از کمند و دام مستغنی بُوَد صیّادِ ما :)

دیروز عصر شاگردبنّا که با دخترم رفته بودن ماهی‌گیری (برای همون تمرینِ صبر)، دیدم برام پیام اومد. شاگردبنّا نوشته بود دخترِ بابا اعصاب نداره! سکوت و سکونِ ماهی‌گیری کلافه‌ش کرده. اومد خونه مراقبِ وظایف و خوراک و جسمش باش. 

اوّل که به دخترم خندیدم. راستش دوست دارم موقعِ ماهی‌گیری ببینمش. حتما به شاگردبنّا می‌گم یه روز منم با خودشون ببرن. آخه دخترم به قدری عجوله که حتی هشت دقیقۀ بعد از اذانِ صبح رو نمی‌تونه تحمل کنه :) حالا طفلی چیزی حدودِ یک ساعت بی‌صدا و بی‌حرکت باید بشینه تا ماهی به تور بیفته :) دختری که از نخلِ راست‌قامت مثلِ فرفره بالا می‌ره :) عزیزم...

دور و برِ خونه رو جمع می‌کنم که وقتی میاد آشفتگی نبینه. نظمِ محیط روی آرامشِ ذهن خیلی اثر داره. برای پسرم چند تا کارِ نخودسیاهی می‌تراشم که وقتی خواهرش اومد، مشغولِ کارها شه و کمتر دوروبرِ خواهرش باشه. چون مدام سؤالاش و از خواهرجون می‌پرسه و برای کاراش مدام ازش مشورت می‌گیره :) نزدیکِ اومدنشون که می‌شه، یحیی رو شیر می‌دم و پوشکش و عوض می‌کنم و کلی نصیحتش می‌کنم که تا فردا صبح لثّه روی جگرش بذاره و نندازه روی جیغ و گریه. بهش می‌گم اوجِ شیرین‌کاریات و خوش‌اخلاقیات و امشب لازم داریم پسر! خواهرجونی دل و دماغ نداره، ببینم چطوری خواهرداری می‌کنی :)

همسر و دخترم که از راه می‌رسن، برای همسرم چای می‌برم و میوه، برای دخترم یه لیوان شیر و یه کاسه خرما. شیر و خرما برای حلم و صبوری خوبه. بهش خدا قوت می‌گم و برعکسِ دو بارِ قبلی ازش نمی‌پرسم چطور بود و چطور گذشت. خودش شروع می‌کنه به نق زدن :)

چقدر ماهی‌گیری مزخرفه! صیّادی هم شد کار؟! باید بشینی به افق خیره شی، موهات رنگِ دندونات شه، که تهش یه ماهی‌گُلی گیر کنه به تورت! وای مامان یک ساااااااااعت علّاف نشسته بودیم در سکوت، تهش اِنقده ماهی گرفت تهِ تور! 

انقده رو این‌طور نشون داد که نوکِ ناخنِ شستش و گذاشت زیر بندِ اولِ انگشتِ اشاره :) فکر کنم اغراق کرده البته :) ماهی‌گُلی هم این‌قدر ریز نیست :)

من بدونِ هیچ حرفی، هیچ پندی، هیچ نصیحتی، هیچ امیدی که تو اون لحظه جاش نبود، فقط با اشتیاق و توجه به حرفاش گوش می‌دادم. دستش و تکیه می‌ده به زانوی باباش و ادامه می‌ده:

میومدم با بابا حرف بزنم، یهو ملّا می‌گفت هیییییییسسسسسس! ماهی‌ها می‌فهمن! 

بعد یهو سیخ می‌نشست و با حرص به باباش نگاه می‌کرد و ادای ملّا رو درمی‌آورد و می‌گفت: ماهی‌ها می‌فهمن؟! نه! واقعا می‌فهمن؟! پس چیه که می‌گن حافظه ماهی کمه! خب اون بفهمه هم زود یادش می‌ره ما اونجاییم :/

من و باباش داشتیم از درون منفجر می‌شدیم از خنده :) اما خیلی جدی و بادقت به حرفاش گوش می‌دادیم و بازخورد بهش می‌دادیم:عجب! که این‌طور! خُب!

بعد خودش دوباره ولو می‌شد روی زانوی باباش و می‌گفت: البته مامان راست می‌گفتا! من هروقت حرف زدم بعدش بیشتر باید منتظر می‌موندم! وقتی ساکت بودیم ماهیا میومدن سمتِ تور. واااای مامان! جای شما و برادرجونام خالی! بعد از صیّادی بابا من و انداخت تو آب و شروع کردیم شن‌بازی! 

بعد گوشیِ باباش و می‌گیره و عکسی که باباش ازش گرفته رو نشونم می‌ده و فقط سرِ این خیلی خوشحاله و باذوق :)

برای شام سبزی هم شستم و تو سفره گذاشتم. سبزی هم روی صبور بودن اثر داره. شکرِ خدا یحیی نهایتِ همکاری رو داشت و تا نیمه‌های شب جیکش درنیومد بچه‌م :) اما بعد از نیمه‌شب امانی از ما بُرید! قشنگ معلوم بود بچّه هی ریخته تو خودش و خواهرداری کرده و حالا منفجر شده :))

بعد از شام شاگردبنّا و پسرم رفتن ظرفا رو بشورن. من موندم پیشِ دخترم. بهش گفتم راستی مامان، من فردا کارام سبک‌تره، ناهار با خودم. می‌تونی یه ساعت بیشتر بخوابی. 

مجبور شدم برنامۀ فردام و سبک کنم که وظایفِ کمتری با دخترم باشه. به بچه‌ها هیچ‌وقت نمی‌گیم چون الآن این کار و می‌کنین، یا چون حالتون بده مثلا وظایف‌تون و انجام ندید، نه، این‌جوری بی‌عار بار میان و هر وقت هر جای زندگی روشون فشار اومد، همۀ مسؤولیتا رو رها می‌کنن و توقع دارن همه دنیا درک‌شون کنه. کلا روی این‌که داره تو ماهی‌گیری سختی می‌کشه مانوری ندادیم. فقط نق‌هاش و گوش کردیم. نه تأیید، نه تکذیب. برای همین به بهانۀ سبکیِ کارِ خودم بهش گفتم فردا می‌تونه یک ساعت (نه بیشتر که همون آسیب‌هایی که گفتم رو داشته باشه) بیشتر بخوابه. 

بی‌حوصله گفت باشه. شاگردبنّا و پسرم که کارشون تموم شد، نشستیم دورِ هم فیلم ببینیم. مثلِ همیشه به مشورت نشستیم که هرکی چه فیلمی دوست داره تا به اشتراک برسیم. اما خیلی نرم و نامحسوس من و شاگردبنّا نظرات و سوق دادیم به سلیقۀ دخترم. خیلی‌خیلی نرم و نامحسوس. نمی‌ذاریم دخترم عادت کنه به این‌که چون داره یه سختی‌ای رو متحمل می‌شه پس همه باید از خودشون بگذرن تا به اون امتیاز بدن! نه! همه سختی دارن! ما هم باید بی‌توقع زندگی کنیم. 

اما درک و تربیت پروسۀ مجزاییه که پدر و مادر باید خیلی با احتیاط مُجری‌ش باشن. این‌قدر نرم و نامحسوس مسیر و بردیم سمتِ دلخواهِ دخترک که پسرم گفت آخ‌جون! شاهرخ‌خان داره :) یعنی فیلم به سلیقۀ دخترمه و پر از بزن‌بزن و هیجان، اما موردِ پسندِ همه‌مون که دورِ هم خوش بگذرونیم. خلاصه از فیلیمو پاتان رو گذاشتیم دیدیم. 

باز خیلی نامحسوس و نرم حینِ فیلم دیدن دخترم و بغل گرفتم و سرش و گذاشت روی شونه‌م. حینِ فیلم دیدن هم موهاش و نوازش کردم... بوسیدمش... نازش کردم... خیلی مادرانه تلاش کردم فشار از روی ذهنش برداشته شه. قبل از خواب هم یه دمنوشِ به‌لیمو برای همه آوردم و البته باز هدفم دخترم بود. 

کِی بشه من ببینم با کلی ماهی بیاد و با ذوق و بدونِ کلافگی برام تعریف کنه اینا حاصلِ دو ساعت صبرِ منه... دو ساعت دندون روی جگر گذاشتن برای رسیدن به هدف... 

 

    آیا زن؛ انسان است یا حیوان؟

    قرنِ هفتمِ میلادی برابره با قرنِ اولِ اسلامی. 

    یعنی اسلام اومد و زنده به گور کردنِ دختر رو محکوم کرد... 

    یعنی خدا به آخرین پیامبرش فقط یه دختر داد...

    یعنی خدا برای همون یه دخترِ آخرین پیغمبرش سورۀ کوثر نازل کرد... 

    یعنی خدا از همون یه دخترِ آخرین پیغمبرش، شجرۀ طیبه رو شاخ و برگ داد... 

    یعنی قرنی که اسلام زن رو ریحانه خطاب کرد... 

    یعنی دینی که همون پیامبرِ بی‌سوادِ چوپان آورد، از ابتدا قاطع و مستدل زن رو ارج و قرب داد و بهشت رو زیرِ پاش کشید! 

     

    من بعد از این گزارشی که حینِ جستجوی کاری‌م پیدا کردم، واقعا دلم برای طرفدارای زن، زندگی، آزادی سوخت... 

    فهمِ این گزارش نیاز به هوشِ زیادی نداره! مگر دیگه بحثِ سفاهت در میون باشه :)

    هرچی از گزارش بنویسم حیف می‌شه! حیف! 

    پس فقط گزارش می‌دم:

     

    قرنِ هفتمِ میلادی (برابر با ظهورِ اسلام و بندِ اوّلِ این پُست)

    یه کنفرانس برگزار می‌شه که عینِ عنوانِ پُست، عنوانِ کنفرانس بوده...

    یعنی کنفرانسِ "آیا زن؛ انسان است یا حیوان؟"

    آخرش هم به نتیجه می‌رسن زن، حیوان نیست اما انسان هم نیست...

    بلکه فقط ماده‌ای است در خدمتِ مرد...

    این کنفرانس و این نتیجه در کجا؟

    مهدِ تمدّن و پیشرفت و آزادی؛

    فرانسه!

    .

    .

    .

    :))

    آبدوغ‌خیار با ادویۀ عقیده

    از موبایل، مناجات الشاکرین رو پلی می‌کنم و صداش و تا آخر زیاد می‌کنم. وضو می‌گیرم و نذرِ حضرتِ سکینه سلام الله علیها شروع می‌کنم به آماده کردنِ ناهار. چند خیار برمی‌دارم و سرِ صبر و حوصله شروع می‌کنم به پوست کردن. پسرم با پدرش رفتن سرِ کار. امتحانا تمام شده و وقتی مثلِ هر سال داشتیم برای تابستونِ بچه‌ها برنامه‌ریزی می‌کردیم، دوست‌داشتنیِ پسرم این بود که با پدرش بیرون بره. هر سال برای تابستونِ بچه‌ها این‌طور برنامه‌ریزی می‌کنیم که باید برای سه ماه، سه برنامه داشته باشن؛ یکی که دلخواهِ خودشونه اما باید در چارچوب‌های شرع و عرف بگنجه، یکی که توصیۀ خانواده است که معمولا با مشورت همه‌مونه، و یکی هم مطالعۀ اساسی و بنیانیه که بابا انتخاب می‌کنه. حالا پسرک هم با ذوق و شوقِ وافری هرچند روز با پدرش همراه می‌شه و شب‌ها که میاد، پسرکِ ساکت و آرومِ ما با هیجان و پشت‌ِ سر هم شروع می‌کنه به تعریف کردن که محلِ کارِ بابا چطوریه و بابا چه کارایی می‌کنه و کجاها رفت‌وآمد دارن و کلی حرفِ دیگه که من از شنیدنش لذت می‌برم. 

    خیارهای پوست‌شده رو به قطعاتِ ریز و یک‌دستی خرد می‌کنم. دخترم یحیی رو برده خونۀ نور. نور چون بچه نداره با بچه‌ها خیلی اُنس داره. به بچه‌های من هم خیلی بیشتر انس گرفته. من حینِ خرد کردنِ خیارها به آقاناصر فکر می‌کنم و سارا. دیشب تماس گرفتن و ما رو با خبرشون که می‌خوان یه سر بیان پیشِ ما شاد کردن. من گرچه از دیدنِ سارا قند توی دلم آب می‌شه اما بیش از همه برای همسرم خوشحالم... شاگردبنّا، آقا ناصر رو خیلی دوست داره... حرف‌های مگوی تمدّنیش رو که نمی‌تونه گاهی حتی به من هم بگه، فقط به آقاناصر می‌تونه بگه... آقاناصر یارِ جهادی و کربلایی و سوریه‌ای و راهیان نوری و حرمی و هیئتی و تشکیلاتی و برادریِ همسرمه... مطمئنم بیان، همسرم یه کوهِ اساسی با ایشون می‌ره و این مریخی‌های صعب‌العبورِ بلوچستانِ رو فتح می‌کنه... وَ بعد از کوه، لبریزِ ایده‌ها و فکرهای جدید می‌شه که به رگ‌های حیاتش خونِ تازه می‌ده... 

    خودم با سارا چقدر حرف‌ها داریم... چقدر خلوت‌ها... سارای نازنینم... دختری از یک خانوادۀ ضعیف‌تر از متوسط... با پدر و مادری بی‌سواد... که بدونِ هیچ امکاناتی تونست دکترای دانشگاهِ تهران رو بگیره... رتبۀ تک‌رقمیِ یه رشتۀ شلوغ رو بیاره... به قولِ شاگردبنّا یه باسوادِ واقعی... نه متوهمِ سواد! یکی که بدونِ هیچ پشتوانه‌ای تونسته در بهترین دانشگاهِ کشور تمامِ مدارکش رو بگیره و ترقی کنه... یکی که رتبۀ تک‌رقمیِ یه رشتۀ پرطرفدار رو آورده، نه یه رشتۀ بی‌طرفدار که توش رتبه آوردن کارِ شاخی نیست! یه حقوق‌دانِ حقیقی که "من" نداره! یه 26 سالۀ تشکیلاتی با چهار تا بچۀ قد و نیم‌قد که در سفرهای مکرر و هجرت‌های کاریِ همسرش، دست‌تنها و بدونِ کمک، هم بچه بزرگ کرد و هم درس خوند و افتخارش خونه‌داریه... من و همسرم این‌قدر برای این دخترِ متواضع که من تا حالا ندیدم جایی خودش از خودش حرف بزنه، احترام قائلیم که فکر نمی‌کنم برای خانمِ دیگه‌ای این‌طوری باشیم... حتی دیدم همسرم هر بار سارا از درِ خونه میاد تو، حتی اگر برای ده دقیقه رفته باشه توی حیاط تا با تلفن حرف بزنه، پیشِ پاش بلند می‌شه... زنی که یه جهادگرِ حقیقیه... دیدارِ آقا با نخبگان هم هر سال دعوتش می‌کنن و گرچه می‌تونه بهترین جاها با بیشترین حقوق کار کنه، اما به خاطرِ تربیتِ اصولیِ بچه‌هاش خونه‌داری رو انتخاب کرده و سر کردن با حقوقِ کاریِ آقاناصر رو که مثلِ همسرِ من جهادگرن... دختری که هرجای این کشور رفت، مدرسۀ مجانی به پا کرد و کلی بی‌سوادِ محروم رو باسواد کرد... آخرین باری که سارا رو دیدم قبل از هجرت به بلوچستان بود... ازش خواستم قبول کنه مسؤولِ گروهِ خواهرانِ جهادیِ همسرم بشه... در نبودِ ما خیالمون این‌طوری راحت‌تر بود... اما تو پروسۀ سنگینِ دفاع از رساله بود و نتونست قبول کنه... حالا دفاع کرده و تو پروسۀ سنگینِ دیگه‌ایه... گفته بدونِ بچه‌ها میان که دو روزه برگردن، اما من صبح بهش پیام دادم خواهش می‌کنم بچه‌ها رو بیار... من دلم برای سهیلا و سیمین تنگ شده... این دو تا رو خودم بزرگشون کردم... اون وقتا خداخدا می‌کردم سارا امتحان داشته باشه و من برم این دو تا رو بیارم پیشِ خودم... یه بار هر دو با هم امتحان داشتیم، شاگردبنّا این و فهمید... حدودِ سه کتابِ چهارصد صفحه‌ای منابعِ آزمونِ من بود و چیزی همین حدود، منابعِ آزمونِ سارا. شاگردبنّا با آقا ناصر هماهنگ کردن و سه روز اونا و بچه‌ها رفتن خونۀ سارا و ناصر، سارا اومد پیشِ من. این سه روز ما دو تا کنارِ هم فقط درس خوندیم. حتی غذا رو وعده به وعده آقا ناصر و شاگردبنّا برامون می‌آوردن. من اون امتحانم و هجده و بیست و پنج شدم و سارا امتحانش و نوزده و نیم با یه خاطرۀ خیلی خیلی خوش که هنوز توی ذهنمون مونده و بارها و بارها برای خودمون و دیگران تعریفش کردیم... دوست دارم سارا رو به نور نشون بدم... نور رو به سارا... من چقدر این دو تا رو دوست دارم... اما چقدر چقدر چقدر برای همسرم خوشحالم... که با آقاناصر حرف‌ها خواهد زد... چقدر سبک بشه... 

    خیارهای خردشده رو می‌ریزم توی یه کاسۀ بزرگِ بلوری. از فریزر قالبِ یخِ قلبی‌شکلم و بیرون میارم و چند تا دونه قلبِ یخی می‌ریزم روی خیارها... قوطیِ گل‌محمدیم و برمی‌دارم و صافی. یه مشت گلِ محمدی می‌ریزم تو صافی و می‌گیرم روی ظرف. شروع می‌کنم به سابیدنِ گل‌محمدی. این بار به مادرشوهرم فکر می‌کنم. که دیروز تماس گرفته بودن. بدونِ این‌که از من بپرسن گفتن برام بلیطِ هواپیما می‌گیرن که با بچه‌ها برم مشهد. گفتن تیر و مرداد که هوا خیلی گرمه رو مشهد باشم. گفتن یحیی از گرما اذیت می‌شه. با شوخی و خنده سعی کردم حرفای جدیم و بزنم. گفتم مامان! سریالِ مختار رو یادتونه؟ عمره می‌گفت آفتابِ عراق برای غریبه‌ها داغه و سوزان، برای اهلِ عراق مثلِ آغوش مادر گرمه و حیات‌بخش... پارسال این موقع‌ها پوستِ صورتم از داغیِ آفتابِ اینجا سوخته بود و سیاه شده بودم. اما عید خودتون گفتین پوستم از قبل هم سفیدتر شده و خیال کردید من داروی خاصی مصرف می‌کنم یا کرمِ خاصی می‌زنم. این برای اینه که من دیگه اینجا غریبه نیستم... اهلِ این آفتابم... اهلِ این داغی... اهلِ این خورشید و گرما... این گرما دیگه ما رو اذیت نمی‌کنه، مثلِ همون آغوشِ مادر، گرمه و حیات‌بخش... یحیی هم که دیگه بچۀ همین آفتابه... متولدِ همین سرزمین... یحیی یه بلوچستانیه مادر، زادۀ خورشیده و گرما... من اینجا خونه‌مه... آشیانه‌مه... من اینجا دوست دارم... خواهر دارم... نگران و چشم به راه دارم... من و یه روز روی ایوان نبینن، میان درِ خونه احوال‌پرسی... من دیگه اینجا غریب و غریبه نیستم... نگرانم نباشین... 

    بعد از مادرِ همسرم، مادرِ خودم تماس گرفتن. گفتن مادرشوهرم باهاشون حرف زدن که زنگ بزنن و راضیم کنن... اولش ناراحت شدم... بهم برخورد که مادرم من و نشناخته... مادرم هم خیلی طبیعی اول همون حرفای مادرِ شاگردبنّا رو زدن... وقتی سفت و سخت گفتم بدونِ همسرم مشهد نمیام، مادرم یه نفسِ راحت کشید... گفت این دخترِ منه! دخترِ من هر جایی هست که شوهرش هست. من دلم سبک شد که مادرم من و شناخته. لبخند روی لبم اومد. مادرم گفتن یادت نره شوهرت و زنگ زدن بره سوریه... یادت نره شوهرت چقدر دلش برای سوریه تنگ شده بود... یادت نره چقدر روی کارِ گروهش وسواس داره... اما به خاطرِ من نرفت... مادرم گفت یادت نره از راهیان نور بهش زنگ زدن... می‌تونست یا من و بفرسته مشهد، یا کسی و بخواد بیاد پیشِ من... اما به خاطرِ من نرفت... خیلی چیزهای دیگه رو یادم انداخت که نیازی نبود چون یادمه... همیشه یادمه... تازه‌ترینش همین دو هفتۀ پیش... که تو بی‌تابی‌های دلتنگیش برای کربلا ازش خواستم عرفه بره کربلا... گفت برای همه‌مون پول نداره الآن... گفتم همه‌مون اربعین با هم میریم که هزینه‌ها کمتره. بگو برادرِ مجردم بیاد پیشم و خودت برو یه نفسی تازه کن و بیا. وسوسه شد... دلش رفت بین‌الحرمین... گریه‌های روضۀ بعدیش شدیدتر شد... اما قبول نکرد... حالا من تنهاش بذارم و برم مشهد که هوای خنک بهم بخوره؟! بچه‌هام سرما رو به پدرشون ترجیح بدن؟! پناه بر خدا از این بی‌انصافی‌ها و خودخواهی‌ها... 

    قوطیِ گل‌محمدی رو برمی‌گردونم سرِ جاش و قوطیِ نعنا رو برمی‌دارم. حالا نوبتِ سابیدنِ نعناهاست. دیروز ظهر بدونِ تعریف کردنِ تماس‌ها، سرِ ناهار از بچه‌ها پرسیدم تیر و مرداد و بریم مشهد بچه‌ها؟ بچه‌ها خوشحال شدن که بریم ولی فقط تیر و. زودی برگردیم خونه. منم لبخند زدم و زیرکانه گفتم باشه. پس به بابا می‌گم برای تیرِ ما بلیط بگیره. تا اون موقع کارا رو بکنیم که بعد از رفتنِ ما بابا کاری نداشته باشه و بتونه در نبودمون به کارای خودش برسه. یهو پسرم دست از غذا کشید و با عصبانیت پرسید مگه بابا با ما نمیاد؟! من جواب دادم نه! بابا کار داره! پروژۀ جدید گرفته و تا آخر مرداد باید تحویل بده، می‌دونین که! دخترم یهو جواب داد پس ما هم نمیریم. من فکر کردم همه با هم میریم مشهد. پسرم هنوز عصبانی بود! خیال می‌کرد رفتنمون حتمیه، بهم گفت من نمیام! برای من بلیط بگیرین هم من نمیام! من پیشِ بابا می‌مونم. قاشقش و گذاشت رو ظرفش و اخم کرد و دیگه دست به غذا نزد. کلی طول کشید تا بهش اطمینان بدم این فقط یه سؤال بوده و قرار نیست بدونِ رضایتِ هم کاری کنیم. قرار نیست بابا رو تنها بذاریم. بعد هم کلی قربون‌صدقه‌شون رفتم که این‌قدر خونواده براشون مهمه و بامحبتن. 

    نعناها هم سابیده شد. چند حبه سیر برمی‌دارم و بعد از پوست کردن، با ریزترین دندونه‌های رنده، روی خیارها و پودرِ گل‌محمدی و نعنا و یخ، رنده می‌کنم. تیر آخرین برادرِ شاگردبنّا داماد می‌شه. خیلی وقته به ما گفتن که برنامه بریزیم برای رفتن به مشهد که در مراسم باشیم. شاگردبنّا آبِ پاکی رو ریخته روی دستشون که برادرِ من! وقتی ما تو مراسمِ گناه شرکت نمی‌کنیم، چرا باید از کار و زندگیم بگذرم و بی‌دلیل بیام مشهد؟! سرِ اون یکی برادرش، به ما گفتن محضر و بیاین. تو محضر که بزن و بکوب و گناهی نیست. ما قبول کردیم. خیلی هم شاد بودیم. همه‌مون هم رفتیم لباس و چادرهای نو خریدیم. شاگردبنّا که تو عقد و عروسیِ خودمون هم کت و شلوار نپوشید، به عشقِ برادرش کت و شلوار خرید و جنتلمنی شده بود که دلِ من و برده... وقتی به محضر رسیدیم، سطلِ آب بود که ریختن روی ما! محضره شبیهِ کلیسا بود... شاگردبنّا گفت یعنی چه؟! مگه ما مسیحی هستیم که عقدِ ازدواجمون رو توی شبهِ کلیسا برگزار کنیم؟! این چه ضدّفرهنگیه؟! این چه ضدّدینیه؟! این انتخاب‌ها عامدانه نیست و از سرِ چشم و هم‌چشمیه، اما من که خیرِ سرم فعالِ فرهنگی‌ام و دغدغۀ جهاد دارم چرا باید این بی‌فکری‌ها رو با حضورم تأیید کنم؟! به بچه‌ها گفت شما عموتونه. دوست داره باشین و شمام احترامِ عموتون واجبه. برید اما من و مادرتون نمیایم. دلیل رو هم کامل تبیین کرد. دخترم خب سطحِ فهمِ بالایی داره. مسایلِ فرهنگی و دینی رو به خوبی متوجه می‌شه. گفت منم نمیرم. بعدا میرم دیدنِ عمو و بهشون تبریک می‌گم. اما عقد و نمیرم. پسرم کوچیک‌تر بود. متوجهِ مسائل نمی‌شد گرچه ما تبیین رو علنی پیشِ اون انجام می‌دادیم که ناخودآگاهش آگاه بشه. اما اونم نرفت چون بدونِ ما جایی نمیره. با اون تیپِ جنتلمن‌مون یه‌سره از محضر رفتیم حرم. تو حرم نشستیم برای برادرشوهرم دعای خیر و خوشبختی کردیم و آگاهی. شب هم رفتیم خونۀ پدرشوهرم برای دیدنِ عروس و داماد و تبریک گفتن و هدیه دادن. از ما ناراحت شده بودن و مادرِ شاگردبنّا حتی باهاش سلام هم نکرد، اما از اصولِ دینی و اسلامی‌ و ملی‌مون کوتاه نیومدیم. این یکی رو هم که می‌دونیم نمی‌تونیم بریم چون اسبابِ گناهانِ زیادی در مجالس فراهمه... پس چرا هزینه کنیم و بریم؟! 

    چند تا گردو برمی‌دارم. وقتی مغزشون و از پوست خارج می‌کنم، نوبتِ آسیا کردنشونه. از اولِ تیر شاگردبنّا خونه است. باید کتابی رو تألیف کنه و کارش دورکاریه. از اولِ تیر دخترم باید کتابِ عدلِ الهیِ شهید مطهری رو شروع کنه. دلبخواهش برای تابستون؛ یاد گرفتنِ پختِ نان بود از ماسی که قرار شد اول از ماسی اجازه بگیره چون پیرزن یه وقت فکر نکنه دخترم داره یاد می‌گیره که برای کل اهالی نون بپزه و محل درآمدِ بنده‌خدا رو ازش بگیره، باید بدونه دوست داره فقط برای خودمون پخت کنه. توصیۀ خانواده هم براش تمرینِ صبر بود چون واقعا عجوله :) پدرش گفت هفته‌ای سه بار با خودش می‌برش پیشِ ملّا صیاد که صیادی یاد بگیره، چون صیادی صبرِ ایوب می‌خواد. برای مطالعه هم قرار شد تیرماه عدل الهیِ استاد مطهری رو بخونه و یادداشت‌برداری کنه، مرداد با توجه به یادداشت‌هاش عمل کنه و شهریور محاسبه شه. چون برای پاسخ دادن به سؤال‌هاش، همراهی در عملکرد و بسترسازی و محسابۀ دقیقش باید به کتاب اشراف داشته باشیم، خودمون هم دوباره قراره کتاب رو پابه‌پاش بخونیم. تابستون قراره خیلی عالی شروع شه. من خیلی خیلی خوشحالم. همه دورِ همیم. دورِ هم کار می‌کنیم. دورِ هم تلاش می‌کنیم. نمازظهر و مغربمون هم با همه. ناهارمون هم با هم می‌خوریم. من کار و درسم روی ریل‌تره. نگهداری از یحیی راحت‌تره. رساله‌م هم زودتر به فرجام می‌رسه ان‌شاءالله. گفتم رساله...

    چند قطره گلاب روی موادِ ناهار می‌ریزم و نمک و کمی فلفل. بعد هم دوغِ خونگیِ مادرِ جرجیس رو خالی می‌کنم روشون و آبدوغ‌خیارِ هوسیِ دخترکم آماده می‌شه. می‌ذارمش طبقۀ بالای یخچال تا سبزی‌ها رو از آب بکشم و ظرف کنم. فصلِ سومِ رساله‌م و تمام کردم. دو هفتۀ پیش. گذاشتم روی دسکتاپِ لپ‌تاپِ شاگردبنّا تا برام ویرایش کنه و تحویلِ استادم بدم. سه روز بعد وقتی بعد از رفتنش سرِ کار، رفتم که روی میزِ کارش و گردگیری کنم، دیدم برام یادداشت گذاشته که ویرایشِ فصلم و تمام کرده و آماده روی صفحه است. یحیی و کارا رو سپردم به دخترم و نشستم پشتِ لپ‌تاپش. خوشحال و آسوده که آخ‌جون! تا ظهر می‌فرستم برای استادم و از این فصل هم راحت می‌شم، فایل و باز کردم. دیدم کل متن صورتی شده... یعنی خط به خط... نه! جمله به جمله رو برام کامنت گذاشته... بدونِ اغراق می‌گم؛ جمله به جمله! کامنت‌ها رو تا صفحۀ سوم می‌خونم و از این همه ایرادای اساسی که ازم گرفته خستگی به تنم می‌مونه... ناراحتیم ناحق بود اما طرفم استادم نیست که بتونم حق و ادب رو زورکی هم شده مراعات کنم... ناجوانمردانه تلفن و برمی‌دارم و زنگ می‌زنم بهش... تا می‌گه الو جانم اشکام می‌ریزه و یه‌بند شروع می‌کنم نق زدن! تو مگه ندیدی من با بچه به چه سختی‌ای این فصل رو نوشتم؟! مگه ندیدی شب‌بیداریام و؟! مگه ندیدی خستگیام و؟! ندیدی یحیی رو شیر می‌دادم و مقاله می‌خوندم؟! شمارۀ عینکم و نمی‌بینی نیم نمره بهش اضافه شده؟! چرا این‌قدر ایراد گرفتی بهم؟! خوندنِ خودِ کامنتات یه هفته طول می‌کشه، اصلاحش حتما یه ماه وقت می‌خواد! تو نمی‌دونی من خسته شدم می‌خوام زودتر تموم کنم و مدرکم و بگیرم؟! چرا جمله به جمله‌م و ایراد گرفتی؟! 

    هیچی نمی‌گفت. هیچی! در سکوت فقط اجازه داد خشمم و تخلیه کنم. با این‌که حتی یک درصد حق با من نبود! حرفا و گریه‌هام که تموم شد... وقتی دخترم با ترس و لرز درِ اتاق و باز کرده بود و صورتِ غرقِ اشکم و دیده بود... وقتی یحیی انداخته بود روی گریه و ول‌کن هم نبود... شاگردبنّا گفت حق با شماست. من اشتباه کردم. معذرت می‌خوام. شب میام برات درست می‌کنم فایل رو. الآن عصبانی نباش. به خودت برس و بچه‌ها. راضیم کرد و تلفن و قطع کردم. اما دیگه آروم شده بودم... عقلم سرِ جاش بود... جایی برای انکار نبود... ماجرا رو برای دخترم توضیح می‌دم و بعد از آروم کردنِ یحیی و سپردنش به دخترم، این بار عاقل و منطقی نشستم پای فایل. دیدم وای! چقدر این فصل رو سرسرکی نوشتم... چقدر خواستم آب ببندم و تموم کنم و بدم بره... چقدر بی‌دقت و بی‌علاقه این فصل رو تموم کردم... دیدم کامنت به کامنتش درسته... اگه این فصل رو این‌جوری به استادم می‌دادم قطعا برمی‌گردوند... با این تفاوت که اون همسرم نیست که دلسوزم باشه و شاید فقط از هر صفحه سه ایرادم و حوصله می‌کرد کامنت کنه... اما این شاگردبنّاست که با روزی چهار ساعت خواب و کلی کار، سه‌روزه فایلم و دیده و باحوصله و دقت خط به خط برام کامنت گذاشته... باز گریه می‌کنم... این بار از خجالتِ شاگردبنّا... حتی رو ندارم بهش تلفن کنم... می‌دونم وقتی ناراحت شه حرف نمی‌زنه... می‌دونم الآن تلفنم بکنم چیزی بهم نمی‌گه... باید بیاد خونه... باید تو خلوت باهاش حرف بزنم و از دلش در بیارم... 

    شب که باهاش حرف می‌زنم و اشتباهم و اقرار می‌کنم و ازش معذرت‌خواهی؛ خیرخواهانه و دلسوزانه و حتی عاشقانه بهم می‌گه، من و تو شیعه‌ایم... رسما هم نه، اسمی شیعه‌ایم... با یک دنیا شرمندگی ما رو به علی بن ابی‌طالب علیه السلام می‌شناسن... تو توی اون دانشگاه به خاطر چادر و عقایدت، اقلیتی... چه ناحقی‌ها در حقت کردن استادای مقیدت به آزادیِ فکر و اندیشه و پوشش و بیان(!) می‌دونی که روی تو ذره‌بین گذاشتن... خطای تو رو به پای توی انسان نمی‌نویسن، به پای مکتبت می‌نویسن... استادها و هم‌کلاسی‌های سکولار و لیبرال و آتئیستت، با همۀ خنگیِ خودشون، دندون تیز کردن برای یه نمرۀ پایینِ تو که بگن اینان طرفدارای علی و سیدعلی‌! اگه موافقت کردن مجازی درس بخونی دکتری رو به خاطرِ دانشجومحور بودنشون نیست که اگر بود این‌قدر در حقِ تو و من و امثالِ ما ظلم نمی‌کردن... به خاطرِ اینه که شاگرد اولشونی... چاره‌ای ندارن... رسالۀ تو اعتبارِ گروهِ آموزشیِ اوناست... دارن تحملت می‌کنن که فقط دفاع کنی و رساله‌ت و بذارن رزومۀ خودشون... و اگرنه اینا همونایی‌ان که وقتی پسرمون و باردار بودی بهت توپیدن که کی الآن بچه میاره که تو آوردی؟! و اتفاقا هرچه سخت‌گیری بود تو همون ایامِ زایمانت به تو گرفتن و ارشدت این‌قدر سخت گذشت... تا حالا هم به فضلِ خدا از رساله‌ت جز خوبی ندیدن و برای همین باز هم دارن تحملت می‌کنن... اما تو این فصل و تو اوجِ سختی نوشتی... می‌فهمم... درک می‌کنم چون پابه‌پات بودم... همۀ چیزایی که صبح گفتی هم یادمه... اما چیزی به سرِ مار نمونده... تحمل کن... وقت بذار... کارِ تمیز بده... متأسفانه به جای خوندن و دیدنِ خودِ مکتبمون، مکتبمون رو دارن از روی ما می‌بینن... این رساله، این‌طوری دستِ استادت برسه، نمی‌گه اینم یه دانشجویه مثلِ بقیه... نه! می‌گه اینه رسالۀ یه مذهبی... یه انقلابی... یه ولایی... یه چادری که رفته بلوچستان زندگی می‌کنه و بچه میاره... من و تو خسته می‌شیم اما متأسفانه یا خوشبختانه حق نداریم نشونش بدیم! ما باید سرِ پا باشیم... آبروی یه مکتب به من و تو وصل شده... کم بذاریم من و تو رو فحش نمی‌دن... نامردای بدتر از بنی‌اسرائیل مکتبمون رو فحش می‌دن... ما کاری به نتیجه نداریم، اما باید بهترینِ خودمون و عرضه کنیم... این فصل، بهترینِ تو نبود ام‌یحیی... با تخصص و با تعهد نبود ام‌یحیی... این فصل، فصلِ آدمی بود که صاحبی نداره... انگیزۀ تلاشی نداره... اومده زندگی رو زندگی کنه و هر وقت هم شد بمیره... تو اینی؟! تویی که داری بسترِ بارداریِ بعدیت و برای بچه‌هات تبیین می‌کنی و می‌خوای شیر به شیر بچۀ بعدی رو برای نسلِ شیعه بیاری، اینی؟! بی‌صاحبی؟! بی‌هدف و انگیزه‌ای؟! 

    نمی‌دونم چطور این پست رو تموم کنم... از شدتِ شرمندگی برابرِ امیرالمؤمنین علیه السلام اشکام بند نمیاد... پست و گذاشتم شاگردبنّا ویرایش کنه و پایان‌بندی... اما گفت این یکی برعکسِ فصلت، نیازی به ویرایش نداره... هم تخصص داره، هم تعهد... فقط براش اسم گذاشت و گفت به عشقِ علی علیه السلام پستش کن. 

    یا مظهرالعجایب! یا مرتضی علی!... از شما مدد... 

    به نیابت از نصفه‌نیمه‌ها

    دیشب منزلِ یکی از همکارها بودم ب صرفِ ی مهمانیِ کاری. تقریبن همون جمعی که ی بار روایت کردم برای یکی‌شون استامینوفنِ بچه خریدم ک در کشورِ من ب وفور داره و در کشورِ خیالیِ او نداشت :) بی‌استثنا همیش حرفِ دلار وسطِ دورهمی‌ها بود و فحش و استهزای آقای رئیسی(!) دیشب اما همه یا در سکوت بودن یا در حالِ صحبت‌های کاریِ خودمون(!) بعد از شام گفتم لقمه خیلی مهمه! خیلی! یکی پرسید چطور؟! گفتم لقمه تعیین می‌کنه آدم کِی از قیمتِ دلار حرف بزنه و کِی نَ! اول، همه از حرفم شوک شدن... چن دقیقه‌ای ب سکوت گذشت... بعد تازه از داغیِ حرفم دراومدن و فهمیدن چی شد... یکی پرسید منظورت اینه ما حروم‌خوریم؟! گفتم نمی‌دونم! حرام اگ خورده باشیم کلا گوش‌هامون کر می‌شه و چشم‌هامون کور! حقیقت، اظهر من الشمس هم باشه باز ما می‌گیم ن! اما اگ خطا کرده باشیم و بعد فهمیده باشیم، لابد لقمۀ شبهه‌ناک خوردیم ک باید مراقبتِ بیشتر کنیم. 

    یکی ب حدی ناراحت شد ک پا شد رفت توی حیاط! اون یکی گفت چرا این حرف و می‌زنی؟! چی شده؟! گفتم از خیانت‌های نکردۀ آقای رئیسی همیشه داستان‌سرایی‌ها داشتید(!) بعد از اغتشاشات این اولین باره دورِ هم جمع شدیم باز، اما از خدمت‌های حقیقیش چیزی نگفتین(!) از قیمتِ دلار حرفی نزدید ک حاصلِ سفرهای مداوم و رایزنی‌های همین آقاست... همین آقایی که معتقد بودید زبانِ دنیا بلد نیست(!) آقایی که می‌گفتید شش کلاس سواد داره(!) از رشد صادراتِ نفت حرفی نزدید... از کم کردنِ روی عربستانِ سعودی حرفی نزدید... از فتّاح... از هواپیمای ایرانی... حتی جالبه از جفنگیاتِ ظریف هم یادی نکردید ک خیانت‌هاش مرور شه... از آزاد شدنِ پول‌های بلوکه در عراق حرفی نزدید... از این همه سفرِ آقای رئیسی با این همه دستاورد حتی در همین یک ماهِ گذشته هم حرفی نزدید... شمایی ک همیشه متخصصِ تحلیلِ گرونی‌ها بودید و قیمتِ مسکن و خوراک و دلار و طلا و... 

    همه ساکتن... بهتره بگم خفه شدن! چون از شدتِ خشم صورتاشون سرخ شده و من ب سختی نفس کشیدنِ چندتایی‌شون رو دارم می‌بینم... 

    با لبخند ادامه می‌دم: لقمه! لقمه خیلی در فهم و تحلیلِ وقایع اثرگذاره! 

    ضربۀ کاری‌ای زدم! اون‌قدر کوبنده ک صاحب‌خونه احساسِ خطر می‌کنه و نمی‌ذاره کسی حرفی بزنه و درجا بلند می‌شه و با پذیراییِ بی‌موقع، سعی در عوض کردنِ فضا داره! 

    من دست‌بردار نیستم :) هشتگ مطالبه! وَ یکی از عزیزان برام نوشته بود من مطالبه بلد نیستم... من سوارِ مینی‌بوس ک می‌شم خودم ب هر بهانه‌ای بحث و باز می‌کنم و می‌رسونم ب جایی ک بتونم برای مردم از خدماتِ دولتِ آقای رئیسی بگم. ن چون کشته‌مردۀ آقای رئیسی‌ام! ن! چه کارۀ منه؟! چی ب من می‌رسه؟! ححححح :) کشته‌مردۀ هر کسی‌ام ک برای اسلام دوندگی داره! برای ایرانِ اسلامی دغدغه داره! کشته‌مردۀ هر کسی‌ام ک بی‌حرف و شوو و زبون‌بازی مشغولِ کاره و خدمت! کشته‌مردۀ هر کسی‌ام ک برای عزت و استقلال و سربلندیِ من در دنیا و آخرت داره از خودش مایه می‌ذاره! مطالبه یکیش همینه! 

    تو هفتۀ گذشته پنج بار تماس داشتم با صدا و سیما، ک بگم دربارۀ خدماتِ دولتِ آقای رئیسی کلیپ‌ها یا برنامه‌های کوتاه‌مدتِ باکیفیتی درست کنید مثلِ ایرانِ من یا فرزندِ ایران یا اون برنامه‌ای که بینِ فیلم‌ها احکام می‌گه و چقدر زیبا و مختصر و نیمه‌انیمیشنی کار شده. این ی وجهه از مطالبه. 

    تو هفتۀ گذشته هفت تماس داشتم با اماکن برای مغازه‌هایی ک ب کشفِ حجاب‌ها خدمات می‌دن ک چهار موردش دقیقا اخطار پلمپ گرفتن و بساطِ هرزگی‌شون جمع شده. این ی بُعدِ مطالبه. 

    در جمعِ دوستانِ همراه و هم‌فکر، ایده‌پردازی کردم و دعوت به امر به معروفِ تبیینِ خدماتِ دولتِ آقای رئیسی و مرورِ خیانت‌های دولت‌های اصلاحات، موازی با فضای مجازی؛ چون الآن تا می‌گی تبیین، همه سراشون و می‌کنن تو گوشی و فضای مجازی رو چسبیدن! بابا مردم! مردم! مردم! مردم یعنی کفِ جامعه! یعنی تو صفِ نونوایی، یعنی تو مطبِ دکتر، تو نوبتِ داروخونه، تو تاکسی و اتوبوس و مینی‌بوس و مترو، تو مهمونی و دورهمی، تو محیطِ کار، تو جلسۀ اولیا مربیانِ مدرسه، لبِ دریا برای تفریح رفتیم... سریع بحث و باز می‌کنیم و روال رو هدایت، بعد بدونِ این‌ک مستقیم اشاره کنیم موضوع می‌شه همونی ک ما می‌خوایم و شروع کنیم ب تبیین. شکرِ خدا تبیین هم در جبهۀ حق روشنه ک باید با سند و مرجع باشه، مثلِ جبهۀ باطل از دیده‌ها و شنیده‌های توهمیِ شخصی نیست! تو پاساژ نشسته بودم منتظرِ خانم و بچه‌ها، ی آقای مسنّ نشست کنارم. از هوا و در و دیوار شروع کردم ب حرف زدن و بحث رو هدایت کردم سمتِ گرونی و برگشت گفت خدا لعنت کنه رئیسی رو! خودش برج و ویلا داره، ما تو بدبختی! من هم مثلِ ی هم‌عقیده نشستم پای حرفاش و گفتم هی... خدا لعنت کنه هر دروغگوی نون‌ب‌نرخِ‌روزخوری رو! می‌بینی چ ب روزِ مردم آوردن؟! :) طرف گفت بدبختمون کردن! گفتم حالا داری عکسِ ویلاش و نشونم بدی؟ گفت ن بابا! اونا ک عکسِ ویلاشون و در دسترس نمی‌زارن! من موبایل و درآوردم و عکس‌های لاکچریِ حسن روحانی رو با ی سرچِ ساده از گوگل آوردم و نشونِ طرف دادم. گفتم چرا بابا! نگاه! روحانی گذاشته، حتما رئیسی و خامنه‌ای هم گذاشتن. بیا با هم سرچ کنیم. هی سرچ کردیم... هی سرچ کردیم... هی سرچ کردیم... بدونِ این‌ک من چیزی بگم، این‌قدر سرچ کردم جلوش ک خودش هم مجاب شد دست به گوگلِ گوشیِ خودش ببره، آخر سر برگشت گفت عجیبه از رئیسی و خامنه‌ای چیزی نیست! من با شک و تردید گفتم پس از کجا ب من گفتی برج و ویلا داره؟! اونم همین‌جور ک مشغولِ سرچ بود گفت شنیدم(!) من اینجا خندیدم و گوشیم و بستم و گفتم زرشک! مردِ حسابی من نیم ساعته دارم دنبالِ شنیده‌های تو می‌گردم؟! از روحانی و خاتمی این همه مدرک و سند پیدا کردیم، از رئیسی و خامنه‌ای جز سادگی نبود تو اینترنت! اونم اینترنتی ک دستِ دشمنه و داره تاریخ‌نگاری رو هم دست‌کاری می‌کنه! بعد تو می‌گی شنیدم؟! به تردید افتاد... با صدای نامطمئنی جواب داد چی بگم والا! انقد همه گفتن، منم شنیدم دیگ... درسته چیزی پیدا نکردیم اما تا نباشد چیزکی، مردم نگویند چیزها! گفتم الآن من برم ب خانمِ شما بگم من شما رو با ی خانمِ دیگه دیدم... پشتِ سرم هم خانمم بره بگ... چند نفر دیگ رو هم اجیر کنم برن ب خانمت بگن... حالا شما بیا خودت رو بکش ک با کسی نبودی، خانمت ببینه ما همه داریم می‌گیم با ی زنِ دیگه دیدیمت، ظاهرش هم نگه داره، دلش ب تردید می‌افته! خب اونجا هم جا داره ب شما بگ تا نباشد چیزکی، مردم نگویند چیزها! سکوت می‌کنه... وَ من ادامه می‌دم! اون‌قدر ک 45 دقیقه کنارِ هم حرف زدیم... من خدماتِ آقای رئیسی رو گفتم... حتی رسیدیم ب بحثِ رهبری ک خانم و بچه‌ها دیگ رسیدن و باید می‌رفتیم خرید. شماره‌م و گرفت. حتی خانمم و بچه‌ها رو دید دعوت‌مون کرد منزلش ک سه تا خیابون بعد از پاساژه. من هم وعده دادم حتما ی بار زحمتشون می‌دیم. 

    همین! همین‌قدر ساده است! پیچیدگیِ خاصی نداره مطالبه و حرکت! 

    راستی! دیشب خونه همکارم فهمیدم دو نفر ک با هم برادرن، قهرن! ی قهرِ سه ساله! سرِ چ مسأله‌ای مهم نیست! مهم اینه سه ساله قهرن! نمازِ اینا؟! روزۀ اینا؟! کارِ خیرِ اینا؟! سفرهای زیارتیِ اینا؟! صلۀ رحمِ اینا؟! اصلا دین ب کنار؛ قلبِ اینا؟! خاطراتِ اینا؟! اعصاب و روانِ اینا چی می‌شه؟! 

    خیلی ناراحت شدم! خیلی زیاد! ن واسه این‌ک این دو تا با هم قهرن... ن! اون جدا! واسه این ناراحت شدم ک دو تا بزرگتر... دو تا عاقل‌تر پا نشده میونۀ اینا رو بگیره و آشتی‌شون بده... اینا بعد از سه سال بخوان آشتی هم بکنن دیگ بین‌شون سرد شده و دیوار بالا اومده... سختشونه... آدمن دیگه! ناراحت شدم یکی این وسط نیست کارِ اینا رو راحت کنه... یکی این وسط نیست براش مهم باشه این دو برادر برگشتشون ب هم سهل شه... الله اکبر! نمی‌تونم تو کلمات حجمِ ناراحتیم و بیان کنم! تأکید می‌کنم ک ناراحتیم از صرفِ قهرِ این دو تا نیست... از اینه که ی عاقل... ی دین‌دار... ی انسان پا نشده وسطِ اینا رو بگیره... این دردناک‌تره... واسطه‌گریِ ازدواج شنیدین؟ خیلی‌ها انجامش می‌دن و خدا خیرشون بده... اما واسطه‌گریِ آشتی و وصل رو چرا نمی‌شنویم؟! مشاورۀ طلاق و جدایی رو راحت باد ب غبغب می‌ندازیم و برای این و اون تجویز می‌کنیم(!) اما وصل کردن چرا بلد نیستیم؟! خراب کردن و ک همه بلدن! هنر نمی‌خواد! عُرضه تو ساختنه! تو آباد کردن! پا شید ببینید کی دور و برتون قهره... آستین بالا بزنید... بزرگی کنید حتی اگر کوچکترید... عاقلی کنید... نذرِ عیدِ غدیر اصلا... من دیشب قلبم در فشار بود ک دو نفر سه ساله با هم قهرن... بعد خونواده‌ها کک نگزیده‌شون! مادره... پدره... خواهره... برادره... عمویه... عمه‌هه... خاله‌هه... داییه... یعنی چی؟! 

    ب نیتِ مولا امیرالمؤمنین؛ علی بن ابیطالب علیه السلام، این دو نفر و وعده گرفتم برای شبِ جمعه بیان خونه‌مون و ان‌شاءالله آشتی‌شون بدم. می‌خواستم کل خونواده‌شون و بگم اما قلبم با خونواده‌شون صاف نیست... سه سال این دو تا رو رها کردن گذاشتن با هم قهر باشن... یعنی چه؟! مگ پدر و مادری این‌قدر بی‌فکر و بی‌عقل و سنگ‌دل داریم ک اصلا قیامت و نماز و روزه و صلۀ رحمِ بچه‌شون و هم نفهمن، رحم و مروت و خون و عاطفه رو هم نمی‌فهمن ک گذاشتن اینا سه سال قهر بمونن؟! الله اکبر! 

    کل این پست رو زیرورو کنیم؛ حق‌الناسه! حق‌الناس! همون ک همه ازش دم می‌زنیم هرجا ب نفعمونه اما وقتی ب تکلیف و وظیفه می‌رسه سعی می‌کنیم ندیدش بگیریم! جعلِ خبر... شایعه‌پراکنی... تهمت و افترا... مسموم کردنِ فضای فکری... نشرِ ناامیدی... سیاه‌نمایی... بی‌تفاوتی... حتی زبانِ فارسی هم حق‌الناسه! از فردوسی بگیریم ک جوانی و ثروت و عزتش و پای حفظِ این زبان گذاشت، تااااااااااااااااا آیندگانی ک قراره با همین زبان، تاریخِ زندگیِ ما رو مرور کنن و عبرت بگیرن خدایی نکرده یا ب ما افتخار کنن ان‌شاءالله! 

    وقتی زبانِ فارسی رو نامحترمانه آسیب می‌زنیم و این‌جوری نصفه و نیمه می‌نویسیم ب بهانه‌های بدتر از گناه... یا مثلِ خودم لبریز از کلماتِ خارجی ک دی‌ماه 1399 شروع کردم ب دقت در استفاده تا ان‌شاءالله ملکۀ ذهن بشه و در نعمتِ زبانِ فارسی اهلِ تقوا شم... من با اطمینان می‌گم حق‌الناس گردنمونه! دیگ معلم‌ها و نویسنده‌ها و فرهنگی‌ها و دغدغه‌مندها جای خود........!

    از ما گفتن بود! 

     

    علی‌علی

    برانداز؛ فقط ام‌ّیحیی!

    من دست‌به پیچوندنم خیلی خوبه! واقعا خیلی خوبه! تمیز می‌پیچونم و عُمری! فقط دو نفر همیشه دستِ من و می‌خونن! فقط دو نفر! 

    پدرم!

    دخترم! 

    دخترِ بلا فهمیده که من کوله‌پشتیِ تولدم و یکی در میون استفاده می‌کنم! از کجا؟! خدا عالِمه! هرچی باج دادم وسوسه نشد بگه چطور فهمیده! :/

    دخترِ بلا رفته گذاشته کفِ دستِ مادرش! مادرِ بلاترش دیشب تا رسیدم خونه، چراغ آویزون کرد بالای سرم و هی تابش داد و نور اومد روی صورتم و رفت... اومد روی صورتم و رفت... اومد روی صورتم و رفت و من بازجویی شدم! 

    دخترِ بلا دستیارِ مادرِ بلاترش بود! دو تایی با نوین‌ترین شیوه‌های محرمانۀ بازجویی، مجبورم کردن به اعتراف! مُقِر اومدم! گفتم بابا! من تیپِ چمران می‌زنم... بعد کوله‌پشتی با پرچمِ دشمن رو بندازم روی دوشم؟! به خدا همه دردم اینه! خب ایرانی می‌خریدین! اُفتِ کلاسه برام دشمن‌ساز رو استفاده کنم! عارمه! ننگمه! کسرِ شأنمه! 

    ام‌یحیی بُغ کرد و یه نیم ساعتی با من حرف نزد. من حینِ منت‌کشی بودم که یهو بانو، ارشمیدس‌وار، اورکا! اورکاگویان از جا پرید و در حالی که من خیال کردم منت‌کِشیم اثر کرده و توطئۀ دخترِ بلا رو خنثی کردم، دیدم نخیر! تازه مادرِ بلاتر راهِ حل یافته و دخترِ بلا هم باز دستیارش شده و این بار پسرم و یحیی هم با جان و مالِ خویش، اسپانسر و متحدشون شدن! 

    پسرم یه کلاهِ ارتشی داره که براش کوچیک شده... جلوی این کلاه یه آرمِ پرچمِ ایرانه که دوخته شده... اون و آورده و داده خواهرش...

    دخترم با بِشکاف این آرم و از کلاه جدا کرده و داده مادرش...

    مادرش یحیی رو شیر داده و کلاهِ ارتشیِ بدونِ پرچمِ ایران و گذاشته سرِ یحیی و داده به من... 

    من حیرون تو کارِ مادر و بچه‌ها که ام‌یحیی رفت کوله‌پشتی رو آورد... با یه بشکافِ ساده، پرچمِ دشمن رو پایین کشید... با تمامِ صلابتِ یک زنِ مسلمانِ ایرانی، جاش پرچمِ مقدّسِ جمهوریِ اسلامیِ ایران رو با نشانِ درخشانِ الله، دوخت روی کوله‌پشتی... 

    آخرین کوک رو که زد، گفت یادته آقا در موردِ هسته‌ایِ عربستان چی فرمودن؟ فرمودن اگه عربستانِ سعودی تجهیزاتِ هسته‌ای هم بسازه، ناراحت نمی‌شم... چون به زودی دستِ رزمندگانِ اسلام می‌افتد! بفرما! تجهیزاتِ دشمن به دستِ ما افتاد! وقتی می‌گیم کاخِ سفید رو حسینیه می‌کنیم یعنی این! 

    وَ کوله‌پشتیِ ایرانیزه‌شده رو تحویلِ من داد! :))

     

    من کوله‌به‌پشت، آمادۀ رسوندنِ بچه‌ها به امتحانشون و رفتن به سرِ کار، روی ایوون لپ‌تاپ گذاشتم روی پام که با ایمان بنویسم؛ زن اینجاست... زندگی اینجاست... آزادی اینجاست...

    تا ام‌یحییِ من و ام‌یحیی‌های ایران هستن، این پرچم بالاست :)) ما کاخِ سفید رو یقیناً حسینیه می‌کنیم :))

     

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس