید؛ 10 بهمن به‌روزشده‌های بیان رو باز کنن... ببینن هر سه خط نوشته آرامِ جان!

    تصور کنید؛ 10 بهمن ستاره‌های روشنِ صفحه‌‌هامون همه نوشته آرامِ جان

    تصوّرشم باشکوهه نه؟ :)

    بیان رو موج برداره...

    به رهبریِ زنان...

    با رمزِ آرامِ جان! :)

     

    آن‌چه نادیدنی‌ست آن بینی

    مامان زنگ زده می‌گه مشهد برف اومده، سرده سرده! شب دور هم نشستیم و دارم برای شاگردبنّا تعریف می‌کنم. پسرم می‌پرسه برف چه شکلی بود مامان؟ دخترم می‌گه سفیده... نرمه... سرده... خوشمزه‌س... شاگردبنّا می‌گه نعمتی بود که قدرش و نمی‌دونستیم! حالا که نداریمش قدر می‌دونیم! دخترم معترض می‌گه همه‌ش آفتاب داریم اینجا! همه‌ش خورشید! پدرش می‌گه ان‌شاءالله بعد از اینجا برنامه رو می‌ریزم کردستان و ایلام و کرمانشاه! می‌برمتون یه جایی دلتون برای همین خورشید و آفتاب تنگ شه! من و بچه‌ها می‌گیم نه! نه! تسلیم! خورشیدم نعمته! کی گفته بده؟! :) شاگردبنّا می‌گه بیاین بازی کنیم! یکی بره چای بیاره، منم می‌رم برگه و خودکار بیارم. 

    دخترم بدوبدو به سمتِ آشپزخونه که چای بیاره... پسرم بدوبدو دنبالِ خواهرش که کمکش کنه... پدرشون هم می‌ره اتاق کار و چند تا برگه و خودکار میاره. شاگردبنّا زمان می‌گیره. می‌گه 2 دقیقه فرصت داریم هرکس نعمتایی که تو مشهد داشتیم و قدرش و نمی‌دونستیم و اینجا نداریم و تازه فهمیدیم چی داشتیم رو بنویسه. 2 دقیقه شروع می‌شه. من و دخترم تندتند در حالِ نوشتنیم و خودش هم به پسرمون کمک می‌کنه و می‌نویسه. 

    ما تو مشهد چه نعمتایی داشتیم که قدرش و نمی‌فهمیدیم؟

    امام... امام... امام...

    به خدا این و فقط مشهدیایی که دور از امام و مشهد رفتن می‌فهمن... فقط آدمایی که شهرهای حرم‌دار بودن و از شهرشون دور شدن... ما اینجا هر روز... هر روز بلااستثنا یادِ امام الرئوفیم و دلتنگ... وقتی به مشهد زنگ می‌زنیم همیشه موقعِ خداحافظی از طرف مقابلمون می‌خوایم به نیابت از ما یه زیارت بره... وَ خودمون دلمون لک زده برای زیاراتِ مخصوصی که شب‌های چهارشنبه می‌رفتیم؛ غسلِ زیارت‌کرده... با اعمالِ مخصوصِ زیارت... خانوادگی... صحنِ گوهرشاد...

    آقای ما! مهربان‌تر از پدر و مادرِ ما! عزیزِ ما! پشت و پناهِ ما! می‌شه لایق بدونین جور کنین یه سر بیایم فقط و فقط دیدنِ شما؟! بی‌حاجت... بی‌خواسته... بی‌نیاز... فقط بیایم دیدنِ روی ماهِ شما... بیایم که دلتنگیِ گنبدِ طلاتون ما رو کُشت... آقا ما اینجا خورشید رو که می‌بینیم ما رو یادِ شما می‌ندازه شمس‌الشموسِ ما...

    دیگه چی داشتیم و قدر ندونستیم؟

    نماز جمعه... سخنرانی‌های کوبندۀ آقای علم‌الهدی... تکبیرهای وسطِ سخنرانی... 

    مسجد... نمازهای در مسجد... اینجا خانوما اجازۀ مسجد رفتن ندارن، مگه صبحِ جمعه‌ها برای تمیز کردنِ مسجد که اونم تا حالا روزیم نشده... 

    هیئت... آخ که چقدر دلمون جایی می‌خواد که بلندبلند برای امام حسین علیه السلام گریه کنیم و به سینه بزنیم... دعای کمیل... دعای ندبه... امامزاده... ما چقدر مشهد ضریح داشتیم... چقدر نور... مزار شهید... هر وقت شهر برامون تنگی می‌کرد می‌نداختیم می‌رفتیم مزار شهدا... 

    فامیل و دوستامون هم نعمتن... وقتی ازشون دور باشید می‌فهمید... قدر بدونین دورتون فامیله... دوستاتونن... آشناهاتونن... همکاراتونن... 

    شاگردبنّا نوشته بود دانشگاه... راستش من قدر اون دانشگاه و دوست ندارم :) ولی اون درس‌دوستِ درس‌خونِ همیشه شاگرد اوّله... دلش برای دانشگاه و کتابخونه‌ش تنگ شده... 

    باغچۀ حیاطمون... درختامون... گیاهامون... گُلامون... سبزی خوردنامون... حوضمون... اردکا و مرغ و خروسامون که قبل از اومدن به اینجا سپردیمش به یه آشنایی تو روستا... 

    برف... سرما... بارون... شُله :)... بقالیِ در دسترس... اینجا برای کوچک‌ترین خریدی باید رفت شهر...

    مدرسه... مدرسه‌های خوب و معتمد... معلم‌های عبد... 

    پسرکم نوشته بستنیِ طرقبه :)... اصلا خودِ طرقبه... شاندیز... کنگ... هفت‌حوضِ زیبا... زُشک... 

    غرقِ نعمت بودیم و نمی‌فهمیدیم! 

    وقتی خووووووب شرمنده از ناشکری‌ها و قدرندونستن‌ها شدیم... وقتی دلتنگی این‌قدر بهمون غلبه کرده که من و دخترم نزدیکه بزنیم زیرِ گریه... شاگردبنّا می‌گه حالا برگه‌هاتون و پشت و رو کنین. پشت و رو می‌کنیم و باز زمان می‌گیره. می‌گه 2 دقیقه وقت داریم نعمتایی که اینجا داریم و دوسشون داریم بنویسیم. وَ 2 دقیقه شروع می‌شه. 

    ما اینجا چه نعمتهایی داریم که باز از ناشکری و غفلت به چشم‌مون نمیومد؟ 

    طبیعتِ بکر... بکرِ بکرِ... دستِ آدمیزاد بهش نرسیده و صحیح و سالم مونده... شما اینجا هر ساعت از روز و شب برید بیرون، وسطِ طبیعتِ خدایید... البته اگه فقط طبیعت براتون طبیعتِ سبزِ شمالیه، خب شاید اینجا رو دوست نداشته باشید! اما بعید می‌دونم کسی این صحرای وسیع رو که هوتَک‌های دور و نزدیک‌ش تو آفتاب مثلِ الماس می‌درخشه و نخل‌های سربلندِ راست‌قامتش همیشه دستشون پُره و ستاره‌های آسمونِ شبش مست و مسحورت می‌کنه رو ببینه و به وجد نیاد! بعید می‌دونم 10 شب بری روی پشتِ بومِ خونه‌ت و روی حصیر دراز بکشی و از شدتِ زیباییِ آسمون مدام سبحان‌الله بگی و قلبت از حجمِ عظمتِ خدا رو به انفجار باشه و همسرت زیرصدا برات خط به خطِ کویرِ دکتر شریعتی رو بخونه و دخترت صورت‌های فلکی رو برات تصویرسازی کنه و پسرت تو عالَمِ بچگیش بلندبلند با خدا صحبت کنه و قربون‌صدقه‌ش بره و تو دلت نخواد دکمۀ توقفِ زندگی رو فشار بدی و نخوای اون لحظه و اون ساعت و اون مکان و آدم‌هاش از دست بره... 

    هوای سالم... هوای پاک... هوای تازه...

    صدای طبیعت... فرقش با طبیعت چیه؟ فرقش اینه که وقتی شمال می‌رید یا کنار دریای خزر... کلی آدمه... که طبیعت رو نمی‌شناسن... که قلیون آوردن... که بوی خوشِ طبیعت رو ازت محروم کردن... که صدای آهنگا و موسیقیاشون بلنده... که نمی‌ذارن صدای موج‌ها رو گوش بدی... که لخت و عورن... که نمی‌ذارن راحت چشم بگردونی و یه دلِ سیر طبیعت ببینی... که زباله می‌ریزن... که با ماشین‌هاشون درست تا لبِ دریا و کوه و دشت میان و بوق و بوق و ردّ لاستیک‌ها و دود و... که از طبیعت هم مثلِ همۀ نعمتای دیگه فقط برای خودشون بهره‌کشی دارن... که نه طبیعت سرشون می‌شه... نه جوونورای خدا... نه آدما... ما اینجا صبحا با جیک‌جیکِ گنجشکا لای درختای چِش از خواب بیدار می‌شیم... عصرها صدای نیِ ملّاچوپون رو می‌شنویم و می‌فهمیم وقتِ چای خوردنمونه روی ایوون... دم‌دمای غروب هوهوی باد میاد... بادهای اینجا مشهوره... وقتی بلند می‌شه، گرد و خاک به پا می‌کنه... گرد و خاک اذیت‌کننده‌س... اما اگه همین باد، مهربون بلند شه و فقط آروم از روی هوتک‌ها عبور کنه، چنان صدای دلنشینی داره که من تا حالا بارها تلاش کردم ضبطش کنم و برای خودم داشته باشمش اما با موبایل نمی‌شه... ابزارِ قوی‌تری برای ذخیرۀ این زیباییِ محض نیازه... 

