از دورهمی‌های مجازی تا تولیدِ زباله!

1. تمومِ امروز با جمعی از اهالی، مشغولِ کارای فردا بودیم. اینجا شهر نیست که راهپیماییِ خیابونی داشته باشه، صرفا مردم میان مرکزِ منطقه و چند دقیقه‌ای شعار می‌دن و برمی‌گردن خونه. ولی فردا قراره ان‌شاءالله متفاوت باشه و براش یک ماهه داریم بدوبدو می‌کنیم... فردا قراره خیلی به ما خوش بگذره... ان‌شاءالله چند سال دیگه که از سیستان و بلوچستان برگشتیم، اون‌وقت می‌تونم با جزئیات بنویسم چرا و چطور... فقط بگم که به لطفِ خدا برای فردا کل منطقه بی‌قرارن... حتی خبرمون به مناطقِ اطراف هم رسیده و بوش میاد که جمعِ چند روستا باشیم... توکل به خدا... توسل به امام زمان ارواحنا فداه. 

 

2. اینجا کسی پشتِ بومِ خونه خودش نرفت برای الله اکبر، آقایون رفتیم پشتِ بومِ مسجد، خانم‌ها هم روی ایوونِ خونه‌های خودشون. یه بیابون بود و طنینِ الله اکبرِ ما... :)

شب باید نماز شکر بخونم... چنین روزهایی رو دیدن، فقط از فضلِ خداست و بس. 

 

3. هم‌زمان با آرامِ جان، دو بار دعوت شدم به راهیان نور... ولی اینجا بارونیه و خونه‌های خراب زیاد... تشخیص دادم ضرورت اینجاست، توفیقِ خدمتِ شهدا ازم سلب شد... 

حالا هم با شروعِ پویشِ جدید کتابخونیِ دورهمی‌مون؛ همسایه‌های خانم‌جان، زنگ زدن گروهِ جهادی‌مون برای 15 روز بره سوریه؛ کمک به زلزله‌زده‌ها. ولی لایقِ زیارتِ عمۀ سادات هم نیستم... گروه فعلا خوی هست، تقسیم‌شون کردیم نصفی بمونن همون خوی، نصفی برن سوریه. خودم همین‌جا هستم؛ هم بانو پابه‌ماهه، هم کارِ زمین‌مونده زیاده...

این سلبِ توفیقا تلخه... دعا کنین خدا لایقم کنه... پاکم کنه... این کتابخونیِ جمعی (با این‌که اصلا سلیقۀ کتابخونیم نیست و چون بانو خودش جلسه کتابخونی داره و موازی‌کاری اشتباهه، خودم فقط کتاب رو می‌خونم) مثلِ همۀ کارهای جمعی برام برکت داشته... این‌که نه راهیان رفتم و نه سوریه، از ناپاکی و بی‌لیاقتیِ خودمه، اما نورِ جرقۀ چنین پیشنهاداتی تو زندگیم، برکتِ کارِ تیمیه... برکتِ تشکیلاتِ آیندۀ این کتابخونی ان‌شاءالله... یه سیاهی مثلِ من، قاطیِ سفیدها شده... خدا وقتی عملِ سفیدها رو می‌خره، درهم می‌خره... مالِ منِ سیاه رو هم می‌خره... اسمِ منم قاطی سفیدا میره... ما اَدا سفیدا رو درمیاریم، ان‌شاءالله خدا ما رو هم سفید می‌‌کنه...

 

4. یادتونه گفته بودم براندازی عُرضه می‌خواد؟ یادتونه تو اون 100 روز اغتشاش و وحشی‌گری یه عده‌تون تهِ دلتون خالی شده بود؟ آقا فرمودن غصه نخورید... ما برتریم! انتم الأعلون! 

22 بهمن شد :) 44 ساله شدیم :) دشمنامون امشب با پوشک رفتن رختخواب :) با مشتی قرصِ خواب‌آور :) خوابشونم نبرده از ترس و حرص و غصه :) فردام گروه‌درمانی دارن و دورِ هم براندازی‌ِ خیالی‌مون و به هم تبریک می‌گن که به لحاظِ روانشناسی تخلیه روانی شن، کار دستِ خودشون ندن :) 

هیچی نشد! دیدین؟

به حرفِ شهدا ایمان داشته باشید! به حرفِ شهید دیالمه ایمان داشته باشید!

"انقلاب هر زمان یک موج می‌زند و یک مشت زباله را بیرون می‌ریزد." 

فقط تلاش و دعا کنیم هرگز زباله نشیم! همین! 

اللّهم اجعل عواقب امورنا خیرا.

 

heartتولد انقلابِ اسلامی‌مون مبارک باد :)heart

    عیدانه

    روز

    خونه مملو از شرشره‌های دست‌سازه با خرده‌کاغذها و خرده‌پارچه‌ها... مملو از بادکنک... گل‌های زینتیِ دست‌ساز با کاغذباطله‌ها... درِ خونه پرچمِ رنگی‌رنگی زدیم... بدون اسم و نشون... درِ بیرونیِ خونه هم پرچمِ بزرگِ ایران که حاصلِ خیاطیِ دخترمه زدیم... سعیدِ همسایه هم پرچمِ ایران زده... مادرِ جرجیس هم... ملّای روستا هم که پرچمِ ایران زد درِ خونه‌ش، مابقیِ اهالی هم به تکاپو افتادن...

    ما جز پرچمِ ایران ولی پرچمِ رنگارنگِ کوچولو هم داشتیم... زدیم درِ داخلیِ خونه که از روی ایوون به بیرون دید داره... 

    از یک ماهِ پیش با دخترم و یحیی (یحیی هم شریکه خب :) پابه‌پای ما برای امام علی جانمون تو گل‌دوزی شریک بود :) ) شروع کردیم به شاخه‌گلِ نمدی دوختن... تونستیم 110 تا درست کنیم... تو یه سبدحصیری که از طرقبه‌مون :) خریده بودیم، یه روسری‌سبزِ ساتن انداختیم و گلا رو چیدیم توش... دوست داشتم خونه به خونه ببرم و بهشون گل هدیه بدم، اما شاگردبنّا صلاح ندونست. گفت با شناختی که از مردمِ اینجا دارم، مثلِ روزِ عاشورا که خودشون اومدن به ما تسلیت گفتن، امروز هم خودشون میان به ما تبریک بگن... اگر اومدن، گل‌ها تقدیم‌شون، اگر نیومدن، گل‌ها رو 22 بهمن تقدیم‌شون می‌کنیم. هر تصمیمی که محرّکِ ضداتحاد باشه، نه جهادیه، نه علوی. ما اینجا مهمانِ اونها هستیم و موظفیم به حفظِ احترام‌شون. 

    اولِ صبح درِ خونه به صدا دراومد... فکر کردیم جرجیسه که آفتاب‌نزده پا میشه میاد پیشِ من... صبحونه‌ش و با من می‌خوره و بی‌حرف و سروصدایی می‌مونه کنارِ روزمره‌هام... پسرم رفت در و باز کرد و دیدم باباش و صدا می‌زنه... بعد هم شاگردبنّا یاالله یاالله‌گویان خبر داد مهمانِ مرد داریم و من و دخترم چادرچاقچول کردیم... 

    کی بود؟ ملّای روستا و چند نفر از ریش‌سفیدا و بزرگانِ منطقه... اومده بودن امروز و به ما تبریک بگن... برای تبرک هم برامون دو قرصِ نونِ تازه‌پختِ ماسی رو آورده بودن... وقتی سبدِ گل رو دیدن خیلی خوشحال شدن... وقتی شاگردبنّا گفت دوست داشتیم اینها رو به اهالی تقدیم کنیم ولی بی‌اجازۀ شما نکردیم، بیشتر خوشحال شدن... پیشونیِ شاگردبنّا رو بوسیدن و کلی برامون دعای خیر کردن... 

    تو این نزدیکِ یک سالی که اینجاییم، هر وقت از مهمان‌نوازیِ اهالیِ اینجا رزقی به سفره‌مون رسیده، حتی اگه یه لیوان آب، قبلِ خوردنش ذکرِ الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمؤمنین علی بن ابی‌طالب علیه السلام گرفتیم و حبّ مولاعلی علیه‌السلام رو چاشنی‌ش کردیم... این دو قرصِ نون ولی برای ما لبریز از حبّ علی علیه السلام بود... بوی گرمِ اتحادی می‌داد که تا قبل از این فقط شاگردبنّا گفته بود حتی عید غدیر رو بهت تبریک می‌گن و تو جشنت شرکت می‌کنن... 

    با رضایت و رخصتِ ملّا، پسرم و دخترم گل‌ها رو بردن که خونه به خونه تقدیم کنن. متفاوت‌ترین روزِ میلادِ امیرالمؤمنینِ ما بود... وَ قشنگ‌ترین... وَ باشکوه‌ترین...

    دورت بگردم مولای من... 

     

    مرد

    چفیۀ عِراقیش و انداخته رو دوشش و ایستاده روی چهارپایۀ حمام و با شور می‌خونه: دلم امشب، هلاکِ یاره... هوای دیدنِ نجف داره... میونِ دل‌هامون تا محشر... ولایتِ حیدرِ کرّاره... علی دنیامه... علی بابامه... چقدر خوشبختم... که علی آقامه... 

    همه‌مون دورش و گرفتیم و شلوغ‌کاری می‌کنیم؛ دخترم کِل می‌کشه... پسرم تندتند دست می‌زنه و بالا و پایین می‌پره... من 7 تا دونه شکلات رو که داریم پاش می‌دم رو سرمون... یحیی هم ورجه‌وورجه می‌کنه :)

    چند تا از فامیل زنگ زدن که شماره‌حساب بدید مبلغی رو واریز کنیم، اینجا نذری بدید. شاگردبنّا خیلی محترمانه قبول نکرد و گفت همونجا تو مشهد بدید به یتیما و مناطقِ محروم و حاشیه‌شهر... اما وقتی چند تا از جهادگرا بهش زنگ می‌زنن که شما که اونجایی شماره‌حساب بده مبلغی واریز کنیم یا نذری بده یا بزن به یه زخمشون و یه کار جهادی کن... قبول می‌کنه. 

    نیازی نیست ازش بپرسم چرا! بارها از این موارد داشتیم و اون اوایل می‌پرسیدم و حالا می‌دونم چرا و من هم موافقشم. می‌گه نذرای فامیل، نذرای از سرِ اخلاص و محبته، اما برای ثوابِ اخرویِ خودشونه... وَ خواه‌ناخواه نگاهِ برتری رو داره... ینی طرف از عشقش به امیرالمؤمنین علیه السلام چنین روزی دوست داشته خرج کنه و سراغِ مناطقِ سنّی‌نشین اومده... خدا ازش قبول کنه ولی چرا تا قبل از این یادش نبود به این مناطق نذری بده؟! چون نگاهش از مرحلۀ حبّ به وظیفه و تکلیف و خونواده بودن نرسیده! چون تفکّرِ تمدنی نداره! اون جهادگری که ولی دستش تنگه و مثلا آقامصطفی خودش مستأجره ولی ماشینش و فروخت و برای اون پیرزن تو سفیدسنگ بعد از زلزله خونه ساخت، اون نگاهش تمدنیه! غدیر به غدیر سر و کله‌ش پیدا نمی‌شه و بعد بره که حاجی‌حاجی مکه! نگاهش بالا به پایینی و این سنّیه و من شیعه نیست! نگاهش ثوابِ اخرویِ خودش تنها نیست! این سنّی ازش جدا نیست؛ پارۀ تنشه! غیرِ عید هم دستش برسه کمک می‌کنه اینا تو سختی نباشن... همون‌جور که کمک کرد زلزله‌زده‌های کرمانشاه تو سختی نباشن... نگاهِ تمدنی، شیعه و سنّی نداره که عید و میلاد یادِ نذری بیفتی! بعدم بشینی و پاشی بگی من روزِ میلادِ امام علی علیه السلام به مردمِ سیستان و بلوچستان نذری دادم(!) 

    نگاهِ تمدنی گفتنی هم اگه داره، برای یار جمع کردنه... برای دست زیاد کردنه... برای سرِ سفره نشوندنه... تک‌خوری نکردنه... برای اینه که فهمیده مستضعفین وارثینِ زمینن... پس اونی که نیازمنده ماییم... این‌که کاری از دستمون برای وارثینِ زمین بربیاد، برای ما نعمته! برای ما! پس اونی که بدهکاره ماییم! اونی که باید شاکر باشه ماییم! اونی که این و فهمیده دل تو دلش نیست آدمای بیشتری رو سرِ این سفرۀ نعمت بنشونه... می‌گه که منم بیام... تو هم بیای... اون یکی هم مشتاق شه... نمی‌گه که بگه آره دیگه! کاری بود که ازمون برمیومد! بالاخره داشتیم و زکاتِ مالمون و دادیم! 

    نکتۀ جالبش برای من می‌دونین کجاست؟ این‌که فامیل‌مون خیلی پولداره... اما مبلغی که می‌خواست نذر کنه، می‌شد چند جعبه شیرینی... ولی رفقای جهادگرش و می‌شناسم... همه شغلِ آزاد... خونه‌های مستأجری... پرجمعیت و عیال‌وار... اما پولشون رو هم شد خرجِ ساختِ آب‌انبارِ یکی از روستاهای اطراف که شرایطِ آبیش از همه سخت‌تره... چقدر من دوستای جهادگرش و دوست دارم... اینا کجا سیر می‌کنن؟! دنیا چطور براشون این‌قدر بی‌مقداره و بازیچه‌س؟! 

    خوش به سعادتشون... 

     

    مبارک

    فرشته‌های کوچولو که با دیدنِ امام خامنه‌ای ذوق می‌کنن و بپربپر دارن، من و دخترم اشکامون می‌ریزه... میاد بغلم و می‌گه خوش به حالشون... چرا من جشن تکلیفم آقا نداشتم؟!... دست می‌کشم سرش و ادامۀ لحظات رو با هم می‌بینیم... پسرم از فضای رنگی‌رنگیِ حسینیه ذوق کرده و هی به خواهرش می‌گه چه قشنگه... چه نازه... هر از گاهی هم یهو خم می‌شه روی صفحۀ لپ‌تاپ و صورتِ آقا رو می‌بوسه... 

    وقتی تموم شده و لپ‌تاپ و خاموش می‌کنیم، چشمای من و دخترم هنوز خیسِ اشکه... پسرم هی میاد صورتِ من و خواهرش و می‌بوسه که دیگه اشکی نباشیم... از شاگردبنّا می‌پرسم به چی فکر می‌کنی که چشمات این‌جوری برق می‌زنه؟ می‌خنده... می‌گه دیدی تو جشنِ تکلیفا خونواده‌ها... مربی‌ها... معلما... فامیل... چه جوری با دخترا حرف می‌زنن؟ 

    متوجهِ نکته‌ش نمی‌شم! از دخترم می‌پرسه بابا یادته تو جشنِ تکلیفت معلما بهت چی می‌گفتن؟ فامیل؟ دوست و آشنا؟ 

    دخترم هم متعجب نگام می‌کنه و می‌گه نه! فقط یادمه می‌گفتن چه فرشتۀ قشنگی شدی... ماه شدی... 

    شاگردبنّا یهو بشکن می‌زنه و می‌گه ها! همین! خودشه! ببین! حتی تو ذهنشون می‌مونه! همه می‌گن فدات شم! چه ماه شدی! چه قشنگ شدی! شبیهِ فرشته‌ها شدی! 

    همه همین‌قدر براشون جشنِ تکلیف، یه جشنِ مرسومِ بی‌محتواست که دخترا رو مثلِ همیشه تزیین می‌کنن که بذارن تو ویترین و بگن واااای! چه ناز شدی! یه بار بی‌حجاب تزیین می‌کنن و می‌ذارن ویترین؛ می‌شه زن، زندگی، آزادی! یه بار باحجاب تزیین می‌کنن و می‌ذارن ویترین؛ می‌شه جشنِ تکلیف! دختر منهای فکر و شعورش، فقط با بدن و چهره‌ش(!)

    ولی دیدی آقا چطور با این دخترا و همۀ دخترای دنیا حرف زد؟ آقا براشون سخنرانی کرد! سخنرانی خانوم! مثلِ دیدارشون با فرماندهانِ ارتش! مثلِ دیدارشون با مردمِ قم! مثلِ دیدارشون با بانوان! مثلِ دیدارشون با رؤسای سه قوّه! یه سخنرانیِ مغزدار! با راهکار! با چراغِ راه! فقط آقا شأنِ این دخترها رو مراعات کرد... چه جوری بگم؟ فقط آقا دخترا رو آدم حساب کرد! 

    "دختران و نوگلان عزیز من! جشن تکلیف یک جشن و عید واقعی است چون از لحظه تکلیف این قابلیت را پیدا کرده‌اید که خدا با شما حرف بزند و به شما تکلیفی بدهد که آن را انجام دهید و این رتبه یعنی «مخاطبِ خدا شدن»، رتبه‌ای بسیار با ارزش در انسانیت است."

    آقا فقط اونها رو این‌قدر بزرگ و مهم تلقی کرد که بهشون تکلیف داد! تکلیف! 

    "جشن تکلیف یعنی شما دیگر کودک نیستید بلکه نوجوان و مسئولیت‌پذیرید و می‌توانید در خانواده، مدرسه و محیط بازی با دوستان خود اثرگذار باشید و دیگران را نیز به راه راست هدایت و راهنمایی کنید که این مسئولیتی بر عهده همه ما است... امروز زنان برجسته و مسئولیت‌پذیر ما در بخشهای علمی، عملی و جهادی که مایه افتخار کشور هستند، زیاد و بیش از گذشته هستند. شما نیز سعی کنید با درس و کتاب خواندن و کار و فکر کردن، در آینده جزو زنان بزرگ کشور عزیزتان شوید."

    فقط آقا این دخترا رو تا این حد بزرگ و مهم حساب کرده که از مبارزه باهاشون حرف می‌زنن! از مبارزه! فکر کن! حتی مقیدترین پدر و مادرها هم بعید می‌دونم با دخترِ 9 ساله از مبارزه حرف بزنن! فقط تو سیرۀ ائمه چنین چیزی رو داشتیم! پیامبر با حضرت زهرا سلام الله علیها! امیرالمؤمنین با حضرت زینب سلام الله علیها! امام حسین علیه السلام با خانم‌ها سکینه و رقیه سلام الله علیهما... امام موسی کاظم علیه السلام با خانم معصومه سلام الله علیها... 

    فقط تو سیرۀ بزرگان چنین چیزی رو داریم! نامه‌های امام خمینی به دخترخانم‌هاشون یادته؟! 

    کی و دیدی از مقیدای دور و برمون که با دخترِ 9 ساله‌ش روزِ جشنِ تکلیفش چنین صحبتِ عمیقی کنه؟! 

    "شما می‌توانید در این مبارزه عظیمی که ملت ایران در دوران انقلاب با ظلم، بدبختی و تبعیض آغاز کرده است، نقش‌آفرین باشید همچنانکه قبلاً نیز زنان زیادی نقش‌آفرینی کردند و امروز مردم با مطالعه کارهای بزرگ آنها در کتابها از زحمات برجسته آنها در طول سالهای انقلاب آگاه می‌شوند."

    با چنان شور و حرارتی از فرمایشاتِ آقا صحبت می‌کنه که همه‌مون به وجد اومدیم... بلند می‌شه و همین‌طور که داره می‌ره به سعید سر بزنه، زیرِ لب می‌گه هر عقلِ سلیمی عاشق و والۀ این مرد می‌شه... 

    من لپ‌تاپ و دوباره روشن می‌کنم و این بار از نگاهِ شاگردبنّا به مراسم نگاه می‌کنم... اصلا انگار بارِ اول هیچی نشنیدم... بارِ اول شور بودم و این بار شعور... بارِ اول عشق و این بار عقل... چه سخنرانیِ مبارکی... 

    بابای ما! ماشاءالله و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم...

    آرامِ جان

    حاصلِ کتابخونیِ دورهمیِ بیانی‌های بابرکت، به رهبریِ زنان، که از اینجا شروع شد، تقدیم می‌گردد :)

     

    1. به افتخارِ دهۀ فجر: شاهِ کمرشکسته، تو توالت نشسته، داد می‌زنه بختیار، یه آفتابه آب بیار! :)

    2. اون موقعی که مُد نبوده دخترا بعد از غروب بیرون از خونه باشن، مادرِ شهید می‌رفتن قم و جمکران و برمی‌گشتن :) حتی تنها! 

    3. اون موقعی که عروسی باآهنگ نرفتن مُد نبوده، مادرِ شهید نمی‌رفته یا می‌رفته و گوشاش و می‌گرفته! 

    4. حُبّ ولایت فقیه!

    5. توصیۀ امام به عروس و دومادها: "با هم بسازید، اصلاح نفس کنید، به هم دروغ نگویید".

    6. وسطِ عروسی‌ِ بی‌گناهتون، دنیایی‌ها خواستن گناه کنن، مثلِ همسرِ مادرِ شهید، سفت و سخت بایستید و نذارید :)

    7. نشستن تو اون ماشین با لباسِ عروس... جلو چشمِ فامیل و آشنا... واقعا فقط از مادرِ شهید برمیاد! 

    8. "ینی چی عروس رو بذاری توی ماشین و بوق بزنی؟ که یعنی من دارم زنمو خونه می‌برم!"

    9. زایمانِ اولش تنها بود! یه دخترِ 19 ساله... زایمانِ اولش... تنها! 

    10. برای رفعِ مسایلِ روزمره تا سخت‌ترین مشکلاتِ زندگی؛ توسّلاتی شبیهِ توسلاتِ مادرِ شهید داریم؟!

    11. جایگاهِ ائمه علیهم السلام در زندگیِ مادرِ شهید...

    12. نیتِ نام‌گذاریِ شهید... اصلا نیت‌های مادرِ شهید در کلِ کتاب... نیت‌ها رو بررسی کنید! نیت‌ها؛ سرنوشت‌سازه! حالا مقایسه کنین با زن و مردی که اسم بچه می‌ذارن که تو فامیل تک باشه(!)

    13. تقوای دوبله‌شدۀ مادرِ شهید؛ وقتِ بارداری‌ها...

    14. جامعۀ کبیره... جامعۀ کبیره... تا رجب و شعبان و رمضانه؛ جامعۀ کبیره... اللهم انّی اسئلک معرفت جامعۀ کبیره...

    15. حتی نیتِ شیر دادن به نوزاد...

    16. چقدر برای یحییِ ما این کتاب خوب بود! 

    17. نیتِ دختر آوردن... اصلا این کتاب باید دو بارِ دیگه خونده شه؛ یک بار برای بررسیِ نیت‌ها... یک بار هم برای شمردنِ فتنه‌ها! 

    18. املای درستِ قِسِر در رفتن و یاد گرفتم :)

    19. "محمدزهرا" رو دوست داشتم :)

    20. وسواسِ مادرِ شهید برای ثبت‌نامِ پسرش در مدرسه رو مقایسه کنید با وسواس‌های امروزی! مقایسه کنید ها! مدرسه، حتی مذهبی‌ها رو به دام می‌ندازه...! اعتقادِ حقیقی می‌خواد انتخابِ نوعِ مدرسه! 

    21. سه تا مقنعه روی هم... با یه روسری روش...: فقط از شهیدپروران برمیاد! 

    22. "اینها اگه می‌خوان نظام رو عوض کنن، باید از روی جنازۀ تک‌تکِ ما بگذرن و این انقلاب بی‌وارث شه!"

    23. حامیِ بحث‌های سیاسی و روشن‌گریِ بچه‌ش تو مدرسه بود! من بازم می‌گم؛ مدرسه نقطه‌ضعفیه که خیلی مذهبی‌_ولایی‌ها رو گیر می‌ندازه! از ترسِ کنکور و آیندۀ بچه و پرونده و آموزش و پرورش زود عقب‌نشینی می‌کنن... 

    24. شهید لباساش و خودش با دست می‌شسته... همین برای سرافکندگیِ یه عده‌مون بسه! راحت ازش نگذریم... شهادت به نمازشب نیست... به همین ساده‌های خنده‌دارِ پیشِ پاافتادۀ زندگیه! 

    25. مقیداتِ مادرِ شهید... خودِ شهید... بررسی شه! 

    26. نوکریِ امام حسین علیه‌السلام... زیارت عاشورای امام حسین علیه‌السلام... اشکِ بر امام حسین علیه‌السلام.

    27. محمود کریمی عشقه :)

    28. نیت‌های مادرِ شهید رو بررسی کنید... حتی پُر کردنِ قمقمه آب! چقدر برای ما اصولِ تربیتی داشت... الحمدلله! 

    29. نیت‌های مادرِ شهید رو بررسی کنید... حتی پختنِ غذا! 

    30. می‌خوام یه دورِ دیگه کتاب و با دخترم بخونم... بابتِ شمارۀ 17 که گفتم... هم بررسیِ نیت‌های مادرِ شهید... هم شمردنِ فتنه‌هایی که از اول تا آخرِ کتاب مرور شده بود... می‌خوام به دخترم نشون بدم ببین! جمهوری اسلامی اینه! ساااااااالهاست یکّه و تنها ایستاده تو خطرناک‌ترین نقطۀ دنیا... از همه‌طرف هم بهش تاختن... ولی آخ نگفته و جلو رفته... دشمنای داخلی و خارجی هم عُرضۀ فتحِ یه W.C پشتِ یه تپۀ دورافتاده‌مونم نداشتن :)

     

     

    هدیه به آقامحمدحسین حدادیان: اللهم صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم.

    پرده‌ای دیگه از همون مهمونی

    وقتی مهمونا رسیدن و هم و دیدیم، نمی‌دونم بگم ما بیشتر شاخ درآوردیم، یا اونا! 

    همکارِ شاگردبنّا که کت و شلواری و با تیپِ اداری اومده بود، خانومش اما لبِ ساحلی‌طور و بسیار بدحجاب... دوست ندارم توصیف کنم... اینجا آقایون ِ محترمی حضور دارن که توصیفِ این چیزا از سمتِ من در شأن‌شون نیست... دخترش که کنکوریه بی‌حجاب و یه شالِ زرد دورِ گردنش فقط... 

    من چادرِ رنگیِ مخصوص و بسیار گشادی که جلوش تا کمر دوخته شده و کش هم داره، زیرش روسریِ قواره‌بزرگی که خودش تا کمرم میاد و همه‌جام و پوشونده... ساقِ دست... جوراب با دمپایی رو فرشیِ مهمونی‌طور... زیرش پیراهنِ بسیار بلند و گشاد... تا حد ممکن کمترین دید از بارداریم وجود داره و به قولِ شاگردبنّا فقط از احوالاتم متوجه بارداریم می‌شن...

    دخترم هم همین‌طور؛ چادر آستین‌دارِ رنگیِ کاملا پوشیده و گشاد... روسریِ درست و حسابی که با قشنگ‌ترین گیرۀ مهمونیش سفت و محکم شده... ساقِ دست... جوراب و دمپاییِ مهمونی‌طور... 

    لباسای ما واقعا مهمونی‌طور و سِت‌شده بود و حالا بعدش می‌گم چقدر براشون دوست‌داشتنی و خواستنی بود... اما راستش نوع پوششِ اونا از دیدِ ما مهمونی‌طور نبود... 

    پسرم هم شیک‌و‌پیک با لباسِ مهمانی و عطرزده و آب و شونه‌کرده...

    وقتی واردِ خونه شدن، دیگه فقط اونا شاخ درآوردن؛ عکسای آقا و امام و سردار سلیمانی... کتابخونه... چیدمانِ سنتی... اتاقِ کار... اتاقِ عبادت... آشپزخونه‌ی پوشیده که اونا بهش می‌گفتن اتاقِ آشپزی :) 

    در عینِ این همه تفاوت و شاخ روی سرهامون... تا اینجا سلام و علیک‌ها و آشنایی‌ها به گرمی بود؛ هم از طرفِ اونا، هم از طرفِ ما. 

    من همین‌جور که پذیرایی می‌کردم تو دلم می‌گفتم خوب شد بارون‌زده و سرده و اهالی همه داخلِ خونه‌هاشونن... اینجا که شهر نیست که این ناهنجاری‌ها طبیعی باشه! اینجا به شدت غیرتی‌ان... وَ به خاطرِ مهمان‌نواز بودنشون شاید چیزی نگن، اما بهشون بی‌حرمتی می‌شه... من دوست ندارم به عزیزانم از طریقِ مهمونام بی‌حرمتی شه... 

    خلاصه تازه داشت برام جا می‌افتاد که چرا شاگردبنّا پا نمی‌داده با اینها رفت‌وآمد داشته باشیم. اینا خودشون اهلِ یکی از کلان‌شهرا هستن که به خاطرِ انتقالیِ آقا مجبور شدن بیان یکی از شهرهای اینجا. حدودِ چهار سالِ دیگه هم قراردادِ آقا تموم می‌شه و برمی‌گردن شهرشون. 

    خب تو خونه که داخل شدن، دخترشون که بلوز شلوار بود و شالش هم می‌گم، دورِ گردنش. خانومه اما دکمه‌های مانتوش و باز کرد و روسریِ نیم‌بندش و درآورد. خب نامحرمی نبود و پسرم هم به تمییز نرسیده. تا اینجا مشکلی نبود. اما شاگردبنّا که از راه رسید...

    یادتونه من وایسادم تو حیاط یکم از خدا تشکر کنم؟ شاگردبنّا رفت داخل. وقتی داشتم برمی‌گشتم داخل دیدم برگشته روی ایوون و می‌گه زیراندازِ ایوون و بیار پهن کنم. نمی‌دونستم چرا می‌خواد، فکر کردم برای قشنگیه. گفتم دیدم سرده جمعش کردم. دخترم آورد و پهن کرد و پُشتی گذاشت و نشست بیرون روی ایوون تو هوای سرد! 

    از همون‌جا با صدای بلند به همکارش گفت: حمل بر بی‌ادبی نشه، اینجا می‌شینم که خانوما راحت باشن. 

    رفته بود تو، خانومه روسری سرش نکرده بود... دخترش هم... شاگردبنّا هم بعد از سلام و علیک این کار و می‌کنه... 

    من خیلی ناراحت شدم. اینجا بیابونیه... یه بارونِ کوچیکی زده... برف نیومده مثلِ اغلبِ جاهایی که شما هستین... یه نمِ بارونی دو شبِ پیش... اما چون بیابونیه خیلی سرده... سوز داره... ناراحت شدم شاگردبنّا تو سرما نشست... ناراحتیِ من خیلی تابلویه... همکارش از چهره‌م خوند... وقتی داشتم می‌رفتم بساطِ پذیرایی از همسرم و ببرم رو ایوون دیدم درِ گوشِ خانومش یه چیزی گفت... خانومش مانتوش و بست... روسریشم سرش کرد، پوشیده‌تر از بیرون حتی. وقتی برای شاگردبنّا پذیرایی گذاشتم، بهش گفتم خانومش پوشیده شد. بیا داخل. پرسید دخترش چی؟ گفتم نه. گفت همین‌جا می‌مونم. 

    رفتم داخل. همکارش مجبور شد بره روی ایوون. یه نیم ساعتی اونا اونجا بودن و گپ‌وگفت داشتن و ما هم داخل. از هرجا و هرچی صحبت می‌کردم خانومه می‌پرسید با این وضعت سختت نیست این‌قدر خودت و پوشوندی؟! می‌گفتم نه! باز ادامۀ صحبت‌مون و می‌گرفتیم، باز می‌پرسید نفست نمی‌گیره این‌قدر خودت و پوشوندی؟! باز جواب می‌دادم نه! باز حرف می‌زدیم، یهو دخترش از دخترم می‌پرسید تو مگه چند سالته که این‌قدر پوشوندی خودت و؟! ولی دخترم مثلِ من یه نه و آرۀ ساده نمی‌گه! دخترم کپیِ همسرمه... حاضرجواب و صریح :) می‌گفت از 9 سالگی پوشش بهم واجب شده! به شما نشده؟! :)

    باز حرف می‌زدیم از چیزای دیگه، باز اونا حیرت‌های ذهنی‌شون و می‌پرسیدن! گیری کرده بودیم :) 

    بعدِ نیم ساعت صدای مَردشون درومد که خیلی سرده! تو رو خدا بیا بریم تو! من دلم کباب شد... مَرده کت داشت... شاگردبنّا یه لا پیرهن... پا شدم برای جفت‌شون پتو بردم... وقتی داشتم پتو رو می‌نداختم رو شونه‌های شاگردبنّا، مَرده گفت می‌گم داخل مراعات کنن، پاشو بیا داخل! پاشو! رفت داخل و نمی‌دونم چی گفت به زن و دخترش که هر دو سرشون و کامل پوشوندن. دخترش از اینجا دیگه رفتارش عوض شد. لج افتاد و دیگه مثل قبل گرم و صمیمی رفتار نمی‌کرد. 

    شاگردبنّا تا نرفتم بهش بگم پوشیده‌ن، نیومد داخل :) وقتی هم اومد گفت من بیرون راحتم، همسرتون سردش شد، و اگرنه نمی‌خوام شما اذیت شین. وقتی حرف می‌زد سرش و بالا نمیاورد... همین باز شد سوژه سؤالای بعدی خانومه... 

    بعدم گفت بیا ما بریم اتاق کار که خانوما راحت باشن. مَرده ولی دوست داشت همه دورِ هم باشیم. گفت نه! خانوما راحتن. بشین شما. 

    "خانوما راحتن" و امری گفت و به خانوم و دخترش نگاهی کرد که معناش این بود، پوشیده بمونین دیگه! :)

    خیالم راحت شد. حالا شوهرم هم تو خونۀ گرمشه.

    به اذان که رسیدیم و شاگردبنّا بلند شد بره آمادۀ وضو شه و دختر و پسرم هم به دنبالش... باز سیلِ سؤالای جدید... خوبیش این بود این اخلاقِ شاگردبنّا رو همکارش سرِ کار دیده بود و خودش جوابِ خانوم و دخترش و داد که آره! نمازاش اول وقته و به جماعت. من و راحت کرد. تا این و گفت گفتم با اجازه‌تون منم برم نماز. تا برمی‌گردیم شما راحت باشید. از خودتون پذیرایی کنید. 

    تو اتاق داشتیم جانمازامون و پهن می‌کردیم که دیدیم آقا و خانومه اومدن. بندگانِ خدا وضو گرفته بودن و گفتن ما هم سجاده می‌خوایم.

    برای خانومه سجاده و چادر که آوردم گفت می‌شه شما برام یه جوری ببندی موهام دیده نشه؟ بلد نبود طفلی :) دخترم بدوبدو رفت براش از قشنگ‌ترین گیره روسری‌هاش آورد و براش چادرش و قشنگ بستیم و نمازجماعت خوندیم... آقاهه تن به اصرارهای شاگردبنّا برای جلو ایستادن نداد و شاگردبنّا هم از خیرِ ثوابِ جماعت نگذشت، من خداخدا می‌کردم سورۀ جمعه رو نخونه و به توحید بسنده کنه که نمازشون طولانی نشه... ولی سورۀ جمعه رو خوند :))

    نماز که تموم شد، خانومه ازم پرسید ینی واقعا این یه اتاق و فقط برای عبادت گذاشتین؟! به خاطر چیدمان و وسایلِ داخلش می‌گفت که نشون می‌داد تنها کاربریِ اتاق عبادته. گفتم بهش نمی‌گیم اتاق عبادت... راستش چیزِ خاصی صداش نمی‌زنیم... بیشتر محتوا برامون مهم بوده... این‌که یه پناه‌گاه و خلوت باشه... همه‌مون مقیدیم در روز ساعاتی رو با امام زمان ارواحنا فداه صحبت کنیم، تأکید داریم تو خلوت باشه و با تمرکز و ادب، اینجا مناسبشه... ولی چون پناهه و حالِ خوب داره برامون، یه وقتایی درسمونم اینجا می‌خونیم... کارمونم اینجا انجام میدیم... خب هیئتای خونوادگی‌مونم شبِ جمعه‌ها اینجا داریم... ولی خواب و خوراک و دورهمی اینجا نیست. 

    بعدم کلی با ذوق و اشتیاق از چادرنمازی که بهش داده بودم تعریف کرد و واقعا تا یه ربع داشت می‌گفت چقدر قشنگه... چقد به سرم میومد... من اصلا چادر ندارم، چه رنگه، چه مشکی و از این حرفا، که دیدم ذوقش واقعیه و دلش با چادرنمازه، وقتی تاش زد، رفتم از توی کشو یه عطرِ یاسِ کوچیک که از نجف گرفتیم و آوردم گذاشتم روی چادر و بهش هدیه کردم. واقعا این‌قدر دلش پیش چادر بود که تعارف نکرد و درجا قبول کرد و کلییییی خوشحال شد. دخترم هم گیره‌ش و هدیه کرد و کلِ پکِ نماز رو به جز سجاده، تقدیمش کردیم. 

    بعد از ناهارمون باز دورِ هم بودیم و مردها صحبت‌شون کاری شده بود و ما هم صحبتای خودمون و داشتیم که شنیدم دخترش به دخترم می‌گه مانتو نداری؟! دخترم اول متوجه طعنۀ حرفش نشد. جواب داد چرا دارم. لازم داری برات بیارم؟ ولی فکر نکنم سایزمون یکی باشه. تهِ دلم خدا رو شکر کردم که دخترم ساده‌س... که قلبش این‌قدر پاک و زلاله که جز خوبی نمی‌بینه و نمی‌شنوه... من ولی قلبم زنگارگرفته‌س... همون اول طعنۀ حرفش و فهمیدم... دختره جواب داد واسه خودم که نمی‌خوام! می‌گم داشته باشی بپوشی راحت باشی! فکر کنم مانتو چون گرونه چادریا چادر سرشون می‌کنن... دخترِ صریح و حاضرجوابمم گفت چادر که سه برابرِ مانتو و شلوار و شال و روسریِ شما و مادرت روی همه! نمی‌دونستی؟! دختره ساکت شد ولی مادرش با چشمای گرد پرسید واقعا؟! واقعا چادر این‌قدر گرونه؟! دخترم گفت مامان اجازه دارم گوشی‌تون و بیارم چند دقیقه؟ اجازه دادم و رفت گوشی آورد و بَلا قیمتِ چادرا رو آورد و نشونِ دختره و خانومه داد... :) خانومه گفت ینی تمومِ چادریا این‌قدر پول خرجِ همین پارچه سیاهِ سرشون می‌کنن؟! بعد گوشی رو از دخترم گرفت و خودش قیمتِ چادررنگه رو سرچ کرد :) وقتی قیمتا رو دید گوشی رو گذاشت زمین و چادررنگه نماز و از کیفش درآورد و گرفت طرفم که این خیلی گرونه... من فکر نمی‌کردم این قیمتش باشه! من شرمنده می‌شم این چادر و ببرم... خلاصه تا وقتی می‌رفتن از اون اصرار که این و پس بگیرید و از من اصرار که این هدیۀ شماست :) تازه آخرشم برگشت چادر و گذاشت کنارِ بخاری و تندی رفت کفشاش و پاش کنه که شاگردبنّا چادر و برداشت و آورد تقدیمشون کرد. نمی‌دونم از شاگردبنّا حساب می‌برد یا چی که دیگه دستِ اون و کوتاه نکرد و با ذوقِ اولیه‌ش چادر و قبول کرد :)

    خانومه زنِ دل‌صافی بود... سؤالاش واقعا سؤال بود... تعجباش واقعا تعجب... سبکِ زندگیِ مدلِ ما رو تا حالا ندیده بود... خیلی چیزا رو بلد نبود... از روی اذیتش نبود که صحبتای معمولی‌مون و هی می‌کشوند به سؤالای عقیدتی، واقعا نمی‌دونست و ندیده بود. من هم تا جایی که ضرورت بود و مطالبۀ خودش، پاسخ دادم، دخترش اما قشنگ دنبالِ اذیت بود که ماشاءالله دخترم خودش از پسِ خودش برمیاد :)

    مَردشون و خیلی آنالیز نکردم چون جز به ضرورت باهاشون صحبت نداشتم، با این‌که ایشون خیلی من و مخاطب قرار می‌دادن و واقعا صحبت و هم‌نشینی رو مختلط دوست داشتن، خانومشون هم با شاگردبنّا مراعاتی نداشتن و راحت بودن، اما من جز به ضرورت صحبتی باهاشون نداشتم. در مجموع مهمونیِ خوبی بود و برای ما دلنشین بود. ان‌شاءالله برای اونا هم همین‌طور باشه. 

    امروز هم زنگ زدن دوباره برای تشکر و اصرار که دفعه دیگه نوبتِ شماست. شاگردبنّا دوست نداره رفت‌وآمد کنیم، از عصر داره خداخدا می‌کنه پیش نیاد ما رو دعوت کنن :)

     

     

     

    راستی ساعتای نوشتن‌تون به هم ریخته فکر کنم :) این‌جوری شده که من تو روز باید به شاگردبنّا خبر بدم آقای مرآت و آقای سرباز نوشتن، اون شب باید به من خبر بده دزیره جانم و میخک جانم نوشتن :) خب الآن که فکر می‌کنم ساعتای نوشتنِ خودمونم به هم ریخته :) شاگردبنّا روز... من شب :) خیره ان‌شاءالله :)

    شبتون بخیر و عافیت (گل)

    یه پرده از یه مهمونی

    چند ماهِ پیش شاگردبنّا گفته بود که یکی از همکاراش اصرار داره رفت‌وآمدِ خونوادگی داشته باشیم، اما دوریِ شهر و روستا و بارداری من و بهونه می‌کنه و هی پشتِ گوش می‌ندازه. چرا؟ چون همکارش در دایرۀ صلۀ رحم محسوب نمی‌شه و رفت‌وآمد باهاش جزو تکالیف‌مون نیست. بنابراین رفت‌وآمد با مردی که زمین تا آسمون عقاید و تفکراتش با ما فرق داره، به گردنِ ما نیست و بهتره همون همکار بمونه. 

    اما همکاره ول‌کُن نبود و بالاخره بعد از چند ماه اصرار خودش دست به کار شد! دیروز شمارۀ ناشناسی به من زنگ زد و وقتی جواب دادم فهمیدم خانومِ همکارِ شاگردبنّاست. بعد از سلام و احوال‌پرسی و مشتاقِ دیدار بودن و گله از این‌که چرا تا حالا نرفتیم خونه‌شون، گفتن ما دیدیم آقای شما کاری نمی‌کنه، خودمون استارتِ آشنایی رو زدیم و شماره‌تون و قبلا گرفتیم و فردا می‌خوایم مزاحم‌تون شیم. 

    مهمان حبیبِ خداست... اما من وقتی داشت این حرفا رو می‌زد نگاهم به آشپزخونه بود... فکرم به یخچال... به ظرفِ خالیِ برنج گوشۀ آشپزخونه... 

    "قدمتون سرِ چشم" رو که گفتم و خداحافظی کردیم، به سختی از جام بلند شدم و با نگرانی رفتم تو آشپزخونه‌م... فریزر خالی... فقط چند بسته هویجِ منجمد... چند بسته زرشکِ منجمد... وَ چند بسته بادمجونِ منجمد... 

    تو یخچال هم فقط چند دونه تخم‌مرغ خونگی که مادرِ جرجیس صبح آورده بود... دو تا دونه سیب و نصفِ قوطی رب... کمی خرت‌وپرتِ دیگه...

    به ساعت نگاه می‌کنم؛ شاگردبنّا الآن سرِ کاره... چند روزی شب‌کاره... قیدِ زنگ زدن بهش رو می‌زنم... باید با خیالِ راحت کارش و بکنه... 

    می‌رم سراغِ قرآن‌مون... سورۀ نساء رو باز می‌کنم... لای قرآن خالی... پولی نیست... سورۀ نور هم... سورۀ مؤمنون هم... 

    خدایا چه کار کنم؟ مهمون حبیبِ شماست... من جلو حبیبت چی بذارم؟ 

    بی‌تاب می‌شم. موبایل رو برمی‌دارم. شمارۀ شاگردبنّا رو می‌گیرم. بوقِ سوم، جواب می‌ده. تا صدای خسته‌ش و می‌شنوم از خودم خجالت می‌کشم... مردِ من مردیه که داشته باشه و دریغ کنه؟! نه! خب اگه داشت که لای قرآن پر بود... از خودم خجالت می‌کشم... از خدا خجالت می‌کشم... 

    احوالش و می‌پرسم و تأکید می‌کنم کتلتی که برای شامش گذاشتم رو حتما بخوره. قطع می‌کنم و برمی‌گردم آشپزخونه‌م. سیب‌زمینی و پیازها رو می‌شمارم. عدس و لوبیا رو چک می‌کنم. دخترم تکالیفش و نوشته و اومده آشپزخونه دنبالم. وقتی پیگیر می‌شه دنبالِ چی هستم و چرا پریشونم، بهش می‌گم فردا مهمون داریم. اما چیزِ آبرومندی برای پذیرایی نداریم. مثلِ همیشه اولین حرفش قلکشه... تنها نقطه ضعف... یا شاید هم نقطه قوتِ دخترمون... این‌که دلش طاقتِ پریشونیِ من و باباش و نداره... ما خودمون رو کشتیم که ضرورتِ قلک‌ها رو متوجه شه، اما تو اولین روزِ بی‌پولی دلش تاب نمیاره... قلکش و می‌ذاره در طبق اخلاص... 

    بهش می‌گم اولا این ضرورت نیست که بابتش دست به قلکامون بزنیم. ثانیا... سرِ این چیزا هرگز نگو قلک! پدرت و ناراحت می‌کنی... 

    پسرم هم مشقاش و نوشته و به ما اضافه شده، اما نگرانی‌مون و به اون نمی‌گیم. هنوز به قوۀ تمییزِ پریشونی‌های خونواده نرسیده. به اون کار می‌سپرم که خونه رو گردگیری کنه. 

    دخترم لپ‌تاپم و میاره تو آشپزخونه و می‌گه مامان هرچی داریم بگو بزنم تو گوگل ببینم باهاش می‌شه چه غذایی درست کرد. 

    بعد از یک ساعت از پای سیستم بلند می‌شیم در حالی که هشت تا غذا رو کاغذمونه که با همین خرده‌چیزهایی که داریم می‌شه درست کرد. چهارتاش و انتخاب می‌کنیم که کنارِ هم مکمل باشن و وجهۀ اسراف و چندغذایی هم نگیرن. 

    یه مدل آش، کتلت سیب‌زمینی و زرشک، میرزاقاسمی، سالاد گرم عدس.

    پسرم و می‌فرستم خونه ماسی که بگه آردِ نونِ فردای ما رو بیشتر بگیره که مهمون داریم و خودم و دخترم دست به کار می‌شیم. 

    آخرای شب که شاگردبنّا برای احوال‌پرسی تماس می‌گیره، میام که بگم فردا همکارت مهمون‌مونه، اما باز به فکرم می‌رسه اگه بگم نگران می‌شه دستِ خالی چه کار کنه... چیزی نمی‌گم و فقط تأکید می‌کنم فردا زودتر بیا خونه، شاید مهمان داشته باشیم. این‌جوری فکر می‌کنه مثلِ اغلب مواقع اهالیِ مناطقِ نزدیکِ خودمون هستن که برای سر زدن و صحبت با شاگردبنّا میان پیش‌مون. 

    مادرِ جرجیس از روی ایوونش دیده پسرم داره حیاط رو آب و جارو می‌کنه، ازش پرسیده خبریه و اونم گفته فردا مهمون داریم. اومده پیشم که شیرچایِ فردات با من :) 

    فردا می‌شه... ینی امروز. 

    خونه مرتبه... خودمون آماده‌ایم... ماسی کلی نون پخته برامون... مادرِ جرجیس فلاسکِ دوقلوش و پر از شیرچای کرده و آورده... غذاهام آماده است و روی گاز... همون دو تا سیب رو قطعه‌های کوچیک کردم و روش دارچین زدم... دخترم می‌گه سیبا رو نیار... زشته... من می‌گم دوست ندارم چیزی رو که دارم ازشون دریغ کنم... خلافِ سیرۀ ائمه علیهم السلامه... شاید اونا فکر کنن زشته، ولی ما باید کارِ درست رو بکنیم... 

    براشون مشک‌عنبر روشن کردم... تو قوریِ چای، هلِ کربلا ریختم و بوش خونه رو برداشته... هوا اینجا هم سرد شده و دو شب پیش بارون داشتیم و بخاری رو براشون زیاد کردم خونه گرم شه... دخترم به گل و گیاهای دور تا دورِ خونه حسابی رسیده و برگ به برگشون برق می‌زنه و زیباییِ دلنشینی به خونه دادن... 

    حالا سه تایی منتظرِ شاگردبنّاییم که زودتر برسه و بگم همکارشه... 

    صدای موتور میاد و بعد هم در زدن... سعیدِ همسایه است که با یه گونی انبه دمِ خونه‌ست و داره به دخترم می‌گه اینا رو ملّا برای شما فرستاده... تشکره برای دیوارِ خونه‌ش که شاگردبنّا بدون دستمزد براش درست کرده... 

    دخترم با خوشحالی میاد تو و می‌گه مامان! مامان! انبه داریم! یه عالمه! 

    دست به کار می‌شیم و انبه‌ها رو می‌شوریم و تو ظرف می‌چینیم. دخترم می‌ره آشپزخونه و با چند تا انبه یه دسرِ سادۀ یخچالی درست می‌کنه برای عصرونۀ مهمونا. 

    دوباره درِ خونه رو می‌زنن... این بار ماسیه... با یه ظرفِ پر از خرما... پیرزن، با دندونای یکی بود، یکی نبودش غلیظ می‌خنده و می‌گه دیدم صبح نونِ زیاد بردی گفتم حتما مهمونات زیادن، برات خرما آوردم... 

    من و دخترم از ذوق نمی‌دونیم چی بگیم... باز خرماها رو هم سامون می‌دیم و اسبابِ پذیرایی‌مون برکت می‌گیره...

    مهمونا زودتر از شاگردبنّا می‌رسن... ما پذیرایی رو شروع می‌کنیم. قصد کردم بعد از پذیراییِ اولیه به شاگردبنّا زنگ بزنم ببینم کجاست که پسرم با ذوق می‌خنده و می‌گه آخ‌جون! بابایی اومد... وَ می‌دوه می‌ره تو حیاط. همکارِ شاگردبنّا می‌پرسه از کجا فهمید باباشه؟ دخترم با خنده جواب می‌ده: گوش بدید! این صدای وانتِ باباست :) وَ اونم خودش و به حیاط می‌رسونه...

    وقتی از مهمان‌ها عذرخواهی می‌کنم که چند دقه تنها می‌مونن تا من به استقبالِ همسرم برم، دخترم از تو حیاط برگشته و با چشم‌هایی که از نهایتِ حیرت داره از حدقه درمیاد، تو چارچوبِ در زل زده به من! 

    با سر اشاره می‌کنم چی شده؟ با سر اشاره می‌کنه بیا! فقط بیا! 

    رو ایوون که می‌رسم شاگردبنّا پیاده شده و پلاستیک پلاستیک خریدش و داره می‌ده دستِ پسرم... 

    کلی میوه... سبزی... کاهو... برنج... دو تا ماهی... مقداری گوشت... 

    بچه‌ها که کیسه‌ها رو داخل می‌برن، ازش می‌پرسم شما که الآن وقتِ حقوق گرفتنت نیست... اینا از کجا؟ 

    می‌گه یادته دو ماهِ پیش برای فلان روستا دو تا خونه تعمیر کردم؟ دستشون خالی بود گفتن بعدا حساب می‌کنن؟ دیدم صبح ریختن به حسابم و زنگ زدن به تشکر... 

    وقتی بهش می‌گم همکارش مهمونمونه و بهت وقتی رفتن می‌گم چرا خبرت نکردم، اون می‌ره و من می‌مونم تو حیاط و زل می‌زنم به آسمون... 

    هر چقدرم وایسم به شکر کردن کمه... به یحیی می‌سپارم مادر شما به جای من ذکر و شکرِ خدا رو بگو تا من به مهمونا برسم... تقسیمِ کار می‌کنم و میرم داخل. 

    وقتِ ناهار که می‌شه و هنوز سفره رو پهن نکردیم، باز درِ خونه به صدا درمیاد. دخترم میره و با یه دیسِ بزرگ پر از پلوگوشتِ مخصوصِ بلوچی برمی‌گرده... 

    نور؛ دورترین همسایه‌مون، به دخترم گفته امروز مهمان دارم، غذای لذیذ گذاشتم، گفتم برای ام‌یحیی که بارداره هم بیارم... به خاطرِ مادرت فلفل هم کم ریختم :)

    این‌قدر زیاد بود که همه خوردیم و هنوز هم برای شب کمی باقی مونده... 

    شاگردبنّا می‌گه زیاد نبود... برکت داشت... هم‌دلی داشت... مع جماعت داشت... 

    خدای قرآن امروز آبرومون و خرید... خدای آیه آیۀ نساء، یه سفرۀ رنگین و شلوغ پهن کرد تو خونه‌م... خدای مؤمنون، عصرانه‌ای دلپذیر مهمون‌مون کرد... خدای بسم اللهِ سورۀ نور تنهامون نذاشت... مَردَم و شرمنده نکرد... 

    من فقط بهش اعتماد کردم... من فقط تلاش کردم حبیبش رو احترام کنم... تلاش کردم مَردم شرمنده نباشه... غرورش ترک برنداره... ببین خدا چطور برام جبران کرد... 

    وقتی سفره ناهار و جمع می‌کردیم، همکارِ شاگردبنّا داشت بهش می‌گفت؛ کاش خبر نمی‌دادیم! خانومت با این حالش خیلی به زحمت افتاده... 5_6 نوع غذا... عصرونه... میوه... شیرچای... شربت... می‌دونستم قراره این‌قدر شرمنده‌م کنی نمیومدم... 

    خانومش بهم گفت برای یه ایل تدارک دیدی... به خدا با این وضعت من دارم از خجالت آب می‌شم... 

    از میرزاقاسمیم این‌قدر خوشش اومد که گفت می‌شه اضافیش و ببریم؟!

    من و دخترم نگاه‌های معنی‌دار به هم می‌کردیم و ریزریز می‌خندیدیم... با ذوق براش جا کردم ببره. 

    مهمونا که رفتن برای شاگردبنّا و پسرم تعریف کردیم ماجرا رو... 

    شاگردبنّا گفت وَ مَنْ یَتَّقِ اللَّهَ... یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجا... وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ...

    ما از این خاطره‌ها زیاد داریم... این یکی رو داغ و تازه خواستم برای شما هم تعریف کنم و کنارِ هم ذوق کنیم :)

    البته مهمونیِ امروز چند تا وجهۀ دیگه هم داشت که شاید اونا رو هم براتون نوشتم :) حالا می‌گین یه مهمون براش اومده، دور از جونتون، دیوونه‌مون کرد :)

     

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس