روز دختر

با ام‌یحیی مشورت کردم ببینم می‌تونه جشنِ روزِ دختر رو قبول کنه یا نه که شکرِ خدا حرفم تموم‌نشده با ذوق قبول کرد و سریع برگه آورد سین برنامه بریزیم؛ مشورت کردم چون ما کارامون با همه، حتی امورِ اجراییِ من بیرون از خونه، وَ جشنِ دختر هم بیش از پیش بار رو روی دوشِ ام‌یحیی می‌ذاره، من که اون روز نمی‌تونم خونه باشم و کمک کنم، همه‌چیز می‌افته روی دوشِ خانوم و دخترم. 

با بچه‌ها مشورت کردم ببینم می‌تونن چند روزی فشارِ کاری تحمل کنن و مسؤولیتی دوچندان بپذیرن و کادرِ اصلی روزِ جشن باشن یا نه؛ مشورت کردم چون ایامِ امتحاناته، دخترم درس‌هاش سنگینه، پسرم بعد از کفالتِ یحیی سرش با بچه شلوغه و تحت هر شرایطی مراقبِ اولِ یحیی باید اون باشه و ما هم باید مراقبت کنیم این کفالت و مسؤولیت براش شیرین و تجربه‌آموز باشه، نه زننده و موجبِ طغیان، بنابراین باید کمک‌حالش باشیم و شرایطش رو درک کنیم. 

از ملّا اجازه گرفتم روزِ دختر رو برای دخترای روستا و حتی روستاهای اطراف جشن بگیریم و یه مهمونیِ دخترونه منزلِ ما برگزار شه؛ اینجا خانه سالمندان نداره چون احترام به بزرگترا ضرورته، امروزی‌ها و کلِ برادرانِ لیلا اسمش و میذارن ترس و بردگی(!) ولی اینجا هنوز بزرگا حرمت دارن، با این اجازه گرفتن هم حرمتِ بزرگترِ روستا رو نگه داشتم، هم مانعِ تک‌روی جلوه دادنِ خودم شدم، هم بابِ تعامل برای ما بازه چون بالاخره این روزِ مذهبیِ ماست، هم به یه رسانه و پشتوانۀ قوی وصل شدم، چون وقتی ملّا اجازۀ کاری رو بده، خبر به گوشِ همه می‌رسه و اشتیاق برای مشارکت دوچندان می‌شه. 

یک روی برگه برای کادرِ اصلی که خودمون هستیم تقسیمِ کار کردیم؛ صحبت با خیّرها برای جور کردنِ هزینۀ هدیه با من، کلیۀ خریدها با من، ایّاب و ذهابِ دوستای دخترم و برخی دخترانِ مناطقِ اطراف با من، تمیزی و آماده‌سازی و تزئیناتِ خارجیِ خونه (حیاط و ایوان) با من و پسرم، دعوت از دخترها با دخترم، دعوت از برادرِ دخترها با پسرم (توضیح می‌دم در ادامه)، تمیزی و آماده‌سازی و تزئیناتِ داخلیِ خونه، پختنِ کیک و آماده‌سازیِ خوراکی‌ها با دخترم و همسرم و احیانا اگر از اهالی دوست داشتن بیان و قبل از جشن هم کمک باشن، پیدا کردنِ بازی_مسابقه برای دخترهای کوچیک و پیدا کردنِ موسیقی‌های مناسبِ روز دختر با دخترم، چکِ مواردِ انتخابی از نظر فرهنگی و مذهبی با من، مهیا کردنِ لوازمِ بازی‌های منتخب با پسرم، طراحیِ مسابقه برای دخترانِ بزرگ با ام‌یحیی، انتخابِ هدیه با لحاظ مسائل فرهنگی و مذهبی، خونوادگی و دورِ هم که بچه‌ها هم نسبت به خریدِ بافکر دقیق بشن، کادو کردن هدیه‌ها با من و پسرم، مسؤولِ اجرای مسابقات و بازی‌ها همون روز از بین دخترای منطقه انتخاب می‌شه (توضیح می‌دم در ادامه)، مسؤولِ تقسیمِ کارِ روزِ جشن با ام‌یحیی، نگهداری از یحیی با کل خونواده و با توجه به شرایط و بسته به ضرورت که کی در لحظه سرش خالی‌تره و می‌تونه یحیی رو تقبل کنه، وَ مسؤولِ زیرصدای کلِ این اجراییات با گریه‌های گاه و بی‌گاه و تلطیفِ سختی‌های کار و کمی برهم زدنِ برنامه‌ها، با یحییِ بابا :)

یک روی برگه جدول‌کشی شد و چهار ستون برای جزئیات کشیده؛ برنامه - محتوا - زمان - مجری. قبل از پر کردنِ این جدول با هم مشورت کردیم و به این نتیجه رسیدیم برنامه باید طی دو ساعت انجام شه. 120 دقیقه برای این منطقه و این مخاطب کافیه. چون دخترها اجازه ندارن زیاد بیرون باشن. از طرفی وقتی ساعتِ برنامه‌ای طول بکشه خستگی میاره و دافعه‌ ایجاد می‌کنه. پر کردنِ مفیدِ ساعاتِ طولانیِ یک برنامه هم مهارت و دقتِ زیادی می‌طلبه. وقتی وقت طولانی بشه و باز، مخاطب مشغولِ کارای دیگه می‌شه و دیگه با برنامه همراهی نمی‌کنه. هرج‌ومرج و بیهودگی شروع میشه و از هدف دور می‌شیم. 

بالای همین برگه هدف رو نوشتیم: القای اهمیت و عزت دختر به منطقه. خدا رو شکر هنوز کسی زیرِ بارِ کج‌فهمی‌ها نرفته و روزی به اسمِ پسر رو در تقویم باب نکردن و ان‌شاءالله هم نکنن... این‌که پسر بودن فی نفسه ارزش و مقامی نداره رو سخت می‌شه حتی به مذهبی‌هایی که حدیثِ دختران، حسنه‏‌اند و پسران نعمت رو می‌دونن، فهموند چه رسد به غیرِ مذهبی‌ها! اما اگر روزی بدعت‌ها زورش بچربه و روز پسری هم در تاریخ ثبت شه، چون ما اون روز رو جشن نمی‌گیریم و حتی به رسمیت نمی‌شناسیم، این تک بودنِ روزِ دختر تو این منطقه ان‌شاءالله به چشم میاد و تلنگری میشه. این ثقل بودنِ موجودیتِ دختر در خلقت باید به تدریج و عملی تزریق شه، کلاس‌بردار و آموزشی نیست. وَ این عملکرد به دوشِ مذهبی و ولایی‌هایی هست که مکتبِ فکری‌ای دارن که توش اکثر الخیر، فی النسائه

برنامه‌ها و محتوا و زمان و مسؤولشون برای دو ساعت به ترتیب از این قرار شد: (برای هر برنامه تا 5 دقیقه زمانِ خطا هم گرفتیم که کم و زیادی شد در جریان باشیم)

1. رسیدنِ تمومِ مهمان‌ها و جمع شدن دورِ هم با پخشِ موسیقی: موسیقی‌ها باید حتما محتوای مناسب داشته باشه، ترجیحا از مولودی استفاده نمی‌کنیم تو منطقه‌مون، مثلا تا الآن دخترم آهنگِ ریحانۀ حسین حقیقی رو پیدا کرده که تأیید شده و آهنگِ من یه دخترم که برای جشنِ تکلیفِ بیت رهبری خونده شد، درسته مالِ جشنِ تکلیفه اما محتواش برای ما مناسبه. چند تا آهنگ دیگه هم پیدا کرده بود که چون خیلی قِردار بود یا شعرش فاخر نبود یا خواننده‌ش مقید به کارِ هدفمند نبود، رد شد. مسؤولِ صوت هم یکی از دخترای منطقه خواهد بود. برای انتخابِ این دختر از بینِ خجالتی‌ها می‌گردیم. اونا که روی تو جمع حرف زدن ندارن. چون قراره فقط یه گوشه مراقبِ کم و زیاد و وصل شدنِ صدا باشه و حرف زدن نداره، شروعِ خوبی برای تو جمع بودنه، در عین حال هم مسؤوله و در دید و ان‌شاءالله کمک می‌کنه کمی خجالتش بریزه: 15 دقیقه

2. تلاوتِ سورۀ کوثر: از دخترای مهمان یکی رو ام‌یحیی انتخاب می‌کنه. ملاکِ انتخاب؛ کمال بودنِ قرائته از هر نظر چون اینجا برخلافِ بچه‌های شیعه... روی قرآن و تلاوت و حفظ با بچه‌ها خیلی کار می‌کنن و اغلب همه اینجا قاری‌های خوبی هستن، بنابراین هرچه قرائت به کمال نزدیک‌تر، تشویق به امور قرآنی هم عمیق‌تر صورت می‌گیره. اما مثلا در شهر اگر بودیم یا در محله‌مون در مشهد، سطح و بالا نمی‌گرفتیم که دختر همسایه بگه اوووو! من که اصلا نمی‌تونم این‌جوری بخونم پس هیچی! نه! تو شهر سطح و به قدرِ همون مخاطب می‌گیریم و متأسفانه همین که یک نفر بتونه شمرده و محترم و درست سوره رو ادا کنه کفایته که بقیۀ دخترها ترغیب بشن به درست‌خوانی و شمرده خوندنِ قرآن: 5 دقیقه

3. خوش‌آمدگویی ام‌یحیی و تبریکِ مختصری به دخترا: 5 دقیقه 

4. پذیرایی همراه با موسیقی: میوه و شیرینی و هر خوراکی‌ای که بخریم در سطحِ دسترسِ کل منطقه است که بچه‌ای اینجا نخوره و بره خونه به خونواده‌ش بگه و خدایی نکرده اونا نتونن تهیه کنن و شرمنده شن، احتمال زیاد انبه و خرما و بستنی پاکستانی و شیرچای برنامه‌مونه که روالِ پذیرایی اینجاست. فقط یک مورد قراره اضافه بخریم و اون هم لواشک هست چون خوراکیِ مقبولِ دختراست و موجبِ خوشحال شدن و اختصاصی شدنِ جشن‌شون می‌شه. اگر مخاطبِ در سطحِ رفاه داشتیم حتما پاستیل هم می‌گرفتیم اما اینجا در سطحِ رفاهشون نیست و خوراکیِ لوکس میشه و ترویج تجمل. با انتخابِ ام‌یحیی چند نفر دخترای لجوج و تک‌رو انتخاب می‌شن برای پذیرایی و کمک که در تعامل و اجبارِ رابطه قرار بگیرن و دو ساعتی هم شده دیگرگرا شن. زمانی تعیین نمی‌کنیم و هم‌زمان برنامۀ بعد رو شروع می‌کنیم چون جمعیت زیاده و صبر کنیم برای پذیرایی نیم ساعتی وقت می‌بره و هرج‌ومرج میشه. 

5. برگزاری بازی-مسابقه برای دختر کوچولوها: بازی‌ها حتما باید در سطحِ منطقه باشه، مثالش و از کتاب می‌زنم چون هنوز پسرم بازی پیدا نکرده، مثلا اینجا کتاب قصه‌ای که توش پسربچه حمامی می‌ره که وان داره یا از خیابونی رد می‌شه که چراغ راهنمایی داره نمی‌خونیم، چون بومیِ منطقه نیست و سبکِ زندگیِ غریبه است. نه وان اینجا وجود داره، نه چراغ راهنما. هم درک و میاره پایین و هم ترویجِ شهرگرایی و احساس سرخوردگی برای بچۀ روستا میاره. بنابراین بازی هم وسایلش باید با منطقه جور باشه، بیهوده و صرفِ خنده و شادیِ الکی هم نباشه، خنده‌دار و شادی‌آفرین باشه اما آموزنده. مثلِ بازیِ مَحرم و نامَحرم که شعر می‌خونن مثلا پسردایی در می‌زنه، می‌خوام برم در و وا کنم، حجاب کنم یا نکنم؟ بعد بچه‌ها باید جواب بدن: 25 دقیقه

6. برگزاری مسابقه برای دخترهای بزرگ: چون اغلب با ام‌یحیی جلسۀ کتاب‌خوانی دارن، فکر می‌کنم سؤال از کتاب‌هایی که با هم خوندن دربیاره یا حالا هر گزینۀ دیگه‌ای: 20 دقیقه

7. یه گپ و گفتِ مختصر با موضوعِ تحسینِ هنرها و استعدادهای شخصیِ هر کدوم از دخترهایی که حضور دارن (طبق شناخت‌مون یا شهرتِ اون دختر از هنرش، موقع دعوت می‌گیم نمونه هنرش رو هم با خودش بیاره، موردی داریم که هنر و مهارت نداره، اما درس‌خونه، می‌خوایم بگیم کتابای درسیش و بیاره و به عنوانِ استعدادش کتابای درسیش و نشون بدیم و از تلاشش صحبت کنیم، کارنامه و نمره‌ش و نشون نمیدیم چون نمره هنر و استعداد نیست، بلکه تلاشی که برای گرفتنِ اون نمره شده رو می‌خوایم نشون بدیم، اون صبر و دندون روی جگر گذاشتن برای تحصیل رو، کتابی که این‌قدر خونده شده و نکته‌برداری شده که برگه‌هاش مثلا کهنه شده): 20 دقیقه

8. آوردن کیک و آرزو کردن و فوت کردنِ شمع و اهدای هدیه‌ها: کیک رو خونگی و ساده انتخاب می‌کنیم که بشه با کمترین هزینه، در بزرگترین ابعاد یا دو_سه تایی درست کنیم، چون جمعیت خیلی زیاده اینجا. این کیک آورده میشه وسطِ دخترا، یه شمعِ دخترونۀ خوشگل هم براشون می‌ذاریم روش، روشنش می‌کنن، تو این فاصله بین دخترا کاغذ و قلم توزیع می‌شه و ازشون می‌خوایم بزرگترین آرزوشون رو برامون بنویسن یا کوچولوها که مدرسه نمی‌رن نقاشی بکشن، یه ده دقه‌ای مهلت میدیم و بعد برگه‌ها رو جمع می‌کنیم و ام‌یحیی می‌گه چشماشون و ببندن تا همه دورِ هم دعا کنن خدا آروزهاشون و به دست و همتِ خودشون برآورده کنه و تو این فاصله دخترم و ام‌یحیی و حالا هر نفرِ دیگه‌ای که کمکی گرفته بودن، برفِ شادی رو آماده می‌کنن که دخترا آمین گفتن و چشماشون و باز کردن برفِ شادی روی سرشون بپاشن و همه با هم شمع و فوت کنن. بعد هم برشِ کیک و هم‌زمان اهدای هدیه‌شون و تمام: 30 دقیقه

هدیه رو حقیقتا هنوز به نتیجه نرسیدیم، نمی‌تونم درباره‌ش چیزی بنویسم اما حتما باید با منطقه جور باشه، ابزار و بهانۀ گناه نباشه (مثلا لوازم آرایشی و لاک و این چیزا)، خیلی خارج از نیازِ منطقه هم نباشه که ذوقی برای دخترا نیاره (مثلا کتاب برای این منطقه هدیۀ جذابی نیست و با این‌که چند نفر از دخترا هستن که واقعا با هدیه گرفتنِ کتاب شاد می‌شن اما حتماِ حتما هدیه‌ها باید یکسان باشه تا شادی بیاره نه دلسوزی و حسادت، نهایت رده سنی فقط هدیه‌ها فرق کنه، اما هم‌رده‌ها هدیه‌شون حتما یکی هست، مثلا به یکی جامدادی نمیدیم به اون یکی هم‌سنش کفش! نه! یا به هر دو جامدادی، یا به هر دو کفش) 

برگۀ آرزوهاشون و می‌خوایم برای یه سری بررسی‌ها، اون‌چه که قابلِ برآورده شدن باشه رو راهش و مهیا می‌کنیم به دستش بیاره، براش به هیییییچ عنوان نمی‌خریم! از اولین اردو جهادی‌ای که رفتم تا همین الآن حتی یک گلِ سر هدیه ندادم به عزیزانِ کم‌برخوردار! حتی یک آرزوشون و من به تنهایی برآورده نکردم! ان‌شاءالله هرگز هم چنین خطایی نمی‌کنم که مناعتِ طبع رو از انسانی بگیرم و به اسمِ محبت و انسانیت و کار خیر و کار جهادی، فطرتِ تلاشگرِ منیع و عزیزش رو محتاج و خواهَنده کنم... نه! مثلا اگر یکی نوشته بود دلم دوچرخه می‌خواد، براش کاری سطحی و شده فرمالیته حتی، می‌سازم، که مدتی انجام بده و در ازای اون کار به عنوانِ مزد دوچرخه‌ش و بگیره، مثال می‌گم و فکرنشده، مثلا بیست روز کمک‌حالِ ماسی باشه در نون پختن و بعد از رضایتِ ماسی، مزد بگیره. 

برادرِ دخترها رو چرا دعوت کردم؟ قراره هر دختری که برادر داره، برادرش بیاد جشن، با پسرم تو حیاط هستن، مسؤولِ جفت کردنِ کفش‌ها، مراقبِ فضای بیرون که خواهراشون داخل راحت باشن. عملا نخودسیاهه امااااااا برادرها دو ساعت خادمِ خواهراشون شدن... من اینجا در بحثِ مذهبی نمی‌تونم اما اگر شهر بودم حتما کارت درست می‌کردم برای روی سینۀ پسرها و روی کارت می‌نوشتم: خادمِ خواهران... در عینِ رعایتِ حریم (در شروعِ جشن باید درِ بیرونیِ حیاط بایستن که صدای دخترها هم شنیده نشه) مثلِ شیر مراقبِ خواهراشون هستن و همۀ دخترای توی خونه می‌شن خواهراشون که مراقبشونن... برای این کار سن تعیین کردم البته، بالای 9 سال رو نمی‌پذیریم! فقط تا 9 سال. پذیرایی و هدیۀ مخصوصِ پسرها هم شاملِ اینها می‌شه که بعد از دو ساعت خدمت کردن به خواهراشون با دستِ پر و حالِ خوش برگردن خونه ان‌شاءالله. 

دیگه خونه و ایوون هم شرشره‌بندی و بادکنک و تزئین خواهد داشت. 

 

 

* جشنِ روزِ دخترِ خودم، شب و بعد از جشنِ همگانی به قوتِ خودش باقیه. برای دخترِ خودم مثلِ هر سال چندین هدیه می‌گیرم و ازش خواهش می‌کنم اینها درون‌خانوادگی بمونه و به دخترا نگه که دلشون بسوزه، فقط بگه پدرم هم برام جشنِ جدا گرفت که پدرهای دیگه بشنون برای دخترِ خودمون وقتِ مجزا و اختصاصی گذاشتیم. اما هدیه‌ها و برنامه‌های خونوادگی‌مون بین خودمون بمونه. حتما برای دخترم، مثل هر سال با پسرم می‌رم خرید. وقت گذاشتن، ذوق داشتن و تعددِ هدیه خریدن برای دخترم رو باید عملی در رفتارِ پدرش ببینه پسرم. پسرم هم همیشه هدیه‌های متعدد برای خواهرش می‌خره. برای حینِ خرید هم خودم و آماده می‌کنم برای حرفای پدر_پسری که به زبونِ خودش مرکزیتِ وجودِ دختر رو در عالم باز هم براش توضیح بدم، فکر می‌کنم امسال با فِداها ابوها ماجرا رو براش پیش ببرم.

* این پست رو در سریع‌ترین حالتِ ممکن نوشتم چون کلی کار دارم و اگه یحیی بیدار شه کار بی کار :)

    دوست می‌دارمت به بانگِ بلند

    همسرم دو تا مطلبِ نیمه‌نوشته تو پیش‌نویس براتون داره که یکی‌ش برای همین ایامه، اما پروژۀ جدید فرصت براش نذاشته و شب‌ها هم که یحیی می‌خوابید ازش گرفته شده چون واکسنِ یحیی رو زدیم و چند روزیه تب کرده و شب‌ها هم نمی‌خوابه. من چندین پست تو ذهنم دارم که براتون بنویسم اما امتحان دارم و بچه‌ها امتحان دارن و رساله دارم و یحیی رو دارم. تقسیمِ وظیفه کردیم و شاگردبنّا کمک‌حالِ پسرمه تو درساش چون درگیری و وقتِ بیشتر می‌طلبه، من کمک‌حالِ دخترم هستم چون کمتر وقت می‌گیره و می‌تونم به امورِ خونه هم برسم. از خوشحالیام اینه که پروژۀ بعدیِ همسرم دورکاریه و برای کار روی کتابی باید چند ماهی خونه باشه و پیشِ ما و از این بابت خدا رو شکر می‌کنم و لحظه‌شماری دارم کِی تیر بشه و همسرم پیشمون باشه و با هم کار کنیم. شاگردبنّا که خونه باشه زمان‌بندی‌ها و برنامه‌هامون دقیق‌تره و تقریبا همه به کارامون می‌رسیم، ولی وقتی نیست تنبلی می‌کنیم و کند پیش میریم. اما من نیومدم اینا رو بنویسم، اومدم براتون ماجرا تعریف کنم. ماجرایی که دوست دارم ثبت شه... برای این ماجرا حدودِ چهار ماهه داریم با بچه‌ها نقشه می‌کشیم... چهار ماه، چون درهجرت و دور بودن از شهر و بازار و وسایلِ نقلیۀ عمومی این سختی‌ها رو هم داره... این سختی‌ها که وقتی تولدِ همسرت نزدیکه ندونی چه کار کنی... ندونی چون از بازار و شهر کیلومترها فاصله داری و وسیله نقلیه یا نداری یا اگر داری، جاده برای ترددت که خانومی خطرناکه... نمی‌تونی کار و بسپاری به بچه‌ها چون با اسکورت پدرشون به مدرسه میرن و از مدرسه میان... نمی‌تونی خودت خرید بری چون با همسرت در بازاری و همسرت شاگرداوّلِ دانشگاه فردوسیه و نمی‌تونی بپیچیونیش... پس باید چهار ماه براش نقشه بریزی تا بتونی روزِ تولدِ همسرت رو براش جشن بگیری...

    گزینه‌های روی میزمون برای هدیه چی بود؟

    کوله‌پشتی چون همسرم عاشقِ کوله‌پشتیه که دستاش آزاد باشه و بتونه تو راه کتاب بخونه... همسرم سال‌هاست تو راه کتاب می‌خونه چون علاوه بر پیش بردنِ کارِ خودش و مطالعاتش، هم‌زمان کارِ فرهنگی و ترویجِ کتابخونی داره و از شرّ آلودگی‌های بصری هم راحته... این و از خاطراتِ امام خامنه‌ای یاد گرفته که فرمودن بخشِ عظیمی از مطالعاتشون مرهونِ ترددهاشون در سطحِ شهر بوده در زمانِ حکومتِ طاغوتِ پهلوی که از شرّ آلودگی‌های بصری در امان باشن. چهار سالِ پیش خودش برای خودش یه کوله‌پشتیِ خیلی خفن و خیلی شیک خرید که واقعا چهار سال در کوه و بیابون و آفتاب و برف و سفرهای اربعین و نیمه‌شعبان و هر کجایی آخ نگفت و هزینۀ سرسام‌آورش و واقعا حلال‌ کرد، اما همسرم تو همین بلوچستان بخشیدش به یه پیرزن که کلی بار رو تو کیسه برنجی انداخته بود پشتش و خودش با کیسه برنجی و کتاب به دست برگشت خونه و من چقدر از دستش حرص خوردم... 

    گزینۀ بعدی‌مون تسبیحه که خودم دو سالِ پیش براش یه شاه‌مقصودِ اصل از بازاررضای مشهد خریدم اما تو راهیان نوری که سفرنامه‌ش نیمه مونده، اون سه تا دخترِ فوقِ لیسانس که حسابی با همسرم انس گرفته بودن، زبلی کردن و ازش گرفتن و از دلش سه تا تسبیح درست کردن و گذاشتن تو جانمازاشون و باز من حرص خوردم از بخشندگیِ همسرم... 

    البته حرص که می‌گم نه این‌که ناراضی باشم، نه! به این وارستگیِ همسرم همیشه بالیدم، اما دلم می‌سوزه خودش دستِ خالی می‌شه... 

    راستی! همسرم سرِ سفرنامه راهیان نور گفت، مخاطبِ ما خانواده‌ها هستن و نهایت چند دخترِ مجرد. مخاطبِ ارگانی و تشکیلاتی نداریم که سفرنامه به دردش بخوره. چون همسرم سفرنامه رو احساسی و معنوی نمی‌نوشت و اصلا با هدفِ تشکیلات و معایب و مزایاش نوشت، اما از فالوورها متوجه شد ممکنه این سفرنامه فایده‌ای در نشرش نباشه و بعد هم که من خواستم بنویسه، گفت اگه یک نفر بگه به دردش می‌خوره ادامه‌ش می‌ده. همسرم! من مخاطبِ اولِ همۀ پست‌هاتم :) میشه سفرنامه رو ادامه بدی و تمام کنی؟ :)

    گزینۀ آخر هدیه‌مون هم نو کردنِ سر تا پای شاگردبنّاست چون هزینۀ خریدِ لباسش و گذاشت برای عایشه که پدر نداره و هم‌سنِ دخترمونه... که به بدترین شکلِ ممکن پدرش رو از دست داده و برادری هم نداره که براش پدری کنه... چون از کلِ این منطقه شاگردبنّا سعید و جرجیس و عایشه رو بیش از همه دوست داره و می‌دونه با سرمایه‌گذاری روی اینها میشه چه کادرسازی‌ای کرد... اینجا خرید برای سالِ تحویل مرسوم نیست، اینجا ماهِ مبارکِ رمضان اهمیت داره و عیدِ فطر. خونه‌تکونی یک هفته مونده به ماهِ مبارک رمضان انجام میشه و همه خودشون رو برای مهمانیِ خدا آماده می‌کنن. خریدِ اصلیِ سال هم دمِ عیدِ قربانه و برخی خانواده‌ها دمِ عیدِ فطر هم خرید دارن. ما در خیلی موارد فرهنگِ خودمون رو حفظ می‌کنیم و نه می‌ذاریم منطقه فرهنگِ ما رو به خودش ترجیح بده، نه ما فرهنگِ اونا رو به سبکِ زندگیِ خودمون، مگر مواردی که پیشینۀ فکری و شرعیِ درست‌تری داشته باشه. بنا به این اصل ما برای سالِ تحویل خونه‌تکونی کردیم و سفرۀ هفت‌سین چیدیم، اما خریدمون و گذاشتیم سه روز مونده به ماهِ مبارک رمضان. نوبت به خریدِ دخترم که رسید ازش اجازه گرفتیم عایشه رو هم بیاریم و هم‌زمان برای جفتشون خرید کنیم. بعد از خرید فهمیدم پولِ همسرم تمام شده و سهمِ خودش رو گذاشته برای عایشه، وَ حالا خودش مونده و بلوز و شلوار و کفشی که چهار ساله داره می‌پوشه و گرچه تمیز و اتوکشیده نگهش داشته، اما دیگه رنگ‌ورورفته شده. خیلی رنجیدم... نه این‌که از شادیِ عایشه شاد نشم... لطفا عمیق بخونید... جامع بخونید... من از خوانش‌های سطحی خیلی اذیت می‌شم... همسرم سال‌هاست بهم می‌گه مجازی جای بی‌توقع نوشتنه چون آدم حقیقیاش کمن و بیشتر بهانه‌جوها اینجا رفت‌وآمد دارن... اما من قوّتِ قلبِ اون و ندارم و از سوءتفاهم‌ها و کژفهمی‌ها خیلی اذیت می‌شم... اعتراف می‌کنم همسرم به خاطرِ سلامتِ روحِ من نظرات و باز نکرده چون در بلاگفا خیلی وقت می‌ذاشتم و خیلی درگیریِ ذهنی برام پیش میومد... خصوصا وقتی همسرم موردِ اتهام قرار می‌گرفت... الآن هم فکر نکنید من مخالفِ کارِ همسرم هستم یا از شادیِ عایشه ناراحتم... ابدا! من فقط دلم کباب میشه همسرم سهمی برای خودش قائل نیست... این‌قدر اونجا دلم شکست که چرا کارم و رها کردم و دیگه منبعِ درآمد ندارم که بتونم خودم برای همسرم خرید کنم که خدا درجا به دلِ شکسته‌م نگاه کرد و همون شب... دقیقا همون شب از محلِ کارم در مشهد با من تماس گرفتن و گفتن برای پژوهش نیاز به نیروی دورکار دارن... کارشون هم از نیمۀ خرداد شروع میشه و ان‌شاءالله با تعطیلیِ بچه‌ها من خیلی وقتم آزاد میشه و می‌تونم بهش بپردازم. اما همون شب صحبت کردم و گفتم من نیاز دارم نیمی از حقوقِ کار رو پیش بگیرم و بابتش تعهد بدم. که شکرِ خدا چون محلِ کارِ خودم بود، بدونِ تعهد سه/چهارمِ حقوق رو برام واریز کردن. چون خانوادگی هدیه می‌گیریم و بچه‌ها هم برای پدرشون پس‌انداز دارن، بخشی از پول رو پس‌انداز کردم و با پولِ بچه‌ها روی هم گذاشتیم و نشستیم به نقشه کشیدن برای تولدِ شاگردبنّا :)

    شاگردبنّا از اوناییه که تاریخ‌ها از خاطرش نمیره... وَ این خیییییییلی بده! خیییییلی بد! من حاضر بودم مثلِ برادرم یا همسرِ خواهرشوهرم، شاگردبنّا هم هییییییچ تاریخی رو یادش نمونه و سالگرد ازدواجمون رو با تردید بگه و آخرش هم اشتباه، اما وقتی بهش می‌گم می‌خوام برم خرید یا اومدم خرید دیرتر برای شام برمی‌گردم شما درست کن، نخنده بگه راضی به زحمتت نیستم، لبخندت برای من هدیه است :/ پنج سالِ اولِ ازدواجمون رو همین‌جوری می‌زد تو پرم! کلی برنامه می‌ریختم که سوپرایزش کنم، بعد می‌دیدم می‌خنده می‌گه برای فردا برنامه‌ای نریزی ها! اگه ریختی آفرود برام کادو بگیر :/ اون اولا که من قشنگ می‌زدم زیرِ گریه که تو برنامه‌های من و خراب کردی... اونم متوجه نمی‌شد چقدر این مسأله برام مهمه و تعجب می‌کرد از گریۀ من و بعد از کلی ناز کشیدن و آروم کردنم می‌گفت مگه چی شده؟! :/ پنج سال طول کشید تا من فهمیدم باید با مردها مستقیم و بدونِ لفافه حرف زد! من هم سالِ ششم بهش گفتم عزیزم! می‌دونم تاریخ‌ها از حافظۀ روی اعصابت نمی‌ره اما خودت رو بزن به ندونستن! هیچی نگو! بذار فکر کنم سوپرایزت کردم! بذار فکر کنم نمی‌دونستی! بذار فکر کنم از خاطرت رفته! این مسأله برای من مهمه. خیلی مهم. از اونجا به بعد دیگه شاگردبنّا تو ذوقم نزد :) می‌دونست ها! اما انگار نمی‌دونست! 

    پنج روزِ پیش بهش گفتم فردا نور می‌خواد بره خرید، منم باهاش میرم. از اونجا میرم دنبالِ بچه‌ها، شما سرِ کارت بمون. یه مکثی کرد و مطمئن شدم فهمیده دارم میرم پیِ خریدِ تولدش... ولی چیزی نگفت. گفت مراقبِ خودتون باشین. کاری پیش اومد زنگ بزن خودم و برسونم. البته ما خیییییلی قبل‌ترش خواستیم مجازی و با دیجی‌کالا کارمون و راه بندازیم که اصلا متوجه نشه، اما دیجی‌کالا به منطقۀ ما ارسالِ کالا نداره و تو مسیرهای معمول نیستیم براش. 

    صبح که شاگردبنّا رفت، نور و مادرِ جرجیس بدوبدو اومدن پیشم که با هم بریم. یحیی رو دادم بغلِ نور و چادرچاقچول کردم و نشستم پشتِ وانت :) چون بچه کوچیک داریم، اغلب وانت رو برای ما خونه می‌ذاره که نیاز شد وسیله باشه. جرجیس هم با ما بود و خلاصه زدیم به جاده. تو راه کلی آیه و قسم دادم که کسی نفهمه تولدِ شاگردبنّاست چون دوست نداره و برای خودش از این کارا خوشش نمیاد. من هم چون می‌خواستم جاده رو تا شهر تنها نباشم به شما گفتم. البته نور رو واقعا دوست دارم، نور اینجا خواهر و رفیقِ منه و ما خیلی با همیم، اما خیلی جوانه و زیبا، وَ ترجیح دادم مادرِ جرجیس هم با ما بیاد چون زنِ جاافتاده و نترسیه و تونسته یه گرازِ وحشی رو به تنهایی بکشه و خلاصه مردیه واسه خودش :)

    یحییِ تب‌کردۀ ما خیلی بهانه‌گیرتر شده و بابایی، عبای نمازِ شاگردبنّا رو هم برداشتم و پیچیدم دورش که بوی پدرش و بشنوه و آروم‌تر بشه که خدا رو شکر ترفندم جواب می‌ده و خیلی اذیت‌مون نمی‌کنه :)

    بچه‌ها رو که از مدرسه برمی‌داریم راه می‌افتیم تو بازارا و کفش و پیراهن و شلوار و یه سری خرت‌وپرتِ دیگه هم می‌خریم. مادرِ جرحیس ما رو یه بازارِ محلی می‌بره که من بلدش نبودم. کلی اجناسِ پاکستانی اونجا هست. من همه‌چیز و ایرانی خریدم، اما اونجا یه کوله‌پشتیِ اجنبی‌ساز می‌بینم که واااااااااقعا شیک و قشنگه وَ بسیار قیمتش مناسب... دل‌دل می‌کنم که اگه بگیرم همسرم شاد میشه یا نه، چون ساختِ ایران نیست، اما کیسه برنجی‌ای که داره سه ماهه دست می‌گیره و می‌بره یادم میاد و دل و می‌زنم به دریا و می‌خرم و می‌گم باید شاد بشه. همینی که هست. من دوست ندارم کیسه برنجی دستت بگیری عزیزم. لطفا از کوله‌پشتیت خیلی شاد شو... لطفا هر روز با علاقه برش دار و به خاطرِ من این یکی رو دیگه به کسی نده :( بگو برای اونی که نداشت بخرم، اما این کوله‌پشتی برای خودت باشه. تو سر تا پای ما رو نو می‌کنی و دلمون و شاد، اما به خودت که می‌رسه میگی دنیا دو روزه و با همینم کارم راه می‌افته... این کوله‌پشتیِ واقعا زیبای اجنبی‌ساز رو لطفا به خاطرِ من خیلی دوست داشته باش *_*

    همۀ خریدها که تموم میشه، راه می‌افتم سمتِ خیابونی از شهر که نور و مادرِ جرجیس بلد نبودن. اینجا رو همیشه با شاگردبنّا میایم. اونجا به دخترم می‌گم همه رو ببره بستنی‌فروشی و براشون بستنی بخره تا من برگردم. این خرید و می‌خوام تنهایی برم. همیشه همۀ هدیه‌های روز پدر و تولدِ شاگردبنّا رو خونوادگی و با بچه‌ها می‌خرم، حتی از طرفِ یحیی هم براش کلاهِ جدید خریدم، اما همیشه یه هدیۀ اختصاصی از طرفِ خودمه... تو خلوتِ خودمون هم بهش می‌دم... امسال اول چک کردم ببینم مصطفی مستور کتابِ جدیدی چاپ کرده یا نه، اما نکرده بود. همسرم دیوانۀ قلمِ مستور هست و کلِ مجموعۀ آثارش رو داره. یادم میاد از یه گزینه‌ای که تو همین بازار یه شب دیده بود و با ذوق گفته بود این چقدر عالیه! همسرم خیلی خیلی کم پیش میاد از شئ یا ابزار یا مسأله‌ای مادی ذوق کنه، از کوه چرا، از دریا، از دشت، از لبخندِ حفصه، از تلاشِ سعید، از یه پستِ حال‌خوب‌کنِ یکی از شما وسطِ کلی پستِ رنج‌دار، از دیدنِ بندانگشت‌های ظریفِ یحیی، اما از اشیاء نه... برای همین تا از دیدنِ اون وسیله ذوق کرد تو ذهنم یادداشت کردم براش بخرم... چیزِ خاصی هم نیست ها! قیمتش اندازۀ خریدِ سه کیلو میوه بود... جنبۀ کاری هم براش داره... اما از دیدنش ذوق کرد... روی لب‌هاش خنده اومد... مهم نیست از دیدِ من وسیلۀ بیخود و بی‌کاربردیه... مهم اینه همسرم با دیدنش گفت این چقدر عالیه! رفتم و خریدمش تا به عنوانِ هدیۀ اختصاصیِ خودم بهش بدم. (خوشحالم که وقتی بهت دادمش همون لبخندی روی لبت اومد که وقتی پشتِ ویترین دیده بودیش... مبارکت باشه عزیزمheart)

    وقتی برگشتم نور بهم گفت من از طرفِ خودم و همسرم برای شاگردبنّا عینک آفتابی بگیرم ناراحت میشی؟ گفتم معلومه که نه! خیلی هم خوشحال میشم اما شاگردبنّا بفهمه کسی تو منطقه فهمیده تولدشه و به زحمت و خرج افتاده از دستم عصبانی میشه... دخترم سریع گفت واقعا عصبانی میشه ها! ما پارسال چون تازه از مشهد اومده بودیم، کادوهای تولدش و خریده بودیم و در سکوت و خونوادگی برگزار کردیم، امسال دیگه زورمون و زدیم اما نشد. بابا بفهمه کسی به خاطرش تو خرج افتاده واقعا از دستِ ما عصبانی میشه... نور اما اصرار کرد... حتی گفت من می‌خرم و شما بگید از طرفِ خودتونه... به هر زوری بود منصرفش کردیم و با دختر و پسرم براشون توضیح دادیم این یه رازه و نرید به کسی بگید تولدِ شاگردبنّاست ها! کلا هم در این منطقه تولد و جشنِ تولد جایگاهی نداره، دیدم که دوستای دختر و پسرم در مدرسه اهلشن که خاصیت شهره، اما تو این منطقه نه برای دخترا و نه برای پسرا تولد، جایگاهی نداره، چه برسه برای بزرگا! لذا خیالم کمی راحت بود که این مسأله برای کسی مهم نیست. 

    برگشتیم و شروع به کادو کردن کردیم. شاگردبنّا از این‌که تو این ساک‌های باکلاس هدیه بده و بگیره بدش میاد... دهه شصتیه دیگه :) ذوق داره همه‌چیز کادوپیچ شده و باسلیقه باشه... ما هم با کلی کادو رنگیِ متفاوت و ربانِ رنگی و چسبِ رنگی، نشستیم به کادو کردن... حتی جوراب و دونه‌دونه و متفاوت کادو کردیم، نه جفت‌جفت... بعد هم به امورِ دیگه مثلِ تزیینِ خونه و کیک و این چیزا پرداختیم. 

    جشنِ خودمون که عالی بود و جای همه‌تون سبز :) من از فردای جشنِ خودمون می‌نویسم... 

    صبحِ خیلی زود، حوالیِ ساعتِ چهار و نیم، ماسی درِ خونه رو زد... برامون دو برابرِ هر روز نون آورد و پولی نگرفت. چرا؟ گفت این هدیۀ من برای تولدِ شاگردبنّا! من نون‌ها رو خودم گرفتم و مسأله رو پیچوندم و نگفتم به شاگردبنّا! ولی داشتم فکر می‌کردم نور خیلی رازنگه‌داره، محاله گفته باشه! مادرِ جرجیس هم رازنگه‌داره! اصلا ما سه تا اینجا سنگِ صبورِ همیم و خیلی از کارای تشکیلاتی رو هم با همین‌ها داریم پیش می‌بریم. مادرِ جرجیس زنِ بی‌سوادیه از نظرِ مدرسه و مدرک و حتی فارسی خیلی کم می‌تونه حرف بزنه، اما بنیان‌های تشکیلاتیِ عمیقی داره و بصیرت و معرفت در قلبش زنده است و اصلا به خاطرِ همون‌ها شاگردبنّا کنارِ خونۀ اون، خونۀ خودمون رو ساخت و اومدیم اینجا که هم به مادرِ جرجیس نزدیک باشیم، هم به سعید که قابلیتِ کادرسازی دارن. نور به خاطر باسواد بودنش در هر نقطه‌ای برای ما کارآمد بود و نزدیکی به خونۀ اون و ملاک نگرفتیم. 

    سرِ صبحانه بودیم که تق‌تق در زدن و... یکی دیگه ازاهالی با یه سبدِ پر از خرما اومد و گفت این هدیۀ تولدِ شاگردبنّاست و براش کلی دعای خیر کرد... پسرم در و باز کرده بود و شکرِ خدا واقعا بعد از کفالتِ یحیی بزرگ شده و به عقلش رسیده بود چیزی نگه... یواشکی درِ گوشم گفت و من ازش خواستم چیزی نگه... وقتی همسر و بچه‌هام راه افتادن سمتِ شهر برن مدرسه و سرِ کار، من و یحیی موندیم. دیدم خبری از جرجیس نشده... هر روز عادت داشت صبحانه رو بیاد پیشِ من و با یحیی بازی کنه. نگرانش شدم و رفتم دمِ خونه‌شون که مادرش گفت کله صبح رفته بیرون از خونه! 

    وقتی برمی‌گشتم دیدم یکی از اهالیِ منطقۀ کناری که یک ساعتی با ما راه داره، با موتور اومده درِ خونه و یه جعبه خرما برامون آورده که این هدیۀ ما برای تولدِ شاگردبنّاست... این روال ادامه پیدا کرد تا شاگردبنّا اومد ووووووووو وای! ملّای روستا با بزرگانِ روستا... با یه بزغالۀ نر که بتونه با بزیِ ما جفت‌گیری کنه و ما در آینده صاحبِ گله شیم آوردن که هدیه بدن به شاگردبنّا... 

    دور تا دورِ خونه سبیل تا سبیل مرد نشسته برای تبریکِ تولدِ شاگردبنّا... 

    لازمه من شاگردبنّا رو توصیف کنم؟! :) من و دخترم به حدی از خشمِ شاگردبنّا به خدا پناه برده بودیم که تو آشپزخونه فقط پذیرایی رو مدیریت می‌کردیم و پسرم چای و میوه می‌برد... تا پسرم میومد تو آشپزخونه می‌پرسیدیم الآن بابا تو چه حالیه؟ اونم می‌گفت وای مامان! برای بابا چای بردم یه جورِ ترسناکی نگام کرد و گفت نمی‌خوام... بابا خیلی ناراحته از دستمون... وَ من و دخترم کاسۀ چه کنم، چه کنم به دستمون و خودمون و می‌خوردیم و باورمون نمی‌شد نور یا مادرِ جرجیس دهن‌لقی کرده باشن... 

    من کجا دیگه از کوره در رفتم؟ اونجا که تق‌تق در زدن و همسرِ نور وارد شد با کادویی که عینک آفتابی بود... 

    چادر کشیدم سرم و جوری که نگاهم به همسرم نیفته، با بزرگان خوش و بشی کردم و از خونه زدم بیرون و رفتم پیشِ نور. با عصبانیت اونجا رسیدم اما دیدم کارِ نور نیست و نور خودش در تعجبه که همسرش از کجا فهمیده... دو تایی رفتیم پیشِ مادرِ جرجیس و اونم آیه و قسم که کارِ من نبوده و من حتی به بچه‌های خودمم نگفتم... داشتیم برمی‌گشتیم که دیدیم یه گولّه از پسربچه‌ها دارن میرن سمتِ خونۀ ما و سردسته‌شون کی باشه خوبه؟ 

    جرجیس! جرجیسِ بی‌صدا و بی‌زبونی که من اصلا فکر نمی‌کردم این چیزا رو متوجه شه... بله! کلِ منطقه و تا پنج روستای کناری رو جنابِ جرجیس باخبر کردن... :/ بعد هم بچه‌ها با هم رفتن دورِ هم و برای شاگردبنّا یه تسبیح از دونه‌های خرما درست کردن... 

    شام هم مهمانِ اهالی شدیم به مناسبتِ تولدِ شاگردبنّا... 

    ما این چند روز جز زیبایی ندیدیم... وَ همین هم بیش از پیش اعصابِ شاگردبنّا رو خرد کرده... که چرا زحمت برای مردمی که دستشون تنگه و در سختی به سر می‌برن درست کرده... که چرا محبتِ خالصِ این مردمان، خرجِ مایی شده که نتونستیم حتی یه بار از روی دلشون برداریم... 

    اما... زیبایی... زیبایی... زیبایی... کاش کلمه‌ها می‌تونستن حجمِ زیبایی‌ای که ما این چند روز دیدیم و برای شما توصیف کنن... ما هنوز مهمان برامون میاد... با هدیه... برای تولدِ شاگردبنّا... ما هنوز اسیرِ خشمِ شاگردبنّاییم و لبریزِ زیبایی‌ای که می‌بینیم... شاگردبنّا با هر کادو میشه یه بمبِ ساعتی که تو خونه در حرکته و ما هی نگرانیم کی منفجر شه... بعد پیش‌دستی می‌کنیم و همه تقصیرات و می‌ندازیم گردنِ جرجیس و با مهری که شاگردبنّا به جرجیس داره می‌تونیم بمب و خنثی کنیم... 

    تو خونۀ ما حالا کلی خرماست... دو تا بزی... کلی انبه... کلی کادوهای دست‌ساز... هیزم... کلی محبّتِ سیّال... کلی جای خنده دور تا دورِ خونه‌مون که از مهمان‌ها به جا مونده... کلی دعای خیر که عاقبتمون و آباد می‌کنه... کلی جای بوسه روی پیشونیِ همسرم از لب‌های بزرگانِ روستاها... کلی هیاهوی به‌جامونده از بچه‌ها تو حیاط... 

    تو سجادۀ همسرم یه تسبیحِ نه‌چندان تمیز جا باز کرده که از دونه‌های خشک‌شدۀ خرما ساخته شده و هر بار تو ذکرِ الحمدلله، اشک‌های همسرم رو جاری می‌کنه و شونه‌های ستبرِ مردونه‌ش و می‌لرزونه... 

    وَ کنارِ لپ‌تاپِ همسرم روی میزِ کار، این کنارِ هدیۀ اختصاصیِ من نشسته که هدیۀ عایشه است... همون دخترِ بی‌بابایی که خودش نشسته و با دستای خودش این و برای شاگردبنّا درست کرده... وَ به جای دستِ شاگردبنّا که نامحرمش بود، دستِ من و بوسید و من هنوز قطره اشکی که موقعِ بوسیدن روی دستم جا گذاشت رو بو می‌کنم... وَ بوی آسمون دلم رو زیر و رو می‌کنه... 

    عزیزم؛ 

    تولدت مبارکِ من و بچه‌ها... 

    می‌دونم با این پست باز هم ساعت‌های بمبِ وجودت فعال میشه... اما... اما قرار و مدارِ ما از وبلاگ این بود که هر پستِ ما یا راه‌گشا باشه یا دل‌گشا... 

    من تو این چند روز جز زیبایی ندیدم... وَ این حجم از زیبایی حتما یا راه‌گشاست یا دل‌گشا... 

    تو همۀ ما رو به جرجیس بخشیدی... این پُست رو هم به من ببخش و بخند :)

    برسد به دستِ لیلا

    من پدرم... پدرتون رو می‌فهمم... یه سمتِ قلبش ناراحته که نیازمندِ اولادش شده... نه که غرور باشه... نه... غرورِ پدری هم مالِ اوایلشه و جوانی... یه مقداریش تا پیری هم می‌رسه که طبیعت و فطرتِ مرده... دوست نداره اقتدارش بشکنه... دوست نداره عزتش بشکنه... خصوصا برابرِ بچه‌هاش... اما هرچی پا به سن می‌ذاریم دلمون رحیم‌تر میشه... دیگه بحثِ غرور نیست؛ دوست نداریم بچه‌مون به خاطرِ ما اذیت شه... سرِ این، از نیازمندی بدمون میاد...

    اما یه ورِ قلبش... چطور بگم؟

    برگردید به سال‌ها قبل... به دورترین تصاویری که تو ذهنتون مونده از کودکی... به وقتی که صورتِ پدرتون چین و چروک نداشت... سرش موی سفید نداشت... دستش لرزش نداشت... پاهاش قوت داشت... چشماش سو داشت... برومند بود و شاد و سرِ پا... وَ شما کودکی نیازمند بودید که خدای دنیاتون، پدر بود... می‌خوردین زمین یا گم می‌شدین سر می‌چرخوندین پِی بابا... بابا بالِ رحمت براتون باز می‌کرد... پناهتون می‌داد... بی‌هیچ توقعی... بی‌هیچ چشمداشتی... 

    چطور بگم؟ حالا دنیا چرخیده و چرخیده و چرخیده... شما تنومند و سرِ پا و پرانرژی... بابا کودکی نیازمند... زمین‌خورده و پناه‌جو... 

    من توی وبلاگِ شما درد و رنج نمی‌بینم... بال می‌بینم... بالِ رحمت... گشوده بر سرِ پدر...

    وَ اخْفِضْ لَهُما جَناحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ

    وَ قُلْ رَبِّ ارْحَمْهُما

    کَما رَبَّیانِی صَغِیراً ...

    شما یه وقتی با اشتیاقِ دیدنِ دنیا، به خدا بله گفتی و خدا گشت و گشت و گشت و بهترین بابای دنیا رو برای شما پیدا کرد. این یه جملۀ ادبی نیست، احساس نیست، دلگرمی و دلداری نیست، نه! این عین حقیقته! بعد از 120 سال عمرِ باعزت، در قیامت این و خواهید دید که بابای هرکی، بهترینی بوده که خدا براش انتخاب کرده... همون‌طور که بچۀ هر بابایی، بهترینی بوده که خدا براش انتخاب کرده... 

    خدا بابای شما رو بینِ این همه بابا برای شما برگزید و 

    شما رو بین این همه بچه، برای ایشون... 

    تنهایید نه چون آدما وقتی لازمشون داریم نیستن... نه! 

    چون خدا شما رو بال داده... شما رو انتخاب کرده... شما رو واسطه و وسیلۀ محبت کردن به بنده‌ش قرار داده... شما بهترین پرستارِ بابا بودین... 

    پدر و مادرا هر خوب و بدی دارن، همۀ همۀ همۀ توانشون رو برای بچه‌شون گذاشتن... اگه نشده اونی که بچه می‌خواسته؛ یا بلد نبودن... یا زورشون نرسیده... یا نفهمیدن... 

    اما می‌خواستن.... می‌خواستن که آب تو دل بچه‌شون تکون نخوره... 

    پدرتون تونستن یا نتونستن، اما تمومِ عمرتون نیت داشتن و خواستن آب تو دلتون تکون نخوره... بال‌های رحمت‌تون رو سایۀ سرش کنین... با وضو بالای سرشون برید که پرستاری از پدر عین زیارتِ حرمِ امام قداست داره... تبرک داره... کفِ پاشون و ببوسین... چشمِ امیدِ بچگی‌های شما ایشون بوده و حالا چشمِ امیدِ ایشون شما... 

    امتحانتون سخته... والله سخته... اما نفس به نفستون الآن مقدسه... 

    من از اوجِ فیلم، همون‌جا که صدای سیلی تو گوشمون نه... تو قلب‌هامون پیچید و دیواره‌ش و لرزوند... لیلا رو می‌ذارم کنار... فیلم رو متوقف می‌کنم و بی‌اون‌که به برادرانِ لیلا کاری داشته باشم... به مادرِ لیلا... به پدرِ لیلا... لیلا رو می‌ذارم کنار... وَ شما رو جاش می‌ذارم؛

    شما بهتون سخت گذشته... برادراتون با اون وضع جلوی چشمتونن... خسارتِ بزرگی دیدین... وَ حالِ بدی که حاصلِ شکست‌ها و نشدن‌ها و نذاشتن‌هاست... 

    اما شما وقتی روبروی پدر قرار می‌گیرین... از تهِ چشم‌هاش کل عمرِ هفتاد_هشتاد ساله‌ش رو در نظر میارین... پدری که حاصلِ یه گفتمانه... یه پارادایم... پدری که حتما از پدرش هم یاد نگرفته اولویت، خونوادۀ آدمن نه فامیل... یاد نگرفته عزت رو باید از خدا خواست، نه خَلقش... پدری که حتما مادرش هم به پسرها بها می‌داده و دختر رو حقیر می‌دونسته... پدری که شاید تحصیلات نداره... شاید اگه تحصیل کرده، مدرسۀ خوبی نداشته... معلمِ خوبی نداشته... بایدها و نبایدها رو یاد نگرفته... خوب و بد رو تشخیص نداده... پدری که شاید در محله‌ای بزرگ شده که پسرهای همسایه‌ش بلوغِ فکری نداشتن... هم‌بازیِ اونها شده و دایرۀ دوست‌ها روی فکر و نگاه و عقیده‌ش اثر گذاشته... پدری که شاید در محل کارش به خاطرِ درست‌کار بودن و اهلِ کندن نبودن طرد و تحقیر شده... پدری که هیچ‌وقت کسی نبوده نکاتِ مثبتش رو ببینه و بهش بگه... شاید دوستی نداشته... همکارِ همراهی نداشته... تغذیۀ درستی نداشته... رسیدگی به طبع نداشته... به اندازۀ کافی دنیا رو ندیده... نتونسته سفر بره... نتونسته روی خودش کار کنه... کسی چنین دغدغه‌ای بهش نداده... پدری که معنویت در زندگیش جایگاهی نداشته... پدری که شاید با شرایط سختی ازدواج کرده... با شرایط سختی زندگی رو گردونده... همسرش مایۀ رشدش نبوده... الگوی درستی برای تربیت فرزند نداشته... پدری که... پدری که... پدری که... 

    لیلا باهوش و منطقی و معقول و زبر و زرنگه ولی... 

    لیلا خودخواهه... لیلا دیگراندیش نیست... لیلا منصف نیست... لیلا می‌گه قضاوت نکنیم، اما در عمل و برابرِ پدرش این حرف و نقض کرد... لیلا رئوف نیست... لیلا سازنده نیست... لیلا عمیق و ریشه‌ای‌فکرکن نیست... لیلا جامع نیست... لیلا نقضِ شعارهای آزادی بیان و عملِ خودشه در محصور کردنِ پدرش... در ضبطِ سکه‌هاش... لیلا خودرأیه... لیلا...

    لیلا ناجیِ بشر نیست! که پدرش یکی از همین بشره و زیرِ سیلیِ لیلا ویران شد... تموم شد... فروریخت...

    أَنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْسًا بِغَیْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِی الْأَرْضِ فَکَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِیعًا...

    بشری زیرِ سیلیِ لیلای بشردوست ویران شد... تموم شد... فروریخت...

    لیلا گفتمانِ زیستِ برادراش و می‌دید... اما گفتمانِ زیستِ پدر و مادرش رو نه! 

    من جای این لیلای متناقض... شما رو می‌ذارم که بال‌های رحمتت برای پدرت گشوده است... که خسته شدی... غمگین شدی... ناامید شدی... دلگیر شدی... اما حتی یک جمله از پدرت بد ننوشتی... یک جملۀ منت‌دار به انگشتات نیومد... یک جملۀ سیلی‌دار از حوالیِ روزهای سختِ وبلاگت نگذشت... 

    من توی وبلاگِ شما پدرت رو عزتمند دیدم... پدری که تنها مبتلا به آزمونِ سخت و سنگینِ بیماری شده، اما عزتمنده... تکیه‌زده به بلندای رأفتِ ثمرۀ عمرش، برابرِ ما عزتمنده... پدری که حینِ وقوعِ تک‌تکِ جملاتِ این پست، عمرش از جلوی چشماش گذشته و قلبش به این عمرِ بابرکت زنده شده... وَمَنْ أَحْیَاهَا فَکَأَنَّمَا أَحْیَا النَّاسَ جَمِیعًا...

     

    روضۀ باز بگم براتون؟ 

    امّ ابیها... 

    مادرِ پدر... 

    .

    .

    .

    دست‌های شما، وقتِ لمسِ محاسنِ پدرتون؛ باصلابت‌ترین پاسخِ سیلیِ لیلا بود...

     

    تنش به نازِ طبیبان نیازمند مباد

    وجودِ نازکش آزردۀ گزند مباد

    سلامتِ همه آفاق در سلامتِ اوست

    به هیچ عارضه شخصِ او دردمند مباد

     

    خدا حفظتون کنه... خدا زیادتون کنه... خدا به شِفای پدرتون، شادتون کنه... 

    زن، زندگی، ... فوووووت!

    چقدر هزینه کردن... چقدر تهدید... چقدر خونِ بی‌گناه ریختن؛ آرمان... روح‌الله... سلمان... دانیال... شاهچراغیا... نیروهای انتظامی... چقدر عربده کشیدن... چقدر فراخوان دادن و نیومدن... چقدر گفتن ماهِ بعد نظام سقوط می‌کنه و نکرد... چقدر گفتن دو روزِ بعد... سه روزِ بعد... برفِ بهمن و نمی‌بینه و دید... سالِ آینده رو نمی‌بینه و دید... برفِ 402 رو هم دید... چقدر خودشون و شرحه‌شرحه کردن... خودشون، خودشون رو جویدن... چقدر زور زدن شکستشون و پشتِ مدارسِ دخترانه با پروژۀ مسمومیت قایم کنن... گفتن شنبه گودبای پارتیِ مسؤلای نظامه و به سوی ونزوئلان و حالا هر شب سرزمین‌های اشغالی، مردم برای مسؤولاشون گودبای پارتی دارن... کفِ خیابونای فرانسه زن‌ها زندگی‌شون در آزادیِ محضه و کبودیِ روی تن‌شون، مُدِ جدیدِ آرایشیه(!)... کلیپای اقتصاددانانِ آمریکا پشتِ هم داره درمیاد که چیزی تا سقوطِ اقتصادِ آمریکا و دلار نمونده... بی‌عقلا اینجا خودشون رو سوزوندن و اون‌ور دلارا رفت جیبِ کریمی‌شون... منتظرِ شنبه و نبودِ رهبرِ ما بودن و حالا اسماعیلی‌شونم لفت داد... 

    حاصلِ زور زدناشون چی بود؟

    کم‌نظیرترین تشییع‌های شهدا... 

    بی‌نظیرترین راهپیمایی‌های برائت از منافقین و معاندین...

    بی‌نظیرترین راهپیماییِ 22 بهمن... 

    بی‌نظیرترین نیمۀ شعبان...

    بی‌نظیرترین شب‌های قدر... من هنوز عکس‌های حرمِ امام رضاجانم رو می‌بینم و باورم نمیشه مردم این‌جوری بکوبن دهنِ این خدازده‌ها... 

    بی‌نظیرترین راهپیماییِ روزِ قدس... من هنوز هضم نکردم مردم تا صبح بیدار بودن و مراسمِ شبِ قدر داشتن و صبح این‌جوری زدن به دلِ خیابون... هرچه خدازده‌ها زور زدن مردم و لخت کنن و از دین بیزار، مردم بیشتر رفتن سمتِ دین... چادری‌ها محکم‌تر شدن و مانتویی‌ها چادری... 

    آمارِ راهیان نور رو دیدین؟ آمارِ اعتکاف رو چی؟ از دلِ این آمار، رقمِ نوجوان‌ها و جوان‌ها رو دیدین؟ تو این 44 سال بی‌نظیره! به عنوانِ کسی که سال‌ها تجربۀ کاروان بردنِ راهیان نور برای نوجوان و جوان دارم، وَ یه سابقۀ 15 ساله در برگزاری اعتکاف برای همین سن، با اطمینان می‌گم بی‌نظیره... 

    خدازده‌ها چی در دست دارن؟ هیچ!

    لخت‌ها همونایی‌ان که قبلا هم لخت بودن... وَ در مقابل‌شون این دستاوردهای ما... که باید حفظشون کنیم...

    عدو شود سببِ خیر اگر خدا خواهد! 

    خدا! 

    خدا! 

    وَمَکَروا وَمَکَرَ اللَّهُ

    وَاللَّهُ خَیرُ الماکِرینَ...

    وَ دیروز...

    #نماز_تاریخی... 

    چه هشتگِ خوبی... 

    چه هشتگِ درستی...

    امام خامنه‌ای می‌خوان نمازِ عید رو اقامه کنن؛

    همون آقایی که شهریور 1401 هم با صلابت گفتن این فتنه هم شکست می‌خوره... همون آقایی که میانۀ میدانی که همه از ترس، دل‌هامون خالی شده بود، بی اخمی به ابرو فرمودن و لاتهِنوا و لاتحزنوا و أنتُمُ الأعلون إِنْ کنتُم مُؤمِنین... همون آقایی که همین چند روزِ پیش فرمودن بی‌حجابی حل می‌شه... 

    همون آقایی که حتی تصویرش، خدازده‌ها رو به تشنج می‌ندازه... همون که خدازده‌ها با یدِ رسانه‌شون گفته بودن فرار کرده ونزوئلا و مردمش دوستش ندارن... همون آقایی که خدازده‌ها داد می‌زدن رفراندوم برگزار کنید و ببینید کسی پشتش نیست... 

    همون آقا دیروز نماز رو اقامه کردن...

    وَ مردم... وَ مردمش... وَ عائله‌ش... وَ مأمومینش... بی‌نظیرترین رفراندومِ جمهوریِ اسلامی رو پشتِ سرش برگزار کردن... 

    جَعَلْتَهُ لِلْمُسْلِمینَ عیداً...

    چه عیدی... چه عیدی... وَه که چه عیدی... 

    گفته بودن جوون‌ها این آقا رو دوست ندارن... وَ تو دیدار دانشجوییِ همین چند روزِ پیش، جوون‌ها سرِ چفیۀ آقا دعوا داشتن... دیروز مردم سرِ چفیۀ دورِ گردنِ آقا دعوا داشتن... 

    می‌فهمی؟ 

    دعوا هنوز سرِ سربندِ یافاطمه است! 

    خدازده‌ها خودشون و به آب و آتیش زدن و یه خیابون و پر نکردن و رُبّ پهلوی‌شون سر به دیوارِ ندبۀ یهود گذاشته از دستِ ما :) وَ سیلِ چادری‌ها... چادری‌ها... چادری‌ها... غوغا کرده در عکس‌ها و کلیپ‌هایی که کلی کشته و مرده داده تا الآن... دخترای پشتِ ساختمونای اکباتان که 5_6 تا بودن و رقصیده بودن و به خیالشون ارکانِ جمهوریِ اسلامی رو ویران کرده بودن(!)، دیروز از عکس‌های صفوِفِ زنان و دخترانِ مؤمن تو همون قابِ اکباتان، شک ندارم که به رعشه افتادن... 

    دومِ اردیبهشت، فراخوانِ موهای رها در بادِ خدازده‌ها بود اما... 

    حزب‌الله چادرش را در باد تکاند... وَ روزیِ ملّتی را رساند...

    عکس‌های دیروز رو دوباره و سه‌باره و چندین‌باره ببینید...

    از سیلِ چادری‌ها و محجبّه‌های ما، هر یه نفری که فوت کنه، خدازده‌ها رو طوفان می‌بَره :) 

     

     

     

     

     

     

    || خاکِ پاتونم... وَ هرکس که دیروز تو این رفراندوم شرکت کرده و بینیِ دشمن رو به خاک مالیده، می‌خوام پیدا کنم و دنبال. حتی اگر در فرعیات اختلافِ عقیده داشته باشیم. تک‌تکِ شما، پایه‌های حکومتِ اسلامی رو نگه داشتین. خدا حفظتون کنه... خدا زیادتون کنه... ||

    || از بینِ عکس‌های دیروز، اونایی که با بچه اومده بودن تو اون غوغا یه چیزِ دیگه‌ست برام... خاکِ پاتونم... ||

    || یه سر به اینجا بزنین... ||

    || از امشب چلۀ زیارتِ عاشورا دارم برای بیانی‌هایی که مسألۀ خونه دارن. اعلام کردم شاید دو تا نَفَس شیم و پُست‌های گشایشِ مسأله‌شون رو زودتر شاهد باشیم. ||

    ماجراهای ما و بچه‌ها :)

    1. از همون اسفند که به خاطرِ یحیی اومدن اینجا، این دختر گوشی به‌دست بود! یک سال با دخترم فرق داره. دخترم با برادرش یه تبلتِ اشتراکی دارن که تو ایامِ کرونا گرفتیم به خاطرِ درسشون. بعد از اون هم مشترکی جز برای درس، وَ دخترم روزی یک ساعت برای ارتباط با دوستانش اجازۀ استفادۀ دیگه‌ای ازش رو ندارن. اما خواهرزادۀ شاگردبنّا که گفتم با رفتنِ خونواده‌ها نرفت و موند پیش‌مون تقریبا از لحظه‌ای که اومدن تا یک هفته از تو گوشی بیرون نمیومد! بعد از اون دیگه با سبکِ زندگیِ ما قاطی شد و کم‌کم گوشی از دستش رفت :) مادرش نزدیکِ سیزده‌به‌در زنگ زده بود که آخرین آنلاین بودنِ دخترش مالِ دو روز پیشه و نگرانش شده چون سابقه نداره دو روز گوشی دستش نباشه :) من می‌گفتم سرمون گرم بوده باور نمی‌کرد تا خودِ دخترش گوشی رو گرفت و سلام و احوالپرسی و بعد هم شروع کرد با آب و تاب و با ذوق تعریف کردن که روزا اینجا چقدر سرش گرمه و چقدر کار داریم و چقدر خوش می‌گذره بهش :) خواهرشوهرم باورش نمی‌شد این دخترِ خودش باشه! همون دختری که به قولِ خودش تا از مدرسه میومد و غذاش و می‌خورد، می‌رفت تو گوشی و تا وعدۀ غذاییِ بعدی از گوشی بیرون نمیومد! شاگردبنّا در لفافه بهش گفت خب خواهرِ من! جایگزین برای این بچه نذاشتی... خودت براش وقت نمی‌ذاری... براش مسؤولیت تعریف نکردی... اون‌وقت سرِ بچه نق می‌زنی؟! 

     

    2. روزای مدرسه که باید خروس‌خون بزنن به دلِ جاده و با پدرشون برن شهر مدرسه و هیچی، اما غیر از روزای مدرسه، چه تعطیل باشه چه نباشه، چه شبش دیر خوابیده باشن (که کم پیش میاد چون ساعت 10 خونه ما خاموشیه و تا قبلش باید به همه کارات رسیده باشی) چه نه، صبح بیشتر از ساعتِ هشت هیچ‌کس خونۀ ما خواب نیست. برای بچه‌ها این طبیعیه و ماشاءالله خودشون هشت بیدار می‌شن و شارژن. اما این به خاطره که کلِ عمرشون این مدلی زندگی کردن. یکی مثلِ خواهرزادۀ شاگردبنّا که ساعتِ خواب و بیداریش برنامه نداره، بچه اذیت می‌شه. ما بیدارش نمی‌کردیم. تا خونواده‌ها بودن که داستان داشتیم. حتی بزرگا هم شاکی می‌شدن ما هشتِ صبح بیداریم. البته من و شاگردبنّا زودتر بیدار می‌شیم ولی شروعِ کارامون که تق‌وتوق داره مثل چای گذاشتن و صبحانه آماده کردن و به بزی رسیدن و این‌جور چیزا از هشته. بچه‌ها هم قشنگ هشت بیدار می‌شدن و کاراشون و شروع می‌کردن. بعد بزرگا صداشون درمیومد که چرا شماها خروسید و خواب ندارید؟ بعدِ نمازم که بیدار بودین و دو_سه ساعت بیشتر نخوابیدین، چه جونی دارین الآن؟! شاگردبنّا می‌گفت خب شب ده خوابیدیم دیگه! کافیه خوابمون :) بزرگا ولی چون ده نمی‌خوابیدن و خوابشون برنامه‌ای نداشت اذیت می‌شدن :) ما خانوادگی می‌رفتیم اتاق کار می‌خوابیدیم اونا راحت باشن. صبحم تا جایی که می‌شد بی‌سر و صدا بودیم ولی از کارمون نمی‌زدیم. خلاصه! بچه‌ها اول براشون سخت بود، اما کم‌کم اومدن تو تیمِ ما :) باورم نمی‌شه بزرگا در تنبلی گوی سبقت رو رباییده بودن! به استثنای پدرِ شاگردبنّا که پابه‌پای پسرشون می‌خوابیدن و بیدار می‌شدن و کمک‌حالمون بودن :) بچه‌ها وقتی کم‌کم عادت کردن شب زود بخوابن و صبح زود پاشن، معضلِ بعدی‌شون بیکاری بود... یعنی جز موبایل، برنامه‌ای براشون تعریف نشده بود... طفلیا کله صب پا می‌شدن، موبایلا رو دست می‌گرفتن می‌رفتن تو شبکه‌ها و وقتشون می‌رفت... بعد می‌دیدن بچه‌های ما گوشی به‌دست نیستن و کلی هم سرشون گرمه... کم‌کم با اونا همراه می‌شدن :) پسرا با پسرم می‌رفتن حیاط و شروع می‌کردن آب و جارو کردن، به باغچۀ تازه‌سازِ نوجوانه‌مون رسیدن، سرویس بهداشتی رو شستن، ایوان رو آب و جارو کردن و زیراندازش رو تکوندن، رسیدگی به بزی، پشتِ بوم رو تمیز کردن، اگه شاگردبنّا خونه بود، وانتش رو تمیز کردن، دمِ درِ بیرونیِ خونه رو آب و جارو کردن و از این کارا تا صبحانه آماده شه. همۀ این کارا رو همیشه پسرم می‌کنه و این مدت که پسربچه‌ها و نوجوان‌های فامیل هم بودن، اونا کمک‌حالش بودن. البته روزای اول پسرم حرص می‌خورد چون گویا از دل و جان کار نمی‌کردن و پسرم هم مجبور می‌شد پشتِ سرشون دوباره اون کارا رو انجام بده :) اما بعد متوجه می‌شن کارشون کامل نیست و دیگه همه‌شون دل به کار می‌دادن که با هم کار و تموم کنن و بیان سرِ سفره. 

    این وسط دو_سه تا تنبلچه هم بودن که عادت کرده بودن هشت با ما پا شن، اما کار نمی‌کردن. شاگردبنّا زبلی کرد و یه روز گفت هر کی نمی‌خواد کار کنه، بیاد با من بریم ورزش. خب بچه‌ها تصورشون از ورزشِ شاگردبنّا، ورزشِ معمولِ مدرسه بود :) خوشحال گفتن ما میایم :) حتی اونایی که با پسرم کار می‌کردن :) شاگردبنّا به اونا گفت شما ورزش نیاز ندارین، کار خودش ورزشه، شما رو قوی می‌کنه و ورزیده. ورزش مالِ اوناییه که کار کردن و دوست ندارن. خلاصه به هزار ترفند همون دو_سه نفر رو با خودش می‌برد بیرون. وقتی برگشتن و واردِ خونه شدن و همه قیافه‌های آش‌ولاش‌شون و دیدیم و پیراهن‌های لوچِ عرق و نفس‌نفس و لبای ترک‌زده و چشمای دودوکنان، فهمیدیم از فردا همه‌شون کار می‌کنن و کار کردن :) اینایی که دارم می‌گم مال اسفندماهه که تازه هوا خنک بود :) 

    داخلِ خونه، دخترا اول بیکار و بی‌برنامه بعد از بیداری می‌رفتن تو گوشی‌ها. من و دخترم شروع می‌کردیم کار کردن. من زیاد نمی‌تونستم تکون بخورم و بیشتر مدیریت و نظارت داشتم *_* مثلا پشتی‌م و می‌بردم تو آشپزخونه و اونجا می‌نشستم و می‌گفتم این کار بشه و این کار نشه. کارای نشستنی هم خودم می‌کردم. مثلا برای ظهر عدسی باید پاک می‌شد، گوشتی باید قطعه می‌شد. اینجا چون گرد و خاک و کلا خاک زیاده، خونه باید هر روز گردگیری و جارو شه. جارو رو چون همه خواب بودن می‌ذاشتیم بعد از ناهار، ولی به محضِ کارای ناهار و کردن همون اولِ صبح، دخترم می‌رفت گردگیری، خواهرزاده‌ شاگردبنّا هم که کم‌کم به ما پیوست، با مدیریتِ خودم صبحانه رو آماده می‌کرد. خب دخترای دیگه‌م به تبع پا می‌شدن و با ذوق کار می‌کردن. ینی چقدر بچه‌ها فطرتا درست و سالمن... وقتی می‌گم با ذوق، یعنی واقعا با ذوق! انگار که خودشون بفهمن تا الآن ول بودن و حالا می‌تونن مفید باشن... اصلا تشنۀ مسؤولیت بودن! تو دخترا جوری شده بود که دیگه کار داشت به دعوا می‌رسید چون همه‌شون دوست داشتن کار کنن :) دیگه تقسیمِ وظیفه کردیم :) یکی صبحانه رو آماده می‌کرد، دو تا گردگیری می‌کردن، یکی لباسای روی بند و جمع می‌کرد یا لباسای تازه‌کثیف‌شده رو می‌نداخت ماشین و پهن می‌کرد، یکی کارای ناهار و می‌کرد، یکی دوروبرِ خونه رو جمع‌وجور می‌کرد، یکی لباسای جمع‌شده رو اتو می‌زد، یکی تا می‌زد بذاره کمد، یکی رختِ خوابا رو جمع می‌کرد، یکی لیستِ خرید می‌نوشت و خلاصه همه دورِ هم کار می‌کردن. نه این‌که بزرگترا کار نکنن ها! نه بندگانِ خدا! همه‌شون اومده بودن دورِ من باشن و کمک‌حالم که بودن، اما عادت داشتن ظهر به بعد کارا رو شروع کنن. مثلا زن‌داداشم اگه بیدارم می‌شد تو جاش می‌رفت تو موبایل و یکی_دو ساعتی با موبایلش بود، بعدم بلند می‌شد خوابش انگار کامل نباشه، گیج و بی‌حوصله بود. جمیعا از ظهر به بعد شارژ می‌شدن که به لطفِ بچه‌ها دیگه کاری نبود :) از بزرگا فقط پدرشوهرم با ما بود. حتی من یه بار گفتم هوسِ چای آتیشی کردم، کله‌صبح تبر از سعید قرض کرده بودن، رفته بودن دشت چوب جمع کرده بودن اومدن پشتِ حیاط آتیش به راه انداختن و صبحانه به ما چای آتیشی دادن :) 

    وقتی بزرگترا رفتن و خواهرزادۀ شاگردبنّا با ما موند، دیگه شبا قشنگ ده می‌‌خوابید و صبا هشت بیدار می‌شد و مثلِ یه خانمِ خونه‌دار و کدبانو که می‌دونه اون روز چه کارایی داره، شروع می‌کرد دونه‌دونه کارا رو کردن :) اگه یه وقتی تموم می‌شد کاراش بدوبدو می‌رفت کمکِ دخترم و باز اگه اونجام کار تموم می‌شد می‌رفت حیاط کمکِ پسرم و شاگردبنّا :) معتادِ کار و مسؤولیت شده بود و وقتی بیکار می‌شد می‌گفت زن‌دایی دیگه کاری نداری؟ می‌خوای جارختخوابی رو بریزیم بیرون و دوباره بچینیم؟ :) 

     

    3. اون اول که اومدن خب بچه‌ها اذانِ صبح بیدار نمی‌شدن... بچه که می‌گم شما بگیر نوجوان... به تکلیف‌رسیده... ما ردۀ سنیِ بچه‌های فامیل‌مون غالبا نوجوان هستن. داشتیم بزرگایی هم که نماز نمی‌خوندن ولی نوجوان‌ها بیشتر غصه‌مون بود... شاگردبنّا سنتِ اذان گفتنش و محاله ترک کنه :) اولش می‌گفتم اذان نگو شاید بزرگا و بچه‌ها اذیت شن، بالاخره باد صبای بعضی گوشی‌هاشون هست... شاگردبنّا می‌گفت اینجا اذان گفتنِ من فقط به خاطرِ اذان نیست، باید صبحِ خونۀ من با اشهد انّ علیا ولی الله شروع شهheart... این شهادت نباید از هوای خونه‌مون حذف شه... دلسوزتر از خدا که نیستیم! خدا خودش این ساعت بندۀ خوابش رو صدا زده، این یعنی حتما به خیرشه. چند نفری با نچ و وای بیدار می‌شدن و دو تا بارِ نظام و دولت می‌کردن :/ باز می‌خوابیدن! شاگردبنّا اذان می‌گه به نظام چه؟! :) بچه‌ها سنگین‌خواب بودن و بیدار نمی‌شدن... اما کم‌کم چرا! بچه‌ها بیدار می‌شدن... منگ و خواب‌آلود می‌نشستن تو جاشون... نگاه می‌کردن دایی یا عموشون داره چه کار می‌کنه... خیلی جالب بود! من خیلی روی این موقعیت دقت می‌کردم... دختر و پسرم و شاگردبنّا که وامیستادن پشتِ پدرشوهرم و نمازجماعت شروع می‌شد، بچه‌ها قشنگ هاج‌وواج نگاه می‌کردن :) برخی بزرگترا به خودشون میومدن و می‌گفتن نخون نخون که ما هم بیایم... ولی تا برن سرویس و وضو بگیرن و چادری سرشون کنن، نماز از اولِ وقت خارج می‌شد. برای همین ما نماز و می‌خوندیم و اونا به ته‌دیگ می‌رسیدن :) کم‌کم هم اونا عادت کردن با اذانِ شاگردبنّا پا شن، هم بچه‌ها :) روزِ آخری که ظهرش می‌خواستن برگردن مشهد، تو خونۀ ما دو صفِ دیوار تا دیوار نمازجماعتِ صبح بسته شد *_*

    اونا که رفتن و خواهرزاده فقط موند پیشمون، یه بار نمازظهر گفت کاش دایی بود نمازجماعت می‌خوندیم :) با این‌که ما ظهر و مغربمونم نمازِ وحدت می‌خونیم و پسرم و می‌فرستیم جلو :)

     

    4. بچه‌ها کم پیش میومد غذاشون و تمیز بخورن، یعنی اسرافِ موادِ غذایی داشتن. مثلا سیب می‌خوردن، اما سیب هنوز بار داشت که می‌نداختنش دور. یا برنج چند دونه‌ای تهِ ظرف می‌موند. یا لپه‌های خورش و نمی‌خوردن. برخی بزرگترا هم این مدلی بودن که خدا همه‌مون رو هدایت کنه... ولی باز ما غصۀ بچه‌ها رو می‌خوردیم... چون فطرتا درستن اما مسیر براشون روشن نشده... شاگردبنّا با من هماهنگ کرد براش کم غذا بکشم همیشه، تا بتونه بشقابای بچه‌ها رو تمیز کنه. بارِ اولی که این کار و کرد بچه‌ها گفتن اَه! این چه کاریه عمو! من ماست و مثلا قاطی کرده بودم با اون برنج... چطور دلت میاد؟! شاگردبنّا می‌گفت دلم نمیاد عمو! دل و روده‌م داره به هم می‌پیچه! ولی چاره‌ای نیست، انّ الله لایحبّ المسرفین! بچه‌ها دلشون برای عموشون به رحم اومد :) دیگه ظرفاشون و به سبکِ شاگردبنّا نون می‌کشیدن و حتی یه دونه برنج یا نرمه‌غذا تهش نمی‌ذاشتن :) 

    خواهرازاده‌ش سرِ غذای نونی خیلی اسرافِ نون داشت، فقط قسمتای نرم و ملایمِ نون رو می‌خورد و خب طبیعتا دوروبرِ نون کلی اضافه می‌موند و تیکه‌تیکه می‌شد. بعد کلی نون تو سفره بود ولی باز می‌رفت نونِ تازه می‌آورد و دوباره قسمتای نرمش و جدا می‌کرد. شاگردبنّا می‌نشست تیکه‌ها رو می‌خورد و اونایی که خواهرزاده‌ش دور می‌ریخت، اما دید دخترک متوجه بحثِ اسراف نمی‌شه. یه روز سرِ سفره بودیم و کتلت داشتیم، شاگردبنّا به دخترک گفت دایی! تو آخر من و چاق می‌کنی و از کار بیکار! بعد بابات باید بیاد نونِ من و زن و بچه‌م و بده :) همه خندیدیم و دخترک با خنده پرسید چرا دایی؟! من که غذا نمی‌پزم! دست‌پختِ دخترتونه :) شاگردبنّا گفت نه دایی! واسه دست‌پخت نمی‌گم، واسه نونایی که تو اسراف می‌کنی و من مجبورم بخورم می‌گم :) 

    این قسمت و دقت کنید؛ بزرگترا که بودن یه بار پدرشوهرم گفتن اسراف نکنین نون و! بنده‌خدا پیرزن تو این گرما پا تنور اینا رو زده، آرد به چه سختی بهشون می‌رسونه، خدا رو خوش نمیاد! ماسی رو می‌گفتن که ازشون نون می‌گیریم. یکی از بزرگترا جواب داد می‌ریزیم جلو بزی، اسراف نمیشه! عینِ همین جواب رو اون روز دخترک به دایی‌ش داد! گفت دایی! می‌ریزیم جلو بزی... اسراف نمی‌شه! 

    شاگردبنّا با همون لحنِ شوخی و طنزش گفت دایی! بزی هنوز نونایی که دیشب اسراف کردی نخورده و از نونای دیروز ظهرت دل‌درده و با چوپانم که رفته چَرا، می‌گفت هیچی نخورده! باز همه‌مون خندیدیم اما این بار دخترک بالاخره اسراف رو فهمید و دیگه براش توجیه نیاورد! از اون روز بدونِ اسراف نون خورد و کمی هم به خودش سختی داد و قسمتای قاق رو هم چشید :)

     

    5. پیش میومد که کارامون زودتر از موعد تموم می‌شد و بچه‌ها حتی به درس و مشق‌شون هم می‌رسیدن و مثلا تا وقتِ خواب یک ساعتی وقت داشتیم. می‌نشستیم دورِ هم به بازی کردن یا کتاب خوندن یا می‌رفتیم پشتِ بوم و دورِ هم چای و میوه می‌خوردیم. یه شب که همین‌جور کارامون زودتر تموم شد، دخترم اومد گفت الآن که همه آزادیم چه کار کنیم؟ خواهرزاده گوشی‌ش و آورد که بیا با زن‌دایی عکسای فلانی رو تو پیجش نگاه کنیم که رفتن کیش. فلانی از فامیله. ما هیچ‌کدوم اینستاگرام نداریم :) من گفتم نه زن‌دایی! من اهلِ فضای مجازیِ بیهوده نیستم. رفت پیشِ دخترم. شروع کرد به عکسا و استوری‌های طرف رو دیدن و با آب و تاب تعریف کردن که ببین چه مانتویی تنشه... وای اینجا سرش لخته... اوووو چه موبایلِ خفنی گرفته و... از این حرفا! یه ده دقه گذشت دخترم از سکوت درومد و گفت حوصله‌م سر رفت! دخترعمه‌ش گفت برو تبلتت و بیار با هم بازی کنیم. دخترم گفت من بازی ندارم تو تبلت. گفت عیبی نداره با هم بازی آنلاین می‌کنیم. دخترم رفت تبلت‌ش و آورد و نشستن یه ده دقه با هم بازی کردن و باز دخترم گفت حوصله‌م سر رفت! بیا حداقل پلی‌استیشن بازی کنیم. رفتن نشستن سر دستگاه، ولی دخترعمه‌ش بلد نبود و باز بعدِ ده دقه جفتشون عقب کشیدن. اگه پیشنهادِ بازی با تبلت رو به پسرم می‌داد تا یه نیم ساعتی سرش گرم می‌شد چون پسرم درونگرا و آروم‌تره، اما دخترم از اوناییه که نخ می‌بنده به دمِ مارمولک و می‌ره دفترِ معلما و می‌گه من حیوانِ خانگی دارم و بعد یهو مارمولک و میاره بالا و جیغِ معلماش و درمیاره :)) خلاصه این دختر و از هر سمت رها می‌کردی موبایل به‌دست می‌شد و برنامه‌ای نداشت! 

    شاگردبنّا گفت برید کاغذ بیارین روش کلمه بنویسیم پانتومیم بازی کنیم. هورای دختر و پسرم و حتی من که نمی‌تونستم از جام بلند شم هوا شد، اما دخترک نه! اولش لباش و ورچید که پانتومیم؟! اما به ساعتِ خاموشی و خواب که رسیدیم نمی‌شد از برق کشیدش و هی می‌خواست ادامه بدیم ولی قانون‌شکنی تو خونۀ ما شدنی نیست :) 

    دخترم رفت از اتاق برگه بیاره که دیدیدم دخترک می‌گه نمی‌خواد بری من دفتر ریاضیم کنارمه، بیا. دفتر و باز کرد و یه برگه ازش کند و گذاشت جلوی داییش! داییش برگه رو برداشت و گفت یه برگۀ کامل سفید رو کندی برای بازی؟! دخترک با تعجب داییش و نگاه می‌کرد و پرسید پس چی؟! شاگردبنّا گفت دایی به خدا انّ الله لایحبّ المسرفین... بعد هم اَدای گریه کردن و زاری کردن درآورد. دخترک خندید و دخترم با پوشۀ برگه‌ها رسید. وقتی از پوشه کلی برگه‌خردۀ سفید درآورد و متوجه شد اینا اضافۀ برگه‌های استفاده‌شده است یا برگه‌هایی که پشتشون نوشته شده اما یه طرفش سفیده، متعجب تازه دستش اومد چقدر مسألۀ اسراف تو خونۀ ما جدیه! شروع کردیم به کلمه نوشتن و کارت درست کردن. شاگردبنّا کلی کلمه نوشته بود که اجراشون خنده‌داره :) خیلی بهمون خوش گذشت و از همه بیشتر دخترک که کلی خندید :) مثلا یکی از کلمه‌ها باباطاهر عریان بود و خودِ شاگردبنّا بازی کرد :) تو بازیش مثلا روسریش و برداشت، مانتوش و درآورد، شلوارش و مثلا درآورد، هشتگ زن، زندگی، آزادی رو بازی کرد و بچه‌ها رو به عریان رسوند و این‌قدر خندیدن از چشماشون اشک اومد :) 

     

    6. اون اولا که خونواده‌ها اومدن، خب متأسفانه و طبقِ معمول همه حاویِ بدترین خبرهایی بودن که حتی مربوط به کشورِ ما هم نبود! اما انگار مسابقه بود که کی می‌تونه بدترین خبر رو به همه بده(!) متأسفانه‌تر این، به بچه‌ها هم سرایت کرده بود... بچه‌ها گوشی دستشون بود و یهو می‌دیدی یکی سر بلند کرده و به همه اعلام می‌کنه که تو یکی از روستاهای جنوب شرقِ استرالیا یه کانگورو از تشنگی بیهوش شده :) شاگردبنّا یه روز بهم گفت متوجه شدی اینا تمایل به خبر بد و بدبینی دارن؟! بعد هم نمونه‌ها رو گفت و دیدم آره! واقعا این غالبه! گفت بزرگا که خدا همه‌مون و هدایت کنه... ولی بچه‌ها... بیا برای بچه‌ها یه کاری کنیم... با هم قرار گذاشتیم هر وقت از در اومد تو یه خبر خوب بده! منم هر وقت گوشی دستم گرفتم یه خبر خوب بدم. الکی هم نبود ها! واقعا خبرای خوب و با ذره‌بین پیدا می‌کردیم... (قدرتِ رسانه رو ببینین... قشنگ داره هدایتمون می‌کنه به بدبینی و ناامیدی... واقعا با ذره‌بین خبرای بزرگی مثلِ هواپیما ساختنِ ایران رو پیدا می‌کردیم...) 

    شاگردبنّا از سرِ کار برمی‌گشت تا میومد تو، می‌گفت خبر و شنیدین؟ رشدِ اقتصادی که ده سال صفر یا نزدیکِ صفر بوده، به حدودِ 4% رسیده! دخترم که سیاسیه می‌گفت واقعا؟! ایول آقای رئیسی :) بچه‌ها در سکوت در حالِ آنالیزِ خبرِ خوب و واکنشِ دخترم بودن که یکی از بزرگترا می‌گفت شاهکار کرده! یارانه‌مون و زیاد کنه و گرونی رو کم! شاگردبنّا هم ادامه می‌داد واقعا شاهکاره ها! این خبر تو هر دولتی باشه مثلِ بمب می‌ترکونه! تو ایران رسانه این خبر رو مکتوم کرده... بعد با همون هیجان یه کاغذ میاورد و می‌نشست با تحلیل، قشنگ ثابت می‌کرد 4% رشد اقتصادی یعنی چی :) بچه‌ها می‌ریختن دورش و ریاضی و حسابشون و مرور می‌کردن و سر از مسائل سیاسی و اقتصادی هم درمیاوردن :) کلا بچه‌ها فطرتا به سواد و دانش تمایل دارن و فرقش و از حرفِ بادِ هوا تشخیص میدن :) بعد شاگردبنّا ول‌کن نبود و یارانه رو هم توضیح می‌داد و بچه‌ها رو قشنگ به وجد میاورد :) 

    یا مثلا من سرم تو گوشیم بود یهو می‌گفتم راستی فهمیدین دولتِ آقای رئیسی 1400 رو بدونِ قرض گرفتن از بانکِ مرکزی تموم کرده؟! بعد دخترا میومدن دورم که یعنی چی و من براشون توضیح می‌دادم :) 

    این تفاوت خیلی تمایز داشت! آقایون با شاگردبنّا رفته بودن اطرافِ روستا، برگشتن به محضِ ورود یکی‌شون گفت اَه! چه آفتابی! گرد و خاکم که از همه‌جا هواست! شاگردبنّا پشتِ سرش میومد می‌گفت وای خانوم! جات خالی! امروز این‌قدر نخلا خوشگل شدن و تو آفتاب می‌درخشن که نگو! یکی_دو تا از بچه‌ها می‌دویدن می‌رفتن رو پشتِ بوم که بتونن نخلستون رو ببینن :) 

    یا یه روز خَنساء، دخترِ یکی از اهالی، بی‌خبر واردِ خونه‌مون شد. پسرا دمِ در بازی می‌کردن و درِ حیاط باز بوده، اینم میاد تو. خیلی بچه‌ست، پنج سالشه. خب خونواده‌ش پرجمعیتن و دستشون تنگ، لباسای تنش خیلی تمیز نبود و به صورتِ بچه هم کسی نرسیده بود، ژولیده پولیده بود و کمی کثیف. تا اومد تو یکی از بزرگترا تقریبا به حالِ فریاد جیغ کشید وای! یکی این و بگیره که الآن خونه‌زندگی رو کثیف می‌کنه! دخترم سریع از اتاق بیرون اومد و دید خنساء رو. رفت سمتش و بغلش کرد و همون صورتِ کثیف رو بوسید و گفت سلام خنسای زیبای من :) خوش اومدی خانوم‌طلا :) پدرشوهرم بلند شد رفت دمِ در پیش خنساء نشست و دست کشید به موهاش و گفت سبحان‌الله! چه چشمای سیاه و برّاقی... چه قشنگه این دختر :) 

    آخرین روزایی که خواهرزادۀ شاگردبنّا اینجا بود، تقریبا ادبیاتِ گفتاریش فرق کرده بود و داشت زیبایی‌ها و خوبی‌ها رو هم می‌دید :)

     

    7. خانواده‌ها که رفتن، به شاگردبنّا گفتم بیشتر به خواهرزاده‌ت محبت کن که خلأ عاطفی بچه جبران شه. شاگردبنّا یه نگاهِ معلمی بهم کرد و گفت خانوم! پس‌فردا که برمی‌گرده مشهد و من نیستم چی؟! بزنم داغونش کنم که خودم بشم دایی خوبه و اون و مقابلِ پدرش قرار بدم و تو دلِ بچه رو خالی کنم که چی؟! از فضای اردو جهادی دور شدی یادت رفته یکی از بایدهای جلساتِ توجیهی که به جهادگرا می‌گفتیم همین بود که حق ندارین محبتِ زیادی کنین و بچه‌ای یا بزرگی حتی به شما وابسته شه... پس‌فردا که ما نیستیم این بچه می‌مونه و دلی که ما خالیش کردیم... این نه شرعیه، نه انسانیه، نه جهادیه، نه فرهنگیه، نه اصولیه... محبت به اندازه... جوری که بچه نه احساسِ غربت کنه، نه در نبودِ ما اذیت شه و بهش تنشِ بیشتری وارد کنیم... 

    دیدم راست می‌گه... بچه‌ها همین‌طوری باهوشن و مقایسه می‌کنن... اگه محبتِ زیاده بهشون کنیم و بعد بریم، اونا می‌مونن و خلأهایی که یا پر نخواهد شد... یا سخت پر می‌شه... یا با ناکس‌ها پر می‌شه... 

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس