مسأله‌ای مهم‌تر از حجاب!

پیش‌گفتار:

خارخارِ ذهنیِ این مطلب، خیلی وقته داره اذیتم می‌کنه اما هم باید روش فکر می‌کردم، هم درباره‌ش با همسرم بیشتر هم‌فکری می‌کردیم، هم باید فرصتِ نابِ نوشتنش پیش میومد. فرصتِ نابِ نوشتنش حالاست که شب‌های قدر رو گذروندیم و عیدِ حقیقی‌مون هست و پرونده‌هامون از گذشته پاکه و بهترین‌ها رو برای یک سالِ پیشِ رومون نوشتن و خدا به فرشته‌های کاتبِ اعمالمون فراموشی داده و مثلِ نوزاد؛ از نو متولد شدیم... از نو، با یه لباسِ سرتاسر پاک و سپید که باید مراقبت کنیم خال روش نیفته... 

ریشۀ این مطلب از همون دغدغۀ خانم دزیره نشأت می‌گیره، پستشون، کامنت‌هاشون، برخی پست‌های جانبی در سایرِ وبلاگ‌ها و پستِ همسرم. احساس کردم همه روی موضوعی حاشیه‌ای زوم کردیم، در حالی که موضوعِ اصلی چیزِ دیگه‌ایه... ضعفِ ما در جای دیگه‌ایه... وَ این در پست‌ها و کامنت‌ها مشهوده... 

به گفتۀ قرآن؛ چه بسا چیزی شر باشه اما خیرِ ما در اون باشه، می‌شه همین ماجرای حجاب! ینی اگه تلاش کنیم در هر اتفاقِ بدی، بگردیم و روزنه‌های خیرش رو پیدا کنیم، قطعا نور به قلب و فکرمون می‌تابه و راهِ برون‌رفت از اون بحران رو هم متوجه می‌شیم. حالا در این ماجرای بدحجابی و بی‌حجابی هم این روزنۀ خیر نهفته است که ما متوجهِ ضعف‌مون شدیم. البته اگر بعد از این پست، شما هم هم‌عقیدۀ من بودید. یعنی من این احتمال رو می‌دم که این پست رو نپذیرید و مسأله رو هم‌چنان حجاب بدونید، اما نوشتنِ این مطلب رو وظیفۀ خودم می‌دونم چون... چون...

راستش منطقی نمی‌دونم کسی هدف از وبلاگ زدنش رو بگه، چون مخاطب باید از سیرِ وبلاگ خودش متوجه شه، اما برای این پست گریزی ندارم از این‌که بگم من اصلا وبلاگ زدم که بی‌تفاوت نبودن رو رواج بدم. همین! این بزرگترین دغدغۀ من طی چندین ساله... بی‌تفاوت نباشیم! بی‌بخار نباشیم! بی‌توجه نباشیم! زمینه‌ش مهم نیست؛ اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، سیاسی، بین‌الملل، علمی، دینی، اعتقادی... بی‌تفاوت نباشیم! نوشتنِ این پست رو وظیفۀ خودم می‌دونم، حتی اگر شما باهاش موافق نباشید، چون هدفم از وبلاگ زدن و وبلاگ نوشتن طیِ این سال‌ها همین بوده و هست! وَ اگه روزی حس کنم دیگه برای این موضوع حرفی برای گفتن ندارم، اون روز دیگه وبلاگِ شاگردبنّا وجود نخواهد داشت. 

خدا الهی به قلمم برکت بده که موضوع رو باز و روشن شرح بدم، و خدا الهی به شما هم دقت و توجه و واقع‌بینی و حق‌طلبی بده که موضوع رو بی‌حبّ و بغض و با تحقیق و بررسی بخونید و دنبال کنید. 

 

نمونۀ بررسی: 

لطفا این کلیپ رو با دقت ببینید. 

کمی روش فکر کنید. به این سؤال‌ها دقت کنید:

1. چه کسی امر به معروف و نهی از منکر شد؟ 

2. چطور و با چه مقدمه‌ای امر به معروف و نهی از منکر شروع شد؟

3. لحن و عملکرد و جمله‌بندی‌ها چطور بود؟

4. فضا و محیطِ امر به معروف و نهی از منکر چطور بود؟ 

5. چه برخوردی با اضافه شدنِ چند نفرِ دیگه صورت گرفت؟ 

6. ارزیابیِ شما از این امر به معروف و نهی از منکر چیه؟

7. آیا نتیجه داد؟ 

8. نشرِ این کلیپ در فضای مجازی رو چطور تحلیل می‌کنید؟ 

وَ چندین سؤالِ دیگۀ قابلِ طرح! 

حالا با هم کمی مرور داشته باشیم و تحلیل‌های سطحی... تمرینی برای تحلیل‌های عمقی که با خودتون ان‌شاءالله بعد از اتمامِ این پست؛ 

گوشۀ این کلیپ زده دخترانِ انقلاب که قبلا نوشته بودم کارِ گروهی‌شون رو در تهران دنبال می‌کنم و واقعا با کمترین ایرادات می‌بینم و می‌پسندم. شما فکر کنید این دخترانِ انقلاب این‌قدر حواسشون جمع بوده که پا شدن رفتن مراسمِ ختمِ بازیگری که خودکشی کرده... من آفرینِ اول رو اینجا خرج می‌کنم! این‌قدر بی‌تفاوت نبودن که حواسشون به همه‌چیز بوده و یکی از مراسم‌هایی که حضورِ قابلِ توجهی از هنجارشکن‌های مشهورِ ما رو داشته و خودِ این مراسم هم با تحریفِ خطرناک و بزرگی داره برگزار می‌شه و اون تغییرِ اسمِ خودکشی به مرگِ خودخواسته برای ماست‌مالی کردنِ ضعف‌های بنیادی و توخالی بودنِ خودشون و هنرمنداشون و بزرگان‌شون هست... یعنی شما تشکیلاتی راه بندازی که نیروهایی داشته باشه که خطر می‌کنن و چنین جایی می‌رن که هم در اون جمع در اقلیت هستن... هم احتمالِ نتیجه ندادنِ امر به معروف و نهی از منکرشون خیلی خیلی بالاست! طبقِ فتوا و تبصره‌های خیلی‌هاتون که در پست‌ها و کامنت‌ها دیدم، ماها بودیم نمی‌رفتیم و کارِ اینها هم خطاست(!)

اما من هم‌چنان ایستاده براشون کف می‌زنم و تحسین‌شون می‌کنم چون خدا از من و شما و اونها انتظارِ نتیجه نداره! سرگذشتِ نوح علیه السلام رو ببینید! سرگذشتِ حضرتِ موسی علیه السلام! سرگذشتِ امیرالمؤمنین علیه السلام! وَ واقعۀ خونینِ عاشورا... نگاه به الآن نکنید! قرار شد دقت کنیم! قرار شد با بررسی جلو بریم! این وقایع الآن و برای ما گفتنش راحته و می‌گیم نتیجه داد! اما هر واقعه رو در زمانِ خودش ببینید اتفاقا نه تنها نتیجه نداد... که شکستِ بدی هم خورد! شما خودت رو در عاشورای 61 هجری قمری فرض کن! خبر برات میارن امام حسین علیه السلام با این وضع به شهادت رسیدن... خواهرشون هم با این وضع به اسارت رفتن... بعد هم خفقان و پسرشون امام سجاد علیه السلام با این وضع نشستن تو خونه به دعا و مناجات... 

به نظرتون از زاویۀ خودِ عاشورای 61 هجری قمری، قیامِ امام حسین علیه السلام که به روایتِ صریحِ مقاتل و روایات و کلامِ مبارکِ خودشون به عنوانِ حدیث برای امر به معروف و نهی از منکر بود، نتیجه داده؟! خیر! شکست خورده! به بدترین شکلِ ممکن شکست خورده! 

قلّتِ جمعیت... هیبتِ لشکرِ دشمن در روبرو... تحریمِ سپاهِ امام... ترورِ شخصیتی (حسین علیه السلام خروج کرده... بر خلیفۀ مسلمین شوریده... اینها خارجی هستن...)... فتواها و تبصره‌های اطرافیان و نزدیکان مبنی بر این‌که امر به معروف و نهی از منکرِ شما نتیجه نمی‌ده و بیاید برید یمن تا آب‌ها از آسیاب بیفته... 

این کلیپ رو با این بررسی‌ها تحلیل کنید! سؤالاتش رو با این تواریخِ عبرت‌زا تحلیل کنید! 

من آفرینِ دوم رو به شروع و مقدمۀ امرِ به معروف و نهی از منکر می‌دم... لذت و لبخندِ بازیگر مشهوده... لحنِ محترمش معلومه... اما وقتی به امر به معروف و نهی از منکر می‌رسه، تفاوتِ لحن و برخورد و تُنِ صدا رو ببینید! خصوصا جایی که می‌گه شما کی هستین که بخوام به شما جواب بدم! من آفرینِ سومم به جسارت و شجاعتِ این دختران هست! 

آفرین زیاد دارم براشون... اما قرار شد خودتون تحلیل کنید. 

می‌خوام آفرینِ کلی رو بهشون بدم و برم بخشِ بعدیِ پست؛ آفرین به این‌که بی‌تفاوت نبودن! فتواها و تبصره‌ها و بدفهمی ازشون، مانعشون نشد! فشارِ اون چند نفری که اومدن امرِ به معروف و نهی از منکر رو خنثی کنن، مانعشون نشد! 

 

مقایسه:

ما عقد و عروسی‌مون با هم بود. عقدمون ساده و سرِ مزارِ شهدای گمنام در بهشت‌رضای مشهد برگزار شد و اذانِ ظهر، بعد هم نمازِ جماعت خوندیم و با ایاب و ذهاب، مهمان‌ها رو بردیم رستوران و ولیمۀ عروسی رو دادیم و مهمان‌ها رفتن خونه‌شون و عصر ام‌یحیی رو بردم آرایشگاه و لباس عروس تنش کرد و با هم رفتیم آتلیه عکس گرفتیم و فقط با همراهیِ پدر و مادرا و خواهر و برادرامون رفتیم خونۀ خودمون. قبل از روزِ عقد ام‌یحیی اومد تیپِ روزِ عقد رو نشونم بده. دیدم مانتو و شلوارِ پوشیده و بلندِ سفیدی تنشه و روسریِ ساتنِ سفیدی که با گیرۀ قشنگی سفت و محکم و لبنانی بسته شده و روسری هم بلنده و تا کمر رو پوشونده. ساقِ دستِ سفید هم داره و ساعت روی ساق بسته شده، جورابِ سفید و پوشیده، کفش‌های سفیدِ پاشنه‌کوتاهی که تق‌تق نداشته باشه و در نهایت روی همه چادرسفیدِ عقد. خودش با لبخند بهم گفت مادرم و مادرت کلی دعوام کردن که چرا چادرِ عروسی رو کِش انداختی! اما من می‌خوام حجابم سفت و محکم باشه و اِن‌قلتی توش نباشه. تو نظرت چیه؟ 

من؟ من ام‌یحیی رو دوست دارمheart... ام‌یحیی دیگه بخشی از جان و تنِ منه... ناموسِ منه... همراه و شریک و هم‌تیمیِ منه... دنیا و آخرتِ منه... 

دقت کنید! خیلی دقت کنید! 

من نگاهِ بالا به پایین به ام‌یحیی ندارم! 

من نگاهِ من مسلمون‌ترم و ام‌یحیی رو باید اصلاح کنم ندارم! 

من نگاهِ ایمانِ من قوی‌تره و ام‌یحیی ضعیف‌تر بهش ندارم! 

نه! 

ام‌یحیی منم! من، ام‌یحیی! کمالِ ام‌یحیی، کمالِ منه! رشدِ من، رشدِ ام‌یحیی‌ست! ما تو یه تیمیم! اون ببره، من بُردم! من ببازم، اون باخته! 

نگاه؛ نگاهِ خیرخواهیه... نگاهِ دلسوزیه... نگاهِ محبته... نگاهِ نگرانیه... نگاهِ بهترین خواستنه برای عزیزترین... 

تو چون ام‌یحییِ منی باید بهترین‌ها برات اتفاق بیفته... 

گفتم واقعا دوست داری ان‌قلتی تو حجابت نباشه؟ 

گفت معلومه! چطور؟ 

گفتم حجابت الآن کامله ها! 20ی! پوشیده و آراسته! بدونِ یک قلم آرایش حتی! اما اگه جلوی چادرت رو هم تا کمر بدوزی، به نظرم اُولی رو رعایت کردی... اونی که ازت توقع نبوده، اما خودت حواست جمع بوده... اونی که وظیفت نبوده، اما به احترامِ عشقت(خدا) کردی... اینم واسه این گفتم چون چادرِ خدمتت تو حرم رو تا کمر جلوش و بستی و یه وقتی دستات باز باشه و چادرت و نگرفته باشی، جلوی چادرت خود به خود پوشیده است... اگه روزِ عقد و عروسیتم شبیهِ وقتی باشی که تو حرمِ امام رضایی، به نظرم بهترینه :)

ام‌یحیی خوشحال شد... حتی چشم‌هاش پر از اشک شد... چون یادش آورده بودم کنیز و خادمۀ امام رضاجانمونه... عروسیِ کنیزِ امام رضاجان باید فرق داشته باشه با بقیه... جلوی چادرش رو تا کمر چرخ کرد و دوخت... 

خیلی دعوامون کردن... مادرا خیلی مقابله کردن... روزِ جشن کلا سوژۀ استهزای عده‌ای بودیم... ولی همه‌ش فدای لبخندِ امام رضاجان... 

چه دلتنگ بشه ام‌یحیی با این بند... تا قبل از اومدنمون به اینجا هفته‌ای یه روز کنیزِ امام رضاجان بود... البته که کلِ ایران هر نفس خادم و خادمۀ امام رضاجان‌ان... ما همه رعیتِ امام‌الرئوفیم... اما خدمت در حرمِ آقا هم لطفِ دیگه‌ای داره... از وقتی هم اومدیم اینجا، روزای چهارشنبه‌ش و نذرِ امام رضاجان کرده و به نیتِ کنیزیِ آقا، همسری و مادری و خانومی می‌کنه... خدا ازت قبول کنه خانوم... حلال کن که از حرم دورت کردم... الهی بعد از 120 سال عمرِ باعزت، تو بهشت هم‌نشینِ امام رضاجان‌مون باشی و شفیعِ منِ روسیاه... 

امرِ به معروف و نهی از منکر همینه! چرا سختش می‌کنید؟! 

امر به معروف و نهی از منکر یعنی بی‌تفاوت نباشی به اونی که تو اداره داره رشوه می‌گیره اما هم‌تیمیِ تویه... هم‌تیمیِ تویه چون رشوه گرفتنِ اون، بابِ بی‌عدالتی رو باز می‌کنه... بابِ بی‌عدالتی باز شه، کار و بارِ جوونا به مشکل می‌خوره... کار و بار به مشکل بخوره، جیبا خالی می‌شه... تو و اون با هم زمین می‌خورین! تو بیا تا قیامت خودت و شرحه‌شرحه کن بگو دولت! بگو حکومت! بگو تورم زیرِ سرِ ایناست! بگو گرونی و این بدآوردنای اقتصادیِ دستِ دولته! بگو روحانی و رئیسی! بگو! ولی منم تا قیامت می‌گم زیرِ سرِ من و توییه که بی‌تفاوتیم! بی‌بخاریم! نمی‌فهمیم این کشتی سوراخ شه، همه با هم زیرِ آب میریم... 

شما تو خونواده و فامیل امر به معروف و نهی از منکر نمی‌کنی؟! بعد اسمِ خودتم گذاشتی دلسوز؟! بقیه هم همینن! مردمِ جامعه و روستا و شهر و محله و کشورتم خانواده‌ان! برگرد و این بند و نسبت به عموم مردم در سرتاسرِ دنیا بخون... اون‌وقت می‌فهمی روزِ قدس به ما چه! سوریه و لبنان به ما چه! اون دخترِ مسلمانی که تو فرانسه کتک خورده و از تحصیل محروم شده به ما چه! اون زنی که لخت و عریان تو قلبِ آمریکا گذاشتنش تو ویترین تا بفروشنش به ما چه! دخترای افغانستان که از تحصیل محروم شدن به ما چه! 

 

اصلِ حرف:

با حجاب بررسی کنیم در حالی که مسأله حجاب نیست! حجاب یکی از کوچک‌ترین و راحت‌ترین زیرشاخه‌های مسألۀ اصلیه! ولی باشه! با حجاب شروع کنیم که منشأ خیر شده و ما رو به این موضوع کشونده؛ 

شما تذکرِ لسانی نمی‌تونی بدی؟ می‌ترسی؟ براش تبصره و فتوا داری؟ باشه! به جاش چه کاری می‌کنی که بی‌تفاوت نباشی؟ نق می‌زنی و منفی‌بافی رو رواج می‌دی یا... شده روزی دو_سه بار زنگ بزنی 110 و ازشون درخواست کنی به وضعِ حجاب رسیدگی کنن چون چشمِ امیدِ ما برای آرامش داشتن اول خداست و دوم اونا؟ شده زنگ بزنی 197 و درخواست کنی نیروی انتظامی با تمامِ قوا و با بهترین شیوه‌های مستمر و بلندمدت که حتی خودمون می‌تونیم پیشنهاد هم بدیم، برای بی‌حجابی اقدام کنه؟ رفتی مسجدِ محله با امام جماعت و بسیجش حرف بزنی که برای مسألۀ حجاب کاری کنن؟ برای دخترانِ جوانِ محله برنامه‌ای داشته باشن؟ برای پسرها طرحی بریزن که بی‌تفاوت نباشن؟ تا حالا شمارۀ ارتباطات مردمیِ قوه‌ها رو گرفتی؟ به جِد ازشون درخواست کردی باید برای وضعِ حجاب برنامه داشته باشن؟ دوست و فامیل و آشنا و همکارت و برای این مطالبه و همگانی شدنش مجاب کردی؟ یا ترسیدی از حرف زدن در موردش؟ شده تا حالا بری حراستِ اداره و بگی من از شما توقع دارم به حجاب و پوششِ کارمندها توجه کنی و نذاری خلافِ قانون اتفاق بیفته؟ یا گفتی من یه نفرم که! یه دست صدا نداره؟! 162 رو تا حالا گرفتی؟ بابتِ برنامه‌ای که فرهنگ‌سازیِ بلندمدت و مستمر داره ازش تشکر کردی؟ بابتِ برنامه‌ای که زیرساخت‌های بدی داره و در لایه‌های زیرین داره ضدِ خانواده فرهنگ‌سازی می‌کنه توبیخش کردی و بگی من یه مخاطب! مطالبه دارم احترامم حفظ شه! مطالبه دارم وقت میذارم می‌شینم پای تلویزیون، فیلم و برنامه‌ای در شأنِ شعورم ببینم! شده پیشنهاد بدید؟ براش طرحِ فیلم‌نامه بنویسید یا برنامه‌سازی کنید و براش بفرستید؟ یا فقط کانال کانال کردید و بعد گفتین این که هیچی نداره؟! یا نقد دارید چرا باز یوسفِ پیامبر و مختارنامه پخش می‌کنه؟! 

مسأله حجاب نیست! مسأله بی‌تفاوت نبودنه! مسأله خودِ خودِ خودِ امر به معروف و نهی از منکره! در همه‌چیز! در همه‌چیز! این‌که شما ببینی تا دو ایستگاه اطرافِ خونه‌تون، دستگاهِ شارژِ من‌کارت نیست، و باید برید مغازه‌ای که من‌کارت براتون شارژ می‌کنه اما دو هزار تومن هم می‌کشه روش برای خودش، اما فقط نق بزنی و دولت و حکومت رو مقصر بدونی و نری زنگ بزنی شهرداری که براتون یه دستگاهِ من‌کارت بذاره، این یعنی امر به معروف و نهی از منکر نکردی! این یعنی بی‌تفاوت بودی! وَ خدا تا قومی خودش نخواد تغییر کنه رو تغییر نمی‌ده! آیه قرآنش رو جستجو کنید! می‌خوام این پست منجر به دیدنِ از نوعِ نگاه کردن شه... منجر به شنیدنِ از نوعِ گوش دادن شه... لقمۀ آماده زود فراموش می‌شه... می‌خوام بگذار پاهایم، نرمیِ شن‌های ساحل را لمس کند باشه... بشنویم یاد نمی‌گیریم، اما انجام بدیم چرا! یاد می‌گیریم و می‌تونیم یاد بدیم! شهید محمود تقی‌پور، رفته بود قم، قم که آب و هواش خشکه... تو کوچه‌ای که خونه‌شون بوده تو همون چند سالی که بوده، کلی تحول اتفاق می‌افتاده! زنگ زده شهرداری که ما تا دو تا خیابون عابربانک نداریم... عابربانک زدن! لبۀ کلِ کوچه رو درخت کاشته... درختِ میوه‌دار... همسایه‌هاش رو مجاب کرده پا به پای هم جلوی خونه‌هاشون رو باغچه بزنن... کوچه رو سبز و آباد کرده... خیابونِ روبروشون پلِ عابرِ پیاده نداشته... هی زنگ، زنگ، زنگ که برامون پل بزنین... پل می‌زنن... صدای بلندگوی مسجد خیلی زیاد بوده و دیده برخی همسایه‌ها که اهلِ نماز و مسجد نیستن، در آزارن و دارن به مسجدی‌ها فحش می‌دن، می‌ره با هیئت امنای مسجد حرف می‌زنه که صدای بلندگو رو پایین بیارین اینا که اهلِ مسجد نیستن آزار نبینن... اینا چیه؟ امر به معروف و نهی از منکر! بدونِ هیچ تبصره و فتوایی! بدونِ این‌که بگه من که یک نفرم! یه دست صدا نداره! واقعا برخی که این‌قدر توی تبصره‌ها و شرایط و فتواهای امر به معروف و نهی از منکر تبحر دارن، تو همۀ مسائلِ شرعیِ دیگه هم متبحرن؟! یا فقط اینه؟! مثلا رفتین تبصرۀ افطار کردن بعد از اتمامِ اذان یا همون بدوِ اذان رو هم دربیارین یا نه! تو مهمونی و دورهمی تا تهِ اذان صبر می‌کنین که دین‌داری به اکمال برسه(!) و فقط سرِ امر به معروف و نهی از منکر این‌قدر محتاطین؟! 

 

نمونه راهکار:

مسأله حجاب نیست، اما چون از حجاب دغدغه‌ها بیدار شد، با همین حجاب هم نمونه کار کنیم؛ امر به معروف و نهی از منکر ِ حجاب در حد زبانی هم باید باشه! کسی منکرِ تبصره‌ها و فتواها نمی‌شه! قولِ لیّن رو در کلیپ دیدیم... زمانِ کمش رو دیدیم... حفظِ حرمتِ طرفِ مقابل رعایت شده... نتیجه هم نداد، ولی چه اهمیتی داره؟ ما مأمور به انجامِ وظیفه‌ایم! گرچه با بررسیِ تاریخ، قطعا متوجه می‌شیم با کارِ مستمر و بلندمدت، نتیجه هم خواهد داد. با خلوص و خیرخواهی که ان‌شاءالله حتما! 

من پیشنهاد می‌کنم یک‌سری جمله و جوابِ کلیشه‌ای رو برای خودتون بنویسید و حفظ کنید. اونا رو در امر به معروف و نهی از منکرِ مسألۀ حجاب به کار ببرید. چند تا حدیث حفظ کنید. برای شروع یک ساعت در هفته رو با چند نفر هم‌فکر برید بیرون و بسم الله بگید و با این تفکر که ما همه تو یک کشتی هستیم و بااااااااید خیرخواهِ هم باشیم شروع کنید. بگید و برید. درگیر شدن، از خودتون مراقبت کنید و معطل نکنید، برید. کلیپ ببینید و یاد بگیرید. مسأله حجاب نیست! مسأله خودِ خودِ خودِ بی‌تفاوت نبودنه! امر به معروف و نهی از منکره! تنها هدف و دغدغۀ امام حسین علیه السلام از خونین‌ترین قیامِ تاریخِ بشریته... اگر یک نفر از خونه‌ش میومد بیرون و می‌گفت نکن! به خدا کسی جرأت نمی‌کرد درِ خونۀ دخترِ پیغمبر رو آتش بزنه... یک نفر جرأت می‌کرد و تو مسجد بلند می‌شد می‌گفت این همونه که روزِ غدیر دستش تو دستِ پیامبر بود، کسی جرأت نمی‌کرد ریسمان به گردنِ امیرالمؤمنین بندازه... یک نفر جرأت کنه و تو اداره گزارشِ رشوه‌گیری و پارتی‌بازیِ رؤسا رو برای قوۀ قضائیه بفرسته، این مسیر به مرور مسدود خواهد شد... این یک نفرها... یک نفرها... یک نفرها... روی هم می‌شه یه سپاه! 

شعارِ من قاسم سلیمانی‌ام به مجازی نوشتن و پروفایل گذاشتن و شعار دادن راحته! به عمل باید قاسم سلیمانی شیم! من قاسم سلیمانی... تو قاسم سلیمانی... وبلاگِ بغلی قاسم سلیمانی... یه لشکر قاسم سلیمانی... 

مسأله حجاب نیست؛ مسأله بی‌تفاوت نبودنه! مسأله خودِ خودِ خودِ امر به معروف و نهی از منکره! 

 

دعوت به بررسی:

شما رو به چالش دعوت نمی‌کنم! شما رو به پویش دعوت نمی‌کنم! همۀ شما رو به بررسی دعوت می‌کنم! اجباری هم نیست، به هر حال شاید این دغدغۀ من باشه و شما نه، قابلِ درکه. اما هرکس به این نتیجه رسید که بله! این دغدغۀ مهم و آینده‌سازیه، بسم الله! هر کس هم در حیطۀ تخصصیِ خودش راه‌گشا باشه؛ مثلا برادرِ سربازِ ما که فعلا کرکره رو کشیده پایین و من و از پست‌های طولانی محروم کرده :( بیاد منبر بره امر به معروف و نهی از منکر رو از منظرِ احادیث بررسی کنه یا همین تبصره‌ها و فتواهای باب‌شده رو بررسی کنه که سد و مانعِ این مهم هستن... مثلا برادرم شنگول‌العلما ما رو محضرِ قرآن ببرن با این موضوع... برادرم آقای مرآت این مسأله رو در دلِ تجریبات‌شون و حوادث بررسی کنن... از خواهرانِ معزّز، خانم دزیره امر به معروف و نهی از منکر رو در دو کتابی که تا حالا مدیریت کردن خوانش‌ش رو بررسی کنن و از دلِ اون کتاب‌ها روش یا نمونه بدن... خانم یاسمن از دیدگاهِ ادبی بررسی کنن و ببینن تو بزرگانِ ادبی‌مون آیا این مسأله بوده یا نه... خصوصا که سلبریتی‌ها دارن این امر رو دینی جلوه می‌دن و از فرهنگِ ایرانی تفکیک می‌کنن و اون رو تحمیل‌شده به ایرانی‌ها می‌دونن... خانم میخک جایگاهِ این امر رو در آموزش و پرورش یا کتابای درسی به ما بگن... 

مابقیِ بزرگوارانی که اسم نبردم عقب نشینن، مثال زدم! هر کس در حیطۀ تخصصیِ خودش... یکی بیاد بگه تو ادارۀ دولتی میشه برای این امر چطور گام برداشت؟ یکی بیاد تئوری و فلسفیِ این مسأله رو بررسی کنه... خانم‌های خونه‌دار از منظرِ خودشون... دخترانِ دانشجو و طلبه در حیطۀ خودشون... دانش‌آموزان همین‌طور... حتی اونی که مخالفه بیاد منطقی بنویسه به چه دلایلی مخالفِ امر به معروف و نهی از منکره... اونی که تخصص بین‌الملل داره با رفرنس‌های معتبر، جایگاه امر به معروف و نهی از منکر رو در کشورهای غربی بگه... اونی که پزشکی خونده بررسی کنه ببینه این امر آثارِ مادی هم داره یا نه... روی روح و روان و جسم اثر می‌ذاره یا نه... واقعاِ واقعا تهِ این ماجرا خیرخواهی و دلسوزی دیده می‌شه یا نه... هرکس در حیطۀ خودش. 

 

هدیه:

حالا که این پستِ طولانی رو خوندین و موضوعِ خشک و زمخت و دافعه‌دارِ امر به معروف و نهی از منکر رو تاب آوردید، باید ازتون تشکر کنم :) برای تشکر هم یک حدیث می‌خوام به شما هدیه بدم... یک حدیث که برای خودم روشن‌کنندۀ راه و استقامت‌دهنده‌ است... ان‌شاءالله برای شما هم باشه... تقدیم به شما؛

نهج البلاغه حکمت ۳۷۴: وَمَا أَعْمَالُ الْبِرِّ کُلُّهَا... تموووووووومِ کارای خوب... وَالْجِهَادُ فِی سَبِیلِ اللّه... جهاد تو راهِ خدا... عِنْدَ الْأَمْرِ بِالْمَعْرُوفِ وَالنَّهْیِ عَنِ الْمُنْکَرِ... در مقابلِ امر به معروف و نهی از منکر... إِلاَّ کَنـَفْثَةٍ فِی بَحْـرٍ لُـجِّیٍّ... مثلِ آبِ دهانه... برابرِ دریای پهناور! 

 

علی‌علی

    بدونِ خنده... بدونِ دلسردی... بدونِ شک!

    پول نیاز داریم؟ 

    خونه؟

    ماشین؟

    زن؟

    شوهر؟

    بچه؟

    تحصیلات؟

    اعتبار؟

    خانواده؟

    دوست و رفیق و همدم؟

    کربلا؟

    اربعین؟

    معنویت؟

    باشه! اینا رو بخوایم... بخوایم تو تقدیرِ یک سالِ پیشِ رومون بنویسن... هیچ اشکالی هم نداره، قشنگ بریم به خدا بگیم. بگیم آی خداجان! ما اینا رو می‌خوایم. بی هیچ خجالتی. چطور گردنمون و کج می‌کنیم پیشِ مدیرمون که وام می‌خوایم؟ همون و جلو خدا کج کنیم و ازش اعتبار و ثروتی بخوایم که خودمون وام‌دهندۀ بی‌منت باشیم... هیچ ایرادی نداره، خدا خوشحالم می‌شه... به جانِ یحیی بچه‌م قسم می‌خورم، خدا خوشحالم می‌شه رفتی پیشِ خودش اینا رو خواستی... 

    ولی ببین! کمه! خییییییییییلی کمه! اصلا همه‌ش رو روی هم بخوای با میلیاردمیلیارد پول، باز من به جانِ یحیی بچه‌م قسم می‌خورم کمه! 

    امشب، شبِ تقدیره! حیفه کم بخوایم! حیفه! حیفه! خیلی حیفه! 

    امشب، شبِ کم خواستن نیست! 

    من دارم زن و بچه‌م و می‌برم شهر که بریم مسجد، که بریم تو جمعیت، که خدا رو به اشکا و دعاها و آبروی جمعیت و زن و بچه‌م قسم بدم... که دست بذارم رو سرِ یحیی و خدا رو به بچه‌م قسم بدم... که پرِ چادرِ خانومم و بگیرم تو دستم و خدا رو به نجابتِ همسرم قسم بدم... که دست بذارم رو گونۀ لطیفِ دخترم و خدا رو به دخترم قسم بدم... که دستای کوچیکِ پسرم و بگیرم تو قنوتم و خدا رو به قنوتِ پسرم قسم بدم که من و خونواده‌م و جزوِ سیصد و سیزده تا بنویسه و تا زنده‌ایم ظهور و قیام و حکومتش رو بچشیم... 

    من به این دعا نه می‌خندم... نه دلسردم... نه شک دارم! من کاری ندارم 313 تا نوشته شدن یا نه! من میرم از خدا بخوام پنج نفر از اون 313 تا من و خونواده‌م باشیم... ولی باز کمه! به خودِ خدا که کمه! اصلا در شأنِ خدا نیست این‌قدر کم ازش خواستن! 

    میرم که بخوام قدرِ من و خونواده‌م و فامیلم و دوستام و رفقام و همسایه‌هام و آشناهام و شما رفقای وبلاگیم و همکارام و هم‌شهری‌هام تو اون لیست جا باز کنه... من به این دعا نه می‌خندم... نه دلسردم... نه شک دارم! 

    این انقلاب سرِ جاشه! تا قیامِ قیامت، جمهوریِ اسلامیِ ایران و انقلابِ خمینی سرِ جاشه و تکون نمی‌خوره. ولی آدما تو این 44 سال خیلی تکون خوردن...! انقلاب هی موج زد... هی یه مشت زباله ریخت بیرون... هی موج زد... هی یه مشت زباله ریخت بیرون... 

    تو این 44 سال دیدیم گاهی تو این موج زدنا یه کسایی با زباله‌ها ریخته شدن بیرون که فکرشم نمی‌کردیم... این ترسناکه! واسه این تیکه‌ش می‌گم حیفه! ما تا اینجا به هر جون کندنی بود... زیرِ سایۀ این عَلَم موندیم... که همینم از دعای امام زمانه... حیفه... به خدا حیفه موجِ بعدی ما باشیم... نعوذ بالله... نعوذ بالله... 

    عاقبت بخیری چیه؟ چسبیدن به امام زمان ارواحنا فداه! تمام! 

    ماشین می‌خوایم؟ بچسبون به امام زمان... خدایا! بحقِ اول مظلومِ عالم به ما ماشینی عطا کن که مَرکبِ راهِ ظهور باشه و ماشینِ اجرای اوامرِ امام زمان ارواحنا فداه... 

    خونه می‌خوایم؟ بچسبون به امام زمان... خدایا! بحق نفس‌نفس زدن‌های علی میانۀ جنگ و جهاد، خونه‌ای به ما عطا کن که خونۀ فخرِ اهلِ بیت باشه و سفره‌دارِ جشنِ ظهور و برنامه‌ریزی‌های قیام و حکومتِ امام زمان ارواحنا فداه... 

    زن و شوهر و بچه می‌خوایم؟ بچسبون به امام زمان... خدایا! بحق اولادِ علی ازدواج و فرزندآوریِ ما رو میسر کن که عائلۀ امام زمان رو گسترش بدیم و سرباز براش تربیت کنیم و تشکیلات براش راه بندازیم... 

    تحصیلات می‌خوایم؟ بچسبون به امام زمان... خدایا! بحقِ قرآنِ ناطقِِ شب‌های قدر، ما رو در مسیرِ تحصیلی بهترین اولین قرار بده که تودل‌خالی‌کُنِ دانشجوها و استادهای سکولار و لامذهبی باشیم و فخرِ امام زمان و انقلاب... ما رو متخصص و عالِم بفرما که سربازِ متخصص و عالِمِ سپاهِ امام زمان باشیم... 

    پول می‌خوایم؟ بچسبون به امام زمان... خدایا! به عزت و آبروی امیرالمؤمنین قسم، به ما ثروت و صولتِ سلیمانی عطا کن که محتاجِ خلق نباشیم و اقتصاد رو با قدرت زیرِ سلطۀ مؤمنین و مؤمنات بیاریم و همون پولِ عطاییِ خودت رو در راهِ خودت و ظهور و قیامِ امام زمان در چرخه بندازیم... 

    کار می‌خوایم؟ بچسبون به امام زمان... خدایا! به عرق ریختن‌های امیرالمؤمنین در نخلستان‌های کوفه و مدینه، ما رو به شغلی شاغل بفرما که نیازِ جامعۀ مسلمین باشه و متخصص و متعهد، خیررسانِ خَلقت باشیم و یه مُهرۀ مؤثر و مفید برای ظهور و قیام و حکومتِ مهدوی... 

    کم نخوایم! کم نخوایم! کم نخوایم! نه بخندین... نه دلسرد باشین... نه شک کنید! 

    خدایی که یک ماه بند و بساط پهن کرده... شیطان غل و زنجیر کرده... بارِ عام داده... گلچین نکرده... خودش به هزار ترفند و دعا صدا زده... به خدا کسرِ شأنشه ازش کم بخوایم! بدِ بدِ بدِ عالم هم بودیم، امشب پیشِ خودش سر کج کنیم... بگیم هرچی بودیم، هر کار کردیم، تا هر کجا ازت دور شدیم، امشب برگشتیم پیشِ خودت... این من و این خودت... من و بخر... ما رو بخر... درهم بخر که سخت پریشان و درهمیم... من نمی‌دونم خدا! من خراب... من گندیده... من گندزده... من هرچی! من و بخر و برای امام زمان تربیت کن... اصلا من و بسپار به ایشون... بگو من و تربیت کنن... برای خودت... برای خودشون... من از پسِ خودم برنمیام... اومدم دربست خودم و بسپارم به خودت و صفر تا صدِ زندگیم و حواله کنم به خودت... من این‌قدر از عمرم رفته... تو خانواده‌م این گند و زدم... تو درسم این گند و زدم... تو کارم این گند و زدم... هر ور و نگاه کنی یه گندی زدم... دنیا بهم سخت گرفته و من به خودم پیچیدم... بیخودی فکر کردم بلدم... بیخودی منم منم من و گرفته بود... خراب کردم و رونده و مونده برگشتم پیشِ خودت... تمامِ من دستِ خودت... برام امشب اونی رو بنویس که رضای خودته و رضای من... تو راضی و من راضی... آی خدا! من را به جبر هم که شده... به جبر هم که شده... به جبر هم که شده سر به راه کن... حیفه بمیرم... حیفه بمیرم... حیفه بمیرم... حیفه به جای همسایگیِ امام رضا تو بهشت، هم‌نشینِ جهنمی‌ها بشم... حیفِ به جای کلاسِ درسِ امام علی تو بهشت، جایی باشم که صدای عذابِ خوارج به گوشم می‌رسه و شاید قیافۀ نحسشون رو هم دیدم... حیفه به جای زیارتِ روی ماهِ اباعبدالله... آخ که حیفه! حیفه! خدا ما اربعینی‌هاتیم... ما گریه‌کن‌های حسینتیم... خدا رسول‌الله ما رو می‌شناسن... ما همون بیابون‌گردای آبله‌پای در به دریم که حسین حسین‌گویان عمود به عمود شیدا و واله تا کربلا پرواز می‌کنیم... این اربعین رو با امام زمان برای ما بنویس... این اربعین رو در ظهور بنویس... این اربعین ما رو جزوِ لشکرِ امام زمان بنویس... این اربعین رو با سیدعلی خامنه‌ای بنویس... خدا حیفت بیاد ما امام‌ندیده بمیریم... حیفت بیاد ما امام‌ندیده‌های قحطی‌زده که تا اینجا به لطفِ دعا و آهِ همون امام، هنوز زیرِ این عَلَم موندیم، امام‌ندیده و مستجاب‌نشده از دنیا بریم... خدا حیفت بیاد مریضامون و شفا ندی که اونام تو نمازِ آزادیِ قدس باشن... خدا ما گند زدیم ولی شما درستش کن... یا کریم الصفح! حیفت بیاد روزِ جزا مادرمون با دو تا دستِ بریده بیاد محشر و ما جزوِ مطرودها و سرشکسته‌ها باشیم... 

    یا صاحب الزمان! از شما مدد! 

    من هرچی فکر می‌کنم کمه! حیفه! آقای امشبِ ما شمایی... آقای نفس به نفسِ ما شمایی... پروندۀ ما امشب دستِ شما می‌رسه... الهی سالِ گذشته رو خدا پاک کرده باشه و حتی فرشته‌هاشم ندیده باشن... یک سالِ پیشِ روی ما رو شما بنویس... یا ابانا! استغفر لنا... شما ما رو از خودت بنویس... آقا ما رو سربازِ خودت بنویس... گردن‌شکستۀ خودت بنویس... ما رو برای خودت بنویس... بنویس شاگردبنّا مِنّا اهل البیت... خونواده‌ش؛ مِنّا اهل البیت... رفقا و دوستان و همکاراش و آشناهاش و هم‌قلم‌های وبلاگیش مِنّا اهل البیت... بعد ما یاغی‌های طغیان‌گرِ خسران‌دیده رو زیرِ بال و پرِ خودت بگیر مولا... یا ابانا! استغفر لنا... 

    من به این امید، نه می‌خندم... نه دلسردم... نه شک دارم! 

     

    علی‌علی

    از خوشی‌های بندگی

    قاب اوّل:

    بچه‌ها مدرسه رفتن و شاگردبنّا سرِ کار. شاید یک ساعت شده باشه. یحیی گریه می‌کنه. شیرش می‌دم، آروم نمی‌شه... پوشک‌ش و عوض می‌کنم، آروم نمی‌شه... داروهاش و بهش می‌دم، آروم نمی‌شه... بغلش می‌کنم و لالایی‌گویان راهش می‌برم، آروم نمی‌شه... صدای گریه‌هاش بلند و بلندتر می‌شه... داره می‌شه چهل دقیقه که انداخته سرِ گریه و آروم که نشده هیچ، بدتر هم شده... نگران می‌شم... این‌قدر یک‌بند و رو به کبودی سابقه نداشت بچه گریه کنه... می‌ذارمش زمین و لباساش و درمیارم و معاینه‌ش می‌کنم... نکنه بچه دردی داره که من متوجه‌ش نمی‌شم؟!... بدنش سالمه... هرجایی رو دست زدم، گریه شدید نشد، پس احتمالا نباید جاییش هم درد کنه... یک ساعت و بیست دقیقه گذشته و بچه‌م صورتش از شدتِ گریه کبود شده... دست‌پاچه شدم... تلفن و برمی‌دارم و زنگ می‌زنم به شاگردبنّا... با این‌که می‌دونم تا از شهر راه بیفته و برسه هم دو ساعتی زمان می‌بره... ولی ترسیدم... خیلی ترسیدم و چاره‌ای جلوی پام نیست... هرچی زنگ می‌زنم تلفنش در دسترس نیست... بلند می‌شم چادرم و سر بکشم برم خونۀ سعیدِ همسایه، شاگردبنّا سپرده هروقت نبود و مشکلی پیش اومد، سعید ما رو برسونه درمانگاهی، جایی... این‌قدر بدوبدو و با هول چادرم و سر می‌کنم که پرِ چادرم به گوشۀ پام می‌پیچه و با صورت می‌خورم زمین... قبل از این‌که دردم بیاد خدا رو شکر می‌کنم یحیی رو هنوز از زمین برنداشته بودم... به بچه‌م که با صدای بلند در حالِ گریه‌س نگاه می‌کنم و خیالم راحت می‌شه سالمه و تازه دردِ دست و پهلو و صورتم رو می‌فهمم... می‌زنم زیرِ گریه... با صدای بلند... یحیی از صدای گریۀ من می‌ترسه و بیشتر گریه می‌کنه... بغلش گرفتم و نشستم وسطِ خونه‌م و با صدای بلند گریه می‌کنم و صدا می‌زنم یا صاحب الزّمان! از شما مدد... یا صاحب الزّمان! از شما مدد... بچه‌م طوریش نشه... شما به من کمک کن... یا صاحب‌الزّمان! از شما مدد...

    صدای در میاد... تا به خودم میام ببینم کیه که درِ حیاط رو باز کرده، درِ خونه‌م باز می‌شه و شاگردبنّا تو چارچوبِ در ظاهر می‌شه... تا چشمش به صورتِ گریونِ من و یحیی می‌افته، به اسم صدام می‌زنه... تنها کسی که اینجا من و به اسم صدا می‌زنه و چقدر من این اختصاصی شدنِ اسمم رو دوست دارم... چقدر برای همه امّ یحیی بودن و فقط صدا کردنِ شوهرم به اسمم رو دوست دارم... اون ساعت، ساعتِ اومدنش نیست... ظهر بچه‌ها رو از مدرسه برمی‌گردونه خونه و باز برمی‌گرده شهر سرِ کار... ولی کو تا ظهر و تعطیلیِ بچه‌ها؟! این‌قدر از اومدنش خوشحالم که ازش نمی‌پرسم چرا این موقع برگشتی... اصلا حرفی نمی‌زنم... فقط یحیی رو رو دستام بلند می‌کنم و می‌گیرم سمتش و می‌گم بچه‌م دو ساعته داره گریه می‌کنه... هلاک شد شاگردبنّا... نه مریضه، نه گشنه... من نمی‌دونم چرا گریه می‌کنه... وَ باز می‌زنم زیرِ گریه... میاد تو و بچه رو ازم می‌گیره و با نگرانی بهم نگاه می‌کنه... از حالتِ چادرم که دورمه و آشفتگیم می‌فهمه خودمم درد دارم... دستم و می‌گیره و باز اسمم و صدا می‌کنه و می‌پرسه حالت خوبه؟ سالمی؟ جاییت درد داره؟ می‌گم من خوبم، به بچه‌م برس... بچه‌م دو ساعته داره گریه می‌کنه... کبود شد... یحیی رو می‌ذاره زمین و دست و صورتِ من و معاینه می‌کنه... من هول کردم و هی می‌گم بچه‌م، بچه‌م، ولی اون خونسردیش و حفظ کرده و به سرعت من و معاینه می‌کنه و خیالش که از من راحت می‌شه، یحیی رو بغل می‌زنه و از خونه می‌بره بیرون... بعدا گفت از من دورش کرده که اضطرابِ من، یحیی رو بی‌تاب‌تر نکنه... شاگردبنّا که بیرون می‌ره، من هنوز دارم گریه می‌کنم... مثلِ دختربچه‌ها... هم از نگرانیِ بچه‌م، هم از شوقِ این‌که خدا شوهرم و رسونده و امام زمان کمک کردن... وَ هنوز امام زمان رو صدا می‌زنم... بیست دقیقه‌ای می‌گذره و صدای گریۀ یحیی قطع می‌شه... چادرم و سرم می‌کنم و می‌رم رو ایوون... هر جای حیاط رو نگاه می‌کنم شاگردبنّا رو نمی‌بینم... بیرونِ خونه هم خبری نیست و تو اون آفتاب، پرنده پر نمی‌زنه... تنها جایی که می‌مونه پشتِ بومه... می‌رم پشتِ خونه‌م و دور می‌زنم و به راه‌پله‌های پشتِ بوم می‌رسم که صدای زمزمۀ شاگردبنّا رو می‌شنوم... پشتِ خونه چون پشت به آفتابه، راه‌پله‌هاش سایه است... رو سایۀ راه‌پله‌ها نشسته بود و یحیی رو بغل گرفته و باهاش حرف می‌زد... من این‌طرفِ دیوار بودم و هنوز من و ندیده بود... داشت به یحیی می‌گفت بابای من! مادرت اینجا غریبه... دست‌تنهاست... بزرگی کرده و دل به خدا داده و هاجروار اومده وسطِ بیابون که شوهرش تنها نباشه... که کمک‌حالم باشه تو جهاد... که خودش هم وظایفش رو انجام بده... اما وظیفه‌ای به دوشِ اون نیست... مردونگی کرده من و داره تحمل می‌کنه... بابا من شرمنده‌ش هستم... تو این‌جوری کنی شرمنده‌ترش می‌شم... ببین چطور اشکِ مامان و درآوردی... ببین چطور خورده زمین... بابا من با شما صحبت نکردم؟ نگفتم گریه‌هات مالِ من، خوش‌اخلاقی و خنده‌هات برای مامان؟! نگفتم وقتی خواهر و برادرت خونه‌ان خواستی بی‌قراری کن؟! من صبح به صبح خونه و مادرت و به شما نمی‌سپرم؟! من به شما نگفتم دلِ مادرت نباید بلرزه؟! بابا خون به دلش کردی که... پسرِ من! آقای من! شما سربازِ امام زمانی! سربازِ امام زمان که همه‌جوره هوای دلِ مادرش رو داره... مادرِ شما بدترین زنِ روی زمین هم باشه، ظلمِ عالم رو هم به شما بکنه، شما حق نداری دلش و بلرزونی! چه برسه به مادرِ مهربون و خیرخواهِ تو... پسرکم... فداییِ سیدعلی... شما چهل سالتم بشه، یه زن، عاشقِ چشم و ابروتم بشه... باز تنها کسی که تعفن و دستشویی تو رو هم دست می‌زنه و جمع می‌کنه، فقط مادرته... تنها کسی که یادش نمی‌ره گرسنه‌ته مادرته... تنها کسی که وسطِ مهمونی و درس و کار از تو یادش نمی‌ره مادرته... اصلا بابا! بیا همه رو فکر کنیم کسِ دیگه‌ای هم انجام می‌ده ولی به خدا تنها کسی که به تعفن و دستشوییِ تو هم با عشق نگاه می‌کنه مادرته... اون وقت تو این‌طوری ترسوندیش؟! جوونیش و پای تو می‌ذاره... موهای مشکیِ قشنگش و پای تو می‌ذاره... صورتِ تازه و صاف و روشنش و پای تو می‌ذاره... اعصابش و... وقتش و... تو نبودی مادرت یک ماه بیماری نمی‌کشید... نفس کم نمی‌آورد... از روزه که عشقشه محروم نمی‌شد... شما نبودی بابا مادرت کلی وقتِ خالی داشت... می‌تونست روی رساله‌ش کار کنه... می‌تونست کتاب بخونه... می‌تونست بره خونۀ نور و ساعت‌ها با نور از هرچی دوست داره صحبت کنه... شما و خواهر و برادرت نبودی بابا همین چهار تا چروکِ قشنگ هم روی صورتِ مادرت نبود... موهای سرش ریزش نمی‌گرفت... نیازی نبود نگرانِ این باشه که شام و ناهار چی درست کنه... کلِ عمر و وقتش و پای شما می‌ذاره که به ثمر برسین... به ثمر که رسیدین مادرِ پیرتون دیگه به چشمتون نمیاد... با دوستاتون میرین بیرون... خوشی‌ها و خنده‌ها رو می‌برین جای دیگه... خستگی و بی‌اعصابی رو میارین برای همین مادر... یحیی بابا! تو این کرۀ خاکی همۀ آدما تا وقتی می‌خوانت که بهشون نفع برسونی... که اگه روزی نفعی نرسونی می‌ذارنت کنار... باز تنها کسی که بی‌اعصاب و طلبکار و بداخلاقِ تو رو هم بی هیچ منفعتی دوست داره و روی چشمش می‌ذاره، همین مادره... یحیی بابا! اگه یه روزی خواستی جواب بدی ما شما رو به دنیا آوردیم و خودتون نخواستین، باید بگم نه! شما قبل از این دنیا یه جایی به خدا بله گفتی و اعلامِ آمادگی کردی که بیای این دنیا... سرِ بلۀ شما مادرت 9 ماه به زحمت افتاده... 9 ماه یحیی! مادرت 9 ماه به سختی نفس کشید... تب کرد ترسید... فشارش افتاد ترسید... ترسید که تو آخ نگفته باشی... پسرم! اشتیاقِ شما به دیدنِ دنیا، عمر و جوونیِ مادرت رو گرفته... ما هم به تو مشتاق بودیم و هستیم... ولی تنها کسی که قبول کرد برای اشتیاقِ خودش و شما از جون و جوونی و عمرش مایه بذاره، مادرته... حق نداری دلش و بلرزونی بابا... حق نداری نازک‌تر از گل بهش بگی بابا... بعد از من و برادرت، شما مردِ این زنی... این زن چروک و فرتوت هم بشه، جاش روی تخمِ چشمِ شماست... چون فقط اونه که دردِ دستش و یادش رفته و پاهای تو رو داده بالا و تعفنت و جمع کرده... چون فقط اونه که 9 ماه سخت خوابیده و سخت راه رفته و سخت نفس کشیده که تو سختی نکشی... اونه که دو سال شیرۀ جونش و مایۀ رشد و ثمره دادنِ تو کرده... بابا بارِ آخرت باشه این‌طور پریشونش می‌کنی... من و برادرت که نیستیم، شما باید مراقبِ مادرت باشی... شما باید حواست باشه خار به پاش نره... من زنِ جوان و زیبام و آوردم تو برّ ِ بیابون اول به امیدِ خدا، دوم به امیدِ امام زمان، سوم به امیدِ پسرام که عصای دستِ مادر و خواهرشونن... 

    دیگه طاقت نمیارم... کنجِ روسریم و می‌گیرم روی دهنم که صدای گریه‌م و نشنوه... می‌دوم میام تو خونه و در و می‌بندم... 

    گریه‌م که بند میاد دلم برای مادرم یه ذره شده... زنگ می‌زنم صداش و بشنوم... بعد از مادرم، به مادرِ شاگردبنّا زنگ می‌زنم... دلم می‌خواد از پشتِ تلفن بغلشون کنم... صورتشون رو غرقِ بوسه کنم... هنوز از مادرِ شاگردبنّا خداحافظی نکردم که شاگردبنّا و یحیی میان داخل... یحیی آروم تو بغلِ پدرشه... بیداره و دیگه گریه نمی‌کنه... بچه رو ازش می‌گیرم و یحیی شاد و خندون تو بغلِ خودمه... چیزی نمی‌گم که صداش و شنیدم تا این پست رو بخونه... فقط قدرشناسانه می‌رم براش یه چای تازه‌دم می‌ذارم که خستگی در کنه... میاد تو آشپزخونه و می‌گه بپوش بریم دکتر... هم خودت و معاینه کنه، هم یحیی رو، خیالمون راحت شه... مطمئنش می‌کنم طوریمون نیست... نه من، نه یحیی... با خنده به یحیی نگاه می‌کنم و می‌گم: فقط یه تشرِ محبت‌آمیزِ پدرانه می‌خواست :)

     

    قاب دوم:

    سحری خوردیم و ظرفا رو هم خودش شسته و رفته سرِ سجاده‌ش نشسته افتتاحش و بخونه... یحیی بغلش بود و خوابش برده و گذاشته‌ش جلوی سجاده‌ش... پسرکمون هم که کلی مشق داشت و تا دیروقت بیدار بود، سحری رو تو چرت خورده و نیمه‌خوابه... شاگردبنّا اجازه نمی‌ده کامل بگیره و کله‌گنجشکی می‌گیره، اما ذوقِ بچه رو هم کور نکردیم که نگیره اصلا، برای همین شکرِ خدا از اولِ ماه مبارک رو سحری بیدار بوده و بدونِ یک روز خوردن، کله‌گنجشکی ِ دقیق روزه گرفته و پا به پای ما اومده... حالام خسته و خواب‌آلود رفته سرش و گذاشته رو زانوی باباش و خوابیده... میرم بلندش کنم ببرم سرِ جاش که هم اون راحت باشه و هم شاگردبنّا به دعاش برسه، که نمی‌ذاره و زانوی باباش و می‌چسبه... شاگردبنّا هم بهم اشاره می‌کنه راحتش بذار... می‌رم دورم و جمع کنم که می‌بینم دخترمون هم رفته سرش و گذاشته روی اون یکی زانوی باباش و کنارِ سجادۀ پدرش دراز کشیده و چشماش و بسته... دلم براشون ضعف می‌ره... می‌رم عبای شاگردبنّا رو از دوشش برمی‌دارم و می‌کشم سرِ خودش و بچه‌ها و خودمم می‌شینم زیرش... تو دلم می‌گم خدایا ما رو زیرِ این عبا... روی این سجاده... دورِ هم نگه دار... ما رو زیرِ سایۀ افتتاح... تو آغوشِ مهر و محبتِ خودت حفظ کن... خدایا ما رو به بچه‌هامون ببخش و بیامرز... ما رو به صورتای پرمهرِ این بچه‌ها عاقبت بخیر کن... ما رو به محبتِ همسرم به ما، راضی و شاکر کن... ما رو لحظه‌ای به خودمون وامگذار... همین‌جور که با لبخند افتتاحش رو می‌خونه، زیرِ کسای پیغمبر، خدا رو به آلِ کسا قسم می‌دم و دعا می‌کنم همۀ مجردا یه ازدواجِ امام زمانی روزی‌شون بشه... همۀ بی‌بچه‌ها، بچه رزقشون بشه... همۀ بیمارها، خصوصا عزیزانِ دوستانِ بیانی‌مون شفا پیدا کنن... شبای تقدیره و همه‌مون سخت به دعای خیرِ هم محتاجیم... قراره یک سالمون رو بنویسن و امام زمان ارواحنا فداه مُهر کنن... کلی برای همه دعا می‌کنم و غرق در صدای افتتاح خوندنِ شاگردبنّا توی این قاب، قلبم آروم می‌گیره:

    اللّٰهُمَّ الْمُمْ بِه شَعَثَنا... وَاشْعَبْ بِهِ صَدْعَنا... وَارْتُقْ بِهِ فَتْقَنا... وَکَثِّرْ بِهِ قِلَّتَنا... وَأَعْزِزْ بِهِ ذِلَّتَنا... وَأَغْنِ بِهِ عائِلَنا... وَاقْضِ بِهِ عَنْ مَُغْرَمِنا... وَاجْبُرْ بِهِ فَقْرَنا... وَسُدَّ بِهِ خَلَّتَنا... وَیَسِّرْ بِهِ عُسْرَنا... وَبَیِّضْ بِهِ وُجُوهَنا...

    مسألۀ حجاب

    این هم پستی که به دزیرۀ عزیزم قولش رو داده بودم:

    قبل از موارد، باید این رو بگم که هیچ کدوم از این کارها جدید نیست و ربطی به ماجرای زن، زندگی، بردگیِ روغن‌فکرا نداره، ینی اساسا زیرساختِ هیچ کدوم از این کارها ربطی به اغتشاشِ خاصی نداره، امر به معروف و نهی از منکر به گردنمون واجبه و خب تا جایی که یادم میاد سعی داشتم بهش پایبند باشم، خودم کمتر، همسرم خیلی بیشتر. شاید شاید چیزی که فقط ممکنه جدید باشه، جدیت و برنامه‌ریزی برای بخشِ فرهنگیشه که از بعد از آذرماه یه مقدار عمیق‌تر روش وقت گذاشتیم و کمی به‌روزش کردیم. 

     

    1. تذکر زبانی: از وقتی مسیرم و جدی شناختم و حجابم کامل شد، این تذکر رو داشتم. ینی حتی قبل از ازدواجم. اما با ازدواج جدی‌تر شد چون حامی دارم دیگه. اما این‌طور نیست که همیشگی باشه، معمولا بستگی به برداشتم از طرفِ مقابل داره؛ مثلا اگه دختر یا خانومی همراه با مادر یا زنِ مسنّ دیگه‌ای بود که اون خانمِ مسنّ حجابش بهتر بود، حتما تذکر می‌دادم چون تو ذهنم این‌طوره که بعد از من کسی تذکرم و خنثی نمی‌کنه و چه بسا طرفدارِ حجاب هم باشه و اونم تشویق به حجاب کنه. یا به دخترای جوانِ تنها اغلب تذکر می‌دم، چون جای خنثی شدنی نیست، رفتارِ بدی هم کنه، باز فرصت داره روی حرفم فکر کنه، اما معمولا به دو_سه نفر بدحجاب چیزی نمی‌گم، هم ممکنه هم‌دیگه رو به بی‌حجابی جسور کنن، هم احتمالِ درگیری هست. اما یه وقتایی هم شده که نه، دیدم دو_سه نفری‌ان ولی این حس بهم القا شده که گروهِ وقیحی نیستن و صرفا غافلن، بهشون تذکر رو دادم و اتفاقا درست هم حدس زدم و گاهی اثر داشته. این مخصوصِ این چند ماه نیست، می‌گم همیشه این‌طور بودم، واقعا ملاکِ خاصی هم ندارم، صرفا یه بررسیِ چندثانیه‌ای تو ذهنم اتفاق می‌افته و بعد هم انجامِ وظیفه می‌کنم. خب مواردی هم داشتم که ترسیدم و این‌طور بهم القا شده که طرفم خیلی وقیحه و اگه چیزی بگم ممکنه درگیر شیم و نگفتم یا از طریق اعمالم سعی کردم نهی از منکر کنم؛ مثلا اخمی کردم، چادرم و مرتب کردم، نچ‌نچ کردم و از این کارا. یه وقتایی هم هست این‌قدر از شدتِ منکر منزجر شدم که به محاسبه هم نرسیدم و غیرتم به جوش اومده و رفتم جلو و تذکر دادم :) مثلا چند سال پیش یادمه تو خیابون قرنیِ مشهد، می‌رفتم خرید که یه دخترِ جوانی با وضعی که اصلا قابلِ بیان نیست داشت از خیابون رد می‌شد و گردنِ همه هم سمتِ اون کج شده بود، اما هیچ‌کس بهش چیزی نمی‌گفت(!) این‌قدر خونم به جوش اومد که رفتم جلوش و گفتم این چه وضعیه؟! خجالت بکش! برگرد خونه‌تون به وضعت برس بعد بیا خیابون! که دختره از ترسِ من دوید و فرار کرد :) الآن هم شهر که میریم یا دریا، اغلب می‌گم و گاهی هم نه، من چیزی نمی‌گم، ولی همسرم همیشه تذکر لسانی رو داده، حتی دیدم دیده یه خانوم داره تذکر لسانی می‌ده، برای دلگرمیِ اون خانوم، اونم تذکر داده. کلا هم عقیده داره وقتی جایی کسی تذکر می‌ده، بریم و چند تا بشیم و پشتِ هم دربیایم. نه برای تنش ایجاد کردن، ابدا! اتفاقا تذکر لسانیِ همسرم خیلی کارِ فرهنگیه، من با اون جمله‌بندی و طمأنینه و موقعیت‌سنجی نمی‌تونم، اما دیدم که وقتی پشتِ آمر به معروفی درمیاد چقدر وجهۀ دین قدرتمند به چشم میاد و طرف مجبور به رعایت می‌شه. 

     

    2. کارِ فرهنگی: شاگردبنّا گفت قشنگ با دسته‌بندی تقدیمتون کنم که بشه از پست یه خروجیِ به‌دردبخور گرفت :) برای همین من هم کارِ فرهنگی رو به چهار بخش تقسیم می‌کنم: برای خانواده، برای فامیل، برای همسایه، برای جامعه. 

    در خانواده و فامیل رو بعد از ازدواج و با پیشنهادِ شاگردبنّا شروع کردم. شاگردبنّا گفت اگه دغدغۀ دین داریم، ما باید بشیم خونوادۀ آغازگرِ مهمانی‌ها. بعد مدوّن و بابرنامه تاریخِ یک‌ساله ریختیم برای مهمانی دادن. نه اون‌قدری زیاد که خودمون و بقیه خسته شن، نه اون‌قدر کم که دیگه نشه کاری کرد. قبلا هم فکر کنم نوشتیم که از دلِ مهمانی‌ها باب کردیم قرضِ مقروض‌ها رو بدیم، جوان‌ها رو سامون بدیم، کشفِ استعداد کنیم و از استعدادها استفاده کنیم، سبک و سیاقِ مهمانیِ کم‌خرج رو رواج بدیم و از این موارد. بعد از 17 سال شاید فقط نوجوان‌ها و بچه‌های فامیل و برخی جوان‌هاشون به سمتِ اهدافی که ما چیده بودیم کشیده شدن و بزرگا نه خیلی... هم‌چنان اصرار بر روش‌ها و سیاق‌های غلط... چند سالی هم که مهاجرت بودیم خب وقفه در کارِ حضوری بود و اثر رو کم می‌کرد، اما یکی از اهدافمون همین بحث حجاب بود. مثلا شاگردبنّا اصرار داشت ما که به حجاب مقیدتریم مهمانیِ فامیلی داشته باشیم که بچه‌های فامیل ببینن یه خانوم هست که با حجابِ کامل می‌تونه مهمانیِ سنگینِ خونوادگیِ ما رو مدیریت کنه، در کنارش موارد دیگری هم دیده می‌شد که کم و بیش اثر گذاشته، مثلا کمک دادنِ شاگردبنّا به من، جداسازیِ خانم‌ها و آقایان، زمان‌بندی داشتن، برنامه داشتن و به بطالت نگذشتن، و کلی موردِ دیگه. برای بحثِ حجاب کلا در همۀ بخش‌های فرهنگی تأکید روی عمله، یعنی ما مستقیم اصلا و ابدا روی حجاب کار نکردیم، روی هیچ بخشی از دین کار نکردیم، مستقیم اصلا جواب نمی‌ده! من برای بچه‌های تا قبل از مدرسۀ فامیل، کتاب خریدم، با پارچه عروسک انگشتی درست کردم، وقتی کارای مهمانی رو می‌کردیم و دورِ هم می‌نشستیم، براشون نمایش عروسکی اجرا می‌کردم. این اواخر از کتابای خانم کلر ژوبرت خیلی استفاده می‌کردم مشهد بودیم، تو فامیل خواه‌ناخواه نوجوان‌ها هم جذب می‌شن، بعد من از اونا کمک می‌گرفتم، بدونِ این‌که بگم هدفم چیه، صرفِ این‌که بچه‌ها رو دوست دارم و براشون برنامه ریختم بهشون خوش بگذره، می‌دیدم اونا هم دورمون جمع شدن، می‌دادم اونا اجرا کنن. 

    یا همیشه حواسمون بود کدوم دختری در فامیل به سن تکلیف می‌رسه و براش هدیه روسری می‌بردم. قشنگ دو_سه تا از دخترای فامیل الآن ماشاءالله بزرگ شدن اما یادشونه فقط من یادم بود به تکلیف رسیدن و براشون روسری قشنگ هدیه بردم :) 

    یا برای عروسکاشون چادررنگه می‌دوختم با چه سلیقه‌ای و کادو می‌بردم :) فکر کنم یه 10_15 تا باربی رو تو فامیل من چادری کردم :))

    با نوجوان‌ها طرحِ رفاقت می‌ریختم، البته خودم در کارِ کودک بااستعدادم، شاگردبنّا در کار با نوجوان. با هم مشورت می‌کردیم و به قولِ شاگردبنّا بدونِ هیچ توجهِ اضافی‌ای یا زور زدنی که نوجوان‌ها جذبِ من بشن، فقط صبر می‌کردم هر کدوم از نوجوان‌های فامیل سمتِ من کشیده می‌شد با رعایتِ بحث صداقت و احترام، باهاش رفیق می‌شدم. در عینِ حال بحثِ به‌روز بودن و شاخص بودن در تحصیل هم خودش جذب داشت براشون. جدا از این فقط یه برنامه داشتیم که کلِ نوجوان‌های فامیل رو جمع کنیم و کشفِ استعداد داشته باشیم که بعد برنامه‌ریزی کنیم و از هم‌دیگه استفاده کنیم. این برنامه هنوز هم توی فامیلِ ما برای همه جذابه :) چون برای نوجوان‌هامون راهِ اقتصادی باز کرد. یعنی این‌طورکه مثلا دخترِ خواهرشوهرم عربیِ قوی‌ای داشت، خب در قبالِ آموزشِ نقاشی از دخترِ اون یکی فامیل، قرار شد بهش عربی یاد بده. یا اونی که خدمتِ متقابلی نداشت، هزینه بگیره، هزینه کم و منصفانه اما بگیره. خب شاید بگید اینا ربطش به حجاب چیه؟! ربطش اینه که مدیرِ بخشِ دخترا من بودم و مدیرِ بخشِ پسرا همسرم. من بازم یادآوری می‌کنم که هیچ کارِ مستقیمی اون‌طور که باید اثر نداره! اما کارِ غیرمستقیم ِ طولانی‌مدت چرا! من وقتی با این دخترا بودم، تو دلِ همون فرصتای به ظاهر بی‌ربط به حجاب، کلی روی بحثِ حجاب می‌تونستم کار کنم. مثلا وقتی برادرِ دخترِ یکی از اقوام که کلاس هفتمیه واردِ اتاق می‌شد، من داشتم باهاش ریاضی کار می‌کردم و لباسِ شیک و پیکِ مهمانی به تن داشتم و روسریم برداشته بود، اما سریع روسری سرم می‌کردم و با این‌که پسربچه به بلوغ نرسیده بود، اما مراعات می‌کردم. این به مرور روی اون دختر اثر می‌ذاشت. یا احکامِ وضو و روزه رو تو همین رفت‌وآمدها نشون می‌دادم. مثلا یکی از دخترای نوجوانِ فامیل یه بار برام لاک هدیه آورده بود. بعد از کلی ذوق کردن و تشکر و چشم‌های قلب‌قلبی رفتم بذارم تو اتاقم، گفت به دستتون نمی‌زنید؟ گفتم فدات شم تا دو ساعت دیگه پدرت اینا میان خونه‌مون مهمانی، نامحرم نباید ببینه لاکم و! مهمانی که تمام شد، شب برای خودم و شاگردبنّا می‌زنم. یادمه همون‌جا به دستای لاک‌زده‌ش نگاه کرد و بعد ازم پد گرفت که پاکشون کنه. یا مثلا شاگردبنّا دغدغه‌ش همیشه نمازِ اولِ وقته، دقیقا وقتی می‌ره با پسرای فامیل فوتبال بازی کنه که چهل دقیقه یا یک ساعت بعدش اذانه. می‌خواد دقیقا تو اوجِ بازی باشه که صدای اذان بلند شه و اون بازی رو رها کنه و بره نماز. و واقعا دیدم همین چقدر اثرگذار بوده و هنوز که هنوزه یکی از خانم‌های فامیل، می‌گه این‌که پسرم نمازخون شده اثرِ شاگردبنّاست. 

    برای همسایه‌ها بیشتر بحثِ مهربانی هست. الآن همینجا هم که هستیم، این اخلاق و بردباری و مردم‌داری بیش از همه مؤثره. خب ما اینجا چند نفر رو چادری کردیم بدونِ این‌که چیزی بگیم یا حتی مشخصا بحثِ کتابخونی‌مون حجاب باشه! اصلا شما اینجا هر کارِ ما رو زیرِ ذره‌بین ببرید تا فرسخ‌ها ردی از حجاب و دین و مذهب پیدا نمی‌کنید، این همونه که عرض کردم کارِ مستقیم نباید باشه، ولی شکرِ خدا چند نفر چادری شدن، و بقیه هم حجابشون درست شده. اینجا لباس‌ها بلنده اما یقه‌ها مثلِ لباسِ هندی باز بود و پایین‌تر از گردنِ خانم‌ها همیشه در دید، شال‌ها هم با این‌که بلند بود، اما درست بسته نمی‌شد. من همون اول نرفتم حجاب رو درست کنم، نه، میومدن جلسه کتابخونی، موقعِ رفتن، داشتم خداحافظی می‌کردم، می‌بوسیدمشون یهو می‌گفتم عه! فدات شم گردنت و نامحرم می‌بینه، بذار برات گیره بیارم، می‌رفتم گیره می‌آوردم و شالش و قشنگ دور تا دورِ سر و گردنش می‌بستم. این‌قدر این موارد رو رعایت کردم که دیگه متوجهش شدن و حالا خانم‌های همسایه‌م اینجا و حتی چند روستا این‌طرف و اون‌طرف که در رفت‌وآمدیم، گردن و موی پوشیده دارن و جوراب هم پا می‌کنن. 

    تو مشهد هم شاگردبنّا می‌گفت همیشه یه روز در هفته یه چیزی درست کن به نیتِ امام حسین علیه السلام و ببر برای همسایه‌ها. بعد تأکید داشت اون روز بهترین و شکیل‌ترین حجاب رو داشته باشم. همسایه دیوار به دیوار بود ها، ولی قشنگ ساقِ دست می‌ذاشتم، روسریِ هم‌رنگ، چادر رنگۀ مهمانی و تمیز و مرتب، براشون مثلا یه لیوان شربت می‌بردم می‌گفتم رزقِ امام حسینه، برای شما هم آوردیم. از این یکی کلی خاطرۀ قشنگ داریم :) 

    منظور از برای جامعه هم همون مدل کاراییه که شاگردبنّا برای دزیره جانم نوشته که مثلا ما با هم‌کلاسی‌های بچه‌هامون در مدرسه در ارتباطیم، ماهی یک بار معمولا دعوت می‌کنیم و برای اونها هم برنامه‌های غیرمستقیم داریم. روزایی که جلساتِ مدرسه است با شکیل‌ترین پوششِ می‌ریم. شاگردبنّا می‌گه توضیح بده از شکیل‌ یعنی تمیز و مرتب و اتوکرده، نه حجابِ تزئینی به بهانۀ جذب! راست می‌گه! خیلی‌ از مذهبی‌ها به بهانۀ جذب، حجابِ فاطمی رو دارن جورِ دیگه‌ای معرفی می‌کنن... نه! ما از اوناش نیستیم! حجابِ فاطمی یعنی همون حجابی که نگاه‌ها رو از ما برمی‌داره و ما رو می‌پوشونه، یعنی رنگ‌های تیره و معمولِ عرف، چادرهای معمولی و پوشیده، اما اتوکشیده، تمیز، مرتب و تا حد ممکن سِت‌شده. حتی دخترم که نوجوانه رو هم مقید به حجابِ فاطمی بار آوردیم نه هر پوششی به اسمِ حجاب. 

    یکی از دلایلی که سلام فرمانده رو هم به عنوان موسیقیِ مرجع برای نوزادمون و بچه‌هامون موردِ تأیید داریم، جدا از این‌که تأییدِ رهبری هست، با موسیقیش نمی‌شه قر داد(!)، محتوای درست داره، بحث نظم، تفکیک جنسیت و حجاب بچه‌هاست. نظم که اولویت و ضرورت برای مذهبی‌ها باید باشه و اگرچه نیست... و اصولا مذهبی‌ها هر کارِ بی‌نظمی رو لقبِ جهادی و هیئتی میدن و چه ظلمی که در حقِ جهادِ منظم و هیئتِ منظم دارن می‌کنن... برای همین هر کارِ سمعی و بصری که برای بچه‌ها می‌ذاریم حواسمون هست حتما منظم باشه در همۀ ابعاد که این نظم به بچه‌مون القا شه، هم شبیهِ سرودهای ظاهرا مذهبیِ دیگه دختر و پسر قاطی نیستن و حجاب هم اساسی بهش رسیده شده و جلوی چادرِ دختری تو سرود باز نیست، ساقِ دست دارن و روسری‌ها با پوششِ کامل بسته شده. 

    از کارای دیگه برای جامعه هم ورزیده کردنِ محجبه‌ها در همۀ ابعاد هست که یک موردش رو اگر یادتون باشه نوشتم که گروهِ دخترا رو هر جمعه در مشهد کوهنوردی می‌بردیم. جدا از این‌که حضورِ دسته‌جمعیِ دخترای چادری روی کوه چقدر برای بی‌حجاب‌ها اذیت‌کننده بود، از اون طرف برای خودِ دخترای محجبۀ ما اثرات خوب داشت و قبلا بهش پرداختیم. یا مثلا دخترم متوسطه اول که بود، شاگردبنّا تو دی‌ماه کلِ کلاسِ دخترم و دعوت کرد پیتزا و بعد هم بردشون مسجدِ گوهرشاد و ماجرای اونجا رو براشون گفت که یادمه خیییییییلی تو ذهنِ بچه‌ها مونده بود و دوست داشتن :)

    این‌طرف و اون‌طرف رفتن‌ هم خوبه، خب شاگردبنّا چون خیلی اهلِ سفر و خوش‌گذرونیه و به قولِ خودش حتی کارش هم ابزارِ تفریح و لذتشه، ما خیلی این‌طرف و اون‌طرف می‌ریم، خودِ این بیرون رفتنه باز یه امر به معروف و نهی از منکره. خصوصا که خوش‌اخلاقیِ ما رو با بچه‌هامون می‌بینن، یا احترامی که شاگردبنّا به من و دخترمون می‌ذاره. مثلا همین بارِ آخری که دریا بودیم، خانومه که حجابِ درستی نداشت، اومد کنارم گفت من یک ساعته تو نخِ شمام! تا حالا ندیده بودم یه مردِ مذهبی این‌قدر با زن و دخترش محترم و بامحبت برخورد کنه :) از این موارد زیاد داریم، وَ متأسفانه اگر واقعا در اخلاق نباشه، قابلِ ادا درآوردن هم نیست و وجهۀ خوبی نداره که یه مادرِ محجبه با بچه‌ش رفتارِ بدی داشته باشه یا یه خونوادۀ مذهبی، مردش با خانواده محترم نباشه... ان‌شاءالله که آقایون همه حرمتِ محارمشون رو داشته باشن تا محارمشون نیاز به دیده شدن ِ کاذب پیدا نکنن... این‌قدر دخترها و خانم‌ها در منزل و از سمتِ محارم غرقِ محبت و احترام باشن، که سطحِ خودشون رو این‌قدر پایین نیارن که از کفِ خیابون توجه گدایی کنن... 

    خب حالا اگه بخوام جمع‌بندی کنم:

    امر به معروف و نهی از منکر برای حجاب رو مسألۀ جدیدی نمی‌دونم که بخوام انجامش بدم تا وضعِ حاضر رو درست کنه، نه! از قبل هم انجامش می‌دادم، از این به بعد هم انجام وظیفه می‌کنم. این یه امرِ واجبه و مثلِ نماز و روزه است دیگه، مثلِ خودِ حجابه :) هر جای دین رو هم نگاه می‌کنم براش کلاه شرعی‌ای نمی‌بینم که این روزا خیلیا دارن ازش استفاده می‌کنن(!)

    سعی می‌کنم در مسألۀ خودِ حجاب به احکام و حد و حدودش، در اسلام، در ایران باستان، در سایرِ کشورها و تاریخش اشراف داشته باشم که با دانش در موردش صحبت کنم و اگه جایی بهش شبهه‌ای وارد کردن بتونم جواب بدم. 

    برای نهادینه کردنش در نسل‌های بعدی هم کارِ ریشه‌ای کنم و با فلسفۀ حجاب پیش برم و نه کاری احساسی و دینی، نه، فلسفۀ پوشش رو بتونم با بازی و نمایش و داستان و ... القا کنم. 

    دزیرۀ عزیزم حلال کن اگه پستِ مفیدی نشد. خدا به دغدغه‌هات برکت بده عزیزم. 

    التماس دعا (گل)

     

    سرزمینِ ستاره‌ها

    برادرخانومم زنگ زده که یه شاگردبنّای زن تو بلوچستان پیدا کرده :) می‌گم چی می‌گی؟ می‌گه شبکه افق یه مستندِ کوتاه نشون داده. یه دختر تو فسای شیراز قرآن حفظ می‌کنه و پا می‌شه میاد بلوچستان که به مردمِ محروم خدمت کنه... 

    اینجا با یکی از بومی‌ها ازدواج می‌کنه... وَ تا همین الآن تو دلگانِ بلوچستان 60 تا حافظِ قرآن تربیت کرده... 

    به برادرخانومم می‌گم من به گردِ پای ایشون هم نمی‌رسم! شما فکر کن! یه دختر... تک‌وتنها... پاشه بیاد دلگانِ بلوچستان... زندگی و خونواده‌ش و پشتِ سر بذاره... مهاجرتِ معکوس کنه... اینجا ازدواج کنه... بچه‌دار شه... وَ هنوز پای عهدِ خدمتش بمونه... 

    هرجا خیال کردید من و خونواده‌م خیلی کارِ شاخی کردیم و بَه‌بَه و چَه‌چَه... زندگیِ خانم سبزیان رو مرور کنید... وَ کلی ستارۀ گمنام تو دلِ کویرِ سیستان و بلوچستان که من و خونواده‌م محضرشون درس پس میدیم و نوآموزیم...

    مستند رو که دیدید، تقریبا فضای زندگیِ ما هم دستتون میاد و براتون قابل تصورتر می‌شه... :)

    به دلگانِ بلوچستان، به زندگیِ یه جهادگرِ بانو، خوش آمدید: لینک.  

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس