سربلند

پدرها و مادرهامون اومدن پیش‌مون. قرار بود وقتی اونا رسیدن و کارای جشن غدیر هم به سامون رسید، دامادم راهیِ تهران شه. ما به دامادمون نمی‌گیم داماد. اینجا خیلی سختمه. پسرم صداش می‌کنیم. پسرمونه دیگه. می‌شه اینجا بنویسم پسر بزرگم؟ پسر بعدیم و می‌نویسم پسرم. یحیی که خوش‌به‌حالشه و اسم داره :) ته‌تغاری هم که تازه‌وارده. حالا راحت شدم :)

نوبتِ پسر بزرگم بود که راهی تهران شه. تماس گرفت با شاگردبنّا که هماهنگ کنن. دیدم گوشی رو داده به من که بابا با شما کار داره. تعجب کردم.

آخه با هم قرار گذاشته بودیم روزی دو بار بهم پیامک بده و یه کدی که فقط خودم و خودش می‌دونیم رو بفرسته و من مطمئن شم حالش خوبه.  این‌جوری هم با زنگ زدن وقتش و نمی‌گیریم، هم بالاخره جنگه و امنیت مهمه. بهتره که صحبتی نشه و اطلاعاتی ولو ناخواسته رد و بدل نشه. اونم از وقتی رفته روزی دو بار پیامک می‌زنه و همون کدمون رو می‌فرسته و من خیالم راحت می‌شه. 

برای همین تعجب کردم. گوشی رو گرفتم و بعد از سلام و علیک گفت اجازه می‌دی دخترمونم بیاد؟ پرسیدم مگه لازمش داری؟ گفت به شدت. خندیدم و گفتم اجازۀ دختر با پدرشه. با شوهرشه. شما راضی باشید من چه کاره‌ام؟ خندید گفت این موشک خیبرشکن رو تو تربیت کردی. دکمۀ پرتابش دست تویه. تو دانشمندِ غنی‌سازشی :) اسرائیل خیلی خنگه که نتونسته تو رو پیدا کنه و ترور :)

مادرها بهتر می‌فهمن چی می‌نویسم. ته دلم لرزیده بود. ولی وقتی شوهرت چنین جمله‌ای بهت بگه می‌تونی بگی نه؟ !

مادرها بهتر می‌فهمن من چی می‌نویسم. من دارایی دارم. و خاکم در خطره. می‌شه داراییم و برای خاکم ندم؟ 

مادرها می‌دونن من رجز نمی‌خونم. دارم از اتفاقی ساره‌وار حرف می‌زنم. ساره پسرش و دوست نداشت؟ شاگردبنّا خیلی قبل‌ترها برام تعریف می‌کرد ساره رد چاقو رو روی گلوی اسماعیل دید، تا یه هفته تب کرد افتاد تو جا... اما از تقدیمش پا پس نکشید... 

گفتم خیبرشکنم و می‌فرستم تهران. 

پسر بزرگم و خیبرشکنم هم راه افتادن تهران. خدا نگهدارِ هرکی که داره برای حفظ این خاک نفس می‌زنه. خدا نگهدار هرکی داره برای این خاک اشک می‌ریزه. دعا می‌کنه. دل نگرونه. خدا نگهدار هرکی برای این خاک دلشوره داره. برای پیروزی‌مون شله‌زرد نذر امام زمان علیه السلام کردم. فردا می‌پزم و پخش می‌کنم. همسایه‌های نازنینم هم میان کمک. صلوات می‌فرستیم و هدیه می‌کنیم به سربازهای اسلام. 

من موندم و سه تا هایپرسونیکِ دیگه‌م که هر وقت به غنی‌سازی رسیدن اونا رو هم پرتاب می‌کنم بر سرِ بدخواهِ این خاک :) اینجا ولی رجز نوشتم ها :)

از آقای سرباز یه بار خونده بودم که هیچ‌وقت به آقای رئیسی نقد نداشتن و از این بابت سرشون بلنده. این سربلندیه خیلی مهمه. خیلی تعیین‌کننده است. مشخص می‌کنه آدم چه مسیری رو اومده و برابر چه وسوسه‌هایی ایستاده و حالا رو کدوم پله و قله است. 

نقد آخه خیلی گول زنکه. آدم حس روشن‌فکری و فهیمی بهش دست می‌ده. خیلی کژتابی تو دلش داره. 

سال 88 که موسوی و کروبی حصر خونگی شدن، خیلی ولایی‌ها به آقا نقد داشتن که چرا اعدام نه... 

تو کرونا طرفدارای طب سنتی یا اسلامی به آفا نقد داشتن چرا واکسن زدن...

بعد یه عده ولایی پیدا شدن و طرفدار آقای رئیسی شدن البته با سیس من هم به این حکومت منتقدم :)... 

ما به هیچ‌کدوم نقدی نداشتیم. مسیر روشن فکری رو انتخاب نکرده بودیم! نمی‌خواستیم هم جزو باکلاسا باشیم :) همیشه زور زدیم مقداد باشیم. میثم باشیم. بی‌کلاس و اُمّل :) حالا شده یا نه ما تلاشمون و کردیم. لیس للانسان الا ما سعی :)

دیشب که صدا و سیما رو زدن توی گروه‌های تلگرامی اجباری دانشگاهم نوشتم اگه دروغ می‌گفت چرا زدنش؟! خبر دروغ که ترس نداره؟! 

استادهام بهم هجوم آوردن که خانم دکتر هنوزم ساده و عقب‌مونده‌ای؟ 

من خیلی خوشحالم همیشه جزو عقب‌مونده ها بودم. خیلی سرم بلنده. جوابی ندادم و اکانت تلگرامم و پاک کردم و به توصیۀ همسرم فعلا هرچی تو دانشگاه می‌شه رو باید به خودم خبر بدن و دیگه برنامۀ خارجی روی گوشی‌م نصب نیست. 

با ذوق رفتم آشپزخونه و سربلند آشپزی کردم. که نه سال 88 نقد داشتم، نه به واکسن زدن آقا، نه به ابراهیم رئیسی نازنین که اگر الآن بود این خائنای داخلی کارشون زودتر از اینا تموم بود... نه به پیام‌رسان‌های داخلی... نه به صدا و سیما :)

سربلندم که همۀ عمرم مرجع خبرم صدا و سیما بود. بدون نقد. اگر هم خلأیی می‌دیدم راهکار می‌دادم. مثل مقاله‌ای که یازده سال پیش براشون فرستادم. 

سربلندی خیلی مهمه. خیلی خیلی مهمه. آقای سرباز می‌دونن چی می‌گم. سربلندی یعنی انتخابت درست بوده. یعنی هیچ موجی تو رو نبرد. یعنی با هیچ برچسبی نترسیدی. یعنی حساب‌شده انتخاب کردی. یعنی بلوغ. یعنی گذشته‌ای افتخارآمیز. و آینده‌ای ان‌شاءالله عاقبت به خیر. 

از اتفاقی که برای صدا و سیما افتاده ناراحتم و آزرده. اما مایۀ سربلندیمه. چنان‌چه ایستادگی کشورم برابر این غولِ گردن‌شکستۀ از نفس افتاده. چنان‌چه مقاومت یکه‌شجاعِ زمانه، رهبرم :)

همسرم

خیبرشکنام

خودم

فدای رهبرم و خاکم و انتخاب‌هام. 

    F-35

    ساعت شیش و پونزده دقیقه بود که تلفن همراه شاگردبنّا زنگ خورد. همه‌مون بیدار و دورِ هم بودیم و بعد از نمازجماعتِ صبح‌مون نخوابیده بودیم. داشتیم خبرها رو رصد می‌کردیم. فقط ته‌تغاری خواب بود. پسرکِ نورسیده‌مون. حتی یحیی بیدار بود :) مثل پدرش سبک‌خوابه و اجیر. ما الله اکبرِ نماز رو گفتیم، آقازاده بیدار شدن :) 

    تلفن رو پیشِ خودمون جواب داد. همه‌مون از حرفاش فهمیدیم باید راه بیفته و بره. تلفن رو که قطع کرد ما رو سپرد به خدا و دامادم و شروع کرد به زنگ زدن که تیمش رو جمع کنه. من و دخترم هم بلند شدیم کوله براش ببندیم و وسایلش و جمع کنیم. 

    از تهران زنگ زدن و گفتن با همه اعضای گروه جهادیت بیا. اونم زنگ زد و دونه‌دونه تیمش و از کل کشور جمع کرد و همه از هرجا که بودن راه افتادن برن تهران. 

    از زیر قرآن که ردش کردم و رفت دمِ در، قلبم از جا کنده شد... 

    مثلِ وقتی فرستادمش سوریه نبود... 

    مثل وقتی فرستادمش لبنان نبود... 

    مثل زمان داعش و فرستادنش به عراق هم نبود...

    این بار خاکِ خودمه. وطنمه. جانمه. 

    قلبم از جا کنده شد چون همۀ قلبم و فرستادم برای همۀ جانم... 

    ملغمه‌ای از خشم و فخر و غم و شادی و رنج و غرور بودم. 

    خوشحال بودم دارا هستم و می‌تونم برای غدیر بذل و بخشش کنم. 

    در رنج بودم که این دارایی همۀ قلبمه... همسرمه... همراه و هم‌پا و هم‌فکر و هم‌روحمه... عنایتِ امام رضا به عمر و جوونیمه... یادگارِ گوهرشادمه... وقتی در لباسِ خدمتِ امام بودم... 

    وقتی محکم بغلش کرده بودم و نمی‌تونستم گریه‌م و جمع کنم تو دلم هی می‌گفتم فدای علی... فدای علی... 

    ساعتِ هشت و نیم بود که سعید با موتور بردش پایانه... 

    فقط وقت کرد از بزرگانِ روستا خداحافظی کنه و کارها رو ، خصوصا جشنِ فردا رو بسپاره بهشون. 

    دخترم و دامادم کمی من و دلداری دادن و روبه‌راهم کردن و بعد با پسرم راه افتادن برن پی کارهای جشن. قراره چندین روستا و منطقه هم‌زمان جشن باشه و شاگردبنّا و اهالی و مردم دو هفته‌ای می‌شه در تدارکِ فردان. فقط رویکردها رو تغییر دادن و روح حماسی وارد محتوای فردا شد. 

    شاگردبنّا برگه‌ها و تصحیح نهایی‌هاش و که انجام داد، جشن غدیر رو شروع کرد و همین چند شبِ پیش می‌گفت بعد از غدیر فوری باید کاروان اربعین رو راه بندازیم. می‌خواست امسال یه اتوبوس اضافه کنه و از بلوچستان هم زائر ببره. ولی تقدیر برنامه رو جور دیگه‌ای چیده... ان‌شاءالله این‌طور که وقتی برگشت بگه باید کاروانِ قدس رو ببندیم... :)

    من موندم و یحیی و ته‌تغاری. 

    تازه خونه‌تکونی کردیم. مردمِ اینجا برای ماه رمضان خونه‌تکونی می‌کنن و ما هم این چند سالی که اینجا بودیم برای غدیر خونه‌تکونی کردیم. حتی فرش شستیم و باغچه رو گسترده کردیم. خونه‌م دسته گله. برای فردا هم که من خونه هستم و میزبان خانم‌های روستا که مردهاشون به جشنِ مشترکن و اونا مثل من در منطقه، میوه و شیرینی و عیدی به‌راهه. ما سید نیستیم ولی چون اینجا شیعه‌ایم عیدی می‌دیم :) برای بزرگترها اسکناس‌های نوی ده هزار تومنی لای قرآن. برای بچه‌ها اسباب‌بازی‌های کوچولو. 

    ایوان رو شرشره بستیم و بادکنک. درِ خونه پرچم زدیم و گل مصنوعی که رسم مردم اینجاست. لباس نو خریدیم و همه رو گذاشتم فردا صبح بپوشیم. 

    کاری نمونده. وضو گرفتم و نشستم به قرآن خوندن نذر پیروزی اسلام بر شیطان. نیمه‌های سورۀ فتح بودم که جرجیس هم اومد پیش‌مون. دیدم بچه‌ها پیشم هستن، رفتم کاغذرنگی و مقوا و چسب و ماژیک آوردم که کاردستی درست کنیم. 

    با جرجیس و یحیی جنگندۀ F-35 درست کردیم. یه یه ساعتی مشغول‌مون کرد. بعد برای اولین بار در کل دنیا، ساقطش کردیم و بردیم از ایوون آویزونش کردیم که فردا هرکی اومد عیددیدنی ببینش :) 

    پسرا این‌قدر ذوق کرده بودن که خدا می‌دونه. حین درست کردنش هم جنگ رو به زبان بچه‌ها براشون توضیح دادم و آگاهشون کردم. 

    بعد دلم تنگِ شوهرم شد. بهش زنگ زدم و کلی وقت گذاشت دلم رو آروم کنه. ازش قول گرفتم سالم برگرده. پیچوند. می‌گفت قبوله ولی جمله رو کامل نمی‌گفت. این یعنی پیچوند. و چاره‌ای ندارم. خودم مردِ جهاد انتخاب کردم و پای همه‌چیزش موندم. حتی دل کندن ازش... 

    فدای علی... 

    یواشکی که یحیی و ته‌تغاری نفهمن کمی گریه کردم. انگار بوش به شاگردبنّا رسیده بود. دوباره زنگ زد. تو اتوبوس و در حرکت بود و صداش هی قطع و وصل می‌شد اما این بار خیلی آرومم کرد. از خاطرات‌مون برام گفت. از شب‌های مرزِ ترکمنستان. همون شب‌هایی که عقد کرده بودیم و با هم گروه‌های جهادی چهارصد نفره برده بودیم. تو اون شب‌ها بارها من و برده بود بالای کوه‌هایی که مرز محسوب می‌شد. اونجا ایران و نشونم می‌داد و ترکمنستان رو. می‌گفت می‌بینی این ورِ کوه با اون ورِ کوه چقدر روی دلت اثر داره؟ وقتی به خاکت نگاه می‌کنی، کوهی که روش ایستادی برات می‌شه پلۀ اول همۀ مسابقات... همۀ المپیادها... همۀ افتخارات... بعد برام دعای عهد می‌ذاشت... هر وقت من و روی قله‌ها می‌برد برام دعای عهد می‌ذاشت... می‌گفت قلۀ ما ظهوره... باید تا اونجا رو بالا بریم... خیلی حالمون خوب می‌شد... با روحیه‌ای هزار چندان برمی‌گشتیم به کار. 

    تلفن رو که قطع کردیم، دعای عهد گذاشتم. ته‌تغاری خوابید. من و یحیی هم به کمکِ هم سحری درست کردیم برای روزۀ فردا. 

    پدرامون (پدر من و پدر شاگردبنّا) از مشهد راه افتادن بیان پیش‌مون. 

    دختر و پسرم و دامادم تو روستاها مشغولِ تدارکِ جشنِ فردان. 

    شوهرم تهرانه. 

    خودم میزبانِ مردمم هستم. 

    وَ خدا حسابی خدایی می‌کنه. 

    الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام. 

     

     

     

    عیدتون مبارک باشه (گل)

    اَبَرمَرد

    شاگردبنّا می‌گه من باید نمرات رو برسونم، فرصت نمی‌کنم. تو چراغ وبلاگ رو امروز روشن کن. مدیونِ این مَردیم.

    من فکر می‌کنم چی بنویسم که در شأن باشه؟ 

    می‌بینم همهٔ کلمات و جملاتِ طلایی رو هم ردیف کنم، باز به شأن والای این مرد نمی‌رسه...

    اومدم فقط حرف دلم رو تقدیمش کنم:

     

     

    اگه دامنِ زن

    شد معراجِ مرد

    از برکتِ انقلابِ شماست

    وگرنه تا قبلش زن ضعیفه بود و دستگاه تولید مثل و پیشکشی به سران کشورهای غارتگر(!)

     

     

    بی‌سلاحِ شجاع

    تک‌براندازِ بی‌همتا

    باسوادِ کتاب‌خونِ مؤدبِ تک‌همسرِ عاشقِ مهربون

    عَلَم‌دارِ فلسطین وقتی کسی جرأت نداشت ازش حرف بزنه

     

     

    دوستت داریم❣️

    پر از ناگهان

    بیان: 

    آدم سخنرانی که می‌رود، اول به مخاطب نگاهی می‌اندازد و بر اساس معیارهایی سخن شروع می‌کند. در معلمی هم همین‌طور است. شاگردبنّای دوازدهمِ تجربی با شاگردبنّای دوازدهم ریاضی فرق دارد. شاگردبنّای نهم یک با شاگردبنّای نهم سه هم فرق دارد. خیلی وقت است در این خانۀ مجازیِ دوست‌داشتنی ننوشتم. لازمۀ نوشتن اول خواندنِ مطالب دیگران بود که ببینم در این چند ماهی که بیان را نخوانده‌ام فضا چطور است. آن‌چه غالب بود؛ ناله از کم‌رونق شدنِ وبلاگ‌نویسی در بیان بود. اشتباه است. بیان بی‌رونق نشده. شما بی‌رونق شدید. آدم در رکود بی‌رونق می‌شود. بی‌برکت می‌شود. رونق به تعدادِ پست و کلمه نیست. عباییِ بیان هنوز عبایی است! پشت کنکوری هنوز پشت کنکوری است! بیکارِ بیان هنوز بیکار است! مجردِ بیان هنوز مجرد است! اسکولِ بیان هنوز اسکول است! آن‌که از 1401 هی خیال می‌کرد انقلاب کرده و من و تواش را بستند و تیک‌تاکش را در مهدِ آزادی فیلتر کردند و حامیانِ فلسطین را به زندان، هنوز متوهم است! آن هم که بالاخره شغل عوض کرده، خودش را عوض نکرده! ناله‌کنِ بیان هنوز ناله می‌کند و خاله‌زنکِ بیان هنوز خاله‌زنکی! یک چیزهایی هوشِ سرشار نمی‌خواهد، کمی دقت لازم دارد. مثلا زنی که مدام از خودش تعریف می‌کند یعنی در زندگیِ حقیقی نادیده گرفته شده. توجهی که همسرش به او نداده را اینجا طلب می‌کند. آن‌که بیست و چهار ساعته اینجاست، تنهاست. هر چقدر هم از خانواده و دوست و فلان و فلان بنویسد، نمی‌پوشاند که تنهاست و بیکار است. بیکاری بی‌رونقی می‌آورد. خاله‌زنکی، احساساتِ کمبود، آن خلأها، این‌که در ده پست از پست‌های یک زنِ بچه‌دار، تنها یک پست بچه دارد، یعنی خلأهای مادرانگی. از بیکاری است. سالِ جدید سالِ خیر و پر رزوی‌ای است. فقط باید آن یک دانه گندم کاشته شود. بیکار نباشید. آن یک دانه گندم را بکارید. کار، نه فقط کارِ اقتصادی منظورم است. کار به معنی تلاش و دغدغه. تلاش و دغدغه بی‌رونقیِ بیان را حل می‌کند چون دیگر نویسنده‌ای بی‌رونق نیست. تلخ گفتم چون زیادی با شیرینی‌جات چاقتان کردند. داروها غالبا تلخ هستند. اما درمان‌کننده. شما بی‌رونقید و بی هیچ تغییری. نه بیان. از آدمِ راکد که نمی‌شود رونق طلب کرد! بهانه‌ها را کنار بگذارید و بدانید هر لجی با هر کسی دارید، دودش به چشمِ خودتان می‌رود، نه دیگری :)

     

    معلمی:

    خیلی وقت‌پرکن است. خیلی نفس‌گیر است. برای همین می‌گویند حقوقش با زحمتش یکی نیست. اما همه وقت‌پرکن و نفس‌گیر کار نمی‌کنند! به نظرم حقوق‌شان از سرشان هم زیاد است. قصد دارم در آموزش و پرورش خیلی رشد کنم. می‌خواهم به مسؤولیت برسم. اولین کاری که خواهم کرد اصلاح نظام حقوقی بر مبنای کیفیت کار هر معلم است. برابری، عدالت نیست! من اینجا در پی عدالتم. اما شغلی واقعا جهادی است! اصلا خودِ خودِ جهاد است! مبارزه با دشمن، با کمترین امکانات. جای خطا هم نداری. محصولی که روی آن کار می‌کنی انسان است. اشتباه کنی، تا آخر دنیا ادامه دارد... باقیات سیئات است... معلمی روی لبۀ شمشیر راه رفتن است. آدم همه‌اش باید از صراط بترسد. وقتی پشتِ میز معلمی می‌نشینی خیلی جا برای لغزیدن وجود دارد. آدم هوا برش می‌دارد که وحی منزل است. حرف‌هایی که می‌زند، کارهایی که می‌کند... خیلی خیلی خیلی خطرناک است. دیگر دوست ندارم ام‌یحیی معلم شود. ام‌یحییِ من به ظرافتِ بلور است. معلمی خشن و خطرناک است. شکننده است. خودِ خودِ میدانِ مبارزه است. نه جنگِ نرم، که جنگِ ترکیبیِ آخرالزمانی! خیلی اعصاب می‌برد. خیلی اشک می‌گیرد. خیلی فشار به قلب می‌آورد. اصلا مو سپید می‌کند. مو سپید کرده‌ام. وقتی پسرکی در راه دارم که باید حالا حالاها برایش جوانی کنم. روز و شب کار طراحی می‌کنم. بازی نه! کار. مثلا طراحی می‌کنم چطور اتحادها را در زمینِ کشاورزی و آبیاری قطره‌ای تدریس کنم. یا معادله را چطور با آب‌انبار زدن بیامیزم. معلمی جهادی‌ترین شغلِ دنیاست. ابراهیم رئیسیِ نازنینم؛ ممنون و مدیونِ تو هستم که این نعمت را فرصتم کردی. فقط هر روز، تأکید می‌کنم که هر روز باید مرور کنی با چه انگیزه‌ای و چه هدفی آمدی معلم شدی، وگرنه شبیهِ آموزش و پرورشی‌ها می‌شوی. اینجا موج‌ها خیلی سنگین است. آدم را با هر درجه از تقوا هم که باشد راحت می‌برد. آموزش و پرورشی‌ها چطوری‌اند؟ در یک کلمه بنی‌اسرائیل! من اینجا بنی‌اسرائیل دیدم. بروید و ویژگی‌های بنی‌اسرائیل را خودتان پیدا کنید. اینجا غالبا خوب شعار می‌دهند و بد عمل می‌کنند. اولین باری که خواستم بچه‌های مردم را در زمانِ مدرسه از مدرسه بیرون ببرم، بیرون یعنی پشتِ مدرسه، چند قدم در بیابان، یک برگۀ بلندبالا امضا کردم که هرچه شد گردنِ خودم! و هرچه شد را ریز به ریز نوشته بودند: مفقود شدن... تصادف کردن... گزیده شدن با مار و کژدم... حملۀ اشرار و قاچاق‌برها... . مدیر و معاون و همکار و بابای مدرسه همه گفتند دنبالِ دردسری ها! نکن این کار را! درست را بده و برو! چیزی را توضیح ندادم. در آموزش و پرورش اهلِ سکوتم. این‌قدر اینجا حرف می‌زنند و حرف می‌زنند و حرف می‌زنند و عمل نمی‌کنند، از حرف زدن بیزار شدم. اینجا ساکت‌ترین مردِ دنیا هستم. اقتدا می‌کنم به مصطفی چمران در شب‌های یتیم‌خانۀ لبنان. به‌جایش هی می‌نویسم و هی چاپش نمی‌کنند! نه بلوچستانم را چاپ کردند... نه هرچه در آموزش و پرورش نوشته‌ام... همه شیرینی دوست دارند... چاق بشوند... بعد خودشان به بدبختی بیفتند دنبالِ لاغری... دوای تلخِ قلمِ مرا تاب نمی‌آورند که فرو نشیند این تبِ مستمر... گفتند بلوچستان را خودت آباد کردی و مردم... تهش هم خورده به ابراهیم رئیسی... پس کو روحانی؟ کو نمایندۀ مجلس؟ کو شورای شهر؟ کو مدیر فلان و رئیس بهمان؟ حالا بیا ثابت کن نبودند... نخواستند که باشند... وگرنه ما گردن پیشِ همه‌شان کج کردیم... توی آموزش و پرورش هم دنبالِ همین آمارسازی‌ها هستند... حقیقت را خیلی باید تیغ بزنی... خیلی باید سر و ته بزنی... خیلی باید در لفافه بگویی که تهش کسی نفهمد... هی باید حذف کنی... حذف کنی... حذف کنی و چهارصد صفحۀ خلاصۀ غصۀ بلوچستانت بشود صد و بیست صفحه و تهش بگویند به مصلحت نیست! دست نگه دارید! ما فعلا می‌خواهیم شیرینی بخوریم و شیرینی بخورانیم! آدم چاق که شود خرفت می‌شود. خرفت هم که نمی‌فهمد! خرفت که شدند بنویس! چیزی را که دیگر کسی نمی‌فهمد بنویس که دلت خوش باشد! صد و بیست صفحه‌ام را خاک کردم در بیابان و دیدم خدای بیابانِ پشتِ مدرسه برایم کافی‌ست. طومار امضا کردم و گردن گرفتم و بچه‌ها را بردم پای کوه. پای کوه هم خدا همراهم بود. طومار امضا کردم و گردن گرفتم و بچه‌ها را بردم دشتِ شترها. پای کارِ کشاورزی. چاهِ آب. نخلستان. سیمان‌ریزی. بلوکه‌چینی. با پسرهای دهمِ تجربی برای هشت خانوار وسطِ بیابان یک سرویس بهداشتی ساختیم و توان را درس دادم. درس را به کار کشیدم که بیکاری آفت است. بیکاری یکی از دلایل بنی‌اسرائیل شدن است. بهانه‌جویی و ناله کردن و بی‌رونق شدن. معلمی شغلِ بابرکتی است. رونق پاشیده به زندگی‌ام. راستی! شما کارِ فرهنگی کردید؟ من هنوز امر به معروف و نهی از منکر می‌کنم. لسانی. فرد به فرد. حتی یک مورد از دستم در نمی‌رود. تا شما حرف بزنید، من حداقل یک نفر را از تلخیِ ابدی نجات دادم. یک نفرِ من بیشتر از صفر نفرِ شماست :)

     

    مکه: 

    دومِ دی زنگ زدند و گفتند برای هتلِ کاروان‌های ایرانی در عربستان نیرو لازم داریم. خیلی جهادی و فرز و پنج روزه باید شرایط را بهبود بخشند تا حجاجِ هم‌وطن آنجا در رفاه باشند. گفتم پولِ مکه ندارم. گفتند دارید برای ما کار می‌کنید، هزینه نمی‌خواهد. حقوق‌تان همین هزینۀ رفت‌وبرگشت است. پنجمِ دی خانواده را سپردم به دامادم و با سه تا جهادی و دو مهندس از شهرهای دیگر پرواز کردم تا عربستان. کعبه را که دیدم واقعا خواب بودم. به خدا هنوز هم خوابم. حتی یک کلمه نتوانستم از مکه بنویسم. وقتی طواف می‌کردم گُنگِ محض بودم... گنگِ محض... هنوز هم هستم. چهار روز کار کردم و روز پنجم ما را بردند کعبه و مدینه... خودتان متوجه شوید که چقدر همه‌چیز بی‌مقدمه و ناگهانی بود... رسیدم ایران توی فرودگاه تهران غش کردم... آدم مگر چقدر طاقتِ غافل‌گیر شدن دارد؟! چشم باز کردم روی تخت بیمارستان بودم با فشارِ چهار... قالب تهی کرده بودم... به ام‌یحیی گفتم من از پنجمِ دی به بعد را نفهمیدم چه شد... انگار مُردم و هنوز در مردن دارم زندگی می‌کنم... 

     

    کربلا: 

    ام‌یحیی با بارِ شیشه یک کوله بست و گفت دو تایی برویم کربلا. هم تو روبه‌راه می‌شوی، هم من نفسی تازه می‌کنم. نیمۀ شعبان کربلا بودیم. یک ماشین گرفتم و دو تایی رفتیم مشّایه. مشّایه در نیمه شعبان بیابان است و برهوت... موکب‌ها خاموش و ساکت... عمودها محزون و چشم‌به‌راه... نصف روز با هم ماندیم وسطِ بیابانِ ثارالله وابن ثاره... آن‌جا زنده شدم. روبه‌راه شدم. بیدار شدم. تازه فهمیدم پنجم دی به بعد چطور گذشت... 

     

    سیدناالقائد: 

    فردا هرکه در هوای سیدناالقائد نفس کشید و نماز را پشتِ سرشان خواند، برای همه دعا کند. دستِ ما کوتاه و خرما بر نخیل... باید معلمی کنم. 

    عیشِ مدام

    از وسطِ کلاسِ مجازی‌م، اومدم به قرارِ پونزده سالهٔ مجازی‌م برسم :)

    پونزده ساله می‌نویسم و به ریشِ برخی می‌خندم :)

     

     

    ۲۲ بهمنِ امسال رو هم دیدیم؛

    برفِ امسال رو هم دیدیم؛

    پرچم هنوز اللّه داره؛

    وَ این‌جا هنوز جمهوری اسلامی ایرانه :)

     

     

    هیچ گنده‌لاتی

    هیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــچ غلطی

    نتونست بکنه :)

     

     

     

    یه باهوش

    سمتی می‌ایسته که فناناپذیره.

    یه باهوش :)

     

     

     

    علی‌علی😎✌️🇮🇷

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس