بیرونی- سه ساعت مانده به افطار- نزدیکِ مرزِ پاکستان:

موتورِ سعید خراب شده... کنارِ جاده مشغولِ ور رفتن به موتورم تا تعمیر بشه... سعید ناامید از درست شدنِ موتور، ایستاده لبِ جاده و چشم دوخته به دوردست‌ها بلکه آدمیزادی ببینه و برای کمک خبرش کنه... اینجا تابستون شده و آفتابِ دمِ غروب، با این‌که ته‌موندۀ جونش و داره و کم‌کم باید بره استراحت، ولی خودش و از تک‌وتا ننداخته و با اقتدار بالای سرمونه... لباسامون از شدتِ عرق خیس شده و سر و صورت‌مون رو انگار با آب شستن و قطره‌قطره عرق از روی تارهای مو می‌چکه... تشنگیِ روزه بیداد می‌کنه و کم‌صبر و بی‌حوصله‌مون کرده... تلفنِ اینجا رومینگه و به سختی آنتن می‌ده ولی موبایلم زنگ می‌خوره و وقتی با دستای روغنی و سیاه از موتور، می‌تونم از جیبم در بیارمش، می‌بینم ام‌یحیی‌ست. عادت داره نزدیکِ افطار زنگ بزنه و مطمئن شه که حتما می‌رسم خونه. همون‌طور که نگرانِ تشنگی و گشنگیِ یحیی‌ست، نگرانِ تشنگی و گشنگیِ منم هست. واقع‌بینانه جوابش و می‌دم که موتور خراب شده و بعد از فلان‌روستا و کنارِ فلان‌جاده زمین‌گیر شدیم و تا کسی به دادمون برسه، معلوم نیست چقدر بگذره. می‌گم شما افطار کنید و منتظرِ من نمونید. ام‌یحیی داره پشتِ تلفن خودخوری می‌کنه و برای پسرِ گنده‌ش که منم حسابی نگرانه که از تشنگی هلاک نشم... از همین‌جا به یکی از نقاطِ ضعفم آگاه می‌شم که حتما در تشنگی زیادی بی‌تابی کردم و تشنگی اون‌قدری اذیتم کرده که نمود داشته و همسرم فهمیده و حالا نگرانمه که افطار دسترسی به آب و نوشیدنی‌ای ندارم... ام‌یحیی که قطع می‌کنه با خودم عهد می‌بندم به این نقطه ضعف رسیدگی کنم و یه برنامۀ تربیتی_تقویتی برای خودم بریزم که نسبت به تشنگی مقاوم شم... هم‌زمان هم امیدوارانه و مصرّ به تعمیرِ موتور ادامه می‌دم... همون چند ماشینی که دیر به دیر از جاده می‌گذرن، نگه نمی‌دارن... یکی هم که نگه داشت براش نمی‌صرفید پنج تا روستا رو برگرده و ما رو به مقصد یا حتی یه روستا برگرده و ما رو به یه آبادی برسونه... سعید ولو می‌شه لبِ جاده روی زمین و من اما دست از موتور نمی‌کشم! 

 

بیرونی- بیست دقیقه تا افطار- نزدیکِ مرزِ پاکستان:

دست و بالم و لباسم و صورتم روغنی از تعمیرِ موتوریه که درست نمی‌شه، اما هم‌چنان با همون یه پیچ‌گوشتی دارم بهش ور می‌رم! سعید که ولو روی زمین بود، یهو نیم‌خیز می‌شه و چشماش و ریز می‌کنه و بادقت به جاده زل می‌زنه... بعد با دهانِ باز صدام می‌زنه و می‌گه شاگردبنّا! وانتِ تویه که داره میاد! 

من حتی به جاده نگاه هم نمی‌کنم و همون‌طور که مصرّانه دارم به موتور ور می‌رم جواب می‌دم وانت و گذاشتم خونه. خودت گفتی با موتور زودتر کارمون تموم می‌شه. که خدا بگم چکارت کنه! این موتور، دیگه موتوربشو نیست! 

دارم حرف می‌زنم که سعید کامل از جاش بلند می‌شه و چند قدمی داخلِ جاده می‌ره و این بار مطمئن می‌گه: والّا این وانتِ تویه! ... ببین! 

سرم و برمی‌گردونم و به دوردستِ نزدیکِ تاریکیِ جاده نگاه می‌کنم و وانتم و می‌شناسم! هاج‌وواج و متحیّر از جام بلند می‌شم و میام روی جاده. سعید با خوشحالی می‌گه ام‌یحیی کمک فرستاده. من اما چشمام و ریز کردم و بادقت راننده رو می‌پام که زیرِ لب می‌گم نه! خودِ کلّه‌خرش اومده! 

سعید نشنیده چی گفتم. رو می‌کنه به من و می‌پرسه چی گفتی؟ با کلافگی جواب می‌دم ام‌یحیی‌ست! خودِ ام‌یحیی‌ست! وَ لبریزِ خشم و خنده و حرص و افتخار و همۀ احساساتِ متضاد و متناقض، راه می‌افتم به سمتِ وانت. 

به هم نزدیک‌تر که می‌شیم، جز همسرم، یه جولیاکماندوی دیگه هم تو وانت می‌بینم... دخترمه! از شدتِ تحیّر و خشم خشکم می‌زنه و می‌ایستم! وانت می‌رسه و جلوی پام ترمز می‌زنه. ماشین و خاموش نکرده، دخترم می‌پره پایین و بدو سمتِ من میاد و سلام باباگویان میاد و بغلم می‌کنه. فقط می‌تونم دست بکشم سرش. نمی‌تونم نگاهِ خشمگین و خنده‌آلودم و از ام‌یحیی که داره پیاده می‌شه بردارم... ام‌یحیی با لبخند میاد سمتم و اجازه نمی‌ده یک کلمه حرف بزنم! تندتند می‌گه سلام عزیزم! دورت بگردم برات افطار آوردم. بدو بدو که چند دقه دیگه اذانه! بعد هم بی‌اونکه منتظرِ جوابم باشه برمی‌گرده که بره از تو ماشین سفرۀ افطار و بیاره که دیگه صداش می‌زنم: ام‌یحیی! 

جانم؟

جانم و... لا اله الّا الله! تو کوبیدی اومدی اینجا به من افطار بدی؟! 

خب آره! تشنه و گشنه تو این هوا، می‌ذاشتم بمونی تا کی؟! 

می‌مُردم؟! 

خدا نکنه! فدات شم چرا ناراحتی؟! 

دستِ چپم و بلند می‌کنم و دوردست و بهش نشون می‌دم و می‌گم خانوم! اون مرزِ پاکستانه! 

دستِ راستم و بلند می‌کنم و جاده رو نشونش می‌دم و می‌گم این جاده هر نیم ساعت یه ماشین ازش عبور می‌کنه که مقصدشون اگه دو تا روستای بعدی نباشه، مرزه و می‌دونی چکاره‌ان... 

با خنده و انگار نه انگار جواب می‌ده خب؟! چی شده عزیزم؟! 

دستای دخترم و از دورِ کمرم باز می‌کنم و کمی می‌رم جلوتر و روبروش می‌ایستم و با صدای آروم‌تری بهش می‌گم دو تا زن چادرچاقچول کردین پا شدین اومدین تو این جاده که برای من افطار بیارین؟! من کوفت بخورم! نگفتی اتفاقی بیفته...! 

دخترمون و نشون می‌ده و می‌گه بابا قهرمانِ کاراته باهامه :)

بعدم دو تایی می‌خندن! :/

من عصبانی‌ام... اما خنده‌م گرفته! 

من نگرانم... اما قربونشون می‌رم! 

من از حرص دارم سکته می‌زنم... اما بهشون افتخار می‌کنم! 

دستم و مچ می‌کنم و میارم نزدیکِ دهانم و با حیرت می‌گم عه عه عه! مگه فیلم هندیه؟! با فانتزیاتون زدین به جاده؟! چی می‌گی خانوم؟! 

حالا که سالمیم :) بگو الحمدلله :) حالام می‌شه برم سفرۀ افطار و بیارم و شب که رسیدیم خونه سیاه و کبودمون کنی؟! :)

وَ قیافۀ جفتشون جوری لوس می‌شه که الساعه خر می‌شم :)

وقتی مادر_دختر می‌رن سمتِ ماشین که افطار بیارن می‌پرسم یحیی کجاست؟ پسر کجاست؟ وَ جواب می‌دن خونه جرجیسن. 

 

بیرونی- افطار- نزدیکِ مرزِ پاکستان:

هوا نیمه‌تاریک... نسیمِ خنک... چراغ‌های روشنِ دورِ مرز... صدای خوشِ نسیم... بیابونِ خدا... ما چهارتا... زیراندازِ حصیری کنارِ جاده... سفره پارچه‌ای صورتیِ چهارخونه پهن... نونِ ماسی... خرما و فلاسکِ شیرچای... فرنی... سوپ... پنیر و سبزی... یه بطری شربت آبلیموی برفکی و خُنک... یه دبّه آب برای شستنِ دست و صورت و گرفتنِ وضو... ما کنارِ سفره مشغولِ نمازِ جماعت... :)

 

درونی- یک ساعت بعد از افطار- نزدیک‌تر به مرزِ پاکستان:

سعید و موتورش و سفرۀ افطار، عقبِ وانتن... من و ام‌یحیی و دخترم داخل کابینِ وانتیم... حالا که افطار کردیم و ماشین هم داریم، به دو تا روستای مونده هم قراره سر بزنیم... دارم با سرعت می‌رونم که انگشتِ شصتم و می‌ذارم روی یک‌ورِ بینی‌م و چهار انگشتِ دیگه‌م و می‌گیرم دورِ دهنم و صدای خش‌خشِ بیسیم در میارم و میگم: جولیا جولیا... بنّا! جولیا جولیا... بنّا! صدام و داری جولیاکماندو؟! 

ام‌یحیی می‌خنده و دخترم شصتش و می‌ذاره روی بینی‌ش و انگشتای دیگه‌ش و می‌گیره دورِ دهنش و صداش و عوض می‌کنه و جواب می‌ده: بنّا بنّا... به گوشم! 

جولیاکماندو! اشرار رو با مشت و لگد سیاه و کبود کردی؟! 

بنّا بنّا... بله! دمار از روزگارشون درآوردیم! 

جولیا کماندو... بنّا صحبت می‌کنه! بی‌اطلاعِ فرماندهی تصمیمی نگیرید! نیرو نداریم! شما رو نیاز دارم! بی‌اطلاعِ فرماندهی اقدامی نکنید! جولیاکماندو... مفهوم؟! 

ام‌یحیی دستِ دخترم و می‌گیره جلوی دهنش... یعنی که بیسیم رو گرفته... جواب می‌ده: بنّا بنّا... جولیا صحبت می‌کنه! خطّ مقدم دست‌تنها بود... آتش به اختیار عمل کردیم... :)

با همون اَدای بیسیم جواب می‌دم: خطِ مقدم امن بود! جولیا جولیا... بنّا! سنگرِ شما سقوط کنه، خطِ مقدم سقوط کرده! جولیا مفهوم؟! 

ام‌یحیی با لحنی شرمنده و مهربون پای همون بیسیمِ خیالی جواب می‌ده: بنّا بنّا... جولیا! مفهوم! خطِ مقدم نگران نباشه... سنگر، بارِ آخرش بود... خطِ مقدم مشوّش نشه... از این به بعد هر اقدامی، هماهنگ می‌شه... 

دخترم دستش و می‌کشه جلوی دهانِ خودش و می‌گه: بنّا بنّا... کماندو! قربونت بره کماندو! فدات بشه کماندو! بنّا بنّا بخند! 

وَ صدای خنده‌مون کابین رو برمی‌داره :)

 

 

 

|| خوبه که همسرتون رو غافلگیر کنید... می‌چسبه واقعا... ولی خواهرانِ من! جانبِ احتیاط رو هم رعایت کنید... :) ||