ریشه‌های خونینِ خاطراتی با لحنِ عراقی

کارگاهِ دوست‌داشتنی و حسرت‌برانگیزِ روش تدریسِ ادبیات با بازی تمام شده. دارم از اعماقِ دل‌م حسرت می‌خورم که چرا معلم نیستم... چرا کلاسِ درس ندارم... دانش‌آموز ندارم... ادبیات درس نمی‌دهم... 

بعد وَر می‌روم با گوشۀ ناخن‌م که پوست و گوشت با هم آمیخته و ریشۀ نازکِ پوستی از کنارۀ ناخن‌م آویزان شده و اگر کاری به کارش نداشته باشم و در اسرعِ وقت با ناخن‌گیر همان ریشه را بگیرم، درد و سوزشی ندارد، اما ور می‌روم... ور می‌روم... ور می‌روم... خون می‌زند بیرون... ریشۀ نازکِ پوست تبدیل شده به یک تکه گوشتِ آویزان‌شده و متورم از کنارِ ناخن‌م... ناخنِ انگشتِ اشاره‌ام... انگشتِ اشارۀ دستِ راست‌م... درد می‌کند... می‌سوزد... خون می‌زند بیرون... 

اذانِ مغرب شده... راه کج می‌کنم سمتِ حرم... موکب به پا کرده‌اند... موکب‌های ایرانی و عراقی... مثلا فضاسازیِ اربعین... اما نه! پارسال اربعین‌تر بود... اربعین‌تر یعنی عراقی‌تر! امسال ایرانی‌تر شده... اربعین باید عراقی باشد... عراقی برگزار شود... موکب‌های جمع و جورِ سادۀ عراقی باشد... استکان‌های کمرباریکِ تا پهلو شکر باشد... بهداشت نباشد... لیوانِ یک بار مصرف نباشد... قاشق برای هم‌زدنِ شکر کم باشد... بعد تو صبر کنی تا نفرِ قبلی که آمده لبِ موکب چای بگیرد، شکرش را هم بزند و قاشق را به تو بدهد... چای! چای قطعا باید عراقی باشد که اربعینی باشد! تلخ باشد... قیرمانند باشد... با صد من عسل هم غلیظ باشد... بعد صاحبِ موکب صدا بزند: تَفَضَّلْ شایِ بوسجّاد! شایِ بوسجّاد! 

شایِ بوسجّاد را فقط اربعینی‌ها می‌دانند یعنی چه... اصلا بوسجّاد را فقط اربعینی‌ها بلدند... ریشۀ نازکی از خاطرات‌م از درزهای قلب‌م بیرون زده... ریشۀ نازکی که اگر به‌ش ور نروم، در اسرعِ وقت بینِ رنگ و لعابِ شهری‌ها و دودِ شهر رفع می‌شود... اما رسیده‌ام به حرم... وَ نمازِ جماعت تمام شده... وَ من از بینِ تمامِ ورودی‌ها کج کرده‌ام سمتِ ورودیِ صحنی که عراقی‌ها و عرب‌زبان‌ها بیشتر آنجا می‌روند... 

ور می‌روم... به خاطراتی که نباید... هی ور می‌روم... ور می‌روم... ور می‌روم... خون می‌زند بیرون... از تمامِ قلب‌م خون می‌زند بیرون... درد می‌کند... می‌سوزد... 

بعد صدایی بلند می‌شود به زیارت خواندن... با لحنی که مالِ ایران نیست... با لحنی که مالِ مردمِ من نیست... با لحنِ مؤذّنِ حرمِ کاظمین... با لحنِ خادمِ حرمِ سامرّا... با لحنِ خطیبِ حرمِ نجف... با لحنِ بین‌الحرمین... وقتی می‌دویدم که به نمازِ جماعتِ صبح‌ش برسم... با لحنِ مدّاحِ مخیّم... وقتی تکیه می‌دادم به دیوارِ خیمۀ سیدالشهّدا... با لحنِ مقامِ امام زمان... وقتی می‌نشستم گوشۀ آن تالارِ دالان‌مانندِ کاشی‌کاری‌شدۀ خوشبو... 

نماز می‌بندم... سرد است... خیلی سرد است... باد می‌وزد... بادِ شدید می‌وزد... زائرها... زائرهای راهِ دوری... حسابی تعجب کرده‌اند از شب‌های زود به سرمانشستۀ شهرم... انگار زمستان شده... سرد... نه! یخ! یخ! یخ! دست‌هایم به قنوت که بالا می‌روند... باد، شدیدتر می‌وزد... پهلوهایم یخ می‌زند... کارگاه که می‌رفتم هوا گرم بود... لباس کم پوشیدم... حالا که شب شده... دارم یخ می‌زنم... 

خون می‌زند بیرون... باز خون می‌زند بیرون... از قلب‌م... درد می‌کند... می‌سوزد... ور رفته... این بادِ استخوان‌سوز با خاطرات‌م ور رفته... رفته‌ام عراق... شب‌های جاده... باد... بادِ خشکِ بیابانی... استخوان‌سوز... لباسِ کم از گرمای روز... صدا... صدایی که زیارت می‌خواند... با لحنِ بین‌الحرمین... وقتی با کلی خجالت... پشت به حرمِ عموعباس می‌نشستم تا غرق شوم در آن تصویرِ دلبرِ گنبدِ سیدالشهّدا... 

خون و اشک... مخلوطی که از سویدای جان‌م فوران کرده... دل‌م را خون برداشته... قنوت‌م را اشک... به سرعت سلام می‌دهم... هندزفری می‌گذارم... ادامۀ سخنرانیِ استاد پناهیان را که موقعِ رفتن به کارگاه در مسیر گوش می‌دادم پلی می‌کنم... می‌روم... می‌دوم... خودم را دور می‌کنم... خودم را از ور رفتن به زخم‌های مانده... به ریشه‌های نازکِ مرزِ خون زدن... دور می‌کنم... 

موکب‌ها روبروی من است... ناچارم از دیدن... اما به جای دیدنِ زیبایی‌ها... ور می‌روم به زشتی‌ها... خودم را سرگرم می‌کنم... به بدعت‌ها... به ایرانی‌بازی‌های من‌درآوردیِ نازیبا... به دینِ مدرنِ مذهبی‌هایی که مذهب‌شان را نمی‌شناسم... به حضورِ عجیب و زیادِ زن‌ها در موکب‌ها... نه در موکبِ خانمانه و مجزّا! نه! در موکبِ همگانی... مخلوطی از زن و مرد... به اسمِ خادم... عراقی‌ها کی محرم/نامحرم را قاطی کردند در موکب‌هایشان که حالا ایرانی‌ها ادا در بیاورند؟! 

سرم را گرم می‌کنم به زشتی‌ها... به بدعت‌ها... به زنانی که کنارِ مردان نشسته‌اند روی زمین و کفش واکس می‌زنند صلواتی... با حجابِ کامل... چادر... پوشیده و محجبّه... وَ حتما کلی مذهبی... 

سرم را گرم می‌کنم که در شلوغی‌ها بگردم مسؤولی... مدیری... رئیسی... بالاسری پیدا کنم... که بروم و فقط یک سؤال بپرسم:

حضرتِ زهرا سلام الله علیها و حضرتِ علی علیه السلام این موکب‌ها را و این خادمین را و این مدل خدمات را قبول دارند؟! 

حینِ گشتن‌م اما صدایی از حرم می‌رسد... صدایی که بلندتر از صدای استاد پناهیان در هندزفری است... صدایی با لحنِ بین‌الحرمین... وقتی نیمه‌شب می‌دویدم که خودم را به منبرِ نزدیکِ حرمِ سیدالشّهدا برسانم... که مداحِ عراقی زیارت می‌خواند... 

سرعت می‌دهم به این پاها... دور می‌شوم از موکب‌ها... از حرم... از زشتی‌ها... از زیبایی‌ها... 

دور می‌شوم از زنانی که معنای خدمت را نفهمیده‌اند... که فضه خانم را خوب نشناخته‌اند... که به شورشان، چاشنیِ شعور نزده‌اند... که معجونِ شلغم‌شوربای هرچی‌هرچی‌ای به راه انداخته‌اند که بعید می‌دانم به مقصد برسد... 

این پاها را برمی‌دارم و تا قبل از این‌که فیل‌شان یادِ هندوستان کند... خودم را به شهر می‌رسانم... به خیابان... به آدم‌ها... به مرکزِ ریا و نفاق و تاریکی و پستی... به نقطۀ ثقلِ جهل و غفلت و توجیه... به من‌م من‌م‌های مذهبی‌ها و غیرمذهبی‌ها... 

بلندگوهای حرم اما 

تا خیابان هم نصب شده...

نور جوانه زده تا دلِ تاریکی...

صدا می‌آید...

صدایی بلند...

با لحنِ بین‌الحرمین...

وقتی در آخرین زیارت...

آخرین بار...

برگشتم و از بین‌الحرمین...

با سیدالشّهدا...

وداع کردم....... : +

 

    حرفِ حقّ

    الحُبّ للشُجعایَة

    الجُبَناء تَزَوَّجَهُم أُمَّهاتُهُم!

     

     

     

     

    || عشق از آنِ مردانِ شجاع است

    برای ترسوها مادران‌شان زن می‌گیرند! ||

    || دست‌بوسِ اونی هستم که این و گفته... نه! پابوس‌شم. ||

    شاهِ بازی

    طبقِ برداشتی از نظریۀ بازی و نظریۀ تعادلِ جان نَش؛

    اگر

    همۀ 

    کشورهای دنیا

    بمبِ هسته‌ای 

    داشته باشن

    دیگه 

    هیچ 

    جنگی

    اتفاق 

    نِ می اُف ته!

    دیگه 

    هیچ

    کشوری

    امکانِ

    زور گفتن

    وَ 

    زور شنیدن

    نَ دا ره!

     

    حالا فهمیدین چرا آمریکا زور می‌زنه ایران انرژی هسته‌ای نداشته باشه؟! 

    فهمیدین چرا مثِ سگ از این‌که ما به انرژی هسته‌ای دست پیدا کنیم و یه وقت بمب بسازیم می‌ترسه؟! 

     

     

    || امام خامنه‌ای واقعا بازی رو بلدن :) روز به روز بیشتر می‌فهمم چه نعمتی دارم و روز به روز ناتوان‌ترم از شکرش... ||

    || پیشنهادِ یک فیلم: + ||

    پروانه‌ها از شعله‌ها پروا ندارند!

    بار اوّل که خبر رو شنیدم، فقط سریع چرخیدم بین سایت‌های خبری مختلف و از زاویه‌های متفاوت خبر رو رصد کردم. تقریبا یک ساعت به پهنای صورت اشک می‌ریختم... به پهنای صورت! اشکِ شوق بود... اشکِ حسرت بود... اشکِ غبطه بود... اشکِ غصّه بود... مخلوطی از احساسات و هیجانات مختلف... که البته هنوز هم هست... وَ پررنگ‌ترین‌ش همین حسِ غبطه و خاک بر سر بودنِ خودمه که وقتی خودم رو در چنان شرایطی قرار می‌دم می‌بینم نه! واقعا کارِ هر کسی نیست! منی که ادعای جهادی بودن دارم فکر نمی‌کنم در اون شرایط چنین کاری کنم...! واقعا خاک بر سرِ ما مدعی‌ها! 

    گذاشتم از غلیانِ احساسات‌م بگذره و پستی عاقلانۀ عاشقانه براش بنویسم. 

    تأکید می‌کنم؛ 

    عاقلانۀ عاشقانه! 

    ترتیب این دو کلمه و وابستگیِ کلمۀ دوم به اولی برام به شدت مهمه و هر چیزی غیرِ این رو بالکل رد می‌کنم و هر آدمی که ترکیبِ فکری و اخذِ تصمیم‌ش این نباشه رو بالکل کنار می‌ذارم و حتی صلاح نمی‌دونم باهاش یه دوستِ گذریِ هر دو ماه یک بار باشم! (کلا در روابطِ حقیقی و مجازی وسواس دارم چون به شدت عقیده دارم هر آدمی که دورِ ما باشه و هر وبلاگی رو که بخونیم روی ما اثر می‌ذاره! پس باید دقیق بود و دنبالِ آدم حسابی‌ها رفت)

    حالا اگر بخوام کلّ برداشت‌م و نگاه‌م رو به این مسأله بگم، می‌شه این چند خطِ کوتاه:

     

    تو این ماجَرا چند تا فاکتورِ حیاتی موجوده که خودش نتیجه‌ای باشکوه خروجی می‌ده؛

    1- خوزستان (همون‌جایی که معاندین و منافقین روش خیلی مانور می‌دن و موج‌سواری می‌کنن!)

    2- نوجوان (همون سنّی که معاندین و منافقین روش خیلی بستن که نسلِ بعدیِ ما می‌شه و ضدانقلاب می‌شه و می‌ره سمتِ اهدافِ اونها وَ براش ساسی‌مانکن‌ها تدارک دیدن!)

    3- آتش (همون پدیده‌ای که شوخی‌بردار نیست... صحنه‌های انیمیشن و گرافیکی و ساختگی نیست... وَ حتی بزرگترها هم در این امتحان شکست می‌خورن!)

    4- ایثار (همون مفهومی که در تلاشن زیرِ پوششِ زندگیِ حیوانی و قانونِ جنگل و هرکی رو توی قبرِ خودش می‌ذارن و عیسی به دینِ خود، موسی به دینِ خود و به بهانۀ آزادیِ بیان و آزادی عقیده و آزادی پوشش و آزادیِ ریدن(!) دفن‌ش کنن!)

    ببینید! 

    دقّت کنید! 

    حتی اگر شده چند روزی روی این پستِ من فکر کنید! 

    قسم می‌خورم اگر عمیقا و عاقلانه و عاشقانه و از اعماقِ تمامِ افکار و احساس‌تون به این موارد فکر کنید به همین نتیجه‌ای که من رسیدم می‌رسید، چه بسا باشکوه‌تر!

     

    واقعا این انقلاب ثمره داده و دیگه توپ هم تکون‌ش نمی‌ده... وَ بدونِ هیچ نگرانی‌ای... فقط باید به مرحلۀ آخر یعنی تمدنِ مهدوی و ظهور چسبید! 

    می‌فهمید؟ 

    من از دلِ ماجرای #علی_لندی از هر طرف نگاه می‌کنم خیال‌م از اعماقِ وجود از استواری و قدرتِ انقلاب تا حدّ ثمره دادن و به بار نشستن و ریشۀ کت و کلفت دووندن آسوده می‌شه! 

    ینی ابدا دیگه نگرانِ اثبات و ابهام‌زداییِ انقلاب و تکثیر و توضیح‌ش نیستم! انقلابِ اسلامیِ ایران، جهانی شده و ما در سالِ 1400 در دلِ طوفانِ بلایا علی لندی داریم! 

    می‌فهمید؟ 

    این انقلاب رو دیگه بمبِ هسته‌ای و اتمی هم تکون نمی‌ده! خیال‌تون راحت! برید سراغِ مفاهیمِ مرحلۀ آخر... بچسبیم به تبیینِ تمدنِ مهدوی... با خیالِ راحت :)))

     

     

    || اشکِ شوق به پهنای صورت... آه علی لندیِ عزیزم... ||

    اسمر فود

    نذری آوردن؛ شیربرنج. تزئین‌ش خیلی دلبره! خی‌لی! یادِ این کلیپ‌های فودی‌ها و چالش‌های اسمر و تست غذا و اینها می‌افتم. کلیپ‌هایی که همیشه روی اعصابمه و حال‌م و به‌هم می‌زنه! زن و مردهایی شکم‌پرستِ بی‌عرضه و چلمن که از راهِ غذا خوردن پول به دست میارن و گذرانِ زندگی می‌کنن(!) پست‌ترین نوعِ زندگی به سبکِ حیوانات! همیشه برای مقابله با اینها ذهن‌م درگیره. دنبالِ یک ایدۀ درست‌م. 

    می‌شینم پشتِ میز و ظرفِ شیربرنج رو می‌ذارم جلوم. دوربینِ موبایل رو فعال می‌کنم و می‌ذارم جلوی خودم و ظرف. کادر رو جوری تنظیم می‌کنم که دهن به پایین تو فیلم باشه. پیرهن مشکی تنمه. کلِ دو ماهِ محرم و صفر رو بلااستثنا مشکی تنمه. لذا نورِ صحنه کمه و فضا تاریک. خب چی از این بهتر؟ من دارم عقیدۀ خودم رو به نمایش می‌ذارم؛ دارم با نذریِ عزای امام حسین علیه السلام عشق می‌کنم، با حقیقت! با واقعیت! بدونِ شکستنِ عزّتم! ینی چی؟ ینی انقد از خودم کلیپ و فیلم نمایش ندادم و خودم و به صد تا آب و رنگ در نیاوردم که یکی به من بزنگه بگه این‌قدر پول میدیم غذای ما رو تبلیغ کن! ینی اگه زهرِ هلاهل هم خوردم الکی جلوی دوربین نگم به‌به چه زهرِ هلاهلی! که دو قرون پول بگیرم! حالا تو بگو دو قرون پول‌شون هم بشه پولِ دو ماه درآمدِ من با این همه کار! 

    ینی نشستم تو خونه... یهو یکی در زده... برام نذری آورده... با عزت و احترام... ینی این‌قدر از این تزئینِ دلیِ نذریِ همسایه به وجد اومدم که نیازی به الکی خوشحال نشون دادنم نداره! ینی با همین پیرهنِ عزام دارم با عشق نذریِ برکتِ عزا رو می‌چشم... نیازی به هفت‌رنگ و لعابه کردنِ خودم ندارم بلکه یکی به خاطرِ رنگ و لعابِ من این کلیپ رو ببینه(!)

    می‌زنم روی فیلمبرداری و با هندزفری صدای خوردن‌م و دقیق ضبط می‌کنم. به تزئینِ شیربرنج ری‌اکت نشون می‌دم و به مزۀ دلبرترش که نرم و لطیفه لایک می‌دم... شیرینیِ به اندازه و ملایم‌ش لبخند روی لب‌م میاره... وقتی قاشق می‌زنم زیرِ اون بخشی که روش با پودرِ پسته تزئین شده و قاشق و می‌ذارم دهن‌م، این‌قدر خوشمزه و بابِ دله که از نهایتِ خوشمزگی‌ش سرم و به چپ و راست تکون می‌دم و از کادر بیرون می‌ره... 

    یک دقیقه شده و تایم استاندارده استوری و کلیپ‌های اینستاگرامیه. ضبط رو قطع می‌کنم و بقیۀ شیربرنج رو با ولع می‌خورم و تا تهِ ظرف رو صاف می‌کنم. به خودم می‌گم چند تا از این فودرها و تسترها بعدِ قطعِ ویدئو بالا نمیارن و واقعا تا تهِ ظرف و می‌خورن؟! 

    تهِ شیربرنج رو که در میارم، می‌شینم ویدئو رو ببینم و بعد کمی روش ادیت بزنم. 

    پلی که می‌کنم دل‌م برای ظرفِ توی فیلم که خودم همین چند دقیقه پیش خوردم‌ش آب می‌شه... بس که خوشگل و دلبره... خوردنِ خودم و می‌بینم و صدای خوردنِ خودم رو می‌شنوم ولی دل‌م بازم می‌خواد... صدای پیغمبر می‌پیچه تو گوشم: هرکی غذا بخوره و دیگری به‌ش نگاه کنه... و به او نده... به دردی بی‌درمان مبتلا میشه...

    به دردِ بی‌درمون فکر می‌کنم... از دردِ بی‌درمون می‌ترسم... من حتی از دردِ بادرمون هم می‌ترسم... اصلا درد ترس داره... چه با درمون... چه بی درمون... 

    همیشه فکر می‌کردم با چه بدبختی و زوری ملچ مولوچ از خودشون در میارن! که صدای خوردن پخش شه! ولی دیدم نه! واقعا صدای ملچ ملوچ می‌ده غذا خوردن! هرچقدر هم آدم با دهنِ بسته غذا بخوره... چون من از ملچ مولوچ بیزارم! حتی برای ویدئو هم با دهنِ باز و ملچ مولوچ نخوردم! ولی صدای جویدن... صدای جابجایی غذا از این ورِ دهان به اون ورِ دهان... صدای بلعیدن و قورت دادن‌ش... به وضوح ضبط شده... دل‌آشوبه می‌گیرم... بعد از خودم اون وحشتناک‌ترین سؤالی رو می‌پرسم که همیشه حد و مرزِ من رو خوب حفظ می‌کنه؛

    خب که چی؟! 

    این خب که چی؟ یک سؤال معمولی نیست! برای من کلِ زندگی‌م رو پوشش می‌ده! دقیقا تکلیف‌م رو همیشه مشخص کرده و می‌کنه! می‌خوام وقت‌م رو بذارم پای سر کشیدن تو پست‌های بقیه، یهو وسط‌ش از خودم می‌پرسم خب که چی؟! بعد جوابی ندارم و گوشی و می‌ذارم کنار و می‌رم کتاب دست‌م می‌گیرم! چون وقتی پای کتاب از خودم می‌پرسم خب که چی؟ کلی جواب دارم! 

    وقتی دارم با رفیق‌م سرِ یه بحثِ دنیایی کل‌کل می‌کنم یهو وسط‌ش از خودم می‌پرسم خب که چی؟ بعد یهو ساکت می‌شم و رفیق‌م هرچی بگه من دیگه چیزی نمی‌گم! چون برای سکوت‌م و ختمِ به خیر کردنِ غائله وقتی می‌پرسم خب که چی؟ کلی جواب دارم! 

    حالام از خودم می‌پرسم خب که چی؟! خب که چی از شیربرنجِ نذری خوردن‌ت با پیرهن مشکی‌ت کلیپ گرفتی که بذاری پیج‌ت؟ 

    بعد اون شخصیت‌م که مذهبی الکیه و کلاه‌شرعی همیشه دست‌شه و خوب بلده خرم کنه یه جاهایی جواب می‌ده: 

    داری جوابِ کار فرهنگیِ غلط رو با کارِ فرهنگی درست میدی! همون‌جوری که امام خامنه‌ای امر کردن. داری یه کار فرهنگی می‌کنی(!)

    باز اونِ خودِ واقعی و حقیقی‌م از این خودِ مذهبیِ الکی و کلاه‌شرعی‌دارِ دست‌به توجیه‌م می‌پرسه کجاش کارِ فرهنگیه؟! 

    بعد اون روی مذهبی‌الکیم که مثل‌ش تو جامعه فتّ و فراوونه جواب می‌ده: داری نشون می‌دی ما اهلِ اسراف نیستیم! منافق و پرخور نیستیم! به اندازه می‌خوریم! از دیدنِ کلیپِ تو شاید یه نوجوون یاد بگیره اولِ غذا خوردن بگه بسم الله! بعدش بگه الحمدلله! تو داری با غذای نذری این کار و می‌کنی و گرامی‌داشتِ ماهِ صفر و نشون می‌دی. پیرهن مشکیِ تو؛ حفظ شعائرِ الهیه! کلی حرفه تو کلیپت! کلی کارِ فرهنگیه! 

    بعد این خودِ واقعی و حقیقی و راست‌راستکیم جواب می‌ده: ولی تو حدیث پیغمبر هیچ استثنایی نیست! من دارم می‌خورم! و دیگران می‌بینن! وَ نیستن و نیستم که به اونها هم تعارف کنم! پیامبر نگفته به استثنای فرهنگی‌کاران! تفسیری برای این حدیث وجود نداره! اگرم وجود داشته باشه من و تو مفسر نیستیم! فقیه نیستیم! سوادِ نفسیر کردن نداریم! 

    قبلِ این‌که روی مذهبی‌الکیِ کلاه‌شرعی به دست‌م جواب بده، این روی حقیقی و واقعیم زودی ادامه می‌ده: 

    زرشک! چرا خودت و مسخره کردی؟! چرا شدی مثلِ اینا که خودشون و به نمایش می‌ذارن به بهانۀ ترویجِ حجاب و چادر! صد تا کلیپِ بستنِ شال و روسری از خودشون می‌ذارن و ژست‌های مختلفِ با چادر که چادر و ترویج کنن! ولی مگه اصلِ هدفِ حجاب و چادر؛ جلبِ توجه نکردن نیست؟! اصلا ملاک مگه حضرتِ زهرا سلام الله علیها و حضرتِ زینب سلام الله علیها نیستن؟! ینی واقعا حضرتِ زهرا و حضرت زینب از این کار راضی‌ان؟! 

    چرا شدی مثِ این مذهبی‌هایی که تو وبلاگ در نهایتِ احترام و ادب ولی کاااااااااملا غیرِ ضرور با نامحرم خوش و بش دارن و کامنت می‌ذارن؟! ینی وااااقعا حضرت زهرا و حضرت علی راضی‌ان؟! ینی واقعا هر کامنتی که می‌ذارن ضروریه؟! 

    چرا دین‌ت داره مدرن می‌شه؟! پیامبرت داره مدرن می‌شه؟! قرآنت داره مدرن می‌شه؟! 

    این‌که تو؛ توی مذهبی! به جای این‌که بری کار کنی... این ساعت مشغولِ کار باشی... یا مشغولِ خدمت به خانواده و خلق... یا مشغولِ به عبادت... یا اصلا مشغول به استراحت برای تجدیدِ قوا برای کار و خانواده... اومدی نشستی از شیربرنج نذری خوردن‌ت فیلم گرفتی... که ادیت کنی... که پخش کنی... دقیقا خودش ضدفرهنگه که! ینی ما مذهبی‌ها هم این‌قدر بیکار و بی‌برنامه‌ایم که ته‌ش مسیر شما رو رفتیم فقط لباس‌ش و عوض کردیم(!)

    حالا خوردن نبود... مثلا ولاگ گرفتن از یک روزِ اردو جهادی بود، ولاگ گرفتن از یک روزِ پیاده‌روی اربعین بود... ولاگ روزانه از هیئت بود... خب این می‌شد ترویجِ فرهنگی و البته با شعائرِ اسلامی و دقت به این‌که ولاگ زنانه باشه یا مردانه... و نکاتِ ریزِ فرهنگیِ دیگه... خب! این جای حرف داشت! ولی آخه چالشِ خوردن؟! از مذهبی‌ها؟! شرمنده! ولی این با خط و مرزی که من از دین خوندم دقیقا ضدفرهنگ و ضددینه! پاشو! پاشو برو خودت و جمع کن مثلِ آدم کار کن! 

    وَ قبل از این‌که روی مذهبی‌الکیِ کلاه‌شرعی به دست‌م بخواد یه کلاهِ دیگه رو کنه، ویدئو رو پاک کردم، پاشدم ظرف‌م و بردم شستم و نشستم پشتِ سیستم که برای شما هم روزمره‌م و بنویسم، چون در جوابِ خب که چیِ؟ نوشتن‌ش برای شما کلی جواب داشتم :)

    بعدم برم کار کنم که سرمایۀ زندگانی‌ست کار! بله!

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس