همسرم دو تا مطلبِ نیمه‌نوشته تو پیش‌نویس براتون داره که یکی‌ش برای همین ایامه، اما پروژۀ جدید فرصت براش نذاشته و شب‌ها هم که یحیی می‌خوابید ازش گرفته شده چون واکسنِ یحیی رو زدیم و چند روزیه تب کرده و شب‌ها هم نمی‌خوابه. من چندین پست تو ذهنم دارم که براتون بنویسم اما امتحان دارم و بچه‌ها امتحان دارن و رساله دارم و یحیی رو دارم. تقسیمِ وظیفه کردیم و شاگردبنّا کمک‌حالِ پسرمه تو درساش چون درگیری و وقتِ بیشتر می‌طلبه، من کمک‌حالِ دخترم هستم چون کمتر وقت می‌گیره و می‌تونم به امورِ خونه هم برسم. از خوشحالیام اینه که پروژۀ بعدیِ همسرم دورکاریه و برای کار روی کتابی باید چند ماهی خونه باشه و پیشِ ما و از این بابت خدا رو شکر می‌کنم و لحظه‌شماری دارم کِی تیر بشه و همسرم پیشمون باشه و با هم کار کنیم. شاگردبنّا که خونه باشه زمان‌بندی‌ها و برنامه‌هامون دقیق‌تره و تقریبا همه به کارامون می‌رسیم، ولی وقتی نیست تنبلی می‌کنیم و کند پیش میریم. اما من نیومدم اینا رو بنویسم، اومدم براتون ماجرا تعریف کنم. ماجرایی که دوست دارم ثبت شه... برای این ماجرا حدودِ چهار ماهه داریم با بچه‌ها نقشه می‌کشیم... چهار ماه، چون درهجرت و دور بودن از شهر و بازار و وسایلِ نقلیۀ عمومی این سختی‌ها رو هم داره... این سختی‌ها که وقتی تولدِ همسرت نزدیکه ندونی چه کار کنی... ندونی چون از بازار و شهر کیلومترها فاصله داری و وسیله نقلیه یا نداری یا اگر داری، جاده برای ترددت که خانومی خطرناکه... نمی‌تونی کار و بسپاری به بچه‌ها چون با اسکورت پدرشون به مدرسه میرن و از مدرسه میان... نمی‌تونی خودت خرید بری چون با همسرت در بازاری و همسرت شاگرداوّلِ دانشگاه فردوسیه و نمی‌تونی بپیچیونیش... پس باید چهار ماه براش نقشه بریزی تا بتونی روزِ تولدِ همسرت رو براش جشن بگیری...

گزینه‌های روی میزمون برای هدیه چی بود؟

کوله‌پشتی چون همسرم عاشقِ کوله‌پشتیه که دستاش آزاد باشه و بتونه تو راه کتاب بخونه... همسرم سال‌هاست تو راه کتاب می‌خونه چون علاوه بر پیش بردنِ کارِ خودش و مطالعاتش، هم‌زمان کارِ فرهنگی و ترویجِ کتابخونی داره و از شرّ آلودگی‌های بصری هم راحته... این و از خاطراتِ امام خامنه‌ای یاد گرفته که فرمودن بخشِ عظیمی از مطالعاتشون مرهونِ ترددهاشون در سطحِ شهر بوده در زمانِ حکومتِ طاغوتِ پهلوی که از شرّ آلودگی‌های بصری در امان باشن. چهار سالِ پیش خودش برای خودش یه کوله‌پشتیِ خیلی خفن و خیلی شیک خرید که واقعا چهار سال در کوه و بیابون و آفتاب و برف و سفرهای اربعین و نیمه‌شعبان و هر کجایی آخ نگفت و هزینۀ سرسام‌آورش و واقعا حلال‌ کرد، اما همسرم تو همین بلوچستان بخشیدش به یه پیرزن که کلی بار رو تو کیسه برنجی انداخته بود پشتش و خودش با کیسه برنجی و کتاب به دست برگشت خونه و من چقدر از دستش حرص خوردم... 

گزینۀ بعدی‌مون تسبیحه که خودم دو سالِ پیش براش یه شاه‌مقصودِ اصل از بازاررضای مشهد خریدم اما تو راهیان نوری که سفرنامه‌ش نیمه مونده، اون سه تا دخترِ فوقِ لیسانس که حسابی با همسرم انس گرفته بودن، زبلی کردن و ازش گرفتن و از دلش سه تا تسبیح درست کردن و گذاشتن تو جانمازاشون و باز من حرص خوردم از بخشندگیِ همسرم... 

البته حرص که می‌گم نه این‌که ناراضی باشم، نه! به این وارستگیِ همسرم همیشه بالیدم، اما دلم می‌سوزه خودش دستِ خالی می‌شه... 

راستی! همسرم سرِ سفرنامه راهیان نور گفت، مخاطبِ ما خانواده‌ها هستن و نهایت چند دخترِ مجرد. مخاطبِ ارگانی و تشکیلاتی نداریم که سفرنامه به دردش بخوره. چون همسرم سفرنامه رو احساسی و معنوی نمی‌نوشت و اصلا با هدفِ تشکیلات و معایب و مزایاش نوشت، اما از فالوورها متوجه شد ممکنه این سفرنامه فایده‌ای در نشرش نباشه و بعد هم که من خواستم بنویسه، گفت اگه یک نفر بگه به دردش می‌خوره ادامه‌ش می‌ده. همسرم! من مخاطبِ اولِ همۀ پست‌هاتم :) میشه سفرنامه رو ادامه بدی و تمام کنی؟ :)

گزینۀ آخر هدیه‌مون هم نو کردنِ سر تا پای شاگردبنّاست چون هزینۀ خریدِ لباسش و گذاشت برای عایشه که پدر نداره و هم‌سنِ دخترمونه... که به بدترین شکلِ ممکن پدرش رو از دست داده و برادری هم نداره که براش پدری کنه... چون از کلِ این منطقه شاگردبنّا سعید و جرجیس و عایشه رو بیش از همه دوست داره و می‌دونه با سرمایه‌گذاری روی اینها میشه چه کادرسازی‌ای کرد... اینجا خرید برای سالِ تحویل مرسوم نیست، اینجا ماهِ مبارکِ رمضان اهمیت داره و عیدِ فطر. خونه‌تکونی یک هفته مونده به ماهِ مبارک رمضان انجام میشه و همه خودشون رو برای مهمانیِ خدا آماده می‌کنن. خریدِ اصلیِ سال هم دمِ عیدِ قربانه و برخی خانواده‌ها دمِ عیدِ فطر هم خرید دارن. ما در خیلی موارد فرهنگِ خودمون رو حفظ می‌کنیم و نه می‌ذاریم منطقه فرهنگِ ما رو به خودش ترجیح بده، نه ما فرهنگِ اونا رو به سبکِ زندگیِ خودمون، مگر مواردی که پیشینۀ فکری و شرعیِ درست‌تری داشته باشه. بنا به این اصل ما برای سالِ تحویل خونه‌تکونی کردیم و سفرۀ هفت‌سین چیدیم، اما خریدمون و گذاشتیم سه روز مونده به ماهِ مبارک رمضان. نوبت به خریدِ دخترم که رسید ازش اجازه گرفتیم عایشه رو هم بیاریم و هم‌زمان برای جفتشون خرید کنیم. بعد از خرید فهمیدم پولِ همسرم تمام شده و سهمِ خودش رو گذاشته برای عایشه، وَ حالا خودش مونده و بلوز و شلوار و کفشی که چهار ساله داره می‌پوشه و گرچه تمیز و اتوکشیده نگهش داشته، اما دیگه رنگ‌ورورفته شده. خیلی رنجیدم... نه این‌که از شادیِ عایشه شاد نشم... لطفا عمیق بخونید... جامع بخونید... من از خوانش‌های سطحی خیلی اذیت می‌شم... همسرم سال‌هاست بهم می‌گه مجازی جای بی‌توقع نوشتنه چون آدم حقیقیاش کمن و بیشتر بهانه‌جوها اینجا رفت‌وآمد دارن... اما من قوّتِ قلبِ اون و ندارم و از سوءتفاهم‌ها و کژفهمی‌ها خیلی اذیت می‌شم... اعتراف می‌کنم همسرم به خاطرِ سلامتِ روحِ من نظرات و باز نکرده چون در بلاگفا خیلی وقت می‌ذاشتم و خیلی درگیریِ ذهنی برام پیش میومد... خصوصا وقتی همسرم موردِ اتهام قرار می‌گرفت... الآن هم فکر نکنید من مخالفِ کارِ همسرم هستم یا از شادیِ عایشه ناراحتم... ابدا! من فقط دلم کباب میشه همسرم سهمی برای خودش قائل نیست... این‌قدر اونجا دلم شکست که چرا کارم و رها کردم و دیگه منبعِ درآمد ندارم که بتونم خودم برای همسرم خرید کنم که خدا درجا به دلِ شکسته‌م نگاه کرد و همون شب... دقیقا همون شب از محلِ کارم در مشهد با من تماس گرفتن و گفتن برای پژوهش نیاز به نیروی دورکار دارن... کارشون هم از نیمۀ خرداد شروع میشه و ان‌شاءالله با تعطیلیِ بچه‌ها من خیلی وقتم آزاد میشه و می‌تونم بهش بپردازم. اما همون شب صحبت کردم و گفتم من نیاز دارم نیمی از حقوقِ کار رو پیش بگیرم و بابتش تعهد بدم. که شکرِ خدا چون محلِ کارِ خودم بود، بدونِ تعهد سه/چهارمِ حقوق رو برام واریز کردن. چون خانوادگی هدیه می‌گیریم و بچه‌ها هم برای پدرشون پس‌انداز دارن، بخشی از پول رو پس‌انداز کردم و با پولِ بچه‌ها روی هم گذاشتیم و نشستیم به نقشه کشیدن برای تولدِ شاگردبنّا :)

