من پدرم... پدرتون رو میفهمم... یه سمتِ قلبش ناراحته که نیازمندِ اولادش شده... نه که غرور باشه... نه... غرورِ پدری هم مالِ اوایلشه و جوانی... یه مقداریش تا پیری هم میرسه که طبیعت و فطرتِ مرده... دوست نداره اقتدارش بشکنه... دوست نداره عزتش بشکنه... خصوصا برابرِ بچههاش... اما هرچی پا به سن میذاریم دلمون رحیمتر میشه... دیگه بحثِ غرور نیست؛ دوست نداریم بچهمون به خاطرِ ما اذیت شه... سرِ این، از نیازمندی بدمون میاد...
اما یه ورِ قلبش... چطور بگم؟
برگردید به سالها قبل... به دورترین تصاویری که تو ذهنتون مونده از کودکی... به وقتی که صورتِ پدرتون چین و چروک نداشت... سرش موی سفید نداشت... دستش لرزش نداشت... پاهاش قوت داشت... چشماش سو داشت... برومند بود و شاد و سرِ پا... وَ شما کودکی نیازمند بودید که خدای دنیاتون، پدر بود... میخوردین زمین یا گم میشدین سر میچرخوندین پِی بابا... بابا بالِ رحمت براتون باز میکرد... پناهتون میداد... بیهیچ توقعی... بیهیچ چشمداشتی...
چطور بگم؟ حالا دنیا چرخیده و چرخیده و چرخیده... شما تنومند و سرِ پا و پرانرژی... بابا کودکی نیازمند... زمینخورده و پناهجو...
من توی وبلاگِ شما درد و رنج نمیبینم... بال میبینم... بالِ رحمت... گشوده بر سرِ پدر...
وَ اخْفِضْ لَهُما جَناحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ
وَ قُلْ رَبِّ ارْحَمْهُما
کَما رَبَّیانِی صَغِیراً ...
شما یه وقتی با اشتیاقِ دیدنِ دنیا، به خدا بله گفتی و خدا گشت و گشت و گشت و بهترین بابای دنیا رو برای شما پیدا کرد. این یه جملۀ ادبی نیست، احساس نیست، دلگرمی و دلداری نیست، نه! این عین حقیقته! بعد از 120 سال عمرِ باعزت، در قیامت این و خواهید دید که بابای هرکی، بهترینی بوده که خدا براش انتخاب کرده... همونطور که بچۀ هر بابایی، بهترینی بوده که خدا براش انتخاب کرده...
خدا بابای شما رو بینِ این همه بابا برای شما برگزید و
شما رو بین این همه بچه، برای ایشون...
تنهایید نه چون آدما وقتی لازمشون داریم نیستن... نه!
چون خدا شما رو بال داده... شما رو انتخاب کرده... شما رو واسطه و وسیلۀ محبت کردن به بندهش قرار داده... شما بهترین پرستارِ بابا بودین...
پدر و مادرا هر خوب و بدی دارن، همۀ همۀ همۀ توانشون رو برای بچهشون گذاشتن... اگه نشده اونی که بچه میخواسته؛ یا بلد نبودن... یا زورشون نرسیده... یا نفهمیدن...
اما میخواستن.... میخواستن که آب تو دل بچهشون تکون نخوره...
پدرتون تونستن یا نتونستن، اما تمومِ عمرتون نیت داشتن و خواستن آب تو دلتون تکون نخوره... بالهای رحمتتون رو سایۀ سرش کنین... با وضو بالای سرشون برید که پرستاری از پدر عین زیارتِ حرمِ امام قداست داره... تبرک داره... کفِ پاشون و ببوسین... چشمِ امیدِ بچگیهای شما ایشون بوده و حالا چشمِ امیدِ ایشون شما...
امتحانتون سخته... والله سخته... اما نفس به نفستون الآن مقدسه...
من از اوجِ فیلم، همونجا که صدای سیلی تو گوشمون نه... تو قلبهامون پیچید و دیوارهش و لرزوند... لیلا رو میذارم کنار... فیلم رو متوقف میکنم و بیاونکه به برادرانِ لیلا کاری داشته باشم... به مادرِ لیلا... به پدرِ لیلا... لیلا رو میذارم کنار... وَ شما رو جاش میذارم؛
شما بهتون سخت گذشته... برادراتون با اون وضع جلوی چشمتونن... خسارتِ بزرگی دیدین... وَ حالِ بدی که حاصلِ شکستها و نشدنها و نذاشتنهاست...
اما شما وقتی روبروی پدر قرار میگیرین... از تهِ چشمهاش کل عمرِ هفتاد_هشتاد سالهش رو در نظر میارین... پدری که حاصلِ یه گفتمانه... یه پارادایم... پدری که حتما از پدرش هم یاد نگرفته اولویت، خونوادۀ آدمن نه فامیل... یاد نگرفته عزت رو باید از خدا خواست، نه خَلقش... پدری که حتما مادرش هم به پسرها بها میداده و دختر رو حقیر میدونسته... پدری که شاید تحصیلات نداره... شاید اگه تحصیل کرده، مدرسۀ خوبی نداشته... معلمِ خوبی نداشته... بایدها و نبایدها رو یاد نگرفته... خوب و بد رو تشخیص نداده... پدری که شاید در محلهای بزرگ شده که پسرهای همسایهش بلوغِ فکری نداشتن... همبازیِ اونها شده و دایرۀ دوستها روی فکر و نگاه و عقیدهش اثر گذاشته... پدری که شاید در محل کارش به خاطرِ درستکار بودن و اهلِ کندن نبودن طرد و تحقیر شده... پدری که هیچوقت کسی نبوده نکاتِ مثبتش رو ببینه و بهش بگه... شاید دوستی نداشته... همکارِ همراهی نداشته... تغذیۀ درستی نداشته... رسیدگی به طبع نداشته... به اندازۀ کافی دنیا رو ندیده... نتونسته سفر بره... نتونسته روی خودش کار کنه... کسی چنین دغدغهای بهش نداده... پدری که معنویت در زندگیش جایگاهی نداشته... پدری که شاید با شرایط سختی ازدواج کرده... با شرایط سختی زندگی رو گردونده... همسرش مایۀ رشدش نبوده... الگوی درستی برای تربیت فرزند نداشته... پدری که... پدری که... پدری که...
لیلا باهوش و منطقی و معقول و زبر و زرنگه ولی...
لیلا خودخواهه... لیلا دیگراندیش نیست... لیلا منصف نیست... لیلا میگه قضاوت نکنیم، اما در عمل و برابرِ پدرش این حرف و نقض کرد... لیلا رئوف نیست... لیلا سازنده نیست... لیلا عمیق و ریشهایفکرکن نیست... لیلا جامع نیست... لیلا نقضِ شعارهای آزادی بیان و عملِ خودشه در محصور کردنِ پدرش... در ضبطِ سکههاش... لیلا خودرأیه... لیلا...
لیلا ناجیِ بشر نیست! که پدرش یکی از همین بشره و زیرِ سیلیِ لیلا ویران شد... تموم شد... فروریخت...
أَنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْسًا بِغَیْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِی الْأَرْضِ فَکَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِیعًا...
بشری زیرِ سیلیِ لیلای بشردوست ویران شد... تموم شد... فروریخت...
لیلا گفتمانِ زیستِ برادراش و میدید... اما گفتمانِ زیستِ پدر و مادرش رو نه!
من جای این لیلای متناقض... شما رو میذارم که بالهای رحمتت برای پدرت گشوده است... که خسته شدی... غمگین شدی... ناامید شدی... دلگیر شدی... اما حتی یک جمله از پدرت بد ننوشتی... یک جملۀ منتدار به انگشتات نیومد... یک جملۀ سیلیدار از حوالیِ روزهای سختِ وبلاگت نگذشت...
من توی وبلاگِ شما پدرت رو عزتمند دیدم... پدری که تنها مبتلا به آزمونِ سخت و سنگینِ بیماری شده، اما عزتمنده... تکیهزده به بلندای رأفتِ ثمرۀ عمرش، برابرِ ما عزتمنده... پدری که حینِ وقوعِ تکتکِ جملاتِ این پست، عمرش از جلوی چشماش گذشته و قلبش به این عمرِ بابرکت زنده شده... وَمَنْ أَحْیَاهَا فَکَأَنَّمَا أَحْیَا النَّاسَ جَمِیعًا...
روضۀ باز بگم براتون؟
امّ ابیها...
مادرِ پدر...
.
.
.
دستهای شما، وقتِ لمسِ محاسنِ پدرتون؛ باصلابتترین پاسخِ سیلیِ لیلا بود...
تنش به نازِ طبیبان نیازمند مباد
وجودِ نازکش آزردۀ گزند مباد
سلامتِ همه آفاق در سلامتِ اوست
به هیچ عارضه شخصِ او دردمند مباد
خدا حفظتون کنه... خدا زیادتون کنه... خدا به شِفای پدرتون، شادتون کنه...