"آرایۀ تناقض یکی از آرایههای معنوی به حساب میآید."
این را دخترم خطِ اولِ انشایش نوشته است. با هم در اتاقِ کار نشستهایم و هر دو مشغولِ نوشتن هستیم. او با خودکارِ بنفشِ کیان، من با کیبوردِ لپتاپِ لِنوو. او برای تکلیفِ درسِ فارسیِ معلمش، من برای گزارشکارِ مدیرم.
" آن است که شاعر یا نویسنده دو مفهومِ به ظاهر متضاد را در کلام خود به یک چیز نسبت میدهد که وجود یکی، دیگری را نقض میکند."
از من سؤال میپرسد حالا با چه مثالی دربارۀ این آرایه انشا بنویسم؟! من از او میپرسم "سهل و ممتنع" را با نیمفاصله تایپ کنم یا با فاصله؟!
او وارد گوگل میشود و از ویراستاران سهل و ممتنع را برای من جستجو میکند، من واردِ ذهنِ مشوّشم میشوم و برای او نمونۀ تناقض جستجو میکنم. دخترم میگوید جستجو نشد! این دو تا را با هم ندارد! به نظرم جدا بنویسید، استقلالِ معناییِ مجزّا دارند. میپرسم اما در یک ترکیب با هم به کار میروند، به هم پیوسته هستند. بعد هر دو با هم به فکر فرو میرویم.
"به تعبیر دیگر هرگاه دو مفهومِ متضاد را به هم نسبت دهیم یا آن دو را در یک چیز جمع کنیم، آرایۀ متناقضنما یا پارادوکس شکل میگیرد."
امّیحییِ کدبانویم با یک سینی چای واردِ اتاق میشود. بوی گلِ محمّدیهایی که روی چایها انداخته، اتاق را پُر میکند. صدایمان را شنیده و میگوید خب چرا سهل و ممتنع؟! مثلِ شیخ اجل بنویس سهلِ ممتنع و خودت را خلاص کن! چمن کشید برای پاهای اسبی که کشیدنش را درمانده بودم! جَستم! ذهنم باز شد! رو کردم به دخترم و گفتم برایت کلی مثال دارم که تناقض را انشا کنی! یادداشت بردار:
1. فرانسهای که دماغش هی توی دعوای خانوادگیِ ما بود و به اغتشاشگرانِ مسلحِ ما، معترضینِ مظلوم میگفت و به پلیسِ بیسلاح و مظلومِ ما، سرکوبگرِ رژیم! آنوقت این روزها که فرانسۀ نَشُستههای بوناک مملو از شلوغی است، به معترضینِ بیسلاحِ خود چنگ و دندان نشان میدهد و پلیسِ سرتاپا مسلحِ خود را بر سرشان خراب میکند که صدایشان را خفه کند(!)
2. آلمانی که کلیپهای پرستارها و مردمش هر روز و شب دارد در میآید که دارو نداریم و چرا دولت رسیدگی نمیکند، پای ثابتِ قطعنامههای ضدّ ایرانی شده و مدافعِ قاتلینِ خونخوارِ امثالِ روحالله و آرمانِ عزیز و حسین و دانیال و حسن براتی و سلمان و شهدای شاهچراغمان(!)
3. ایراناینترنشنالی که این روزها باید جوابگوی سیلِ ویرانگرِ عربستان باشد و فکری به حالِ بیخانمانها و سیلزدهها کند، کرور کرور پول به پای رونالدو ریخته و باز خواسته به زورِ پول بهترینها را داشته باشد، آنوقت شب و روز دلش برای تورم و اقتصادِ ایران میسوزد و تزهای صد من یک غاز میدهد و خاشقچیها را اگر دم بزنند رنده میکند(!)
4. آمریکای یخزدهای که بیخانمانهایش در برف و بوران جان دادهاند و فروشگاههایش از مواد غذایی خالی شده و رئیسجمهورِ آلزایمریاش کت و شلوارپوش منتظرِ ماشین نشسته که بیاید ما را آزاد کند(!)
5. متوهمهای وطنی که یک خیابان را نتوانستند پُر کنند و هی آزادیِ ایران را به فردا موکول میکنند و فردا هم حالش را ندارند و فقط از زیر پتو در وبلاگهایشان آروغِ آزادی میزنند و الحق والانصاف خواندنشان همیشه مفرّحِ ذات بوده :))
نوشتی بابا؟ کافی است؟ میتوانی اینها را به زبانِ طنز گسترش دهی و تناقضها را از دلش بیرون بکشی؟ میخواهی چند موردِ دیگر هم بگویم؟
دارد از تهِ دل قهقهه میزند و روی دو زانو بلند شده که به من که پشتِ میزم برسد و بزند قدّش که امّیحییِ عزیزمان با نگرانی میگوید پدر و دختر باز هوسِ تعهدنامه کردید؟!
حالا سهتایی میخندیم! بعد من جدی میشوم و میگویم هرجور شده اختتامیۀ انشایت را ببند روی شهدا، همانطور که اختتامیۀ رسمیِ دو ماه و اندی اغتشاش، باز هم شهدا بودند!
دخترم دفترش را نشانم میدهد. سه بخشِ مقدمه و بدنه و نتیجه را اشاره میکند و میپرسد اتصالشان سخت است! چطور تناقض را به شهدا ربط دهم؟!
میگویم مقدمه؛ تناقض باشد، بدنه را ببند مردمی که در غبارِ بلندشده هراسان و مستأصل مانده بودند، نتیجه را بگیر شهدایی که مثلِ همیشه به موقع آمدند و میانۀ غبار، چراغ افروختند و راه نشان دادند. چه خوب آرایهای است این تناقض! چقدر به مفاهیم، غِنای معنایی میدهد و شاخصها را برجسته میکند!
دخترم با ذوق میگوید وای بابا! چه زیبا!
من ادامه میدهم که ما رأیت الا جمیلا در تمامِ این 43 سال! بعد رو میکنم به امّیحییِ نازنینم که یادت مانده بانو؟ همیشه در بزنگاههای فتنه، شهدایی که سالهاست نخواستند شناسایی شوند، عزمِ برگشت میکنند و دستهجمعی قیام میکنند! خصوصا اگر ایامِ فاطمیه باشد و هتکِ حرمتها به سمتِ اهلِ بیت... خصوصا اگر پرچمِ سه رنگ و اللهِ میانش زیرِ پا افتاده باشد... صف به صف پیچیده در همان پرچمِ سه رنگ و اللهِ میانش قد عَلَم میکنند و خودشان را میرسانند!
بعد از جایم بلند میشوم... میروم و میایستم روبروی عکسِ چمران... عمیق فکر میکنم... مثلِ این چند روز که عمیق نگاه کردم... عمیق خواندم... عمیق فکر کردم... عمیق ردّ شهدا را در وبلاگهایتان گرفتم و شهر به شهر با شما تشییع رفتم... با شما ذوق کردم... با شما دلگرم شدم... دستِ خودم از شهید کوتاه بود اما در این چند روز که لشکرِ 400 نفرهشان قیام کردند و شهر به شهر غبار کنار زدند و دل به دل چراغ افروختند، از این وبلاگ به آن وبلاگ، دنبالِ باهوشهایی گشتم که در وانفسای فتنه، دست به دامانِ شهدا شدند... خودتان خبر ندارید! اما هر وبلاگی که تشییعِ شهیدی رفته بود یا به عشقِ شهیدان قلمی زده بود، عجیب بوی گلِ محمّدی گرفته... مثلِ چایِ دستِ امّیحییِ مهربانم، معطّر و خوشرنگ و خوشطعم!
میدانی! ما با این همه اِهِنّ و تُلُپِّ ولایی و انقلابیمان در این دو ماه و اندی هییییییچ کاری نکردیم جز حرّافی! آن وقت چهار پاره استخوان قیام کردند و غائله را خواباندند! چهارپاره استخوانِ دستِ خالی!
ما دو ماه و اندی کاسۀ چه کنم چه کنم به دستمان... دنبالِ این بودیم که باید چه کار کرد؟! باید از کجا شروع کرد؟! بعد از زیادیِ امکانات نمیدانستیم از رسانه شروع کنیم یا از دانشگاه و تریبونهای آزاد! نمیدانستیم نظامی و مسلح عمل کنیم یا با فرهنگ و کتاب و مباحثه! ما هاج و واج مانده بودیم کدام کارِ روی زمین را بی میز و منصب و مسؤولیت جمع کنیم که چهارپاره استخوانِ دستِ خالیِ باغیرت، قیام کردند و در نیمروز غائله را خواباندند! چهارپاره استخوانِ دستِ خالیِ باغیرتِ بابصیرت که سی و اندی سال نخواستند پیدا شوند... با رمزِ یافاطمه سلام الله علیها دست به کار شدند و تقسیمِ کار کردند و هر کدام تنهایی یا گروهی شهر به شهر و روستا به روستا و دانشگاه به مدرسه راه افتادند وُ "تبیین" کردند وُ چراغ افروختند وُ دست گرفتند وُ از زمین بلند کردند وُ غبار نشاندند وُ غائله را خواباندند!
برای تحقیرِ خودم باز هم تکرار میکنم:
چهارپاره استخوانِ دستِ خالیِ باغیرتِ بابصیرت!
بهشتِ بابا بنویس:
ضایعبازاری بود! متوهمهای وطنی و غیروطنی که بد ضایع شدند و یک گودالِ پِهِنِ گاوداریهای جمهوری اسلامی را هم فتح نکردند(!)... مذهبی_ولایی_انقلابیهای مردّدشده هم........