ادیانِ من‌درآوردی به تکرارِ مدامِ تاریخ!

ماجرای فرار نجّاشیِ شاعر به سمتِ معاویه رو یه نگاه بندازید. ماجرای عجیبیه! خیلی از خواصی که دم از عدلِ علی علیه السلام می‌زدن، سرِ این ماجرا ریزش کردن و علی علیه السلام دیگه براشون مصداقِ عدل نبود(!)

چرا؟ چون دین رو اونجوری که دوست داریم می‌خوایم... امام رو اون‌جوری که خودمون می‌پسندیم می‌خوایم... حکومتِ اسلامی رو اون‌جوری که به نفعِ ماست، تایید می‌کنیم... ولیّ فقیه اون‌جوری که ظرفِ فهمِ ما می‌فهمه باید باشه... نه اون‌جوری که باید!

ولی نخیر! از این خبرا نیست! دین و امام و حکومتِ اسلامی و ولیّ فقیه، همون‌طوریه که بااااااید باشه، چه من و تو خوشمون بیاد، چه نیاد :)

به شخصه اینِ دینه که خیلی دوستش دارم :) حرف‌بردار و سلیقه‌بردار و زوربردار نیست :) تسلیمت می‌کنه :) اونم نه جسمت و که هر حیوانِ گوشت‌خواری هم با یه عربده می‌تونه تسلیم کنه! نه! قلبت و! اون نقطه‌ای که همۀ دنیا هم جمع بشن و از تو اقرار بگیرن ضدّدینی، ولی قلبت با دین باشه، هییییییچ غلطی نمی‌تونن بکنن! اما دین... قلبت و تسلیم می‌کنه... تمامِ وجودت و تسلیم می‌کنه... همین‌قدر باشکوه و پرصلابت :)

تو یه سایتی هم خیلی قشنگ کار کرده بود :) نوشته بود اگه وطن‌فروشای ما موقۀ ابن ملجم بودن، وقتی امام حسن علیه السلام می‌خواستن قصاص کنن، براش توییت می‌زدن اعدامِ یک کارگرِ حافظِ قرآن به اتهام اقدام برای ترور علی بن ابیطالب :) این کارگرِ زحمتکش در آستانۀ ازدواج بود و نامزد وی قطام نیز به خاطرِ حالِ روحیِ نامساعد و از ترس نیروهای امنیتی به مکان نامعلومی گریخته است :))

حالا خدایی خوارج که روبروی حکومتِ امام ایستادن، وااااااقعا حافظان و قاریانِ قرآن و افرادِ دین‌مداری بودن ولی کج‌فهم، ولی شما یه نگاه بنداز به نقادای امروز... طرف پنجاه آیۀ روزانه‌ش و نمی‌خونه بعد برای ما آیه قرآن میاره برا محاربه :)

لذا به قولِ آقای اژه‌ای: از شماتتِ شماتت‌گران مطلقاً نگران نباشید! 

 

چاقوکشِ مشهدی هم به سزای عملش رسید...

خدا صبر بده به مادرای دانیال و حسین... دانیال دو روز بعد از شهادتش اولین سالگردِ عقدش بوده و حسین تازه شرایطِ کاری براش جور شده بود... خدا صبر بده به مادراشون... 

 

 وَ سَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ.

    چند خط زندگی

    مادر

    اغلب من روزها پُست می‌ذاشتم و شاگردبنّا شب‌ها، حالا ولی روزهای همه‌مون شلوغه و از دعاهای بعد از نمازهامون شده؛ برکتِ وقت. همه‌چیز در حدِ عالی اما سخت و پیچیده داره پیش می‌ره. ما مجبوریم به سخت‌کوشی و کم‌کاری نکردن. مجبوریم چون وظیفه‌مونه. سخت مطالعه می‌کنیم، سخت مباحثه داریم، سخت مشاوره می‌دیم، هم‌دیگه رو تقویت می‌کنیم برای ادامۀ راه. هرکدوم به ظاهر یه راه می‌ریم. هر کدوم به ظاهر یه بخش از نوشتۀ یه پُستیم، اما در نهایت همه یک پُستیم. 

    کلاسم به لطفِ خدا شلوغ شده. کلاس که اسمِ باکلاسشه، اینجا شبیهِ دورهمی و قرآن‌دوره و جلسه خونگیه. خانوم‌ها به خانوم‌های مناطق اطراف هم گفتن و چند روزیه من مهمان‌های جدید هم دارم. خانوم‌هایی از روستاهای اطراف. وقتی دور تا دورِ خونه‌م می‌شینن پنج_شش نفری باید مسجدی و وسط دایره بشینن. چند نفری کتاب قرض گرفتن. کتاب می‌خونن. جز کتابی که دورِ هم می‌خونیم، کتاب بردن خونه‌شون. چند نفری بچه‌هاشون اومدن درِ خونه و کتاب قرض گرفتن. وَ چند نفری مردهاشون به شاگردبنّا گفتن به خانوم‌هامون کتاب می‌دی، به ما نمی‌دی؟ وَ اونها هم کتاب دست گرفتن. جمعه عصر اینجا یک جوون زیرِ درخت نشسته بود و دستش کتاب بود. من برای دیدنِ این صحنه از روی ایوون سه تا دو رکعتی نماز خوندم... وَ احساس کردم هنوز هم کمه... اما حالم مساعد نبود و به جای رکعت‌رکعتی که کفافِ شکرِ خدا رو نمی‌داد، تسبیح دستم گرفتم و حمد گفتم. 

    تا این لحظه شش نفر از خانواده تماس گرفتن که امسال یلدا جاتون خیلی خالیه... ما امسال یلدا خیلی دلتنگ‌تون میشیم... کاش یلدا میومدین اینجا و باز برمی‌گشتین... 

    چرا؟ چون درست از وقتی دخترم به دنیا اومد، میزبانِ هر سالۀ یلداها ما بودیم. شاگردبنّا یک روز پیشنهاد داد می‌تونی زحمتِ یلدا رو تقبل کنی و ما فامیل رو دورِ هم جمع کنیم؟ گفتم ما که بزرگتر نیستیم، یک‌وقت ناراحت نشن! گفت اینها که عُرفه! بیا از خدا حرف بزنیم! توی مهمونی‌های یلدا خیلی چیزها داره فدا می‌شه... هدف، دورهمی و صلۀ رحم و باخبر شدن از هم و گره‌گشایی بود، شده چشم‌وهم‌چشمی و گره به کارِ هم زدن و فرار کردن از هم! 

    ما بسم الله گفتیم و سال به سال به تجربه‌مون اضافه شد... سال‌های اول کمتر مهمان میومد و وقتی هر سال با تجربه، کیفیتِ کار رو بالا بردیم، خبر دهان به دهان می‌چرخید و اشتیاق هم زیاد می‌شد. حتی در دورانِ کرونا هم تدبیر کردیم و دورهمی رو داشتیم.

    ساده برنامه‌ریختیم، ساده گرفتیم، ساده برگزار کردیم. ساده بودیم و خودمون. به همه ساده گذشت و خوش. 

    مثلا وقتی پول نداشتیم فقط نخود و کشمش گرفتیم، ظرفِ آجیلِ ما پسته نداشت، بادوم نداشت، فندق نداشت... دو_سه سال همون نخود و کشمش هم برامون سخت شد، اصلا آجیل نداشتیم، عروسِ دایی شب به من پیام داده بود خدا خیرت بده، من خجالت می‌کشیدم بی‌آجیل مهمون دعوت کنم، از بعدِ مهمونیِ شما دیگه غصۀ این چیزا رو نخوردم... یا وقتی رفته بودیم خونۀ دخترعموی شاگردبنّا، من و کشیده بود کنار و بهم گفته بود دیدم شبِ یلدا دستِ ظرفات متفاوته، از هر گلی و جنسی هر چی داشتی، با سلیقه جلومون چیدی، نرفته بودی ظرفای یک‌دست بخری و چشمِ ما رو دربیاری، من دیدم اون شب به همه خوش گذشت، منم سخت نگرفتم. راستش همیشه سر این‌که همۀ ظرفام باید یه‌دست باشه با شوهرم دعوا داشتیم... هر مهمونی یه دعوا... اصلا بچه‌هام از مهمونی بدشون میاد چون می‌دونن ما قبلش دعوا می‌کنیم... تا مهمونیِ شما رو دیدیم و همه‌چی عوض شد :)

    اون‌قدر بازی اسم و فامیل، لیگِ لِی‌لِی بزرگسالان، جامِ جهانیِ یه‌قل‌دوقل، مسابقۀ اسب‌سواریِ بچه‌ها پشتِ پدرها، و و و داشتیم که همیشه موقۀ تموم شدنِ شب‌نشینی و مهمونی، بچه‌ها با گریه از خونۀ ما می‌رفتن و بزرگا با اکراه و دلتنگی... وَ این حاصلِ سال‌ها توکل و تلاش و عشقِ ما به تک‌تکِ فامیل بود... 

    چرا! بحثم میشد... سیاست... اقتصاد... فرهنگ... اما اون شب؛ شبِ یلدا بود و مدیریت می‌شد حولِ محورِ یک دقیقه بیشتر دورِ هم بودن بگذره... تا می‌دیدیم بحثِ سازنده داره تنش و کدورت می‌شه، شب رو حواله می‌دادیم به شاهنامه... به حافظ... چقدر مسابقۀ اِستُپ سوختیِ شاهنامه بازی کردیم! یک مسابقۀ من‌درآوردی که از یک کنار شروع می‌کردیم به شاهنامه خوندن از رو، هرکس تُپُق می‌زد، سوخته بود! باید استُپ می‌کرد و می‌رفت نفرِ بعد. نفرِ بعدی باید با لحنِ جدیدی می‌خوند. مثلا لحنِ خنده‌دار، لحنِ عصبانی، لحنِ اخبار، خیلی می‌خندیدیم... پدرجونم (پدرِ شاگردبنّا) همیشه آخرش برای همه‌مون فالِ حافظ می‌گرفت... وَ همیشه این فال خوش می‌یومد... حتی اگر غزلی که می‌خوندن و ما می‌گفتیم این‌که داره از غصه می‌گه، ایشون فال و نیک می‌زد... می‌گفت نخیر! خیره! سر تا پای غزل خیره! داره می‌گه زندگیاتون قراره قشنگ‌تر بشه... لباتون خندون‌تر... قراره بچه‌هاتون بیشتر بشن و رزق‌وروزی‌تون بابرکت‌تر... پدرجون... چقدر دلم براتون تنگ شده... اگه شاگردبنّا رو هیچ‌وقت و هیچ‌وقت در حال ناشکری و نق و غُر ندیدم، دسترنجِ تربیتِ شماست که همه‌چیز و خیر می‌بینید و خیر می‌شنوید... خدا برای ما حفظتون کنه... شما که اینجا رو نمی‌خونید... یادم باشه بعد از این پست بیام و بهتون زنگ بزنم و ازتون بخوام برام فقط حرف بزنید... خیر بگید و خیر بگید و خیر بگید... آخرشم مثلِ همیشه وقتِ خداحافظی بگید خیر ببینی دخترم...

    از همین یلداها چند تا جوون به هم وصل شدن... چند تا مقروض، آبروشون خریده شد... چند تا بی‌خونه، خونه‌دار شدن... چند تا قهر، آشتی شد... الحمدلله... الحمدلله... 

    یلدای فامیل رو شاگردبنّا پیشنهاد داد... یلدای اینجا رو من پیشنهاد دادم... به لطفِ خدا اینجا هم میزبان می‌شیم... اینجا هم یلدا دورِ همیم... با خانوادۀ جدیدم... با عزیزانِ تازه‌م... با پاره‌های تنی به وسعتِ وطن... 

     

    دختر

    همون معلمِ دخترم باز بحث راه انداخته... این بار محسن شکاری... بچه‌های کلاس حتی نمی‌دونستن!... دخترم تبیین کرده... باز زنگ زدن و ما رو خواستن... پدرش رفته مدرسه... بعد از ساعتِ تعطیلی... مدیر ازش خواسته... همیشه زود تموم می‌شد... این بار طول کشید... دلم هزار راه رفت... هی زنگ می‌زدم و نگو روی سکوت بوده... دلشوره فشارم و انداخت... تا بالاخره بعد از سه ساعت دیدم گوشی زنگ می‌خوره و شاگردبنّاست... 

    مدیر بوده و معلمه و شاگردبنّا و دخترم... مدیر گفته ما فکر می‌کنیم دخترتون حمایتِ شما رو داره... تا حالا چند بار با شما صحبت کردیم و قرار بوده با دخترتون حرف بزنید؟! این بار می‌خوایم جلوی ما با دخترتون صحبت کنید... مگه این‌که معلوم بشه با حمایتِ شما داره بحثِ درسی رو از کلاس خارج می‌کنه و به مباحثی می‌پردازه که جاش مدرسه و کلاس نیست! 

    شاگردبنّا می‌گه داشتیم با دخترم از خنده منفجر می‌شدیم :) ولی برگشته بهش نگاه کرده و پرسیده: بابا! راسته؟! شما وقتِ درس و گرفتی؟! دخترم گفته نه! معلم شروع کرد! من از وقتِ درسم دفاع کردم اتفاقا! معلم دستپاچه می‌شه و شروع می‌کنه به توجیه! خلاصه آخرسر مدیر یه تعهد از معلم و دخترم می‌گیره که دیگه حرفی جز درس، سر کلاس نباشه. بعد هم پدر_دختری می‌رن با هم یه بستنی می‌زنن و برای ما هم آب‌شده‌ش و میارن :) (از شهر تا اینجا خیلی دوره، آب شده بود و گذاشتیم یخچال که ببنده)

    پنج‌شنبه هم میزبان هم‌کلاسی‌های دخترم هستم :) دارم برای هر کدومشون یه آدم‌برفیِ نمدی درست می‌کنم که بهشون هدیه بدم :) امیدوارم خوششون بیاد و امکانش پیش بیاد که یلدا هم با خونواده‌هاشون دعوتشون کنیم. 

     

    پسر

    خانومشون گفته گوشه‌های هر ورقِ دفترشون نقاشی بکشن. دوستاش زنبور کشیدن، پروانه، فرشتۀ دریایی، سیندرلا، ... همون‌چیزایی که تو گوشی‌ها و ماهواره‌ای که شبا ساعت ده با خونواده می‌رن می‌بیننن دیدن. پسرم نقشۀ ایران کشیده، امام زمان ارواحنا فداه، مامانی، بابایی، خواهری، یحیی :)، پرچمِ ایران، مامان‌بزرگا، بابابزرگا، پسردایی، محمدکوچولوی همسایه تو مشهد، شهید سلیمانی، حرمِ امام‌رضا، جانمون به فداشون، جرجیس رو با لباسِ محلی، نخل، دریا... :)

    خانومشون بهش ستاره داده و تو دفترش برای من و باباش نوشته: خدا حفظتون کنه که مراقبِ فکر و ذهنِ گل‌پسرتون بودید... خواستم بنویسم وظیفه‌مون و انجام دادیم و کم هم انجام دادیم، اما دخترم گفت براشون فرنی درست می‌کنم بفرست، آخه وقتی پسرم گفته فرنی دوست دارم، معلمش گفته به‌به! منم دوست دارم، خصوصا زعفرونیش و... قراره دخترم درست کنه و بدیم براشون ببره :)

     

    پدر

    پروژۀ جدید... دورهمیِ یلدا... مدرسۀ بچه‌ها... پنج‌شنبه آوردن و بردنِ هم‌کلاسی‌های دخترم... هم‌فکری دادن به من و بچه‌ها... کارای خونه... بعدِ یلدا هم می‌دونم سالگردِ سردار می‌افته به ذهنش... بعدش هم می‌دونم دغدغۀ دهۀ فجر و داره... شلوغ‌تر شده... خیلی شلوغ‌تر... کمتر می‌بینیمش... دلتنگ‌ترش می‌شیم... خسته‌تر میاد خونه... بیدارتر خوابش می‌بره...

     

    یحیی

    روزی دو بار براش دعای عهد می‌ذارم... صبحا بعد از نماز... غروب‌ها بعد از نماز... اذان به اذان سعی می‌کنم غذا بخورم که عادت کنه وقتِ اذان‌ها بیدار باشه... به دنیا بیاد هم اذان به اذان بهش شیر می‌دم که همیشه اون‌موقه گرسنه شه و بیدار باشه... روزی بیست دقیقه براش روضۀ امام حسین علیه السلام می‌ذارم... با هم برای ارباب اشک می‌ریزیم... به خاطرش به تصویرهای زیبا بیشتر نگاه می‌کنم؛ به صورتِ ماهِ حضرتِ آقا... به آسمون... به نخل‌ها... به خنده‌های جرجیس... به دندون‌های یکی بود، یکی نبودِ حفصه... به خواهرش وقتی با صوتِ حزین قرآن می‌خونه... به برادرش وقتی بزغاله‌ش و بغل کرده و می‌بوستش... به دست‌های پدرش وقتی زخم و زیلی از سرِ کار برگشته... به دست‌های زحمت‌کشِ پدرش... به پرچمِ کشورش وقتی از روی ایوون، اهتزازش و روی سقفِ دهیاری می‌بینم... به تربتِ کربلا... به چادرِ دخترم... به عقیقِ انگشتِ همسرم... به یافاطمۀ روی پیراهنِ پسرم... 

     

    زیارتگاهِ اهلِ یقین

    سر تشییع شهدای شاهچراغ تو مشهد خیلی دلم سوخت نبودم...

    سر تشییع دانیال و حسین هم... رفقا از اونجا زنده برام فیلم می‌فرستادن و شورِ مردم رو نشونم می‌دادن و واقعا حسرت می‌خوردم تو تشییع شهدا نیستم...

    تشییع روح‌الله رو که بماند چی به دلم گذشت...

    تشییع آرمانِ عزیز رو هم رفقای تهران برام فیلم می‌فرستادن و از حسرت قلبم تیر می‌کشید...

    تشییعِ شهیدِ مظلوم رفتن؛ کمترین وظیفۀ به دوشمه... هر چقدر هم دور باشم و توجیهِ قیامت‌پسند داشته باشم، این دل ولی راضی نمی‌شد...

    بالاخره دستِ ما هم به دامانِ شهیدی رسید... گرچه از دنیا رفتنِ یک عبد، داغِ سنگینیه برای زمین... ولی خونِ شهید جریان‌ساز و هدایتگره... 

    امروز تشییعِ شهید مولوی عبدالواحد ریگی رفتم و بعد از چندین ماه دور از حرم و امامزاده و هیئت و مزار شهید بودن، کنارِ  بَلْ أَحْیَاء عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ نفسی تازه کردم...

    111 تا شهید هم پریروز به خونه برگشتن... اگه تو شهراتون تشییع شدن، به نیابت از ما هم چند قدمی پشتِ تابوت‌هاشون برید و دعای فرج بخونید...

     

     

    || شهدا امامزادگان عشقند که مزارشان زیارتگاه اهل یقین است. ||

    شکارِ شکاری!

    بعد از تماس گرفتن با مرکزِ ارتباطاتِ مردمیِ قوۀ قضاییه وَ تشکر کردن بابتِ رسیدگیِ فوری به پروندۀ محاربان،

    تا الآن شاید ده بار کلیپِ مقتلِ آرمانِ عزیز رو نگاه کردم...  وَ کلیپِ مقتلِ روح‌الله عجمیان رو بیشتر...

    شکاریِ اینها هم شکار می‌شه...

     

    وَسَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ.

    پاسخگویی و اشاره به یک میان‌بُرِ مهم

    گفتم امروز زمان دارم بیام جواب یکی از سؤالای شما رو بدم :) بله، با وجودِ این قالبِ روی اعصاب که خبر دارم چه روح و روانا رو ریش‌ریش کرده، ما در حد توان ارتباط رو با شما داریم و بالاخره سؤالا و ابهامات و فحش و ناسزاها به گوش‌مون می‌رسه :) پس نفسِ عمیقی بکشید و با هم دسته‌جمعی ول‌کن جهان را قهوه‌ات یخ کرد بخونیم :)

    و اما سؤال: آیا می‌شود یکهو جمع کرد و با خانم_بچه‌ها رفت هجرت و کار جهادی و خروارخروار ثواب جمع کردن؟! 

    جواب: خیر! اینی که فرمودید تنها راهِ خروارخروار لعن و نفرین جمع کردنه :)

    شرح مسأله: 

    وقتی از ما پرسیدین، ینی ما مرجعِ فعلیِ شما هستیم، پس این‌که بر مبنای زندگیِ خودمون توضیح می‌دم، واسه اینه که خودم تجربه‌ش کردم، شما از ما پرسیدید، وَ دور و برمون هم این مدلی داریم. شاید مدل‌های دیگه‌ای، خصوصا مدل شما باشن، که از قضا موفق و در راهِ ثواب و صواب هم هستن، اما ما مطلع نیستیم. بنابراین شرح رو در قالب چند نکته و بر مبنای زندگی خودمون، و نهایتا دوست و رفیق و هم‌جهادی‌هایی که اونام مدلِ خودمون هستن بیان می‌کنم.

    1) من و اُمّ‌یحیی(heart) قبل از ازدواج هر دو فعالِ جهادیِ روستایی و حاشیه‌شهر بودیم. ینی سبکِ زندگیِ جهادی رو چشیده بودیم و با سختی و چالش‌ها آشنا بودیم. این نه تنها مهمه، که جهاد رو به ثواب و صواب نزدیک می‌کنه. چون می‌شه که یکی‌تون تو این مسیر باشه و اون یکی به خاطرِ شما پا به این مسیر بذاره، اما قطعا به خاطرِ سختی‌هایی که داره به خاطر طرفش متحمل می‌شه، ثوابش از داعی و بانیِ این مسیر بیشتره. اما نظر شخصیِ من اینه که در درازمدت نمی‌تونه دیگه تحمل کنه و همه‌چیز به هم می‌ریزه. ببینید! در هجرت زندگی کردن، راحت نیست! شما همین‌جوری به بلادِ پیش‌رفتۀ کفر هم مهاجرت کنید، سختی‌های خاص خودتون رو خواهید داشت، چه برسه به هجرت به مناطقِ محروم و با هدفِ کارِ جهادی! 

    ینی فاکتورهای سختی هی داره اضافه می‌شه:

    هجرت (دوری از تمام خانواده و دوست و رفیق... این شوخی نیست! اصلا شما همۀ دوست و آشنا و رفیق و کامیون کامیون پول و امکانات و همممممه‌چی رو بردار با خودت ببر، همین که زاویۀ تابشِ آفتاب با موطنِ خودتون فرق داره، وزشِ بادش، فرهنگِ مردمش، نوع غذاشون، تا ریزترین چیزها که از دور به چشم نمیاد، اما وقتی تو دلش قرار بگیرید متوجه می‌شید چیه، همینا به مرور اگه اهلش نباشید یا به خاطر همسرتون تحمل می‌کنید، باعث استهلاکِ روحی می‌شه و زندگی رو تحت‌الشعاع قرار می‌ده) + مناطقِ محروم (من بارزترین مثالِ خودمون رو می‌زنم، ما در مشهد تو خیابون و پرت‌ترین منطقه هم یه شیرِ آب پیدا می‌کردیم، راحت ازش می‌خوردیم چون تمومِ مشهد آبِ آشامیدنی داره، اما اینجا اومدیم و تازه فهمیدیم آب چه نعمتیه... چه نعمتیه... چه نعمتیه... ببین این‌که الآن هی دارن می‌گن بحرانِ آب، بحرانِ آب، شما که تو کلان‌شهرید یا نهایتا هفته‌ای چند ساعت آبتون قطع می‌شه، هنوز عمقِ فاجعه رو نفهمیدید! ما اینجا آبِ آشامیدنی نداریم. اینجا شیرِ آب دیدید فقط باید صورت‌تون رو باهاش بشورید یا زمین و حیوون رو آب بدید. آبِ اینجا آشامیدنی نیست. فقط در مناطقی چاه و آب‌انبار و منبع داره که اون هم مدت‌زمان داره و اگه دیر و زودی بهش برسن باید صبر کنیم تا آب بیاد. اینجا بخش اساسیِ پولِ ما و تمامِ اهالی صرفِ خریدِ بطری‌های آب‌معدنی یا دبه‌های آب می‌شه! اوایل نمی‌تونستم برنامه‌ریزی کنم کی آب تمومه که قبل از تموم شدنش دبۀ بعدی رو آورده باشم، چندین بار زودتر از حساب و کتابم آبِ خونه تموم شد و بچه‌هام و خانومم تو این هوا تشنه موندن! اون‌قدر تلاش کردم تا الآن می‌تونم دو روز قبل از اتمامِ آب رو پیش‌بینی کنم و برم از منبع یا آب‌انبار یا چاه آب بیارم یا در بدترین شرایط برم شهر و بطری بخرم. من نمی‌دونم شما سیستان و بلوچستان اومدید یا نه، اما وقتی اینجا میاید، برای پذیرایی اولین چیزی که برای شما میارن، یه لیوان آبه! این شاید دور از سیستان براتون خنده‌دار یا بی‌معنی باشه، اما وقتی اینجا میاید و اون لیوان آب رو جلوتون می‌ذارن و شما از نهایتِ تشنگی با ولع سر می‌کشید و خون به مغزتون می‌رسه، تاااااااازه می‌تونین بفهمین مردمِ اینجا چقدر چقدر چقدر مهمان‌نواز و دست و دلبازن! اون یک لیوان آبی که جلوتون گذاشتن، اینجا تمامِ داراییِ یک خونواده است! اونها تمامِ دارایی‌شون و جلوت می‌ذارن!) + کارِ جهادی (کارِ جهادی ریزه‌کاری داره... ایّوب ایّوب صبر می‌خواد! اهلِ صبر نیستین سمتِ این گزینه نیاید! تو شهر کارِ جهادی کنین، تو وبلاگ‌تون، تو حاشیه‌شهر حتی، اما با خانواده... در هجرت... در منطقۀ محروم... نه! این شوخی رو با خودتون نکنین! خانواده و خودتون و عالمی رو از کارِ جهادی بیزار نکنین! 

    اگه در حالتِ زن و شوهری نگاه کنیم، در هجرت و منطقه محروم و کارِ جهادی، حتی اگر هر دو جهادی‌چشیده‌اید، صحبتِ من با مرد هست؛ سنگِ زیرینِ آسیا باش! جهادیِ منطقۀ محروم مستحبِ من و تویه، خوش‌اخلاقی و مدارا با همسرمون، واجبِ من و تو! اگه هجرت و منطقه محروم و کارِ جهادی خسته‌ت می‌کنه... بداخلاقت می‌کنه... بعد میای خونه و خستگی و بداخلاقیت و سرِ خانومت می‌ریزی... اونم خسته می‌کنی... اونم بداخلاق می‌کنی... از جات تکون نخور! دنیا می‌خوای، عاقبت می‌خوای، از جات تکون نخور! من قسم می‌خورم جهادِ من و تو، واجبِ جهادِ من و تو اول از همه، خوش‌اخلاقی و مدارا با خانواده است. من قسم می‌خورم. ینی اگه از تهِ دل آه کشیدی که کاش می‌تونستی هجرت کنی و کارِ جهادی، بعد هیچ‌رقمه شرایطش و نداری، من بهت یه پیشنهاد می‌دم، اگه انجام دادی و اون دنیا مقامِ معنویِ چشم‌گیری بهت ندادن، یقۀ من و بگیر و تف کن تو صورتم! همین‌قدر با اطمینان می‌نویسم؛ 

    به جای هجرت، با خانواده‌ت مدارا کن... به جای منطقه محروم، با خانواده‌ت مدارا کن... به جای کارِ جهادی، با خانواده‌ت مدارا کن... 

    پسر و دخترِ خونه‌این؛ نیت کنین به نیابت از کارِ جهادی در منطقه محروم از همین ساعت با خانواده خوش‌اخلاق باشید. زن و شوهرید همین‌طور. با کلِ دایرۀ خانواده؛ پدر و مادر و خواهر و برادر و زن و شوهر و فرزند. قوی شدین تو این، دایره رو بازتر کنین و به فامیلِ درجه یک برسید. قوی شدید، بازتر کنین دایره رو بسطش بدید به دوستان، به همسایگان، همین‌جور الی آخر. 

    منظورم از خوش‌اخلاقی و مدارا چیه؟! 

    ببین! میای میگی برادرم این کار و کرده من نمی‌تونم باهاش مدارا کنم! ولی اگه بیای منطقه محروم، طرف بهت فحشم بده، چطور ژست می‌گیری و خودت و صبور نشون می‌دی و می‌گذری که جذبش کنی؟! چون فکر می‌کنی اون ثواب داره، برادرت نه! جهادی ینی همین! اصلا جهادی اون کاریه که تو دوستش نداری، با زجر داری انجامش می‌دی، اما چون می‌دونی وظیفته خودت و مجبور می‌کنی! واسه این بهت پاداش می‌دن! واسه نمازِ تکراریِ روزی پنج بار خدا سفت و سخت وایساده که نمازت قبول نشه، هیچ کار دیگه‌ت و قبول نمی‌کنم، نه اون نمازِ مستحبی که حالش و داری تو صحنِ حرم با رفقا بخونی و حسابی هم کِیف می‌کنی! وگرنه آدم واسه همه غریبه‌ها صبور و شیک و باکلاس و مهربونه(!)

    خواستی دستِ زن و شوهرت و بگیری یا مادر و پدرت و بیاری غربت که کار جهادی کنی، اولین جهادت؛ خوش‌اخلاقی و مدارا! مهمترین جهادت؛ خوش‌اخلاقی و مدارا! ضروری‌ترین جهادت؛ خوش‌اخلاقی و مدارا! اینجا اونی که باهات اومده سختی می‌کشه، خسته می‌شه، به استهلاک می‌رسه، اگه وایسادی تو روش و گفتی خب منم با تو همین‌جام! منم سختی می‌کشم! منم خسته می‌شم! رک بهت بگم: جمع کن بساطت و! نه جهادی برات می‌نویسن، نه ارج و قربی بهت می‌دن، تازه کارتم اون دنیا گیرتر و گیرتر و گیرتر می‌شه! 

     

    2. اگه بچه دارید که واویلاااااا! این و دو تا گوش داری، دو تا گوشِ دیگه هم قرض کن و بیا بشین برادرانه و دلسوزانه نصیحتای من و گوش کن! 

    وقتی زن و شوهرید، یا با پدر و مادر، همه‌تون آدم بزرگی هستید که با انتخابِ خودتون پا به این راه گذاشتید. هرچی بشه خودتون خواستید. 

    بچه‌ها رو گرچه حق نداریم مجبور کنیم، اما اگه هم به میلِ خودشون بیان چون جز ما پدر و مادر کسی و ندارن! امیدشون ماییم، دلگرمی‌شون ماییم! نیاد کجا بره؟! نیاد دلش می‌گیره نکنه مامان و بابام دلخور باشن! 

    دوباره و با تأکید می‌نویسم ما حق نداریم بچه‌ها رو مجبور کنیم! بچه‌ها حتی اگه یک سالشونم باشه، باید بهشون بگید قراره چه اتفاقی بیافته، باید بدونه ممکنه دیگه دوستاش و نبینه، مدرسۀ دلخواهش و نره، ممکنه جایی بره زبانشون و سخت متوجه بشه... خدا لعنت کنه من و اگه قبل از این‌که رضایتِ قلبیِ بچه‌م و بدونم، راه بیفتم دنبال ثواب! ثواب، آرامشِ بچۀ منه! ثواب، روح و روانِ بچۀ منه! ثواب قبل از دلِ همۀ بچه‌های دنیا، دلِ بچۀ منه! باید این‌قدر بزرگ بار آورده باشمش که خودش پاپیش بذاره برای ازخودگذشتگی، مثلِ فرزندانِ شهدا و جانبازها... و البته فرقِ مستحب و واجب رو هم بدونم و سرِ خودم و شیره نمالم! 

    ما زودتر از اینها می‌خواستیم بیایم اینجا، اما هر بار با پسرم مطرح کردیم گفت نه! از مشهد نمیرم. صبر کردیم بزرگ شد و خودش مایل شد به تجربیاتِ جدید. یهو نیاوردیم بچه رو اینجا بگیم خب! از حالا دوستای تو این بچه‌هان، با پوششِ متفاوت، زبانِ متفاوت، مذهبِ متفاوت و فلان! ننشستیم هم مثلِ آدم بزرگا براش جلسه بذاریم نه! به زبونِ خودش با همون مدارایی که گفتیم. عکس و فیلم نشونش دادیم از اینجا، عید اومدیم فضا رو در قالبِ سفر نشونش دادیم، بردیم با بچه‌های اینجا آشناش کردیم، برگشتیم گذاشتیم فکر کنه، چه جوری بگم؟ اونم جزوِ اتاقِ فکرمون بود. ما تصمیم نگرفتیم، بچه‌ها موظف باشن به اطاعت! یا دخترم به شدت روی حمام و تمیزی حساسه، باید شرایط آبیِ اینجا رو می‌دونست، باید وضعیت بهداشتی اینجا رو بهش می‌گفتیم. 

    از طرفی هر چقدر هم آماده باشن، باز والدین باید اولین و مهم‌ترین و ضروری‌ترین جهادشون رو مدارا و خوش‌اخلاقی با بچه‌ها بدونن. بارها شده دلم خواسته اون پدری که اومده هیئت یا حرم و بچه‌ش داره تو بغلش گریه می‌کنه و از یه چیزی ناراحته، اما محلش نمی‌ده که از روضه و زیارتش جا نمونه رو تا حد کُشت بزنم! بارها دلم خواسته اون مادری که راه می‌افته تو بازار و بچه‌ش و کشون‌کشون دنبالِ خودش می‌کشونه و حواسش نیست اون بچه قدش کوچیکه و اون پایین فقط سیاهی و پاها رو می‌بینه، نه رنگ و لعابِ مغازه‌ها رو، بعد هم به گریه‌ها و خستگیِ بچه محل نمی‌ده، بندازم گوشۀ زندون و بچه‌ش و ازش جدا کنم تا یادش بیاد اولین ضرورتِ زندگیش چیه! اینا شوخی نیست! ریزریزِ اینا صد سالِ بعدِ نسلِ من و شکل می‌ده! 

    ما سرِ هر هجرت می‌ریم پیشِ یه استادِ عزیزی که قبولش داریم و ازشون اجازه می‌گیریم. تو این همه سال و این همه هجرت حرف‌شون همیشه یکیه؛ همیشه فقط از من می‌پرسن! چه وقتی بچه نداشتیم، چه حالا که پدر هستم. ینی همیشه دو تایی می‌ریم پیش‌شون و دو تایی حرف می‌زنیم و برنامه‌هامون و می‌گیم و کسبِ اجازه و مشورت می‌کنیم، اما ایشون همیشه به من نگاه می‌کنن و همیشه سؤال رو فقط از من می‌پرسن: 

    می‌تونی تحت هر شرایطی با زن و بچه‌ت مدارا کنی؟ یادت نمی‌ره دلگرمی و امیدِ اینا تو غربت بعد از خدا فقط تویی؟ 

    من هر بار بغض می‌کنم و سرم و میندازم پایین و بعد از کلی جنگِ روانی در درونم به سختی و مردّد جواب می‌دم ان‌شاءالله همۀ تلاشم و می‌کنم. 

    بعدم ایشون می‌فرمایند دستِ خدا به همراهتون. هر وقت دیدی نمی‌تونی بی فوتِ وقت برگرد!

    همۀ اینها ینی باید بسترِ چنین فضایی آماده باشه، زن و شوهر پایۀ هم باشن، بچه‌ها رو تو این فضا بار آورده باشن و بیگانه با این محیطِ فکری نباشن. شما اگه بیست سال تو یه شهر بودید، بچه‌تون و شکنجه می‌دید اگه یهو جمع کنید برید هجرت برای کارِ جهادی! 

    من نمی‌گم نشدنیه! دقت کنید! نشدنی نیست! هیچ‌کاری با توکل به خدا و تلاش نشدنی نیست! هیچ کاری نشدنی نیست! 

    من می‌گم بستر باید آماده باشه؛ اول از همه اخلاق ِ خودمون! مدارا مدارا مدارا. 

     

    3. برنامه داشته باشید. یهو جوگیر نشید پاشید برید! چه بسا اصلا چند سال فقط باید برنامه‌ریزی داشته باشید که قراره کجا برید؟ چرا برید؟ چه کار کنید؟ کوتاه‌مدت یا بلندمدت؟ چه امکاناتی می‌طلبه؟ چه اهرمِ حمایت‌گر یا منع‌کننده‌ای خواهید داشت؟ زندگی‌تون و شغل‌تون چی می‌شه؟ آموزش و پرورشِ بچه‌تون چی می‌شه؟ اهدافِ شخصیِ زندگیِ خودتون چی می‌شه؟ و و و... هم حواستون به پیشِ رو باشه، هم مراقبِ پشتِ سر باشید. آینده‌نگری و آینده‌پژوهی کنید. بی‌گدار به آب نزنید دست از پا درازتر با خانواده‌ای که درگیرِ آزمون و خطای شما شده برگردید شهرتون که دیگه کار سخت می‌شه! 

     

    4. آخرین نکته هم که لازم می‌دونم بگم رو از دلِ کلامِ امام صادق علیه السلام بگیرید که؛ کسی که خود را برای روزی خانواده‌اش به زحمت می‌اندازد و کار می‌کند مانند رزمنده است که در راه خدا می‌جنگد.

    این ینی کار اقتصادیِ ما برای رفاهِ خانواده، برابرِ همون جهاد فی سبیل الله هست! نداریم که طرف خونواده‌ش در سختی و عذاب باشن که می‌خواد بره مستحب انجام بده! قرار به ریاضت کشیدنه، من باید ریاضت بکشم، نه خانومم، نه بچه‌هام! استاد پناهیان هم می‌فرمودن که مثلا اگه شأن خانومتون داشتنِ مبله، براش بگیرین، شما می‌خوای ریاضت بکشی نشین روش! مثلا خودم می‌خواستم بگیرم خانومم گفت نیاز ندارم. تلویزیون اهلش نیستیم گفت نمی‌بینم. ولی جفت‌مون دیوانۀ اینیم که بشینیم با هم پلی‌استیشن بازی کنیم :) وقتی هر دو سر کار می‌رفتیم پولامون و جمع کردیم رفتیم psخریدیم :) دیوونه هم خودتونین :) 

    به دلِ خانواده باشید... خیرش و می‌بینین... مثلا روایت یا حدیث داریم منافقه که به میلِ خودش می‌گه خانواده غذا بپزن! اگه مؤمنی همیشه به دلِ خانومت و بچه‌هات و پدر و مادرت غذا بخور... هوسا و دلخواهات یه جای دیگه جبران می‌شه... یا مثلا یادم نیست کدوم امام تو خونه قرمز می‌پوشیدن چون خانومشون دوست داشتن :) بله! دین همین‌قدر ظریفه... عامل باشیم بچه‌هامون با دو تا شعارِ توخالی هیجان‌زده نمی‌شن! 

     

    ان‌شاءالله جوابم کامل باشه و مفید و هدایت‌گر و امیدبخش. نبود حلال کنید و برای این‌که عاقبتِ من و به خطر نندازید بازم با چند نفر دیگه مشورت کنید. این زاویه دیدِ ماست، می‌تونه خطا باشه، می‌تونه درست باشه، آدمیم دیگه، عقلِ کل که نیستیم. 

    تا پاسخگویی‌های بعدی؛ در پناهِ خدا باشید :)

     

     

    || یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آَمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مَا لَا تَفْعَلُونَ... کَبُرَ مَقْتًا عِندَ اللَّهِ أَن تَقُولُوا مَا لَا تَفْعَلُونَ... ||

    || توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند؟! ||

    || لَّا إِلَهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنتُ مِنَ الظَّالِمِینَ ||

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس