دیروز عصر شاگردبنّا که با دخترم رفته بودن ماهیگیری (برای همون تمرینِ صبر)، دیدم برام پیام اومد. شاگردبنّا نوشته بود دخترِ بابا اعصاب نداره! سکوت و سکونِ ماهیگیری کلافهش کرده. اومد خونه مراقبِ وظایف و خوراک و جسمش باش.
اوّل که به دخترم خندیدم. راستش دوست دارم موقعِ ماهیگیری ببینمش. حتما به شاگردبنّا میگم یه روز منم با خودشون ببرن. آخه دخترم به قدری عجوله که حتی هشت دقیقۀ بعد از اذانِ صبح رو نمیتونه تحمل کنه :) حالا طفلی چیزی حدودِ یک ساعت بیصدا و بیحرکت باید بشینه تا ماهی به تور بیفته :) دختری که از نخلِ راستقامت مثلِ فرفره بالا میره :) عزیزم...
دور و برِ خونه رو جمع میکنم که وقتی میاد آشفتگی نبینه. نظمِ محیط روی آرامشِ ذهن خیلی اثر داره. برای پسرم چند تا کارِ نخودسیاهی میتراشم که وقتی خواهرش اومد، مشغولِ کارها شه و کمتر دوروبرِ خواهرش باشه. چون مدام سؤالاش و از خواهرجون میپرسه و برای کاراش مدام ازش مشورت میگیره :) نزدیکِ اومدنشون که میشه، یحیی رو شیر میدم و پوشکش و عوض میکنم و کلی نصیحتش میکنم که تا فردا صبح لثّه روی جگرش بذاره و نندازه روی جیغ و گریه. بهش میگم اوجِ شیرینکاریات و خوشاخلاقیات و امشب لازم داریم پسر! خواهرجونی دل و دماغ نداره، ببینم چطوری خواهرداری میکنی :)
همسر و دخترم که از راه میرسن، برای همسرم چای میبرم و میوه، برای دخترم یه لیوان شیر و یه کاسه خرما. شیر و خرما برای حلم و صبوری خوبه. بهش خدا قوت میگم و برعکسِ دو بارِ قبلی ازش نمیپرسم چطور بود و چطور گذشت. خودش شروع میکنه به نق زدن :)
چقدر ماهیگیری مزخرفه! صیّادی هم شد کار؟! باید بشینی به افق خیره شی، موهات رنگِ دندونات شه، که تهش یه ماهیگُلی گیر کنه به تورت! وای مامان یک ساااااااااعت علّاف نشسته بودیم در سکوت، تهش اِنقده ماهی گرفت تهِ تور!
انقده رو اینطور نشون داد که نوکِ ناخنِ شستش و گذاشت زیر بندِ اولِ انگشتِ اشاره :) فکر کنم اغراق کرده البته :) ماهیگُلی هم اینقدر ریز نیست :)
من بدونِ هیچ حرفی، هیچ پندی، هیچ نصیحتی، هیچ امیدی که تو اون لحظه جاش نبود، فقط با اشتیاق و توجه به حرفاش گوش میدادم. دستش و تکیه میده به زانوی باباش و ادامه میده:
میومدم با بابا حرف بزنم، یهو ملّا میگفت هیییییییسسسسسس! ماهیها میفهمن!
بعد یهو سیخ مینشست و با حرص به باباش نگاه میکرد و ادای ملّا رو درمیآورد و میگفت: ماهیها میفهمن؟! نه! واقعا میفهمن؟! پس چیه که میگن حافظه ماهی کمه! خب اون بفهمه هم زود یادش میره ما اونجاییم :/
من و باباش داشتیم از درون منفجر میشدیم از خنده :) اما خیلی جدی و بادقت به حرفاش گوش میدادیم و بازخورد بهش میدادیم:عجب! که اینطور! خُب!
بعد خودش دوباره ولو میشد روی زانوی باباش و میگفت: البته مامان راست میگفتا! من هروقت حرف زدم بعدش بیشتر باید منتظر میموندم! وقتی ساکت بودیم ماهیا میومدن سمتِ تور. واااای مامان! جای شما و برادرجونام خالی! بعد از صیّادی بابا من و انداخت تو آب و شروع کردیم شنبازی!
بعد گوشیِ باباش و میگیره و عکسی که باباش ازش گرفته رو نشونم میده و فقط سرِ این خیلی خوشحاله و باذوق :)
برای شام سبزی هم شستم و تو سفره گذاشتم. سبزی هم روی صبور بودن اثر داره. شکرِ خدا یحیی نهایتِ همکاری رو داشت و تا نیمههای شب جیکش درنیومد بچهم :) اما بعد از نیمهشب امانی از ما بُرید! قشنگ معلوم بود بچّه هی ریخته تو خودش و خواهرداری کرده و حالا منفجر شده :))
بعد از شام شاگردبنّا و پسرم رفتن ظرفا رو بشورن. من موندم پیشِ دخترم. بهش گفتم راستی مامان، من فردا کارام سبکتره، ناهار با خودم. میتونی یه ساعت بیشتر بخوابی.
مجبور شدم برنامۀ فردام و سبک کنم که وظایفِ کمتری با دخترم باشه. به بچهها هیچوقت نمیگیم چون الآن این کار و میکنین، یا چون حالتون بده مثلا وظایفتون و انجام ندید، نه، اینجوری بیعار بار میان و هر وقت هر جای زندگی روشون فشار اومد، همۀ مسؤولیتا رو رها میکنن و توقع دارن همه دنیا درکشون کنه. کلا روی اینکه داره تو ماهیگیری سختی میکشه مانوری ندادیم. فقط نقهاش و گوش کردیم. نه تأیید، نه تکذیب. برای همین به بهانۀ سبکیِ کارِ خودم بهش گفتم فردا میتونه یک ساعت (نه بیشتر که همون آسیبهایی که گفتم رو داشته باشه) بیشتر بخوابه.
بیحوصله گفت باشه. شاگردبنّا و پسرم که کارشون تموم شد، نشستیم دورِ هم فیلم ببینیم. مثلِ همیشه به مشورت نشستیم که هرکی چه فیلمی دوست داره تا به اشتراک برسیم. اما خیلی نرم و نامحسوس من و شاگردبنّا نظرات و سوق دادیم به سلیقۀ دخترم. خیلیخیلی نرم و نامحسوس. نمیذاریم دخترم عادت کنه به اینکه چون داره یه سختیای رو متحمل میشه پس همه باید از خودشون بگذرن تا به اون امتیاز بدن! نه! همه سختی دارن! ما هم باید بیتوقع زندگی کنیم.
اما درک و تربیت پروسۀ مجزاییه که پدر و مادر باید خیلی با احتیاط مُجریش باشن. اینقدر نرم و نامحسوس مسیر و بردیم سمتِ دلخواهِ دخترک که پسرم گفت آخجون! شاهرخخان داره :) یعنی فیلم به سلیقۀ دخترمه و پر از بزنبزن و هیجان، اما موردِ پسندِ همهمون که دورِ هم خوش بگذرونیم. خلاصه از فیلیمو پاتان رو گذاشتیم دیدیم.
باز خیلی نامحسوس و نرم حینِ فیلم دیدن دخترم و بغل گرفتم و سرش و گذاشت روی شونهم. حینِ فیلم دیدن هم موهاش و نوازش کردم... بوسیدمش... نازش کردم... خیلی مادرانه تلاش کردم فشار از روی ذهنش برداشته شه. قبل از خواب هم یه دمنوشِ بهلیمو برای همه آوردم و البته باز هدفم دخترم بود.
کِی بشه من ببینم با کلی ماهی بیاد و با ذوق و بدونِ کلافگی برام تعریف کنه اینا حاصلِ دو ساعت صبرِ منه... دو ساعت دندون روی جگر گذاشتن برای رسیدن به هدف...