حالا وقتِ آن رسیده که اسکانِ نجف را تحویل بدهیم... اتوبوس را تسویه کنیم... کولهها را بیاندازیم... پیکسلها و آرمها و المانهای فرهنگی یا نذوراتیمان را نصب کنیم... مثلا یکی پرچمِ عراق و ایران و لبنان و سوریه را از کولهاش میآویزد... یعنی که من سربازِ امّتِ واحدهام... یعنی که ما یک ملّتیم؛ ملّتِ امام حسین علیه السلام... یکی تصاویرِ شهید سلیمانی و شهید مهندس را میآویزد... با همین مضامینِ اتّحادِ امّتِ اسلامی... یکی هم حواسش بوده کنارِ تصویرِ امام خامنهای، تصویرِ آقای سیستانی را هم بزند روی کوله یا لباسش و باز هم ندای امّتِ واحده سر دهد...
بفرمایید زوّار الحسین... بفرمایید شما را از زیرِ قرآن رد کنم... برایتان اسپند دود کنم... صدقه بدهم... برایتان آرزوی تندرستی کنم که به ششگوشه برسید... بگویم علی یارت زائرالحسین... که به مددِ نامِ علی سختیِ راه به چشمت نیاید... بسم الله! داری پا به جادهای میگذاری که هیییییییچ کلمهای... هیچ سفرنامۀ مجازیای... هیچ توصیفی... هیچ توضیحی... هیچ شرحی برابر با چشیدن و بوییدن و دیدن و شنیدن و لمسِ آن نیست! به خدا قسم نیست! تو بگو تمامِ شعرای چیرهدست و نویسندگانِ قهّارِ دنیا جمع شوند... بگو مصراع به مصراع و پاراگراف به پاراگراف بنویسند... من قسم میخورم هرآنچه به دست آید... برابر با یک جرعه چایِ موکبِ عراقیِ این مسیر نیست! برابر با ده قدم پیاده رفتن بین عمودِ یک تا دو نیست! نه! نه! این جاده را باید چشید... باید شنید... باید بویید... باید نفس کشید... باید لمس کرد... از این جاده بیهوده است هرچه نوشتن و گفتن... من فقط دارم دلم را تسلی میدهم... دلِ جاماندۀ واماندهام را به مرورِ خاطراتم خفه میکنم... و اگر نه این جاده... این جاده... این جاده... اصلا زمینی نیست که بتوان وصفش کرد! مثلِ آیاتِ بهشت است که خدا فقط در قرآن برای ما... برای عقلِ محدودِ ما تصویرسازی کرده و در روایات داریم بهشت چیزی فراتر از این آیات است...
من اینجا مینویسم جاده؛ اما تو که دیده باشی میخوانی والاترین طبقۀ بهشت...
من اینجا مینویسم موکب؛ اما تو که دیده باشی میخوانی عرشِ اعلا...
من اینجا مینویسم خادمینِ عراقی؛ اما تو که دیده باشی میخوانی ملائکِ خدا...
من اینجا مینویسم غبارِ جاده؛ اما تو که دیده باشی میخوانی نسیمِ بهشت...
من اینجا مینویسم چای عراقی؛ اما تو که دیده باشی میخوانی شراباً طهورا...
من اینجا مینویسم خرما و اَرده؛ اما تو که دیده باشی میخوانی مائدۀ آسمانی...
من اینجا مینویسم عمود به عمود؛ اما تو که دیده باشی میخوانی ستونِ آسمان...
من اینجا مینویسم شبهای جاده؛ اما تو که دیده باشی میخوانی انفاسِ الهی...
من شرمندهام که اربعینندیدهها با کلماتِ محدود و معلولم نمیتوانند جادۀ طریق الحسین را همانطور که هست حس کنند...
باید رفت... باید رفت... باید رفت و این جاده را سجده کرد... من فقط میتوانم از پسِ این سفرنامۀ مجازی دعا کنم... عمیقا دعا کنم الهی به حقّ رقیۀ حسین علیه السلام این آخرین سفرِ مجازیِ ما باشد از اربعین... به اربعینِ حقیقیِ سالِ بعدمان... وَ چه بهتر که با امامِ زمانمان...
بیا! بیا از زیرِ قرآن ردت کنم... بفرستمت از باب الساعۀ حرمِ مولانا امیرالمؤمینن گام برداشتن را آغاز کنی و برسی به جسر(پل) ثورة العِشرین... بعد از روی پل راه بیفتی و 182 عمود(ستونهای شمارهگذاریشده) داخلِ شهر نجف را طی کنی تا برسی به اوّلِ اتوبان... اوّلِ اوّلِ طریق الحسین... جادهای در دلِ بیابان که به خودِ خودِ خودِ خودِ فردوسِ برین میرسد...
از علی تا پسرِ علی...
از بهشتِ علی تا بهشتِ پسرِ علی...
و شروعِ آن جاده از عمودِ شمارۀ 1... تا آخرین عمودی که روبروی حرمِ علمدارِ پسرِ علیست... هزار و... چهارصد و... پنجاه و... دو...
اینجا همۀ عالَم یکرنگ و یکنژاد و یکزبان است... ملّتِ امام حسین علیه السلام...
قطبِ عالَمِ امکان همه را به خود جذب کرده و چنان قیامت از دلِ برزخی دنیایی به سمتِ نور پناه میبریم... اینجا همۀ کس و کارمان فقط یک نفر است؛ حسین علیه السلام...
بگذار به جای عاشقانهنوشت، اولِ راهی کمی نق بزنم... کمی درد و دل کنم...
میدانی؟ آن سالهای اولی که آمدم... سالهای دورِ 92 و 93... که این جاده اینقدر شلوغ نبود... که اینقدر امکانات نبود... که اینقدر موکبِ ایرانی هم نبود... که میزبان فقط و فقط عراقی بود... با اینکه سختیها بیشتر بود و رفاه کمتر... اما زائرها خلوصِ بیشتری داشتند... این جاده دمِ دستی نبود... زیارت همگانی نبود... امام حسین علیه السلام سهل الوصول نبود... قدرش بیشتر دانسته میشد... حرمتش بیشتر نگه داشته میشد... زائر و خادمش هردو عزتِ بیشتری داشتند... مردم اینجا فروتن و متواضع بودند...
اما این دو سالِ آخر... 97 و 98... درست قبل از محرومیتِ همگانی... درست در اوجِ امکانات و رفاهِ این جاده... ازدیادِ غذا.. ازدیادِ موکب... ازدیادِ امکانات... مردم جورِ دیگری شده بودند... من خودم به چشمهای خودم دیدم که ایرانی به عراقی دهان کج میکرد و حتی فحشی میداد و میرفت موکبِ ایرانی اسکان میگرفت... من خودم به چشمهای خودم دیدم در صفوفِ غذا ایرانی با عراقی چه کار کرد... من خودم به چشمهای خودم دیدم عراقی به ایرانی چطور نگاه کرد... من خودم به چشمهای خودم اسراف را دیدم... اَه گفتن به غذای اربعینِ امام حسین علیه السلام را دیدم... من به چشمهای خودم فخرفروشیِ موکبِ عظیمِ ایرانی را به موکبِ کوچک و سادۀ عراقی دیدم... من خودم دیدم آخرین اربعین... آخرین زیارت... 1398... چه دشمنیای زیرِ پوستِ ایرانی و عراقی آب انداخته بود! من خودم دیدم نفاق ریشه دوانده بود... من دیدم رگِ نژادپرستیِ بادکردۀ دو طرف را... با گوشهای خودم شنیدم این «عربِ پلشت» گفتنِ ایرانی را... خادم و زائر معنایش را از دست داده بود... امام حسین علیه السلا سهل الوصول شده بود... به جای قدرشناسی... رسمِ مردمِ کوفه را پیش گرفتیم... آنقدر ناسپاسی و ناشکری کردیم که شدیم قومِ بنیاسرائیل.... نعمت از کف دادیم... و از دیدارِ سرزمینِ موعود محروم شدیم...
وَ درست مثلِ تقدیرِ الهی تر و خشک با هم سوختیم... که تا باشد امرِ به معروف و نهی از منکر را دستِ کم نگیریم! که هی برایمان عادی نشود که چرا اینطور شد!
از کف رفت! این جاده و اعجازش از کف رفت........ وَ اربعینرفتهها میدانند ما چه چیز را از کف دادیم!
این شبها باید نشست و فکر کرد آخرین زیارت... آخرین بار... کجا فکر کرده بودیم ما از عراقیها برتریم؟! کجا فکر کرده بودیم موکبِ ما از موکبِ آنها زیباتر و تمیزتر است؟! کجا دلی را شکستیم؟! کجا دماغی را باد کردیم و دیگران را از زیرش نگاه کردیم؟! حتی در موردِ هموطنانِ خودمان! من فکر میکنم این شبها؛ شبهای محاسبه است... باید نشست و فکر کرد کجا به دلمان... به ذهنمان خطور کرده من از او که جامانده بود بهترم؟! کجا به واسطۀ اربعین رفتنمان خیال کردیم او که مانده شمر و یزید است؟! در خاکِ عراق به کدام عراقی دهنکجی کردیم؟! کدام تبرّکِ سفرۀ بیبدیلِ حسین علیه السلام را اسراف کردیم؟! آخ که من با چشمهای خودم ظرف ظرف غذای اسرافشدۀ دورریخته کنارِ جاده و زیرِ دست و پا دیدم... ایرانیهایی که چشمگشنهبازی درآوردند و نخوردند و تبرّکِ این سفرۀ جهانی را زیرِ دست و پا انداختند... شما فکر کن من دارم سخت میگیرم! فکر کن من متعصبم و سختگیر! به درک! به جهنم! من حرفی را که باید بزنم، میزنم! تو فالو کنی یا آنفالو به هیچکجای من نیست! من از خدایم بود بیان آمارگیر نداشت، از خدایم بود نفْسم درگیرِ تعدادِ آمارِ بازدیدکنندگان نمیشد... از خدایم است خاموش فالو شوم و اصلا ندانم اینجا کسی عبور و مرور دارد یا نه... میدانی؟ هرقدر هم بگویی برای خدا مینویسم... اما روزی فقط برای یک ثانیه ذهنت درگیرِ این شود که امروز چند نفر تو را خواندهاند یا یک نفر به فالوکنندگانت اضافه شده... قافیه را باختی! برو ببین به جز خدا داری برای که و چه مینویسی! قافیه را سخت هم باختی چون شروعِ رنگ عوض کردن همینجاست! همینجاست که کمکم خوشت میآید و بیشتر از آنچه باید بنویسی، دنبالِ آنچه که باید پسندیده شود میروی! من این را وقتی فهمیدم که در وبلاگِ قبلیام کسی برایم نوشت وبلاگت در بلاگفا مشهور است و من خوشم آمد! میفهمی؟ خوشم آمد! گرچه یک ثانیه بود ولی حس کردم هشت سال وبلاگنویسیام به نیّتِ ادای دین به یک ثانیه به باد رفت! شدم گاوِ نُه من شیرده(!) حالا از خدایم هست که این آمارگیرِ لعنتی بیان از کار بیفتد... که فالوکنندگانم خاموش مرا بخوانند... خدا را شکر نظرات دستِ خودم بوده و کلکش را کندهام... آدمِ ضعیف النّفس تکلیفش با خودش روشن است! پس دیگر چه اهمیتی دارد تو فکر کنی من دارم سخت میگیرم یا نه! نه عزیزم! سخت نمیگیرم! دینِ مدرن را زیادی عادی جلوه دادند! اسلامِ مندرآوردی مذهبیهای مدرن، زیادی جا باز کرده! خوش و بشِ نامحرم در فضای مجازی و در وبلاگهای مذهبی و بینِ بلاگرهای ظاهرا مؤمن زیادی عادی شده و برادر و خواهری(!) زیادی باب شده! روایات و احادیث و آیات زیاد دارد تأویل میشود! زیادی مذهبیها عالِم شدند و زود به درجۀ فتوا دادن رسیدند(!) و اگرنه هیچ کدامِ اینها که من نوشتم و برایشان باید تب کرد که باعث شد ما چنین نعمتی را از دست بدهیم اتفاقاتِ معمول و قابلِ انعطافی نیست که بگویم شد که شد! نه نشد! فاصله را ببین! ما اینجاییم و عدهای زائر دقیقا در دلِ آن جاده... وَ امشب؛ شبِ اولشان است... شبِ اوّلِ بهترینِ عمرشان...
روز و شبِ اول، هیچ سختیای به چشمِ زائر نمیآید... خوش و خرم است و تندتند عمودها را پشتِ هم رد میکند... توقفهای کمی دارد... موکبها را با حوصله و با ذوق میایستد و همهچیز را میخورد... اصلا هم به توصیههای ایمنی باتجربهها گوش نمیدهد که توانِ بدنیات را تقسیم بر سه کن... که نه خیلی کند راه برو که بیشترِ مسیر بماند برای روزِ آخر که نمیتوانی... وَ نه آنقدر تند راه برو که فردا تمامِ بدنت گرفته باشد... گوش نمیدهد که تا میتوانی به اندازه بخور و از خوراکیها و غذاهای چرب و چیلی پرهیز کن... گوش نمیدهد که باید شبها بیشتر راه رفت و روزها که داغ میشود بیشتر اسکان گرفت... خب! کاری هم نمیشود کرد! باشد تا ذوق و شوقِ روزِ اولش تمام شود و از روزِ دوم یادش بیاید نیاز است به حرفِ مدیر کاروان و باتجربهها گوش دهد :)
بلاخره این زائراولیها هم یک روز زائر nمی میشوند انشاءالله!
پس بروید و هرطور که دوست دارید شبِ اوّل را بگذرانید... گرچه معمول است تا پایانِ شبِ اوّل به غیر از 182 عمودِ داخلِ نجف، حدود 300 تا از عمودهای طریق الحسین را هم رد کرده باشیم... هرچه بیشتر هم بهتر...
برویم و شبِ اوّل را کمی خلوت و محاسبه داشته باشیم...
فردا روزِ سختی است...............