    ما اینجا همسایه‌های... چه ویژگی‌ای بگم که جامع و مانع باشه؟! مهربون کافی نیست... انسان کافی نیست... محترم کافی نیست... نمی‌دونم! نمی‌دونم! همسایه‌ای که در همه حال اهلِ مراعاتِ همسایه باشه بهش چی می‌گن؟! اصلا چرا می‌گم همسایه؟! ما اینجا همسایه نیستیم! کلِ منطقه اینجا خانواده است! آره! خانواده! این جامع و مانعه! ما اینجا خواهرِ همیم... برادرِ همیم... پدر و مادرِ همیم... فرزندِ همیم... عزیزِ همیم... من نمی‌تونم مو‌به‌مو از آدمای اینجا براتون بنویسم... معذوریت داریم... اینجا خونه‌ها دیوار به دیوار نیست... پراکنده و باز از همه... تو مشهد همسایه‌ها اهلِ موسیقی بودن... گاهی صدای موسیقی‌هاشون تو خونۀ ما می‌پیچید... اذیت بودیم... من خیلی حساس بودم... شاگردبنّا به هزار ترفند آرومم می‌کرد... می‌رفت تذکر می‌داد و پیگیری می‌کرد اما به منم می‌گفت شاید بندگانِ خدا تنها دلخوشی‌شون همین آهنگه... من و تو هم و داریم... دورِ هم با هم خوشیم... ما با هم حالمون خوشه... شاید اونا دورِ همی خوش ندارن... می‌گفت باید خدا رو شاکر باشی که گوشای به این تیزی داری که می‌تونی صدای موسیقیِ همسایه رو بشنوی... این نعمته! به جای حرص خوردن شاکر باش... می‌گفت براش دعا کن... براش نماز بخون... از خدا بخواه این‌قدر دلش و شاد کنه و روزگارش و خوش که با این الکی‌جات‌های دنیایی دنبالِ خوشی نباشه... اما اینجا از این خبرا نیست... همه هوای هم و داریم... اینجا چاردیواری‌ها اختیاری نیست! همه هوای هم و دارن... هوای من و بیشتر دارن... هجرتِ قبلی هم خوب بود... اما من اونجا احساس تنهایی می‌کردم... گاهی سخت می‌گذشت... نمی‌دونم! شاید بی‌تجربه بودم و حالا سرد و گرم‌چشیده‌ام... اما اینجا احساسِ تنهایی ندارم... اینجا رو خیلی دوست دارم... اینجا حالم خوبه... حالمون خوبه... 

    اینجا وسعتِ زمینه... رو قلبت فشار نیست... نفست تنگی نمی‌کنه... خدا رو اینجا شفاف‌تر می‌بینیم... تو شهر کِدِری زیاده... 

    وای خدای من! ما اینجا دریا داریم! دریا! یه دریای بکر و دور از آدمیزاد... یه آبیِ ملایمِ درخشنده زیرِ نورِ همیشه‌مستقیمِ خورشید... اینجا حرّا داریم... پَرت و آروم... اینجا برای شاگردبنّا کوه‌های مریخی داریم... برای دخترم شترسواری داریم... برای پسرم بزغاله... 

    اینجا انبه داریم... خرمای تازه... بستنی پاکستانیِ خوشمزه... شاگردبنّا نوشته بود شیرچای به توانِ 10 :) ... دخترم نوشته نونِ تازه‌پختۀ با روغنِ حیوانیِ فاطمه‌ماسی (ماسی ینی مادر)... من نوشتم جلسه کتاب‌خوانی... من نوشتم اتّحاد... اینجا پررنگ‌ترین نعمتی که به چشم میاد اتّحاده... ما اینجا فهمیدیم هییییییییچ دشمنِ داخلی و خارجی‌ای هییییییچ غلطی نمی‌تونه بکنه... ما اینجا فهمیدیم ارتباطات چقدر قوی‌تر از اونیه که شنیده می‌شه... چقدر حلقه‌ها محکم به هم قفل‌ان... چقدر ناگسستنی هستیم... به هم جوش‌خورده... 

    ما اینجا برکتِ وقت داریم... برنامۀ زندگی‌مون جز چند تغییرِ جزئی، همون برنامۀ مشهده اما اونجا هرچه می‌دویدیم نمی‌رسیدیم و اینجا با این‌که شلوغ‌تریم اما برکتِ وقت رو می‌فهمیم... انگار خدا 24 ساعت‌هامون و کرده باشه 40 ساعت... 

    وای خدای من! باز هم من و دخترم نزدیکه بزنیم زیرِ گریه... این بار نه از دلتنگیِ نعمت‌های مشهد... نه! از این‌که اینجا هم غرقِ نعمتیم و باز هم غافل و ناشکر... 

    شاگردبنّا می‌‌خونه: اِعْمَلُوا آلَ شاگردبنّا شُکْرًا ... وَقَلِیلٌ مِنْ عِبَادِیَ الشَّکُورُ! 

    استغفرالله از غفلت‌ها... استغفرالله از ناشکری‌ها... خدایا به داده و نداده‌ت شکر که داده‌ت نعمته و نداده‌ت حکمت... 

    الحمدلله علی کل حال... 

    الحمدلله ربّ العالمین... 

    الحمدلله ربّ العالمین...

    به خاطرِ روح‌الله

    || پرسیده بودید از هواپیمای اوکراینی چیزی نمی‌نویسین؟ گفتم نه! پرسیدید چرا؟ مگه شما رو فرونریخت؟ گفتم نه! فرونریخت! پرسیدید چطور؟ گفتم تا تونستم تاریخِ صدرِ اسلام خوندم که ضدِّ فروریختگیه در هر شرایطی ان‌شاءالله! ||

    || توقع داشتم برای روح‌الله خیلی شلوغش کنید... چون امام حسینی شهید شد... وَ این محرّم و صفر است که اسلام را زنده نگه داشته... پس توقع داشتم هرچه و هرکه حسینیه زیادی شلوغش کنید اما... ||

    || دمِ شما گرم که برای روح الله شلوغش کردید... خدا حفظتون کنه... خدا زیادتون کنه؛ دخترانی که خوب و به‌وقت ایفای نقش می‌کنن. ||

    || از قوۀ قضاییه برای قصاصِ قاتلینِ روح‌الله حسابی تشکر کردم... هم تلفنی با ارتباطات مردمی... هم مکتوب و در سایتشون. منتظرِ حکمِ بقیه‌شون هم هستیم. ||

    || نذر کرده بودم قاتلینِ روح الله قصاص شن، برم و اولین پایگاهِ بسیجی که دیدم ثبت‌نام کنم و کارت بگیرم و تا می‌تونم فعالیت کنم. دیروز این نذر اَدا شد. پیش از این با تفکّرِ بسیج هم‌پا بودم، از دیروز ان‌شاءالله هم با تفکّرِ بسیج هم‌پا هستم، هم با بسیجی‌های پایگاه که حتما باز هم روح‌الله و دانیال و حسین و سلمان دارند. ||

    || لا یوم کیومک یا اباعبدالله ||

     

    برای جابجایی بینِ دو تا شهر و چند روستا، باید بریم انتهای یه خیابونی که بیابونی و جاده‌ای می‌شه. قاعدتا دور از آدمیزاده و بسیار خلوت. فقط روی هم رفته اون اطراف ده تا مغازه داره که چند تاش مکانیکیه، چند تاش آب و آبمیوه خنک می‌فروشه و یه مغازه هم هست که زن و شوهر با هم کار می‌کنن و اغذیه می‌دن. 

    روبروی مغازۀ این زن و مرد، کنارۀ جاده و روی سنگ و کلوخ، دو تا تیرآهنِ زنگ‌زده از زمین روییده که بین‌شون سه تا میلۀ زنگ‌زدۀ دیگه جوش خورده و می‌شه نشست. این‌قدر فضاش کوچیکه که اگه سه تا مرد بشینن دیگه ظرفیت تکمیله و بقیه باید وایسن. اما اینجا تهران و مشهد نیست که کسی از پادرد هم مُرد از خجالت نشینه! نه! اینجا هرکی از راه می‌رسه و میخواد منتظر اتوبوس شه، ببینه رو نیمکت ایستگاه جا نیست همونجا رو زمین و سنگ و کلوخا ولو می‌شه. حتی این‌قدر این جاده خلوته و مسیرش پرته و عبور و مروری نداره، که دیدم طرف می‌ره وسطِ جاده می‌شینه و چشم می‌دوزه به دوردست ببینه کی اتوبوس میاد! 

    اتوبوسی که میاد مینی‌بوسه... نارنجی راه‌راهِ سفید... زیرِ تلّی از خاک که داره تبدیلش می‌کنه به خاکستری... داخلش صندلی‌های داغون و خراب داره اما هرکی جا برای نشستن نداشته باشه، راحت می‌شینن یا دراز می‌کشن وسطش. این مینی‌بوس هر 35 دقیقه میاد! این و راننده‌ش که کاااااملا بلوچی صحبت می‌کنه و من هیچی نمی‌فهمم نگفته، بلکه خودم زمان گرفتم و تا حالا خطا نداشته! 

