هشدار برای کبری 11

بیرونی- سه ساعت مانده به افطار- نزدیکِ مرزِ پاکستان:

موتورِ سعید خراب شده... کنارِ جاده مشغولِ ور رفتن به موتورم تا تعمیر بشه... سعید ناامید از درست شدنِ موتور، ایستاده لبِ جاده و چشم دوخته به دوردست‌ها بلکه آدمیزادی ببینه و برای کمک خبرش کنه... اینجا تابستون شده و آفتابِ دمِ غروب، با این‌که ته‌موندۀ جونش و داره و کم‌کم باید بره استراحت، ولی خودش و از تک‌وتا ننداخته و با اقتدار بالای سرمونه... لباسامون از شدتِ عرق خیس شده و سر و صورت‌مون رو انگار با آب شستن و قطره‌قطره عرق از روی تارهای مو می‌چکه... تشنگیِ روزه بیداد می‌کنه و کم‌صبر و بی‌حوصله‌مون کرده... تلفنِ اینجا رومینگه و به سختی آنتن می‌ده ولی موبایلم زنگ می‌خوره و وقتی با دستای روغنی و سیاه از موتور، می‌تونم از جیبم در بیارمش، می‌بینم ام‌یحیی‌ست. عادت داره نزدیکِ افطار زنگ بزنه و مطمئن شه که حتما می‌رسم خونه. همون‌طور که نگرانِ تشنگی و گشنگیِ یحیی‌ست، نگرانِ تشنگی و گشنگیِ منم هست. واقع‌بینانه جوابش و می‌دم که موتور خراب شده و بعد از فلان‌روستا و کنارِ فلان‌جاده زمین‌گیر شدیم و تا کسی به دادمون برسه، معلوم نیست چقدر بگذره. می‌گم شما افطار کنید و منتظرِ من نمونید. ام‌یحیی داره پشتِ تلفن خودخوری می‌کنه و برای پسرِ گنده‌ش که منم حسابی نگرانه که از تشنگی هلاک نشم... از همین‌جا به یکی از نقاطِ ضعفم آگاه می‌شم که حتما در تشنگی زیادی بی‌تابی کردم و تشنگی اون‌قدری اذیتم کرده که نمود داشته و همسرم فهمیده و حالا نگرانمه که افطار دسترسی به آب و نوشیدنی‌ای ندارم... ام‌یحیی که قطع می‌کنه با خودم عهد می‌بندم به این نقطه ضعف رسیدگی کنم و یه برنامۀ تربیتی_تقویتی برای خودم بریزم که نسبت به تشنگی مقاوم شم... هم‌زمان هم امیدوارانه و مصرّ به تعمیرِ موتور ادامه می‌دم... همون چند ماشینی که دیر به دیر از جاده می‌گذرن، نگه نمی‌دارن... یکی هم که نگه داشت براش نمی‌صرفید پنج تا روستا رو برگرده و ما رو به مقصد یا حتی یه روستا برگرده و ما رو به یه آبادی برسونه... سعید ولو می‌شه لبِ جاده روی زمین و من اما دست از موتور نمی‌کشم! 

 

بیرونی- بیست دقیقه تا افطار- نزدیکِ مرزِ پاکستان:

دست و بالم و لباسم و صورتم روغنی از تعمیرِ موتوریه که درست نمی‌شه، اما هم‌چنان با همون یه پیچ‌گوشتی دارم بهش ور می‌رم! سعید که ولو روی زمین بود، یهو نیم‌خیز می‌شه و چشماش و ریز می‌کنه و بادقت به جاده زل می‌زنه... بعد با دهانِ باز صدام می‌زنه و می‌گه شاگردبنّا! وانتِ تویه که داره میاد! 

من حتی به جاده نگاه هم نمی‌کنم و همون‌طور که مصرّانه دارم به موتور ور می‌رم جواب می‌دم وانت و گذاشتم خونه. خودت گفتی با موتور زودتر کارمون تموم می‌شه. که خدا بگم چکارت کنه! این موتور، دیگه موتوربشو نیست! 

دارم حرف می‌زنم که سعید کامل از جاش بلند می‌شه و چند قدمی داخلِ جاده می‌ره و این بار مطمئن می‌گه: والّا این وانتِ تویه! ... ببین! 

سرم و برمی‌گردونم و به دوردستِ نزدیکِ تاریکیِ جاده نگاه می‌کنم و وانتم و می‌شناسم! هاج‌وواج و متحیّر از جام بلند می‌شم و میام روی جاده. سعید با خوشحالی می‌گه ام‌یحیی کمک فرستاده. من اما چشمام و ریز کردم و بادقت راننده رو می‌پام که زیرِ لب می‌گم نه! خودِ کلّه‌خرش اومده! 

سعید نشنیده چی گفتم. رو می‌کنه به من و می‌پرسه چی گفتی؟ با کلافگی جواب می‌دم ام‌یحیی‌ست! خودِ ام‌یحیی‌ست! وَ لبریزِ خشم و خنده و حرص و افتخار و همۀ احساساتِ متضاد و متناقض، راه می‌افتم به سمتِ وانت. 

به هم نزدیک‌تر که می‌شیم، جز همسرم، یه جولیاکماندوی دیگه هم تو وانت می‌بینم... دخترمه! از شدتِ تحیّر و خشم خشکم می‌زنه و می‌ایستم! وانت می‌رسه و جلوی پام ترمز می‌زنه. ماشین و خاموش نکرده، دخترم می‌پره پایین و بدو سمتِ من میاد و سلام باباگویان میاد و بغلم می‌کنه. فقط می‌تونم دست بکشم سرش. نمی‌تونم نگاهِ خشمگین و خنده‌آلودم و از ام‌یحیی که داره پیاده می‌شه بردارم... ام‌یحیی با لبخند میاد سمتم و اجازه نمی‌ده یک کلمه حرف بزنم! تندتند می‌گه سلام عزیزم! دورت بگردم برات افطار آوردم. بدو بدو که چند دقه دیگه اذانه! بعد هم بی‌اونکه منتظرِ جوابم باشه برمی‌گرده که بره از تو ماشین سفرۀ افطار و بیاره که دیگه صداش می‌زنم: ام‌یحیی! 

جانم؟

جانم و... لا اله الّا الله! تو کوبیدی اومدی اینجا به من افطار بدی؟! 

خب آره! تشنه و گشنه تو این هوا، می‌ذاشتم بمونی تا کی؟! 

می‌مُردم؟! 

خدا نکنه! فدات شم چرا ناراحتی؟! 

دستِ چپم و بلند می‌کنم و دوردست و بهش نشون می‌دم و می‌گم خانوم! اون مرزِ پاکستانه! 

دستِ راستم و بلند می‌کنم و جاده رو نشونش می‌دم و می‌گم این جاده هر نیم ساعت یه ماشین ازش عبور می‌کنه که مقصدشون اگه دو تا روستای بعدی نباشه، مرزه و می‌دونی چکاره‌ان... 

با خنده و انگار نه انگار جواب می‌ده خب؟! چی شده عزیزم؟! 

دستای دخترم و از دورِ کمرم باز می‌کنم و کمی می‌رم جلوتر و روبروش می‌ایستم و با صدای آروم‌تری بهش می‌گم دو تا زن چادرچاقچول کردین پا شدین اومدین تو این جاده که برای من افطار بیارین؟! من کوفت بخورم! نگفتی اتفاقی بیفته...! 

دخترمون و نشون می‌ده و می‌گه بابا قهرمانِ کاراته باهامه :)

بعدم دو تایی می‌خندن! :/

من عصبانی‌ام... اما خنده‌م گرفته! 

من نگرانم... اما قربونشون می‌رم! 

من از حرص دارم سکته می‌زنم... اما بهشون افتخار می‌کنم! 

دستم و مچ می‌کنم و میارم نزدیکِ دهانم و با حیرت می‌گم عه عه عه! مگه فیلم هندیه؟! با فانتزیاتون زدین به جاده؟! چی می‌گی خانوم؟! 

حالا که سالمیم :) بگو الحمدلله :) حالام می‌شه برم سفرۀ افطار و بیارم و شب که رسیدیم خونه سیاه و کبودمون کنی؟! :)

وَ قیافۀ جفتشون جوری لوس می‌شه که الساعه خر می‌شم :)

وقتی مادر_دختر می‌رن سمتِ ماشین که افطار بیارن می‌پرسم یحیی کجاست؟ پسر کجاست؟ وَ جواب می‌دن خونه جرجیسن. 

 

بیرونی- افطار- نزدیکِ مرزِ پاکستان:

هوا نیمه‌تاریک... نسیمِ خنک... چراغ‌های روشنِ دورِ مرز... صدای خوشِ نسیم... بیابونِ خدا... ما چهارتا... زیراندازِ حصیری کنارِ جاده... سفره پارچه‌ای صورتیِ چهارخونه پهن... نونِ ماسی... خرما و فلاسکِ شیرچای... فرنی... سوپ... پنیر و سبزی... یه بطری شربت آبلیموی برفکی و خُنک... یه دبّه آب برای شستنِ دست و صورت و گرفتنِ وضو... ما کنارِ سفره مشغولِ نمازِ جماعت... :)

 

درونی- یک ساعت بعد از افطار- نزدیک‌تر به مرزِ پاکستان:

سعید و موتورش و سفرۀ افطار، عقبِ وانتن... من و ام‌یحیی و دخترم داخل کابینِ وانتیم... حالا که افطار کردیم و ماشین هم داریم، به دو تا روستای مونده هم قراره سر بزنیم... دارم با سرعت می‌رونم که انگشتِ شصتم و می‌ذارم روی یک‌ورِ بینی‌م و چهار انگشتِ دیگه‌م و می‌گیرم دورِ دهنم و صدای خش‌خشِ بیسیم در میارم و میگم: جولیا جولیا... بنّا! جولیا جولیا... بنّا! صدام و داری جولیاکماندو؟! 

ام‌یحیی می‌خنده و دخترم شصتش و می‌ذاره روی بینی‌ش و انگشتای دیگه‌ش و می‌گیره دورِ دهنش و صداش و عوض می‌کنه و جواب می‌ده: بنّا بنّا... به گوشم! 

جولیاکماندو! اشرار رو با مشت و لگد سیاه و کبود کردی؟! 

بنّا بنّا... بله! دمار از روزگارشون درآوردیم! 

جولیا کماندو... بنّا صحبت می‌کنه! بی‌اطلاعِ فرماندهی تصمیمی نگیرید! نیرو نداریم! شما رو نیاز دارم! بی‌اطلاعِ فرماندهی اقدامی نکنید! جولیاکماندو... مفهوم؟! 

ام‌یحیی دستِ دخترم و می‌گیره جلوی دهنش... یعنی که بیسیم رو گرفته... جواب می‌ده: بنّا بنّا... جولیا صحبت می‌کنه! خطّ مقدم دست‌تنها بود... آتش به اختیار عمل کردیم... :)

با همون اَدای بیسیم جواب می‌دم: خطِ مقدم امن بود! جولیا جولیا... بنّا! سنگرِ شما سقوط کنه، خطِ مقدم سقوط کرده! جولیا مفهوم؟! 

ام‌یحیی با لحنی شرمنده و مهربون پای همون بیسیمِ خیالی جواب می‌ده: بنّا بنّا... جولیا! مفهوم! خطِ مقدم نگران نباشه... سنگر، بارِ آخرش بود... خطِ مقدم مشوّش نشه... از این به بعد هر اقدامی، هماهنگ می‌شه... 

دخترم دستش و می‌کشه جلوی دهانِ خودش و می‌گه: بنّا بنّا... کماندو! قربونت بره کماندو! فدات بشه کماندو! بنّا بنّا بخند! 

وَ صدای خنده‌مون کابین رو برمی‌داره :)

 

 

 

|| خوبه که همسرتون رو غافلگیر کنید... می‌چسبه واقعا... ولی خواهرانِ من! جانبِ احتیاط رو هم رعایت کنید... :) ||

    پیام‌های شما :)

    سلام :)

    نشستم دونه‌دونه پیاماتون رو خوندم :) الآن هم همه‌ش دارم می‌خندم چون لحنِ خشک و جدیِ شاگردبنّا خیلی تو ذوقتون زده :) واجب دونستم بیام از همسرم دفاع کنم :)

    اول این‌که من به شخصه فقط برای دو_سه تا وبلاگ پیام می‌ذارم که خانوم هستن. مابقیِ پیام‌ها هر کجا هست از طرفِ همسرمه. پیام‌های تندی هم که تو برخی وبلاگ‌های معاند و برانداز و تفرقه‌افکنه از طرفِ همسرمه. من کلا جز برای اون دو_سه نفرِ دوستِ خانوم پیامی نمی‌ذارم. دوم این‌که با معاند و برانداز و تفرقه‌افکن که دل و قلوه نمی‌دن! :) درسته شنیدید و خوندید مباحثه و رفع شبهه، اما با عرض معذرت ظاهرا کامل نخوندید که شرایط و آدابی داره! یکی از مهم‌ترین بخش‌های سواد رسانه اینه که بدونید کارِ ما قانع کردنِ اکانت‌های مجازی نیست! حضرتِ آقا اگر تأکید به جهادِ تبیین دارن، منظورشون برای عمومِ مردم هست! لطفا برید و سخنرانی‌ها رو کامل مرور کنید. جهاد تبیین باید برای مردم صورت بگیره نه اکانت‌های مجازی! ما عمر و وقتِ باارزشمون رو چرا باید برای اکانت‌های معلوم‌الحالِ مجازی بذاریم؟! همسرم در مرورهای وبلاگی ببینه ضربتی زدن، ضربتی می‌زنه که نوش کنن و این مصداقِ همون اشّداء علی الکفّاره. اگه تبیینی هست مردم رو در اتوبوس، صفِ نونوایی، مطب دکتر، بانک، تاکسی و ... می‌بینید! بسم الله! پس همه‌جانبه به مسائل نگاه کنیم، نه تک‌بعدی! اگه دین و رهبری برای شما فقط در اخلاق و مهربانی خلاصه می‌شه، دلیل نمی‌شه شما درست بگین! نه! پیامبری که در فتحِ مکه عفوِ عمومی اعلام کردن و حتی اونایی که اذیتشون کرده بودن رو بخشیدن، تو همون فتح چند نفر رو نبخشیدن و به اشدّ مجازات تنبیه کردن که حتی چهار زن در اون تعداد بودن که بنا به روایتی اینها رو از دیوار کعبه آویختند! شما این پیامبر و لابد دیگه دوست ندارید(!) پیامبر و امام که دلبخواهِ من و شما نیست! که اگه بود من و شما پیامبر و امام می‌شدیم :) وقتی نیستیم، یعنی قدرتِ همه‌جانبه بودن و چندبعدی بودن نداریم! 

    سوم این‌که بزرگواران! همسرم در پاسخگویی به بانوان که نمی‌تونه راحت باشه که جدیت و وقارِ کلامیش و برداشت به غرور کردین :) که اگر باشه هم من به این مردِ مغرور افتخار می‌کنم :) کلا هم فضای کلامیِ مجازی چون احساسات و زبانِ بدن نداره، خیلی نمود نداره، این رو باید درک کرد. به خدا آقای ما جدیه ولی مهربون :) مغرور نیست :(

    چهارم این‌که خیلی‌هاتون همیشه می‌گید چرا نظرات باز نیست؟ اگر باز باشه پس خیلی به مشکل می‌خورید :) ما ده سال بلاگفا بودیم با نظرات باز :) همسرم رک... قاطع... صریح... وَ بی‌رودربایستی پاسخ می‌ده. محتوانگره تا ارتباط‌گرا. یعنی من برام مهمه که فقط با همون دو_سه نفر که دوستم هستن در ارتباط باشم و ارتباط‌گرام یا نهایتا فقط در وبلاگِ آقایونِ محترم ممکنه پیام بذارم که بهشون شناخت دارم که تا حالا پیش نیومده و فقط می‌خونمشون و لذت می‌برم، اما همسرم محتوا براش مهم‌تره. سرِ محتوا هم نگاه نمی‌کنه بلاگر دوستشه، استادشه، موردِ وثوقشه یا نه، صرفِ محتوا پیام می‌ذاره. حالا این محتوا ممکنه خلافِ دلخواهِ شما باشه. این‌که شما ناراحت شدید خب چند معنی داره؛ دوست ندارید نقد بشید... دوست ندارید جز تحسین بشنوید... دوست ندارید زیرِ سؤال برید... وَ کلی پیش‌فرض‌های دیگه! من یکی نتیجه می‌گیرم به نفعِ خودتونه که نظراتِ بیانِ ما باز نیست :) 

    پنجم پرسیده بودید فرقِ تجمل‌گرایی با زیبایی‌دوستی چیه؟ وَ چقدر سؤالِ مفید و قشنگی پرسیدید :) این‌که آدم به پیام‌های پرمحتوا برسه حالِ خوبی داره. یعنی هنوز آدم‌هایی هستن که کنارشون می‌شه رشد کرد و به تفکر رسید. که حقیقتا همین حلقۀ دوستان‌مون در بیان واقعا باعث افتخارن و آدم کنارشون رشد می‌کنه. من از دزیرۀ عزیزم دغدغه‌مندی و مسؤولیت‌پذیری عینِ سرشلوغی با یه بچۀ کوچیک یاد می‌گیرم... از فاطمۀ عزیزم تلاش و جهاد و خستگی‌ناپذیری یاد می‌گیرم... از برادرم آقای مرآت والاییِ اندیشه و زیبا سخن گفتن حتی وقتی موضوعات تلخه رو یاد می‌گیرم... از برادرم آقای سرباز خلوص و سادگی و صمیمیتِ گم‌شده در حوزۀ سکولارِ امروز رو یاد می‌گیرم با انبوهی از دغدغه‌مندی... از برادرم آقای شنگول‌العلما پای قرآن تربیت شدن یاد می‌گیرم... رشد! رشد! ما کنارِ هم باید رشد کنیم... و اگرنه وقتمون هدر می‌شه... وَ مگه چقدر وقت باقی مونده که هدرش بدیم؟! 

    تجمل‌گرایی یه چیز عرفیه، زیبایی‌شناسی یه مسألۀ فطری. عمقِ فرمایشات امام خامنه‌ای، مشخصا مرتبط بود با اقتصاد. یعنی چه وقتی دربارۀ دولت و وظایفش صحبت فرمودن، چه وقتی دربارۀ وظایفِ بر دوشِ ما؛ همه ناظر به مسألۀ مهم اقتصاد بود. بنابراین تجمل‌گرایی هم اون بخشش مهمه که پولی و مالی می‌شه. موقع خرید باید دید ضروت و نیاز چه رتبه‌ای داره، آیا واقعا کارکردی حقیقی در اون وسیله یا موردی که می‌خوایم بخریم پیدا می‌شه یا نه، الکی و کلاه شرعی برای این‌که بخریمش یه کارکردی من‌درآوردی براش می‌سازیم! از طرفی چیزی که می‌خریم جایگزینِ قیمت‌مناسب‌تر داره یا نه، خب اگه داره اون و بخریم. ایرانی بودنش هم که مهمه و در فرمایشات آقا بود. شاگردبنّا هم همیشه یه راهکارِ سخت به من می‌ده که وقتِ خرید قشنگ مچم و می‌گیره :( می‌گه ببین پشتِ سرِ چیزی که می‌خری چند تا آه بلند می‌شه... ببین می‌ارزه یا نه... :(

    اونایی که واقعا از اقتصاد می‌نالن و بحثشون واقعا جیبِ مردمه و عنادی با نظام ندارن؛ بسم الله! آقا راهکار دادن؛ اسراف نکنیم! ایرانی بخریم! تجمل‌گرایی رو متوقف کنیم! دعواهای سیاسی رو کنار بذاریم! امیدآفرینی کنیم! 

    سرِ همین تجمل‌گرایی یه چیزی یادم اومد بگم؛ مثلا الآن که عیده و طبقِ رسوم بزرگترا به کوچیکترا عیدی می‌دن، من دیدم که خیلی‌ها چون فلانی این‌قدر به بچه‌ها عیدی داده، اونم به سختی و بدبختی از نونِ زن و بچه‌ش زده که همون‌قدر یا بیشتر عیدی بده که دیگران پشتش حرف در نیارن! همین میشه مسابقۀ تجمل‌گرایی! اون عیدی یه رسمِ حسنه است، خب خیلی‌ها جایگزین کادو می‌گیرن کارِ فرهنگی کنن، اینم خوبه. اما ما همیشه همون پول رو عیدی میدیم و همیشه از لای قرآن. طبقِ سنت و رسم. چون این سنت‌ها که من‌درآوردی نیست، هر کدوم یه پشتوانۀ فکری داره. مثلِ اون ماهی گلیِ سر سفره که براش کمپین می‌زنن نگیرید و فلان! شما این همه سگ و گربه رو تو خونه اسیرِ دستِ خودتون کردین، حالا به ماهیِ گلیِ سنت و رسومِ ملی‌مون که رسید آسمون تپید؟! ماهی نماد داره در رسمِ ایرانی. یه حیوونِ از راه رسیده نیست که از سرِ خوشگلی بذاریم سرِ سفره! یا سبزه رو چند ساله دارن تبلیغ می‌کنن این‌قدر گندم و عدس اسراف نکنین! عزیزم شما همیشه این‌قدر مراقبِ اسرافی؟! یا به رسومِ مذهبی و ملی که می‌رسی یادت میاد؟! اون سبزه المانه! نماده! پشتش فکرِ یه ملت خوابیده و تمدنش... رسمِ اجدادِ منه... رسمِ درستِ اجدادِ منه... اگه تعصبشون بود بله! کنارش می‌ذاشتم. اگه نادرستشون بود بله! کنارشون می‌ذاشتم! درسته پشتوانۀ مذهبی نداره، اما حرام نیست، محلی از اشکال نداره. حتی می‌تونیم رنگ و بوی مذهبی هم بهش بدیم :) این رسومِ زیبا که تماما دعوت به زندگی و پویایی و فکر و عشق و محبته رو چرا کنار بذارم؟! چون چند تا کوتاه‌فکر که بینِ تولدِ کوروش و جشنِ کریسمس سرگیجه گرفتن خوششون نمیاد و تز دادن؟! اگه روزی هم قرار باشه اینا رو کنار بذاریم، قطعا اون روز فقط دلیلش فرمانِ حضرتِ آقاست. از این‌که بی‌فکر مطیعِ حضرتِ آقاییم هم بدتون میاد؟! خب بیاد :) ما چشم‌بسته مطیعِ امرِ آقاییم :) عیدی پول دادن از لای قرآن، یعنی حواست باشه روزی‌رسانِ امسالتم مثلِ هر سال خداست... یعنی رزق خواستی باید بیای پای همین کتاب... پای همین آیات... عزت خواستی و استقلال و نخواستی دستت پیشِ کسی دراز شه، باید دستت و دراز کنی پیشِ خدای این کتاب... واسط هم بزرگترها... قیّم‌ها... ریش‌سفیدها... ولی نعمت‌ها... 

    شاگردبنّا قبل از اومدنِ فامیل 200 هزار تومن رو از بانک 5 هزار تومنیِ نو گرفت و با وضو و صلوات گذاشت لای قرآن. به همۀ بچه‌های فامیل نفری 5 هزار تومن از لای قرآن عیدی داد... قشنگ قرآن و می‌بوسید و جلوی خودشون باز می‌کرد و از بین صفحاتش عیدی می‌داد و می‌خوند اللَّهُ لَطِیفٌ بِعِبَادِهِ... یَرْزُقُ مَنْ یَشَاءُ... وَهُوَ الْقَوِیُّ الْعَزِیزُ... بله! بزرگترا تو مسابقۀ تجمل بودن و به اشاره یا حرف به رخ می‌کشیدن که کی دیگه تو این زمونه 5 تومن عیدی می‌ده(!) اما این بچه‌ها بودن که از اون 5 تومنه بیشتر از تراول‌های توی جیب ذوق کردن و از سر و کولِ عمو و دایی و شوهرخاله‌شون بالا رفتن که ببوسنش :) 

    فکر کنم تقریبا جامع جواب دادم سؤالا رو. کم و کاستی‌ها رو ببخشید. برم که یحیی پدرش و خسته کرد :)

    حرف‌های بدونِ ویرایش

    از خانومِ یه خونۀ هفت نفره به همۀ شما دوستانمون سلام :) سالِ نوتون مبارک (گل) صد سال به این سالها :) 

    دزیرۀ عزیزم که دلم یه عمّان برات تنگ شده؛ سلام بانوی فرهیخته و مسؤولیت‌پذیر و عالِمِ عامل، حالِ فاطمه جانت خوبه؟ 

    فاطمه صادِ عزیزم سلام دخترم :) خدا قوّتِ جهادی‌هات... قلبِ مهربونت خوبه؟ مادرت شاهدِ یه دخترِ قوی و امیدوار هست؟ زندگی رو زندگی می‌کنی؟

    از طرفِ شاگردبنّا و خانواده‌ش به برادرانِ بزرگوارم آقای سرباز، آقای مرآت و آقای شنگول العلما هم سلام عرض می‌کنم. به همۀ دوستان‌مون که از سرِ کم‌توفیقی کمتر باهاشون آشنا هستم اما قدم‌رنجه می‌کنن و به اینجا سر می‌زنن هم سلام عرض می‌کنم. الهی که سالتون، پر برکت باشه به ظهورِ امام زمان علیه السلام. الهی که سالتون سالِ فرج باشه به فرجِ مولامون صاحب الزمان. 

    پیشاپیش معذرت می‌خوام که با یه پستِ شلوغ پلوغِ بی‌آراستگی روبرو خواهید شد. شاگردبنّا همیشه حواسش به آراستگیِ محتوایی و ظاهری هست و براتون هِدِر عوض می‌کنه و پست‌ها رو ویرایش می‌زنه و بخش‌بندی می‌کنه و روایتِ داستانی بهش می‌ده و خوشگل و موشگل تقدیمتون می‌کنه، من از این هنرا ندارم :( این‌قدرم دلم براتون تنگ شده بود که نتونستم تحمل کنم شاگردبنّا سرش خلوت شه، چون حالاحالاها طفلی سرش شلوغه... الآن 48 ساعته فقط سه ساعت خوابیده و من نگرانشم... ولی کاره که ریخته سرش... 

    یحیی؟ نه! یحیی سرشلوغی نداره :) کلا بچه سرشلوغی نداره اگه یاد بگیری تو با اون تنظیم شی، نه اون با تو، سرشلوغیِ ما همیشه از آدم بزرگاست :(

    چرا یه خونۀ هفت نفره نوشتم پس؟ چون به جز دختر و پسرم و یحیی، دخترِ خواهرشوهرم هم پیشِ ما موند تا دوازدهم که برادرم بیاد ما رو ببینه و اون و هم برگردونه که به مدرسه برسه، و جرجیس هم که کلا بچۀ ماست و همیشه اینجا، پس ما الآن پنج تا بچه داریم :) سفره‌مون شلوغه و صدای خنده‌هامون همیشه بلند :)

    خب از کجا شروع کنم؟ نمی‌دونم :( همین‌جوری می‌نویسم دیگه :)

    یحیی شبیهِ پدرشه... مثلِ دخترم... من از این بابت خوشحالم :) فامیلمون هم که از مشهد اومدن تا می‌دیدنش می‌گفتن یه شاگردبنّای دیگه داریم :) یحیی خیلی گریه می‌کنه... شاگردبنّا می‌گه مثلِ خودِ حضرتِ یحیی علیه السلامه... اگه بگم سخت نیست دروغ گفتم، چرا! سخته! بچه‌ای که زیاد گریه کنه سخته... اما جالبش اینه که تو نوبتِ من بیشتر گریه می‌کنه و تو نوبتِ باباش خیلی بچۀ آرومی می‌شه :) این نوبت که می‌گم، منظورم نوبتِ نگهداری از بچه است تو شب‌ها یا اوقاتِ خواب. از همون بچۀ اول شاگردبنّا نوبتی کرد. می‌گفت سیرۀ امام خمینیه. امام شب‌ها دو ساعت خودشون بچه رو نگه می‌داشتن، همسرشون می‌خوابیدن و دو ساعت همسرشون نگه می‌داشتن که امام بخوابن. ما هم برای همۀ بچه‌هامون این و داشتیم. لطفا تهِ دلتون نگین چه زنِ ظالمی! شوهرم می‌ره سرِ کار و گناه داره... به خدا من راضی نبودم و نیستم. تا بتونمم سرِ شاگردبنّا رو شیره می‌مالم و بیدارش نمی‌کنم، ولی هم خودش سرِ ساعتی که بخواد اراده کنه بیدار می‌شه، هم اصرارِ خودشه. سیرۀ امام رو خیلی مقیده. نه فقط بچه نگه داشتن و، مثلا یه چیزِ ساده مثلِ حمام کردن رو هم به سیرۀ امام خمینی میره، مثلِ امام سه‌شنبه‌ها و جمعه‌ها می‌ره حمام. خلاصه که شب‌ها هم نوبتی بچه نگه می‌داریم؛ ده تا دوازده شاگردبنّا، دوازده تا دو من، دو تا چهار شاگردبنّا، چهار تا شش من. تو ساعتای من یحیی خیلی گریه می‌کنه، اما تو ساعتای باباش یه بچۀ آروم و حرف‌گوش کنه:) مثلا ده تا دوازده می‌بینم شاگردبنّا داره براش شاهنامه می‌خونه و اونم آروم و بی‌صدا گوش می‌ده :) برای همه بچه‌هامون همیشه شاهنامه خونده که شجاع بار بیان :) شبی یه صفحه. از رو خودِ اصلِ شاهنامه هم می‌خونه، نه تفسیر و کتاب قصه و بازنویسی شده. خودِ شعرِ شاهنامه رو برا بچه‌ها همیشه خونده. 

    من براش قرآن می‌خونم، لالایی می‌خونم، باهاش حرف می‌زنم، خوبه پسرکم، گوش می‌ده، اما بازم گریه می‌کنه. شاگردبنّا سرم و شیره می‌ماله... می‌گه آخه تو بوی بهشت می‌دی، یحیی می‌فهمه، دلتنگِ بهشت می‌شه و بی‌قراری می‌کنه... می‌گه تو یحیی رو یادِ بهشت میندازی:) 

    دو تا چهار قشنگ می‌خوابه بچه و شاگردبنّا به کاراش می‌رسه. راستی من مرخصی تحصیلی هم نگرفتم. خودم خواستم ولی شاگردبنّا گفت این ترم و تحمل کنی و رساله رو بدی دیگه راحت می‌شی. گفت ما همه یحیی رو نگه می‌داریم، فقط تو تموم کن و راحت شو. واقعا هم دلم می‌خواد تموم کنم. راااااااحت بشینم تو خونه با بچه‌هام و جلسه کتابخونیم زندگی کنم. 

    الآن که تعطیله ولی اون اولا که صبحا بچه‌ها مدرسه بودن و شاگردبنّا سر کار، همسایه‌ها مدام بهم سر می‌زدن. نور یه روز اومد خونه‌م و حریفش نشدم و پا شد کلِ خونه و زندگیم و تمیز کرد... این‌قدر شرمنده‌شم که نمی‌دونم چطور جبران کنم... مادرِ جرجیس که نگم... طفلی هی با غذا میومد، ما که قبول نمی‌کردیم می‌گفت جرجیس صبح تا شب اینجاست، سرِ سفرۀ شما، من هر چی هم بیارم کمه... حالا ما هی می‌گفتیم خودمون جرجیس رو دوست داریم، ولی قبول نمی‌کرد... جرجیس به من خیلی وابسته است... بچه مدرسه نمی‌ره، ان‌شاءالله دو سالِ دیگه. از همون اول که اومدیم، میومد اینجا، چون سیزده تا خواهر و برادر داره و خونه‌شون شلوغه، نبودِ این خیلی به چشمشون نمیاد :( کم‌کم به من وابسته شد. کاری نمی‌کنم ها! مثلا باهاش بازی و اینا ندارم، همین‌طوری میاد خونه، می‌شینه دمِ آشپزخونه‌م و فقط به من که دارم کارام و می‌کنم نگاه می‌کنه. شاگردبنّا بیاد میره می‌شینه کنارِ اون. این‌قدرم بچه ساکته و آروم که نگو. البته زبانِ هم‌دیگه رو هم خیلی نمی‌فهمیم، تازه یکی_دو ماهه من بلوچی رو خیلی کم متوجه می‌شم و اونم فارسی رو کمی یاد گرفته. 

    خلاصه که مادرِ شاگردبنّا باور نمی‌کنه ما واقعا اینجا دست تنها نیستیم... ما تا همین 29م خونه‌مون پر بود. مادرا و پدرا و خواهر برادرا از مشهد اومده بودن. برای اولین بار. مادر و پدرم دامادشون و خیلی دوست دارن، کمک‌حال بودن، اما مادرِ همسرم خیلی سخت‌گیرن، خیلی همسرم تحت فشار بود... می‌خواستن من و با خودشون ببرن مشهد ولی من راضی نشدم همسرم و تنها بذارم. مادرِ شاگردبنّا به محضِ رسیدن و دیدنِ منطقه و خونه‌مون... خونۀ قشنگمون... شروع کرد به بازخواستِ شاگردبنّا که چرا زن و بچه‌ت و آوردی تو این بیابون... چرا با این وضعِ زندگیت باز بچه‌دار شدی... چرا وسطِ اهل تسنن زن و بچه‌ت و نگه داشتی... چطور صبح میری سر کار و اینا رو می‌ذاری به امانِ خدا... چرا دست از جهادی برنمی‌داری و مثلِ مردمِ عادی زندگی نمی‌کنی... چرا فلان... چرا بهمان... وَ مردِ حاضرجوابِ من که برای همۀ چراها همیشه جوابی در آستین داره، در مقابلِ مادرش فلا تقل لهما افٍّ هست... من هم تا میومدم پشتِ همسرم دربیام، شاگردبنّا با ایما و اشاره دعوتم می‌کرد به صبر... 

    این تنها فشارِ روزهای گذشتۀ ما بود؛ سرزنشِ فامیل. برای چیزهایی که ما شاکرشون هستیم... برای چیزهایی که ما حالمون باهاشون خوشه... وقتی عمه‌ و پسرخاله و مادرهمسر و برادرِ همسر و وووو دست به دستِ هم می‌دادن و سرزنش پشتِ سرزنش... نق پشت نق... ناله پشت ناله... وقتی سم بود که واردِ فضای پاکِ خونۀ قشنگم می‌کردن... دلم خیلی می‌شکست... ای کاش کسی من و سرزنش می‌کرد... اما همۀ انگشت‌های اتهام به سمتِ همسرم بود... همسرم که تنها مردِ امنِ دنیای منه... 

    خدا رو شکر پدر و مادرم بودن... خدا رو شکر هرچی من نمی‌تونستم جواب بدم، مادر و پدرم می‌گفتن... خدا رو شکر سکوتِ مؤدبانۀ همسرم رو پدر و مادرم جبران می‌کردن... وگرنه دلم می‌ترکید... 

    فرقِ همسرم با مردهای فامیل اینه که بالا و پایین رفتنِ دلار براش مهم نیست... فرقش با مردای فامیل اینه که تهِ تهِ تهِ نگرانیش سفرۀ شام و ناهارِ خودش نیست... فرقش اینه که با وانت بار بره سر کار یا شاسی بلند یا اسبِ ملازهی، براش اهمیتی نداره... فرقش اینه که برای خانواده‌ش فقط عابربانک نیست... فرقش اینه نمازش از ترس جهنم نیست... فرقش... 

    یحیی وقتِ ما رو نگرفته... ما با بچه‌ها وقتمون گرفته نمی‌شه... همین پریشب بود که به شاگردبنّا گفتم ما تا الآن هرچی بچه آوردیم برای خودمون بوده، از حالا باید برای امرِ ولیّ فقیه باشه، دختر و پسرامون و برامون جهاد نمی‌نویسن، نه! ما بچه آوردیم چون بچه دوست داریم، چون خونۀ شلوغ دوست داریم، چون با بچه حالمون بهتره، اما حالا باید برای جهاد بچه بیاریم. شاگردبنّا گفت بذار یکم بگذره، اذیت می‌شی، گفتم از خودت یاد گرفتم اجرِ جهاد برای چیزیه که اذیتت کنه... چیزی که راحته که جهاد نیست دیگه! خندید! وقتی درسم و خوب پس میدم می‌خنده... خنده‌ش و نزدیکِ سه هفته‌ست ندیده بودم... سه هفته که فامیل اینجا بودن و به همسرم تا تونستن تاختن... وَ همسرم فقط سکوتِ مؤدبانه کرد و فلا تقل لهما افّ... حتی افّ نگفت! حتی افّ نگفت! فقط وقتی یحیی گریه‌ش بند نمیومد و بغلِ مادربزرگا و عمه‌ها و عموها و پدربزرگا ساکت نشد... وقتی شاگردبنّا خسته و کوفته از سرِ کار رسید و بغلش کرد و براش سلام فرمانده خوند... فقط وقتی اون موقع یحیی ساکت شد و آروم گرفت... فقط وقتی عمه‌ها شروع کردن به بد و بیراه گفتن به رهبرمون و اعتراض کردن چرا برای بچه سلام فرمانده می‌خونه... فقط وقتی دخترم عصبانی شد و خواست جوابشون و بده... فقط وقتی شاگردبنّا نگاهِ تندی به دخترم کرد و دخترم ساکت شد و حرمتِ عمه‌هاش و نگه داشت... فقط اونجا دیدم شوهرم دیگه صبرش ته کشیده... اونجا که چای‌نخورده... شام‌نخورده... لباس عوض‌نکرده... خستگی در نکرده... یحیی به بغل سوارِ وانتش شد و رفت... رفت که تندی نکنه... رفت که جواب نده... رفت که بی‌احترامی نکنه... رفت که حرمت نشکنه... رفت که مهمونش روی فرشِ خونه‌ش محترم بمونه... 

    نونِ یحیی رو خدای یحیی میده و پدرِ یحیی... شکرِ خدا تو این هفده سال دستمون پیشِ هیچ‌کس دراز نشده... شکرِ خدا حتی یک هزار تومن تو این هفده سال از پدر و مادرامون یا یکی از فامیل قرض نگرفتیم... قرضامون همیشه از رفقای جهادگرِ شاگردبنّا بوده... به قولِ شاگردبنّا باید فقط از مؤمن قرض گرفت... فقط مؤمنه که برای رضای خدا قرض میده و تقوای قرض دادن داره... مسلمون اما بهش اعتباری نیست... شکرِ خدا یه لقمه نون سرِ سفرۀ کسی نبودیم که اگر بودیم چه‌ها که نمی‌گفتن! 

    من می‌خوام برای ولیّ فقیهم بچه بیارم... الهی که بازم به زودی بیام و خبرِ بچۀ چهارممون و بدم... فرقِ ما اینه که از بچه آوردن تو این وضعِ اقتصادی نمی‌ترسیم... فرقِ ما اینه که مطمئنیم روزی‌رسان خداست...  فرقِ ما اینه که تو بلبشوی مهمانداری و بچه‌داری، از مدرسۀ دخترم زنگ می‌زنن که بیاین دخترتون و ببرین چون دیگه اخراجه! اخراجه چون معلمِ انشاش مسمومیتِ دانش‌آموزا رو به پای نظام نوشته و دخترم بلند شده گفته شما که ضدِ نظامی چرا تو آزمونِ آموزش و پرورش شرکت کردی و محتاجِ نونِ همین نظامی پس؟! شما که نگرانِ جونِ دانش‌آموزایی چطور پای پول و منفعت و بیمه که رسیده، به همین نظام پناه آوردی و ماه به ماه نون‌خورِ همین نظامی؟! وَ معلمش دخترم و از کلاس بیرون کرده و بعد هم زنگ زدن که بیا اخراج! چون پدرش تو این بلبشوی زندگیِ ما و زخمِ زبون‌هایی که بیشتر شده، می‌ره مدرسه و این بار خیلی قاطع و محکم حد و حدودِ معلم و مدیر رو مشخص می‌کنه و دخترم با سرافرازی به کلاس برمی‌گرده... 

    درد اونجایی بود که وقتی دخترم به خونه برگشت، به محضِ ورودش به خونه، موردِ شماتت قرار گرفت... مادربزرگش... عمه‌هاش... عموهاش... که تو هم مثلِ مادر و پدرت طرفدارِ این نظامی؟! اصلا چرا تو این وضع مدرسه میری؟! تو چرا راهِ پدر و مادرت و داری میری؟! به تو چه که معلمت چی گفته؟! ووووووو.... 

    درد اونجایی بود که دخترم اومد جواب بده اما باز هم نگاهِ پدرش یادش آورد، صلۀ رحم واجبه... حرمتِ خانواده واجبه... 

    اون روز دخترم وسطِ اون همه شماتت، نگاهش و دوخت به دهانِ من... به مادرش که تو بستر بود... وَ وقتی آغوش براش باز کردم و جلوی اووووووون همه سرزنش گر براش خوندم وَلَا یَخَافُونَ لَوْمَةَ لَائِمٍ... وقتی بهش گفتم بهت افتخار می‌کنم دخترِ زینبیِ من... فقط اونجا دخترم نفسِ راحت کشید... فقط اونجا دخترم امن و پناه پیدا کرد... دخترم که مدرسه رو قیام داده تا معلمِ منافقشون که تهش محتاجِ پولِ نظامه رو رسوا کنه :)

    سختی‌های ما اینا بود... نه بچه... نه زایمان... نه بیماری‌های بعد از زایمان... نه بی‌پولی... که سه روز بعد از تولدِ یحیی، به شاگردبنّا یه کارِ جدید پیشنهاد شد که از پنجم شروع می‌شه و هم کار، کارِ بابرکتیه، هم ان‌شاءالله حقوقش زندگی‌مون رو سهل‌تر می‌کنه... 

    راستی! شاگردبنّا هم تو آزمون آموزش و پرورش شرکت کرده :) همین‌جا رو هم زده :) آزمون دکتری رو رتبۀ خوب گرفت، این و هم مطمئنم قبول می‌شه :) قراره خیلی کارا بکنیم... خیلی برنامه‌ها داریم... شاید بیشتر از پنج سال اینجا موندیم... تا وقتی که... :)

    الآن هم صدای سلام فرمانده خوندنِ شاگردبنّا برای یحیی میاد :) ما از روی گوشی برای بچه چیزی نمی‌ذاریم، کلا گوشی برای بچه نمی‌ذاریم، نه صدا و نه تصویر، خودمون می‌خونیم. 

    گوشی تا هفت سالگی دورِ بچه تو خونۀ ما ممنوعه. حتی دیگران هم نمی‌تونن این کار و بکنن. یعنی در عین این‌که بسیار به حرمتِ مهمان متوجهیم، اما قواعدِ تربیتی‌مون سر جاشه، کسی حق نداره نوزادِ دختر و ببوسه، کسی حق نداره با گوشی برای بچه چیزی پخش کنه، کسی حق نداره بچه رو برقصونه یا براش شعرِ بی‌محتوا بخونه... من و همسرم و دختر و پسرم مثلِ شیر بالای سر بچه‌مونیم. مثلِ شیر مراقبِ لوحِ سفید و بهشتیِ وجودِ بچه‌مون هستیم که کسی آلوده‌ش نکنه. 

    خصوصا برادرش... 

    از بیمارستان که اومدیم، شاگردبنّا یحیی رو گذاشت بغلِ پسرم... لب‌های یحیی رو گذاشت رو دستِ پسرم و یحیی دست‌بوسیِ برادرش رو کرد... بعد رفت وضو گرفت و چفیۀ عراقیش و آورد و انداخت رو دوشِ پسرم... این تو خونۀ ما؛ یعنی یه اتفاق مهم! 

    به پسرم گفت، شما کفیلِ یحیایی... پسرم معنای کفیل رو می‌دونه چون همین مراسم رو وقتی اون به دنیا اومد داشتیم و دخترم کفیلِ برادرش شد و تو این همه سال کفالت به عمل انجام شده... ما برای بچۀ تو خونه کادو نمیاریم که حسودی نکنه... نه! حتی نمایشِ کفالت هم اجرا نمی‌کنیم! ما دقیقا کفالت می‌دیم و کفالت حسادت‌ رو می‌شوره و می‌بره! 

    بعد هم رو کرد به دخترم و گفت بابا! حالا که برادرت به کفالت رسیده، یعنی بزرگ شده و دیگه به تمییز رسیده. از حالا شما باید برنامه‌های آموزشی براش داشته باشی. هرچی که من تو این سال‌ها به شما یاد دادم، حالا شما باید به برادرت یاد بدی. بچۀ بعدی‌مون که بیاد، برادرت به یحیی یاد می‌ده و یحیی کفیل می‌شه. این موارد هم برای ما ملاکِ سنی نداره، مثلا اعتقادی نداریم بچه هجده سالش شد باید براش ماشین بگیریم یا گوشی یا هرچی! سن یه عدده! میزان درک و شعور به سن و سال نیست، آدم به آدم فرق داره. روحیه به روحیه فرق داره. توان به توان فرق داره. مثلا دخترم تو همین سن می‌تونه یه زندگی رو بچرخونه، اگه براش خواستگارِ مؤمن و متقی‌ای بیاد همه‌مون راضی‌ایم. حالا شما بگو کودک‌همسری، برای ما مهم نیست :) کودک‌همسریِ عاقلانۀ ما شرف داره به دوست دختر و دوست پسریِ شهوت‌اساسِ شما! 

    پسرم حالا کمک‌حالِ جدیِ ماست. حتی سخت داره پوشک کردنِ بچه رو یاد می‌گیره. حتی شب‌ها از استرسِ یحیی بیدار می‌شه و ما به زور به خواب برش می‌گردونیم. 

    ان‌شاءالله دو ساله هم بشه مثلِ قبلی‌ها حدودِ یک سالی تلویزیون می‌گیریم که تو خونه باشه و نحوۀ استفادۀ ما ازش رو ببینه. اما موقعِ درس خوندنِ من و کار کردنِ پدرش پای لپ‌تاپ کنارمونه. علمی بار میاد ان‌شاءالله که العلم سلطان :) و البته منظور از علم؛ قطعا می‌دونید علمِ دانشگاهی منظورمون نیست! علمی که بصیرت‌زا و حکمت‌آفرین و متقّی باشه ان‌شاءالله.

    اینم یه پستِ شلوغ پلوغ که قدرِ شاگردبنّا رو بدونین :))

     

    دعاگوتون هستیم، شما هم ما رو دعا کنید که سخت محتاجیم برای ثابت قدم بودن...

    الهی که سالِ امام زمانی‌ای داشته باشیم (گل)

    پیام‌هاتون رو هم ان‌شاءالله به زودی پاسخ میدیم. ممنونم که با صبوری و مدارا کنارِ ما هستین :)

     

    همسایه‌های خانم جان

    نمی‌دونم اخبارِ زلزلۀ ترکیه و سوریه رو چقدر و چطور دنبال کردید. اگه پابه‌پای رسانه فقط باشید، قطعا ترکیه براتون پررنگ‌تر بوده! رسانه اونی که ما می‌خوایم رو اطلاع نمی‌ده، اونی که خودش می‌خواد ما مطلع باشیم رو جار می‌زنه! اما اگه پابه‌پای بصیرت باشید؛ حتما از حال و روزِ سوریه هم باخبر هستید. مثلا قطعا باخبرید یکی توئیت زده و آمارِ کودکانی رو داده بود که زیرِ آوارِ زلزلۀ سوریه موندن و از دنیا رفتن و بعد با تعجب و طعنه نوشته بود: سوریه که قبل از این تو جنگ با داعش بود! ینی حتی تو جنگ و نکبت هم اینا بچه میاوردن؟! وَ تا یک جاهایی ازش سوخته بود که حالاحالاها جاش خوب نمی‌شه :) گرچه اصلِ خبر، یعنی زلزله و اون آمارِ کودکانِ از دنیارفته محزونم کرد، اما عمقِ خبر، یعنی تکاپو و امیدواریِ سوری‌ها در دلِ جنگ و ناامید کردنِ دشمن، اون هم در جنگی به وحشتناکیِ هجومِ داعش، خیلی سربلندم کرد! حس و حالی داشتم مثلِ بعد از خوندنِ دو قرن سکوتِ استاد زرین‌کوب که همه گمان می‌کردن همه‌چی از بین رفته... اما از دلِ فَترت و سکوت، به ناگاه سعدی و حافظ و مولوی سر بلند می‌کنن و چنان ریشه می‌دوونن به خاکِ این سرزمین که هنوز هم کسی نتونسته این ریشه‌ها رو بخشکونه... وَ تا قیامت هم نخواهد تونست! 

    یحیی داره صدام می‌زنه؛ با زنده‌ترین زبانِ دنیا :) الآن نوبتِ دو ساعتِ منه که مراقبِ یحیی باشم. 

    .

    چی داشتم می‌گفتم؟ ها! مسألۀ سوریه. سوری‌ها در دلِ جنگی به اون وحشتناکی... که ساده‌ترین فقره‌ش همون محلّ الصبایا بود که خوندیم و چقدر خونمون به جوش اومد، امیدِ به زندگی رو حفظ کردن! امیدِ به زندگی، یعنی ادامۀ نسل! من و شما چند خط خوندیم و درد کشیدیم! بیاین کمی سوری فکر کنیم... چشم‌هامون و ببندیم... اصدقاء نباشیم... حاجزها برامون باز نباشه... عنترها (وانت‌بار) برامون مجوّزِ عبور نداشته باشه... یعنی ایرانی به ماجرای سوریه فکر نکنیم، نه! سوری باشیم! سوری به ماجرای سوریه نگاه کنیم! 

    کشورمون نقطه به نقطه‌ش داره سیاه می‌شه... یعنی سقوط می‌کنه و به دستِ داعش می‌افته... مردهامون بی‌استثنا کشته می‌شن... زن‌ها و دخترامون بی‌استثنا به بردگی فروخته می‌شن... بچه‌هامون بی‌استثنا برای سپاهِ داعش تربیت می‌شن... زیرساخت‌های کشور در بمباران‌های هدفمندِ دشمن از بین رفته... خاکی برای کشاورزی نمونده... آبی برای ادامۀ زیست نمونده... منابعِ نفتی و سوخت به تاراج رفته... کلِ ملّت پاره‌پاره شده و هر قبیله و طایفه و عقیده، به جون دیگری افتاده و در حالِ دریدنِ هم‌ان... مدارس... دانشگاه‌ها... بیمارستان‌ها... پمپ بنزین... اداره‌جات... اماکنِ فرهنگی... اماکن عقیدتی... همه... همه... همۀ اونچه برای فرزندِ من باید باشه، نیست! ما تبدیل شدیم به انسان‌های اولیه... ساکنِ غارها... ملبّس به برگ‌ها... بدونِ زبان... بدونِ پیشینه... بدونِ تاریخ... بدونِ یک ستون که تاریخِ اجدادمون رو روی اون ثبت کرده باشن... 

    در چنین شرایطی آدم جز مرگ چی می‌‌خواد؟! 

    اما سوری‌ها... عِراقی‌ها... یمنی‌ها... بحرینی‌ها... فلسطینی‌ها... کشمیری‌ها... لبنانی‌ها... غزّه‌ای‌ها... در چنین شرایطی هنوز فرزندآوری دارن... خیلی باغیرت و همّت هم فرزندآوری دارن! شما یه مقایسۀ کوچیک و خنده‌دار کن با خودمون... با خودمون ایرانی‌ها که بهانه‌مون اقتصاده(!)... در کشوری که همۀ اونچه سوری‌ها از دست دادن رو چندین برابر داره... و برگرد به خطوطِ اولیۀ این پُست و رسانه...

    این گزارۀ عجیب، هم‌خانواده است با اون گزارۀ عجیب که خوندیم حاج‌قاسم اجازۀ ورود به شهر و نداده تا زمانی که زن و بچه‌ها تو شهرن... حالا زن و بچۀ دشمنن که باشن! شما فکر کن تو چنین گزاره‌هایی چطور می‌شه زن، زندگی، آزادی رو تحلیل کرد! 

    بانو بیدار شده. نگرانِ یحیی‌ست. برم بگم من فعلا بیدارم و دارم پُست می‌نویسم و حواسم به یحیی هست. برگرده بخوابه. 

    .

    رسیدیم به گزاره‌های عجیب و غریب! اصلا این کتابِ دومین مرحلۀ کتابخونی‌مون، برای خیلی‌ها عجیب و غریبه! مثلا فکر کن طرف هنوز نفهمیده خودِ دفاعِ از حرم ینی چی و هنوز داره رگ پاره می‌کنه که سوریه به ما چه(!) بعد تو بیای و این کتاب و بدی دستش و بگی بخون! اصلا طرف ضربه مغزی می‌شه! سنکوپ می‌کنه! محتوای کتاب خاصه! قلمِ نویسنده نه، خودِ موضوعِ کتاب خاصه! این موضوع خاصا رو هرکسی نمی‌تونه هضم کنه! مثلِ الغاراته... که خیلی از شیعه‌های دوآتیشه رو هم به تردید می‌ندازه! بی‌خود نیست که روایات می‌گن وقتِ ظهور مذهبی‌های سفت و سختی روبروی امام می‌ایستن که حتی فکرش و هم نمی‌کردیم... خدا نکنه که خودمون... اللّهُمّ اجعَل عواقب اُمورَنا خَیرا...  

    هضمِ این مسأله که هزینه کنی... نیرو بفرستی... بیمارستان بنا کنی... پرچمِ سه‌رنگِ کشورت رو در بلندای زمینی عَلَم کنی که فتحِ دشمنه و سرآخر هم جوشِ نبودِ سیتامول برای زن و بچۀ دشمن رو داشته باشی... سبحان‌الله! این‌طور می‌شه که شهادت رو به هر کسی نمی‌دن و هر کسی روح‌الله و سلمان و حسین و دانیال و حدادیانِ آرامِ جان نمی‌شه! 

    یحیی رو به پهلو کنم برمی‌گردم، زیادی بچه به پشت بوده... پشتش درد می‌گیره... نفس کشیدنش سخت می‌شه.

    .

    از دلِ این گزاره‌های عجیب و غریب... که حتی برای بچه‌هیئتی‌ها و مذهبی‌ها هم گاهی سخته... که در فتنۀ 88 و حالا هم جلوتر، خیلی از ولایی‌ها، داناتر از ولایت فقیه شدن و به ولیّ فقیه‌شون نقد دارن(!)... قراره به چه خروجی‌ای برسیم؟ 

    به صفحۀ 164 ِ کتاب (من کتابِ فیزیکی داشتم، از طاقچه نخوندم). همۀ ماجرا همینه. به حرف ساده است... اما در عمل... می‌بینیم که! هیئتی‌ها و حسینی‌ها و ولایی‌ها و انقلابی‌هاش هم کم میارن(!)

    قبلا هم نوشته‌م؛ اسلام رو عاقلانه عاشقم چون دینِ تسلیمه! دینِ دلبخواهی نیست... دینِ تکلیف‌تراشی و خود رو راضی کردن نیست! تکلیف رو برات نوشتن! باید تسلیم شی! هرچقدر هم گردنت کلفت باشه، گردنت و خم می‌کنن... می‌شکنن... چون دینِ گردن‌کلفتا نیست... دینِ گردن‌های از مو نازک‌تره... دینِ مستضعفینه... وارثانِ کلِّ زمین! 

    موضوعِ کتاب؛ عجیب مَن‌شکن بود! اصلا وادیِ تکلیف؛ عجیب مَن‌شکنه! تشخیصِ تکلیف... تسلیم برابرِ تکلیف... تن دادن به تکلیف... استقامت پای تکلیف... استوار به فرجام رسوندنِ تکلیف... وَ بعد با شهامت و افتخار و بدونِ واهمه از سرزنش‌ها و انکارها و طردها، حرف زدن از تکلیف! 

     

     

     

    || الحمدلله الذی هدانا لهذا... دومین کتاب رو هم دورِ هم خوندیم... خدا کنه امام ‌خامنه‌ای یکی از وبلاگ‌های ما رو ببینن... خدا کنه کمی قلبشون آروم بگیره... خداقوّت به همتِ مدیرگروه و حامیانِ مالی و هم‌گروهی‌های بااستقامتِ تکلیف‌شناس... مأجورین ان‌شاءالله. ||

    || نمی‌دونستم ساعتِ نشر چه وقتیه، پست، نزدیکِ سحر نوشته شده اما به روالِ کتابِ قبلی، برای یازدهِ صبح کوکش کردم. ||

    || اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ ||

    || عید مبارک ولی این عید... عیدِ شرمندگی‌مونه... برای امامی که هست، در غیابش جشن می‌گیریم... در غیابش شربت و شیرینی میدیم... وَ فردای میلادش هم همه‌چیز یادمون می‌ره... با این‌که کار فقط لَنگِ 313 نفره... ینی هفت اتوبوس از اربعینی‌ها... یا پنجاه کوپه راهیان نوری‌ها... یا سه گروه جهادی‌ها... یا حتی در سخیف‌ترین حالتش؛ قدّ مهمونای یه عروسیِ نه چندان شلوغ... یه تالارِ چهل میزه... چیش نشدنیه که هزار و اندی ساله نشده؟!... جز تکلیف... ||

    || توبه‌فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند؟! ||

    متولّدِ سومِ شعبان؛ چابهار

    1. الْمُؤْمِنُ بِشْرُهُ فِی وَجْهِهِ وَ حُزْنُهُ فِی قَلْبِهِ. حالا شما بگو تظاهر به خوشبختی! بگو ریا! بگو خودسانسوری! بگو جار زدنِ قسمت‌های شادِ زندگی و قایم کردنِ تلخی‌ها! شما هرچه دوست داری بگو و بیندیش! نه فقط اینجا و در بیان... که در تمامِ پیام‌رسان‌ها... که در زندگیِ حقیقی... در اتوبوس... تاکسی... صفِ نانوایی... اداره... دانشگاه... فیلم و سریال... شعر و نقاشی... حتی در دلِ صحنِ حرم و صفِ نمازِ مسجد... دارند به حُزن‌ها و غصه‌ها و نداشتن‌ها می‌پردازند(!)... اصلا رسالتِ دین و قلم و انسانیت و صداقت را فقط و فقط در جار زدنِ تلخی‌ها می‌دانند(!) دین‌مدار و غیرِ دین‌مدار(!)... رُک بگویم؛ خدای ما انسان‌های مذهبیِ مُدرن، مُرده یا نعوذ بالله حواس‌پرتی دارد... برای همین ما باید غرقِ غصه باشیم و برای خودمان فکری برداریم(!) اما خیر! خیر بزرگوار! خدای من و خانواده‌ام نه مُرده و نه حواس‌پرتی دارد! ما غصه‌هایمان برای خودمان است و شادی‌هایمان را با شما تقسیم می‌کنیم. ما پُست‌های پرغصه و پرنالۀ شما را نمی‌خوانیم و فقط پیگیرِ شادی‌های شما هستیم که دلمان از شادی‌تان شاد شود... خدای ما حیّ و حواس‌جمع است! پس الْمُؤْمِنُ بِشْرُهُ فِی وَجْهِهِ وَ حُزْنُهُ فِی قَلْبِهِ وَ تمام. پس، من از فردای سختی‌ها می‌نویسم. از سختی‌ها؟ هرگز! بانو هم فکر نکنم بنویسد، مگر طبعِ زنانه‌اش غلبه کند که نوشتن و گفتن، بانوان را سبک می‌کند. طبع هم جنگیدن ندارد، مدارا دارد. اما من از فردای التهاب‌ها و طوفان‌ها می‌نویسم. از ساحلِ امن. از طلوعِ سپیده. از یای یاعلیِ تازه و از نو بلند شدن. از فَرَج. 

     

    2. سرش را که از کفِ دستِ من کوچک‌تر است، در دستم گرفتم و سخت به سینه‌ام فشرده‌ام... دخترم همان لحظه از ما عکس می‌گیرد... به عکس که نگاه می‌کنم گریه‌ام می‌گیرد... خودم را حفظ می‌کنم که دخترم پریشان نشود... اما تنها که می‌شویم هر دو با هم گریه می‌کنیم... هر دو... در آغوشِ هم... من و یحیی... هر دو رمزِ قاب را خوب فهمیده‌ایم؛ 

    یا راحِمِ شیخِ کبیر...

    یا رازقِ طفلِ صغیر...

     

    3. نوزاد، قلب را رقیق می‌کند... اشک را روان می‌کند... خدا را از رگِ گردن نزدیک‌تر می‌کند... دل را رئوف می‌کند... تمامِ عمر را مرور می‌کند... بعد این‌طور می‌شود که شیخِ کبیر زیاد گریه می‌کند... 

    کفِ پای طفلِ صغیر... اندازۀ انگشتِ اشارۀ شیخِ کبیر است... شیخِ کبیر هم روزی طفلِ صغیر بوده... طفلِ صغیر هم به چشم برهم زدنی، شیخِ کبیر می‌شود... چه می‌ماند؟ انّ الانسان لَفی خُسر! 

     

    4. دلم برای پدرم پَر می‌کشد... برای روزی که سرم از کفِ دستِ او کوچک‌تر بود... روزی که طفلِ صغیری بودم، سخت فشرده به آغوشِ شیخِ کبیری... بال‌های رحمتش را بر من گشود و من تا پدر نشدم... نفهمیدم پدر یعنی چه! 

     

    5. سخت به سینه‌ام فشرده‌ام... گریه‌هامان را سر داده‌ایم... هر دو با چشم‌های سرخ و صدای گرفته، نشسته‌ایم پشتِ درِ اتاقِ زنانِ بیمارستان و با آهسته‌ترین صدای ممکن، با هم حرف می‌زنیم... 

    زبانِ یحیی ثبتِ رسمیِ هیچ کشوری نیست... اما زبانِ زندۀ دنیاست... پدرها و مادرها این زبان را بلدند... 

    تلویزیونِ سالن، مولودیِ تولدِ امام حسین علیه السلام را پخش می‌کند... فکر کنم شبکۀ سه... من زیرِ گوشِ یحیی از زکریا حرف می‌زنم و یحیی چه مستمعِ خوب و بادقتی است... 

     

    6. زکریا از خدا خواست نامِ پنج‌تنِ آلِ عبا را به او بگوید... خدا به اسمِ حسین علیه السلام که رسید، قلبِ زکریا زیر و رو شد... اشک‌هایش جاری... دلیلش را از خدا پرسید... خدا ماجرای حسین علیه السلام را برایش فرمود... زکریا از شدت غصه تا سه روز از بیت‌المقدس بیرون نیامد... اشک ریخت و اشک... از خدا پرسید علی علیه السلام و فاطمه سلام الله علیها به چنین مصیبتی مبتلا شوند؟!

    بعد دعا کرد! دعا! 

     

    7. الدُّعا... سِلاح المؤمن. وَ دعای پدر در حقِّ فرزند... مستجاب و بی‌حائل است با خدا. وَ دعای پدر... سرنوشت‌ساز است و عاقبت‌ساز... یا... عاقبت‌سوز... 

    زکریا دعا کرد؛ خدایا به من فرزندی بده که چشمم را روشن کند... مرا به او علاقه‌مند کن... بعد همان‌طور که محمّدت را به مصیبتِ حسینش مبتلا کردی... مرا به مصیبتِ پسرم مبتلا کن... تا هم‌دردِ پیامبرت شوم... 

     

    8. باز من و یحیی زده‌ایم زیرِ گریه... 

    مستمع، صاحب‌سخن را بر سرِ ذوق آورد... 

     

    9. طفلِ صغیر، سخت فشرده شده به آغوشِ شیخِ کبیر... هر دو با چشم‌های سرخ و صدای گرفته... پرستار دارد می‌آید که یحیی را از من بگیرد و به آغوشِ مادرش برساند... خیال کرده گریه‌اش برای طلبِ شیر نوشیدن است... چه خیالِ خامی که از هم‌صحبتیِ ما بی‌خبر بوده! تا مزاحمِ خلوتِ پدر و پسری‌مان نشده، دهانم را به گوشِ یحیی می‌چسبانم... برایش دعا می‌کنم! دعا! الدّعا... سِلاح المؤمن. وَ دعای پدر در حقِّ فرزند... مستجاب و بی‌حائل است با خدا. وَ دعای پدر... سرنوشت‌ساز است و عاقبت‌ساز... یا... عاقبت‌سوز... 

    یحیی، بابا! الهی عاقبت بخیر شی... الهی سردارِ سپاهِ امامِ زمان شی... الهی شهید شی... 

    یحیی، بابا! سرت فدای بی‌سرِ کربلا...

     

    10. یادتان مانده نوشته بودم اوایلی که آمدیم اینجا، نمی‌توانستم انقضای دبّه‌های آب را تدبیر کنم؟ نوشته بودم زن و بچه‌ام گاهی تا چند ساعت تشنه می‌ماندند چون نتوانسته بودم مقدارِ آب را براساس روز و ساعت پیش‌بینی کنم؟ 

    نه این‌که بی‌فکر باشم! نه! که من هیچ‌وقت مردِ بی‌فکری نبودم... 

    نتوانسته بودم تدبیر کنم! 

    چند تا پیام دارم... چند تا هم ستارۀ روشنِ وبلاگ‌هایتان که نگرانِ ما بوده... 

    نه این‌که بی‌فکر رها کرده باشم و رفته باشم و نگرانیِ شما را ندید گرفته باشم... نه! 

    نتوانستم تدبیر کنم که این بی‌خبر رفتن‌مان شبیهِ بی‌خبریِ سه ماهۀ اولِ امسال نبوده که کسی نگران‌مان نشد... که سه ماهۀ اولِ امسال دوستی‌ها شکل نگرفته بود و حالا از دوستی فراتر رفته و در بیان، ما را یک اکیپ می‌شناسند... یک گروه... یک تیم... یک تشکیلاتِ کوچکِ ان‌شاءالله در آینده وسیع! باید تدبیر می‌کردم و خبری می‌گذاشتم... اما عقلم نرسیده بود! شیخِ کبیری که هنوز عاقله‌مرد نشده! این شد که گند زدم! وَ دل‌های بزرگواری را چند صباحی پریشان کرده‌ام... 

    من متولدِ هوای حرم هستم. بزرگ‌شدۀ حوالیِ حرم. من رعیتِ حرمم. رعیتِ امام‌رضا. از زمانی که طفلِ صغیر بودم... تا همین حالا که شیخِ کبیرم... یاد گرفته‌ام هر وقت گند زدم، پناه ببرم به دامانِ امام الرئوف... 

    یا امام الرئوف! 

    دل‌های بزرگواری که به مِهر، نگرانِ بی‌تدبیریِ من شده‌اند، با شما! 

    آبروداری کنید... مثلِ همیشه... 

    دلجویی از این دل‌طلایی‌ها، با شما آقا. حساب و کتابِ رعیت‌تان را خودتان صاف کنید. شما... مرا و یحیی را از خجالت‌شان دربیاورید. 

    .

    .

    .

    حالِ همه‌مان خوب است؛ به دعای شما. دوباره می‌نویسم:

    حالِ همه‌مان خوب است... هر پنج تایمان... به دعای شما

    ممکن است دیر بنویسیم. کمی دورمان شلوغ است. سرمان هم زیاد... یحیی حسابی غافل‌گیرمان کرده :) 

    آقای مرآت... خانم دزیره... خانم هیچ... برادر سینا... حلال کنید. خیلی عمیق‌تر و قیامت‌پسندتر از همین چند صباحی نگرانی حلال کنید... که خدا ستّارالعیوب است و نیکان، همه را به کیشِ خود پندارند... مأجورین ان‌شاءالله. دربارۀ شما با امام الرئوف، خاص‌تر صحبت کردم. بدهیِ من به شما را، آن‌که رعیتش هستم صاف می‌کند :)

    علی‌علی... یا علی مدد. 

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس