1. از همون اسفند که به خاطرِ یحیی اومدن اینجا، این دختر گوشی به‌دست بود! یک سال با دخترم فرق داره. دخترم با برادرش یه تبلتِ اشتراکی دارن که تو ایامِ کرونا گرفتیم به خاطرِ درسشون. بعد از اون هم مشترکی جز برای درس، وَ دخترم روزی یک ساعت برای ارتباط با دوستانش اجازۀ استفادۀ دیگه‌ای ازش رو ندارن. اما خواهرزادۀ شاگردبنّا که گفتم با رفتنِ خونواده‌ها نرفت و موند پیش‌مون تقریبا از لحظه‌ای که اومدن تا یک هفته از تو گوشی بیرون نمیومد! بعد از اون دیگه با سبکِ زندگیِ ما قاطی شد و کم‌کم گوشی از دستش رفت :) مادرش نزدیکِ سیزده‌به‌در زنگ زده بود که آخرین آنلاین بودنِ دخترش مالِ دو روز پیشه و نگرانش شده چون سابقه نداره دو روز گوشی دستش نباشه :) من می‌گفتم سرمون گرم بوده باور نمی‌کرد تا خودِ دخترش گوشی رو گرفت و سلام و احوالپرسی و بعد هم شروع کرد با آب و تاب و با ذوق تعریف کردن که روزا اینجا چقدر سرش گرمه و چقدر کار داریم و چقدر خوش می‌گذره بهش :) خواهرشوهرم باورش نمی‌شد این دخترِ خودش باشه! همون دختری که به قولِ خودش تا از مدرسه میومد و غذاش و می‌خورد، می‌رفت تو گوشی و تا وعدۀ غذاییِ بعدی از گوشی بیرون نمیومد! شاگردبنّا در لفافه بهش گفت خب خواهرِ من! جایگزین برای این بچه نذاشتی... خودت براش وقت نمی‌ذاری... براش مسؤولیت تعریف نکردی... اون‌وقت سرِ بچه نق می‌زنی؟! 

 

2. روزای مدرسه که باید خروس‌خون بزنن به دلِ جاده و با پدرشون برن شهر مدرسه و هیچی، اما غیر از روزای مدرسه، چه تعطیل باشه چه نباشه، چه شبش دیر خوابیده باشن (که کم پیش میاد چون ساعت 10 خونه ما خاموشیه و تا قبلش باید به همه کارات رسیده باشی) چه نه، صبح بیشتر از ساعتِ هشت هیچ‌کس خونۀ ما خواب نیست. برای بچه‌ها این طبیعیه و ماشاءالله خودشون هشت بیدار می‌شن و شارژن. اما این به خاطره که کلِ عمرشون این مدلی زندگی کردن. یکی مثلِ خواهرزادۀ شاگردبنّا که ساعتِ خواب و بیداریش برنامه نداره، بچه اذیت می‌شه. ما بیدارش نمی‌کردیم. تا خونواده‌ها بودن که داستان داشتیم. حتی بزرگا هم شاکی می‌شدن ما هشتِ صبح بیداریم. البته من و شاگردبنّا زودتر بیدار می‌شیم ولی شروعِ کارامون که تق‌وتوق داره مثل چای گذاشتن و صبحانه آماده کردن و به بزی رسیدن و این‌جور چیزا از هشته. بچه‌ها هم قشنگ هشت بیدار می‌شدن و کاراشون و شروع می‌کردن. بعد بزرگا صداشون درمیومد که چرا شماها خروسید و خواب ندارید؟ بعدِ نمازم که بیدار بودین و دو_سه ساعت بیشتر نخوابیدین، چه جونی دارین الآن؟! شاگردبنّا می‌گفت خب شب ده خوابیدیم دیگه! کافیه خوابمون :) بزرگا ولی چون ده نمی‌خوابیدن و خوابشون برنامه‌ای نداشت اذیت می‌شدن :) ما خانوادگی می‌رفتیم اتاق کار می‌خوابیدیم اونا راحت باشن. صبحم تا جایی که می‌شد بی‌سر و صدا بودیم ولی از کارمون نمی‌زدیم. خلاصه! بچه‌ها اول براشون سخت بود، اما کم‌کم اومدن تو تیمِ ما :) باورم نمی‌شه بزرگا در تنبلی گوی سبقت رو رباییده بودن! به استثنای پدرِ شاگردبنّا که پابه‌پای پسرشون می‌خوابیدن و بیدار می‌شدن و کمک‌حالمون بودن :) بچه‌ها وقتی کم‌کم عادت کردن شب زود بخوابن و صبح زود پاشن، معضلِ بعدی‌شون بیکاری بود... یعنی جز موبایل، برنامه‌ای براشون تعریف نشده بود... طفلیا کله صب پا می‌شدن، موبایلا رو دست می‌گرفتن می‌رفتن تو شبکه‌ها و وقتشون می‌رفت... بعد می‌دیدن بچه‌های ما گوشی به‌دست نیستن و کلی هم سرشون گرمه... کم‌کم با اونا همراه می‌شدن :) پسرا با پسرم می‌رفتن حیاط و شروع می‌کردن آب و جارو کردن، به باغچۀ تازه‌سازِ نوجوانه‌مون رسیدن، سرویس بهداشتی رو شستن، ایوان رو آب و جارو کردن و زیراندازش رو تکوندن، رسیدگی به بزی، پشتِ بوم رو تمیز کردن، اگه شاگردبنّا خونه بود، وانتش رو تمیز کردن، دمِ درِ بیرونیِ خونه رو آب و جارو کردن و از این کارا تا صبحانه آماده شه. همۀ این کارا رو همیشه پسرم می‌کنه و این مدت که پسربچه‌ها و نوجوان‌های فامیل هم بودن، اونا کمک‌حالش بودن. البته روزای اول پسرم حرص می‌خورد چون گویا از دل و جان کار نمی‌کردن و پسرم هم مجبور می‌شد پشتِ سرشون دوباره اون کارا رو انجام بده :) اما بعد متوجه می‌شن کارشون کامل نیست و دیگه همه‌شون دل به کار می‌دادن که با هم کار و تموم کنن و بیان سرِ سفره. 

این وسط دو_سه تا تنبلچه هم بودن که عادت کرده بودن هشت با ما پا شن، اما کار نمی‌کردن. شاگردبنّا زبلی کرد و یه روز گفت هر کی نمی‌خواد کار کنه، بیاد با من بریم ورزش. خب بچه‌ها تصورشون از ورزشِ شاگردبنّا، ورزشِ معمولِ مدرسه بود :) خوشحال گفتن ما میایم :) حتی اونایی که با پسرم کار می‌کردن :) شاگردبنّا به اونا گفت شما ورزش نیاز ندارین، کار خودش ورزشه، شما رو قوی می‌کنه و ورزیده. ورزش مالِ اوناییه که کار کردن و دوست ندارن. خلاصه به هزار ترفند همون دو_سه نفر رو با خودش می‌برد بیرون. وقتی برگشتن و واردِ خونه شدن و همه قیافه‌های آش‌ولاش‌شون و دیدیم و پیراهن‌های لوچِ عرق و نفس‌نفس و لبای ترک‌زده و چشمای دودوکنان، فهمیدیم از فردا همه‌شون کار می‌کنن و کار کردن :) اینایی که دارم می‌گم مال اسفندماهه که تازه هوا خنک بود :) 

داخلِ خونه، دخترا اول بیکار و بی‌برنامه بعد از بیداری می‌رفتن تو گوشی‌ها. من و دخترم شروع می‌کردیم کار کردن. من زیاد نمی‌تونستم تکون بخورم و بیشتر مدیریت و نظارت داشتم *_* مثلا پشتی‌م و می‌بردم تو آشپزخونه و اونجا می‌نشستم و می‌گفتم این کار بشه و این کار نشه. کارای نشستنی هم خودم می‌کردم. مثلا برای ظهر عدسی باید پاک می‌شد، گوشتی باید قطعه می‌شد. اینجا چون گرد و خاک و کلا خاک زیاده، خونه باید هر روز گردگیری و جارو شه. جارو رو چون همه خواب بودن می‌ذاشتیم بعد از ناهار، ولی به محضِ کارای ناهار و کردن همون اولِ صبح، دخترم می‌رفت گردگیری، خواهرزاده‌ شاگردبنّا هم که کم‌کم به ما پیوست، با مدیریتِ خودم صبحانه رو آماده می‌کرد. خب دخترای دیگه‌م به تبع پا می‌شدن و با ذوق کار می‌کردن. ینی چقدر بچه‌ها فطرتا درست و سالمن... وقتی می‌گم با ذوق، یعنی واقعا با ذوق! انگار که خودشون بفهمن تا الآن ول بودن و حالا می‌تونن مفید باشن... اصلا تشنۀ مسؤولیت بودن! تو دخترا جوری شده بود که دیگه کار داشت به دعوا می‌رسید چون همه‌شون دوست داشتن کار کنن :) دیگه تقسیمِ وظیفه کردیم :) یکی صبحانه رو آماده می‌کرد، دو تا گردگیری می‌کردن، یکی لباسای روی بند و جمع می‌کرد یا لباسای تازه‌کثیف‌شده رو می‌نداخت ماشین و پهن می‌کرد، یکی کارای ناهار و می‌کرد، یکی دوروبرِ خونه رو جمع‌وجور می‌کرد، یکی لباسای جمع‌شده رو اتو می‌زد، یکی تا می‌زد بذاره کمد، یکی رختِ خوابا رو جمع می‌کرد، یکی لیستِ خرید می‌نوشت و خلاصه همه دورِ هم کار می‌کردن. نه این‌که بزرگترا کار نکنن ها! نه بندگانِ خدا! همه‌شون اومده بودن دورِ من باشن و کمک‌حالم که بودن، اما عادت داشتن ظهر به بعد کارا رو شروع کنن. مثلا زن‌داداشم اگه بیدارم می‌شد تو جاش می‌رفت تو موبایل و یکی_دو ساعتی با موبایلش بود، بعدم بلند می‌شد خوابش انگار کامل نباشه، گیج و بی‌حوصله بود. جمیعا از ظهر به بعد شارژ می‌شدن که به لطفِ بچه‌ها دیگه کاری نبود :) از بزرگا فقط پدرشوهرم با ما بود. حتی من یه بار گفتم هوسِ چای آتیشی کردم، کله‌صبح تبر از سعید قرض کرده بودن، رفته بودن دشت چوب جمع کرده بودن اومدن پشتِ حیاط آتیش به راه انداختن و صبحانه به ما چای آتیشی دادن :) 

وقتی بزرگترا رفتن و خواهرزادۀ شاگردبنّا با ما موند، دیگه شبا قشنگ ده می‌‌خوابید و صبا هشت بیدار می‌شد و مثلِ یه خانمِ خونه‌دار و کدبانو که می‌دونه اون روز چه کارایی داره، شروع می‌کرد دونه‌دونه کارا رو کردن :) اگه یه وقتی تموم می‌شد کاراش بدوبدو می‌رفت کمکِ دخترم و باز اگه اونجام کار تموم می‌شد می‌رفت حیاط کمکِ پسرم و شاگردبنّا :) معتادِ کار و مسؤولیت شده بود و وقتی بیکار می‌شد می‌گفت زن‌دایی دیگه کاری نداری؟ می‌خوای جارختخوابی رو بریزیم بیرون و دوباره بچینیم؟ :) 

 

3. اون اول که اومدن خب بچه‌ها اذانِ صبح بیدار نمی‌شدن... بچه که می‌گم شما بگیر نوجوان... به تکلیف‌رسیده... ما ردۀ سنیِ بچه‌های فامیل‌مون غالبا نوجوان هستن. داشتیم بزرگایی هم که نماز نمی‌خوندن ولی نوجوان‌ها بیشتر غصه‌مون بود... شاگردبنّا سنتِ اذان گفتنش و محاله ترک کنه :) اولش می‌گفتم اذان نگو شاید بزرگا و بچه‌ها اذیت شن، بالاخره باد صبای بعضی گوشی‌هاشون هست... شاگردبنّا می‌گفت اینجا اذان گفتنِ من فقط به خاطرِ اذان نیست، باید صبحِ خونۀ من با اشهد انّ علیا ولی الله شروع شهheart... این شهادت نباید از هوای خونه‌مون حذف شه... دلسوزتر از خدا که نیستیم! خدا خودش این ساعت بندۀ خوابش رو صدا زده، این یعنی حتما به خیرشه. چند نفری با نچ و وای بیدار می‌شدن و دو تا بارِ نظام و دولت می‌کردن :/ باز می‌خوابیدن! شاگردبنّا اذان می‌گه به نظام چه؟! :) بچه‌ها سنگین‌خواب بودن و بیدار نمی‌شدن... اما کم‌کم چرا! بچه‌ها بیدار می‌شدن... منگ و خواب‌آلود می‌نشستن تو جاشون... نگاه می‌کردن دایی یا عموشون داره چه کار می‌کنه... خیلی جالب بود! من خیلی روی این موقعیت دقت می‌کردم... دختر و پسرم و شاگردبنّا که وامیستادن پشتِ پدرشوهرم و نمازجماعت شروع می‌شد، بچه‌ها قشنگ هاج‌وواج نگاه می‌کردن :) برخی بزرگترا به خودشون میومدن و می‌گفتن نخون نخون که ما هم بیایم... ولی تا برن سرویس و وضو بگیرن و چادری سرشون کنن، نماز از اولِ وقت خارج می‌شد. برای همین ما نماز و می‌خوندیم و اونا به ته‌دیگ می‌رسیدن :) کم‌کم هم اونا عادت کردن با اذانِ شاگردبنّا پا شن، هم بچه‌ها :) روزِ آخری که ظهرش می‌خواستن برگردن مشهد، تو خونۀ ما دو صفِ دیوار تا دیوار نمازجماعتِ صبح بسته شد *_*

اونا که رفتن و خواهرزاده فقط موند پیشمون، یه بار نمازظهر گفت کاش دایی بود نمازجماعت می‌خوندیم :) با این‌که ما ظهر و مغربمونم نمازِ وحدت می‌خونیم و پسرم و می‌فرستیم جلو :)

 

4. بچه‌ها کم پیش میومد غذاشون و تمیز بخورن، یعنی اسرافِ موادِ غذایی داشتن. مثلا سیب می‌خوردن، اما سیب هنوز بار داشت که می‌نداختنش دور. یا برنج چند دونه‌ای تهِ ظرف می‌موند. یا لپه‌های خورش و نمی‌خوردن. برخی بزرگترا هم این مدلی بودن که خدا همه‌مون رو هدایت کنه... ولی باز ما غصۀ بچه‌ها رو می‌خوردیم... چون فطرتا درستن اما مسیر براشون روشن نشده... شاگردبنّا با من هماهنگ کرد براش کم غذا بکشم همیشه، تا بتونه بشقابای بچه‌ها رو تمیز کنه. بارِ اولی که این کار و کرد بچه‌ها گفتن اَه! این چه کاریه عمو! من ماست و مثلا قاطی کرده بودم با اون برنج... چطور دلت میاد؟! شاگردبنّا می‌گفت دلم نمیاد عمو! دل و روده‌م داره به هم می‌پیچه! ولی چاره‌ای نیست، انّ الله لایحبّ المسرفین! بچه‌ها دلشون برای عموشون به رحم اومد :) دیگه ظرفاشون و به سبکِ شاگردبنّا نون می‌کشیدن و حتی یه دونه برنج یا نرمه‌غذا تهش نمی‌ذاشتن :) 

خواهرازاده‌ش سرِ غذای نونی خیلی اسرافِ نون داشت، فقط قسمتای نرم و ملایمِ نون رو می‌خورد و خب طبیعتا دوروبرِ نون کلی اضافه می‌موند و تیکه‌تیکه می‌شد. بعد کلی نون تو سفره بود ولی باز می‌رفت نونِ تازه می‌آورد و دوباره قسمتای نرمش و جدا می‌کرد. شاگردبنّا می‌نشست تیکه‌ها رو می‌خورد و اونایی که خواهرزاده‌ش دور می‌ریخت، اما دید دخترک متوجه بحثِ اسراف نمی‌شه. یه روز سرِ سفره بودیم و کتلت داشتیم، شاگردبنّا به دخترک گفت دایی! تو آخر من و چاق می‌کنی و از کار بیکار! بعد بابات باید بیاد نونِ من و زن و بچه‌م و بده :) همه خندیدیم و دخترک با خنده پرسید چرا دایی؟! من که غذا نمی‌پزم! دست‌پختِ دخترتونه :) شاگردبنّا گفت نه دایی! واسه دست‌پخت نمی‌گم، واسه نونایی که تو اسراف می‌کنی و من مجبورم بخورم می‌گم :) 

این قسمت و دقت کنید؛ بزرگترا که بودن یه بار پدرشوهرم گفتن اسراف نکنین نون و! بنده‌خدا پیرزن تو این گرما پا تنور اینا رو زده، آرد به چه سختی بهشون می‌رسونه، خدا رو خوش نمیاد! ماسی رو می‌گفتن که ازشون نون می‌گیریم. یکی از بزرگترا جواب داد می‌ریزیم جلو بزی، اسراف نمیشه! عینِ همین جواب رو اون روز دخترک به دایی‌ش داد! گفت دایی! می‌ریزیم جلو بزی... اسراف نمی‌شه! 

شاگردبنّا با همون لحنِ شوخی و طنزش گفت دایی! بزی هنوز نونایی که دیشب اسراف کردی نخورده و از نونای دیروز ظهرت دل‌درده و با چوپانم که رفته چَرا، می‌گفت هیچی نخورده! باز همه‌مون خندیدیم اما این بار دخترک بالاخره اسراف رو فهمید و دیگه براش توجیه نیاورد! از اون روز بدونِ اسراف نون خورد و کمی هم به خودش سختی داد و قسمتای قاق رو هم چشید :)

 

5. پیش میومد که کارامون زودتر از موعد تموم می‌شد و بچه‌ها حتی به درس و مشق‌شون هم می‌رسیدن و مثلا تا وقتِ خواب یک ساعتی وقت داشتیم. می‌نشستیم دورِ هم به بازی کردن یا کتاب خوندن یا می‌رفتیم پشتِ بوم و دورِ هم چای و میوه می‌خوردیم. یه شب که همین‌جور کارامون زودتر تموم شد، دخترم اومد گفت الآن که همه آزادیم چه کار کنیم؟ خواهرزاده گوشی‌ش و آورد که بیا با زن‌دایی عکسای فلانی رو تو پیجش نگاه کنیم که رفتن کیش. فلانی از فامیله. ما هیچ‌کدوم اینستاگرام نداریم :) من گفتم نه زن‌دایی! من اهلِ فضای مجازیِ بیهوده نیستم. رفت پیشِ دخترم. شروع کرد به عکسا و استوری‌های طرف رو دیدن و با آب و تاب تعریف کردن که ببین چه مانتویی تنشه... وای اینجا سرش لخته... اوووو چه موبایلِ خفنی گرفته و... از این حرفا! یه ده دقه گذشت دخترم از سکوت درومد و گفت حوصله‌م سر رفت! دخترعمه‌ش گفت برو تبلتت و بیار با هم بازی کنیم. دخترم گفت من بازی ندارم تو تبلت. گفت عیبی نداره با هم بازی آنلاین می‌کنیم. دخترم رفت تبلت‌ش و آورد و نشستن یه ده دقه با هم بازی کردن و باز دخترم گفت حوصله‌م سر رفت! بیا حداقل پلی‌استیشن بازی کنیم. رفتن نشستن سر دستگاه، ولی دخترعمه‌ش بلد نبود و باز بعدِ ده دقه جفتشون عقب کشیدن. اگه پیشنهادِ بازی با تبلت رو به پسرم می‌داد تا یه نیم ساعتی سرش گرم می‌شد چون پسرم درونگرا و آروم‌تره، اما دخترم از اوناییه که نخ می‌بنده به دمِ مارمولک و می‌ره دفترِ معلما و می‌گه من حیوانِ خانگی دارم و بعد یهو مارمولک و میاره بالا و جیغِ معلماش و درمیاره :)) خلاصه این دختر و از هر سمت رها می‌کردی موبایل به‌دست می‌شد و برنامه‌ای نداشت! 

شاگردبنّا گفت برید کاغذ بیارین روش کلمه بنویسیم پانتومیم بازی کنیم. هورای دختر و پسرم و حتی من که نمی‌تونستم از جام بلند شم هوا شد، اما دخترک نه! اولش لباش و ورچید که پانتومیم؟! اما به ساعتِ خاموشی و خواب که رسیدیم نمی‌شد از برق کشیدش و هی می‌خواست ادامه بدیم ولی قانون‌شکنی تو خونۀ ما شدنی نیست :) 

دخترم رفت از اتاق برگه بیاره که دیدیدم دخترک می‌گه نمی‌خواد بری من دفتر ریاضیم کنارمه، بیا. دفتر و باز کرد و یه برگه ازش کند و گذاشت جلوی داییش! داییش برگه رو برداشت و گفت یه برگۀ کامل سفید رو کندی برای بازی؟! دخترک با تعجب داییش و نگاه می‌کرد و پرسید پس چی؟! شاگردبنّا گفت دایی به خدا انّ الله لایحبّ المسرفین... بعد هم اَدای گریه کردن و زاری کردن درآورد. دخترک خندید و دخترم با پوشۀ برگه‌ها رسید. وقتی از پوشه کلی برگه‌خردۀ سفید درآورد و متوجه شد اینا اضافۀ برگه‌های استفاده‌شده است یا برگه‌هایی که پشتشون نوشته شده اما یه طرفش سفیده، متعجب تازه دستش اومد چقدر مسألۀ اسراف تو خونۀ ما جدیه! شروع کردیم به کلمه نوشتن و کارت درست کردن. شاگردبنّا کلی کلمه نوشته بود که اجراشون خنده‌داره :) خیلی بهمون خوش گذشت و از همه بیشتر دخترک که کلی خندید :) مثلا یکی از کلمه‌ها باباطاهر عریان بود و خودِ شاگردبنّا بازی کرد :) تو بازیش مثلا روسریش و برداشت، مانتوش و درآورد، شلوارش و مثلا درآورد، هشتگ زن، زندگی، آزادی رو بازی کرد و بچه‌ها رو به عریان رسوند و این‌قدر خندیدن از چشماشون اشک اومد :) 

 

6. اون اولا که خونواده‌ها اومدن، خب متأسفانه و طبقِ معمول همه حاویِ بدترین خبرهایی بودن که حتی مربوط به کشورِ ما هم نبود! اما انگار مسابقه بود که کی می‌تونه بدترین خبر رو به همه بده(!) متأسفانه‌تر این، به بچه‌ها هم سرایت کرده بود... بچه‌ها گوشی دستشون بود و یهو می‌دیدی یکی سر بلند کرده و به همه اعلام می‌کنه که تو یکی از روستاهای جنوب شرقِ استرالیا یه کانگورو از تشنگی بیهوش شده :) شاگردبنّا یه روز بهم گفت متوجه شدی اینا تمایل به خبر بد و بدبینی دارن؟! بعد هم نمونه‌ها رو گفت و دیدم آره! واقعا این غالبه! گفت بزرگا که خدا همه‌مون و هدایت کنه... ولی بچه‌ها... بیا برای بچه‌ها یه کاری کنیم... با هم قرار گذاشتیم هر وقت از در اومد تو یه خبر خوب بده! منم هر وقت گوشی دستم گرفتم یه خبر خوب بدم. الکی هم نبود ها! واقعا خبرای خوب و با ذره‌بین پیدا می‌کردیم... (قدرتِ رسانه رو ببینین... قشنگ داره هدایتمون می‌کنه به بدبینی و ناامیدی... واقعا با ذره‌بین خبرای بزرگی مثلِ هواپیما ساختنِ ایران رو پیدا می‌کردیم...) 

شاگردبنّا از سرِ کار برمی‌گشت تا میومد تو، می‌گفت خبر و شنیدین؟ رشدِ اقتصادی که ده سال صفر یا نزدیکِ صفر بوده، به حدودِ 4% رسیده! دخترم که سیاسیه می‌گفت واقعا؟! ایول آقای رئیسی :) بچه‌ها در سکوت در حالِ آنالیزِ خبرِ خوب و واکنشِ دخترم بودن که یکی از بزرگترا می‌گفت شاهکار کرده! یارانه‌مون و زیاد کنه و گرونی رو کم! شاگردبنّا هم ادامه می‌داد واقعا شاهکاره ها! این خبر تو هر دولتی باشه مثلِ بمب می‌ترکونه! تو ایران رسانه این خبر رو مکتوم کرده... بعد با همون هیجان یه کاغذ میاورد و می‌نشست با تحلیل، قشنگ ثابت می‌کرد 4% رشد اقتصادی یعنی چی :) بچه‌ها می‌ریختن دورش و ریاضی و حسابشون و مرور می‌کردن و سر از مسائل سیاسی و اقتصادی هم درمیاوردن :) کلا بچه‌ها فطرتا به سواد و دانش تمایل دارن و فرقش و از حرفِ بادِ هوا تشخیص میدن :) بعد شاگردبنّا ول‌کن نبود و یارانه رو هم توضیح می‌داد و بچه‌ها رو قشنگ به وجد میاورد :) 

یا مثلا من سرم تو گوشیم بود یهو می‌گفتم راستی فهمیدین دولتِ آقای رئیسی 1400 رو بدونِ قرض گرفتن از بانکِ مرکزی تموم کرده؟! بعد دخترا میومدن دورم که یعنی چی و من براشون توضیح می‌دادم :) 

این تفاوت خیلی تمایز داشت! آقایون با شاگردبنّا رفته بودن اطرافِ روستا، برگشتن به محضِ ورود یکی‌شون گفت اَه! چه آفتابی! گرد و خاکم که از همه‌جا هواست! شاگردبنّا پشتِ سرش میومد می‌گفت وای خانوم! جات خالی! امروز این‌قدر نخلا خوشگل شدن و تو آفتاب می‌درخشن که نگو! یکی_دو تا از بچه‌ها می‌دویدن می‌رفتن رو پشتِ بوم که بتونن نخلستون رو ببینن :) 

یا یه روز خَنساء، دخترِ یکی از اهالی، بی‌خبر واردِ خونه‌مون شد. پسرا دمِ در بازی می‌کردن و درِ حیاط باز بوده، اینم میاد تو. خیلی بچه‌ست، پنج سالشه. خب خونواده‌ش پرجمعیتن و دستشون تنگ، لباسای تنش خیلی تمیز نبود و به صورتِ بچه هم کسی نرسیده بود، ژولیده پولیده بود و کمی کثیف. تا اومد تو یکی از بزرگترا تقریبا به حالِ فریاد جیغ کشید وای! یکی این و بگیره که الآن خونه‌زندگی رو کثیف می‌کنه! دخترم سریع از اتاق بیرون اومد و دید خنساء رو. رفت سمتش و بغلش کرد و همون صورتِ کثیف رو بوسید و گفت سلام خنسای زیبای من :) خوش اومدی خانوم‌طلا :) پدرشوهرم بلند شد رفت دمِ در پیش خنساء نشست و دست کشید به موهاش و گفت سبحان‌الله! چه چشمای سیاه و برّاقی... چه قشنگه این دختر :) 

آخرین روزایی که خواهرزادۀ شاگردبنّا اینجا بود، تقریبا ادبیاتِ گفتاریش فرق کرده بود و داشت زیبایی‌ها و خوبی‌ها رو هم می‌دید :)

 

7. خانواده‌ها که رفتن، به شاگردبنّا گفتم بیشتر به خواهرزاده‌ت محبت کن که خلأ عاطفی بچه جبران شه. شاگردبنّا یه نگاهِ معلمی بهم کرد و گفت خانوم! پس‌فردا که برمی‌گرده مشهد و من نیستم چی؟! بزنم داغونش کنم که خودم بشم دایی خوبه و اون و مقابلِ پدرش قرار بدم و تو دلِ بچه رو خالی کنم که چی؟! از فضای اردو جهادی دور شدی یادت رفته یکی از بایدهای جلساتِ توجیهی که به جهادگرا می‌گفتیم همین بود که حق ندارین محبتِ زیادی کنین و بچه‌ای یا بزرگی حتی به شما وابسته شه... پس‌فردا که ما نیستیم این بچه می‌مونه و دلی که ما خالیش کردیم... این نه شرعیه، نه انسانیه، نه جهادیه، نه فرهنگیه، نه اصولیه... محبت به اندازه... جوری که بچه نه احساسِ غربت کنه، نه در نبودِ ما اذیت شه و بهش تنشِ بیشتری وارد کنیم... 

دیدم راست می‌گه... بچه‌ها همین‌طوری باهوشن و مقایسه می‌کنن... اگه محبتِ زیاده بهشون کنیم و بعد بریم، اونا می‌مونن و خلأهایی که یا پر نخواهد شد... یا سخت پر می‌شه... یا با ناکس‌ها پر می‌شه...