برای کاری به یکی از روستاهای منطقۀ دیگه‌ای رفتیم. بعد از نیم ساعتی، به راحتی متوجه حضور برخی افراد با تفکرات وهّابی می‌شیم. گرچه حضورشون در غالبِ جمعیتِ منطقه، یک به پنجاهه، اما تفکر وهابی، یکی‌ش هم زیاده! 

از هم جدا نمی‌شیم و سعی می‌کنیم هرجا من با خانوم‌ها هستم، اونم همون‌جا با آقایون باشه، و بالعکس. 

روی ایوونِ خونۀ یکی از اهالی با حدودِ 30 خانوم نشستیم به صحبت. شاگردبنّا هم لبۀ پلۀ ایوون می‌شینه زیرِ آفتاب. کم‌کم چند نفری دورش جمع می‌شن. همین‌جور که حواسم به صحبتای خانوم‌هاست و در صحبت هم شریکم، تمومِ حواسم و جمعِ شاگردبنّا دارم. از بینِ اون جمعیتِ حدودا 15 نفرۀ آقا که دورشن، یکی‌شون با صدای بلند داره باهاش صحبت می‌کنه. جوری که سخنرانِ جمع شده و همه رو مجبور به گوش دادن کرده. حتی برخی خانوم‌های دورِ من هم حواسشون جلبِ اون سمت می‌شه. 

داره با حرارت ضدّ شیعه صحبت می‌کنه و حرف‌هاش تحریک‌آمیزه... نه رنگ‌وبوی صلح و صفای اهالیِ صمیمیِ سیستان و بلوچستان رو داره، نه نشونِ مهمان‌نوازی و ادبِ مردمانِ عزیزِ این خاک‌وبوم رو... 

حتی لهجه‌ش، لهجۀ معمولِ منطقه نیست و من حدس می‌زنم ساکنِ دائمِ اینجا نباشه... 

دلم شور می‌زنه... شاگردبنّا برعکسِ همیشه که از اومدنِ من و بچه‌ها با خودش استقبال می‌کنه، این بار اصرار داشت نیام... بچه‌ها رو هم نیاورد و سپرد به مادرِ جرجیس. من ولی دوست نداشتم اینجا رو تنها بیاد. چادرچاقچول کردم و باهاش اومدم. حالا دلم مثلِ سیر و سرکه می‌جوشه... تموم سعی‌م و گذاشتم که بخشِ خانوم‌ها روی صحبتِ خودش بمونه و جمعیت نکشه سمتِ آقایون... وَ همون‌قدر تموم سعیم و گذاشتم روی این‌که صدای اون مرد و بشنوم و یک لحظه غافل از حالِ همسرم نشم... 

مَرده سخنرانیِ غرّایی داره! ینی فنّ بیان بلده! یه آدمِ عادی نیست... یه عوامِ ساده نیست... جمله‌بندی‌هاش خاصه... به فارسی مسلطه... به بلوچی هم! از دیدِ من داره تموم تلاشش و می‌کنه آشوب راه بندازه... عملا واردِ فازِ توهین به ائمه شده... شُبهاتِ سنگینی رو داره بیان می‌کنه... مردهای منطقه با دهانِ باز دارن نگاش می‌کنن! همه‌شون جا خوردن... اما این‌قدر تفاوتِ سطح وجود داره که کسی نمی‌تونه جوابش و بده... 

به همسرم نگاه می‌کنم... با لبخند ایستاده و سراپا گوشه... شاید همین برخوردشه که اون مرد رو عاصی کرده و با رگ‌های بادکرده و صورتِ سرخ‌شده داره بافریاد سخنرانی‌ش و ادامه می‌ده... 

وقتی جملاتِ استهزاکننده‌ای دربارۀ اربعین و ایامِ عزای امام حسین علیه السلام می‌گه، می‌ترسم! به وضوح می‌ترسم! نگرانم شاگردبنّا از کوره در بره... دستِ خانوم بغلی‌م و که فارسی بلده و نقشِ مترجم رو در صحبت با خانوم‌های منطقه برام ایفا کرده، می‌گیرم و دمِ گوشش ازش می‌پرسم این مرد کیه؟ اونم خیلی خوب متوجهِ اوضاع شده و دمِ گوشم جواب می‌ده دو ساله اومده اینجا... از مردمِ ما نیست. شتر داره و از همین راه زندگی می‌گذرونه. سه تا زن داره و یه ایل بچه. وَ دهنش و بیشتر به گوشم می‌چسبونه و یواش‌تر از قبل می‌گه: از دینِ ما نیست! 

این‌قدر صداش بلنده که دیگه خانوم‌ها هم حواسشون اون سمته... حدودِ 10 مردِ دیگه هم دورشون جمع شدن... معرکه‌ای گرفته برای خودش...

حالا داره دربارۀ امیرالمؤمنین علی بن ابی‌طالب علیه السلام صحبت می‌کنه... من از شنیدنِ حرفاش دارم خفه می‌شم... ضربانِ قلبم بالا گرفته... تو دلم ذکرِ نادعلی گرفتم که اشکم نریزه... رنگِ صورتم عوض نشه... اتفاقی برای همسرم نیفته... اسمِ تنها امیرالمؤمنینِ عالم رو تو دلم هزار بار در هزار بار تکرار می‌کنم و بهشون متوسل می‌شم خیرترین پیشآمد رو رقم بزنن... 

می‌گه... می‌گه... می‌گه... می‌گه... می‌گه... می‌گه... وَ آخرش به شاگردبنّا نگاه می‌کنه و می‌پرسه نظرِ شما چیه؟! 

حالا همۀ مردا... همۀ زن‌ها... با دهان‌های باز... با شاخ‌های رو سرشون... با نگرانی... با حیرت... حتی با غصه... دارن به مهمان‌شون نگاه می‌کنن که ببینن چه جوابی به این مرد می‌ده...

شاگردبنّا با همون لبخند جواب می‌ده: حرفای شما خیلی جذاب بود. همه استفاده کردیم. 

بلند می‌شه و دست دراز می‌کنه سمتِ اون مرد. مرده بی‌اختیار دست دراز می‌کنه و با شاگردبنّا دست می‌ده. شاگردبنّا هم حینِ دست دادن، جوری که همه بشنون می‌گه: 

علی علی! یا علی مدد! 

بعد شروع می‌کنه به دست دادن با تک‌تکِ آقایون و حتی پسربچه‌های دورش و برای هر یک نفر، با همون تُنِ صدا و لبخند تکرار می‌کنه: 

علی علی! یا علی مدد! 

وَ می‌ره سمتِ ماشین. من نفسِ راحتِ همۀ خانوم‌ها رو شنیدم... بدوبدو دویدنِ آقایون و پسربچه‌ها رو دنبالِ شاگردبنّا برای بدرقه دیدم... فقط اون مرده مونده پای ایوون. منم بلند می‌شم و با هر بار در آغوش گرفتن و بوسیدنِ خانم‌ها، جوری که اون مرد بشنوه تکرار می‌کنم: 

یا علی... در پناهِ خدا عزیزم... یا علی... در پناهِ خدا عزیزم... 

وَ غرقِ بوسه‌های خانم‌ها تا ماشین بدرقه می‌شم... 

 

 

وقتی برگشتیم خونه، دخترم پیگیر بود براش تعریف کنیم کجا رفتیم. بعد از تعریف کردنِ ماجرا بهش گفتم وقتی ما داریم استراحت می‌کنیم و دلمون خوشه وظایف‌مون و انجام دادیم و نعوذ بالله یه چیزی هم از خدا و انقلاب طلبکاریم، دشمن همین‌قدر پرتلاش و بی‌وقفه حتی برای محروم‌ترین و دورترین و کم‌جمعیت‌ترین مناطقِ کشورِ اسلامی هم برنامه داره... 

ما خوشحالیم که دعای امام زمان ارواحنا فداه امام خامنه‌ای و انقلابِ خمینی و جمهوری اسلامی رو تضمین کرده؛ خوشحالیم همونایی که 100 روز جون کندن تا فقط یه خیابون اغتشاشگر پُر کنن و نتونستن، حالا خیابوناشون با جمعیتِ پنج هزار نفری یک‌پارچه علیه نظامِ ظلمشون اعتراض و فریاد شده؛ خوشحالیم مکرون با جمعیتِ هزاران نفریِ معترضینش سیلیِ محکمی خورده؛ خوشحالیم اسرائیلی‌ها ریختن کفِ خیابون‌های فلسطینِ مظلوم و دارن مرگ بر نتانیاهو فریاد می‌زنن؛ خوشحالیم مردمِ کرۀ جنوبی تو روی رئیس‌جمهورشون ایستادن و عواقبِ در افتادن با ایران و خوب می‌دونن؛ خوشحالیم دیوونه‌های کمپینِ وکالت می‌دهم به یه بچه‌دزدِ مفت‌خور، خودشون به جونِ هم افتادن و دیکتاتورهای پهلوی و رجوی دارن هم و می‌درن؛ خوشحالیم از تجمعِ سلطنت‌طلبا کلیپای فحش دادن به هم و دریدنِ هم دراومده و نشون می‌ده خدا خوب ظالمین و به ظالمین مشغول کرده؛ خوشحالیم از حجمِ بی‌محتواییِ معاندا و براندازا که عُرضه ندارن یه سلام فرماندۀ ما رو جواب بدن و تو تجمعاتشون از شعرای ما علیه ما استفاده می‌کنن :) ؛ خوشحالیم آمریکایی که تورمِ اقتصادیِ ما رو پیراهنِ عثمان می‌کرد، حالا قیمتِ تخم‌مرغش سوژه خندۀ عالَمی شده؛ خوشحالیم معاندای وبلاگی هر کدوم تو صفِ مشاوره‌ن و از بی‌خونوادگی و بی‌هم‌دردی با گروه‌درمانی خودشون رو به نفهمی می‌زنن؛ خوشحالیم این‌قدر از سپاهِ مقتدرِ ما می‌ترسن و مجبور شدن علنی دست به کار شن و دیگه از شونه‌های مردمِ عزیزِ ما نتونستن بالا برن؛ خوشحالیم خوب فهمیدن خلیج فارس به روشون بسته شه، چطور به نونِ شب‌شون محتاج می‌شن و پروژۀ خلیجِ جعلیِ عربی رو راه انداختن و خیال کردن 1401 ِ جمهوری اسلامی، دورۀ هرکی هرکیِ رضاپالونی و پسرِ چلمنشه!

ما از همۀ اینها که کارِ خداست، نه من و شمای انقلابی و مذهبی و ولایی، خیلی خوشحالیم و هر روزمون رو با اخبارِ جذابِ اینها شروع می‌کنیم و برنامۀ مفصلی هم برای دهۀ فجرمون ریختیم؛ اما... چیزی از وظیفه‌مون کم نشده... وَ اتفاقا هرچه شلوغ‌تر می‌شه، یعنی آخرالزمان نزدیک‌تره... ینی به دم‌دمای صبح نزدیک‌تریم... وَ نباید خوابمون ببره! اتفاقا باید هشیارتر باشیم... آماده به کارتر... هرکی هر کاری از دستش برمیاد... هر خلأیی رو که می‌تونه پُر کنه... 

استراحت باشه برای حکومتِ مهدوی‌مون... الهی به حقِ رجبِ محترم؛ باشیم و اون حکومت رو بچشیم و نفس بکشیم و اون دسته‌ای باشیم که امام زمان ارواحنا فداه روشون حساب باز کردن... 

 

علی علی :)

یا علی مدد :)