آیۀ مجسمِ قرآن

ایامِ عید خبر رسید یه گروهِ جهادی به روستاهای نزدیکِ ما اومدن. پنج روزی اقامت داشتن و چند کلاس و کمی رسیدگیِ پزشکی و بعد هم می‌رن. خیلی دوست داشتم برم و از نزدیک ببینمشون ولی عید یحیی تازه‌متولد بود و شرایط نداشتم که به دیدارشون برم یا اونها رو دعوت کنم. تا این‌که یه روز دیدم سروصدا به‌پاست که یه سر اومدن روستای ما و الآن دارن بیرون کفش و عروسک و کیفِ مدرسه توزیع می‌کنن. 

وقتی رفتم بیرون دیدم وسطِ روستا ماشین‌شون نگه داشته و دو تا پسرِ جوان و سه تا دخترِ جوان، مشغولِ خیرات هستن(!) مردم هم هجوم‌برده بهشون... یه خانمِ عباپوشِ آرایش‌کردۀ حسابی شهری و شیکان‌پیکان... مشغولِ عکاسی و فیلم‌برداری...

تقریبا همۀ اهالی هجوم برده بودن و فقط سعید دور ایستاده بود و نگاه می‌کرد و جرجیس که درِ خونه‌شون ایستاده بود و جلو نرفت، با این‌که خواهر و برادراش همه در معرکۀ خیرات بودن...

جرجیس که من و دید، بدوبدو اومد سمتم و کنارم ایستاد و دستم و گرفت. با جرجیس رفتم کنارِ سعید ایستادم و ازش پرسیدم چی شده؟! گفت این همون گروه جهادیه که فلان روستا اسکان گرفتن. وسیله آورده. کمی هم لوازم بهداشتی برای خانم‌ها. می‌دونستم چرا نمی‌ره جلو، اما دوست داشتم بپرسم و حتی محک بزنم. پرسیدم چرا نمی‌ری کفش بگیری؟ کفشات خیلی خرابه... سعید خندید و گفت ای شاگردبنّا! خدای ما هم بزرگه... گفتم شاید اینا واسطِ خدا باشن خب! با همون خنده جواب داد اینا خوبن ولی من این‌جوری دوست ندارم... 

به جرجیس نگاه می‌کنم. دستم و سفت گرفته و تکون نمی‌خوره از کنارم. می‌گم جرجیس کفش و عروسک نمی‌خوای؟ حرفی نمی‌زنه و به جاش سرش و به نشونۀ نه تکون می‌ده... 

من تهِ دلم یه الحمدللهِ خیلی بلند می‌گم... خیلی بلند! مطمئنم تمومِ کائنات اون الحمدللهِ من و مِن فضلِ ربّیِ بعدش و شنیدن و ثبت کردن... اگه خروجیِ پنج سالِ بعدِ ما از این روستا، همین جرجیس و سعید باشن، ما ان‌شاءالله به هدف‌مون رسیدیم... 

بعدها ام‌یحیی گفت نور و همسرش هم نرفتن و چیزی نگرفتن. این یعنی به لطفِ خدا شناسایی‌ها درست بوده، انتخاب‌ها دقیق بوده و امیدِ ما به فرداها بیشتر و بیشتره... 

تو همون چند دقیقه‌ای که اون گروه رو از دور رصد کردم، نکاتی دیدم که خوشایند نبود... نه از نظرِ من، که از نظرِ اصولِ اسلامی و جهادی! 

به هر روی گذشت و بعد از چند روز یه شمارۀ ناشناس به همراهم زنگ زد و بعد از سلام و علیکِ صمیمانه‌ای، دیدم مسؤولِ همون گروهِ جهادیه که از مردم شنیده یه غیر بلوچ هم اینجا با زن و بچه‌ش ساکنه. وقتی فهمید با اردوهای جهادی بیگانه نیستم و سابقه‌دارم، صمیمانه‌تر پیگیر شد تا هستن هم و ببینیم و گروهش رو بیاره صحبتی با هم داشته باشیم. 

حقیقت اینه که نه تنها بدم نمیومد که حتی سرم درد می‌کرد برای این دیدوبازدیدهای جهادی و صحبت‌های کاری و هدفمند. با خودم گفتم اگر بشه از پتانسیلِ این گروه هم برای همین منطقه به صورت متمرکز استفاده کرد، خب کلی جلو می‌افتیم و خیلی کارها رو می‌شه به فرجام رسوند. اما تجربه بهم می‌گفت نزدیکی به این گروه‌های ارگانی و سازمانی نه تنها اثربخش نیست، که حتی مانع‌تراش و عقب‌زننده هم هست! لذا راهِ پیچش و در پیش گرفتم و بهانه کردم کار دارم و پسرم تازه‌ متولد شده و مهمان، خونه دارم و شرایطم مهیا نیست. قبول کردن اما شب دوباره تماس گرفتن که از فلان ملّا شنیدن من تو فلان کار هم هستن و این ینی تجربۀ بالا دارم و هرطور شده اکیپ و دوست دارن بیارن برای کسبِ تجربه! 

من در حالِ وسوسه‌شدن بودم که یادم اومد دختر و پسرهای فوقِ جوانی در گروه دارن... من هرچقدر به صورتِ طبیعی صراحت دارم، در کار این صراحت چندین برابر می‌شه و نکات و جزئیات دقیق‌تر به چشمم میاد. ممکنه جوان‌ها اذیت شن و حس بیهودگی و پوچی بهشون دست بده. این بار نپیچوندم. خیلی صریح گفتم من راستش به خاطرِ مسؤول بودنم خلق‌وخوی ریزبینی و ایرادگیریم زیاده... اضافه کنید صراحت و قاطعیت... اگر هم و ببینیم من حتما نکاتِ منفی رو خواهم گفت... حتی بیشتر از نکاتِ مثبت! این شاید خوشایندِ شما و گروه نباشه... با در نظر گرفتن این مسأله ببینید هنوز تمایل دارید جلسه‌ای داشته باشیم یا نه که متأسفانه بیشتر متمایل شد و پیگیر! من هم رحمی نکردم و برای فردا عصر دعوت‌شون کردم. 

چون مهمان داشتیم و دورمون شلوغ بود، خونۀ نور رو هماهنگ کردیم که مهمان‌ها رو ببریم اونجا. همسرش که سرِ زمین بود، خودِ خانمِ نور هم برای کمک به پخت‌وپزِ ماسی به اونجا رفته بودن. خونه کامل در اختیارِ ما بود با وسایلِ پذیرایی که بنده‌خدا نور آماده کرده بود. یحیی رو پیشِ مادرها گذاشتیم و با ام‌یحیی به خونۀ نور رفتیم. ام‌یحیی نمی‌خواست بیاد، من اصرار کردم چون خودِ ام‌یحیی نزدیکِ پنج سال مسؤول گروهِ جهادیِ خواهرانِ دانشگاه بوده و نزدیکِ هفت اردوی سنگین رو با هم مشترکی رفته بودیم و هم به نکات و جزئیاتِ جهادی اشراف داره، هم به خاطرِ مهمان‌هامون کمی تحتِ فشارِ روحی بود و دوست داشتم بندازمش تو جلسۀ جهادی که می‌دونم دوست داره و کمک به روحیه‌شه، وَ هم تنها آدم در دنیاست که بلده زبانِ تندِ من و تلطیف کنه و جوان‌ها رو در تعادلِ فهمِ نکات از تندیِ من نگه داره. 

میانۀ راه جرجیس هم با دیدنِ ما بدوبدو سمتِ ما میاد و با ما همراه می‌شه. مهمان‌ها می‌رسن و جلسه رو شروع می‌کنیم.

یه گروهِ  24 نفره‌ان، مردِ بزرگسالی که حدس می‌زنم هم‌سن و سالِ خودم باشه مسؤولِ کل گروهه. خانمِ مجردی که فوقِ لیسانسِ دانشگاه آزاده هم مسؤول خواهرانه، شش پسرِ جوانِ جهادگر و بقیه همه دخترانِ جوانِ جهادگر. گروه هم کلا دانشجویی. بعد از سلام و علیک و پذیرایی و صحبت‌های معمولی و مختصری از زندگیِ ما که خودِ مسؤولِ آقاشون از اهالی شنیده و برای گروهشون گفت، از ما درخواست دارن مثلِ یه بزرگترِ جهادی تجاربمون رو در اختیارشون بذاریم و صحبت کنیم... من و ام‌یحیی می‌دونیم از دلِ این تعارفات چه توقعاتی بیرون میاد که ما نمی‌تونیم برآورده‌کننده‌ش باشیم... من و ام‌یحیی بارها و بارها از این جلسات دیدیم و می‌دونیم هرچه تعارف و تمجید بیشتر، یعنی توقعِ همراهی و تأیید گرفتن از ما هم بیشتر(!) هرچه به‌به و چه‌چه گفتن به ما بیشتر، توقعِ شنیدنِ به‌به و چه‌چه از ما هم بیشتر! و ما هیچ‌کدوم اهلِ کارِ رزومه‌ای نیستیم که اگه بودیم الآن یا رئیس دانشجوییِ جهاد بودیم یا رئیس کل بسیج دانشجویی و صادرکنندۀ تمومِ اردوهای جهادیِ دانشجویی یا یه کارۀ مهمی تو جهاد سازندگی(!)

سکوتِ سنگینی به خونۀ نور حاکم شده و نه من شروع می‌کنم و نه ام‌یحیی... ام‌یحیی بعدا می‌گفت نگاه به صورتِ دختر و پسرها می‌کرده و می‌دیده خیلی جوان‌ان... ما اگه نکات رو بگیم اینا آیا بهشون برمی‌خوره و دیگه به جهادی برنمی‌گردن؟! یا بهشون برمی‌خوره و به لج و عمد، بدتر عمل می‌کنن؟! یا به فطرتِ حقیقیِ جهاد رجوع می‌کنن و با اصلاح، قوی‌تر به جهادی ادامه می‌دن؟! ام‌یحیی بعدا می‌گفت به این نتیجه رسیده که جهادیِ حقیقی کمیاب شده و این گروه‌ها یا رزومه‌ای‌ان یا برای اردو و تفریح اومدن و حکم گرفتن از بسیج برای استخدام... می‌گفت کسی دیگه دلسوزِ مناطقِ محروم نیست... نیت‌های خالص رو ارگان‌ها و سازمان‌ها اتلاف می‌کنن و آدم‌ها دیگه دنبالِ رضایتِ خدا نیستن و دنبالِ تأیید گرفتن و فالوشدنن... ام‌یحیی ناامید از حرف زدن بود... چیزی نگفت... حتی یادمه سرش و جوری انداخت پایین که یعنی دیگه نمی‌شه به گروه‌های جهادی دل بست... به راهیان‌نورهایی که حتی اونها هم کادرهاشون تغییراتِ محسوسی کرده و تو سفرنامۀ راهیان نوری که ادامه خواهم داد، بخشیش رو گفتیم... من اما راستش اهلِ ناامید شدن نیستم... عقب‌نشینی بلد نیستم... دلسرد شدن یاد نگرفتم... حاضرم طرد بشم اما اصول گفته شه... من راستش پررو هستم! 

جرجیس نشسته کنارم و تکیه زده به زانوم. دستی به سرش می‌کشم و بسم الله الرّحمن الرّحیم می‌گم و شروع می‌کنم:

لطفا یه صلوات بفرستید. 

اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم. 

آقایون! همیشه جوری بشینید که از خانم‌ها جدا باشید و کسی که نوعِ نشستنِ شما رو می‌بینه به تقوای شما آفرین بگه! 

جا می‌خورن! فکر می‌کنم شروعِ طوفانی و سنگینی داشتم! جوان‌ها همه به هم نگاه می‌کنن و بگی تازه فهمیدن عه! نباید مختلط و این‌قدر راحت می‌نشستن، یهو جا می‌خورن! اما حرکتی نمی‌کنن و گیج‌وویج دارن به هم نگاه می‌کنن! این یعنی می‌خوان نشستن رو اصلاح کنن، اما یاد نگرفتن... این یعنی اصول در جهادی منتقل نشده... این یعنی در گروه‌های جهادی کادرسازی و پرورشِ نیرو حذف شده و فقط به برون‌گروهی و هر کاری که قابلِ عکس و فیلم گرفتن و رزومه‌سازی باشه بسنده می‌شه... این یعنی... یعنی شروعِ یک فاجعه!

آقایون! بسم الله! بلند شید و همه بیاید این سمت و کمی جلوتر از خانم‌ها بنشینید! خانم‌ها همه این‌طرف و کمی عقب‌تر بنشینید. مثلِ نمازِ جماعت! 

بی معطلی دختر و پسرها جابه‌جا می‌شن و دقیقا نماز جماعتی می‌شینن جز مسؤولِ آقا... همون مردِ هم‌سالم که هاج‌وواج نگاهم می‌کنه و جا خورده... نگاهش نمی‌کنم که بفهمه ما جنگ نداریم! نگاهش نمی‌کنم که بدونه اینجا یه جلسۀ جهادیه... اینجا کنارِ همیم به خاطرِ اهدافِ بزرگ... نیت‌های بزرگتر... نگاهش نمی‌کنم که بفهمه روی دوشِ ما تو این جلسه این‌قدر وظایفِ سنگین گذاشته شده که جا برای دشمنی و به رخ‌کشیدن‌ها نیست و خیالش راحت باشه من و اون هر دو تو یه تیمیم... عظیم‌ترین سرمایۀ هر ملتی دستِ ماست؛ جوان‌ها! وَ این ماییم که باید بهینه‌ترین استفاده رو از این سرمایه داشته باشیم... هم برای خودشون... هم برای دنیا... 

بالاخره ایشون هم جابه‌جا می‌شن و وقتی بلند می‌شن، به احترامشون از جا بلند می‌شم و دعوت‌شون می‌کنم سمتِ ما جلوی جلسه بیان و کنارِ من بشینن. با بلند شدنِ من و ام‌یحیی و حتی جرجیس برای ایشون حالا نوبتِ نیروهاشونه که هاج‌وواج نگاهم کنن. انگار احترام گذاشتن به بزرگتر براشون تازه اتفاق افتاده باشه، مثلِ بچه‌هایی که دارن رفتار و کردار یاد می‌گیرن، اونا هم پیشِ پای مسؤولشون از جا بلند می‌شن و تا مسؤولشون و من ننشستیم، نمی‌شینن. 

حالا مسؤولشون کنارِ منه و دیگه مخاطبِ چشم تو چشم نیستیم. این کارم دوباره به صمیمتِ قبلی برمی‌گردونش و دوباره همون گرمای محبتی رو ازش حس می‌کنم که تا قبل از اصلاحِ نشستن به من داشت. 

می‌خندم و رو به بچه‌ها می‌گم؛ این می‌شه نوعِ نشستنِ باتقوا... تفکیک‌شده... جوری که خانم‌ها عقب‌تر از آقایون قرار بگیرن تا از نگاه‌های آقایون در امان باشن و راحت و اختلاط و صمیمیتِ نامحرم با نامحرم پیش نیاد...

پسرها از شرم سرشون و پایین می‌ندازن و دخترها با خنده و پچ‌پچه نوعِ نشستن رو تأیید می‌کنن. 

اینها قبلا به من گزارشی از عملکردِ این چند روز رو دادن. براساسِ همون‌ها دارم صحبت می‌کنم. بدونِ تعریف و تمجید شروع می‌کنم به ایرادات رو گفتن. نیروی جهادی، یعنی نیرویی که داوطلب واردِ این عرصه شده و با علاقه. دختر و پسری که از رفاه و امکانات دل کنده و به جای مهمانی‌های عید، پا شده اومده بلوچستان، یعنی نیت و اهدافِ بزرگ داره. پس قطعا نباید از تندی‌ها و ناملایمات برنجه و عقب‌نشینی کنه که اگه کرد، همون بهتر که بره! نیروی جهادی، یعنی مقاومت، تلاش برای اصلاح، و سرسختی. یعنی از در بیرون شد، از پنجره برگرده و پرتوان‌تر! نیروی جهادی اگر به خاطرِ فلان مسؤولِ خوب واردِ جهادی شه، یه روز هم به خاطرِ فلان مسؤولِ بد از جهادی می‌ره! چنین نیرویی همون بهتر که بره! نیروی جهادی اسمش روشه؛ جهادی! یعنی آدمی تهِ تهِ تهِ تلاش! تهِ تهِ تهِ مقاومت! تهِ تهِ تهِ سرسختی! تهِ تهِ تهِ اهدافِ بزرگ! نیت‌های بزرگ! و آمدن و موندن و کار کردن فقط برای خدا! تهِ تهِ تهِ لِه کردن خود و دلخواه‌ها زیرِ پا! 

حرفام و بدونِ تشویق و تحسین شروع می‌کنم که بدونن جهادگر نباید منتظرِ تشویق و تحسین باشه! وظیفه که تشویق و تحسین نداره! وظیفه به گردنمونه و ما موظفیم انجامش بدیم! انجام دادنش وظیفه‌مونه! اگه انجامش ندیم توبیخ داره اما انجام دادنش لطف نیست که تحسین نیاز داشته باشه! جهادی؛ وظیفه‌شه دردِ مستضعفین داشته باشه! فقط و فقط باید به نکات اشراف داشته باشه که دقیق‌تر و اصلاح‌شده‌تر کار کنه. 

کتابِ زندگی به سبکِ جهادی رو با خودم آوردم. جلوم گذاشتم. می‌گیرمش بالا که همه ببینن. ازشون می‌پرسم چند نفر این کتاب رو خوندید؟! بچه‌ها نگاه می‌کنن... با هم پچ‌پچ می‌کنن... نویسنده‌ش و ازم می‌پرسن... و در نهایت کسی نمی‌گه من! چون هیچ‌کدوم این کتاب رو نخوندن! 

کتاب و میارم پایین و ازشون می‌پرسم به نظرتون اولین ویژگیِ جهادگر چیه؟! 

تعدادِ زیادی می‌گن برای خدا کار کنه... تعدادی می‌گن اخلاص داشته باشه... برخی می‌گن خوش‌اخلاق باشه... وَ چند تایی می‌گن اهلِ نمازِ اول وقت باشه... 

کتاب رو دوباره می‌برم بالا و به بچه‌ها می‌گم؛ فرماندۀ کل قوا... امام خامنه‌ای... فرمودن نظم! یک جهادگر اول از همه باید منظم باشه! و در ویژگی‌های بعدی هم نه گفتن نماز، نه خوش‌اخلاقی! ویژگی‌های دیگری گفتن که برید و بخونید! من با همین اولین ویژگی شروع می‌کنم؛ نظم! 

اردوی جهادی، اردوی تفریحی نیست که یه شبه انجام بشه... شما گفتید نیمۀ اسفند تصمیم گرفتید بیاید بلوچستان و بعد فراخوان دادید و تو یک هفته نیرو جذب کردید و بعد هم اومدید! این یعنی برنامه‌ای ندارید! نداشتید! یعنی مصاحبۀ تخصصی نگرفتید از نیروها! یعنی تا سفر نمی‌دونستید فلانی چه تخصصی داره و اینجا قراره چه کاری بکنید! یعنی نیروهاتون از نظر اشراف به مذهب تسنّن که اینجا ممکنه باهاش به چالش بخورن، بررسی نشدن! 

به من یه برنامۀ کلاسیِ 32 گزینه‌ای دادید! یعنی برنامه‌ای نداشتید که چه آموزشِ ثابتی داشته باشید که به خروجی برسه. یعنی فقط وقت رو پر کردید که صرفا زیادِ گزینه‌ها به چشم بیاد... رزومۀ سنگین‌تری پر بشه... عکس‌های رنگی‌تری بگیرید... به جای برگزاری یک کلاس برای هر ردۀ سنی که بعد از پنج روز حداقل تغییری رو ایجاد کرده باشه و به نفعِ منطقه باشه، 32 کلاس برگزار کردید که فقط رزومۀ سنگین بیاره و به نفعِ گروه و ارگان باشه(!)

تفکیکِ سنیِ دقیق نداشتید! کلاسِ متأهل‌ها و مجردها قاطی بوده... برای پسرها برنامه‌ای نداشتید... پسرهای بزرگ قاطیِ کلاسِ دخترهای بزرگ شده بودن... یا در حیاط و محیط مزاحمِ دخترها می‌شدن... پسر همراه دارید اما به جای به کارگیری برای پسرهای روستا، بیکار در محیط بودن و کنارِ کلاس‌های خواهران... 

برای بودجه و اقلام برنامه‌ای نداشتید... بودجۀ عظیمی در دست داشتید که لبریزِ از اقلامِ گران‌قیمت و کثیر هستید اما برنامه‌ای برای استفاده‌ش نچیدید... در خریدهاتون دقت نکردید... نیمی از هدایایی که به مناطق دادید عکسِ جلدهای غربی داشتن... ساختِ اجنبی بودن... نکاتِ فرهنگی در اونها رعایت نشده بود... 

برای هدیه دادن به مناطق برنامه‌ای نداشتید! براتون مهم نبود عروسک به دخترِ دوازده ساله می‌رسه و دفتر به دخترِ سه‌ساله! کفشِ فوتبالی رو دخترِ دبیرستانی برمی‌داره و کوله‌پشتیِ مدرسه رو پسرِ هفت ساله! براتون مهم نبود هدایا هدیه‌شده و با احترام، خونه به خونه تقدیم شه نه خیراتی و با هجومِ مردم... براتون عزتِ نفس‌ها مهم نبود... اون هجوم مهم بود که در عکس و فیلم‌ها شاخص‌تر می‌افته... 

عمدی یا سهوی بودنِ این امور مهم نیست، برای قیامت مهمه و خدا به نیت‌های ما نگاه می‌کنه، اما در کارِ جهادی مهم نیست چون قابی که از شما داره توسطِ این مردم دیده می‌شه مهمه! و اون قاب چند دختر و پسرِ شهری هستن که با هم بگو و بخند دارن... روابطِ صمیمی دارن... عدمِ حفظِ حریمِ محرم و نامحرم دارن... کفش‌ها و ساعت‌های گران‌قیمتِ فاخر دارن... کیف و روسری‌ها و چادرهای زینتی دارن... وَ حتی فکر نکردن که به خاطرِ بچه‌های روستا که محرومن، ساده‌تر بپوشن تا دلی نسوزه... تا این تفکر القا نشه که شهرنشینی بهتره از روستانشینی... تا حس سرخوردگی به بچه‌ها ندید که چرا اونا شهری نیستن و شبیهِ شما زندگی نمی‌کنن! شما به نیتِ شاد کردنِ مردمِ محروم اومدین... اما... 

خدا به نیت‌های شما نگاه می‌کنه، درسته! اما ضربه‌ای که امثال ما به مردم می‌زنن، سنگین‌تر از محرومیت و نداشتنِ این هدایاست! 

شما برنامۀ بلندمدت ندارید چون شناسایی نیومدید! فقط گشتید محروم‌ترین منطقه رو برای رزومه پیدا کردید که بودجه رو صرف کنید و برید و لوحِ تقدیر بگیرید! برنامۀ بلندمدت ندارید چون بودجۀ عظیمتون رو صرفِ امورِ زیربنایی نکردید و به کیف و کفش بسنده کردید که دردی از این مردم دوا نمی‌کنه... که همین هم خوب بود اگر با برنامه تقدیم می‌شد و نشد! شما برنامۀ بلندمدت ندارید چون دندان‌پزشک و پزشکِ شما به مردم نگفتن برمی‌گردن برای ادامۀ عصب‌کشی یا درمان، نفری یه بسته دارو دادید و رفتید... 

شما مردم رو با وعده و وعیدهایی که می‌دونید حتی ده روزِ دیگه خودتون هم یادتون نیست، امیدوار کردید و نمی‌دونید امیدوار کردنِ مردمی که پشتِ کویر چشم به راهِ شما می‌مونن و ده روزِ دیگه یادشون نمیره یعنی چی...

شما جهادی رو به پَلَشتی معنا کردید در حالی که جهادگر به نظم و تمیزی و سلیقه باید شناخته شه! جهادگر کسی نیست که روی زمینِ خاکی بشینه و وقتی چادرش سر تا پاش خاک و گِل شد بخنده و بگه ما خاکی و جهادی‌ایم! نه! جهادی اونیه که حتی تو خاک هم به نظافت و تمیزیِ ظاهرش اهمیت می‌ده و به جای این اداها به زینت‌ها و جلب‌توجه‌هایی که در پوشش داره دقت می‌کنه که اصلاحشون کنه! 

شما برنامۀ درون‌گروهی ندارید! برنامه‌ای برای کادرسازیِ نیروهای جذب‌شده ندارید! این‌که هر سال هر گروه صد نفر جذب کنه یا هزار نفر مهم نیست! این‌که بتونه از این تعداد چند نفر رو هم‌پا و هم‌فکر و هم‌دردِ خودش کنه و معتادِ جهادی، این مهمه! شما گفتید گروهتون هفت سال سابقه داره و عین این هفت سال، این خانم مسؤول خواهران بودن و این آقا مسؤول کل... این یعنی شما تو این هفت سال برای درون‌گروهی فاقد برنامه بودید و نتونستید نیروها رو رشد بدید که یه مسؤولِ خواهرانِ دیگه هم تربیت کنید... یه مسؤول آقای دیگه... که هر کدوم می‌شن یه زیرشاخۀ عظیمِ دیگه! 

شما برنامۀ درون‌گروهی نریختید که این چند جوان هم اینجا کار یاد بگیرن و به استقلال نزدیک شن... غذاتون تو ظرفِ یک‌بارمصرف از بیرون میومده و خودتون آشپز نداشتید! وقتی نکاتِ فرهنگی در درون‌گروهی رعایت نشده یعنی عنوانِ مسؤول فرهنگی در شما یه عنوانِ فرمالیتۀ تشکیلاتِ ظاهریه! جهادگر اعتقادی به ظرفِ یک‌بارمصرف نداره چون دردِ طبیعت داره... چون حواسش هست غذاش نباید از مردمِ روستا بالاتر باشه... اصلا جهادگری که نحوۀ خرجِ بودجه رو ندونه که جهادگر نیست! یارِ امام، کم‌خرج و پرفایده است! 

کم‌خرج.

پرفایده.

 

می‌گم... می‌گم... می‌گم... می‌گم...

فضا چنان سنگینه که حس می‌کنم روی قلبِ همه‌مون یه کوه گذاشتن... 

بچه‌ها بهت‌زده دارن پنج روزشون و با حرفای من می‌سنجن و حس بیهودگی و پوچی داره ویرانشون می‌کنه...

مسؤولِ آقا عصبی از این همه نقد به جای به‌به و چه‌چهی که رسمِ جلساتِ جهادیه و توقعش رو داشته، سرخ شده و از این جلسه پشیمونه...

من و ام‌یحیی با عِرقمون به جهاد، غصه‌دارِ این اتلافِ بودجه و نیروی انسانی و وقتی هستیم که بابِ ارگان‌ها و سازمان‌ها و مردم و نیروها شده و اصولی که دیگه کسی طرفدارش نیست...

من و ام‌یحیی غصه‌دارِ رسالتِ حقیقیِ جهادگر هستیم که این سال‌های اخیر کم دیدیم... کم دیدیم... 

من سکوت می‌کنم... کتابم و میارم پایین... منتظرم ام‌یحیی به دادِ بچه‌ها برسه و صراحت و نقدهای طوفانیِ من رو تلطیف کنه... اما ام‌یحیی هم خسته از دینِ تحریف‌شده... خسته از مذهبی‌های صورتی... خسته از اسلامِ رحمانی... خسته از تشیعِ انگلیسی... خسته از جهادیِ خالی‌شده از معنا و پرشده از ظواهر... خسته از نیت‌های بدونِ برنامه... خسته از انتخابِ دلخواه‌ها به جای وظیفه... طوفان رو ادامه می‌ده:

ببخشید! من هم می‌خوام نکته‌ای بگم! نکته‌م از سرِ نادانی و ندونستن نیست... من خودم جهادگرم... مسؤولیت داشتم... گروه داشتم... سال‌ها لبِ مرز فعالیت داشتم... وَ نمی‌تونم یه چیزایی رو ببینم و در سکوت ازش بگذرم... چون جهادی؛ باور و علاقه و عشقِ من و همسرمه... ما اگه سکوت کنیم، هم به شما که با نیت‌های عظیم پا به این راه گذاشتید خیانت کردیم... هم به جهادی... به فرهنگِ خدمت به مستضعفین؛ ولی‌نعمت‌های کل زمین...

اولین و مهم‌ترین وظیفۀ یک جهادگرِ خانم؛ حفظ عفت و حیاست! این عفت و حیا اول از همه از پوشش شروع می‌شه! شما اگر گروهی امدادی بودید، یا گروهِ خیریه، یا NGO، مهم نبود که مانتویی تو گروهتون داشته باشید... یا چادری‌ای که ناخن کاشته... یا محجبه‌ای که یک لایه آرایش روی صورتش داره... نه مهم نبود! حتی مهم نبود که به جای پوشش چادر، از عبا استفاده کردید که ظاهرا خیلی پوشیده است اما در عمل جلبِ توجه داره و حتی در شهر هم ذائقۀ بصری و به مرور فکریِ آقایون رو تغییر می‌ده و ظلمیه در حقِ خودِ ما خانم‌ها... 

اما وقتی داوطلب شدید با گروهِ بسیج دانشجویی بیاید اردو جهادی، حتی اگه شخصا قبول نداشته باشید، باید و موظفید حداقل‌ها رو رعایت کنید چون مردم شما رو به بسیج می‌شناسن! و دختر بسیجی ِ اصیل و واقعی رو همه به عفت و حیا! چیزی که من انتظار داشتم اول از همه در مسؤول خواهرانِ شما ببینم و ندیدم! 

مسؤولِ خواهران که عبا و روسریِ رنگی پوشیده بود و یه لایۀ ظریفِ آرایش روی صورتش داشت خیلی جا خورد... ام‌یحیی ادامه داد:

حتما با خودتون می‌گید این چه امر به معروفیه که در جمع و علنیه! حتما فکر می‌کنید ما آبرو بردیم و شما رو کوچیک کردیم! ولی فکرِ شما مهم نیست! شما افراد نیستید که ما تک به تک گوشه بکشیم و بگیم این رو رعایت کن! نه! شما یه گروهِ جهادی هستید که دارید فعالیت می‌کنید و احتمالا می‌خواید ادامه هم بدید! باید اصول رو بدونید! این‌که چرا مسؤولین به شما این اصول رو نگفتن جای سؤاله! 

نگاهِ همۀ بچه‌ها می‌افته روی مسؤولِ کل... ام‌یحیی ادامه میده:

ما می‌دونیم بعد از این جلسات چی می‌شه... تجربه داریم به اندازۀ موهای سرمون... ما قضاوت‌ها و حرف و حدیث‌ها رو می‌دونیم! اما محاله از اصول کنار بکشیم. ام‌یحییِ سر به زیرِ من که تا اون لحظه نگاهش روی فرشِ خونۀ نور بود و حرف می‌زد، حالا شبیهِ روزهایی که لبِ مرز چهارصد دخترِ جهادگر رو مدیریت می‌کرد، خیلی قاطع و مسؤولانه سر بلند کرده و چشم توی چشمِ بچه‌ها بهشون می‌گه برادرانِ من! خواهرانِ من! حلالِ محمد صلوات الله علیه تا قیامت حلاله... حرامِ محمد صلوات الله علیه تا قیامت حرام! فریبِ تفسیرها و تأویل‌ها رو نخورید! فریبِ ارگان‌ها و سازمان‌ها و رزومه‌ها و همایش‌ها رو نخورید! فریبِ کراوات‌ها و ریش‌ها رو نخورید! فریبِ نیم‌تنه‌ها و چادرها رو نخورید! مؤمن و متقی رو از حرف‌ها و قیل و قال‌ها پیدا نکنید! مؤمن‌ها و متقی‌ها گمنامند و ساکت! چون مشغولِ عمل‌اند! دنبالِ مؤمن و متقی‌ها بگردید و مؤمن و متقی عمل کنید! نه از عاشورا میشه درسِ صلح و مذاکره گرفت، نه از کلِ تاریخ می‌شه فقط به عفوهای پیامبر اشاره کرد! دین رو جامع و مانع بخونید و بفهمید و عمل کنید! 

دوباره سکوت... سکوتی سهمگین... نگاه‌های شرمندۀ بچه‌ها... نگاهِ خشمگینِ مسؤولِ آقا و خانم... 

من آخرین حرف‌ها رو می‌زنم: 

جهادی بمونید اما مؤمن و متقی. ما از دشمن و معاند نمی‌ترسیم... از سربرهنه‌ها و لخت‌ها نمی‌ترسیم... از فاسدها و فاحشه‌ها نمی‌ترسیم... از زن، زندگی، آزادی نمی‌ترسیم... اینها هیچ عرضه‌ای ندارن... کاری ازشون برنمیاد... اینها عصرها وقتِ تراپی دارن و صبح‌ها یوگا و مدیتیشن تا بتونن زندگی کنن... از آدم‌هایی که تو زندگیِ خودشون موندن، نترسید چون کاری ازشون برنمیاد و کفِ روی آبن...

ما از مذهبی‌صورتی‌ها می‌ترسیم! از مذهبی‌های بی‌بصیرت! از مذهبی‌های همیشه مشتاقِ تقیه! از بی‌تفاوت‌ها! از مسلمان‌زاده‌های بی‌تقوا و عمل! از قاریانِ اهلِ تأویل! از شیعه‌های انگلیسی! ما از چادری‌هایی می‌ترسیم که کفش‌های تق‌تقی می‌پوشن و لاک می‌زنن! ما از ریشوهای تسبیح به دستی می‌ترسیم که با نامحرم بگو و بخند دارن... ما از جهادگرهایی که تحتِ فرمانِ ولیّ فقیه نیستن می‌ترسیم... از اینها خیلی کارها برمیاد... اینها خیلی خطرناکن... علی بن ابیطالب رو قاریِ قرآن سر شکافت... سرِ حسین بن علی رو اهلِ صوم و صلات به نیزه بردن... مادرِ پهلوشکسته‌مون از همونی سیلی خورد که اهلِ نمازِ جماعت بود... از نفاق‌های خفی و جلی باید ترسید! از اتفاقاتی که در کاورِ دین و مذهب در جریانه! از فتنه‌های غباری و مه‌آلود که آدم رو مردّد می‌کنه... نه فساد و فحشای علنی مثل زن، زندگی، بردگی که اتفاقا جمعیتِ متدینین رو بالا برد و راهپیمایی‌های انزجاری رو دیدید... سوئد سکس رو ورزش معرفی کرده و علنی می‌خواد براش مسابقات رقابتی برگزار کنه... این فساد و فحشای علنی بیشتر از قبل مردمِ دنیا رو به پناهِ اسلام می‌کشونه... اما جشن‌های میدانِ امام‌حسین‌ها خطرناکن... مداحی‌های قِری خطرناکن... دخترمحجبه‌های اهلِ سوت و کف و سیگار خطرناکن... روحانی‌های رنگی و در عبا و جین خطرناکن... مولودی‌های بی‌تقوای میلادِ ائمه خطرناکن... عروسی‌های بدونِ رقص و آوازِ با دف‌نوازِ زنِ بی‌حجاب‌ خطرناکن... عروس‌های کاملا پوشیدۀ آرایش‌کردۀ لباسِ اندامی‌پوش خطرناکن... روضه‌های بی‌منبعِ روی منبرها خطرناکن... هیئت‌های خالی از سیاست خطرناکن... همایش‌های جهادِ تبیینِ بدونِ دین خطرناکن... اربعینیِ بدونِ ولایت فقیه خطرناکه... وَ اینها نه مأمورینِ جمهوریِ اسلامی هستن... نه زیردست‌های آقای رئیسی... اینها از ما هستن... از دلِ همین بسیج‌ها... همین ارگان‌ها... همین مصاحباتِ من و شما... همین اردوهایی که ما باعث و بانیش هستیم... از سکوتِ ما... از تأییدِ ما... از همراهیِ ما... از عدمِ مطالبۀ ما... از بی‌تفاوتیِ ما...

بیشتر از چهل سالِ پیش، خمینیِ کبیر نشست پشتِ یه میزِ کوچیکِ چوبیِ آبی‌رنگ، تو یه خونۀ محقر. با یه خودکار و یه کاغذ یه دنیا رو جوری تکون داد که هنوز که هنوزه عظیم‌ترین کاخ‌ها و میزها... پیشرفته‌ترین سلاح‌ها و رسانه‌ها... وحشی‌ترین جلادها و آدم‌کش‌ها... حریفش نشدن و نمی‌شن و نخواهند شد... 

این من و شماییم که باید انتخاب کنیم کجای این انقلاب بایستیم و با چه رویکرد و عملکردی... 

برادرانِ من! خواهرانِ من! امام خامنه‌ای سال 89 فرمودن:

"شما اگر درس قرآن هم آنجا ندهید، خودِ حضور یک جوان مؤمن و متدین و متشرع در یک مجموعۀ روستائی، در بین جوانان، در بین مردم، مظهر مجسم آیۀ قرآن است!"

ما باید مدام از خودمون بپرسیم من شاملِ این فرمایش می‌شم؟! 

من؛ مظهرِ مجسمِ آیۀ قرآنم؟! 

.

.

.

یه مثال می‌زنم و جلسه رو تموم می‌کنم:

نمی‌دونم آخرین بار کی مشهد بودید. چایخونه حرم رو دیدید یا نه. تو حرم چند تا چایخونه است. چای میدن به زوار. زوار خیلی اونجا رو دوست دارن. اونجا زائرها خیلی ذوق دارن به خادم‌ها کمک کنن و استکان‌های خالی رو جمع کنن. هرکی رو می‌بینی یه سبد دستشه و دنبالِ استکان خالیه. دلش می‌خواد کمک کنه. نیتش هم خیره و ان‌شاءالله خدا به نیتش اجر می‌ده. اما دلبخواهشه... چون دوست داره کمک می‌کنه... دنبالِ وظیفه نیست! چرا این و می‌گم؟! چون برای جمع کردنِ استکان دورِ چایخونه کلللللللی خادم و زائره. اما برای جمع کردنِ پوستِ نبات‌ها یا لیوان‌های یک بار مصرف از روی زمین، جز دو تا خادم کسی نیست........ زمین مملو از لیوان و پلاستیک... همه هم می‌بینن... اما کسی پلاستیک دستش نمی‌گیره زیر دست و پای مردم خم شه برای جمع کردنِ زباله‌ها! چرا؟! چون کسی وظیفه و ضرورت رو دوست نداره! چون وظیفه و ضرورت دلبخواه نیست! چون این یکی رنج داره! خم و راست شدن داره! دست لوچ شدن و کثیف شدن داره! سختی داره! بی‌کلاسی داره! چون این مهمه که من چی دوست دارم! نه این‌که خدا و امام چی دوست دارن! نه این‌که الآن کجا نیرو لازم داره! نه این‌که کار سخته که هیچ‌کس طرفش نمی‌ره روی زمین مونده! این میشه دلیلِ این‌که چرا هیئتی زیاد داریم اما جهادگر کم! روضه‌ای و جلسه‌ای زیاد داریم اما جهادگر کم! همایشی و جلسه‌ای و مدیریتی زیاد داریم اما جهادگر کم! 

جهاد؛ تلاشِ همراه با رنجه! وَ به استقبالِ رنج رفتن کارِ هر کسی نیست! 

    عصرهای کریسکان

    هربرت مارکوزه می‌گه: یک انسانِ تک‌ساحتی به درد نمی‌خوره، انسان بااااااید چندساحتی باشه! 

    اگه ماجرای سعید رو در قالبِ وبلاگ می‌خوندیم، یعنی یکی از ماها سعید بود و بعد میومد زندگیش و می‌نوشت، مطمئنم علیهش چندین پُست به‌روز می‌شد که بابا این داره دروغ می‌گه! چاخان می‌کنه و خیال کرده دنیا همون فضای مِتاوِرسیه فیلمای آمریکاییه! مطمئنم که علیهش چندییییین پُست به‌روز می‌شد، چرا؟! برگردیم به جملۀ اول! چون ما آدم‌های چندساحتی نیستیم! نمی‌خوایم باشیم! وَ اگه کسی پیدا شه که چندساحتی باشه و این رو هم جار بزنه، حسابی ما رو پیشِ خودمون شکسته! حسابی روی ما رو کم کرده و ما برای این‌که این شکستِ عظیم رو باور نکنیم، شروع می‌کنیم به دست و پا زدن و جیغ و داد کردن که آااااای مردم! این داره دروغ می‌گه ها! اصصصصلا چنین چیزی ممکن نیست! اما تهِ تهِ تهِ دلمون هزار ستون فرو ریخته که نه! ممکنه! وَ سعید سردشتی؛ همین آدمِ کم‌سوادی که دکتری و فوق لیسانسِ من رو نداره... کتاب‌های خفنی که من خوندم رو نخونده... همین آدم که تا خودِ 1400 زنده و سرِ پا بوده و غیر قابلِ تحریف... نمونۀ بدونِ انکارشه!

    بیاین بیشتر روی خودمون رو کم کنیم! کتاب که نمی‌خونیم که تو لیستِ خونده‌هامون شماره بزنیم و با اون لیست هرجا رفتیم اعتبار گدایی کنیم که! قراره خوندنا به عمل برسه... و اگرنه فرقمون چیه با الْحِمَارِ یَحْمِلُ أَسْفَارًا؟! این همه خوندیم و خوندیم و خوندیم، همون‌قدر هم عمل کردیم و عمل می‌کنیم و عمل خواهیم کرد؟! من از این کتاب خوشم میاد چون رُکّه :) چون می‌زنه برجکِ هرچی ادعاست رو میاره پایین :) چون بی‌تعارفه و از این‌که مخاطبش نصفه و نیمه رهاش کنه ترسی نداره! حرفش و می‌زنه :) چه من و تو فالوش کنیم، چه آنفالوش :) وَ این خصلتِ خفن، واقعا در کُردجماعتِ ماست... خفن‌های نترسِ شجاعِ صریحِ متوکّل... :)

    داشتیم بیشتر روی خودمون رو کم می‌کردیم! چطوری؟ با ساحت‌های بی‌شمارِ کتاب که اگه این‌قدر سَرسَرکی و صرفِ یه اشاره ازشون نمی‌گذشت، حتما ما از شدتِ احساسِ کمبود و کم آوردن و شکستِ بهانه‌ها، گوشه و کنارِ یک صفحه‌ای سکته می‌کردیم! 

    کتاب، بی‌رحمانه با صدای معلمِ شهید؛ مرتضی مطهری شروع می‌شه... با صدای رسای شجاعت و آگاهی... بلافاصله و بی‌اونکه رحمی به ما بهانه‌زده‌های پشتِ تقیه خواب‌رفته کنه، همون سؤالاتی رو می‌کوبه تو صورتمون که تهِ دل‌های مسلمان اما بی‌ایمان‌مون رخنه کرده: انقلاب کردیم که همه‌چیز درست شه! اما چی شد؟! 

    بعد درست وقتی که خیال می‌کنیم بَه‌بَه! قراره این کتاب هم به بهانه‌های ما دامن بزنه و سرِ کبکِ ایمانِ ما رو بیشتر در برف فرو کنه، درست وسطِ ذوق کردنمون از این سؤال، شَتَرَق! باکریِ شهیدِ مفقودالاثرِ نترسِ بی‌کلۀ مؤمن رو میاره که با جوابش صورتِ ایمان‌مون رو از سیلی سرخ کنه: "راست می‌گی! باید کار کنیم و اوضاع رو درست کنیم!"

    خدای من! این اسم‌های سهمگینی که صفحه به صفحه روبروی ما باز می‌شه رو چکارش کنیم؟! ما بهانه‌پرست‌های تقیه‌احکامِ بی‌بصیرت چه جوابی به صیاد و چمران و باکری و بروجردی بدیم؟! می‌دونی؟ تو دانشگاه درسایی که سخته رو به استادای تازه‌کار یا استادایی که فن بیان ندارن نمی‌دن... درس‌سخته، میشه برای اون استاد کله‌گنده‌هه که خیلی بارشه و هر کلاسی رو هم قبول نمی‌کنه و پروازیِ چندین دانشگاهِ خفنِ داخلی و خارجیه و کلاسش هم همیشه مملو از مستمع آزاده... 

    وقتی تو همون چند صفحۀ اول، چندین اسمِ سنگین ردیف می‌شه... یعنی بحث خیلی جدیه! یعنی درس؛ درسِ سختیه! یعنی فقط چمران باید می‌بود که این و به من بفهمونه... فقط باکری از پسِ روی زیادِ من برمیومد... فقط بروجردی... فقط صیاد... فقط مطهری... فقط این آدم‌های چندساحتی بلدن چطور روی منِ تک‌ساحتیِ پرمدعا رو کم کنن! 

    من از خودم با صدای بل________________ند به خدا پناه می‌برم: اعوذ بالله مِن الشیطانِ الرجیم... وَ مِن نَفسی... 

    وَ تکیه‌زده به زمزمۀ مصطفی چمران پا به ساحت‌هایی می‌ذارم که از صراحتِ تجلّی‌شون بر ایمانم وحشت دارم! 

    خدایا! مرا به خاطرِ گناهانی که در طولِ روز با هزاران قدرت عقل توجیهشان می‌کنم ببخش! 

     

    ساحتِ خانواده:

    "ما رفتنی هستیم. باید زود ازدواج کنی و بچه‌دار شی... بچه‌ها ماندگان و جایگزینِ ما می‌شن!"

    چمران تمومش کن! من دارم زندگیِ مردی رو می‌خونم که جَوونیش به اسارت گذشته... به شکنجه... به زجر... به ناامیدی... به تحقیر و تخریب و ترور... چمران با من از زندگی می‌گی وقتی من دارم صفحه به صفحه مرگِ تدریجی رو مرور می‌کنم؟! چمران اینها توهمه نه؟! صفحاتِ این کتاب مالِ زمانیه که انقلاب نوپا بوده... موشک و پهپاد نداشته... واکسنِ کرونا نداشته... معدن و خط لولۀ صادراتی نداشته... قدرت نداشته... عزت نداشته... سواد نداشته... داروی درمانِ سرطان نداشته... لعنتی! سیمِ خاردار نداشته... کلی کلی کلی نداشته و جاش یه لیستِ بلندبالا داشته از اسامیِ گروه‌های مختلف که تو همین خاک و با همین زبان، مسلّح روبروی انقلابِ نوپاش بودن و تو به فکرِ ماندگان و جایگزین بودی و سعید سردشتی که صفحه به صفحه زندانی و زیرِ شکنجه بوده و همسرش زیرِ بارِ ترورِ شخصیتی و حیثیتی پیر شده، پنج تا بچه آوردن و پنج تا سعید و سُعدای دیگه برای آینده گذاشتن؟! چمران ما در رفاهیم! در امنیت! ما حالا در شورای حقوق بشر ریاست داریم و شرق رو زیرِ عبای انقلاب گرفتیم و غرب به دریوزگیِ ما افتاده و ما انقلابی‌ها پشتِ آه و ناله‌های بی‌بصیرتی پنهان شدیم و از آینده سیریم که بخوایم به ماندگان و جایگزین فکر کنیم(!)

    علی؛ یه پسرِ نوجوون، بدونِ موبایل... بدونِ توپ... بدونِ ورق و قلیون... بدونِ پول... بدونِ PS5... بدونِ وبلاگی که از بی‌برنامگی مدام اونجا آنلاین باشه... بدونِ بی‌مسؤولیتی... بدونِ بی‌عاری... یهو می‌پره وسطِ صفحات که به رخِ ما پدرها و مادرهای دلسوزِ بی‌عقل بکشه که نباید پسرم و تن‌پرور بار بیارم که فرداروزی از مسؤولیت فرار کنه و به هزار بهانه ازدواج رو به تأخیر بندازه یا اگه ازدواج کرد به هزار بهانه آویزونِ خانواده بمونه و دخترِ بخت‌برگشته رو از زندگی سیر کنه... علی وسطِ صفحه‌های زندان و شکنجه و حیرت، روغنِ سوخته از زمین جمع می‌کنه و می‌بره به کرکره‌های مغازه‌ها می‌زنه و پولِ بازو درمیاره... پولِ حلالِ بازو... پولِ حلالِ مسؤولیت‌پذیری و خانواده‌داری و خانواده‌دوستی و ایثار و گذشتن از خود بدونِ هیچ منّتی... علی! یه نوجوون! که آخرش حجلۀ عروسیش، حجلۀ عزاش شد و عاقبت بخیر... عاقبت بخیر شد که ما پدر و مادرای دلسوووووزِ بی‌عقلِ امروزی، آه براش می‌کشیم که این حیفه! فقططط باید درس می‌خوند و پزشک می‌شد! یه پزشکِ تک‌ساحتیِ بی‌درکِ به‌دردنخور که چون مسؤولیت و محبت یاد نگرفته، زیرمیزی گرفتن و تو بیمارستانِ دولتی عمل نکردن و بی‌اخلاقی با بیمارِ سر تا پا نیاز و درد رو فقط خواهد آموخت(!) علی؛ یه نوجوون... که شده مردِ هشت زن و بچه و یه پدرِ پیر! 

     

    ساحتِ رسانه:

    یه زمانی معاویه گوسفندهای مردم رو می‌دزدید و چو می‌نداخت علی دزدیده! مردم باور می‌کردن و از علی بیزار می‌شدن... 

    بینِ این صفحات، فرزندانِ معاویه با لباسِ خلبان‌ها گاو و گوسفندِ مردم رو دزدیدند و چو انداختن ارتشی و سپاهی‌های انقلابی دزدیدن و مردم از انقلابی‌ها بیزار شدن... 

    امروز هم معاویه‌صفت‌ها، لباسِ روحانیت به تن کردن و سبز و بنفشِ ما شدن و جان و مال و امید و آیندۀ مردم رو غارت کردن و چو انداختن سیّدعلی غارت کرده... وَ مردم... همین مردمِ کتاب‌خونِ نایسِ باشعورِ امروزیِ باسوادِ باکلاسِ دنیادیدۀ نسلِ هوشِ مصنوعی... باز هم باور کرده... 

    اوووووو کجاش و دیدی! اینجا مردمش از اعدامِ قاتل‌ها غصه‌دار می‌شن و مذهبی‌صورتی‌هاش به مرجعیت می‌رسن و فتوا می‌دن فتحِ مکۀ پیغمبر با بخشش بود(!) معلومه این صفحاتِ رک و صریح رو تاب نمیارن چون کم‌گذاشتن‌ها رو به رخ می‌کشه و فتواهای من‌درآوردی‌ رو رسوا می‌کنه! 

     

    ساحتِ روایت:

    صفحاتِ هفتاد و هشت تا فرارِ سعید از زندان رو یادتونه؟! نویسنده داره از خودش روایت می‌کنه. اگه بیانی بود و وبلاگ‌نویس، الآن کمِ کم بیست نفر علیهش پُست نوشته بودن که چه آدمِ مغرور و متکبّری! ببین نشسته وسطِ روایتِ یکی دیگه داره از خودش تعریف می‌کنه!!! چرا؟! چون این‌قدر حقارتِ نفس باب شده که تاب نداریم یکی از نور بگه و نور نشونمون بده... چشم می‌دوزیم به انگشتی که سمتِ نور رفته و به جای نور، انگشته رو محو می‌شیم! ما کم گذاشتیم... ما از نور کم بهره بردیم... ما برای دویدن به سمتِ نور بهانه آوردیم... توجیه کردیم... دنیا رو مقصر دونستیم و خونواده و شرایط رو... معلومه تحمل نمی‌کنیم یکی تو بدترین شرایط... تو مخوف‌ترین زندان‌ها... تو بدترین شکنجه‌ها... دستِ منبسطِ نور رو روی شونه‌هاش نگه داشته باشه و هنوز از روزنه‌ها نور ببینه و گرم شه و به بقیه هم بگه و نشون بده... معلومه حسادت می‌کنیم و قیل و قال! 

     

    ساحتِ ضرورت:

    ما بستگی داره کجا باشیم(!) با کی باشیم(!) چرا باشیم(!) بابِ دلمون باشه یا نه(!) پولِ خوب بدن یا نه(!) به حرفِ ما بکنن یا نه(!) حرف، حرفِ ما باشه یا نه(!) معلومه کتاب و نصفه و نیمه رها می‌کنیم و دیگه دوسش نداریم وقتی برابرِ ما یکی رو آورده از کفِ کفِ کفِ جامعه، بدونِ شرایطِ خاص، بدونِ پول و امکانات و پارتی، بدونِ تحصیلات و منم‌منمِ ماها(!) یکی که تو هر موقعیتی باشه... تو هر شرایطی... سعی می‌کنه بهترین باشه! حتی وقتی همونایی که به خاطرشون زندانی و شکنجه و تحقیر شده، بهش شک دارن و می‌ندازنش زندان... معلومه تحمل نمی‌کنیم صفحاتی رو که یکی با مهارت روبرومون ایستاده و به جای همۀ اون چیزایی که بالاتر نوشتم، به ضرورت توجه می‌کنه! هررررجا ضرورتی احساس کنه، به رنگِ ضرورت می‌شه! دلخواهش رو سر می‌بُره و دوست دارم_ ندارم‌هاش رو دور می‌ریزه و بی هیچ چشمداشتی می‌چسبه به ضرورت! 

    اینجا آدم برای شناسایی کردن ضروریه؟ من هستم. بسم‌الله! 

    اینجا راننده آمبولانس ضروریه؟ من هستم. بسم‌الله! 

    اینجا ازدواج ضروریه؟ من هستم. بسم‌الله! 

    اینجا فرزندآوری ضروریه؟ من هستم. بسم‌الله! 

    اینجا تحملِ منافقین ضروریه؟ من هستم. بسم‌الله! 

    اینجا موندن در زندان ضروریه؟ من هستم. بسم‌الله! 

    اینجا فرار از زندان ضروریه؟ من هستم. بسم‌الله! 

    اینجا نیروی تخریب ضروریه؟ من هستم. بسم‌الله! 

    اینجا امدادرسانی ضروریه؟ من هستم. بسم‌الله! 

    اینجا امر به معروف ضروریه؟ من هستم. بسم‌الله! 

    اینجا معلم شدن ضروریه؟ من هستم. بسم‌الله! 

    اینجا دل کندن از خونواده ضروریه؟ من هستم. بسم‌الله! 

    اینجا موندن کنارِ خونواده ضروریه؟ من هستم. بسم‌الله! 

     

    ساحتِ غیرت: 

    "من

    خاکِ 

    کشورم رو

    با پول و 

    دینار و

    دلار

    عوض

    نِ

    می

    کُ

    نَم!"

    این فریادِ بل_______________ندِ سعید تو دلِ صفحۀ صد و سیزدهِ کتاب بود! 

     

    ساحتِ عفّت: 

    دختری از کردستان عَلَم شد که روسری‌ها از سرها بیفته... اون‌وقت همون علیِ ساحتِ خانواده... همون نوجوونِ مسؤولِ باتفاوت... همون نوجوونِ کُردِ خوش‌غیرت... سر از صفحۀ صد و شانزده بر می‌آره که فریبه! دخترِ بی‌حجابی که به اسمِ کردستان قربانیش کردن تا پیراهنِ عثمانِ فساد و فحشای خودشون کنن فریبه! کُرد روی حجابِ خواهرش خیلی حساسه... کُرد نمی‌ذاره خواهراش تو کوچه هم‌بازیِ پسرها شن... کُرد برابرِ منافقین می‌ایسته چون از فساد و فحشا بیزاره!

    منافقین جایی بینِ صفحاتِ شصت و سه تا شصت و پنج، نفس‌های آخرشون رو کشیدن... رسوا شدن... سَقَط شدن... صفحۀ صد و هجده زیرِ پای کردستانِ غیورِ متدیّنِ ایرانمون خُرد شدن. 

     

    ساحتِ عزّت:

    تمامِ یک زنِ کُرد... تمامِ سُعدا... تمامِ یک زنِ ایرانی... نه! اصلا تمامِ تمامِ یک زنِ مسلمان.

     

    ساحتِ لقمه:

    مُلِئَت بُطونُکُم مِن الحَرام؛ کلامِ همون امامِ مظلومیه که تا قیامت روزی مثلِ روزِ مصیبتِ ایشون نیست... لقمه مهمه! لقمه مهمه! لقمه مهمه! لقمه است که تعیین می‌کنه تو آدمی بشی که جای جلّاد و شهید رو عوض کنی یا نه... لقمه تعیین می‌کنه برای چه آدمی استوری بذاری و هشتگ ترند کنی... لقمه تعیین می‌کنه تو روح‌الله عجمیان باشی یا محمدمهدی کرمی... لقمه تعیین می‌کنه صدام حسین باشی و به خاکِ همسایه حمله کنی و بنویسی جِئنا لِنَبقی، یا قاسم سلیمانی باشی و برای نجاتِ همسایه بری و برای داعشی نامه بنویسی که حلالت کنه چون از خونه‌ش چندروزی استفاده کردی... لقمه مهمه که بچه‌های خمینی میانۀ صفحۀ صد و بیست و سه، زخمی و گرسنه‌ وسطِ شهرِ جنگ‌زده‌ان اما دست به گلابی‌های درخت‌ها نمی‌زنن چون مالِ مردمه... تا بادِ خدا نَوَزه و روزی رو از جایی که خیال نمی‌کنن برسونه، دست به مالِ مردم نمی‌زنن... چون لقمه برای عاقبت بخیر شدن مهمه! 

     

    ساحتِ الگو: 

    سوره باوه؛ تیزهوشی، توکّل به امدادِ غیبی، تاکتیک، استفاده از اختلافاتِ دشمن علیه خودشون، وَ...

    گمنامی! حتی در صفحاتِ گوگل و کتاب‌های تاریخ! 

     

    ساحتِ تربیت: 

    نامه‌نویسی‌های همین بیان رو مرور کنیم... حتما به پُستِ چند وبلاگ خوردید که نامه‌نویسی داشته... وَ اغلب پُست‌هایی که بعد از خوندنشون باید دلت برای ورودیِ ذهنت بسوزه و این‌قدر استغفار کنی تا خروجیِ ذهنت نشه همون... garbage in ,garbage out! وَ در خوش‌بینانه‌ترین حالت، مملو از بیهودگی! 

    حالا نامه‌های مردی که جوونیش در زندان و زیر شکنجه پا به سن گذاشته رو ببینیم! نق و ناله؟! ناامیدی؟! بیهوده‌انگاری و احساس‌گراییِ صرف؟! سیاه‌نمایی و تلخ‌نویسی؟! بابا چی‌ می‌گم! طرف نامه‌هاش کنترل می‌شده، آیا می‌رسیده، آیا نمی‌رسیده! برمی‌داره برای خانواده‌ش می‌نویسه "سرآمدِ اخلاق باشید! مانعِ انحراف باشید! با خانواده همکاری کنید!" طرف دنده‌هاش زیرِ شکنجه خُرد شده و زخم‌هاش عفونت کرده... اون‌وقت تو نامه‌ای که چک می‌شه و رسیدن و نرسیدنش با خداست، امر به معروف و نهی از منکر کرده! معلومه مادر و پدرِ دلسوزِ بی‌عقلی که به بهای جایزه بچه‌ش رو مجبور کرده یه سفره پهن کنه برای شام، این کتاب رو نمی‌تونه بخونه و زود خسته می‌شه و می‌ذارش کنار! این کتاب ما رو با خودمون درمی‌ندازه! نویسنده و سبکِ قلم و نوعِ کاغذ و سیاه و سفید بودنِ عکس‌ها و ایراداتِ نگارشی و ویرایشی بهانه است! ما پای این کتاب تربیتِ فرزندمون به باد می‌ره و به روی خودمون نمیاریم دوست داریم بخوابونیم زیرِ گوشِ روانشناسای غربی که حاصلِ توصیه‌هاشون شده بچه‌های لوس و زودرنج و شکننده و عقده‌ای و بی‌تلاش و زورگو و پرخاشگر و افسردۀ ما! ما پای این کتاب تربیتِ خودمون بر باد می‌ره که همین انسان‌های تک‌ساحتیِ آویزوونِ مدارک و مقاله‌ها و خانواده و مال و اموالیم و بوی گندِ ادّعا و تکبّر سر تا پامون رو برداشته! 

     

    ساحتِ شجاعت:

    نه خاطرۀ کودکی... نه انهدامِ توپ‌کوره! فقططططط این‌که بفهمی "زرنگی از ما نیست، معبر با لطفِ خدا باز می‌شه!"

     

    ساحتِ شهادت: 

    یه سیلیِ محکم از صفحۀ صد و پنجاه و سه به گوشِ هرکی به جای درس خوندن و تلاش کردن و جهاد کردن و ازدواج کردن و بچه آوردن و کار کردن و کار کردن و کار کردن، مدام التماسِ دعای شهادت داره؛

    "دعا کن پیروز شیم و کسی کُشته نشه!"

     

    ساحتِ اخلاص: 

    دلسرد می‌شیم می‌نویسیم اما فالو نمی‌شیم؟! دلسرد می‌شیم فالو می‌شیم اما موردِ پسند واقع نمی‌شیم و آنفالو می‌شیم؟! دلسرد می‌شیم لایک نمی‌گیریم؟! دلسرد می‌شیم دیس‌لایک می‌گیریم؟! دلسرد می‌شیم نویسندۀ فلان وبلاگ برای همه پیام می‌ذاره اما به ما محل نمی‌ده؟! دلسرد می‌شیم آدرس وبلاگمون لینک نمی‌شه؟! دلسرد می‌شیم از نور بنویسیم اما کسی از نورنوشته‌های ما خوشش نمیاد؟! دلسرد می‌شیم پویش و بررسی می‌ذاریم اما کسی لبیک نمی‌گه؟! دلسرد می‌شیم امر به معروف و نهی از منکر می‌کنیم اما اثر نمی‌کنه؟! دلسرد می‌شیم فحش و تهمت می‌شنویم؟! دلسرد می‌شیم بهمون ایرادهای بنی‌اسرائیلی می‌گیرن؟! دلسرد می‌شیم اونی که لینکش کردم و فالو، نه لینکم می‌کنه و نه فالو؟! دلسرد می‌شیم فلان ارگان کار می‌کنیم اما قدرمون رو نمی‌دونن؟! دلسرد می‌شیم دلسوزی می‌کنیم اما توهین برداشت می‌شه؟! دلسرد می‌شیم به خانواده محبت می‌کنیم اما اونا ذره‌ای تغییر نمی‌کنن؟! دلسرد می‌شیم با دوستمون مدارا می‌کنیم اما اون وقیح‌تر می‌شه؟! دلسرد می‌شیم با فامیل صلۀ رحم می‌کنیم اما اونا بددهنی می‌کنن؟! دلسرد می‌شیم از عزیزمون پرستاری می‌کنیم اما قدردانی نمی‌شیم؟! از هر کارِ خوب و خیری که شرعیه و دقیق دلسرد می‌شیم؟! 

    چون برای خدا نیستیم :) بی‌خود اما و اگر نچینیم و توجیه نیاریم! چون ما متکبّرین ِ خودخواهِ خودپسند برای خدا کار نمی‌کنیم!

    صفحه‌ش و یادتونه؟! این‌که کی گفته یادتونه؟! 

    "کار

    برای 

    خدا

    دلسردی

    ندارد!"

    تمام!

     

     

     

    || این دورِ سومِ کتابخونی خیلی به من چسبید! خیلی کِیف داد! پیر شدم پای این کتاب بس که به رُخم کشید هیچی نیستم و هیچ کار نکردم! هییییییییچ کار! سرشکسته شدم دیدم ایییییین همه تک‌ساحتی و به‌دردنخورم... صفحه به صفحه جون دادم بس که هی با خودم گفتم اگه من جای سعید بودم چه کار می‌کردم و جوابِ آبرومندی نداشتم... اما سعید هم‌وطنِ منه... هم‌سنگرِ منه... هم‌جبهۀ منه... هم‌باورِ من... هم‌دین و هم‌مسلک و هم‌آیین و هم‌فکرِ من... سعید؛ خودیه... دوسته... من انتخاب می‌کنم دوستم من و از خوابِ خرگوشیم بیدارم کنه تا این‌که زیرِ پای دشمن از خواب بِپَرم!||

    || اگه صفحات رو خواستید رجوع کنید، من کتابِ واقعی خوندم، نه مجازی. نمی‌دونم صفحاتش یکیه یا نه. تا می‌تونید کتابِ واقعی بخونید که هم بتونین صفحات و چک کنین، هم آدم‌ها و بچه‌ها به جای موبایل... کتاب دست‌تون ببینن :)||

    || تولدِ ولی‌نعمت‌مون مبارکمونheart... اگه کسی مشهده، خواهش می‌کنم از طرفِ من و خانواده‌م دورِ آقا بگرده و قربون‌صدقه‌شون بره و براشون غزل‌غزل شعر بخونه و به ذکرِ صلوات، گل‌بارونشون کنه...........||

    || نتایج این خوانش دسته‌جمعی: لینک||

    کاری ساده که با "نیّت" و "خلوص" می‌تونه بزرگترین اثرات رو بگذاره:

    لینک

    پدرِ کوه و دریا و نور

    روی ایوان، در عبور و مرورِ نسیمِ خُنک و بدونِ خاکِ عصرگاهی نشستیم. ام‌یحیی شربتِ سکنجبین و عسلِ مقبولی درست کرده و توی لیوان‌های بلوری با چند تکه یخِ قلبی‌شکل مخلوط کرده... عرقِ سردِ لیوان‌ها عنان از کفِ نفسِ راحت‌طلب ربوده... من اما به توصیۀ خمینیِ کبیر در چهل حدیث، خلافِ خواستۀ نفسم عمل می‌کنم و نوشیدنِ شربت رو به تأخیر می‌ندازم... به جای دلرباییِ قطراتِ آب روی لیوان‌ها چشم می‌دوزم به دخترم که گوشۀ حیاط، نزدیکِ بزی‌ها، یحیی به بغل، بلند بلند حافظ می‌خونه و با چرخ زدنش یحیی رو می‌خندونه... جهانِ فانی و باقی... فدای شاهد و ساقی... که سلطانیِّ عالم را... طُفیلِ عشق می‌بینم... 

    چین‌های دامنش روی نسیمِ بلوچستان، موج‌سواری می‌کنه... پیراهنِ بلندِ عربیش و از عِراق خریدیم... پیراهنِ بلند و شکیلی که به سبکِ لبنانی‌ها مثلِ مانتو و کامل پوشیده است... آبیِ متمایل به سورمه‌ای با گل‌های ریز و سپید... همون مانتویی که وقتی دید، اول از مادرش پرسیده بود بابا دستش بازه؟ می‌تونم ازش بخوام این و برام بخره؟ وَ این مراقبتِ دخترانۀ بامرام از جیبِ پدرش رو، سال‌ها مادریِ ام‌یحیی به معرفتش اضافه کرده... وَ ام‌یحیایی که با اطمینان از موجودیِ جیبم جواب داده آره! می‌تونی ازش بخوای... وَ باز مادریِ زیرکانۀ ام‌یحیی که خودش مستقیم برای خریدِ این مانتو نظر نداده و بیش از سؤالِ دخترش، واردِ حریمِ پدر_دختریِ ما نشده... دخترم که به من گفت این رو می‌خوام، گفتم بخریم بابا ولی برای توی خونه دست‌وپاگیرت نیست؟ زیادی پوشیده نیست؟ وَ دخترم گفته بود برای بیرون بابا... مثلِ لبنانی‌ها... از این روسری بزرگا هم می‌گیرم که مثلِ چادر می‌پوشونه من و... وَ من فهمیده بودم حجابِ زیبای لبنانی‌ها که برای ما ضدّحجابه و در کشورِ خودشون عرف و حجاب، و اصلا برای همین به چشمِ ما زیباست...، دلِ دخترم رو برده... وَ در ذهنش اون رو "مثلِ چادر" کرده... مکثی کردم و تو دلم توسل کردم به امام زمان ارواحناه فداه... که کمک کنن مسیرِ درستی رو پیشِ پای خودم و دخترم بذارم... مسیری که بوی خیرخواهی‌ش قلبِ حاصلخیزِ نوجوانِ من و سرسبز کنه و ایمان بیاره من بهترین‌های دنیا و آخرت رو براش می‌خوام... توسل کردم به مربیِ حقیقیِ همۀ پدرها و مادرهایی که خودشون متربّیِ این مربی هستن و در دستِ تعمیر... دست کردم توی جیبم و بیشتر از هزینۀ اون مانتو رو به دخترم دادم. لبخند زدم و گفتم برو بخر بابا. من همین بیرون منتظرم. وَ این "من همین بیرون منتظرم" برای خونوادۀ ما یعنی عدمِ رضایت... که ما همه با هم خرید می‌کنیم و حتی برای جورابِ هم نظر می‌دیم و از ذوقِ چشم‌های هم‌دیگه می‌فهمیم کدوم لباس تو اتاقِ پرو به تنِ ما نشسته و کدوم یکی تو تنِ ما زار می‌زنه... 

    دخترم دستم و گرفت... گفت بابا! مانتو رو دوست نداری؟ گفتم چرا بابا! خیلی قشنگه و فکر می‌کنم خیاط فقط به عشقِ این‌که تو تنت کنی این و دوخته... فکر کنم اگه تو نخری، دیگه هیچ‌کس نخره و فروشنده بیچاره شه... چون این مانتو تو تنِ همۀ دخترای دنیا زار می‌زنه و فقط به قامتِ زیبای تو تن می‌ده... دخترم خندید... ذوق کرد... چشم‌هاش پرفروغ شد... اما دستم و رها نکرد... پس چرا نمیای تو مغازه؟ چون اگه تنت کنی و به جای چادر، بشه حجابت و زیباییت رو مفت و مجانی بذاره دمِ دستِ هر کس و ناکسی... حس می‌کنم از دستت دادم... اما شما بخر چون نظرِ شما برام مهمه... چون بهت اعتماد دارم... 

    بوی خیرخواهی تا سلول‌سلولِ هستیِ دخترم رسوخ کرده... دستم رو می‌بوسه و می‌گه بابای ستاره‌ای من! نمی‌خرم! کی گفته من و از دست می‌دی؟! وَ ام‌یحیی؛ ستونِ تکیۀ پدرانگیِ من، واردِ معرکۀ القای شِبه اسلام به جای اسلام می‌شه و دوشادوشِ من علیهِ این هجومِ ضدّفرهنگی بذر می‌پاشه به سرزمینِ حاصلخیزِ هستیِ دخترمون؛ 

    عزیزِ دلم لبنانی‌ها وقتی این و می‌پوشن، تو کشورشون همه شکلِ همن... این می‌شه عُرف... یعنی چون همه این‌جوری‌ان، جلبِ توجه نداره براشون... خودشون متوجهِ زیبایی‌شون نمی‌شن و پوشیدگی به چشم‌شون میاد... ولی تو کشورِ ما و حتی عِراق... این حجاب چون فرق داره با عموم... به جای پوشیدگی، تمایز و زیبایی رو اول به چشم میاره... ما حجاب می‌کنیم که زیبایی‌مون جلوه نکنه... که کسی بابتِ ظاهرمون به ما توجه نکنه... باطن و فکر و اندیشه‌ و عمل‌مون به چشم بیاد... برای همین این برای ما مساوی با چادر نیست... دخترِ زیبای من و می‌ندازه سرِ چشم‌ها... دخترِ ارزشمندِ من می‌شه دمِ دستی... تو گنجِ عمرِ مایی... محاله بذاریمت دمِ دست و اجازه بدیم به چشمِ هر کس و ناکسی بیای... فقط اونی که لایقِ گنجِ وجودته باید مَحرمِ دیدارِ زیبایی‌هات بشه... اونی که حفظ کردنِ تو از جونش هم براش واجب‌تره... ما مانعت نمی‌شیم، دوست داری بخر... دوست داری بپوش... ولی ما از این‌که گنجِ عمرمون حراج شده رنج می‌کشیم و در حقت دعا می‌کنیم از دستت ندیم... 

    آخ از کلامِ ام‌یحیی... آخ! دخترم چشم‌هاش گرم شده و به لایه‌ای حریرِ اشک، خیس... با چه فخری لبخند می‌زنه و با چه غروری به این پیراهن نگاه می‌کنه... "با هم" می‌ریم می‌خریمش چون به ما گفته فقطططططط برای شما می‌پوشم... فقططططط شما حق دارین تو تنم نگاهش کنین... فقط برای باباییِ خودم... وَ حالا دلِ باباییش و با چین‌های دامنِ پیراهنش بُرده وقتِ غزل‌خوانی، زیرِ گوشِ برادرش... اگر بر جای من غیری گُزیند دوست، حاکم اوست... حرامم باد اگر من جان به جای دوست بُگزینم! 

    پسرم روی کتاب و دفترش، پهن شده کنارِ من... مشقِ ریاضی می‌کنه که امتحانش رو خوب بده... ام‌یحیی، رَسته از امورِ خونه میاد و به ما اضافه می‌شه... وقتی با چادرِ گل‌دارش کنارم می‌شینه، بهش می‌گم نگاهشون کن! وَ اشاره می‌کنم به دخترِ یحیی در بغلم... نگاهشون کن! مصاحَبَتِ کوهستان و آفتاب... صخره و اقیانوس... غرب و شرق... صولتِ سرما و هُرمِ گرما... متولدِ کویر و دریا و آفتاب... در آغوشِ متولدِ کوه و صخره و درّه... می‌بینی؟ لطافت در آغوشِ استقامت... سرسختی؛ پناهِ گرمای محبّت... وسیع مثلِ یحیی... بلند مثلِ دخترمون... 

    ام‌یحیی از شاعرانگی‌های بی‌گاهم به وجد اومده که پسرم سر بلند می‌کنه و سؤال می‌پرسه پس من چی؟ من متولدِ چی‌ام؟ وَ تمامِ تعلیق‌ها به نقطۀ اوج می‌رسه...

    پسرم... پسرم... پسرم... 

    به مِهر نگاه و به اسمِ صداش  می‌کنم و شروع؛ 

    تو وطنی... زادگاهی... کوچه و خیابون‌های آشنایی... خانواده و فامیل و دوست و همسایه‌ای... تو خراسانِ بزرگِ منی... مشهدِ منی... لهجۀ تند و شیرینِ منی... تو صحنِ انقلابِ منی... گنبدطلای منی... اسمال‌طلای منی... نقّاره‌خونۀ منی... تو کبوترِ حرمِ منی... وَ آغوش باز می‌کنم و بهش می‌گم به خاطرِ حُبِّ امام رضاجان دوست دارم بغلت کنم... وَ مداد به‌دست و با شوق پر می‌زنه بینِ دست‌هام... سرم و می‌ذارم کنارِ گردنش... بوش می‌کشم... بوی کاشی‌های مسجدِ گوهرشاد دورِ احساسم جوونه می‌زنه... دست می‌برم به موهای نرم و لَختش... به نرمیِ همون فرش‌های دست‌بافتِ رواق‌های مرکزیه که روشون صد بار افتاد و بلند شد تا راه رفتن یاد گرفت... می‌گم بابا! تو فرزندِ امام رضاییِ منی... بعد از دو تا فرشته‌مون که عطای دنیا رو به لقاش بخشیدن و برگشتن بهشت که شفیعِ ما باشن، امام رضاجان بودن که تو رو به ما هدیه دادن... تو معجزۀ کمیلِ پنج‌شنبۀ صحنِ انقلابِ منی... تو استجابتِ خدمت‌های عاشقانۀ مادرتی... رحمتِ واسعۀ پنجره فولادی... ما هجرت‌ها رو با نفس‌های تو دوام می‌یاریم که هوای حرم رو به ما هدیه می‌ده... پاهای تو بیش از خواهر و برادرت رواق به رواق و صحن به صحنِ حرم رو دویده... دست‌هات بیش از اونها به در و دیوار و کاشی‌های حرم تبرّک جُسته... گنبدطلا بیش از اونها، تو چشم‌های تو منعکس شده... من هزار بار دست گذاشتم روی سرت و امام رضاجان رو به نفس‌هات قسم دادم و حاجت گرفتم... تو آبروی منی در حرم... واسطِ منی پیشِ آقا... تو چهارشنبه‌های ناطقِ امام‌رضاییِ منی... من نگاهِ امام رو به برکتِ حضورِ تو در زندگیم به خودم جلب می‌کنم... تو اتصالِ منی با حرم... با ملجأ... با پناه... با امام... تو مأوای منی... آسایشِ منی... ما به سرسختیِ خواهرت تکیه زدیم و به وسعتِ محبتِ یحیی دل‌گرم شدیم... اما با هوای تو نفس می‌کشیم... تو معنا و معنویتِ خونۀ مایی... نور و سرورِ مایی... تو پسرِ امام‌رضاییِ مایی... 

    وَ چنان می‌فشارم به آغوشم که گویی پنجره فولاد... 

    .

    .

    .

    من و خونواده‌م... اینجا در ایوان... در امن و امان... چند کیلومتریِ مرزِ پاکستان... مدیونِ اون پنج‌تا جوونیم که پرپر شدن... وَ خبرِ شهادت‌شون، شیرینیِ خبرِ اعدامِ ظالمینِ اولِ هفته رو به کام‌مون تلخ کرد... پنج تا جوونِ مظلوم که خونی نریخته بودن... ظلمی نکرده بودن... وَ پیرپاتالای آلبانی براشون با کف زدن عزاداری نکردن... وَ اونا که لقمۀ حرام با گوشت و خون‌شون آمیخته شده و مُهر خورده به قلب‌هاشون، براشون هشتگ ترند نکردن و سینه چاک ندادن... من نمی‌دونم پدرهاشون چی می‌کشن؟! چی می‌کشن؟! مثلا صبح زنگ زده باشم پسرم و حال و احوال کرده باشم... تلفن رو قطع کرده باشم و رفته باشم پی کار و زندگی... عصر زنگ زده باشن که جوونِ رعنام و بی‌اون‌که ظلمی کرده باشه از دست دادم... تلفن رو قطع کنم و ندونم کجای دنیا چاهِ هق‌هق‌م بشه و کجای دنیا تکیه‌گاهِ کمرِ شکسته‌م...

    .

    .

    .

    خدا همۀ عمرم سرِ من منت گذاشته و با لطف و کَرَمش با من برخورد کرده... 

    اما دو جا لطفش رو در حقم به اِکمال رسوند؛ 

    وقتی ام‌یحیی رو روزیم کرد... 

    وقتی پدر شدم... 

    پدرِ دخترم...

    پدرِ فرشته‌هام...

    پدرِ پسرم...

    پدرِ یحیی...

    .

    .

    .

    الهی هرگز با من متناسب با اعمالم برخورد نکنه و به لطفش من و باز هم تاجِ افتخارِ پدری عطا کنه... من گمانِ نیک به خدا دارم که با هر بار پدری، از سرِ تقصیراتم گذشته و از نو به من فرصت داده... 

    واجبِ فراموش‌شده

    سال 85 یا 86 بود که شاگردبنّا برای یه مسألۀ درسی باید می‌رفت دانشگاه تهران. یه یک ماهی کار داشت و خوابگاه گرفت. می‌خورد به همین ایام، البته فکر می‌کنم اوایلِ خردادماه بود. آره! یادم اومد! چون وقتی رفتم پیشش، چند روز بعد، رحلتِ امام بود و یادمه از کلۀ صبح رفتیم مرقد. هفتۀ آخرِ اقامتِ شاگردبنّا تو تهران بود که گفت من هم برم پیشش تا یه تفریحی هم داشته باشیم و تهران‌گردی کنیم. من هم از خداخواسته، پدرم برام بلیط قطار گرفتن و خودم و رسوندم تهران. وقتی رسیدم آدرسِ خونۀ یکی از دوستانِ متأهلش و داده بود که برم پیشِ خانومش تا کلاسش تو دانشگاه تمام شه، اما من از دانشگاهِ 50 تومانی خوشم میومد :) انداختم از راه‌آهن رفتم درِ دانشگاه منتظرش. من کمی دورتر از درِ دانشگاه ایستاده بودم کنارِ خیابون که دیدم شاگردبنّا اومد بیرون امااااا...

    دیدم کنارش یه دخترِ جوانه! دارن با هم صحبت می‌کنن! منم غیرتی شدم که این کیه؟! با شوهرِ من چرا داره حرف می‌زنه؟! انداختم و رفتم پیش‌شون که دختره بفهمه آقامون زن داره :) وقتی رسیدم صدای شاگردبنّا میومد که داشت می‌گفت اینجا محل تحصیله... همۀ اونایی که میان این داخل با کلی تلاش و زحمت اومدن که بتونن یا به یه جایی برسن و به خودشون و خانواده‌شون خیر برسونن، یا برای کشورشون تلاش کنن... درست نیست که ما تمرکز رو ازشون بگیریم و با خودخواهی به خودمون فکر کنیم! 

    شما سال 86 رو یادت بیار! اون موقع وضعیتِ حجاب چطور بود؟ خوب؟ بد؟ افتضاح؟ عالی؟ همین‌قدر بگم آثارِ ویرانیِ عُظمای خاتمی و بهمنی که راه انداخته بود و گولّه برفیه هی بزرگ و بزرگتر می‌شد برپا بود... حالا دوباره به سالِ 86 فکر کن! اون موقع امرِ به معروف و نهی از منکر جایگاهی داشت؟ به نظرت رواج داشت؟ اصلا کسی مشغولش بود؟ اصلا‌تر اگه کسی امر به معروف و نهی از منکر می‌کرد، طرفِ مقابل با این مسأله آشنا بود؟ 

    شاگردبنّا داشت امر به معروف و نهی از منکرش می‌کرد!!! سالِ چند؟! 1386! کجا؟ جلوی دانشگاهِ تهران! چرا؟! چون اگر یادتون باشه یا عکس و فیلمای اون موقع رو دیده باشین، اون زمان مد شده بود از این مانتوهای کمرچسب با آستینایی که برش(چاک) داشت و دست رو تا آرنج نمایان می‌کرد می‌پوشیدن. تو فیلمای دهه هشتاد مهناز افشار زیاد می‌پوشید. شاگردبنّا سرِ آستینای دختره داشت امر به معروف و نهی از منکر می‌کرد :)

    تو همون ایامی که تهران بودیم، چند بارِ دیگه هم اتفاق افتاد. یادمه رفته بودیم سمتِ امامزاده چیذر و امامزاده اسماعیل علیهما السلام. خیابونای اونجا رو خیلی جفت‌مون دوست داریم. هر بار هم با هم رفتیم تهران، حتما این قسمتِ شهر می‌ریم. فکر می‌کنم قبلا هم تو خاطرۀ نارنجک از اونجا نوشتیم. واقعا اونجا برای من و همسرم نوستالژیک و پر از خاطراتِ خوشه... حتی الآن از یادآوریش از نهایتِ بهجت قلبم ملتهب شده... اونجا رفتیم برای مزارِ شهدای امامزاده چیذر دسته‌گل و گلاب بخریم، یه خانومی واردِ مغازه شدن که به سبکِ اون دوران، موهاشون و فوکلی داده بودن بالا و روسریِ ساتن رو گره زده بودن و آرایشِ عجیبی هم کرده بودن. اون زمان ابروهای خییییییلی نازک مد بود، با رژ لب قرمز! شاگردبنّا همون یه نظری که طبیعیه در تردّد و آدمیزاد چشمش می‌افته رو که دید، نتونست تحمل کنه! گل و که خریدیم و از مغازه اومدیم بیرون، گفت صبر کن، این خانم که اومد بیرون برو بهش بگو حجابش مناسب نیست. من با چشمای گرد گفتم من برم؟! من بگم؟! شاگردبنّا خیییییلی طبیعی جواب داد آره دیگه! شما خانمی، خانم به خانم بگه بهتره. من دستپاچه شدم. اون زمان واقعا ِ واقعا امر به معروف و نهی از منکر باب نبود... طبیعی نبود... تو اسلام بود ها! اما تو مسلمونیِ ما نبود... من هم می‌دونستم از فروعِ دینه اما ندیده بودم کسی انجام بده که من هم یاد بگیرم. هم برام عجیب بود... هم برام ترسناک بود... هم برام خجالت‌آور بود... نه امر به معروف و نهی از منکر، نه! خودم خجالت می‌کشیدم برم به کسی بگم خانم موهاتون رو بپوشونین... از خلقِ خدا خجالت می‌کشیدم، از خدا نه(!)... خلاصه گفتم من نمی‌تونم! شاگردبنّا با تعجب نگاه کرد و پرسید چرا؟! منم هم‌چنان با حیرت جواب دادم خب... خجالت می‌کشم! شاگردبنّا گفت از دینت خجالت می‌کشی یا از دستورِ خدا؟! من جوابی نداشتم... هاج‌وواج نگاش می‌کردم که خانومه بیرون اومد و شاگردبنّا بی‌درنگ رفت پیشش و صداش زد و در حالی که سرش و انداخته بود پایین و اصلا به خانومه نگاه نمی‌کرد، گفت من عذرخواهی می‌کنم که خودم به شما می‌گم، همسرم نتونستن، لطفا مراقبِ پوشش و حیاتون باشید وقتی بیرون میاید، هم حکمِ خداست، هم ما مردها همه‌مون سالم نیستیم... خودتون در خطرید...

    بعد هم راهش و گرفت و رفت! من داشتم پشتِ همسرم راه می‌افتادم که دیدم خانومه با تعجب... وای خدا! چهره‌ش یادمه! با تعجب! داشت من و همسرم و نگاه می‌کرد! وَ البته فوکلاش و هم داخلِ روسری کرد... ولی خییییییلی تعجب کرد! 

     

    بیایم جلوتر؛ بعد از بلوای سالِ 88... اوه‌اوه! اونجا رو یادمه! دخترم و می‌ذاشتم پیشِ مادرامون و با همسرم می‌رفتیم سمتِ احمدآبادِ مشهد! می‌رفتیم جوابِ سبزها رو بدیم! اون دوران خیلی خوب بود... ابدا و اصلا قابلِ قیاس با این خدازده‌های زن، زندگی، آزادی نیست... این‌ها لبریزِ عقده و اونها با ایدئولوژی... اینها وحشی‌صفت و حاصلِ خواستۀ نابه‌جاشون آرمان و روح‌الله و کلی جوان که پرپر شدن و اونها اهلِ مباحثه... البته که هر دو گروه استثنا هم دارن، اما غالب این‌طور بود... داد و بیداد داشتیم، سرِ هم داد می‌زدیم، اما حرف ِ هم و گوش می‌دادیم، چادری‌ها می‌تونستن برن تو دلِ سبزها و اونها هم می‌تونستن بیان تو دلِ ما... ساعتها به مباحثه می‌گذشت... حتی داشتیم افرادی که تونستیم بهشون اثبات کنیم تقلبی در کار نیست و فریب خوردید، حتی داشتیم از سمتِ خودمون که فریب خوردن و رفتن به تیمِ مقابل... تقریبا کارِ هر روزمون همین بود، می‌رفتیم کفِ خیابون و حرف می‌زدیم یا می‌خواستیم نشون بدیم ما پای این پرچم و رهبرش هستیم و خیال نکنن سپاهِ حق خالیه و بی‌کس... ما خیلی وقته ملّتِ امام حسینیم *_*

    اون بلبشوها رو یادتون بیاد! وسطِ اون معرکه شاگردبنّا از کنارِ هر دختری رد می‌شد می‌گفت خواهرم حجابت اصله، بعد به سیاست بپردازیم! خواهرم مقنعه‌ت و بکش جلو، من حرف‌هات و می‌شنوم! خواهرم دستات و بپوشون بعد از موسوی دفاع کن! خب گاهی اثر داشت و گاهی نه! اسیرِ خشمِ دخترا می‌شد و البته خشم‌شون از پوشش نبود، جوان‌ها رو با فریبِ تقلب تحریک کرده بودن و خیال می‌کردن رأی‌شون و دزدیدن... خشم‌شون از عقده نبود، از جهل بود... از ندونستن... از تردید... بهشون برخورده بود... غرورشون جریحه‌دار شده بود و خیال می‌کردن کسی آدم حسابشون نکرده... چندین نفر تو بغلِ خودم گریه می‌کردن که باورم نمی‌شه رأیم و تو کشورم دزدیدن... من اول آرومشون می‌کردم، قربون‌صدقه‌شون می‌رفتم، بعد شروع می‌کردم به تبیین... شاگردبنّا همیشه با بطریِ آب می‌زد به دلِ پسرا... سعی می‌کرد اول بهشون آب بده و آرومشون کنه... هم‌سن و سال‌های خودمون بودن... هم‌نسل... هم‌دوره... برادرم... خواهرم... وَ قلب‌هاشون و به دروغ جریحه‌دار کرده بودن... دشمن در این چهل سال چه‌ها که نکرد و ما تااااااااااازه نشستیم به امر به معروف و نهی از منکر فکر می‌کنیم و براش فتوا پیدا می‌کنیم که باید بشه یا نشه(!)... واقعا این هشتگِ مذهبی_صورتی که این روزا ترند شده، چقدر به‌جا و مفهومه...

     

    بریم جلوتر؛ انتخابِ قدرتمندترین بی‌عرضۀ ویرانگر؛ حسن روحانی... من فکر می‌کنم همین سالِ 91 یا 92 بود که کتابِ واجبِ فراموش‌شده چاپ شد... اما 92 بود که رسید به دستِ همسرم. کوه رفته بود و یکی از همراهان، این کتاب رو داده بود بهش. منتهی نخونده بود تا توی کوهنوردی سُر می‌خوره و می‌افته پایین و زانوش آسیب می‌بینه و دو هفته‌ای روی تختِ بیمارستان بود. تو اون ایام گفت چند تا کتابی که نخونده رو براش ببرم. من هم چند تا بردم که یکیش همین واجبِ فراموش‌شده بود. اونجا خوند. وقتی مرخص شد دکتر گفت دیگه نباید و نمی‌تونه دوچرخه سوار شه. الآن شکرِ خدا دوباره می‌تونه سوار شه اما سال‌ها طول کشید تا خوب شد. من دیدم چند روز بعدش دوچرخه‌ش و فروخت و کلِ پولش رو کتابِ واجبِ فراموش‌شده خرید و فکر کنم نزدیکِ صد جلد یا کمتر و بیشتر شد. شبا می‌نشستیم اندازه‌ای که فرداش می‌تونستیم با خودمون ببریم بیرون، داخلِ همه می‌نوشتیم وقفِ در گردش و فرداش با خودمون می‌بردیم و می‌ذاشتیم تو ایستگاه اتوبوس، تو تاکسی، مطب دکتر، بانک، مدرسه، اداره، نمازخونه و مسجد، حرم، پیشخونِ مغازه و هرجا که عبور و مرور داشتیم. بعد از اون، شاگردبنّا تبدیل شد به مدلِ بگو و برو! یعنی کاری که قبلا سرِ دین‌داری یا دلخواهِ خودش انجام می‌داد، از اون به بعد با دیدِ وظیفه و امرِ ولیّ فقیه انجام داد و با همون اصولی که تو کتاب، امام خامنه‌ای فرموده بودن. حاصلش چی شد؟ بذارید روایت کنم! تصور کنید دو تایی رفتیم بیرون که تو پارک قدم بزنیم. بعد داریم از مهم‌ترین مسائلِ زندگی‌مون و برنامه‌ریزی‌هامون صحبت می‌کنیم. اون‌وقت هر بیست دقیقه، یک ربع وسطش پیام بازرگانیه! این‌طوری:

    برای دانشگاه باید اولویت بذاریم که بدونِ فاصله ترم‌هامون و تموم کنیم، خانوم حجابتون رو رعایت کنین. برنامه‌ریزی می‌کنیم که هر دومون به درسا برسیم و از امورِ خونه هم غافل نشیم. خواهرم مانتوت مناسبِ بیرون نیست! درس باید اولویتِ ما باشه، گرچه اقتصاد و کارمون مهم‌تره اما، برادرم نگاه به نامحرم تیری از تیرهای شیطان است، از چشم‌هات مراقبت کن! داشتم می‌گفتم، اقتصاد و کارمون مهم‌تره، اما دوراندیشی اینه که درس رو زودتر تموم کنیم تا بتونیم متمرکز به کارمون و اقتصادِ زندگی بپردازیم. خواهرم موهاتون و بپوشونین. ان‌شاءالله بچه هم باز بیاریم. خانم لباستون مناسبِ بیرون نیست! 

    می‌گفت و می‌رفتیم! عکس‌العمل‌ها چی بود؟! واقعا تعجب! واقعاِ واقعا تعجب! اون زمان هم هنوز امر به معروف و نهی از منکر جا نیفتاده بود... در حالی که ولیّ فقیهِ مسلمین این امر رو واجب تلقی می‌کردن و تذکر و هشدارش رو داده بودن... که اگه مطیعِ امرِ ولیّ فقیه بودیم الآن به چه کنم چه کنم نمی‌افتادیم! وَ اگه امروز هم نفهمیم وظیفه‌مون چیه و بهانه‌تراشی و فتواسازی کنیم، فرداهای سخت‌تری خواهیم داشت! 

    اون زمان چون این مسأله باب نبود، عنادی هم وجود نداشت، طرف یا تعجب می‌کرد و می‌گفت همسرم دیوانه است، یا خودش رو جمع‌وجور می‌کرد. تو خاطرم نیست کسی فحش داده باشه، یا حرفِ بدی زده باشه یا مثلا به درگیری و دعوا برسه. تا دلتون بخواد چشمای متعجب یادمه و دهان‌های باز :)

    خودم چی؟! خودم تازه در حالِ آموزش بودم! کتاب رو که خوندم و در وقفش شریک شدم، احساسِ مسؤولیت کردم و شرمندگی... امااااا از گفتن می‌ترسیدم! یادم نمیاد اولین بار من کی شروع کردم و چطور شد ولی بالاخره من هم آمر به معروف و ناهی از منکر شدم. ولی نه در حد همسرم. من شاید 6_7 ساله خیلی جدی رسیدم به این‌که وظیفه‌مه و گردنمه و تازه باید برای تمومِ اون روزایی که وظیفه‌م و انجام نمی‌دادم و باعث و بانیِ این روزها هستم استغفار کنم و از خدا طلبِ بخشش... 

    کم‌کم کارای فرهنگی باب و سلیقه چاشنیِ کارها شده بود. دیده بودم تو راهیان نور دخترا رزق می‌دن، همین کاغذای کوچولویی که قشنگ برش خورده و با ربان تزیین شده. اومدم خونه و به همسرم گفتم برای حجاب یا نماز از این کارا بکنیم؟ خوشش اومد و اولین رزقی که با هم ساختیم باز مربوط به همین ایام می‌شه. یادمه می‌خواستیم بریم آرامگاه فردوسی برای بزرگداشتش، که روی کاغذ رنگی شعرهای مربوط به حجاب و افتخار به شیعه بودن و چند مورد قاطی‌پاطیِ دیگه رو از شاهنامه استخراج کردیم و روی کاغذها نوشتیم و با ربان تزیین کردیم. اونجا که رفته بودیم اونا رو به مردم می‌دادیم. حتی شاگردبنّا چند تا داده بود دخترم که اون موقع کوچیک بود که بره و به مردم بده. الآن که فکر می‌کنم تربیتِ عملیِ امر به معروف و نهی از منکر یا کادرسازیِ فرهنگی_عقیدتی داشته *_*

    هرچی جلوتر میایم و فضای مجازی پررنگ‌تر می‌شه، فحاشی و درگیری هم بیشتر می‌شه! آدم‌های سبکِ زندگیِ اینستاگرامی وقیح‌ترن... سالِ 1400 شایدم اواخرِ 99... دقیق یادم نیست. شاگردبنّا میاد بولوار سجادِ مشهد، دنبالِ من. محلِ کارم اونجا بود و مشهدیا می‌دونن اون بولوار خیلی دُبی‌طور و آمریکاییه(!) من داشتم خروجم و ثبت می‌کردم که دیدم همکارم اومده می‌گه خانم فلانی بدو که شوهرت و کُشت! بدوبدو با چند تا از همکارا رفتم پایین و دیدم یه خانومه داره به قصدِ کشُت با کیفش می‌کوبه به سر و صورتِ شوهرم و شوهرم هم سرش پایین و فقط هی می‌چرخه که کمتر ضربه بخوره... خانومه رو گرفتم و گفتم چته؟! غریب گیر آوردی؟! دیدم با داد و بیداد می‌گه حقشه! به من می‌گه دزد! من با تعجب به شاگردبنّا نگاه کردم و پرسیدم چی شده؟ گفت رد می‌شدم به این خانم گفتم مقنعه‌تون افتاده، سرتون کنین. راهم و کشیدم اومدم. بدو بدو دنبالم اومده که به تو چه؟! به تو چه ضرری می‌رسونه؟ من هم براشون توضیح دادم که شما از دیوارِ خونه‌تون دزد بالا بره چیزی نمی‌گی؟ از اونجا شروع کرده به زدن! من مونده بودم بخندم یا حرص بخورم :/ خانمه با داد گفت دزد خودتی! دزد خودتی! من و با دزد یکی می‌کنی؟ شاگردبنّا همون‌جور سر به زیر جواب می‌داد شما دزدِ آسایشِ جامعه‌این، دزد هم دزدِ اموالِ ما! دزد خودخواهه و به فکرِ ازدیادِ مالِ خودش، شما هم مثلِ اون خودخواهی و به فکرِ لذتِ خودت! الآن کجای حرفِ من نامربوطه و بی‌منطق؟! دختره باز با داد و بیداد می‌گفت تو نگاه نکن! تو راهت و کج کن از جای دیگه برو! باز شاگردبنّا آروم و سر به زیر جواب می‌داد خیابونِ من هم هست! شما برو جایی که بتونی لخت کنی! من نگاه نکنم، این آقا برادرِ منه، این نگاه کنه من دلم می‌سوزه! دختره می‌گفت به تو چه فضول؟! شاگردبنّا جواب می‌داد شما از دیوارِ خونه همسایه‌تون دزد بره بالا چیزی نمی‌گی؟! خب اون دزده می‌فهمه تو ترسویی فردا میاد خونه تو رو خالی می‌کنه! دختره باز آتیش می‌گرفت که دیدین؟! باز به من گفت دزد! بساطی بود ها! :/ غائله که خوابید به شاگردبنّا می‌گفتم مثال قحطی بود دزد رو گفتی؟! می‌گفت دروغ می‌گم؟! می‌گفتم عزیزِ من! مردِ من! هر راست نشاید گفت! می‌نشست می‌خندید :/ دیگه این مدل‌ها رو هم داشتیم و معمولا خودم تلطیف‌کنندۀ صراحتشم اما این مواردیه که طرف خودش پیگیر بوده، و اگر نه قاعده همون قاعدۀ کتاب واجبِ فراموش‌شده بود که بگو و برو

    این هم که نوشتی خب مردها نبینن، عزیزم مردها نابینا که نیستن! یه نگاه و همه داریم و اتفاقیه. وقتی می‌بینیم که نمی‌شه سرمون و بکنیم زیر برف! 

    آدرس کانالی هم که برامون فرستادین چک کردیم. نکاتِ مثبت زیاد داره، این‌که یه دخترِ جوان داره امر به معروف و نهی از منکر می‌کنه و هزار آفرین بهشون، این‌که جوان‌ها بگن یه چیز دیگه‌ست، خیال نکنن حجاب، تمایل و دینِ قدیمی‌ها و نسلِ گذشته است، این‌که با شجاعت می‌زنن به دلِ جاهای شلوغ و منشوری و با شجاعت امر به معروف و نهی از منکر می‌کنن و با این همت دارن تبلیغ می‌کنن حتی آموزش هم می‌دن، خیلی تحسین‌برانگیزه. همشهریِ ما هم هستن و باعثِ افتخاره یه دخترِ جوان در مشهد فعالِ امر به معروفه و این‌قدر مشهور و شناخته‌شده هم هست، یعنی رسانه هم دستشونه و این عالیه، عالی! فقط به یک دلیل تبلیغِ ایشون رو نمی‌کنیم و آدرس رو اینجا نذاشتم، چون واقعا با این مسأله مشکل داریم و خودِ این رو نقضِ حجاب می‌دونیم، اون هم این‌که با چهره دارن این کار رو می‌کنن... در واقع ایشون یه بلاگرِ مشهور به حساب میان و خب... نمی‌دونم... اما کارِ دخترانِ انقلاب دقیق‌تره و چهره‌ای حتی‌المقدور از خودشون در کارهاشون دیده نمی‌شه... فکر می‌کنم این به تقوا نزدیک‌تره... 

    خیلی خوشحالم که پیگیرِ این امر هستین و از این پیام‌ها هنوزم در پنلِ ما دیده می‌شه :) خدا به دغدغه‌تون برکتِ عمل بده و اثرگذاری. این هم که پرسیده بودید گاهی نمی‌دونین وظیفه چیه، توسل کنین به صاحبِ زمانه‌مون... با ایشون صحبت کنید... مشورت کنید... از ایشون به اصرار بخواید راه رو بهتون نشون بدن... اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ رو زیاد بخونین... زیاد توسل کنید... زیاد به امام زمان ارواحنا فداه رو بزنین... زیاد پیشِ ایشون ندبه کنین... فقط ایشون دلسوز و خیرخواهِ ما هستن و پاسخگو... چون ایشون امامِ حیّ و زمانۀ ما هستن... ایشون صاحب اختیارِ ما هستن... ایشون ناظرِ عملکردِ ما هستن... وَ هم ایشون مربّی و دغدغه‌مندِ ما هستن...

    وَ این‌که؛

    همگانی دعا کنیم و بجنبیم... به خدا وقت نیست! نجنبیم؛ زیرِ پای دشمن هشیار می‌شیم! 

     

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس