1. الْمُؤْمِنُ بِشْرُهُ فِی وَجْهِهِ وَ حُزْنُهُ فِی قَلْبِهِ. حالا شما بگو تظاهر به خوشبختی! بگو ریا! بگو خودسانسوری! بگو جار زدنِ قسمتهای شادِ زندگی و قایم کردنِ تلخیها! شما هرچه دوست داری بگو و بیندیش! نه فقط اینجا و در بیان... که در تمامِ پیامرسانها... که در زندگیِ حقیقی... در اتوبوس... تاکسی... صفِ نانوایی... اداره... دانشگاه... فیلم و سریال... شعر و نقاشی... حتی در دلِ صحنِ حرم و صفِ نمازِ مسجد... دارند به حُزنها و غصهها و نداشتنها میپردازند(!)... اصلا رسالتِ دین و قلم و انسانیت و صداقت را فقط و فقط در جار زدنِ تلخیها میدانند(!) دینمدار و غیرِ دینمدار(!)... رُک بگویم؛ خدای ما انسانهای مذهبیِ مُدرن، مُرده یا نعوذ بالله حواسپرتی دارد... برای همین ما باید غرقِ غصه باشیم و برای خودمان فکری برداریم(!) اما خیر! خیر بزرگوار! خدای من و خانوادهام نه مُرده و نه حواسپرتی دارد! ما غصههایمان برای خودمان است و شادیهایمان را با شما تقسیم میکنیم. ما پُستهای پرغصه و پرنالۀ شما را نمیخوانیم و فقط پیگیرِ شادیهای شما هستیم که دلمان از شادیتان شاد شود... خدای ما حیّ و حواسجمع است! پس الْمُؤْمِنُ بِشْرُهُ فِی وَجْهِهِ وَ حُزْنُهُ فِی قَلْبِهِ وَ تمام. پس، من از فردای سختیها مینویسم. از سختیها؟ هرگز! بانو هم فکر نکنم بنویسد، مگر طبعِ زنانهاش غلبه کند که نوشتن و گفتن، بانوان را سبک میکند. طبع هم جنگیدن ندارد، مدارا دارد. اما من از فردای التهابها و طوفانها مینویسم. از ساحلِ امن. از طلوعِ سپیده. از یای یاعلیِ تازه و از نو بلند شدن. از فَرَج.
2. سرش را که از کفِ دستِ من کوچکتر است، در دستم گرفتم و سخت به سینهام فشردهام... دخترم همان لحظه از ما عکس میگیرد... به عکس که نگاه میکنم گریهام میگیرد... خودم را حفظ میکنم که دخترم پریشان نشود... اما تنها که میشویم هر دو با هم گریه میکنیم... هر دو... در آغوشِ هم... من و یحیی... هر دو رمزِ قاب را خوب فهمیدهایم؛
یا راحِمِ شیخِ کبیر...
یا رازقِ طفلِ صغیر...
3. نوزاد، قلب را رقیق میکند... اشک را روان میکند... خدا را از رگِ گردن نزدیکتر میکند... دل را رئوف میکند... تمامِ عمر را مرور میکند... بعد اینطور میشود که شیخِ کبیر زیاد گریه میکند...
کفِ پای طفلِ صغیر... اندازۀ انگشتِ اشارۀ شیخِ کبیر است... شیخِ کبیر هم روزی طفلِ صغیر بوده... طفلِ صغیر هم به چشم برهم زدنی، شیخِ کبیر میشود... چه میماند؟ انّ الانسان لَفی خُسر!
4. دلم برای پدرم پَر میکشد... برای روزی که سرم از کفِ دستِ او کوچکتر بود... روزی که طفلِ صغیری بودم، سخت فشرده به آغوشِ شیخِ کبیری... بالهای رحمتش را بر من گشود و من تا پدر نشدم... نفهمیدم پدر یعنی چه!
5. سخت به سینهام فشردهام... گریههامان را سر دادهایم... هر دو با چشمهای سرخ و صدای گرفته، نشستهایم پشتِ درِ اتاقِ زنانِ بیمارستان و با آهستهترین صدای ممکن، با هم حرف میزنیم...
زبانِ یحیی ثبتِ رسمیِ هیچ کشوری نیست... اما زبانِ زندۀ دنیاست... پدرها و مادرها این زبان را بلدند...
تلویزیونِ سالن، مولودیِ تولدِ امام حسین علیه السلام را پخش میکند... فکر کنم شبکۀ سه... من زیرِ گوشِ یحیی از زکریا حرف میزنم و یحیی چه مستمعِ خوب و بادقتی است...
6. زکریا از خدا خواست نامِ پنجتنِ آلِ عبا را به او بگوید... خدا به اسمِ حسین علیه السلام که رسید، قلبِ زکریا زیر و رو شد... اشکهایش جاری... دلیلش را از خدا پرسید... خدا ماجرای حسین علیه السلام را برایش فرمود... زکریا از شدت غصه تا سه روز از بیتالمقدس بیرون نیامد... اشک ریخت و اشک... از خدا پرسید علی علیه السلام و فاطمه سلام الله علیها به چنین مصیبتی مبتلا شوند؟!
بعد دعا کرد! دعا!
7. الدُّعا... سِلاح المؤمن. وَ دعای پدر در حقِّ فرزند... مستجاب و بیحائل است با خدا. وَ دعای پدر... سرنوشتساز است و عاقبتساز... یا... عاقبتسوز...
زکریا دعا کرد؛ خدایا به من فرزندی بده که چشمم را روشن کند... مرا به او علاقهمند کن... بعد همانطور که محمّدت را به مصیبتِ حسینش مبتلا کردی... مرا به مصیبتِ پسرم مبتلا کن... تا همدردِ پیامبرت شوم...
8. باز من و یحیی زدهایم زیرِ گریه...
مستمع، صاحبسخن را بر سرِ ذوق آورد...
9. طفلِ صغیر، سخت فشرده شده به آغوشِ شیخِ کبیر... هر دو با چشمهای سرخ و صدای گرفته... پرستار دارد میآید که یحیی را از من بگیرد و به آغوشِ مادرش برساند... خیال کرده گریهاش برای طلبِ شیر نوشیدن است... چه خیالِ خامی که از همصحبتیِ ما بیخبر بوده! تا مزاحمِ خلوتِ پدر و پسریمان نشده، دهانم را به گوشِ یحیی میچسبانم... برایش دعا میکنم! دعا! الدّعا... سِلاح المؤمن. وَ دعای پدر در حقِّ فرزند... مستجاب و بیحائل است با خدا. وَ دعای پدر... سرنوشتساز است و عاقبتساز... یا... عاقبتسوز...
یحیی، بابا! الهی عاقبت بخیر شی... الهی سردارِ سپاهِ امامِ زمان شی... الهی شهید شی...
یحیی، بابا! سرت فدای بیسرِ کربلا...
10. یادتان مانده نوشته بودم اوایلی که آمدیم اینجا، نمیتوانستم انقضای دبّههای آب را تدبیر کنم؟ نوشته بودم زن و بچهام گاهی تا چند ساعت تشنه میماندند چون نتوانسته بودم مقدارِ آب را براساس روز و ساعت پیشبینی کنم؟
نه اینکه بیفکر باشم! نه! که من هیچوقت مردِ بیفکری نبودم...
نتوانسته بودم تدبیر کنم!
چند تا پیام دارم... چند تا هم ستارۀ روشنِ وبلاگهایتان که نگرانِ ما بوده...
نه اینکه بیفکر رها کرده باشم و رفته باشم و نگرانیِ شما را ندید گرفته باشم... نه!
نتوانستم تدبیر کنم که این بیخبر رفتنمان شبیهِ بیخبریِ سه ماهۀ اولِ امسال نبوده که کسی نگرانمان نشد... که سه ماهۀ اولِ امسال دوستیها شکل نگرفته بود و حالا از دوستی فراتر رفته و در بیان، ما را یک اکیپ میشناسند... یک گروه... یک تیم... یک تشکیلاتِ کوچکِ انشاءالله در آینده وسیع! باید تدبیر میکردم و خبری میگذاشتم... اما عقلم نرسیده بود! شیخِ کبیری که هنوز عاقلهمرد نشده! این شد که گند زدم! وَ دلهای بزرگواری را چند صباحی پریشان کردهام...
من متولدِ هوای حرم هستم. بزرگشدۀ حوالیِ حرم. من رعیتِ حرمم. رعیتِ امامرضا. از زمانی که طفلِ صغیر بودم... تا همین حالا که شیخِ کبیرم... یاد گرفتهام هر وقت گند زدم، پناه ببرم به دامانِ امام الرئوف...
یا امام الرئوف!
دلهای بزرگواری که به مِهر، نگرانِ بیتدبیریِ من شدهاند، با شما!
آبروداری کنید... مثلِ همیشه...
دلجویی از این دلطلاییها، با شما آقا. حساب و کتابِ رعیتتان را خودتان صاف کنید. شما... مرا و یحیی را از خجالتشان دربیاورید.
.
.
.
حالِ همهمان خوب است؛ به دعای شما. دوباره مینویسم:
حالِ همهمان خوب است... هر پنج تایمان... به دعای شما.
ممکن است دیر بنویسیم. کمی دورمان شلوغ است. سرمان هم زیاد... یحیی حسابی غافلگیرمان کرده :)
آقای مرآت... خانم دزیره... خانم هیچ... برادر سینا... حلال کنید. خیلی عمیقتر و قیامتپسندتر از همین چند صباحی نگرانی حلال کنید... که خدا ستّارالعیوب است و نیکان، همه را به کیشِ خود پندارند... مأجورین انشاءالله. دربارۀ شما با امام الرئوف، خاصتر صحبت کردم. بدهیِ من به شما را، آنکه رعیتش هستم صاف میکند :)
علیعلی... یا علی مدد.