شاگردبنّا از اوناییه که تاریخ‌ها از خاطرش نمیره... وَ این خیییییییلی بده! خیییییلی بد! من حاضر بودم مثلِ برادرم یا همسرِ خواهرشوهرم، شاگردبنّا هم هییییییچ تاریخی رو یادش نمونه و سالگرد ازدواجمون رو با تردید بگه و آخرش هم اشتباه، اما وقتی بهش می‌گم می‌خوام برم خرید یا اومدم خرید دیرتر برای شام برمی‌گردم شما درست کن، نخنده بگه راضی به زحمتت نیستم، لبخندت برای من هدیه است :/ پنج سالِ اولِ ازدواجمون رو همین‌جوری می‌زد تو پرم! کلی برنامه می‌ریختم که سوپرایزش کنم، بعد می‌دیدم می‌خنده می‌گه برای فردا برنامه‌ای نریزی ها! اگه ریختی آفرود برام کادو بگیر :/ اون اولا که من قشنگ می‌زدم زیرِ گریه که تو برنامه‌های من و خراب کردی... اونم متوجه نمی‌شد چقدر این مسأله برام مهمه و تعجب می‌کرد از گریۀ من و بعد از کلی ناز کشیدن و آروم کردنم می‌گفت مگه چی شده؟! :/ پنج سال طول کشید تا من فهمیدم باید با مردها مستقیم و بدونِ لفافه حرف زد! من هم سالِ ششم بهش گفتم عزیزم! می‌دونم تاریخ‌ها از حافظۀ روی اعصابت نمی‌ره اما خودت رو بزن به ندونستن! هیچی نگو! بذار فکر کنم سوپرایزت کردم! بذار فکر کنم نمی‌دونستی! بذار فکر کنم از خاطرت رفته! این مسأله برای من مهمه. خیلی مهم. از اونجا به بعد دیگه شاگردبنّا تو ذوقم نزد :) می‌دونست ها! اما انگار نمی‌دونست! 

پنج روزِ پیش بهش گفتم فردا نور می‌خواد بره خرید، منم باهاش میرم. از اونجا میرم دنبالِ بچه‌ها، شما سرِ کارت بمون. یه مکثی کرد و مطمئن شدم فهمیده دارم میرم پیِ خریدِ تولدش... ولی چیزی نگفت. گفت مراقبِ خودتون باشین. کاری پیش اومد زنگ بزن خودم و برسونم. البته ما خیییییلی قبل‌ترش خواستیم مجازی و با دیجی‌کالا کارمون و راه بندازیم که اصلا متوجه نشه، اما دیجی‌کالا به منطقۀ ما ارسالِ کالا نداره و تو مسیرهای معمول نیستیم براش. 

صبح که شاگردبنّا رفت، نور و مادرِ جرجیس بدوبدو اومدن پیشم که با هم بریم. یحیی رو دادم بغلِ نور و چادرچاقچول کردم و نشستم پشتِ وانت :) چون بچه کوچیک داریم، اغلب وانت رو برای ما خونه می‌ذاره که نیاز شد وسیله باشه. جرجیس هم با ما بود و خلاصه زدیم به جاده. تو راه کلی آیه و قسم دادم که کسی نفهمه تولدِ شاگردبنّاست چون دوست نداره و برای خودش از این کارا خوشش نمیاد. من هم چون می‌خواستم جاده رو تا شهر تنها نباشم به شما گفتم. البته نور رو واقعا دوست دارم، نور اینجا خواهر و رفیقِ منه و ما خیلی با همیم، اما خیلی جوانه و زیبا، وَ ترجیح دادم مادرِ جرجیس هم با ما بیاد چون زنِ جاافتاده و نترسیه و تونسته یه گرازِ وحشی رو به تنهایی بکشه و خلاصه مردیه واسه خودش :)

یحییِ تب‌کردۀ ما خیلی بهانه‌گیرتر شده و بابایی، عبای نمازِ شاگردبنّا رو هم برداشتم و پیچیدم دورش که بوی پدرش و بشنوه و آروم‌تر بشه که خدا رو شکر ترفندم جواب می‌ده و خیلی اذیت‌مون نمی‌کنه :)

بچه‌ها رو که از مدرسه برمی‌داریم راه می‌افتیم تو بازارا و کفش و پیراهن و شلوار و یه سری خرت‌وپرتِ دیگه هم می‌خریم. مادرِ جرحیس ما رو یه بازارِ محلی می‌بره که من بلدش نبودم. کلی اجناسِ پاکستانی اونجا هست. من همه‌چیز و ایرانی خریدم، اما اونجا یه کوله‌پشتیِ اجنبی‌ساز می‌بینم که واااااااااقعا شیک و قشنگه وَ بسیار قیمتش مناسب... دل‌دل می‌کنم که اگه بگیرم همسرم شاد میشه یا نه، چون ساختِ ایران نیست، اما کیسه برنجی‌ای که داره سه ماهه دست می‌گیره و می‌بره یادم میاد و دل و می‌زنم به دریا و می‌خرم و می‌گم باید شاد بشه. همینی که هست. من دوست ندارم کیسه برنجی دستت بگیری عزیزم. لطفا از کوله‌پشتیت خیلی شاد شو... لطفا هر روز با علاقه برش دار و به خاطرِ من این یکی رو دیگه به کسی نده :( بگو برای اونی که نداشت بخرم، اما این کوله‌پشتی برای خودت باشه. تو سر تا پای ما رو نو می‌کنی و دلمون و شاد، اما به خودت که می‌رسه میگی دنیا دو روزه و با همینم کارم راه می‌افته... این کوله‌پشتیِ واقعا زیبای اجنبی‌ساز رو لطفا به خاطرِ من خیلی دوست داشته باش *_*

همۀ خریدها که تموم میشه، راه می‌افتم سمتِ خیابونی از شهر که نور و مادرِ جرجیس بلد نبودن. اینجا رو همیشه با شاگردبنّا میایم. اونجا به دخترم می‌گم همه رو ببره بستنی‌فروشی و براشون بستنی بخره تا من برگردم. این خرید و می‌خوام تنهایی برم. همیشه همۀ هدیه‌های روز پدر و تولدِ شاگردبنّا رو خونوادگی و با بچه‌ها می‌خرم، حتی از طرفِ یحیی هم براش کلاهِ جدید خریدم، اما همیشه یه هدیۀ اختصاصی از طرفِ خودمه... تو خلوتِ خودمون هم بهش می‌دم... امسال اول چک کردم ببینم مصطفی مستور کتابِ جدیدی چاپ کرده یا نه، اما نکرده بود. همسرم دیوانۀ قلمِ مستور هست و کلِ مجموعۀ آثارش رو داره. یادم میاد از یه گزینه‌ای که تو همین بازار یه شب دیده بود و با ذوق گفته بود این چقدر عالیه! همسرم خیلی خیلی کم پیش میاد از شئ یا ابزار یا مسأله‌ای مادی ذوق کنه، از کوه چرا، از دریا، از دشت، از لبخندِ حفصه، از تلاشِ سعید، از یه پستِ حال‌خوب‌کنِ یکی از شما وسطِ کلی پستِ رنج‌دار، از دیدنِ بندانگشت‌های ظریفِ یحیی، اما از اشیاء نه... برای همین تا از دیدنِ اون وسیله ذوق کرد تو ذهنم یادداشت کردم براش بخرم... چیزِ خاصی هم نیست ها! قیمتش اندازۀ خریدِ سه کیلو میوه بود... جنبۀ کاری هم براش داره... اما از دیدنش ذوق کرد... روی لب‌هاش خنده اومد... مهم نیست از دیدِ من وسیلۀ بیخود و بی‌کاربردیه... مهم اینه همسرم با دیدنش گفت این چقدر عالیه! رفتم و خریدمش تا به عنوانِ هدیۀ اختصاصیِ خودم بهش بدم. (خوشحالم که وقتی بهت دادمش همون لبخندی روی لبت اومد که وقتی پشتِ ویترین دیده بودیش... مبارکت باشه عزیزمheart)

وقتی برگشتم نور بهم گفت من از طرفِ خودم و همسرم برای شاگردبنّا عینک آفتابی بگیرم ناراحت میشی؟ گفتم معلومه که نه! خیلی هم خوشحال میشم اما شاگردبنّا بفهمه کسی تو منطقه فهمیده تولدشه و به زحمت و خرج افتاده از دستم عصبانی میشه... دخترم سریع گفت واقعا عصبانی میشه ها! ما پارسال چون تازه از مشهد اومده بودیم، کادوهای تولدش و خریده بودیم و در سکوت و خونوادگی برگزار کردیم، امسال دیگه زورمون و زدیم اما نشد. بابا بفهمه کسی به خاطرش تو خرج افتاده واقعا از دستِ ما عصبانی میشه... نور اما اصرار کرد... حتی گفت من می‌خرم و شما بگید از طرفِ خودتونه... به هر زوری بود منصرفش کردیم و با دختر و پسرم براشون توضیح دادیم این یه رازه و نرید به کسی بگید تولدِ شاگردبنّاست ها! کلا هم در این منطقه تولد و جشنِ تولد جایگاهی نداره، دیدم که دوستای دختر و پسرم در مدرسه اهلشن که خاصیت شهره، اما تو این منطقه نه برای دخترا و نه برای پسرا تولد، جایگاهی نداره، چه برسه برای بزرگا! لذا خیالم کمی راحت بود که این مسأله برای کسی مهم نیست. 

برگشتیم و شروع به کادو کردن کردیم. شاگردبنّا از این‌که تو این ساک‌های باکلاس هدیه بده و بگیره بدش میاد... دهه شصتیه دیگه :) ذوق داره همه‌چیز کادوپیچ شده و باسلیقه باشه... ما هم با کلی کادو رنگیِ متفاوت و ربانِ رنگی و چسبِ رنگی، نشستیم به کادو کردن... حتی جوراب و دونه‌دونه و متفاوت کادو کردیم، نه جفت‌جفت... بعد هم به امورِ دیگه مثلِ تزیینِ خونه و کیک و این چیزا پرداختیم. 

جشنِ خودمون که عالی بود و جای همه‌تون سبز :) من از فردای جشنِ خودمون می‌نویسم... 

صبحِ خیلی زود، حوالیِ ساعتِ چهار و نیم، ماسی درِ خونه رو زد... برامون دو برابرِ هر روز نون آورد و پولی نگرفت. چرا؟ گفت این هدیۀ من برای تولدِ شاگردبنّا! من نون‌ها رو خودم گرفتم و مسأله رو پیچوندم و نگفتم به شاگردبنّا! ولی داشتم فکر می‌کردم نور خیلی رازنگه‌داره، محاله گفته باشه! مادرِ جرجیس هم رازنگه‌داره! اصلا ما سه تا اینجا سنگِ صبورِ همیم و خیلی از کارای تشکیلاتی رو هم با همین‌ها داریم پیش می‌بریم. مادرِ جرجیس زنِ بی‌سوادیه از نظرِ مدرسه و مدرک و حتی فارسی خیلی کم می‌تونه حرف بزنه، اما بنیان‌های تشکیلاتیِ عمیقی داره و بصیرت و معرفت در قلبش زنده است و اصلا به خاطرِ همون‌ها شاگردبنّا کنارِ خونۀ اون، خونۀ خودمون رو ساخت و اومدیم اینجا که هم به مادرِ جرجیس نزدیک باشیم، هم به سعید که قابلیتِ کادرسازی دارن. نور به خاطر باسواد بودنش در هر نقطه‌ای برای ما کارآمد بود و نزدیکی به خونۀ اون و ملاک نگرفتیم. 

سرِ صبحانه بودیم که تق‌تق در زدن و... یکی دیگه ازاهالی با یه سبدِ پر از خرما اومد و گفت این هدیۀ تولدِ شاگردبنّاست و براش کلی دعای خیر کرد... پسرم در و باز کرده بود و شکرِ خدا واقعا بعد از کفالتِ یحیی بزرگ شده و به عقلش رسیده بود چیزی نگه... یواشکی درِ گوشم گفت و من ازش خواستم چیزی نگه... وقتی همسر و بچه‌هام راه افتادن سمتِ شهر برن مدرسه و سرِ کار، من و یحیی موندیم. دیدم خبری از جرجیس نشده... هر روز عادت داشت صبحانه رو بیاد پیشِ من و با یحیی بازی کنه. نگرانش شدم و رفتم دمِ خونه‌شون که مادرش گفت کله صبح رفته بیرون از خونه! 

وقتی برمی‌گشتم دیدم یکی از اهالیِ منطقۀ کناری که یک ساعتی با ما راه داره، با موتور اومده درِ خونه و یه جعبه خرما برامون آورده که این هدیۀ ما برای تولدِ شاگردبنّاست... این روال ادامه پیدا کرد تا شاگردبنّا اومد ووووووووو وای! ملّای روستا با بزرگانِ روستا... با یه بزغالۀ نر که بتونه با بزیِ ما جفت‌گیری کنه و ما در آینده صاحبِ گله شیم آوردن که هدیه بدن به شاگردبنّا... 

دور تا دورِ خونه سبیل تا سبیل مرد نشسته برای تبریکِ تولدِ شاگردبنّا... 

لازمه من شاگردبنّا رو توصیف کنم؟! :) من و دخترم به حدی از خشمِ شاگردبنّا به خدا پناه برده بودیم که تو آشپزخونه فقط پذیرایی رو مدیریت می‌کردیم و پسرم چای و میوه می‌برد... تا پسرم میومد تو آشپزخونه می‌پرسیدیم الآن بابا تو چه حالیه؟ اونم می‌گفت وای مامان! برای بابا چای بردم یه جورِ ترسناکی نگام کرد و گفت نمی‌خوام... بابا خیلی ناراحته از دستمون... وَ من و دخترم کاسۀ چه کنم، چه کنم به دستمون و خودمون و می‌خوردیم و باورمون نمی‌شد نور یا مادرِ جرجیس دهن‌لقی کرده باشن... 

من کجا دیگه از کوره در رفتم؟ اونجا که تق‌تق در زدن و همسرِ نور وارد شد با کادویی که عینک آفتابی بود... 

چادر کشیدم سرم و جوری که نگاهم به همسرم نیفته، با بزرگان خوش و بشی کردم و از خونه زدم بیرون و رفتم پیشِ نور. با عصبانیت اونجا رسیدم اما دیدم کارِ نور نیست و نور خودش در تعجبه که همسرش از کجا فهمیده... دو تایی رفتیم پیشِ مادرِ جرجیس و اونم آیه و قسم که کارِ من نبوده و من حتی به بچه‌های خودمم نگفتم... داشتیم برمی‌گشتیم که دیدیم یه گولّه از پسربچه‌ها دارن میرن سمتِ خونۀ ما و سردسته‌شون کی باشه خوبه؟ 

جرجیس! جرجیسِ بی‌صدا و بی‌زبونی که من اصلا فکر نمی‌کردم این چیزا رو متوجه شه... بله! کلِ منطقه و تا پنج روستای کناری رو جنابِ جرجیس باخبر کردن... :/ بعد هم بچه‌ها با هم رفتن دورِ هم و برای شاگردبنّا یه تسبیح از دونه‌های خرما درست کردن... 

شام هم مهمانِ اهالی شدیم به مناسبتِ تولدِ شاگردبنّا... 

ما این چند روز جز زیبایی ندیدیم... وَ همین هم بیش از پیش اعصابِ شاگردبنّا رو خرد کرده... که چرا زحمت برای مردمی که دستشون تنگه و در سختی به سر می‌برن درست کرده... که چرا محبتِ خالصِ این مردمان، خرجِ مایی شده که نتونستیم حتی یه بار از روی دلشون برداریم... 

اما... زیبایی... زیبایی... زیبایی... کاش کلمه‌ها می‌تونستن حجمِ زیبایی‌ای که ما این چند روز دیدیم و برای شما توصیف کنن... ما هنوز مهمان برامون میاد... با هدیه... برای تولدِ شاگردبنّا... ما هنوز اسیرِ خشمِ شاگردبنّاییم و لبریزِ زیبایی‌ای که می‌بینیم... شاگردبنّا با هر کادو میشه یه بمبِ ساعتی که تو خونه در حرکته و ما هی نگرانیم کی منفجر شه... بعد پیش‌دستی می‌کنیم و همه تقصیرات و می‌ندازیم گردنِ جرجیس و با مهری که شاگردبنّا به جرجیس داره می‌تونیم بمب و خنثی کنیم... 

تو خونۀ ما حالا کلی خرماست... دو تا بزی... کلی انبه... کلی کادوهای دست‌ساز... هیزم... کلی محبّتِ سیّال... کلی جای خنده دور تا دورِ خونه‌مون که از مهمان‌ها به جا مونده... کلی دعای خیر که عاقبتمون و آباد می‌کنه... کلی جای بوسه روی پیشونیِ همسرم از لب‌های بزرگانِ روستاها... کلی هیاهوی به‌جامونده از بچه‌ها تو حیاط... 

تو سجادۀ همسرم یه تسبیحِ نه‌چندان تمیز جا باز کرده که از دونه‌های خشک‌شدۀ خرما ساخته شده و هر بار تو ذکرِ الحمدلله، اشک‌های همسرم رو جاری می‌کنه و شونه‌های ستبرِ مردونه‌ش و می‌لرزونه... 

وَ کنارِ لپ‌تاپِ همسرم روی میزِ کار، این کنارِ هدیۀ اختصاصیِ من نشسته که هدیۀ عایشه است... همون دخترِ بی‌بابایی که خودش نشسته و با دستای خودش این و برای شاگردبنّا درست کرده... وَ به جای دستِ شاگردبنّا که نامحرمش بود، دستِ من و بوسید و من هنوز قطره اشکی که موقعِ بوسیدن روی دستم جا گذاشت رو بو می‌کنم... وَ بوی آسمون دلم رو زیر و رو می‌کنه... 

عزیزم؛ 

تولدت مبارکِ من و بچه‌ها... 

می‌دونم با این پست باز هم ساعت‌های بمبِ وجودت فعال میشه... اما... اما قرار و مدارِ ما از وبلاگ این بود که هر پستِ ما یا راه‌گشا باشه یا دل‌گشا... 

من تو این چند روز جز زیبایی ندیدم... وَ این حجم از زیبایی حتما یا راه‌گشاست یا دل‌گشا... 

تو همۀ ما رو به جرجیس بخشیدی... این پُست رو هم به من ببخش و بخند :)