این پُست هم یه جورایی پاسخگویی به سؤالات شماست. البته کلیتر که چند سؤال رو با هم پوشش بده. خیلی دیر داریم این پست رو مینویسیم و معذرت میخوایم اما هم برای یکی_دو سؤال نمیشد کلیات رو گفت، گذاشتیم حداقل گزارههای بیشتری بهمون بدید، هم راستش هروقت اومدم بنویسم شاگردبنّا گفت این پست و بنویسی کلی پدر و مادره که به تریج قباشون برمیخوره! خودِ شاگردبنّا میگفت بنویس اما من حساسترم رو اینکه کسی نرنجه :) لذا کمی معطلش کردم تا بهترین شکل خودش رو بگیره، گرچه باز هم راضیکننده نیست!
مسألۀ مهمتر این بود که این پست نیاز به مرجعهای دینی داره، یعنی باید دقیق وقت بذاریم و جستجو کنیم. نه من این فرصت و دارم، نه شاگردبنّا. باز کلیاتی از اونچه از مباحث دینی خوندیم و شنیدیم و دیدیم دربرگیرندۀ این پسته که شاگردبنّا تأکید کرد بنویسم این شیوۀ مطمئنِ ماست، اما چون برای شما مرجع و منبعِ جزئی نداریم، برای شما میشه راهِ نامطمئن. پس اگه خواستید اجراش کنین یا دِین و از گردنِ ما بردارید، یا اول خودتون برید جستجو و پرسش و به منابعِ متقن برسید و بعد دوست داشتید عمل کنید یا تشخیص دادین اشتباهه و باید کنار گذاشته شه، کنار بذارید.
این پست میتونه سؤالاتی از این قبیل رو در بربگیره:
چطور بچهها رو نمازخون کنیم؟ چطور کاری کنیم بچهها با پدر و مادر صحبت کنن و رفیق بشن؟ چطور کاری کنیم احترام بزرگتر سرشون شه؟ چطور پایههای فکری قوی براشون ایجاد کنیم که خارج از محیط خونه هم واکنشهای معقول و شرعی داشته باشن؟ چطور حجاب دخترم رو درست کنم؟ چطور روابط خواهر و برادر رو اصلاح کنیم؟ چطور خونوادهای دوست و رفیق باشیم؟ و ... .
(حالا که میخوایم به جوابِ اینها بپردازیم، باز هم تأکید میکنم، این راهیه که ما رفتیم و تا الآن درستش دونستیم. ممکنه ما خطا کنیم! ما هیچکدوممون تربیت فرزند نخوندیم، مشاوره نخوندیم، اصلا رشتههای تربیتی نداریم، یعنی متخصص نیستیم. صرفا داریم بر مبنای اطلاعاتِ خودمون که مجموعهای از خوندههای دینی و تربیتی، شنیدههای سخنرانیها، دیدههای تربیتی الگووار و از این دست هستند، پاسخِ کلیِ برخی سؤالاتِ جزئیِ شما رو که از سرِ اعتمادتون به ما پرسیدید جواب میدیم، اما یادتون باشه اینجا مجازیه! از مجازی نمیشه صد در صد سبکِ زندگی گرفت. پس اینجا خوشهای بچینید و با منابعِ حقیقی آب و نورش بدید یا از علفهای هرزِ ندانستنهای احتمالیِ ما هَرَسش کنید.)
بسم الله الرّحمن الرّحیم
ما راهِ معکوس رو در پیش گرفتیم!
ینی چی؟ ینی اصل و اساسِ تربیتیِ اغلبِ خونوادهها اینه که بچه رو خوب و اصولی و شرعی تربیت کنن. اما ما براساسِ راهنماییِ یه بزرگی که استادِ ماست و قبولشون داریم و هر بار برای امورِ مهم مثلِ اذان گفتن تو گوشِ بچهها، اجازه گرفتن برای کارای بزرگ مثلِ همین هجرتمون به اینجا میریم یزد پیش ایشون، اومدیم برعکسِ اغلبِ خونوادهها، به محضِ بچهدار شدن، شروع کردیم به تربیتِ خوب و اصولی و شرعیِ خودمون!
صبور باشید! همۀ تلاشمون و میکنیم که خوب توضیح بدیم :) این پست داره دو نفره نوشته میشه (ترکیبی از لطافتِ قلمِ یک زن و صراحتِ تیزِ قلمِ یک مَرده :) ).
ما قبل از بچهدار شدن هم برنامۀ رشد داشتیم برای خودمون. سیر سخنرانیهای مختلف، سیر کتابهای مختلف، مراقبههای اصولی، یه سری سختگیریهای شخصی و دونفره. مثلا شاگردبنّا که قبل از ازدواج دورانِ زیادی رو تنهایی زندگی میکرده و بالتبع آشپزی خوبی داره و به قولِ خودش مثلِ یک کدبانو برای هر سه وعدۀ غذاییِ خودش وقت میذاشته و هرچی دوست داشته و هوس میکرده میپخته و هنوز هم دستپختش واقعا بهتر از منه :) بعد از ازدواج یکی از سختیهایی که به خودش میده اینه که دیگه غذایی رو نمیگه که این و برام بپز، همیشه به انتخاب من یا بچهها غذا میخوره. یه چند سالی هم هست که به جای غذای اصلیِ خودش، سرِ سفره که میشینه بازیبازی میکنه تا همه غذاشون و بخورن، بعد اگه غذای کسی اضافه اومد، غذای اون و میخوره، حتی اگه ماست و خورش و قاطی کرده و دستکاری شده باشه! خب دلایلش و من نوشتم خودش پاک کرد :) این و نوشتم که بگم چنین وسواسهایی به خرج دادیم برای خودمون. یا مثلا من خونۀ بابا و مامان که بودم همۀ خونه رو میسابیدم اما دست به سرویس بهداشتی نمیزدم! به شدت از این کار بدم میومد، هنوز هم بدم میاد! اما بعد از ازدواج با اینکه طبقِ تقسیمبندیِ شاگردبنّا جزو امورِ بیرونِ خونه شد و سهمِ اون، اما به سختی و چنگ و دندون سرویس بهداشتی رو جزو وظایفِ خودم کردم :) (ما با معماریای که دستشویی تو خونه باشه، مخالفیم. شاگردبنّا خودش بنّایی کرد و سرویس رو برد حیاط. اُپنِ آشپزخونه رو هم کرد دیوار و پنجرهای شبیه به پنجرۀ آژانسِ فیلمِ آژانسِ دوستی که قابلِ بستن و باز کردن باشه و بشه رو طاقچهش گلدون گذاشت. ینی به آشپزخونه حریم داد و از پذیرایی و دید جداش کرد. برای معماری که کلی حرف داریم! باشه به وقتش!) خلاصه قبل از بچهدار شدن هم از این خودمراقبتیها داشتیم، اما به محض باردار شدنم برای دخترم، وضعیت کاملا حساستر شد.
با اینکه 40 سال قبلتر از تشکیل نطفه در وجودِ مادر، در سرنوشتِ اون بچه اثرگذاره اما ما تسلیم نشدیم و بسم الله رو گفتیم. (شاید سؤال پیش بیاد که پس اون مادری که تو بیست سالگی بچهدار شده چی؟ چطور میشه چهل سال قبلش اثرگذار باشه؟ اون که بیست سال کم داره! اما منظور فقط خودِ مادر نیست! یه گفتمانِ عظیمتره که اون مادر درش شکل گرفته! ینی سبکِ زندگیِ مادرش... مادربزرگش... پدرش... پدربزرگش... تا عقبتر حتی... لقمهای که خورده... ژنی که بهش منتقل شده... آدمهایی که خونی بهش وصل هستن... مثلا اگه در گفتمانِ زندگیش یه قاری قرآنه، این قطعا روی چهل سال بعد فرزندانِ اون خونواده مؤثره... اگه یه دزده همینطور... این مسأله مقالات جالبی داره که چندین سال پیش مطالعه داشتیم. باید جستجو کنید.)
من خودم رو میگم؛ من واقعا لایقِ مادری نبودم و نیستم... خدا ستارالعیوبه... شما چه میدونید پشتِ پردۀ صبر و رحمتِ خدا چهها که نیست... اگه ستّاریتِ خدا نبود، در لحظه اینجا رو آنفالو میکردید و تا فرسخها از ما فرار میکردید... تا یکی_دو ماه بعد از باردار شدنم کار روز و شبم گریه بود... که خدایا! منِ ناپاک و این فرشته؟! این امانت؟! گریههای نیمشب و خلوتِ شاگردبنّا هم یادم مونده... هم برای دخترم... هم برای پسرم... هم... ما هیچکدوم خودمون و لایق نمیدونیم که واسطۀ روزیرسانِ یک مخلوقِ خدا باشیم... وَ هر کدوم روی اون یکی حساب میکرد که اگه من خوب نیستم و یه نقطۀ سیاهم، خدا رو شکر که تو هستی و الهی بچهمون شکلِ تو سفید باشه... تا اینکه شاگردبنّا مثلِ همیشه جسارت به خرج داد و گفت باید جبران کنیم! اگه خیرِ دنیا و آخرت برای بچهمون میخوایم باید جبران کنیم و خودمون و "عبد" کنیم!
همیشه تأکید داره که عبد شیم! نه آدم! بین این دو تا خیلی فرقه! نهایت و غایت و کمال در عبد شدنه! اباعبدالله علیه السلام پدرِ بندگانِ خدا هستن... نه پدرِ آدمها! ابا... عبد... الله!
خب! میرسیم به یکی از اساسیترین... طولانیترین... وحشتناکترین... رواعصابترین... و زجرکُشندهترین دعواهای بین من و شاگردبنّا! گفتنِ زمینخوردنها و تلخیها شرعا درست نیست، مؤمن باید غصهش تو دلش باشه و شادیش تو چهرهش. جار زدنِ زمینخوردنها بیش از اونکه فکر میکنید راهگشا و عبرتآموزه، میتونه ناامیدکننده و بازدارنده باشه! این و گفتم که بگم چرا ما تلخیهای زندگیمون رو نمینویسیم! علاقهای هم به خوندنِ تلخیهای زندگیِ دیگران نداریم و هر دومون وقتی وارد وبلاگی میشیم و متوجه میشیم بلاگر داره از رنجهاش میگه، نصفه و نیمه رها میکنیم و از وبلاگ بیرون میایم. اگر تونستیم رنج رو آموزنده و با بارِ مثبتِ القایی بنویسیم اونوقت میشه روش فکر کرد و اگر نه نعمتهای خدا رو یادآور باشیم! خدا خودش به حضرتِ موسی علیه السلام گفتن بندگانِ من و به من نزدیک کن... موسی کلیم الله پرسیدن چطور؟ و خدا فرمودن نعمتهای من و یادشون بیار! خدا میتونست بگه سختیهاشون و یادشون بیار که من چطور نجاتشون دادم... اینم یه نعمته دیگه! اما گفتن، نعمتها رو یادشون بیار! نعمتِ کشورِ امن داشتن... نعمتِ رهبرِ مقتدر داشتن... نعمتِ سپاه و ارتش و مردمِ دلسوز داشتن... نعمتِ اتحاد... نعمتِ خانواده... نعمتِ پدر و مادر... فرزند... خواهر و برادر... دوست و همسایه... دین... مذهب... امام داشتن... اووووو کلی نعمت که تا شبم بنویسیم تموم نمیشه... فضلِ خدای را که تواند شمار کرد؟ یا کیست آنکه شکر یکی از هزار کرد؟
ماهِ دومِ بارداریم بودم که شاگردبنّا اومد گفت من ندیدم تا حالا پای مادر و پدرت و ببوسی! من با تعجب گفتم: آره خب! خجالت میکشم! گفت خجالت و باید بذاری کنار وگرنه بچهمون عاقبت بخیر نمیشه! گفتم چه ربطی داشت؟ من که از بچهم نمیخوام پای من و ببوسه! گفت منم نمیخوام! اما تو دین تأکید شده به بوسیدنِ پای مادر! آهِ پدر هم گیراتر از مادره و غرورِ پدر هم حفظ شه روی آخرتِ بچه اثرداره! تو فلسفۀ دین هم پابوسیِ والدین برای تواضع کردن برابرشونه... برای شکستنِ تکبّر و غروره... هزار راه وجود داره که بچۀ ما عاقبت بخیر بشه اما این سریعترین راهه! تو یا دلسوزِ بچهمون هستی، یا نیستی!
من و میگین! اینقدر عصبانی شدم که خدا میدونه! گفتم کدوم پدر و مادریه که دلسوزِ بچهش نباشه؟ خیلی محکم و قاطع ایستاد روبروم و گفت اغلبِ پدر و مادرا! اغلبِ پدر و مادرا دلسوزِ بچهشون نیستن! توهم دارن که دلسوزن!
وَ اختلافِ دو ماه و نیمۀ من و شاگردبنّا شروع شد! (ما اهلِ قهر و داد و کتک و بیاحترامی نیستیم. اختلاف داشتیم به معنای مباحثاتِ طولانی و مکدّر شدن از هم، اما تو این هفده سال قرارمون این بوده و هست و خواهد بود که دعوا و اختلاف به معنی قهر نیست... به معنی ترک وظیفه نیست... به معنی جدا زندگی کردن و جدا غذا خوردن و جدا خوابیدن و جدا بیرون رفتن نیست... به معنیِ اینکه دیگران بفهمن من و شما اختلاف داریم نیست... به معنیِ باخبر شدنِ خونوادهها و دوستانمون نیست... این خودش یه سیرِ تربیتی دیگهست که باشه برای وقتش.) دو ماه و نیم اون میگفت، من میگفتم! اون میگفت، من میگفتم! با پابوسیِ پدر و مادر مشکل نداشتما! نه! با این مشکل داشتم که میگفت همۀ پدر و مادرا دلسوز نیستن. تا اینکه یه روز مادرم زنگ زدن و گفتن شب میایم خونۀ شما شام. خب این چیز عجیبی نیست، درسته. پدر و مادرم زیاد به ما سر میزدن، اما اینکه کللللللِ خونواده دورِ هم جمع شیم ماهانه بود که بعد از چرخه رسیده بود به خونۀ ما.
از صبحش شاگردبنّا موند خونه که کارا رو بکنه. من سرِ بارداری دخترم حتی از جام نمیتونستم بلند شم. بندهخدا آقامون کل بارِ زندگی رو دوشش بود. هنوزم هست... خدا خیرِ دنیا و آخرت رو بهش بده و شهیدِ راهِ آزادیِ قدس کنهش که آرزوشه...
از صبح کار کرد و برام روضه خوند... گفت بچهمون به دنیا بیاد چطوری نمازخونش میکنی؟ گفتم ببینه نمازخونیم، نمازخون میشه... گفت چطوری بهش یاد میدی حرف بد نزنه؟ گفتم وقتی ما نزنیم اونم نمیزنه... گفت چطور میخوای قرآنخونش کنی؟ اهلِ زیارت عاشوراش کنی؟ گفتم صبا با صدای زیارت عاشورای تو که بیدار شه و شبا با صوتِ قرآنت خوابش ببره خودش اهلِ این چیزا میشه... گفت چطور میخوای یادش بدی احترامِ من و تو رو نگه داره؟ گفتم میگم قرآن و با معنی بخونه... حدیث و روایت و کتاب براش میخونم... مُچم و گرفت! گفت عه! چطور قبلیا رو میدید و میشنید و یاد میگرفت، این یکی برنامه داره؟! گفتم خب اینم داره میبینه و میشنوه دیگه! گفت نه! بستی که احترامِ بزرگتر و خودت یادش بدی! گفتم خب این یه مفهومِ سخت و انتزاعیه! برای بقیه مصداق هست، برای این نیست. گفت چطور نیست؟ به نظرت بچهای که روز و شب ببینه تو به نیکی و احترام از پدر و مادرت یاد میکنی، صب و شب ببینه اسمشون و خالی صدا نمیزنی و مامان و بابای خالی به دهنت نیست و همیشه جان میچسبونی بهشون یا من و بااحترام صدا میکنی و صدات پیش ما بلند نمیشه یا من احترامِ شما رو دارم، فرق نداره با بچهای که اینا رو فقط براش خوندن و گفتن؟ من دیگه چیزی نگفتم... ادامه داد به ضرس قاطع بازم میگم اغلبِ پدر و مادرا دلسوز نیستن! دلسوز اونیه که فکرِ عاقبتِ بچهش باشه! کدوم پدر و مادری رو سراغ داری که دلش بخواد بچهش بهش احترام بذاره که عاقبت بخیر شه؟! اغلبِ پدر و مادرا احترام میخوان چون خودشون و مستحقِ احترام میدونن! چون بزرگترن! چون نونِ بچه رو دادن! چون توقعشون میشه! این دلسوزیه؟ دلسوز اونیه که اگه بچهش بهش بی احترامی کرد عصبانی نمیشه، میره سریع وضو میگیره دو رکعت نماز برای بچهش میخونه و به خدا میگه خدایا منِ مادر بخشیدم... منِ پدر بخشیدم... میدونم تو رو احترامِ پدر و مادر حساسی... بچهم و عقوبت نکن... هدایتش کن... دلش و روشن کن... کدوم پدر و مادری اینه؟ پدر و مادرا اغلب وقتی از طرف بچه بهشون بیاحترامی میشه از کوره در میرن... دلشون میشکنه... میشینن برای بقیه درد و دل میکنن... با بچههه قهر میکنن... کوچیک باشه طرد میکنن... بزرگ باشه خونش و تو شیشه میکنن و آبرو براش نمیذارن... اتفاقا مذهبیها بیشتر! ندیدی تا حالا پدر و مادرای مذهبی وسطِ دعوا چطور همین آیات و روایات و احادیثِ احترامِ والدین رو به سرِ بچه میزنن؟ این دلسوزه به نظرت؟ دلسوز اونیه که از عاقبتِ بچهش وحشت کنه! استاد پناهیان و یادت رفته چی فرمودن؟ گفتن توی پدر... توی مادر... نباید برسونی جایی که بچهت سرت داد بزنه! نه چون تو پدر و مادری و احترامت واجب! نه! چون اون داد بزنه سرت خدا زندگیش و به هم میریزه! دلت بسوزه برای زندگیِ بچهت! میدونی تندمزاجه... جوونه... زود از کوره در میره... باهاش کلکل نکن! از راهش برو... به وقت باهاش حرف بزن! اگه اون قهر کرد، سه روز شد نیومد، تو برو... اون با تو قهر بمونه، خدا دودمانش و به باد میده... براش دعا کن! نه دعا که کنکور قبول شه... دکتر شه... شوهرِ خوب گیرش بیاد نه! نه! دعا کن خدا هدایتش کنه... خدا تو صراط مستقیم بندازش... خدا دلش و روشن کنه... قلبش و گرم کنه... دعا کن خدا محبتِ توی پدر رو، توی مادر رو تو دلش بیشتر کنه... دلش و به شماها رحیم کنه... رئوف کنه... هنوزم معتقدی همۀ پدر و مادرا دلسوزن؟!
من حرفی نداشتم... من شُرشُر اشک میریختم... اون جارو میزد و روضه میخوند:
من و تو اهلِ نمازیم بله، اما شده نمازِ صبحمون قضا شه... شده نمازِ ظهر و ساعت چهارِ عصر بخونیم... به خدا از این من و تو بچۀ نمازخون بار نمیاد! میخوای نمازخون شه؟ میخوای بچهمون... بچههای آیندهمون نمازخون شن؟
از جارو دست میکشید و وامیستاد تو صورتم نگاه میکرد و مجبورم میکرد جواب بدم! منم با گریه و زاری میگفتم آره! معلومه که میخوام اهلِ نماز شن! بعد دوباره جارو میکرد و میگفت پس از حالا تا زندهایم باید جبران کنیم! تو مراقبِ من باش، من مراقبِ تو. حتی یک نماز رو نباید خارج از وقت بخونیم! فقط اولِ وقت! مگه حق الناس بهش آویزون باشه.
(از همون شب تا همین الآن خدا رو گواه میگیریم دیگه نمازی رو جز نمازی که حق الناس آویزونش باشه، جز اولِ وقت نخوندیم! تو خونه یا مهمونی! تو سفر یا خیابون! اون اوایل وقتی اون سرِ کار بود من بهش زنگ میزدم، میگفتم ده دقه مونده تا اذان، نماز اول وقتت یادت نره. من سر کار و کلاس بودم اون زنگ میزد. وسط خیابون بودیم میرفتیم مسجد پیدا میکردیم. در بحرانیترین شرایط هم مراقبِ نمازِ اولِ وقتِ هم بودیم. بی اونکه یک کلمه به بچهها بگیم... خدا شاهده! بی اونکه یک کتاب یا حدیث براشون بخونیم، اهلِ نمازِ اولِ وقتن! یکی از تعجبهای مدرسۀ اینجای پسرم همین بود، که بچه به این سن که نماز به گردنش نیست! چرا تا اذان میشه اجازه میگیره بره نماز؟! یکی دیگه از کارامون اذان گفتنِ شاگردبنّاست. از همون شب تا همین الآن اذان به اذان اگه خونه باشه، اذان میگه تو خونه. بچهها نماز صبح با صدای اذانِ پدرشون بلند میشن. یه دعوتِ غیرمستقیمِ بیاجبار. جزئیات زیاد داره.)
گفت به خدا قسم نمیشه بگیم بچه این کار و بکن و اونم بگه چشم! تا کوچیکه و قدرت نداره میگه چشم! بزرگ شه و ما پیر دیگه چشم نمیگه ها! حرفِ زور جواب نمیده! ما رو عامل ببینه، عامل میشه! چند تا مادرِ محجبه تو فامیل داریم که دختراشون کجراهه رفتن؟ به نظرت اون مادره یه جایی شل نکرده؟ یه جایی از دستش در نرفته؟ بچه رو که نمیشه فریب داد! یه جایی گفته حالا این و که بزرگ کردم، اینکه جای داداشمه، اینکه فامیله، اینکه رو پشتِ بومه و حواسش اونوره... بچه میفهمه این چیزا رو! دختردار بشیم تو رو عفیف و محجبه ببینه، عفیف و محجبه میشه، جز این ببینه، جز این میشه! پسردار شیم من و باغیرت و کاری ببینه، باغیرت و کاری میشه، جز این ببینه جز این میشه! هر پدر و مادری که در تلاشه بچهش و تربیت کنه، گند زده! بیا ما خودمون و تربیت کنیم بلکه خدا بهمون رحم کرد و خودش بچهمون و تربیت کرد!
من غرقِ گریه بودم که با دستمالِ گردگیری دوزانو نشست روبروم و با اشکِ چشم گفت: پابوسیِ پدر و مادر میانبُره عاقبتبخیریه... تواضع برابرِ پدر و مادر، عاقبت بخیریِ بچهمونه... خودت هیچی... من تو کارِ خودت دخالت نمیکنم... ولی نمیتونم بیخیالِ عاقبتِ بچهمون بشم... من پدرِ لایقی نیستم... بچهم سرنوشتش به من گره بخوره، عاقبت بخیر نمیشه... بذار میانبُر براش بذاریم... اون نبینه من و تو با این هیکل و قد و قواره خم میشیم و پای مادر و پدر رو میبوسیم، خم نمیشه پای من و تو رو ببوسه... تکبر برش میداره... عاقبتش به باد میره... بخواد خودش، خودش و نجات بده، کارش سخت میشه... رنج میکشه... گردنِ من و تو میمونه که میتونستیم عاقبت بخیریش و راحت کنیم و نکردیم... کارِ من و تو فقط اسمگذاری و آب و دون دادن و مدرسه فرستادن و عروس و دوماد کردن نیست... کارِ من و تو فقط آبادیِ دنیای این بچه نیست... من و تو نباشیم دنیاش و خداش آباد میکنه... خدایی که مورچه سیاهِ زیرِ سنگِ وسطِ جزیرۀ متروکۀ بینِ اقیانوس رو یادش نمیره روزی برسونه، دنیای بچۀ من و تو رو بی من و تو آباد میکنه... اما عاقبتش و گره زده به من و تو... امتحانش و گذاشته من و تو... به خدا بهش تقلب نرسونیم سخت میشه... ببین برای تو چقدر سخت شده! تویی که تو یه روستای دورافتادۀ لبِ مرز، تک و تنها چهارصد تا دختر رو مدیریت میکنی و فرمانده فرمانده صدات میزنن، ببین چقدر سخت شده برات خم شی و پای مادرت و ببوسی... تو کمتر از گل به مادرت نگفتی... دستش و میبوسی... اما ببین! ببین شیطون چطور روت حساب کرده که برای پابوسی اینطور مقاومت میکنی... به آتیشِ درونت فکر کن! میدونی حرفام درسته اما نمیتونی... به خدا بچهمون آتیشش از اینم سختتره... اون بچۀ آخرالزمانه... به خدا زمانهش سختتر از زمانۀ من و تویه... به خدا عاقبت بخیریش سختتر از من و تویه... بیا و دلسوزش باش... بیا و بهش تقلب برسون... به خدا ببینه من و تو هر بار پدر و مادرمون و میبینیم دستشون و میبوسیم، پاشون و میبوسیم برای اون راحت میشه... اجرِ بیشتر و تو میبری که برات سخت بوده اما انجامش دادی و بچهمون اجرِ کمتری داره که یه کارِ طبیعی و راحت و کرده... اما خدا هرکی رو بر مبنای ظرفیتِ خودش میسنجه... بیا و امشب که همه هستن به خاک بمال این ابلیسِ ملعون و... امشب همه هستن... تو اگه پیشِ همه پای مادرت و ببوسی، ابلیس و خاک بر سر کردی... به خاطرِ بچهمون... به خاطرِ عاقبتِ بچهمون...
سختیِ اون شب و نمیتونم با هیچ کلمهای... با هیچ جملهای... با هیچ توصیفی بیان کنم... فقط مینویسم من اون شب بی اونکه به شاگردبنّا بگم... چون تصمیمم نبود... فقط بعد از شام رفتم تو اتاقمون... با وضویی که داشتم دو رکعت نماز هدیه کردم به امام زمان ارواحنا فداه و ازشون کمک خواستم من و دلسوزِ بچهم کنن... اومدم بیرون و نمیدونم چی شد که زیرِ لب گفتم پدرت و درمیارم ابلیس! کجای باورِ من رخنه کرده بودی که حالا فهمیدم...
وَ جلوی همه زانو زدم رو زمین و سجده کردم و پای مادرم و پای پدرم و بوسیدم...
بارِ دوم هم سخت بود... بارِ سوم هم... بارِ چهارم... اما هر بار که مادر و پدرم اشک تو چشماشون جمع میشد و مثلِ پدر و مادرِ شاگردبنّا که همیشه وقتی پاشون و میبوسه دست میکشن سرش و براش دعای خیر میکنن، برام دعای خیر میکردن و بابام بغلم میکرد و پیشونیم و میبوسید، سختیها برام شیرین شد و بعد از من برادرم هم این کار و کرد و... حالا پابوسیِ پدر و مادر تو خونۀ ما مثلِ چای عصرونه خوردن، معمولی و طبیعیه :)
ما هر توقعی از بچهمون داشتیم، خودمون اجراش کردیم. خواستیم درسخون باشن، خودمون درسخون شدیم. خواستیم عصبانیتِ خودشون و کنترل کنن، عصبانیتِ خودمون و کنترل کردیم. خواستیم اهلِ کار و سحرخیز باشن، خودمون اهلِ کار و سحرخیز شدیم. مدیونین اگه فکر کنین از اول این بودیم! نخیر! زجر کشیدیم تا تکتکِ اینها رو شروع کردیم... هنوزم مراحلِ تربیتیمون ادامه داره و با هر بچه خلأهای خودمون و بیشتر میبینیم... ما با بچههامون، تربیت شدیم و میشیم... اصلا برای همین بچۀ زیاد رو دوست داریم، کارِ تربیتِ ما رو جلو میندازن :) خلأها رو به رخمون میکشن... ما رو با خودمون در میندازن... خدا صدقهسرِ امانتهاش، به ما هم رحم میکنه و کارِ تربیتی و رشدِ ما رو سهل میکنه :)
الحمدلله ربّ العالمین.
التماسِ دعای عاقبت بخیری از بزرگواران (گل)