|| پرسیده بودید از هواپیمای اوکراینی چیزی نمی‌نویسین؟ گفتم نه! پرسیدید چرا؟ مگه شما رو فرونریخت؟ گفتم نه! فرونریخت! پرسیدید چطور؟ گفتم تا تونستم تاریخِ صدرِ اسلام خوندم که ضدِّ فروریختگیه در هر شرایطی ان‌شاءالله! ||

|| توقع داشتم برای روح‌الله خیلی شلوغش کنید... چون امام حسینی شهید شد... وَ این محرّم و صفر است که اسلام را زنده نگه داشته... پس توقع داشتم هرچه و هرکه حسینیه زیادی شلوغش کنید اما... ||

|| دمِ شما گرم که برای روح الله شلوغش کردید... خدا حفظتون کنه... خدا زیادتون کنه؛ دخترانی که خوب و به‌وقت ایفای نقش می‌کنن. ||

|| از قوۀ قضاییه برای قصاصِ قاتلینِ روح‌الله حسابی تشکر کردم... هم تلفنی با ارتباطات مردمی... هم مکتوب و در سایتشون. منتظرِ حکمِ بقیه‌شون هم هستیم. ||

|| نذر کرده بودم قاتلینِ روح الله قصاص شن، برم و اولین پایگاهِ بسیجی که دیدم ثبت‌نام کنم و کارت بگیرم و تا می‌تونم فعالیت کنم. دیروز این نذر اَدا شد. پیش از این با تفکّرِ بسیج هم‌پا بودم، از دیروز ان‌شاءالله هم با تفکّرِ بسیج هم‌پا هستم، هم با بسیجی‌های پایگاه که حتما باز هم روح‌الله و دانیال و حسین و سلمان دارند. ||

|| لا یوم کیومک یا اباعبدالله ||

 

برای جابجایی بینِ دو تا شهر و چند روستا، باید بریم انتهای یه خیابونی که بیابونی و جاده‌ای می‌شه. قاعدتا دور از آدمیزاده و بسیار خلوت. فقط روی هم رفته اون اطراف ده تا مغازه داره که چند تاش مکانیکیه، چند تاش آب و آبمیوه خنک می‌فروشه و یه مغازه هم هست که زن و شوهر با هم کار می‌کنن و اغذیه می‌دن. 

روبروی مغازۀ این زن و مرد، کنارۀ جاده و روی سنگ و کلوخ، دو تا تیرآهنِ زنگ‌زده از زمین روییده که بین‌شون سه تا میلۀ زنگ‌زدۀ دیگه جوش خورده و می‌شه نشست. این‌قدر فضاش کوچیکه که اگه سه تا مرد بشینن دیگه ظرفیت تکمیله و بقیه باید وایسن. اما اینجا تهران و مشهد نیست که کسی از پادرد هم مُرد از خجالت نشینه! نه! اینجا هرکی از راه می‌رسه و میخواد منتظر اتوبوس شه، ببینه رو نیمکت ایستگاه جا نیست همونجا رو زمین و سنگ و کلوخا ولو می‌شه. حتی این‌قدر این جاده خلوته و مسیرش پرته و عبور و مروری نداره، که دیدم طرف می‌ره وسطِ جاده می‌شینه و چشم می‌دوزه به دوردست ببینه کی اتوبوس میاد! 

اتوبوسی که میاد مینی‌بوسه... نارنجی راه‌راهِ سفید... زیرِ تلّی از خاک که داره تبدیلش می‌کنه به خاکستری... داخلش صندلی‌های داغون و خراب داره اما هرکی جا برای نشستن نداشته باشه، راحت می‌شینن یا دراز می‌کشن وسطش. این مینی‌بوس هر 35 دقیقه میاد! این و راننده‌ش که کاااااملا بلوچی صحبت می‌کنه و من هیچی نمی‌فهمم نگفته، بلکه خودم زمان گرفتم و تا حالا خطا نداشته! 

پنج دقیقه بود رسیده بودم ایستگاه و دیده بودم هیچ‌کس منتظرِ ماشین نیست و فهمیده بودم حتما تازه رفته. نشستم روی نیمکت و با احتسابِ این‌که سی دقیقه وقت دارم، کتابِ نیمه‌م و درآوردم که بخونم. لبۀ کلاهم و کشیدم پایین‌تر که صورتم و بیشتر برابرِ آفتاب بپوشونه و چشمام آلبالو_گیلاس نچینه. یه پنج دقیقه گذشته بود و تو عالَمِ خودم بودم که بویِ عطرِ زنانۀ غلیظی من و برگردوند زمین و فهمیدم یه خانوم کنارم نشسته. وقتی می‌گم کنارم، یعنی اون‌قدر نزدیک که همسرِ خودم کنارم می‌شینه! 

سریع خودم و جمع‌وجور کردم و سرم و آوردم بالا که به تندی نگاهش کنم که دیدم یه دخترِ جوانِ 25 ساله‌ست (بعدا خودش سنش و گفت) که سرش برهنه و موهاش بلند و آبشاری روی شونه‌هاش تا کمرش که اضطراب داره و وقتی تندیِ نگاهم و فهمید، با چشم‌هاش اشاره کرد به اون سمتِ ایستگاه. اشارۀ نگاهش و فهمیدم و ردّ نگاهش و زدم و دیدم یه گولاخِ عظیم‌الجثۀ ریشوی پر از تتو افتاده دنبالش و داره می‌رسه ایستگاه و میاد که بشه نفرِ سومی که می‌شینه تو جایگاهِ ایستگاه و اون‌که بشینه من حتما با پهلوی راستم می‌رم تو میله و دختره هم ناگزیر تو آغوشِ اون! چیزی نمونده بود که گولاخِ مذکور برسه و بشینه که سریع از جام بلند شدم و با اشارۀ سر به دختر فهموندم اون بره کنارِ میله. اونم سریع خزید سمتِ راست و چسبید به میلۀ جایگاه ایسگاه و خودم نشستم وسط و کیفم و حایلِ خودم و دختر کردم و کتابم و باز کردم و مشغولِ خوندن شدم. گولاخه اومد بشینه اما تغییرِ جایگاهِ ما رو دید و دیگه ننشست! رفت سمتِ راستِ ایستگاه و کنارِ میله ایستاد که دختره اون سمت نشسته بود. 

من از گوشۀ چشم حواسم بود، اما خودم و مشغولِ کتاب گرفتم. دختره دستاش می‌لرزید و برای این‌که مثلا گولاخه نبینه، دستاش و فرو کرد تو جیبِ هودی‌ای که تنش بود. وقتی پای راستش و انداخت روی پای چپش، پارگیِ زانوهای جینش که مُد و جزوِ طراحیِ شلوار بود، سفیدیِ پاهاش و نشون داد. دیدم فضا دیگه برام قابلِ تحمل نیست... همین‌طور که کتاب جلوم باز بود، تو ذهنم شروع کردم به محاسبه. با خودم گفتم نهایتا 20 دقیقه وقت دارم تا اتوبوس بیاد. ینی امر به معروف و نهی از منکرم دیگه نمی‌شه بگو و رد شو! ممکنه برام دردسر داشته باشه. این‌جور مواقع بهتر، ترکِ موقعیته به نشانۀ اعتراض، که شأنِ خودم هم پایین نیاد. اما من برم، این دختر بهش تعرّض می‌شه. الآن هم مثِ یه گنجشکِ خیسِ ترسیده که درست بغل‌گوشش یه گربه با چنگالای تیزکرده نشسته، هی داره خودش و سمتِ من می‌کشه که اون گولاخه سمتِ راستش نتونه باهاش ارتباطی داشته باشه. سکوت کنم با این تیپ و قیافه‌م فکر می‌کنن امثالِ ما بی‌غیرتیم و مُردیم و امثالِ اونا هر غلطی دلشون بخواد می‌تونن بکنن و شأنِ اسلام و انقلاب میاد پایین... ساکت نباشم و چیزی بگم ممکنه هر اتفاقی بیفته و هر دردسری پیش بیاد... خودم به درک، این دختره که این‌جور داره خودش و سمتِ من می‌کشه و گاهی حتی به بازوی من برخورد داره چی؟ چی سرِ اون میاد؟ 

حسابی درگیرم... سرم و میندازم پایین و چشمام و می‌بندم و زیرِ لب یه صلوات می‌فرستم و می‌گم یا صاحب‌الزمان ادرکنی! وَ اولین تصویری که تو ذهنم روشن می‌شه، صورتِ ماهِ روح‌الله عجمیانه... به غیرتم برمی‌خوره و ساکت نبودن و انتخاب می‌کنم. توسل می‌کنم به روح‌الله و بهش می‌سپارم مراقبِ این دختر باشه... بعد به نیابتِ اون وَ هدیه به امام‌زمان ارواحناه فداه، قصد می‌کنم امر به معروف و نهی از منکرم و انجام بدم. 

همون‌جوری که سرم پایینه و مثلا روی خطوطِ کتاب، جوری که فقط دختره بشنوه، می‌گم: مگه واسه همین سرت و لخت نکردی؟! دیگه چرا ترس و لرز؟! 

دختره که از شدتِ اضطراب، حواسِ متمرکزی نداره و فقط صدای مبهمی از من شنیده، سرش و میاره نزدیکِ صورتم و با نگرانی می‌پرسه: چیزی گفتی؟ سرم و میارم بالا که تو صورتش نگاه کنم و جواب بدم که تا چشمم به صورتِ غرقِ آرایشش می‌افته، سرم و میندازم پایین و ترجیح میدم به صورتش نگاه نکنم و باهاش حرف بزنم. لذا فقط کمی صدام و بلندتر می‌کنم. می‌گم آره! گفتم مگه لخت نکردی که بیفتن دنبالت؟! دیگه چرا می‌ترسی؟ چون ریشویه و سوسول و اندامی نیست؟ بابِ دلت نبوده این؟! 

حسابی از گولاخه ترسیده و با صدای خیلی آروم و فقط کنارِ گوشم جواب میده: آشغال! من فکر کردم تو فرق داری! حیوون تیپ و قیافت گولم زد وگرنه کنارِ تو نمی‌شستم! 

بلند می‌شه و میره سمتِ چپِ ایستگاه و کمی لبِ جاده وامیسته. گولاخه هم می‌افته دنبالش و میره کنارش. کاملا هوش و حواسم و جمع کردم که نکته‌ای از زیرِ دستم در نره. چون کلاهِ لبه‌دار دارم، گولاخه متوجه نمی‌شه که تحتِ نظرِ منه. پس راحت می‌تونم رصدشون کنم. می‌ایسته کنارِ دختره و شروع می‌کنه باهاش حرف زدن و حینِ حرف زدن با دستش دنبالۀ موهای خرمایی و موّاجِ دختره رو که روی کمرشه نوازش می‌کنه... دختره سریع پسش می‌زنه و دوباره میاد سمتِ راستِ ایستگاه و کنارِ من می‌شینه. جدّا می‌تونم بگم صدای تپش‌های قلبش و می‌شنوم این‌قدر که شدیده. همون‌جوری سر‌به‌زیر بهش می‌گم: ندادی جوابم و! 

دختره عصبی... درمونده... ترسیده... با صدای آروم که گولاخه نفهمه منم پناهش نیستم و اون بتونه وانمود کنه کنارِ من در امانه، بهم می‌گه چی می‌گی تو؟ دردت چیه؟ نکنه رَوشت با اون فرق داره؟ اما ذاتتون یکیه! 

جواب میدم سرت و لخت کردی که یکی نگات کنه دیگه! الآن نمی‌فهمم چرا پسش می‌زنی! چون خوش‌تیپ نیست؟ 

می‌گه توام به من نخ بدی قبول نمی‌کنم احمق! من واسه امثالِ تو سرم و لخت نکردم! آزادی حقمه! واسه حقم سرم و لخت کردم! 

جواب میدم آزادی و حق که این‌قدر ترس و لرز نداره! وَ بهش پوزخند می‌زنم! دوباره با فحش و تنش جوابم و میده: چرا داره! نفهم وقتی بخوای به زور آزادی و حقت و پس بگیری ترس داره! هم از اون حیوونِ وحشی... هم از توی آب زیر کاه! 

منم جواب دادم پس نه حقته! نه آزادی! چون هیچ کدومِ اینا پس گرفتنش یواشکی و با صدای آروم نیست! تو هم ترسیدی... هم با صدای آروم که اون نفهمه، داری حرف می‌زنی! من دوباره ازت می‌پرسم: دقیقا با چه هدفی سرت و لخت کردی؟ سر لخت کردن آزادیه؟ اگه آزادیه چرا مثلِ موش ترسیدی؟ چرا تهش به امثالِ منی پناه آوردی که معتقدین ضدّآزادیِ امثالِ توییم؟! 

گریه‌ش گرفته بود... این و از بالا کشیدنِ مدامِ بینی‌ش فهمیدم... همون‌جوری آروم جوابم و میده خدا لعنتت کنه که داری شکنجه‌م میدی... اگه اون کثافت اینجا نبود جوری جوابت و میدادم که بفهمی دنیا دستِ کیه! 

من همون‌طور با آرامش و سر به کتاب جواب میدم: دستِ تویه؟! دستِ امثالِ تویه؟! وَ باز پوزخند می‌زنم! ادامه میدم دنیا دستتونه و فراری‌این؟! 

صدای زنگِ موبایلم بلند می‌شه. از جبیم در میارم و این‌قدر اون دختر تو حلقِ من نشسته که به راحتی عکسِ صفحه گوشیم و... اسمِ روی گوشی که افتاده... وَ حتی مکالمه‌م و صدای اون طرفِ خط رو می‌شنوه. همسرم بود و می‌خواست بدونه شب چه ساعتی میام خونه و می‌رسم داروخونه برم یا نه. تلفن و که قطع می‌کنم می‌پرسه مشّایه ینی چی؟! به چه زبونیه؟ خنده‌م می‌گیره از فضولیش ولی جوابش و میدم. می‌گم عربیه. مسیرِ پیاده‌روی نجف تا کربلا رو می‌گن مشّایه. با تعجب می‌پرسه زنت و سیو کردی مشّایه؟! خب می‌زدی منزل! وَ باز دماغش و می‌کشه بالا! می‌خندم و می‌گم چه سیو باشه مشّایه، چه سیو باشه منزل، حق و آزادیش و این‌قدر خوب شناخته که مثلِ تو این‌طوری لرزون و ترسون و پریشون نیست! 

دوباره حرصش گرفته... جواب میده ما رو امثالِ تو پریشون کردین! ما رو امثالِ شما عصبی کردین! اگه شماها نبودین ما این‌قدر عصبی و آشفته نبودیم! منم جواب دادم شما از بی‌عرضگی و از بی‌سوادیِ خودتونه که آشفته و پریشونید! از حجمِ تناقضاتی که دارید توش خفه می‌شید! شاید بتونین خودتون و فریب بدید که دلیلِ زندگی‌های سر تا پا شکستِ شما ما و نظام و حکومت و اسلام و انقلابیم، اما ما رو نمی‌تونین فریب بدید! جواب میده بخون! کُری بخون! آینده که نسلتون ورافتاد بهتون می‌گیم! منم جواب میدم آینده که دستِ ماست! برای همین این‌قدر به هم ریختین :) می‌پرسه از کجا مطمئنی؟ منم پینگ‌پنگی و سریع جواب می‌دم از اونجا که شماها اهلِ ازدواجِ سفیدید... مسؤولیت‌گریزید... بچه‌دار شدن عارتونه... سگ و گربه بزرگ می‌کنین که مطیعِ محضتونه و زبون نداره بهتون نقد کنه... امید به زندگی‌تون کمه و همیشه شاکی و نق‌نقواید... خودکشی نکنین، نهایتا هر کدومتون 60 سال عمر کنین و بعد بیفتین بمیرین و تمام! ولی ما چی؟ ما اهلِ ازادواجیم! مسؤولیت‌پذیریم. بچه میاریم. بچه‌هامون و فدایی اسلام و انقلاب بزرگ می‌کنیم. امید به زندگی‌مون بالاست. تغذیه و سبکِ زندگی‌مون عمر رو طولانی می‌کنه. اعتقادات و انتظارمون برای منجی همیشه سرحال و بانشاطمون نگه می‌داره. کمِ کمش تا 80 سالگی رو داریم. بعد از ما هم بچه‌هامون هستن. بعد از بچه‌هامون هم بچه‌هاشون... وَ این سیر هرگز تموم نمی‌شه! الآن که تو اینجا لخت و عور نشستی و به من پناه آوردی از این گولاخ، مشّایۀ من خونه پیشِ دو تا دسته‌گلمه و تو وجودش هم یه دسته‌گلِ دیگه‌ست که تقدیمِ اسلام و انقلابش کردیم. به نظرت دنیا و آینده دستِ تویه حالا... یا دستِ من؟! 

یه قطره اشک می‌افته رو دستش... می‌بینم. دستش و سریع می‌کشه و فرو می‌کنه تو جیبِ هودیش. دماغش و باز می‌کشه بالا و با حرصی که نگرانش می‌شم الآن از ترس و حرص سکته نزنه، می‌گه ازتون بیزارم! من می‌خندم. بهش می‌گم یه ربعِ دیگه شاید اتوبوس بیاد. سر میارم بالا و می‌بینم گولاخه با تموم وجود در تلاشه با این دختره خط و ربط بگیره و به مقصودش برسه. از اون هرزه‌هاست... از منم نمی‌ترسه... سرم و میندازم روی کتابم و به دختره با همون صدای آروم که فقط خودش بشنوه می‌گم: می‌خوام یه کلیپِ کوتاهِ هفت دقیقه‌ای نشونت بدم. قول میدی تا تهش و ببینی؟ چیزی نمی‌گه. ادامه میدم اگه این گولاخه ببینه داریم از موبایلِ من چیزی نگاه می‌کنیم فکر می‌کنه تو به من وصل شدی. یا ول می‌کنه می‌ره، یا پدرِِ من و درمیاره. جفتش به نفعِ تویه. عقل خدا بهت نداده، حداقل سرِ جونت به من اعتماد کردی، سرِ روحت هم به من اعتماد کن! 

می‌پرسه چی می‌خوای نشونم بدی؟ می‌گم صبور باش. فقط قول بده تا تهش و ببینی! نامردیه نصفه ولش کنی و باز من و به فحش ببندی (فحشای اساسیش و ننوشتم. خودتون می‌دونین! هر جمله‌ش دو تا از اون فحشا داشت...) البته که نافِ شما رو با نامردی بریدن... جای تعجب نداره نصفه ول کنی... ولی خب! من زورم و زدم دیگه! 

می‌گه چقدر زر زدی! بیار ببینم چیه داری خودت و ... می‌دی! 

براش کلیپی که خودِ قاتلا گرفته بودن می‌ذارم... مقتلِ روح الله عجمیان رو... هفت دقیقه روضۀ مفتوح... 

غریب گیر آوردنش...

با هرچی که بود زدنش...

هفت دقیقۀ روضۀ باز... قَتَلوه عریانا... 

اونجای کلیپ که روی دنده‌ش بپربپر می‌کنن می‌زنم زیر گریه... وَ ناخودآگاه ذکرِ حسین حسین میاد به لبم... 

دختره دست‌پاچه می‌شه... آستینِ لباسم و می‌کشه که هشیارم کنه... می‌گه گریه نکن! گریه نکن! داره نگامون می‌کنه... اینجا بریزه سرمون هیچ‌کس نمیاد به دادمون برسه... 

به تندی به صورتِ نقاشی‌شده‌ش نگاه می‌کنم و ازش می‌پرسم: به دادِ روح‌الله کی رسید؟! این بلا رو سرش آوردین که لخت و عور بچرخین دیگه! بیا! بچرخ! چرا چسبیدی به من و از این‌که بریزه سرمون وحشت داری؟! لخت و عوری واسه چی می‌خواستی؟! جز واسه همین کثافت‌کاریا؟! این یه جوونِ چپه‌تراشِ جین‌پوشِ بی‌جوراب بود باهاش اوکی بودی؟! 

حسابی رفتم روی اعصابش... از کوره در میره و داد می‌زنه نه! نه! هر ... دیگه‌ای هم بود من دنبالِ این چیزا نیستم! من سرم و لخت نکردم برای این چیزا! من فقط می‌خوام هرجور دوست دارم بپوشم! هرجور دوست دارم راه برم! دلم میخواد موهام باز باشه... دلم میخواد زیبا باشم! منم می‌پرم وسطِ حرفش و می‌گم عقدۀ دیده شدن! عقدۀ دیده شدن دردسر هم داره! بفرما بچش! وَ اشاره می‌کنم به گولاخه! 

گولاخه که صدای داد زدنِ دختره و من و شنیده، میاد جلو و رو به من می‌گه مزاحمِ خانوم شدی جوجه بسیجی؟! وَ من بلند می‌شم و دقیقا سینه‌ به سینه‌ش می‌ایستم و می‌گم اگه همین الآن گورت و از اینجا گم نکنی، جایی می‌فرستمت که تا هفتاد نسلت دستشون بهت نرسه! وَ دو انگشتِ اشاره و شصتم و می‌ذارم روی زبونم و سوتِ بلندی می‌کشم که تا اون سمتِ جاده می‌ره و اون زن و مردِ مغازۀ اغذیه‌فروشی رو از مغازه می‌کشه بیرون و با دیدنِ اون گولاخ برابرِ من، ماجرا دستشون میاد و با چند تا از مکانیکی‌ها و آب‌فروش‌ها راه می‌افتن سمتِ ما. 

دختره ترسیده و از جاش بلند شده و اومده پشتِ من پناه ایستاده... گولاخه برمی‌گرده و پشتِ سرش و می‌بینه و می‌ترسه و راهش و می‌گیره و می‌ره... خوب که از ما دور می‌شه و مطمئن می‌شم برنمی‌گرده، اشاره می‌کنم به مردم و از همون فاصله با ایما و اشاره ازشون تشکر می‌کنم و برشون می‌گردونم سرِ کاراشون. وقتی برمی‌گردم که بشینم تو جایگاه، تازه حواسم جمعِ دو تا مردِ دیگه‌ای می‌شه که اونام منتظرِ اتوبوسن و نشستنِ پشتِ ایستگاه روی زمین. 

گوشۀ سمتِ چپِ ایستگاه می‌شینم که بینِ من و دختره فاصله بیفته. کتابم و از رو زمین برمیدارم و از خاک می‌تکونم و میذارم تو کیفم که باز دختره میاد و کنارِ من می‌شینه. همون‌طور سر به زیر بهش می‌گم الآن که رفت دیگه. نیازی نیست پناه بیاری به من و امثالِ من. با گریه جواب میده من از اونا نیستم... نه از اون دختر خرابام... نه از اونا که براندازی می‌خوان... نه از اونا که این پسره رو این‌طور وحشیانه کشتن... می‌گم روح‌الله! روح‌الله عجمیان! می‌پرسه چی؟ می‌گم اسمِ اون پسر روح‌الله عجمیانه! مظلوم شهید شد که دستِ نامردا به گوشۀ موی تو نرسه! وَ جملۀ آخر و وقتی می‌گفتم زل زده بودم تو چشماش! 

کوله‌ش و میذاره رو پاش و از داخلش یه شالِ بلندِ بلوچی درمیاره. موهاش و از دورش جمع می‌کنه و شال و میندازه سرش و به سبکِ خودشون (بلوچی‌ها) می‌پیچه دورِ سرش... گریه‌ش و کنترل کرده و دیگه عصبانی نیست. ازم می‌پرسه اونا دوستاتن؟ مغازه‌دارها رو می‌گه. می‌گم سلام و علیک دارم باهاشون. می‌پرسه چرا اصلا فحش ندادی؟ گفتم چون پدر و مادر بالا سرم بوده. بهش برمی‌خوره. می‌گه منم پدر و مادر دارم. جوابی نمی‌دم. سرم هم‌چنان پایینه. می‌گه چرا امثالِ شما همیشه آرامش دارن؟ تو چرا هرچی من گفتم از کوره در نرفتی و تهش به خاطرِ این پسره... روح‌الله اون‌جوری به هم ریختی؟ می‌گم چون حق و آزادیم و شناختم. می‌دونم کدوم سمت ایستادم. زیرِ پام محکمه. بیدی نیستیم که از هر بادی بلرزیم و آرامشمون به هم بریزه. می‌پرسه با روح‌الله نسبتی داری؟ می‌گم آره! مدیونشم! مظلومانه زیر دست و پای مشتی خونخوار رفت که مشّایه‌م بتونه راحت عبور و مرور داشته باشه و دخترم راحت درس بخونه و شبا کنارِ خودم به خواب بره! می‌گه چی می‌شه من و تو و دخترت کنارِ هم باشیم ولی تو شبیهِ خودت، من شبیهِ خودم؟! چرا گیر دادین به همین شالِ روی سرمون؟! گفتم به گولاخه فکر کن! فکر کنی زودتر به جواب می‌رسی. می‌گه شال سرم بود دنبالم نمی‌افتاد؟! می‌گم چرا! ولی فرقش و نمی‌فهمی؟! می‌گه من اصلا شماها رو نمی‌فهمم! می‌گم پس چرا سرت و پوشوندی؟ می‌گه نزدیک بود به خاطرِ من تو دردسر بیفتی... من این چیزا سرم میشه... به خاطرِ تو سرم کردم... گفتم کاش به خاطرِ خونِ پاکِ روح‌الله سرت می‌کردی... امثالِ اون رفتن که دستِ گولاخا به شما نرسه... دستِ داعشیای جهادِ نکاح... منافقای رَحِم‌درآر که هر کثافت‌کاری‌ای دوست داشتن بکنن... آل سعودای زن‌باز... سربازای آمریکایی که تفریحشون دختربازیه... می‌گه جمهوری اسلامی هم کم به ما ظلم نکرده! می‌گم بگو! چند تا از ظلماش و بگو! همونایی رو می‌گه که بهش دیکته کردن: اختلاس... پول بیت‌المال... می‌گم می‌تونی هر کدوم و تحلیل کنی برام؟ این‌قدر جدی پرسیدم که درجا می‌گه نه! می‌گم پس ظلمی رو بگو که بتونی تحلیل کنی و تا تهش ازش دفاع کنی! می‌گه ینی چی؟ می‌گم سه تا از ظلمایی که جمهوری اسلامی به خودِ تو کرده رو بگو! زود جواب می‌ده همین حجاب! می‌گم مطمئنی حجاب ظلم به تویه؟! سکوت می‌کنه! می‌گم کاش شعور داشتین... می‌گه بهم بی‌احترامی نکن! می‌گم نزدیک یه ربع فحشای زیر نافی بهم دادی! به خودت رسید احترام می‌خوای؟! سکوت می‌کنه! می‌گه تو شکنجه‌های زندانای نظام بدتر از اینا رو سرِ جوونای معترض درمیارن! می‌گم نشونم بده! می‌گه ما مثلِ شما توانِ فیلم‌برداری نداریم! می‌گم این فیلم و همون قاتلا گرفتن! همون براندازا! همینم نمی‌فهمی؟! سکوت می‌کنه. می‌گم نشونم بده! چیزی که می‌گی نشونم بده... باز سکوت می‌کنه... 

می‌خواد بحث و عوض کنه. می‌گه چند تا بچه داری؟ می‌گم پدرِ 5 تا بچه‌م ولی الآن سه تا دارم. (دو تا فرشته‌م و که رفتن بهشت و منتظرن شفاعتمون کنن و هم همیشه حساب می‌کنم.) می‌گه می‌شه شماره خانومت و داشته باشم؟ می‌پرسم چرا؟ می‌گه می‌خوام سؤالام و از اون بپرسم. زبونِ تو رو نمی‌فهمم. ازتم می‌ترسم. می‌گم شماره خودم و بزن تو گوشیت، شبا هشت تا ده زنگ بزن یا پیام بده با خانومم حرف بزن. سریع گوشیش و درمیاره و شماره‌م و سیو می‌کنه. بعد می‌گه ولی می‌دونی خنده‌م از چی می‌گیره؟ جوابی نمی‌دم. می‌گه از این‌که عکس صفحه گوشیتم خانومته با چادر :) 

اتوبوس میاد. سوار میشیم. تو اتوبوس هم میشینه کنار خودم. تا من پیاده شم یک ساعت و ده دقه می‌گذره. از همون اولی که سوار شدم و دیدم کنارم نشست، زنگ زدم خانومم. گفتم بیا همین یک ساعت و با خانومم حرف بزن سوالات و بپرس. 

وقتی داشتم پیاده می‌شدم رسیده بودن به اینجا که حجاب یه بهانه‌س برای شروعِ اتفاقاتِ بزرگتری که اگه هوشیار نباشیم، سرنوشتمون مثلِ سرنوشتِ همسایه‌هامون می‌شه... قرار شد فلان روز که جفت‌مون دوباره اون ایستگاهیم، براش دو تا کتاب ببرم که خانومم توصیه کرده بخونه: خاطراتِ سفیر و دخترانِ آفتاب

براش بردم و خوند. هنوز هم در ارتباطن با خانومم و من گاهی همون ایستگاه می‌بینمش. بعد از این چند ماه شال می‌پوشه و لباسِ بلندِ بلوچی... به خاطرِ روح‌الله!