پاسپورت! پاسپورت‌هایتان را دمِ دست بگذارید و حسابی مراقب باشید گم نشود! 

ازدحامِ مرز زیاد است! همان‌طور که مراقبِ پاسپورت‌هایتان هستید، مراقب باشید کاروان را هم گم نکنید! تویی که قبول کردی با کاروان بیایی یعنی قبول داری یدالله مع الجماعه! یعنی قبول داری امام زمان(عج) منتظر یک کاروانِ 313 نفره است، وَ منِ تنها و توی تنها به دردش نمی‌خوریم! پس کارِ تیمی رأسِ توجه‌مان باشد! این‌که دیر و زودی نرسیم و هم‌سفرهایمان را آزار ندهیم، این‌که مراقبِ وسایل و خودِ همسفرمان هم باشیم. اصلا تک‌خوری در یارانِ امام حسین علیه السلام وجود ندارد! برای همین نمی‌شود باور کرد کسی کربلا بیاید و عاشقِ امام حسین علیه السلام باشد و مسألۀ فلسطین برای‌ش مهم نباشد! نمی‌شود کربلا بیاید و عاشقِ امام حسین علیه السلام باشد و از ورودِ محمولۀ سوختِ ایران به لبنان عمیقا خوشحال و شاکر نباشد! نه! نه! نمی‌شود کسی کربلا بیاید و عاشقِ امام حسین علیه السلام باشد و دل‌ش برای حال و روزِ مسلمانانِ افغانستان نتپد! هر کربلایی‌ای که کربلایی نیست! و اگر نه شمر و عمر بن سعد و حرمله هم کربلایی بودند(!)

کربلایی_حسینی‌ها اهلِ امّت‌اند؛ امّتِ مسلمان! اهلِ یدالله مع الجماعه هستند! اهلِ زیارت‌های دسته‌جمعیِ باشکوهِ دشمن‌شکن! نه اهلِ زیارت‌های تکیِ حالا که رسیدیم مرز از کاروان جدا شویم و بزنیم به جاده و زودتر برسیم کربلا و زیر قبه نماز بخوانیم(!) آن 72 تا را مرور کنیم؛ تک‌خور بودند؟! به وداع و وصیتِ بینِ دو تا رفیق نگاه کنید؛ حبیب و مسلم بن عوسجه... تک‌خور بودند؟! 

اربعین از زیارت‌های تک‌نفره اربعین نشده! اربعین را دورِ هم جمع شدنِ تمامِ حق‌جویانِ عالَم خارِ چشمِ استکبار کرده! اربعین یک نمایشِ باشکوهِ دسته‌جمعی است! اربعین نهایتِ به رخ کشیدنِ قدرتِ ملّتِ امام حسین علیه السلام است! و اگر نه چرا دشمن از زیارت‌های غیرِ اربعینِ ما نمی‌ترسد؟ چرا جلوی زیارت‌های انفرادیِ ما سنگ نمی‌اندازد؟ چرا قیمتِ هواپیما قبل از اربعین سر به فلک نمی‌زند؟ چرا ترکیه و ارمنستان و کشورهای تفریحی ویزا ندارد و ویزای اربعینِ عراق این‌قدر سخت و گران به دست می‌آید؟ چرا دشمن با پول و هزینۀ هنگفت، شبکۀ امام حسین علیه السلام راه می‌اندازد اما پیاده‌رویِ اربعین را پوشش خبری نمی‌دهد؟! می‌بینی! اینجا و در دلِ این جمعیت خبرهایی‌ست! 

پس عشق کن از این شلوغی و بگو الحمدلله! عشق کن از شنیدنِ زبان‌ها و لهجه‌های مختلف و بگو الحمدلله! عشق کن از ساعاتِ بیشترِ منتظر ماندن در صفِ مُهر خوردنِ پاسپورت و بگو الحمدلله! عشق کن از اتوبوس‌های پرشدۀ مرز و گیر نیامدنِ جا و بگو الحمدلله! عشق کن از این سرویس‌های بهداشتیِ شلوغِ در مرز و آبی که قدرت‌ش به تارِ مویی رسیده و فشارش از فشارِ استفادۀ جمعیت کاسته شده و بگو الحمدلله! عشق کن از جای سوزن انداختن نداشتنِ نمازخانۀ مرز و بگو الحمدلله! عشق کن از تمام شدنِ گاری‌های باربری از شلوغی و بگو الحمدلله! 

همۀ اینها یعنی اربابِ ما دیگر غریب نیست... بگو الحمدلله! 

یعنی حسین علیه السلام دورش شلوغ است... بگو الحمدلله! 

یعنی دلِ زینبِ کبری (س) دیگر از غربتِ برادر نمی‌لرزد... بگو الحمدلله! 

(یعنی منی که پولِ هواپیما نداشتم و نیامدم اما پولدارها خودشان را به تو رساندند و طریق الحسین را پُر کردند، حتی به قیمتِ جاماندنِ خودم... الحمدلله...)

حالا از کدام مرز برویم؟ دوست داری از کجا راهی‌ات کنم عراق؟ 

اگر اهلِ کوه و دشت و دره‌ای و دیدنِ اینها تو را به وجد می‌آورد و از پیچیدنِ مدامِ ماشین در گردنه‌های ایلامِ زیبا دل‌پیچه نمی‌گیری و هوای سرد و خنک را دوست داری و بینِ راه هم نان‌برنجیِ خوش‌طعم و لذیذِ کُردهای جانِ دل‌مان را هوس می‌کنی؛ بیا از مرزِ مهران وارد شو. فقط جانِ دل! این مرز همیشه شلوغ است و مرکزِ عبورِ زوّار. کمی صبر و حوصله به خرج بده و از طولانی بودنِ صفِ‌ها دلخور نشو... مراقبِ پاسپورت‌ت باش! اصلا بگیرش دست‌ت! گم نشود ها! مُهر شد و از ایران خارج شدی، در سولۀ بین ایران و عراق منتظرِ ما بمان که همه با هم وارد عراق شویم. گم‌مان نکنی ها! من دل‌م برای تک‌تک‌تان تنگ می‌شود و جوش می‌زند! برو! خدا به همراه‌ت! بعد از خاکِ ایران می‌بینم‌ت :)

از مرزِ خسروی خاطرۀ روشنی ندارم... بیشتر مخصوصِ حمل و نقلِ اقتصادی بینِ دو کشور است. اما هرکس دل‌ش هوای راهیانِ نورِ غرب کرده و عبور از قدمگاه و مقتل و مزارِ شهدای غرب... بسم الله! با مدد از شهدای مظلومِ این خطه، راهیِ اربابِ آن شهدا شویم. 

هرکس که دل‌ش هوای نخل و هوای شرجی و آفتابِ داغ و خاکِ تف‌دیده و خطۀ جنوب و راهیانِ نورِ جنوب دارد هم بیاید چذّابه و شلمچه. از هر کدام که برویم عاشقی دیده می‌شود. مردمِ خون‌گرم و صبورِ خوزستان پذیرایی از زائرِ ارباب را از همین خاک شروع کرده‌اند. موکب‌ها از دلِ ایران جوانه زده... عبور از مرزِ چذّابه اما کمی سخت‌تر است، چون در ورود به عراق کمتر بسترِ رسیدگی به زائر و احتیاجاتِ او فراهم شده، اما شلمچه مرزِ بین‌المللی است؛ هر دو خاک در هر دو سوی این مرز آماده و مهیای تو هستند زائرِ حسین... علیه السلام... 

من شلمچه را بیش از همه دوست دارم... 

مرزِ شلمچه یک تیر و چند نشان است؛

هم می‌روی راهیانِ نور و زیارتِ شهدا... 

هم پا می‌گذاری به کربلای ایران... به خاکی که امام رضای جان در آنجا نماز گزارده و مردانِ به شهادت‌رسیده‌اش را هزارها سال قبل از شهادت‌شان دعا کرده... 

هم از نزدیک و با چشم‌های خودت می‌بینی همین مردمِ خوزستان... همین مردمِ در رنج و اندوه... همین مردمِ خوابیده روی نفت و کمترین بهره‌بَرَنده از این ثروت... همین مردمِ بی‌آبِ آشامیدنی اما خفته بر لبِ کارون و کرخه... همین مردمِ در هوایِ گرد و غبار... همین مردمِ مسکوت در رسانه‌های ملی... همین مردمِ هشتگ‌خوردۀ چندروزۀ فضای مجازی و به زودی از یادرونده... همین مردمی که منافق و معاند روی شانه‌های خسته‌اش موج‌سواری می‌کند... همین‌ها... همین‌ها یکی از استوارترین و رخنه‌ناپذیرترین نگهبانانِ انقلابِ اسلامی هستند... اینجا با چشم‌های خودت می‌بینی همین‌ها مؤمنانه و خالص چه با عشق آرمان‌های انقلاب را نگه داشته‌اند که این سرزمین شاید بیش از همه پای این انقلاب خون هزینه کرده...

من اینجا را... مرزِ شلمچه را... خیلی دوست دارم... خصوصا اگر دمِ غروب پاسپورت‌ت مُهر شود... دمِ غروب از زیرِ قرآنِ هم‌وطنان‌ت رد شوی و بوی اسپندِ هم‌وطنان‌ت مست و واله‌ات کند و با اشکِ چشمِ هم‌وطنان‌ت که مانده‌اند و خادمیِ زائرانِ اربعین را به جان و دل خریده‌اند بدرقه شوی... 

دمِ غروب از امام رضا جان مدد بگیری و بسم الله بگویی و از خاکِ ایران خارج شوی... 

 

خم شو روی صفحه! گوشَ‌ت را بیاور نزدیک! این خلأ را یادت مانده؟ این خلسۀ بینِ خاکِ ایران و عراق را؟ اینجا که بی‌رنگ و بی‌نشان و بی‌نژاد و بی‌جا و مکان می‌شوی؟ 

صبر کن! صبر کن برای آنها که شاید تا به حالا اربعین و این سفر روزی‌شان نشده بگویم... بعد بیا ما اربعین‌چشیده‌ها با این تکه از شدتِ التهابِ شوق از حال برویم...

وقتی ایران مُهرِ خروج به پاسپورت‌ت می‌زند و از خاکِ ایران خارج می‌شوی... شاید حدودِ اندازۀ یک زمینِ فوتبال یا بیشتر از آن باید راه بروی و برسی به مرزِ عراق و آنجا پاسپورت‌ت مُهرِ ورود به عراق بخورد و وارد خاکِ عراق شوی. 

آن تکه... همان که اندازۀ یک زمینِ فوتبال است یا شاید بزرگتر و خیلی بزرگتر... همان که نه ایران است و نه عراق... همان که پاسپورت‌ت می‌گوید تو از ایران خارج شدی ولی هنوز به جایی وارد نشدی یا بالعکس... در آن تکه تو متعلق به هیچ‌جا نیستی! یک خلأ! یک خلسه! یک... یک... چطور بگویم... ؟! 

هیچ کارِ خدا بی‌حکمت نیست... می‌دانی! من فکر می‌کنم این تکه اینجاست که آدم یک لحظه یادش بیاید حسین علیه السلام مالِ همه است! مالِ همه! برای پیوستن به حسین علیه السلام تو باید از ملّیت و نژاد و رنگ و زبان و هر وابستگی‌ای جدا شوی! یعنی کسی که باور کند «ما ملّتِ امام حسینیم» سردار سلیمانی می‌شود! یعنی رها شدن از من ایرانی‌ام و او عرب است و آن یکی افغانی! اینجا... این تکه... شروعِ ملّتِ امام حسین علیه السلام شدن است... یک آن همۀ طناب‌ها از تو بریده می‌شود و پرت می‌شوی در دلِ عالم... مثلِ فضانوردی که از جوِّ زمین خارج شده و معلّق در هوا مانده... در سکوت... در خلأ... در هیچ... 

اینجا... این تکه... شروعِ هم‌رنگ شدن است... هم‌خانواده شدن... به اشتراک رسیدن... 

حسین... حسین... حسین علیه السلام... 

تنها

نقطۀ 

اتصالِ 

ما

به یکدیگر

اینجاست؛

حسین علیه السلام! 

حالا ما همه با هم یکی هستیم! برادرِ هم‌یم... خواهرِ هم‌یم... عزیزِ هم‌یم... ما اهلِ بیتِ حسینیم... عائلۀ حسینیم... بی‌کس و کار نیستیم... آقابالاسر داریم و بَه‌بَه که چه آقابالاسری... از اینجا دیگر دل‌ت نمی‌آید همسفرت گم شود... دل‌ت نمی‌آید بدوی بروی جا بزنی توی صف که یک پُرس غذا گیرِ تو بیاید وَ نه آن یکی که جایش جا زدی... از اینجا دیگر راحت می‌شود صندلیِ خود را در ماشین تا نجف به او که وسطِ ماشین سرِ پا ایستاده و نه پیر است و نه ناتوان داد... از اینجا دیگر بخشیدن و بخشودن مثلِ آبِ خوردن است... ما همه خانوادۀ حسینیم... این برادرِ حسینیِ من است... او خواهرِ حسینیِ من است... محرم/نامحرمی جابجا نمی‌شود نه! حلال و حرامی جابجا نمی‌شود اصلا! نه نه نه! فقط دیگر برای هم غریبه نیستیم! قانونِ جنگل بین‌مان حکم نمی‌کند که هرکه زور و قدرت‌ش بیشتر؛ رفاه‌ش بیشتر! هرکه پول‌ش بیشتر؛ امکانات‌ش بیشتر! هرکه زرنگی‌اش بیشتر؛ شکم‌ش سیرتر! نهههههههههههههههه! از اینجا دیگر برای هم دلسوزیم... برای هم به‌فکریم... برای هم جوش می‌زنیم... به دادِ هم می‌رسیم... دیگر هم‌دیگر را می‌شناسیم... یادمان می‌آید عه! فلانی را زیرِ خیمۀ حسین علیه السلام دیدم... پس خانوادۀ من است! هرکه زیرِ این خیمه... زیرِ این عَلَم... زیرِ این بیرق اشک ریخته و سینه زده و راهی آمده... خانوادۀ من است! 

من اینجا... این تکه... این خلأ و خلسه را از نهایتِ عشق می‌میرم! 

اما به دل‌م وعدۀ بهشت دادم... باید عبور کنم از اینجا... از این سولۀ بینِ ایران و عراق... رد شویم و برسیم به شُرطه‌های عراقی که پاسپورت‌مان را مُهرِ ورود به عراق بزنند... 

برویم. بسم‌الله! آن سمتِ عراق باز همه به هم می‌پیوندیم. آنها که از مهران وارد شدند... آنها که از خسروی... آنها که از چذابه... وَ ما که از شلمچه! همه با هم آن سو... در خاکِ عراق... به هم می‌پیوندیم و سوارِ اتوبوس‌های تنگ و باریکِ عراقی می‌شویم و با رانندگیِ بی‌کلۀ عراقی‌ها که اعتقادی به بوق و چراغ قرمز و جریمۀ پلیس و قوانین راهنمایی و رانندگی ندارند آشنا می‌شویم و می‌رویم که فردا کاظمین باشیم... ان‌شاءالله! 

راستی! حتما صدقه بدهید! رانندگیِ این عراقی‌ها همیشه زبانزدِ ایرانی‌ها بوده :)