من و امّیحیی سال 88 خیلی بهمون خوش گذشت. کلا سالِ 88 انتخاباتِ پرشور و هیجانی بود و واقعا فکر نمیکردیم دیگه بهتر از اون روزها رو تجربه کنیم. اما بیاغراق میگم و مینویسم که انتخاباتِ تیرماه بهترین، هیجانیترین، عقیدتیترین، پرمبناترین، قشنگترین، سختترین، پرشورترین، پرشعورترین انتخاباتِ عمرم بود. نه فقط برای من که برای امّیحیی، دخترم و حتی حتی پسرم! خب تابستون بود و مدارس تعطیل و پسرم تقریبا پابهپای خودم در تبلیغ و تبیین بود و شبهایی که نبودم هم خونه نبود و پیشِ خودم بود. اینقدر تو فضا و بحث و گفتگو بود که خودش یه پا مُبیّن شده بود و من از همین فرصتِ انتخابات به عنوانِ بخشی از سیرۀ پسرم هم استفاده کردم و یه بار میکروفون دادم دستش و گفتم بابا هرچی میدونی بگو. لبِ دریا بودیم و محیط خودمونی و مردم محلی، خیلی همایشی و دانشجویی نبود که سخت بگذره. پسرم اجتماعی نبود ولی شکرِ خدا بعد از تولدِ یحیی که مسؤولیت گرفت خیلی بهتر شده. یکی_دو بار اول سختش بود اما چنان راه افتاد که کلی ازش فیلم میگرفتن و نمیدونم به فضای مجازی هم رسیده یا نه، باید بشینم یه بررسی کنم. مادرش زنگ میزد میگفتم اسپند دود کنی و صبحا حتما صدقه بندازی :) نه اینکه مباحثه کنه، نه، حالتِ مقدمه داشت صحبتش. اول میدادیم اون صحبت کنه، خودش کلی جذب داشت برای مردم، یه پسر شهریِ بورِ گوگولی :) البته به چشمِ بابا شیرینه خب :) دیگه بعدش با من و سعید و شیخ فضلالله بود :)
خب این یکی از برکاتِ انتخابات. برکتش تا زندگیمون کشید. برکتِ خونِ شهید واقعا چیز دیگهایه... شهید رئیسی رو خدا ازمون گرفت که روشنمون کنه... من خوندم برداشتها و تحلیلهای مختلف رو، کاری به هیچکدوم هم ندارم، سفت و سخت پای حرفم هم هستم. از دست دادنِ شهید رئیسی گرچه رشد و برکت برای کشور داشت و داره و خواهد داشت، اما از برکتِ خونِ شهیده، برای من و شما حکمت و قسمت و این چیزا نیست، تاوانِ ناشکری و ناسپاسیه. تر و خشک با هم سوختن هم نداریم! اونایی که ضدش بودن کنار، ماهایی که باهاش بودیم هم در حقش تبیین و تلاش نکردیم. قدرِ نعمت و عزت ندونستیم، نعمت از کف دادیم. تو همۀ صحبتام گفتم و میگم و خواهم گفت: واسه قدر ندونستنِ شهید رئیسی باید استغفار کنیم... توبه کنیم... به گناه اقرار کنیم... وَ جبران کنیم. و اگر نه باز هم خسرانهای بیشتری خواهیم دید. گفتنی رو من گفتم.
بنابراین اگه دارم از برکاتِ انتخابات حرف میزنم قاطی نشه با این خسران و ضایعۀ عظیم، نه! برکتی اگر هست از خونِ شهیده، نه از لیاقتِ من و توی مثلا انقلابی و مذهبی.
دخترم هم با اینکه سالِ دیگه به سنِ رأی میرسه ولی میشناسیدش دیگه چه بیکلهای پدرصلواتی :) کلی دهه هشتادی به راه کرد! کلی! حالا مینویسم برکاتِ کارِ اون چی بود.
امّیحیی هم به قولِ خودش برگشت به دورانِ باشکوهِ اردوهای جهادیِ دانشجویی و اینقدر این روستا به اون روستا صحبت کرد و رفت و اومد که نفهمیدیم کی ماه اول تابستون گذشت!
برای مصاحبۀ دبیری تقریبا وقتی برای خوندن نداشتیم، شبِ مصاحبههامون فقط با هم کمی کار کردیم و اصلا نرسیدیم بخونیم. البته خوب مصاحبه دادیم و انشاءالله به زودی خبرای خوش مینویسم اینجا.
یکی دیگه از برکاتِ انتخابات مسألۀ دبیریِ امّیحیی بود. آزمون که دادیم امّیحیی پاش و کرد تو یه کفش که من مصاحبه نمیدم. نمیخوام شاغل شم. هرچی من براش منبر میرفتم، دخترم باهاش صحبت میکرد، نور و برخی خانمهای روستا، کارساز نبود که نبود. من نمیخواستم اذیتش کنم، میدونم تازه داره یه نفسی میکشه و همۀ عمرش به درس و کار گذشته، روحیاتش هم لطیف و خونهایه و کششِ چالشهای بیرون از خونه رو نداره. ذهنش واقعا تمیز و آینهایه و تابِ ذرهای غبار و کدورت رو نداره. یکی از دلایلی که هرگز نظرات اینجا رو باز نمیکنم و گزیده در ارتباطم، مراقبت از بلورِ احساس و اندیشۀ امّیحییست که حرامزادگانِ همیشه شکستخوردۀ سایبری وقتی نتونستن روسری از سرِ دخترامون بکشن و چفیه سرِ دخترای آمریکا کردیم و بهمن به بهمن پیروزیِ انقلابمون رو جشن گرفتیم و میگیریم و خواهیم گرفت :) سراغِ روح و روانِ ناموسِ ما نیان، مردِ جنگیدنِ رودررو با خودمون که نیستن :)
من از بابِ تکلیف، چون توان و استعدادش و میدونم، باید تلاش میکردم دبیر شه. تازه همۀ زورم و زدم آموزگار شه که گفت اصلا اون سن و اون حجم از مراعاتِ اخلاقی رو نمیتونه طاقت بیاره، باز به دبیری رضایت داد. اما بعد از آزمون زد زیرِ همهچیز. با اینکه طفلی کلی خوند و کلی وقت گذاشت. دیگه یه شب دعوامون شد و مردِ بدی بودم و اینقدر اصرار کردم که روش فشار اومد و اشکش درومد و خدا من و ببخشه... اونجا دیگه بیخیال شدم. گفتم باشه، هرچی خودت صلاح میدونی. اما از روزی که بوی آقای پزشکیان به مشامش رسید... :) صبح بلند شد و گفت حتما دبیر میشم! آزمونِ آموزگاریِ آذر رو هم میدم و حتما سعی میکنم معلم شم :))
اینم از این برکت :)) هنوز هم برکاتِ شخصی از انتخابات در زندگیِ ما هست؛ مثلا به واسطۀ اینور اونور رفتن، لینکهای جدیدی برای اهدافمون پیدا کردیم. اتصالات بیشتر شد. روزنههایی برای شدنِ نشدنها پیش اومد. مثلا ما داشتیم کارا رو میکردیم جوابِ دبیری اومد برگردیم مشهد اما دیدیم حیفه... الآن میتونیم خیلی بیشتر کار کنیم. فعلا دنبالِ پرسوجوییم ببینیم میشه همین سالِ اول جابجا شیم و بهجای مشهد، انتقالی بگیریم همین بلوچستان یا نه. دعا کنید بشه.
سختی هم البته که داشت و داره؛ بزرگترین سختیِ اینجا بحثِ طایفهای هست. اینجا بزرگِ طایفه به یکی رأی بده، همۀ طایفه تا هفت پشت باید به همون رأی بدن. خب این کار رو سخت میکرد... خصوصا که برخی طوایف تحریمِ انتخابات هم داشتن...
راستش دیروز مراسمِ حسینیۀ اعظمِ زنجان رو نشون میداد گفتم بیام بنویسم، این نکتهای که باید در مجازی هم دربارهش مینوشتم چون در حقیقی هم دارم روش کار میکنم.
من به عنوانِ یه هموطن خیلی از هموطنای ترک دلگیرم. برادرانه و خیرخواهانه میگم روی بحثِ قومیتی کار کنن. ما گردنهای رو ندیدیم هنوز، گردنهها در پیش داریم! این مسألۀ قومیتی و طوایفی باید حل شه...
من خیلی وقته فرصت نکردم بیان رو مرور کنم، آخرین باری که اینجا فعال بودم به این نتیجه رسیدم اینجا مردابه، آبِ راکده. مذهبیش مذهبیه، غیرمذهبیش غیرمذهبی. فکر کنم بیشتر از سه سال اینجام. تقریبا از همون اولایی که اومدم بلوچستان دیگه. خب در حقیقی کارم نتیجه داده، اما در مجازی ندیدم کسی به نتیجه برسه. باید واقعبین بود؛ اینجا کسی دنبالِ رشد نیست، افرادی تلاش دارن غبار رو کنار بزنن که اجرشون محفوظه، اما غالبا افرادِ شبههدار اینجا نیستن، افرادی هستن که نمیخوان بیغبار چیزی رو ببینن. امّیحیی نمینویسه اما خوب میخونه. اون بیان و هنوز میخونه. بذار بپرسم ببینم هنوزم اینجا مردابه؟
میگه آره :( هنوز پشتکنکوریش پشت کنکوره... بیکارش، بیکاره... گمشدهش، گمشده است... عباپوشش، عباپوشه... مُبیّینش، مُبیّنه... مُغرضش، مُغرضه... متوهمش، متوهمه و خلاصه هنوز همونه. راکد. گندیده.
احتمالا همونایی که میگفتن واااای شاگردبنّا داره امر به معروف و نهی از منکرِ لسانی میکنه پس تف بر او، هنوز در گیر و دارِ کار فرهنگیان و کاری هم نکردن :) ولی من با تذکرِ لسانی کلی کلی کلی کار کردم :) احتمالا هنوز همون عدهای هم که میگفتن من مغرورم که میام میگم من کاری کردم، میان میگن من مغرورم و تواضع ندارم که خب بگن :) من یکی و قبول ندارم دیگه پیگیرش هم نیستم، شما با خودتونم رودرواسی دارین :))
عزیزان! واقعنگر باشید! اونقدری عمر نمیکنیم که از ترسِ خیت شدن واقعیت رو انکار کنیم! مثلا چند وقت پیش به خانم شاگردخیاط گفتم شما نه خوب مینویسید، نه مفید، و بیخود شعارِ غزه غزه میدید، یا علی بگید و کار کنید. با حلوا حلوا دهن شیرین نمیشه. وقت نکردم پرسوجو کنم ببینم ازم ناراحت شدن یا نه، انشاءالله که نشده باشن، چون واقعیته. خیرخواه هم باشیم باید واقعیت رو به رخِ هم بکشیم. چون وقت نداریم.
الآن هم نترسید که من نوشتم از ترکای هموطنم دلخورم. نترسید! دو قطبی نمیشه! بشه هم از خلقتِ آدم تا ظهور دو قطب هست: حق. باطل. ما وسط نداریم. شما یا با حسینید، یا با یزید. وسط نداریم! کوفه هم که سکوت کرد الآن جزوِ لعنِ یزیدیهاست.
از کجا معلوم ما حقیم که مطمئن حرف میزنیم؟ چون قرآن گفته ضد استکبار باشید، ما هستیم.
تو انتخابات یه لبِ دریای بالاشهری رفتیم و همممممه پزشکیان :) یه دخترِ جوانِ سربرهنه با فریاد بهم گفت از کجا مطمئنی حقی؟ گفتم خودم و مطمئن نیستم، بشرم و جایز الخطا. خدا هم ارحم الراحمین. اما مسیرم حقه. چون قرآن و اهل بیته.
گفتم تو ولایت فقیه قبول داری؟ گفت نه! گفتم پس من حقم. چون قرآن بهم دستورِ ولایت فقیه داده. بزرگانی که سواد و تخصصِ فهمِ قرآن دارن دستورش و دادن. ولایت فقیه و قرآن با هم میگن به کسی رأی بده که ضد استکباره، ضد ذلته. من مطمئنم حقم چون برمیگردم به قرآن. به اهل بیت. به ولایت فقیه.
من مطمئنم تو باطلی (مسیر) چون به قرآن و اهل بیت و ولایت فقیه برنمیگردی. به خودت برمیگردی. به خواستههات. به نفست. به حبّ دنیات. به عقدههات. خب حالا تو عصبانی میشی که من مطمئنم مسیرم حقه؟ مهم نیست! درستش هم همینه! همیشه باطل از اینکه حق صداش دربیاد ناراحت میشه دیگه :)
یا یکی دیگهشون میگفت اصلا به لجِ تو میخوام به پزشکیان رأی بدم. گفتم اینم عجیب نیست. امام حسین ظهر عاشورا گفتن برای چی با من این کار و میکنین؟ گفتن از لجِ بابات!
خب؟ کی برد؟ کی تو تاریخ موند؟ کو اون لجوجها؟
واقعیت! واقعیت! واقعیت!
نمیشه از ترسِ برداشتِ بد... برچسب... تهمت... توهین... لجاجت... یا هرچی نگفتش!
من بدونِ ترس مینویسم عزیزانِ قومیتیِ من! کردهای هموطنم! لرهای هموطنم! ترکهای هموطنم! بلوچهای هموطنم!
مادامی که رگِ قومیتی در ما زنده باشه، نمیتونیم به دنیای در رفاه برسیم.
اصلا با ظهور هیییییچ کاری ندارم. بیا بچسبیم به همین دنیامون.
خواهرم! برادرم! دنیای در رفاه با قومیت به دست نمیاد!
من سوریه بودم. هم تو دلِ جنگش... هم الآن. سوریه از قومیتها و طوایف خورد... الهی رزقتون بشه یه زیارتِ سوریه برید... سوریه بعد از جنگ دیگه کمر راست نکرد... حالا حالاها هم نمیکنه...
زیرساخت از دست دادن! زیرساخت یعنی تا نسل در نسل ویرانی! محتاج بودن!
دو تا خونه و دو تا خیابون و آسفالت و دو تا سد نیست که بگیم خب میسازن! برید جستجو کنید ببینید زیرساخت یعنی چی تا بفهمید سوریه چطور شکسته...
به امّیحیی سپرده بودم بیان و بلاگفا رو میخونه بهم بگه کیا کارِ انتخاباتی کردن. دیره ولی گردنم مونده که از برادرم ن.ا خیلی تشکر کنم. نتونستم خودم همۀ پستها رو بخونم، انشاءالله در اولین فرصت. اما میخوام در نشون دادنِ اهمیتِ این کار شریک باشم. یه نفر مداوم و متمرکز روی انتخابات کار کرده و دل سوزونده برای آیندهی همهمون. این "همه" تو هر انتخابی نبوده! تو هر پست و وبلاگی نبوده. همه نه حتی یعنی همۀ ایران! همهی دنیا. برای همین مهمه. من اینجا زنِ پیری رو پای صندوق دیدم که وقتی رأیش و نوشت و برد پای صندوق، رأیش دستش مونده بود لبِ صندوق و چشماش و بسته بود و زیرِ لب دعا میکرد. خودم دیدم اشکش درومد و گفت خدایا جوونامون بدبخت نشن.
این رأی "همگانی"ِ اون پیرزنی که معلوم نیست فرجامِ این انتخاب رو ببینه یا نه خیلی ارزشمنده.
احتمالا بیانیهای عزیز با شناختی که ازتون دارم از ادامۀ این نوشته هم ناراحت شید اما واقعیت رو باید نوشت! ولو اینکه باورش نکنین، انکارش کنین، به شیوۀ بیانش ایراد بگیرین، یا هرچی!
اون 9 میلیونِ دورِ اولی که به دکتر جلیلی رأی دادن رو من دوست دارم پیدا کنم با هم تشکیلات راه بندازیم. امیدوارم آقای جلیلی برای اون 9 میلیون یه برنامهای بریزه.
ببینید من کار اجرایی زیاد کردم. تو کار اجرایی همهجور آدمی رو میتونی بیاری، اما همهجور آدمی بهدردت نمیخوره. کی کار و جلو میبره؟ اونایی که بصیرت دارن.
نمیگم سواد! نمیگم هوش! نمیگم باور و ایمان و عقیده! نه!
بصیرت خیلی خیلی خیلی فراتر از همۀ اینهاست.
خودمونیم دیگه؛ آقای جلیلی آدمِ انتخاباتی نیست! آقای رئیسی هم نبود. اینکه وسطِ بزن بزن برگردی بگی اگه مشکلِ مردم با فحش دادن به من حل میشه باشه به من فحش بدید، این یعنی تو هیییییچ جذابیتی برای بشری که عقلش به چشمشه نداری!
آقای جلیلی هم همینطور بودن.
بعد شما این و بذار کنارِ کارزاری که برای آقای قالیباف راه افتاد. خیلی قشنگ شد معرکه. خیلی خفن شد. به خدا من تو لبنان این همه جذابیتی که تو این انتخابات داشتیم ندیدم! لبنانی که هر گوشهش دستِ یه مذهبیه و هر کدوم هم خفن و پر طرفدار!
اونوقت 9 میلیون آدم وسطِ این معرکه و بلبشو و طوفان، رأیشون جلیلیه!
این 9 میلیون خیلی خفنن! خیلی بصیرن! اینا دورِ تبلیغات و رسانه رو خط کشیدن. دورِ قومیت رو خط کشیدن. دورِ طایفه رو خط کشیدن. دورِ محیط و عموم رو خط کشیدن. وَ احتمالا فقط چسبیدن به ولایت فقیه.
من خیلی با درونگروهِ انقلابی گفتگویی نداشتم. بیشتر سمتِ پزشکیانیا رفتم. اما همون مقدار که با هم گفتگو داشتیم خیلی روی معایب آقای قالیباف یا برتریهای آقای جلیلی مانور نمیدادم. همه رو توصیه میکردم بازبینیِ سخنانِ رهبری داشته باشید.
ولایت فقیه!
امروز روزِ خوشمونه! روزهای غبارآلودهتری داریم هنوز. چه کار کنیم؟
ولایت فقیه!
آقا واکسن زدن؟ چشم! منم میزنم! تأویل و تفسیر چیه؟! حضرت عباس تأویل و تفسیر داشت از حکمِ آبِ آقا؟!
آقا میگن امر به معروف و نهی از منکر اثر داره؟ چشم! من چه کارهام!
آقا در دیدار با شمسایی عدل از حجابِ خانوادهشون تمجید کردن و از دو قطبی نترسیدن؟ چشم! وظیفه معلوم شد!
آقا خانوادهشون رو با چادر حجاب میدن نه عبا؟ چشم!
تو اصلح هم ببین آقا چی فرمودن. تمام!
اینکه خیلیها شدن ضد استاد پناهیان، ضد آقای عالی، ضد سردار حاجیزاده، ضد محمود کریمی، ضد فلان آخوند، فلان ارتشی، فلان تریبونی، نه آقا! نه! اولا بزرگتر و داناتر از ما هستن. حتما صلاح دونستن. ثانیا به چشمِ آزمون بهش نگاه کن. یه عمر همینا بهمون یاد دادن جز ولایت فقیه چشمت به کسی نباشه، بسم الله! حالا آزمون بده! بگذر از آخوند و سردار و مداح و استاد.
ولات فقیه!
وصیتنامۀ شهدا دو تا کلیدواژه داره: امام حسین علیه السلام. ولایت فقیه.
خوششون نمیاد یه عده میگی؟ لج میکنن؟ بهت برچسب میزنن؟
خب؟! مُردی؟ :)
طرف تو چشمِ امام حسین علیه السلام نگاه کرد و گفت از لجِ بابات!
از امام حسین عزیزتری؟!
یکی دیگه از برکاتِ انتخابات برای ما بحث کاروان اربعین بود. البته که هنوز مطمئن نیستم این انتخابم صد در صد درسته یا نه... توکل کردم دیگه... اهل استخاره نیستم. خدا عقل داده آدم و. هی با عقلم سبک_سنگین کردم و بالاخره استارتش زدم. همین اول محرمی. اگه اشتباه بود میام مینویسم.
ماجرا از این قراره که من سوریه رفته بودم یه عده خانمهای همسرِ شهدا بودن که خب اوضاعِ خوبی نداشتن. اونجا نذر کردم این اربعین اونا رو هم ببرم. ماجرای انتخابات اتفاق افتاد و من آمار رو خیلی زیر و رو میکردم. دهه هشتادیها تو آمار نبودن. یعنی جزوِ تحریمکردههای انتخاباتن که البته نمیشه بهشون این و گفت. تا جایی که باهاشون گفتگو داشتم از فکرِ خودشون نبود. تحت تأثیر بودن. و این خبر بدتریه.
فکرهای خالی.
شکرِ خدا که مسیرِ دبیری داره برامون باز میشه و میریم تو دل دهه هشتادیا.
من قبلا راهیان نور و اینا میبردمشون. مشهد بودیم هم جمعهها میبردمشون کوه. همه هم از اون خفنای سجادنشین و هفت تیر و هاشمیه :) نسلِ عاقل و منطقیای هستن. ولی خب... ظرفیتیه که غافلیم ازشون...
دخترم تو انتخابات خیلی فعال بود. کلهشق یه شب نزدیک بوده با دوستاش کتک بخورن :) قرآنی که مادرش صبحا از زیرش ردمون میکرد حفظش کرده :) تو اون ایام که دوستاش و ظرفیتش و دیدم تصمیم گرفتم امسال دهه هشتادی ببرم اربعین :)
کارواندار یا اجرایی باشید میدونید چه سنگی برداشتم :) خب ترس و اضطراب هم دارم ولی دیگه استارتش زدم... تا الآن هم 104 نفر ثبت نام داشتم... خانومای سوریه رو هم چون نذر کردم میبرم ولی کمک دارم الحمدلله. از اینجا سعید قراره امسال باهام بیاد. شیخ فضلالله و خانوادهش. امّیحیی و نور هم هستن. از مشهد فهیمه خانم و دوستاش و دارم. پارسال دستتنها بودم اما امسال هستن الحمدلله. ولی خب... دهه هشتادیان و بلا. اربعین هم شلوغ. کمی نگرانم که از ضعفِ ایمانمه.
منتهی کاروانِ خشک و خالی نبستم. من تا بتونم مقابلِ هر بدعتی مبارزه میکنم. در مبارزه با بدعت از هیچی نمیترسم.
کاروان رو میخوام تبیینی ببرم. اصلا اسمی هم که انتخاب کردم بر همین مبناست. قوانین براش گذاشتم و دقیق مشخص کردم از پذیرفتنِ زائرِ عباپوش، غیر چادری، دارای کاشتِ ناخن و مژه معذوریم. اهداف برای سفر بستیم و خدا رو شکر امسال خیلی کمک دارم. شیخ فضلالله داره دفترچۀ واحدی تهیه میکنه مثلِ دروس دانشگاه. دو تا خیّرِ اماراتی خفن پیدا کردم هزینۀ پکهای هدیهمون و تقبل کردن.
چطوری بگم؟ میخوام بگم اعتقاد دارم برکتِ دهه هشتادیا با خودشون اومده. پارسال سخت گذشت ها! سخخخخخخخت! میخواستم سختیهاش و اینجا هم بنویسم نشد دیگه. هم مضیقۀ مالی داشتیم، هم نیروی انسانی نداشتم، هم یحیی کوچیکتر بود و خانومم هم خیلی نمیتونست کمکم باشه. خدا خیر فهیمه خانم و دوستاش و بده، طفلیا مثل مرد پابهپام کمکم کردن.
اما امسال همین که نیت کردم این دهه هشتادیای بلا رو ببرم از زمین و آسمونه که داره برکت میرسه :)
خدا کنه من گند نزنم...
دعامون کنید.
چند چیز دیگه هم میخواستم بگم در این باره که کارِ انتخاباتی تموم نشده. این جوششی که اتفاق افتاد و از مجازی اومدید بیرون و با مردم حرف زدید خیلی معجزه است. معجزۀ خون شهید رئیسی. این و ولش نکنید.
ولی دیرم شده باید برم.
علیعلی
عرض تسلیت ایام عزاداریِ آقای استکبارستیزِ آمر به معروف و ناهی از منکر.
التماس دعای ظهور.