    پنج دقیقه بود رسیده بودم ایستگاه و دیده بودم هیچ‌کس منتظرِ ماشین نیست و فهمیده بودم حتما تازه رفته. نشستم روی نیمکت و با احتسابِ این‌که سی دقیقه وقت دارم، کتابِ نیمه‌م و درآوردم که بخونم. لبۀ کلاهم و کشیدم پایین‌تر که صورتم و بیشتر برابرِ آفتاب بپوشونه و چشمام آلبالو_گیلاس نچینه. یه پنج دقیقه گذشته بود و تو عالَمِ خودم بودم که بویِ عطرِ زنانۀ غلیظی من و برگردوند زمین و فهمیدم یه خانوم کنارم نشسته. وقتی می‌گم کنارم، یعنی اون‌قدر نزدیک که همسرِ خودم کنارم می‌شینه! 

    سریع خودم و جمع‌وجور کردم و سرم و آوردم بالا که به تندی نگاهش کنم که دیدم یه دخترِ جوانِ 25 ساله‌ست (بعدا خودش سنش و گفت) که سرش برهنه و موهاش بلند و آبشاری روی شونه‌هاش تا کمرش که اضطراب داره و وقتی تندیِ نگاهم و فهمید، با چشم‌هاش اشاره کرد به اون سمتِ ایستگاه. اشارۀ نگاهش و فهمیدم و ردّ نگاهش و زدم و دیدم یه گولاخِ عظیم‌الجثۀ ریشوی پر از تتو افتاده دنبالش و داره می‌رسه ایستگاه و میاد که بشه نفرِ سومی که می‌شینه تو جایگاهِ ایستگاه و اون‌که بشینه من حتما با پهلوی راستم می‌رم تو میله و دختره هم ناگزیر تو آغوشِ اون! چیزی نمونده بود که گولاخِ مذکور برسه و بشینه که سریع از جام بلند شدم و با اشارۀ سر به دختر فهموندم اون بره کنارِ میله. اونم سریع خزید سمتِ راست و چسبید به میلۀ جایگاه ایسگاه و خودم نشستم وسط و کیفم و حایلِ خودم و دختر کردم و کتابم و باز کردم و مشغولِ خوندن شدم. گولاخه اومد بشینه اما تغییرِ جایگاهِ ما رو دید و دیگه ننشست! رفت سمتِ راستِ ایستگاه و کنارِ میله ایستاد که دختره اون سمت نشسته بود. 

    من از گوشۀ چشم حواسم بود، اما خودم و مشغولِ کتاب گرفتم. دختره دستاش می‌لرزید و برای این‌که مثلا گولاخه نبینه، دستاش و فرو کرد تو جیبِ هودی‌ای که تنش بود. وقتی پای راستش و انداخت روی پای چپش، پارگیِ زانوهای جینش که مُد و جزوِ طراحیِ شلوار بود، سفیدیِ پاهاش و نشون داد. دیدم فضا دیگه برام قابلِ تحمل نیست... همین‌طور که کتاب جلوم باز بود، تو ذهنم شروع کردم به محاسبه. با خودم گفتم نهایتا 20 دقیقه وقت دارم تا اتوبوس بیاد. ینی امر به معروف و نهی از منکرم دیگه نمی‌شه بگو و رد شو! ممکنه برام دردسر داشته باشه. این‌جور مواقع بهتر، ترکِ موقعیته به نشانۀ اعتراض، که شأنِ خودم هم پایین نیاد. اما من برم، این دختر بهش تعرّض می‌شه. الآن هم مثِ یه گنجشکِ خیسِ ترسیده که درست بغل‌گوشش یه گربه با چنگالای تیزکرده نشسته، هی داره خودش و سمتِ من می‌کشه که اون گولاخه سمتِ راستش نتونه باهاش ارتباطی داشته باشه. سکوت کنم با این تیپ و قیافه‌م فکر می‌کنن امثالِ ما بی‌غیرتیم و مُردیم و امثالِ اونا هر غلطی دلشون بخواد می‌تونن بکنن و شأنِ اسلام و انقلاب میاد پایین... ساکت نباشم و چیزی بگم ممکنه هر اتفاقی بیفته و هر دردسری پیش بیاد... خودم به درک، این دختره که این‌جور داره خودش و سمتِ من می‌کشه و گاهی حتی به بازوی من برخورد داره چی؟ چی سرِ اون میاد؟ 

    حسابی درگیرم... سرم و میندازم پایین و چشمام و می‌بندم و زیرِ لب یه صلوات می‌فرستم و می‌گم یا صاحب‌الزمان ادرکنی! وَ اولین تصویری که تو ذهنم روشن می‌شه، صورتِ ماهِ روح‌الله عجمیانه... به غیرتم برمی‌خوره و ساکت نبودن و انتخاب می‌کنم. توسل می‌کنم به روح‌الله و بهش می‌سپارم مراقبِ این دختر باشه... بعد به نیابتِ اون وَ هدیه به امام‌زمان ارواحناه فداه، قصد می‌کنم امر به معروف و نهی از منکرم و انجام بدم. 

    همون‌جوری که سرم پایینه و مثلا روی خطوطِ کتاب، جوری که فقط دختره بشنوه، می‌گم: مگه واسه همین سرت و لخت نکردی؟! دیگه چرا ترس و لرز؟! 

    دختره که از شدتِ اضطراب، حواسِ متمرکزی نداره و فقط صدای مبهمی از من شنیده، سرش و میاره نزدیکِ صورتم و با نگرانی می‌پرسه: چیزی گفتی؟ سرم و میارم بالا که تو صورتش نگاه کنم و جواب بدم که تا چشمم به صورتِ غرقِ آرایشش می‌افته، سرم و میندازم پایین و ترجیح میدم به صورتش نگاه نکنم و باهاش حرف بزنم. لذا فقط کمی صدام و بلندتر می‌کنم. می‌گم آره! گفتم مگه لخت نکردی که بیفتن دنبالت؟! دیگه چرا می‌ترسی؟ چون ریشویه و سوسول و اندامی نیست؟ بابِ دلت نبوده این؟! 

    حسابی از گولاخه ترسیده و با صدای خیلی آروم و فقط کنارِ گوشم جواب میده: آشغال! من فکر کردم تو فرق داری! حیوون تیپ و قیافت گولم زد وگرنه کنارِ تو نمی‌شستم! 

    بلند می‌شه و میره سمتِ چپِ ایستگاه و کمی لبِ جاده وامیسته. گولاخه هم می‌افته دنبالش و میره کنارش. کاملا هوش و حواسم و جمع کردم که نکته‌ای از زیرِ دستم در نره. چون کلاهِ لبه‌دار دارم، گولاخه متوجه نمی‌شه که تحتِ نظرِ منه. پس راحت می‌تونم رصدشون کنم. می‌ایسته کنارِ دختره و شروع می‌کنه باهاش حرف زدن و حینِ حرف زدن با دستش دنبالۀ موهای خرمایی و موّاجِ دختره رو که روی کمرشه نوازش می‌کنه... دختره سریع پسش می‌زنه و دوباره میاد سمتِ راستِ ایستگاه و کنارِ من می‌شینه. جدّا می‌تونم بگم صدای تپش‌های قلبش و می‌شنوم این‌قدر که شدیده. همون‌جوری سر‌به‌زیر بهش می‌گم: ندادی جوابم و! 

    دختره عصبی... درمونده... ترسیده... با صدای آروم که گولاخه نفهمه منم پناهش نیستم و اون بتونه وانمود کنه کنارِ من در امانه، بهم می‌گه چی می‌گی تو؟ دردت چیه؟ نکنه رَوشت با اون فرق داره؟ اما ذاتتون یکیه! 

    جواب میدم سرت و لخت کردی که یکی نگات کنه دیگه! الآن نمی‌فهمم چرا پسش می‌زنی! چون خوش‌تیپ نیست؟ 

    می‌گه توام به من نخ بدی قبول نمی‌کنم احمق! من واسه امثالِ تو سرم و لخت نکردم! آزادی حقمه! واسه حقم سرم و لخت کردم! 

    جواب میدم آزادی و حق که این‌قدر ترس و لرز نداره! وَ بهش پوزخند می‌زنم! دوباره با فحش و تنش جوابم و میده: چرا داره! نفهم وقتی بخوای به زور آزادی و حقت و پس بگیری ترس داره! هم از اون حیوونِ وحشی... هم از توی آب زیر کاه! 

    منم جواب دادم پس نه حقته! نه آزادی! چون هیچ کدومِ اینا پس گرفتنش یواشکی و با صدای آروم نیست! تو هم ترسیدی... هم با صدای آروم که اون نفهمه، داری حرف می‌زنی! من دوباره ازت می‌پرسم: دقیقا با چه هدفی سرت و لخت کردی؟ سر لخت کردن آزادیه؟ اگه آزادیه چرا مثلِ موش ترسیدی؟ چرا تهش به امثالِ منی پناه آوردی که معتقدین ضدّآزادیِ امثالِ توییم؟! 

    گریه‌ش گرفته بود... این و از بالا کشیدنِ مدامِ بینی‌ش فهمیدم... همون‌جوری آروم جوابم و میده خدا لعنتت کنه که داری شکنجه‌م میدی... اگه اون کثافت اینجا نبود جوری جوابت و میدادم که بفهمی دنیا دستِ کیه! 

    من همون‌طور با آرامش و سر به کتاب جواب میدم: دستِ تویه؟! دستِ امثالِ تویه؟! وَ باز پوزخند می‌زنم! ادامه میدم دنیا دستتونه و فراری‌این؟! 

    صدای زنگِ موبایلم بلند می‌شه. از جبیم در میارم و این‌قدر اون دختر تو حلقِ من نشسته که به راحتی عکسِ صفحه گوشیم و... اسمِ روی گوشی که افتاده... وَ حتی مکالمه‌م و صدای اون طرفِ خط رو می‌شنوه. همسرم بود و می‌خواست بدونه شب چه ساعتی میام خونه و می‌رسم داروخونه برم یا نه. تلفن و که قطع می‌کنم می‌پرسه مشّایه ینی چی؟! به چه زبونیه؟ خنده‌م می‌گیره از فضولیش ولی جوابش و میدم. می‌گم عربیه. مسیرِ پیاده‌روی نجف تا کربلا رو می‌گن مشّایه. با تعجب می‌پرسه زنت و سیو کردی مشّایه؟! خب می‌زدی منزل! وَ باز دماغش و می‌کشه بالا! می‌خندم و می‌گم چه سیو باشه مشّایه، چه سیو باشه منزل، حق و آزادیش و این‌قدر خوب شناخته که مثلِ تو این‌طوری لرزون و ترسون و پریشون نیست! 

    دوباره حرصش گرفته... جواب میده ما رو امثالِ تو پریشون کردین! ما رو امثالِ شما عصبی کردین! اگه شماها نبودین ما این‌قدر عصبی و آشفته نبودیم! منم جواب دادم شما از بی‌عرضگی و از بی‌سوادیِ خودتونه که آشفته و پریشونید! از حجمِ تناقضاتی که دارید توش خفه می‌شید! شاید بتونین خودتون و فریب بدید که دلیلِ زندگی‌های سر تا پا شکستِ شما ما و نظام و حکومت و اسلام و انقلابیم، اما ما رو نمی‌تونین فریب بدید! جواب میده بخون! کُری بخون! آینده که نسلتون ورافتاد بهتون می‌گیم! منم جواب میدم آینده که دستِ ماست! برای همین این‌قدر به هم ریختین :) می‌پرسه از کجا مطمئنی؟ منم پینگ‌پنگی و سریع جواب می‌دم از اونجا که شماها اهلِ ازدواجِ سفیدید... مسؤولیت‌گریزید... بچه‌دار شدن عارتونه... سگ و گربه بزرگ می‌کنین که مطیعِ محضتونه و زبون نداره بهتون نقد کنه... امید به زندگی‌تون کمه و همیشه شاکی و نق‌نقواید... خودکشی نکنین، نهایتا هر کدومتون 60 سال عمر کنین و بعد بیفتین بمیرین و تمام! ولی ما چی؟ ما اهلِ ازادواجیم! مسؤولیت‌پذیریم. بچه میاریم. بچه‌هامون و فدایی اسلام و انقلاب بزرگ می‌کنیم. امید به زندگی‌مون بالاست. تغذیه و سبکِ زندگی‌مون عمر رو طولانی می‌کنه. اعتقادات و انتظارمون برای منجی همیشه سرحال و بانشاطمون نگه می‌داره. کمِ کمش تا 80 سالگی رو داریم. بعد از ما هم بچه‌هامون هستن. بعد از بچه‌هامون هم بچه‌هاشون... وَ این سیر هرگز تموم نمی‌شه! الآن که تو اینجا لخت و عور نشستی و به من پناه آوردی از این گولاخ، مشّایۀ من خونه پیشِ دو تا دسته‌گلمه و تو وجودش هم یه دسته‌گلِ دیگه‌ست که تقدیمِ اسلام و انقلابش کردیم. به نظرت دنیا و آینده دستِ تویه حالا... یا دستِ من؟! 

    یه قطره اشک می‌افته رو دستش... می‌بینم. دستش و سریع می‌کشه و فرو می‌کنه تو جیبِ هودیش. دماغش و باز می‌کشه بالا و با حرصی که نگرانش می‌شم الآن از ترس و حرص سکته نزنه، می‌گه ازتون بیزارم! من می‌خندم. بهش می‌گم یه ربعِ دیگه شاید اتوبوس بیاد. سر میارم بالا و می‌بینم گولاخه با تموم وجود در تلاشه با این دختره خط و ربط بگیره و به مقصودش برسه. از اون هرزه‌هاست... از منم نمی‌ترسه... سرم و میندازم روی کتابم و به دختره با همون صدای آروم که فقط خودش بشنوه می‌گم: می‌خوام یه کلیپِ کوتاهِ هفت دقیقه‌ای نشونت بدم. قول میدی تا تهش و ببینی؟ چیزی نمی‌گه. ادامه میدم اگه این گولاخه ببینه داریم از موبایلِ من چیزی نگاه می‌کنیم فکر می‌کنه تو به من وصل شدی. یا ول می‌کنه می‌ره، یا پدرِِ من و درمیاره. جفتش به نفعِ تویه. عقل خدا بهت نداده، حداقل سرِ جونت به من اعتماد کردی، سرِ روحت هم به من اعتماد کن! 

    می‌پرسه چی می‌خوای نشونم بدی؟ می‌گم صبور باش. فقط قول بده تا تهش و ببینی! نامردیه نصفه ولش کنی و باز من و به فحش ببندی (فحشای اساسیش و ننوشتم. خودتون می‌دونین! هر جمله‌ش دو تا از اون فحشا داشت...) البته که نافِ شما رو با نامردی بریدن... جای تعجب نداره نصفه ول کنی... ولی خب! من زورم و زدم دیگه! 

    می‌گه چقدر زر زدی! بیار ببینم چیه داری خودت و ... می‌دی! 

    براش کلیپی که خودِ قاتلا گرفته بودن می‌ذارم... مقتلِ روح الله عجمیان رو... هفت دقیقه روضۀ مفتوح... 

    غریب گیر آوردنش...

    با هرچی که بود زدنش...

    هفت دقیقۀ روضۀ باز... قَتَلوه عریانا... 

    اونجای کلیپ که روی دنده‌ش بپربپر می‌کنن می‌زنم زیر گریه... وَ ناخودآگاه ذکرِ حسین حسین میاد به لبم... 

    دختره دست‌پاچه می‌شه... آستینِ لباسم و می‌کشه که هشیارم کنه... می‌گه گریه نکن! گریه نکن! داره نگامون می‌کنه... اینجا بریزه سرمون هیچ‌کس نمیاد به دادمون برسه... 

    به تندی به صورتِ نقاشی‌شده‌ش نگاه می‌کنم و ازش می‌پرسم: به دادِ روح‌الله کی رسید؟! این بلا رو سرش آوردین که لخت و عور بچرخین دیگه! بیا! بچرخ! چرا چسبیدی به من و از این‌که بریزه سرمون وحشت داری؟! لخت و عوری واسه چی می‌خواستی؟! جز واسه همین کثافت‌کاریا؟! این یه جوونِ چپه‌تراشِ جین‌پوشِ بی‌جوراب بود باهاش اوکی بودی؟! 

    حسابی رفتم روی اعصابش... از کوره در میره و داد می‌زنه نه! نه! هر ... دیگه‌ای هم بود من دنبالِ این چیزا نیستم! من سرم و لخت نکردم برای این چیزا! من فقط می‌خوام هرجور دوست دارم بپوشم! هرجور دوست دارم راه برم! دلم میخواد موهام باز باشه... دلم میخواد زیبا باشم! منم می‌پرم وسطِ حرفش و می‌گم عقدۀ دیده شدن! عقدۀ دیده شدن دردسر هم داره! بفرما بچش! وَ اشاره می‌کنم به گولاخه! 

    گولاخه که صدای داد زدنِ دختره و من و شنیده، میاد جلو و رو به من می‌گه مزاحمِ خانوم شدی جوجه بسیجی؟! وَ من بلند می‌شم و دقیقا سینه‌ به سینه‌ش می‌ایستم و می‌گم اگه همین الآن گورت و از اینجا گم نکنی، جایی می‌فرستمت که تا هفتاد نسلت دستشون بهت نرسه! وَ دو انگشتِ اشاره و شصتم و می‌ذارم روی زبونم و سوتِ بلندی می‌کشم که تا اون سمتِ جاده می‌ره و اون زن و مردِ مغازۀ اغذیه‌فروشی رو از مغازه می‌کشه بیرون و با دیدنِ اون گولاخ برابرِ من، ماجرا دستشون میاد و با چند تا از مکانیکی‌ها و آب‌فروش‌ها راه می‌افتن سمتِ ما. 

    دختره ترسیده و از جاش بلند شده و اومده پشتِ من پناه ایستاده... گولاخه برمی‌گرده و پشتِ سرش و می‌بینه و می‌ترسه و راهش و می‌گیره و می‌ره... خوب که از ما دور می‌شه و مطمئن می‌شم برنمی‌گرده، اشاره می‌کنم به مردم و از همون فاصله با ایما و اشاره ازشون تشکر می‌کنم و برشون می‌گردونم سرِ کاراشون. وقتی برمی‌گردم که بشینم تو جایگاه، تازه حواسم جمعِ دو تا مردِ دیگه‌ای می‌شه که اونام منتظرِ اتوبوسن و نشستنِ پشتِ ایستگاه روی زمین. 

    گوشۀ سمتِ چپِ ایستگاه می‌شینم که بینِ من و دختره فاصله بیفته. کتابم و از رو زمین برمیدارم و از خاک می‌تکونم و میذارم تو کیفم که باز دختره میاد و کنارِ من می‌شینه. همون‌طور سر به زیر بهش می‌گم الآن که رفت دیگه. نیازی نیست پناه بیاری به من و امثالِ من. با گریه جواب میده من از اونا نیستم... نه از اون دختر خرابام... نه از اونا که براندازی می‌خوان... نه از اونا که این پسره رو این‌طور وحشیانه کشتن... می‌گم روح‌الله! روح‌الله عجمیان! می‌پرسه چی؟ می‌گم اسمِ اون پسر روح‌الله عجمیانه! مظلوم شهید شد که دستِ نامردا به گوشۀ موی تو نرسه! وَ جملۀ آخر و وقتی می‌گفتم زل زده بودم تو چشماش! 

    کوله‌ش و میذاره رو پاش و از داخلش یه شالِ بلندِ بلوچی درمیاره. موهاش و از دورش جمع می‌کنه و شال و میندازه سرش و به سبکِ خودشون (بلوچی‌ها) می‌پیچه دورِ سرش... گریه‌ش و کنترل کرده و دیگه عصبانی نیست. ازم می‌پرسه اونا دوستاتن؟ مغازه‌دارها رو می‌گه. می‌گم سلام و علیک دارم باهاشون. می‌پرسه چرا اصلا فحش ندادی؟ گفتم چون پدر و مادر بالا سرم بوده. بهش برمی‌خوره. می‌گه منم پدر و مادر دارم. جوابی نمی‌دم. سرم هم‌چنان پایینه. می‌گه چرا امثالِ شما همیشه آرامش دارن؟ تو چرا هرچی من گفتم از کوره در نرفتی و تهش به خاطرِ این پسره... روح‌الله اون‌جوری به هم ریختی؟ می‌گم چون حق و آزادیم و شناختم. می‌دونم کدوم سمت ایستادم. زیرِ پام محکمه. بیدی نیستیم که از هر بادی بلرزیم و آرامشمون به هم بریزه. می‌پرسه با روح‌الله نسبتی داری؟ می‌گم آره! مدیونشم! مظلومانه زیر دست و پای مشتی خونخوار رفت که مشّایه‌م بتونه راحت عبور و مرور داشته باشه و دخترم راحت درس بخونه و شبا کنارِ خودم به خواب بره! می‌گه چی می‌شه من و تو و دخترت کنارِ هم باشیم ولی تو شبیهِ خودت، من شبیهِ خودم؟! چرا گیر دادین به همین شالِ روی سرمون؟! گفتم به گولاخه فکر کن! فکر کنی زودتر به جواب می‌رسی. می‌گه شال سرم بود دنبالم نمی‌افتاد؟! می‌گم چرا! ولی فرقش و نمی‌فهمی؟! می‌گه من اصلا شماها رو نمی‌فهمم! می‌گم پس چرا سرت و پوشوندی؟ می‌گه نزدیک بود به خاطرِ من تو دردسر بیفتی... من این چیزا سرم میشه... به خاطرِ تو سرم کردم... گفتم کاش به خاطرِ خونِ پاکِ روح‌الله سرت می‌کردی... امثالِ اون رفتن که دستِ گولاخا به شما نرسه... دستِ داعشیای جهادِ نکاح... منافقای رَحِم‌درآر که هر کثافت‌کاری‌ای دوست داشتن بکنن... آل سعودای زن‌باز... سربازای آمریکایی که تفریحشون دختربازیه... می‌گه جمهوری اسلامی هم کم به ما ظلم نکرده! می‌گم بگو! چند تا از ظلماش و بگو! همونایی رو می‌گه که بهش دیکته کردن: اختلاس... پول بیت‌المال... می‌گم می‌تونی هر کدوم و تحلیل کنی برام؟ این‌قدر جدی پرسیدم که درجا می‌گه نه! می‌گم پس ظلمی رو بگو که بتونی تحلیل کنی و تا تهش ازش دفاع کنی! می‌گه ینی چی؟ می‌گم سه تا از ظلمایی که جمهوری اسلامی به خودِ تو کرده رو بگو! زود جواب می‌ده همین حجاب! می‌گم مطمئنی حجاب ظلم به تویه؟! سکوت می‌کنه! می‌گم کاش شعور داشتین... می‌گه بهم بی‌احترامی نکن! می‌گم نزدیک یه ربع فحشای زیر نافی بهم دادی! به خودت رسید احترام می‌خوای؟! سکوت می‌کنه! می‌گه تو شکنجه‌های زندانای نظام بدتر از اینا رو سرِ جوونای معترض درمیارن! می‌گم نشونم بده! می‌گه ما مثلِ شما توانِ فیلم‌برداری نداریم! می‌گم این فیلم و همون قاتلا گرفتن! همون براندازا! همینم نمی‌فهمی؟! سکوت می‌کنه. می‌گم نشونم بده! چیزی که می‌گی نشونم بده... باز سکوت می‌کنه... 

    می‌خواد بحث و عوض کنه. می‌گه چند تا بچه داری؟ می‌گم پدرِ 5 تا بچه‌م ولی الآن سه تا دارم. (دو تا فرشته‌م و که رفتن بهشت و منتظرن شفاعتمون کنن و هم همیشه حساب می‌کنم.) می‌گه می‌شه شماره خانومت و داشته باشم؟ می‌پرسم چرا؟ می‌گه می‌خوام سؤالام و از اون بپرسم. زبونِ تو رو نمی‌فهمم. ازتم می‌ترسم. می‌گم شماره خودم و بزن تو گوشیت، شبا هشت تا ده زنگ بزن یا پیام بده با خانومم حرف بزن. سریع گوشیش و درمیاره و شماره‌م و سیو می‌کنه. بعد می‌گه ولی می‌دونی خنده‌م از چی می‌گیره؟ جوابی نمی‌دم. می‌گه از این‌که عکس صفحه گوشیتم خانومته با چادر :) 

    اتوبوس میاد. سوار میشیم. تو اتوبوس هم میشینه کنار خودم. تا من پیاده شم یک ساعت و ده دقه می‌گذره. از همون اولی که سوار شدم و دیدم کنارم نشست، زنگ زدم خانومم. گفتم بیا همین یک ساعت و با خانومم حرف بزن سوالات و بپرس. 

    وقتی داشتم پیاده می‌شدم رسیده بودن به اینجا که حجاب یه بهانه‌س برای شروعِ اتفاقاتِ بزرگتری که اگه هوشیار نباشیم، سرنوشتمون مثلِ سرنوشتِ همسایه‌هامون می‌شه... قرار شد فلان روز که جفت‌مون دوباره اون ایستگاهیم، براش دو تا کتاب ببرم که خانومم توصیه کرده بخونه: خاطراتِ سفیر و دخترانِ آفتاب

    براش بردم و خوند. هنوز هم در ارتباطن با خانومم و من گاهی همون ایستگاه می‌بینمش. بعد از این چند ماه شال می‌پوشه و لباسِ بلندِ بلوچی... به خاطرِ روح‌الله! 

    تربیتِ معکوس

    این پُست هم یه جورایی پاسخگویی به سؤالات شماست. البته کلی‌تر که چند سؤال رو با هم پوشش بده. خیلی دیر داریم این پست رو می‌نویسیم و معذرت می‌خوایم اما هم برای یکی_دو سؤال نمی‌شد کلیات رو گفت، گذاشتیم حداقل گزاره‌های بیشتری بهمون بدید، هم راستش هروقت اومدم بنویسم شاگردبنّا گفت این پست و بنویسی کلی پدر و مادره که به تریج قباشون برمی‌خوره! خودِ شاگردبنّا می‌گفت بنویس اما من حساس‌ترم رو این‌که کسی نرنجه :) لذا کمی معطلش کردم تا بهترین شکل خودش رو بگیره، گرچه باز هم راضی‌کننده نیست! 

    مسألۀ مهم‌تر این بود که این پست نیاز به مرجع‌های دینی داره، یعنی باید دقیق وقت بذاریم و جستجو کنیم. نه من این فرصت و دارم، نه شاگردبنّا. باز کلیاتی از اونچه از مباحث دینی خوندیم و شنیدیم و دیدیم دربرگیرندۀ این پسته که شاگردبنّا تأکید کرد بنویسم این شیوۀ مطمئنِ ماست، اما چون برای شما مرجع و منبعِ جزئی نداریم، برای شما میشه راهِ نامطمئن. پس اگه خواستید اجراش کنین یا دِین و از گردنِ ما بردارید، یا اول خودتون برید جستجو و پرسش و به منابعِ متقن برسید و بعد دوست داشتید عمل کنید یا تشخیص دادین اشتباهه و باید کنار گذاشته شه، کنار بذارید. 

    این پست می‌تونه سؤالاتی از این قبیل رو در بربگیره: 

    چطور بچه‌ها رو نمازخون کنیم؟ چطور کاری کنیم بچه‌ها با پدر و مادر صحبت کنن و رفیق بشن؟ چطور کاری کنیم احترام بزرگتر سرشون شه؟ چطور پایه‌های فکری قوی براشون ایجاد کنیم که خارج از محیط خونه هم واکنش‌های معقول و شرعی داشته باشن؟ چطور حجاب دخترم رو درست کنم؟ چطور روابط خواهر و برادر رو اصلاح کنیم؟ چطور خونواده‌ای دوست و رفیق باشیم؟ و ... .

    (حالا که می‌خوایم به جوابِ اینها بپردازیم، باز هم تأکید می‌کنم، این راهیه که ما رفتیم و تا الآن درستش دونستیم. ممکنه ما خطا کنیم! ما هیچ‌کدوم‌مون تربیت فرزند نخوندیم، مشاوره نخوندیم، اصلا رشته‌های تربیتی نداریم، یعنی متخصص نیستیم. صرفا داریم بر مبنای اطلاعاتِ خودمون که مجموعه‌ای از خونده‌های دینی و تربیتی، شنیده‌های سخنرانی‌ها، دیده‌های تربیتی الگووار و از این دست هستند، پاسخِ کلیِ برخی سؤالاتِ جزئیِ شما رو که از سرِ اعتمادتون به ما پرسیدید جواب میدیم، اما یادتون باشه اینجا مجازیه! از مجازی نمی‌شه صد در صد سبکِ زندگی گرفت. پس اینجا خوشه‌ای بچینید و با منابعِ حقیقی آب و نورش بدید یا از علف‌های هرزِ ندانستن‌های احتمالیِ ما هَرَسش کنید.)

    بسم الله الرّحمن الرّحیم

    ما راهِ معکوس رو در پیش گرفتیم! 

    ینی چی؟ ینی اصل و اساسِ تربیتیِ اغلبِ خونواده‌ها اینه که بچه رو خوب و اصولی و شرعی تربیت کنن. اما ما براساسِ راهنماییِ یه بزرگی که استادِ ماست و قبولشون داریم و هر بار برای امورِ مهم مثلِ اذان گفتن تو گوشِ بچه‌ها، اجازه گرفتن برای کارای بزرگ مثلِ همین هجرت‌مون به اینجا میریم یزد پیش ایشون، اومدیم برعکسِ اغلبِ خونواده‌ها، به محضِ بچه‌دار شدن، شروع کردیم به تربیتِ خوب و اصولی و شرعیِ خودمون! 

    صبور باشید! همۀ تلاشمون و می‌کنیم که خوب توضیح بدیم :) این پست داره دو نفره نوشته می‌شه (ترکیبی از لطافتِ قلمِ یک زن و صراحتِ تیزِ قلمِ یک مَرده :) ).

    ما قبل از بچه‌دار شدن هم برنامۀ رشد داشتیم برای خودمون. سیر سخنرانی‌های مختلف، سیر کتاب‌های مختلف، مراقبه‌های اصولی، یه سری سخت‌گیری‌های شخصی و دونفره. مثلا شاگردبنّا که قبل از ازدواج دورانِ زیادی رو تنهایی زندگی می‌کرده و بالتبع آشپزی خوبی داره و به قولِ خودش مثلِ یک کدبانو برای هر سه وعدۀ غذاییِ خودش وقت می‌ذاشته و هرچی دوست داشته و هوس می‌کرده می‌پخته و هنوز هم دستپختش واقعا بهتر از منه :) بعد از ازدواج یکی از سختی‌هایی که به خودش می‌ده اینه که دیگه غذایی رو نمی‌گه که این و برام بپز، همیشه به انتخاب من یا بچه‌ها غذا می‌خوره. یه چند سالی هم هست که به جای غذای اصلیِ خودش، سرِ سفره که می‌شینه بازی‌بازی می‌کنه تا همه غذاشون و بخورن، بعد اگه غذای کسی اضافه اومد، غذای اون و می‌خوره، حتی اگه ماست و خورش و قاطی کرده و دست‌کاری شده باشه! خب دلایلش و من نوشتم خودش پاک کرد :) این و نوشتم که بگم چنین وسواس‌هایی به خرج دادیم برای خودمون. یا مثلا من خونۀ بابا و مامان که بودم همۀ خونه رو می‌سابیدم اما دست به سرویس بهداشتی نمی‌زدم! به شدت از این کار بدم میومد، هنوز هم بدم میاد! اما بعد از ازدواج با این‌که طبقِ تقسیم‌بندیِ شاگردبنّا جزو امورِ بیرونِ خونه شد و سهمِ اون، اما به سختی و چنگ و دندون سرویس بهداشتی رو جزو وظایفِ خودم کردم :) (ما با معماری‌ای که دستشویی تو خونه باشه، مخالفیم. شاگردبنّا خودش بنّایی کرد و سرویس رو برد حیاط. اُپنِ آشپزخونه رو هم کرد دیوار و پنجره‌ای شبیه به پنجرۀ آژانسِ فیلمِ آژانسِ دوستی که قابلِ بستن و باز کردن باشه و بشه رو طاقچه‌ش گلدون گذاشت. ینی به آشپزخونه حریم داد و از پذیرایی و دید جداش کرد. برای معماری که کلی حرف داریم! باشه به وقتش!) خلاصه قبل از بچه‌دار شدن هم از این خودمراقبتی‌ها داشتیم، اما به محض باردار شدنم برای دخترم، وضعیت کاملا حساس‌تر شد. 

    با این‌که 40 سال قبل‌تر از تشکیل نطفه در وجودِ مادر، در سرنوشتِ اون بچه اثرگذاره اما ما تسلیم نشدیم و بسم الله رو گفتیم. (شاید سؤال پیش بیاد که پس اون مادری که تو بیست سالگی بچه‌دار شده چی؟ چطور میشه چهل سال قبلش اثرگذار باشه؟ اون که بیست سال کم داره! اما منظور فقط خودِ مادر نیست! یه گفتمانِ عظیم‌تره که اون مادر درش شکل گرفته! ینی سبکِ زندگیِ مادرش... مادربزرگش... پدرش... پدربزرگش... تا عقب‌تر حتی... لقمه‌ای که خورده... ژنی که بهش منتقل شده... آدم‌هایی که خونی بهش وصل هستن... مثلا اگه در گفتمانِ زندگیش یه قاری قرآنه، این قطعا روی چهل سال بعد فرزندانِ اون خونواده مؤثره... اگه یه دزده همین‌طور... این مسأله مقالات جالبی داره که چندین سال پیش مطالعه داشتیم. باید جستجو کنید.) 

    من خودم رو می‌گم؛ من واقعا لایقِ مادری نبودم و نیستم... خدا ستارالعیوبه... شما چه می‌دونید پشتِ پردۀ صبر و رحمتِ خدا چه‌ها که نیست... اگه ستّاریتِ خدا نبود، در لحظه اینجا رو آنفالو می‌کردید و تا فرسخ‌ها از ما فرار می‌کردید... تا یکی_دو ماه بعد از باردار شدنم کار روز و شبم گریه بود... که خدایا! منِ ناپاک و این فرشته؟! این امانت؟! گریه‌های نیم‌شب و خلوتِ شاگردبنّا هم یادم مونده... هم برای دخترم... هم برای پسرم... هم... ما هیچ‌کدوم خودمون و لایق نمی‌دونیم که واسطۀ روزی‌رسانِ یک مخلوقِ خدا باشیم... وَ هر کدوم روی اون یکی حساب می‌کرد که اگه من خوب نیستم و یه نقطۀ سیاهم، خدا رو شکر که تو هستی و الهی بچه‌مون شکلِ تو سفید باشه... تا این‌که شاگردبنّا مثلِ همیشه جسارت به خرج داد و گفت باید جبران کنیم! اگه خیرِ دنیا و آخرت برای بچه‌مون می‌خوایم باید جبران کنیم و خودمون و "عبد" کنیم! 

    همیشه تأکید داره که عبد شیم! نه آدم! بین این دو تا خیلی فرقه! نهایت و غایت و کمال در عبد شدنه! اباعبدالله علیه السلام پدرِ بندگانِ خدا هستن... نه پدرِ آدم‌ها! ابا... عبد... الله!

    خب! می‌رسیم به یکی از اساسی‌ترین... طولانی‌ترین... وحشتناک‌ترین... رواعصاب‌ترین... و زجرکُشنده‌ترین دعواهای بین من و شاگردبنّا! گفتنِ زمین‌خوردن‌ها و تلخی‌ها شرعا درست نیست، مؤمن باید غصه‌ش تو دلش باشه و شادیش تو چهره‌ش. جار زدنِ زمین‌خوردن‌ها بیش از اون‌که فکر می‌کنید راهگشا و عبرت‌آموزه، می‌تونه ناامیدکننده و بازدارنده باشه! این و گفتم که بگم چرا ما تلخی‌های زندگی‌مون رو نمی‌نویسیم! علاقه‌ای هم به خوندنِ تلخی‌های زندگیِ دیگران نداریم و هر دومون وقتی وارد وبلاگی می‌شیم و متوجه می‌شیم بلاگر داره از رنج‌هاش می‌گه، نصفه و نیمه رها می‌کنیم و از وبلاگ بیرون میایم. اگر تونستیم رنج رو آموزنده و با بارِ مثبتِ القایی بنویسیم اون‌وقت می‌شه روش فکر کرد و اگر نه نعمت‌های خدا رو یادآور باشیم! خدا خودش به حضرتِ موسی علیه السلام گفتن بندگانِ من و به من نزدیک کن... موسی کلیم الله پرسیدن چطور؟ و خدا فرمودن نعمتهای من و یادشون بیار! خدا می‌تونست بگه سختی‌هاشون و یادشون بیار که من چطور نجاتشون دادم... اینم یه نعمته دیگه! اما گفتن، نعمتها رو یادشون بیار! نعمتِ کشورِ امن داشتن... نعمتِ رهبرِ مقتدر داشتن... نعمتِ سپاه و ارتش و مردمِ دلسوز داشتن... نعمتِ اتحاد... نعمتِ خانواده... نعمتِ پدر و مادر... فرزند... خواهر و برادر... دوست و همسایه... دین... مذهب... امام داشتن... اووووو کلی نعمت که تا شبم بنویسیم تموم نمی‌شه... فضلِ خدای را که تواند شمار کرد؟ یا کیست آن‌که شکر یکی از هزار کرد؟ 

    ماهِ دومِ بارداریم بودم که شاگردبنّا اومد گفت من ندیدم تا حالا پای مادر و پدرت و ببوسی! من با تعجب گفتم: آره خب! خجالت می‌کشم! گفت خجالت و باید بذاری کنار وگرنه بچه‌مون عاقبت بخیر نمی‌شه! گفتم چه ربطی داشت؟ من که از بچه‌م نمی‌خوام پای من و ببوسه! گفت منم نمی‌خوام! اما تو دین تأکید شده به بوسیدنِ پای مادر! آهِ پدر هم گیراتر از مادره و غرورِ پدر هم حفظ شه روی آخرتِ بچه اثرداره! تو فلسفۀ دین هم پابوسیِ والدین برای تواضع کردن برابرشونه... برای شکستنِ تکبّر و غروره... هزار راه وجود داره که بچۀ ما عاقبت بخیر بشه اما این سریع‌ترین راهه! تو یا دلسوزِ بچه‌مون هستی، یا نیستی! 

    من و می‌گین! این‌قدر عصبانی شدم که خدا می‌دونه! گفتم کدوم پدر و مادریه که دلسوزِ بچه‌ش نباشه؟ خیلی محکم و قاطع ایستاد روبروم و گفت اغلبِ پدر و مادرا! اغلبِ پدر و مادرا دلسوزِ بچه‌شون نیستن! توهم دارن که دلسوزن! 

    وَ اختلافِ دو ماه و نیمۀ من و شاگردبنّا شروع شد! (ما اهلِ قهر و داد و کتک و بی‌احترامی نیستیم. اختلاف داشتیم به معنای مباحثاتِ طولانی و مکدّر شدن از هم، اما تو این هفده سال قرارمون این بوده و هست و خواهد بود که دعوا و اختلاف به معنی قهر نیست... به معنی ترک وظیفه نیست... به معنی جدا زندگی کردن و جدا غذا خوردن و جدا خوابیدن و جدا بیرون رفتن نیست... به معنیِ این‌که دیگران بفهمن من و شما اختلاف داریم نیست... به معنیِ باخبر شدنِ خونواده‌ها و دوستانمون نیست... این خودش یه سیرِ تربیتی دیگه‌ست که باشه برای وقتش.) دو ماه و نیم اون می‌گفت، من می‌گفتم! اون می‌گفت، من می‌گفتم! با پابوسیِ پدر و مادر مشکل نداشتما! نه! با این مشکل داشتم که می‌گفت همۀ پدر و مادرا دلسوز نیستن. تا این‌که یه روز مادرم زنگ زدن و گفتن شب میایم خونۀ شما شام. خب این چیز عجیبی نیست، درسته. پدر و مادرم زیاد به ما سر می‌زدن، اما این‌که کللللللِ خونواده دورِ هم جمع شیم ماهانه بود که بعد از چرخه رسیده بود به خونۀ ما. 

    از صبحش شاگردبنّا موند خونه که کارا رو بکنه. من سرِ بارداری دخترم حتی از جام نمی‌تونستم بلند شم. بنده‌خدا آقامون کل بارِ زندگی رو دوشش بود. هنوزم هست... خدا خیرِ دنیا و آخرت رو بهش بده و شهیدِ راهِ آزادیِ قدس کنه‌ش که آرزوشه... 

    از صبح کار کرد و برام روضه خوند... گفت بچه‌مون به دنیا بیاد چطوری نمازخونش می‌کنی؟ گفتم ببینه نمازخونیم، نمازخون می‌شه... گفت چطوری بهش یاد میدی حرف بد نزنه؟ گفتم وقتی ما نزنیم اونم نمی‌زنه... گفت چطور می‌خوای قرآن‌خونش کنی؟ اهلِ زیارت عاشوراش کنی؟ گفتم صبا با صدای زیارت عاشورای تو که بیدار شه و شبا با صوتِ قرآنت خوابش ببره خودش اهلِ این چیزا می‌شه... گفت چطور می‌خوای یادش بدی احترامِ من و تو رو نگه داره؟ گفتم می‌گم قرآن و با معنی بخونه... حدیث و روایت و کتاب براش می‌خونم... مُچم و گرفت! گفت عه! چطور قبلیا رو می‌دید و می‌شنید و یاد می‌گرفت، این یکی برنامه داره؟! گفتم خب اینم داره می‌بینه و می‌شنوه دیگه! گفت نه! بستی که احترامِ بزرگتر و خودت یادش بدی! گفتم خب این یه مفهومِ سخت و انتزاعیه! برای بقیه مصداق هست، برای این نیست. گفت چطور نیست؟ به نظرت بچه‌ای که روز و شب ببینه تو به نیکی و احترام از پدر و مادرت یاد می‌کنی، صب و شب ببینه اسمشون و خالی صدا نمی‌زنی و مامان و بابای خالی به دهنت نیست و همیشه جان می‌چسبونی بهشون یا من و بااحترام صدا می‌کنی و صدات پیش ما بلند نمی‌شه یا من احترامِ شما رو دارم، فرق نداره با بچه‌ای که اینا رو فقط براش خوندن و گفتن؟ من دیگه چیزی نگفتم... ادامه داد به ضرس قاطع بازم می‌گم اغلبِ پدر و مادرا دلسوز نیستن! دلسوز اونیه که فکرِ عاقبتِ بچه‌ش باشه! کدوم پدر و مادری رو سراغ داری که دلش بخواد بچه‌ش بهش احترام بذاره که عاقبت بخیر شه؟! اغلبِ پدر و مادرا احترام می‌خوان چون خودشون و مستحقِ احترام می‌دونن! چون بزرگترن! چون نونِ بچه رو دادن! چون توقعشون می‌شه! این دلسوزیه؟ دلسوز اونیه که اگه بچه‌ش بهش بی احترامی کرد عصبانی نمی‌شه، می‌ره سریع وضو می‌گیره دو رکعت نماز برای بچه‌ش می‌خونه و به خدا می‌گه خدایا منِ مادر بخشیدم... منِ پدر بخشیدم... می‌دونم تو رو احترامِ پدر و مادر حساسی... بچه‌م و عقوبت نکن... هدایتش کن... دلش و روشن کن... کدوم پدر و مادری اینه؟ پدر و مادرا اغلب وقتی از طرف بچه بهشون بی‌احترامی می‌شه از کوره در میرن... دلشون می‌شکنه... می‌شینن برای بقیه درد و دل می‌کنن... با بچه‌هه قهر می‌کنن... کوچیک باشه طرد می‌کنن... بزرگ باشه خونش و تو شیشه می‌کنن و آبرو براش نمی‌ذارن... اتفاقا مذهبی‌ها بیشتر! ندیدی تا حالا پدر و مادرای مذهبی وسطِ دعوا چطور همین آیات و روایات و احادیثِ احترامِ والدین رو به سرِ بچه می‌زنن؟ این دلسوزه به نظرت؟ دلسوز اونیه که از عاقبتِ بچه‌ش وحشت کنه! استاد پناهیان و یادت رفته چی فرمودن؟ گفتن توی پدر... توی مادر... نباید برسونی جایی که بچه‌ت سرت داد بزنه! نه چون تو پدر و مادری و احترامت واجب! نه! چون اون داد بزنه سرت خدا زندگیش و به هم می‌ریزه! دلت بسوزه برای زندگیِ بچه‌ت! می‌دونی تندمزاجه... جوونه... زود از کوره در میره... باهاش کل‌کل نکن! از راهش برو... به وقت باهاش حرف بزن! اگه اون قهر کرد، سه روز شد نیومد، تو برو... اون با تو قهر بمونه، خدا دودمانش و به باد می‌ده... براش دعا کن! نه دعا که کنکور قبول شه... دکتر شه... شوهرِ خوب گیرش بیاد نه! نه! دعا کن خدا هدایتش کنه... خدا تو صراط مستقیم بندازش... خدا دلش و روشن کنه... قلبش و گرم کنه... دعا کن خدا محبتِ توی پدر رو، توی مادر رو تو دلش بیشتر کنه... دلش و به شماها رحیم کنه... رئوف کنه... هنوزم معتقدی همۀ پدر و مادرا دلسوزن؟! 

    من حرفی نداشتم... من شُرشُر اشک می‌ریختم... اون جارو می‌زد و روضه می‌خوند: 

    من و تو اهلِ نمازیم بله، اما شده نمازِ صبحمون قضا شه... شده نمازِ ظهر و ساعت چهارِ عصر بخونیم... به خدا از این من و تو بچۀ نمازخون بار نمیاد! می‌خوای نمازخون شه؟ می‌خوای بچه‌مون... بچه‌های آینده‌مون نمازخون شن؟ 

    از جارو دست می‌کشید و وامیستاد تو صورتم نگاه می‌کرد و مجبورم می‌کرد جواب بدم! منم با گریه و زاری می‌گفتم آره! معلومه که می‌خوام اهلِ نماز شن! بعد دوباره جارو می‌کرد و می‌گفت پس از حالا تا زنده‌ایم باید جبران کنیم! تو مراقبِ من باش، من مراقبِ تو. حتی یک نماز رو نباید خارج از وقت بخونیم! فقط اولِ وقت! مگه حق الناس بهش آویزون باشه. 

    (از همون شب تا همین الآن خدا رو گواه می‌گیریم دیگه نمازی رو جز نمازی که حق الناس آویزونش باشه، جز اولِ وقت نخوندیم! تو خونه یا مهمونی! تو سفر یا خیابون! اون اوایل وقتی اون سرِ کار بود من بهش زنگ می‌زدم، می‌گفتم ده دقه مونده تا اذان، نماز اول وقتت یادت نره. من سر کار و کلاس بودم اون زنگ می‌زد. وسط خیابون بودیم می‌رفتیم مسجد پیدا می‌کردیم. در بحرانی‌ترین شرایط هم مراقبِ نمازِ اولِ وقتِ هم بودیم. بی اون‌که یک کلمه به بچه‌ها بگیم... خدا شاهده! بی اون‌که یک کتاب یا حدیث براشون بخونیم، اهلِ نمازِ اولِ وقتن! یکی از تعجب‌های مدرسۀ اینجای پسرم همین بود، که بچه به این سن که نماز به گردنش نیست! چرا تا اذان می‌شه اجازه می‌گیره بره نماز؟! یکی دیگه از کارامون اذان گفتنِ شاگردبنّاست. از همون شب تا همین الآن اذان به اذان اگه خونه باشه، اذان می‌گه تو خونه. بچه‌ها نماز صبح با صدای اذانِ پدرشون بلند می‌شن. یه دعوتِ غیرمستقیمِ بی‌اجبار. جزئیات زیاد داره.)

    گفت به خدا قسم نمی‌شه بگیم بچه این کار و بکن و اونم بگه چشم! تا کوچیکه و قدرت نداره می‌گه چشم! بزرگ شه و ما پیر دیگه چشم نمی‌گه ها! حرفِ زور جواب نمی‌ده! ما رو عامل ببینه، عامل می‌شه! چند تا مادرِ محجبه تو فامیل داریم که دختراشون کج‌راهه رفتن؟ به نظرت اون مادره یه جایی شل نکرده؟ یه جایی از دستش در نرفته؟ بچه رو که نمی‌شه فریب داد! یه جایی گفته حالا این و که بزرگ کردم، این‌که جای داداشمه، این‌که فامیله، این‌که رو پشتِ بومه و حواسش اون‌وره... بچه می‌فهمه این چیزا رو! دختردار بشیم تو رو عفیف و محجبه ببینه، عفیف و محجبه می‌شه، جز این ببینه، جز این میشه! پسردار شیم من و باغیرت و کاری ببینه، باغیرت و کاری می‌شه، جز این ببینه جز این میشه! هر پدر و مادری که در تلاشه بچه‌ش و تربیت کنه، گند زده! بیا ما خودمون و تربیت کنیم بلکه خدا بهمون رحم کرد و خودش بچه‌مون و تربیت کرد! 

    من غرقِ گریه بودم که با دستمالِ گردگیری دوزانو نشست روبروم و با اشکِ چشم گفت: پابوسیِ پدر و مادر میان‌بُره عاقبت‌بخیریه... تواضع برابرِ پدر و مادر، عاقبت بخیریِ بچه‌مونه... خودت هیچی... من تو کارِ خودت دخالت نمی‌کنم... ولی نمی‌تونم بی‌خیالِ عاقبتِ بچه‌مون بشم... من پدرِ لایقی نیستم... بچه‌م سرنوشتش به من گره بخوره، عاقبت بخیر نمی‌شه... بذار میان‌بُر براش بذاریم... اون نبینه من و تو با این هیکل و قد و قواره خم می‌شیم و پای مادر و پدر رو می‌بوسیم، خم نمی‌شه پای من و تو رو ببوسه... تکبر برش می‌داره... عاقبتش به باد می‌ره... بخواد خودش، خودش و نجات بده، کارش سخت می‌شه... رنج می‌کشه... گردنِ من و تو می‌مونه که می‌تونستیم عاقبت بخیریش و راحت کنیم و نکردیم... کارِ من و تو فقط اسم‌گذاری و آب و دون دادن و مدرسه فرستادن و عروس و دوماد کردن نیست... کارِ من و تو فقط آبادیِ دنیای این بچه نیست... من و تو نباشیم دنیاش و خداش آباد می‌کنه... خدایی که مورچه سیاهِ زیرِ سنگِ وسطِ جزیرۀ متروکۀ بینِ اقیانوس رو یادش نمی‌ره روزی برسونه، دنیای بچۀ من و تو رو بی من و تو آباد می‌کنه... اما عاقبتش و گره زده به من و تو... امتحانش و گذاشته من و تو... به خدا بهش تقلب نرسونیم سخت می‌شه... ببین برای تو چقدر سخت شده! تویی که تو یه روستای دورافتادۀ لبِ مرز، تک و تنها چهارصد تا دختر رو مدیریت می‌کنی و فرمانده فرمانده صدات می‌زنن، ببین چقدر سخت شده برات خم شی و پای مادرت و ببوسی... تو کمتر از گل به مادرت نگفتی... دستش و می‌بوسی... اما ببین! ببین شیطون چطور روت حساب کرده که برای پابوسی این‌طور مقاومت می‌کنی... به آتیشِ درونت فکر کن! می‌دونی حرفام درسته اما نمی‌تونی... به خدا بچه‌مون آتیشش از اینم سخت‌تره... اون بچۀ آخرالزمانه... به خدا زمانه‌ش سخت‌تر از زمانۀ من و تویه... به خدا عاقبت بخیریش سخت‌تر از من و تویه... بیا و دلسوزش باش... بیا و بهش تقلب برسون... به خدا ببینه من و تو هر بار پدر و مادرمون و می‌بینیم دستشون و می‌بوسیم، پاشون و می‌بوسیم برای اون راحت می‌شه... اجرِ بیشتر و تو می‌بری که برات سخت بوده اما انجامش دادی و بچه‌مون اجرِ کمتری داره که یه کارِ طبیعی و راحت و کرده... اما خدا هرکی رو بر مبنای ظرفیتِ خودش می‌سنجه... بیا و امشب که همه هستن به خاک بمال این ابلیسِ ملعون و... امشب همه هستن... تو اگه پیشِ همه پای مادرت و ببوسی، ابلیس و خاک بر سر کردی... به خاطرِ بچه‌مون... به خاطرِ عاقبتِ بچه‌مون... 

    سختیِ اون شب و نمی‌تونم با هیچ کلمه‌ای... با هیچ جمله‌ای... با هیچ توصیفی بیان کنم... فقط می‌نویسم من اون شب بی اون‌که به شاگردبنّا بگم... چون تصمیمم نبود... فقط بعد از شام رفتم تو اتاقمون... با وضویی که داشتم دو رکعت نماز هدیه کردم به امام زمان ارواحنا فداه و ازشون کمک خواستم من و دلسوزِ بچه‌م کنن... اومدم بیرون و نمی‌دونم چی شد که زیرِ لب گفتم پدرت و درمیارم ابلیس! کجای باورِ من رخنه کرده بودی که حالا فهمیدم...

    وَ جلوی همه زانو زدم رو زمین و سجده کردم و پای مادرم و پای پدرم و بوسیدم...

    بارِ دوم هم سخت بود... بارِ سوم هم... بارِ چهارم... اما هر بار که مادر و پدرم اشک تو چشماشون جمع می‌شد و مثلِ پدر و مادرِ شاگردبنّا که همیشه وقتی پاشون و می‌بوسه دست می‌کشن سرش و براش دعای خیر می‌کنن، برام دعای خیر می‌کردن و بابام بغلم می‌کرد و پیشونیم و می‌بوسید، سختی‌ها برام شیرین شد و بعد از من برادرم هم این کار و کرد و... حالا پابوسیِ پدر و مادر تو خونۀ ما مثلِ چای عصرونه خوردن، معمولی و طبیعیه :)

    ما هر توقعی از بچه‌مون داشتیم، خودمون اجراش کردیم. خواستیم درس‌خون باشن، خودمون درس‌خون شدیم. خواستیم عصبانیتِ خودشون و کنترل کنن، عصبانیتِ خودمون و کنترل کردیم. خواستیم اهلِ کار و سحرخیز باشن، خودمون اهلِ کار و سحرخیز شدیم. مدیونین اگه فکر کنین از اول این بودیم! نخیر! زجر کشیدیم تا تک‌تکِ اینها رو شروع کردیم... هنوزم مراحلِ تربیتی‌مون ادامه داره و با هر بچه خلأهای خودمون و بیشتر می‌بینیم... ما با بچه‌هامون، تربیت شدیم و میشیم... اصلا برای همین بچۀ زیاد رو دوست داریم، کارِ تربیتِ ما رو جلو میندازن :) خلأها رو به رخ‌مون می‌کشن... ما رو با خودمون در میندازن... خدا صدقه‌سرِ امانت‌هاش، به ما هم رحم می‌کنه و کارِ تربیتی و رشدِ ما رو سهل می‌کنه :) 

    الحمدلله ربّ العالمین. 

     

     

    التماسِ دعای عاقبت بخیری از بزرگواران (گل)

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس