از خانومِ یه خونۀ هفت نفره به همۀ شما دوستانمون سلام :) سالِ نوتون مبارک (گل) صد سال به این سالها :) 

دزیرۀ عزیزم که دلم یه عمّان برات تنگ شده؛ سلام بانوی فرهیخته و مسؤولیت‌پذیر و عالِمِ عامل، حالِ فاطمه جانت خوبه؟ 

فاطمه صادِ عزیزم سلام دخترم :) خدا قوّتِ جهادی‌هات... قلبِ مهربونت خوبه؟ مادرت شاهدِ یه دخترِ قوی و امیدوار هست؟ زندگی رو زندگی می‌کنی؟

از طرفِ شاگردبنّا و خانواده‌ش به برادرانِ بزرگوارم آقای سرباز، آقای مرآت و آقای شنگول العلما هم سلام عرض می‌کنم. به همۀ دوستان‌مون که از سرِ کم‌توفیقی کمتر باهاشون آشنا هستم اما قدم‌رنجه می‌کنن و به اینجا سر می‌زنن هم سلام عرض می‌کنم. الهی که سالتون، پر برکت باشه به ظهورِ امام زمان علیه السلام. الهی که سالتون سالِ فرج باشه به فرجِ مولامون صاحب الزمان. 

پیشاپیش معذرت می‌خوام که با یه پستِ شلوغ پلوغِ بی‌آراستگی روبرو خواهید شد. شاگردبنّا همیشه حواسش به آراستگیِ محتوایی و ظاهری هست و براتون هِدِر عوض می‌کنه و پست‌ها رو ویرایش می‌زنه و بخش‌بندی می‌کنه و روایتِ داستانی بهش می‌ده و خوشگل و موشگل تقدیمتون می‌کنه، من از این هنرا ندارم :( این‌قدرم دلم براتون تنگ شده بود که نتونستم تحمل کنم شاگردبنّا سرش خلوت شه، چون حالاحالاها طفلی سرش شلوغه... الآن 48 ساعته فقط سه ساعت خوابیده و من نگرانشم... ولی کاره که ریخته سرش... 

یحیی؟ نه! یحیی سرشلوغی نداره :) کلا بچه سرشلوغی نداره اگه یاد بگیری تو با اون تنظیم شی، نه اون با تو، سرشلوغیِ ما همیشه از آدم بزرگاست :(

چرا یه خونۀ هفت نفره نوشتم پس؟ چون به جز دختر و پسرم و یحیی، دخترِ خواهرشوهرم هم پیشِ ما موند تا دوازدهم که برادرم بیاد ما رو ببینه و اون و هم برگردونه که به مدرسه برسه، و جرجیس هم که کلا بچۀ ماست و همیشه اینجا، پس ما الآن پنج تا بچه داریم :) سفره‌مون شلوغه و صدای خنده‌هامون همیشه بلند :)

خب از کجا شروع کنم؟ نمی‌دونم :( همین‌جوری می‌نویسم دیگه :)

یحیی شبیهِ پدرشه... مثلِ دخترم... من از این بابت خوشحالم :) فامیلمون هم که از مشهد اومدن تا می‌دیدنش می‌گفتن یه شاگردبنّای دیگه داریم :) یحیی خیلی گریه می‌کنه... شاگردبنّا می‌گه مثلِ خودِ حضرتِ یحیی علیه السلامه... اگه بگم سخت نیست دروغ گفتم، چرا! سخته! بچه‌ای که زیاد گریه کنه سخته... اما جالبش اینه که تو نوبتِ من بیشتر گریه می‌کنه و تو نوبتِ باباش خیلی بچۀ آرومی می‌شه :) این نوبت که می‌گم، منظورم نوبتِ نگهداری از بچه است تو شب‌ها یا اوقاتِ خواب. از همون بچۀ اول شاگردبنّا نوبتی کرد. می‌گفت سیرۀ امام خمینیه. امام شب‌ها دو ساعت خودشون بچه رو نگه می‌داشتن، همسرشون می‌خوابیدن و دو ساعت همسرشون نگه می‌داشتن که امام بخوابن. ما هم برای همۀ بچه‌هامون این و داشتیم. لطفا تهِ دلتون نگین چه زنِ ظالمی! شوهرم می‌ره سرِ کار و گناه داره... به خدا من راضی نبودم و نیستم. تا بتونمم سرِ شاگردبنّا رو شیره می‌مالم و بیدارش نمی‌کنم، ولی هم خودش سرِ ساعتی که بخواد اراده کنه بیدار می‌شه، هم اصرارِ خودشه. سیرۀ امام رو خیلی مقیده. نه فقط بچه نگه داشتن و، مثلا یه چیزِ ساده مثلِ حمام کردن رو هم به سیرۀ امام خمینی میره، مثلِ امام سه‌شنبه‌ها و جمعه‌ها می‌ره حمام. خلاصه که شب‌ها هم نوبتی بچه نگه می‌داریم؛ ده تا دوازده شاگردبنّا، دوازده تا دو من، دو تا چهار شاگردبنّا، چهار تا شش من. تو ساعتای من یحیی خیلی گریه می‌کنه، اما تو ساعتای باباش یه بچۀ آروم و حرف‌گوش کنه:) مثلا ده تا دوازده می‌بینم شاگردبنّا داره براش شاهنامه می‌خونه و اونم آروم و بی‌صدا گوش می‌ده :) برای همه بچه‌هامون همیشه شاهنامه خونده که شجاع بار بیان :) شبی یه صفحه. از رو خودِ اصلِ شاهنامه هم می‌خونه، نه تفسیر و کتاب قصه و بازنویسی شده. خودِ شعرِ شاهنامه رو برا بچه‌ها همیشه خونده. 

من براش قرآن می‌خونم، لالایی می‌خونم، باهاش حرف می‌زنم، خوبه پسرکم، گوش می‌ده، اما بازم گریه می‌کنه. شاگردبنّا سرم و شیره می‌ماله... می‌گه آخه تو بوی بهشت می‌دی، یحیی می‌فهمه، دلتنگِ بهشت می‌شه و بی‌قراری می‌کنه... می‌گه تو یحیی رو یادِ بهشت میندازی:) 

دو تا چهار قشنگ می‌خوابه بچه و شاگردبنّا به کاراش می‌رسه. راستی من مرخصی تحصیلی هم نگرفتم. خودم خواستم ولی شاگردبنّا گفت این ترم و تحمل کنی و رساله رو بدی دیگه راحت می‌شی. گفت ما همه یحیی رو نگه می‌داریم، فقط تو تموم کن و راحت شو. واقعا هم دلم می‌خواد تموم کنم. راااااااحت بشینم تو خونه با بچه‌هام و جلسه کتابخونیم زندگی کنم. 

الآن که تعطیله ولی اون اولا که صبحا بچه‌ها مدرسه بودن و شاگردبنّا سر کار، همسایه‌ها مدام بهم سر می‌زدن. نور یه روز اومد خونه‌م و حریفش نشدم و پا شد کلِ خونه و زندگیم و تمیز کرد... این‌قدر شرمنده‌شم که نمی‌دونم چطور جبران کنم... مادرِ جرجیس که نگم... طفلی هی با غذا میومد، ما که قبول نمی‌کردیم می‌گفت جرجیس صبح تا شب اینجاست، سرِ سفرۀ شما، من هر چی هم بیارم کمه... حالا ما هی می‌گفتیم خودمون جرجیس رو دوست داریم، ولی قبول نمی‌کرد... جرجیس به من خیلی وابسته است... بچه مدرسه نمی‌ره، ان‌شاءالله دو سالِ دیگه. از همون اول که اومدیم، میومد اینجا، چون سیزده تا خواهر و برادر داره و خونه‌شون شلوغه، نبودِ این خیلی به چشمشون نمیاد :( کم‌کم به من وابسته شد. کاری نمی‌کنم ها! مثلا باهاش بازی و اینا ندارم، همین‌طوری میاد خونه، می‌شینه دمِ آشپزخونه‌م و فقط به من که دارم کارام و می‌کنم نگاه می‌کنه. شاگردبنّا بیاد میره می‌شینه کنارِ اون. این‌قدرم بچه ساکته و آروم که نگو. البته زبانِ هم‌دیگه رو هم خیلی نمی‌فهمیم، تازه یکی_دو ماهه من بلوچی رو خیلی کم متوجه می‌شم و اونم فارسی رو کمی یاد گرفته. 

خلاصه که مادرِ شاگردبنّا باور نمی‌کنه ما واقعا اینجا دست تنها نیستیم... ما تا همین 29م خونه‌مون پر بود. مادرا و پدرا و خواهر برادرا از مشهد اومده بودن. برای اولین بار. مادر و پدرم دامادشون و خیلی دوست دارن، کمک‌حال بودن، اما مادرِ همسرم خیلی سخت‌گیرن، خیلی همسرم تحت فشار بود... می‌خواستن من و با خودشون ببرن مشهد ولی من راضی نشدم همسرم و تنها بذارم. مادرِ شاگردبنّا به محضِ رسیدن و دیدنِ منطقه و خونه‌مون... خونۀ قشنگمون... شروع کرد به بازخواستِ شاگردبنّا که چرا زن و بچه‌ت و آوردی تو این بیابون... چرا با این وضعِ زندگیت باز بچه‌دار شدی... چرا وسطِ اهل تسنن زن و بچه‌ت و نگه داشتی... چطور صبح میری سر کار و اینا رو می‌ذاری به امانِ خدا... چرا دست از جهادی برنمی‌داری و مثلِ مردمِ عادی زندگی نمی‌کنی... چرا فلان... چرا بهمان... وَ مردِ حاضرجوابِ من که برای همۀ چراها همیشه جوابی در آستین داره، در مقابلِ مادرش فلا تقل لهما افٍّ هست... من هم تا میومدم پشتِ همسرم دربیام، شاگردبنّا با ایما و اشاره دعوتم می‌کرد به صبر... 

این تنها فشارِ روزهای گذشتۀ ما بود؛ سرزنشِ فامیل. برای چیزهایی که ما شاکرشون هستیم... برای چیزهایی که ما حالمون باهاشون خوشه... وقتی عمه‌ و پسرخاله و مادرهمسر و برادرِ همسر و وووو دست به دستِ هم می‌دادن و سرزنش پشتِ سرزنش... نق پشت نق... ناله پشت ناله... وقتی سم بود که واردِ فضای پاکِ خونۀ قشنگم می‌کردن... دلم خیلی می‌شکست... ای کاش کسی من و سرزنش می‌کرد... اما همۀ انگشت‌های اتهام به سمتِ همسرم بود... همسرم که تنها مردِ امنِ دنیای منه... 

خدا رو شکر پدر و مادرم بودن... خدا رو شکر هرچی من نمی‌تونستم جواب بدم، مادر و پدرم می‌گفتن... خدا رو شکر سکوتِ مؤدبانۀ همسرم رو پدر و مادرم جبران می‌کردن... وگرنه دلم می‌ترکید... 

فرقِ همسرم با مردهای فامیل اینه که بالا و پایین رفتنِ دلار براش مهم نیست... فرقش با مردای فامیل اینه که تهِ تهِ تهِ نگرانیش سفرۀ شام و ناهارِ خودش نیست... فرقش اینه که با وانت بار بره سر کار یا شاسی بلند یا اسبِ ملازهی، براش اهمیتی نداره... فرقش اینه که برای خانواده‌ش فقط عابربانک نیست... فرقش اینه نمازش از ترس جهنم نیست... فرقش... 

یحیی وقتِ ما رو نگرفته... ما با بچه‌ها وقتمون گرفته نمی‌شه... همین پریشب بود که به شاگردبنّا گفتم ما تا الآن هرچی بچه آوردیم برای خودمون بوده، از حالا باید برای امرِ ولیّ فقیه باشه، دختر و پسرامون و برامون جهاد نمی‌نویسن، نه! ما بچه آوردیم چون بچه دوست داریم، چون خونۀ شلوغ دوست داریم، چون با بچه حالمون بهتره، اما حالا باید برای جهاد بچه بیاریم. شاگردبنّا گفت بذار یکم بگذره، اذیت می‌شی، گفتم از خودت یاد گرفتم اجرِ جهاد برای چیزیه که اذیتت کنه... چیزی که راحته که جهاد نیست دیگه! خندید! وقتی درسم و خوب پس میدم می‌خنده... خنده‌ش و نزدیکِ سه هفته‌ست ندیده بودم... سه هفته که فامیل اینجا بودن و به همسرم تا تونستن تاختن... وَ همسرم فقط سکوتِ مؤدبانه کرد و فلا تقل لهما افّ... حتی افّ نگفت! حتی افّ نگفت! فقط وقتی یحیی گریه‌ش بند نمیومد و بغلِ مادربزرگا و عمه‌ها و عموها و پدربزرگا ساکت نشد... وقتی شاگردبنّا خسته و کوفته از سرِ کار رسید و بغلش کرد و براش سلام فرمانده خوند... فقط وقتی اون موقع یحیی ساکت شد و آروم گرفت... فقط وقتی عمه‌ها شروع کردن به بد و بیراه گفتن به رهبرمون و اعتراض کردن چرا برای بچه سلام فرمانده می‌خونه... فقط وقتی دخترم عصبانی شد و خواست جوابشون و بده... فقط وقتی شاگردبنّا نگاهِ تندی به دخترم کرد و دخترم ساکت شد و حرمتِ عمه‌هاش و نگه داشت... فقط اونجا دیدم شوهرم دیگه صبرش ته کشیده... اونجا که چای‌نخورده... شام‌نخورده... لباس عوض‌نکرده... خستگی در نکرده... یحیی به بغل سوارِ وانتش شد و رفت... رفت که تندی نکنه... رفت که جواب نده... رفت که بی‌احترامی نکنه... رفت که حرمت نشکنه... رفت که مهمونش روی فرشِ خونه‌ش محترم بمونه... 

نونِ یحیی رو خدای یحیی میده و پدرِ یحیی... شکرِ خدا تو این هفده سال دستمون پیشِ هیچ‌کس دراز نشده... شکرِ خدا حتی یک هزار تومن تو این هفده سال از پدر و مادرامون یا یکی از فامیل قرض نگرفتیم... قرضامون همیشه از رفقای جهادگرِ شاگردبنّا بوده... به قولِ شاگردبنّا باید فقط از مؤمن قرض گرفت... فقط مؤمنه که برای رضای خدا قرض میده و تقوای قرض دادن داره... مسلمون اما بهش اعتباری نیست... شکرِ خدا یه لقمه نون سرِ سفرۀ کسی نبودیم که اگر بودیم چه‌ها که نمی‌گفتن! 

من می‌خوام برای ولیّ فقیهم بچه بیارم... الهی که بازم به زودی بیام و خبرِ بچۀ چهارممون و بدم... فرقِ ما اینه که از بچه آوردن تو این وضعِ اقتصادی نمی‌ترسیم... فرقِ ما اینه که مطمئنیم روزی‌رسان خداست...  فرقِ ما اینه که تو بلبشوی مهمانداری و بچه‌داری، از مدرسۀ دخترم زنگ می‌زنن که بیاین دخترتون و ببرین چون دیگه اخراجه! اخراجه چون معلمِ انشاش مسمومیتِ دانش‌آموزا رو به پای نظام نوشته و دخترم بلند شده گفته شما که ضدِ نظامی چرا تو آزمونِ آموزش و پرورش شرکت کردی و محتاجِ نونِ همین نظامی پس؟! شما که نگرانِ جونِ دانش‌آموزایی چطور پای پول و منفعت و بیمه که رسیده، به همین نظام پناه آوردی و ماه به ماه نون‌خورِ همین نظامی؟! وَ معلمش دخترم و از کلاس بیرون کرده و بعد هم زنگ زدن که بیا اخراج! چون پدرش تو این بلبشوی زندگیِ ما و زخمِ زبون‌هایی که بیشتر شده، می‌ره مدرسه و این بار خیلی قاطع و محکم حد و حدودِ معلم و مدیر رو مشخص می‌کنه و دخترم با سرافرازی به کلاس برمی‌گرده... 

درد اونجایی بود که وقتی دخترم به خونه برگشت، به محضِ ورودش به خونه، موردِ شماتت قرار گرفت... مادربزرگش... عمه‌هاش... عموهاش... که تو هم مثلِ مادر و پدرت طرفدارِ این نظامی؟! اصلا چرا تو این وضع مدرسه میری؟! تو چرا راهِ پدر و مادرت و داری میری؟! به تو چه که معلمت چی گفته؟! ووووووو.... 

درد اونجایی بود که دخترم اومد جواب بده اما باز هم نگاهِ پدرش یادش آورد، صلۀ رحم واجبه... حرمتِ خانواده واجبه... 

اون روز دخترم وسطِ اون همه شماتت، نگاهش و دوخت به دهانِ من... به مادرش که تو بستر بود... وَ وقتی آغوش براش باز کردم و جلوی اووووووون همه سرزنش گر براش خوندم وَلَا یَخَافُونَ لَوْمَةَ لَائِمٍ... وقتی بهش گفتم بهت افتخار می‌کنم دخترِ زینبیِ من... فقط اونجا دخترم نفسِ راحت کشید... فقط اونجا دخترم امن و پناه پیدا کرد... دخترم که مدرسه رو قیام داده تا معلمِ منافقشون که تهش محتاجِ پولِ نظامه رو رسوا کنه :)

سختی‌های ما اینا بود... نه بچه... نه زایمان... نه بیماری‌های بعد از زایمان... نه بی‌پولی... که سه روز بعد از تولدِ یحیی، به شاگردبنّا یه کارِ جدید پیشنهاد شد که از پنجم شروع می‌شه و هم کار، کارِ بابرکتیه، هم ان‌شاءالله حقوقش زندگی‌مون رو سهل‌تر می‌کنه... 

راستی! شاگردبنّا هم تو آزمون آموزش و پرورش شرکت کرده :) همین‌جا رو هم زده :) آزمون دکتری رو رتبۀ خوب گرفت، این و هم مطمئنم قبول می‌شه :) قراره خیلی کارا بکنیم... خیلی برنامه‌ها داریم... شاید بیشتر از پنج سال اینجا موندیم... تا وقتی که... :)

الآن هم صدای سلام فرمانده خوندنِ شاگردبنّا برای یحیی میاد :) ما از روی گوشی برای بچه چیزی نمی‌ذاریم، کلا گوشی برای بچه نمی‌ذاریم، نه صدا و نه تصویر، خودمون می‌خونیم. 

گوشی تا هفت سالگی دورِ بچه تو خونۀ ما ممنوعه. حتی دیگران هم نمی‌تونن این کار و بکنن. یعنی در عین این‌که بسیار به حرمتِ مهمان متوجهیم، اما قواعدِ تربیتی‌مون سر جاشه، کسی حق نداره نوزادِ دختر و ببوسه، کسی حق نداره با گوشی برای بچه چیزی پخش کنه، کسی حق نداره بچه رو برقصونه یا براش شعرِ بی‌محتوا بخونه... من و همسرم و دختر و پسرم مثلِ شیر بالای سر بچه‌مونیم. مثلِ شیر مراقبِ لوحِ سفید و بهشتیِ وجودِ بچه‌مون هستیم که کسی آلوده‌ش نکنه. 

خصوصا برادرش... 

از بیمارستان که اومدیم، شاگردبنّا یحیی رو گذاشت بغلِ پسرم... لب‌های یحیی رو گذاشت رو دستِ پسرم و یحیی دست‌بوسیِ برادرش رو کرد... بعد رفت وضو گرفت و چفیۀ عراقیش و آورد و انداخت رو دوشِ پسرم... این تو خونۀ ما؛ یعنی یه اتفاق مهم! 

به پسرم گفت، شما کفیلِ یحیایی... پسرم معنای کفیل رو می‌دونه چون همین مراسم رو وقتی اون به دنیا اومد داشتیم و دخترم کفیلِ برادرش شد و تو این همه سال کفالت به عمل انجام شده... ما برای بچۀ تو خونه کادو نمیاریم که حسودی نکنه... نه! حتی نمایشِ کفالت هم اجرا نمی‌کنیم! ما دقیقا کفالت می‌دیم و کفالت حسادت‌ رو می‌شوره و می‌بره! 

بعد هم رو کرد به دخترم و گفت بابا! حالا که برادرت به کفالت رسیده، یعنی بزرگ شده و دیگه به تمییز رسیده. از حالا شما باید برنامه‌های آموزشی براش داشته باشی. هرچی که من تو این سال‌ها به شما یاد دادم، حالا شما باید به برادرت یاد بدی. بچۀ بعدی‌مون که بیاد، برادرت به یحیی یاد می‌ده و یحیی کفیل می‌شه. این موارد هم برای ما ملاکِ سنی نداره، مثلا اعتقادی نداریم بچه هجده سالش شد باید براش ماشین بگیریم یا گوشی یا هرچی! سن یه عدده! میزان درک و شعور به سن و سال نیست، آدم به آدم فرق داره. روحیه به روحیه فرق داره. توان به توان فرق داره. مثلا دخترم تو همین سن می‌تونه یه زندگی رو بچرخونه، اگه براش خواستگارِ مؤمن و متقی‌ای بیاد همه‌مون راضی‌ایم. حالا شما بگو کودک‌همسری، برای ما مهم نیست :) کودک‌همسریِ عاقلانۀ ما شرف داره به دوست دختر و دوست پسریِ شهوت‌اساسِ شما! 

پسرم حالا کمک‌حالِ جدیِ ماست. حتی سخت داره پوشک کردنِ بچه رو یاد می‌گیره. حتی شب‌ها از استرسِ یحیی بیدار می‌شه و ما به زور به خواب برش می‌گردونیم. 

ان‌شاءالله دو ساله هم بشه مثلِ قبلی‌ها حدودِ یک سالی تلویزیون می‌گیریم که تو خونه باشه و نحوۀ استفادۀ ما ازش رو ببینه. اما موقعِ درس خوندنِ من و کار کردنِ پدرش پای لپ‌تاپ کنارمونه. علمی بار میاد ان‌شاءالله که العلم سلطان :) و البته منظور از علم؛ قطعا می‌دونید علمِ دانشگاهی منظورمون نیست! علمی که بصیرت‌زا و حکمت‌آفرین و متقّی باشه ان‌شاءالله.

اینم یه پستِ شلوغ پلوغ که قدرِ شاگردبنّا رو بدونین :))

 

دعاگوتون هستیم، شما هم ما رو دعا کنید که سخت محتاجیم برای ثابت قدم بودن...

الهی که سالِ امام زمانی‌ای داشته باشیم (گل)

پیام‌هاتون رو هم ان‌شاءالله به زودی پاسخ میدیم. ممنونم که با صبوری و مدارا کنارِ ما هستین :)