مامان زنگ زده میگه مشهد برف اومده، سرده سرده! شب دور هم نشستیم و دارم برای شاگردبنّا تعریف میکنم. پسرم میپرسه برف چه شکلی بود مامان؟ دخترم میگه سفیده... نرمه... سرده... خوشمزهس... شاگردبنّا میگه نعمتی بود که قدرش و نمیدونستیم! حالا که نداریمش قدر میدونیم! دخترم معترض میگه همهش آفتاب داریم اینجا! همهش خورشید! پدرش میگه انشاءالله بعد از اینجا برنامه رو میریزم کردستان و ایلام و کرمانشاه! میبرمتون یه جایی دلتون برای همین خورشید و آفتاب تنگ شه! من و بچهها میگیم نه! نه! تسلیم! خورشیدم نعمته! کی گفته بده؟! :) شاگردبنّا میگه بیاین بازی کنیم! یکی بره چای بیاره، منم میرم برگه و خودکار بیارم.
دخترم بدوبدو به سمتِ آشپزخونه که چای بیاره... پسرم بدوبدو دنبالِ خواهرش که کمکش کنه... پدرشون هم میره اتاق کار و چند تا برگه و خودکار میاره. شاگردبنّا زمان میگیره. میگه 2 دقیقه فرصت داریم هرکس نعمتایی که تو مشهد داشتیم و قدرش و نمیدونستیم و اینجا نداریم و تازه فهمیدیم چی داشتیم رو بنویسه. 2 دقیقه شروع میشه. من و دخترم تندتند در حالِ نوشتنیم و خودش هم به پسرمون کمک میکنه و مینویسه.
ما تو مشهد چه نعمتایی داشتیم که قدرش و نمیفهمیدیم؟
امام... امام... امام...
به خدا این و فقط مشهدیایی که دور از امام و مشهد رفتن میفهمن... فقط آدمایی که شهرهای حرمدار بودن و از شهرشون دور شدن... ما اینجا هر روز... هر روز بلااستثنا یادِ امام الرئوفیم و دلتنگ... وقتی به مشهد زنگ میزنیم همیشه موقعِ خداحافظی از طرف مقابلمون میخوایم به نیابت از ما یه زیارت بره... وَ خودمون دلمون لک زده برای زیاراتِ مخصوصی که شبهای چهارشنبه میرفتیم؛ غسلِ زیارتکرده... با اعمالِ مخصوصِ زیارت... خانوادگی... صحنِ گوهرشاد...
آقای ما! مهربانتر از پدر و مادرِ ما! عزیزِ ما! پشت و پناهِ ما! میشه لایق بدونین جور کنین یه سر بیایم فقط و فقط دیدنِ شما؟! بیحاجت... بیخواسته... بینیاز... فقط بیایم دیدنِ روی ماهِ شما... بیایم که دلتنگیِ گنبدِ طلاتون ما رو کُشت... آقا ما اینجا خورشید رو که میبینیم ما رو یادِ شما میندازه شمسالشموسِ ما...
دیگه چی داشتیم و قدر ندونستیم؟
نماز جمعه... سخنرانیهای کوبندۀ آقای علمالهدی... تکبیرهای وسطِ سخنرانی...
مسجد... نمازهای در مسجد... اینجا خانوما اجازۀ مسجد رفتن ندارن، مگه صبحِ جمعهها برای تمیز کردنِ مسجد که اونم تا حالا روزیم نشده...
هیئت... آخ که چقدر دلمون جایی میخواد که بلندبلند برای امام حسین علیه السلام گریه کنیم و به سینه بزنیم... دعای کمیل... دعای ندبه... امامزاده... ما چقدر مشهد ضریح داشتیم... چقدر نور... مزار شهید... هر وقت شهر برامون تنگی میکرد مینداختیم میرفتیم مزار شهدا...
فامیل و دوستامون هم نعمتن... وقتی ازشون دور باشید میفهمید... قدر بدونین دورتون فامیله... دوستاتونن... آشناهاتونن... همکاراتونن...
شاگردبنّا نوشته بود دانشگاه... راستش من قدر اون دانشگاه و دوست ندارم :) ولی اون درسدوستِ درسخونِ همیشه شاگرد اوّله... دلش برای دانشگاه و کتابخونهش تنگ شده...
باغچۀ حیاطمون... درختامون... گیاهامون... گُلامون... سبزی خوردنامون... حوضمون... اردکا و مرغ و خروسامون که قبل از اومدن به اینجا سپردیمش به یه آشنایی تو روستا...
برف... سرما... بارون... شُله :)... بقالیِ در دسترس... اینجا برای کوچکترین خریدی باید رفت شهر...
مدرسه... مدرسههای خوب و معتمد... معلمهای عبد...
پسرکم نوشته بستنیِ طرقبه :)... اصلا خودِ طرقبه... شاندیز... کنگ... هفتحوضِ زیبا... زُشک...
غرقِ نعمت بودیم و نمیفهمیدیم!
وقتی خووووووب شرمنده از ناشکریها و قدرندونستنها شدیم... وقتی دلتنگی اینقدر بهمون غلبه کرده که من و دخترم نزدیکه بزنیم زیرِ گریه... شاگردبنّا میگه حالا برگههاتون و پشت و رو کنین. پشت و رو میکنیم و باز زمان میگیره. میگه 2 دقیقه وقت داریم نعمتایی که اینجا داریم و دوسشون داریم بنویسیم. وَ 2 دقیقه شروع میشه.
ما اینجا چه نعمتهایی داریم که باز از ناشکری و غفلت به چشممون نمیومد؟
طبیعتِ بکر... بکرِ بکرِ... دستِ آدمیزاد بهش نرسیده و صحیح و سالم مونده... شما اینجا هر ساعت از روز و شب برید بیرون، وسطِ طبیعتِ خدایید... البته اگه فقط طبیعت براتون طبیعتِ سبزِ شمالیه، خب شاید اینجا رو دوست نداشته باشید! اما بعید میدونم کسی این صحرای وسیع رو که هوتَکهای دور و نزدیکش تو آفتاب مثلِ الماس میدرخشه و نخلهای سربلندِ راستقامتش همیشه دستشون پُره و ستارههای آسمونِ شبش مست و مسحورت میکنه رو ببینه و به وجد نیاد! بعید میدونم 10 شب بری روی پشتِ بومِ خونهت و روی حصیر دراز بکشی و از شدتِ زیباییِ آسمون مدام سبحانالله بگی و قلبت از حجمِ عظمتِ خدا رو به انفجار باشه و همسرت زیرصدا برات خط به خطِ کویرِ دکتر شریعتی رو بخونه و دخترت صورتهای فلکی رو برات تصویرسازی کنه و پسرت تو عالَمِ بچگیش بلندبلند با خدا صحبت کنه و قربونصدقهش بره و تو دلت نخواد دکمۀ توقفِ زندگی رو فشار بدی و نخوای اون لحظه و اون ساعت و اون مکان و آدمهاش از دست بره...
هوای سالم... هوای پاک... هوای تازه...
صدای طبیعت... فرقش با طبیعت چیه؟ فرقش اینه که وقتی شمال میرید یا کنار دریای خزر... کلی آدمه... که طبیعت رو نمیشناسن... که قلیون آوردن... که بوی خوشِ طبیعت رو ازت محروم کردن... که صدای آهنگا و موسیقیاشون بلنده... که نمیذارن صدای موجها رو گوش بدی... که لخت و عورن... که نمیذارن راحت چشم بگردونی و یه دلِ سیر طبیعت ببینی... که زباله میریزن... که با ماشینهاشون درست تا لبِ دریا و کوه و دشت میان و بوق و بوق و ردّ لاستیکها و دود و... که از طبیعت هم مثلِ همۀ نعمتای دیگه فقط برای خودشون بهرهکشی دارن... که نه طبیعت سرشون میشه... نه جوونورای خدا... نه آدما... ما اینجا صبحا با جیکجیکِ گنجشکا لای درختای چِش از خواب بیدار میشیم... عصرها صدای نیِ ملّاچوپون رو میشنویم و میفهمیم وقتِ چای خوردنمونه روی ایوون... دمدمای غروب هوهوی باد میاد... بادهای اینجا مشهوره... وقتی بلند میشه، گرد و خاک به پا میکنه... گرد و خاک اذیتکنندهس... اما اگه همین باد، مهربون بلند شه و فقط آروم از روی هوتکها عبور کنه، چنان صدای دلنشینی داره که من تا حالا بارها تلاش کردم ضبطش کنم و برای خودم داشته باشمش اما با موبایل نمیشه... ابزارِ قویتری برای ذخیرۀ این زیباییِ محض نیازه...
ما اینجا همسایههای... چه ویژگیای بگم که جامع و مانع باشه؟! مهربون کافی نیست... انسان کافی نیست... محترم کافی نیست... نمیدونم! نمیدونم! همسایهای که در همه حال اهلِ مراعاتِ همسایه باشه بهش چی میگن؟! اصلا چرا میگم همسایه؟! ما اینجا همسایه نیستیم! کلِ منطقه اینجا خانواده است! آره! خانواده! این جامع و مانعه! ما اینجا خواهرِ همیم... برادرِ همیم... پدر و مادرِ همیم... فرزندِ همیم... عزیزِ همیم... من نمیتونم موبهمو از آدمای اینجا براتون بنویسم... معذوریت داریم... اینجا خونهها دیوار به دیوار نیست... پراکنده و باز از همه... تو مشهد همسایهها اهلِ موسیقی بودن... گاهی صدای موسیقیهاشون تو خونۀ ما میپیچید... اذیت بودیم... من خیلی حساس بودم... شاگردبنّا به هزار ترفند آرومم میکرد... میرفت تذکر میداد و پیگیری میکرد اما به منم میگفت شاید بندگانِ خدا تنها دلخوشیشون همین آهنگه... من و تو هم و داریم... دورِ هم با هم خوشیم... ما با هم حالمون خوشه... شاید اونا دورِ همی خوش ندارن... میگفت باید خدا رو شاکر باشی که گوشای به این تیزی داری که میتونی صدای موسیقیِ همسایه رو بشنوی... این نعمته! به جای حرص خوردن شاکر باش... میگفت براش دعا کن... براش نماز بخون... از خدا بخواه اینقدر دلش و شاد کنه و روزگارش و خوش که با این الکیجاتهای دنیایی دنبالِ خوشی نباشه... اما اینجا از این خبرا نیست... همه هوای هم و داریم... اینجا چاردیواریها اختیاری نیست! همه هوای هم و دارن... هوای من و بیشتر دارن... هجرتِ قبلی هم خوب بود... اما من اونجا احساس تنهایی میکردم... گاهی سخت میگذشت... نمیدونم! شاید بیتجربه بودم و حالا سرد و گرمچشیدهام... اما اینجا احساسِ تنهایی ندارم... اینجا رو خیلی دوست دارم... اینجا حالم خوبه... حالمون خوبه...
اینجا وسعتِ زمینه... رو قلبت فشار نیست... نفست تنگی نمیکنه... خدا رو اینجا شفافتر میبینیم... تو شهر کِدِری زیاده...
وای خدای من! ما اینجا دریا داریم! دریا! یه دریای بکر و دور از آدمیزاد... یه آبیِ ملایمِ درخشنده زیرِ نورِ همیشهمستقیمِ خورشید... اینجا حرّا داریم... پَرت و آروم... اینجا برای شاگردبنّا کوههای مریخی داریم... برای دخترم شترسواری داریم... برای پسرم بزغاله...
اینجا انبه داریم... خرمای تازه... بستنی پاکستانیِ خوشمزه... شاگردبنّا نوشته بود شیرچای به توانِ 10 :) ... دخترم نوشته نونِ تازهپختۀ با روغنِ حیوانیِ فاطمهماسی (ماسی ینی مادر)... من نوشتم جلسه کتابخوانی... من نوشتم اتّحاد... اینجا پررنگترین نعمتی که به چشم میاد اتّحاده... ما اینجا فهمیدیم هییییییییچ دشمنِ داخلی و خارجیای هییییییچ غلطی نمیتونه بکنه... ما اینجا فهمیدیم ارتباطات چقدر قویتر از اونیه که شنیده میشه... چقدر حلقهها محکم به هم قفلان... چقدر ناگسستنی هستیم... به هم جوشخورده...
ما اینجا برکتِ وقت داریم... برنامۀ زندگیمون جز چند تغییرِ جزئی، همون برنامۀ مشهده اما اونجا هرچه میدویدیم نمیرسیدیم و اینجا با اینکه شلوغتریم اما برکتِ وقت رو میفهمیم... انگار خدا 24 ساعتهامون و کرده باشه 40 ساعت...
وای خدای من! باز هم من و دخترم نزدیکه بزنیم زیرِ گریه... این بار نه از دلتنگیِ نعمتهای مشهد... نه! از اینکه اینجا هم غرقِ نعمتیم و باز هم غافل و ناشکر...
شاگردبنّا میخونه: اِعْمَلُوا آلَ شاگردبنّا شُکْرًا ... وَقَلِیلٌ مِنْ عِبَادِیَ الشَّکُورُ!
استغفرالله از غفلتها... استغفرالله از ناشکریها... خدایا به داده و ندادهت شکر که دادهت نعمته و ندادهت حکمت...
الحمدلله علی کل حال...
الحمدلله ربّ العالمین...
الحمدلله ربّ العالمین...