دچارِ حالِ بد و مبهمی که می‌دانی...

شبِ آخرِ پیاده‌روی است... گرچه دردها و تاول‌ها لبریزمان کرده اما... شبِ آخر مدام یادت است فردا می‌رسی و این جاده تمام می‌شود... شبِ آخر؛ شبِ مدارا و عشق‌بازی‌ست... شبِ عارف شدنِ زوّار است... دیگر از دردها نق و ناله نمی‌کنند... دیگر به جانِ خدّام گله و شکایت ندارند... غرق‌ند... غرق‌ند در چیزی که باید چشید... 

انگشت‌هایم به نوشتن نمی‌رود... اینجا را یک چیزی گرفته که نه می‌بارد و نه قورت داده می‌شود... اینجا؛ بین گلویم را... هوای شهرِ من مه‌آلود است... هوای شبِ آخرِ طریق الحسین چطوری‌ست؟ نمی‌دانم! تلویزیون را ندیده‌ام... اخبار را ندیده‌ام... ده روز است تلویزیون نمی‌بینم... اخبار نمی‌بینم... تلگرام و واتس‌اپ و همۀ شبکه‌های اجتماعی‌ام را پاک کرده‌ام و خلوت‌ترین نقطه را در ایتا صرفِ کار نگه داشته‌ام و انتخاب کرده‌ام از دنیا بی‌خبر باشم... آدمیزادها سراغ‌م را نگیرند... مجبور نباشم بگویم خوب‌م! مرسی! بله می‌توانم در خدمت باشم! نه! نمی‌توانم! نمی‌خواهم فعلا در خدمتِ کسی باشم! به درک که کارتان را دیر تحویل داده‌ام! دیگر با من کار نکنید! کاری که کردم و پول‌ش به اربعینِ من نرسید به چه درد می‌خورد؟! 

امشب؛ امشب که ما جامانده‌ها در جاماندگیِ خود مُرده‌ایم... خوشبخت‌ها در عمودهای انتهایی طریق الحسین به سیطرۀ کربلا می‌رسند... شب را در مدینه الحسینِ زیبا و مسحورکننده اسکان می‌گیرند... در این شهرِ زیبا و رؤیایی... حمام را اینجا می‌روند که تمیز و زیاد و با امکانات است... خوابِ راحتی در دامانِ نامِ سفره‌دارِ مدینه؛ امام حسن مجتبی علیه السلام می‌گذرانند و نیمه‌های شب دوباره راه می‌افتند و فردا نزدیکِ ظهر حاجت‌روا می‌شوند.............

خوش‌به‌حالِ هرکه داشت و رفت... نوشِ جان‌تان... گوارای وجودتان... مذهبی‌های ثروتنمدی که حق‌شان است... دم‌تان گرم جاده را خلوت نگذاشتید... من یکی تا چهار میلیون توانستم قرض کنم اما به ده میلیون پولِ هواپیما نکشید... نوشِ جان هرکه داشت و قرض کرد و رفت... هر نفهمِ مدرن‌مسلمانی هم عرعر کرد که این پول‌ها را به فقرا می‌دادید بهتر، از من می‌شنوید بهتر است بحث نکنید و آیه و حدیث نیاورید که به این کودن‌ها ثابت کنید در دین هرچیز بجای خودش است و اتفاقا همین اربعینی‌ها هستند که برمی‌گردند و دستِ فقرا را می‌گیرند، نه! بحث نکنید! کارتان را بکنید! در این چندین سال سفرِ اربعین و عرعرِ این و آن، فقط لبخند زدم و باز رفتم اربعین :) این‌قدر همین عمل کردنِ من؛ سوزاند و آتش زد و از حرص کشته به باد داد که خدا می‌داند! عمل! عمل کنیم! می‌گویند واکسن بد است؟ واکسن بزنید و به جای عمرِ بابهایی که می‌خواهید صرفِ مباحثه کنید، عکسِ کارتِ واکسیناسیون‌تان را استوری کنید :) می‌گویند برکت اَخ است؟ برکت بزنید و عکسِ کارت را پست بگذارید :) می‌گویند آقای رئیسی ال و بل است؟ بیشتر درباره‌اش بنویسید و لایک‌ش کنید :) می‌گویند به مهاجرینِ افغان کمک نکنید؟ جمع کنید بروید مرز و کمک کنید و استوری هم بگذارید :) می‌گویند راهپیمایی نروید؟ بروید و لایو هم پخش کنید :) بله! من نتیجه‌اش را دیده‌ام! از مباحثه زودتر و بهتر و عمیق‌تر و ماندگارتر به هدف می‌خورد :)

حالا هم دارم می‌روم برنامۀ یک‌ساله ببندم برای اربعینِ سالِ بعد که ببینم چطور می‌شود ده میلیون تومان به دست آورد یا حداقل کاری کرد که هزینه کمتر شود. من این دردها را تلمبار نمی‌کنم تا سال بعد.... باید کاری کرد! دوست دارد یار این آشفتگی... کوششِ بیهوده به از خفتگی....

امشب مثلِ خوشبخت‌ها زیاد فکر کنیم...

آنها فکر می‌کنند فردا کجا می‌رسند و امشب به چه خاطره‌ای تبدیل می‌شود.....

ما هم....

آه!

    این تاول است در کفِ پا یا جواهر است؟

    صبحِ روزِ دومِ پیاده‌روی وقتِ سر رسیدنِ کتف‌درد است... درست همان‌جایی که بندِ کوله‌پشتی‌ها فشار وارد می‌کند... کوله‌ها را خالیِ خالی هم که کرده باشی، از روزِ دوم برای‌ت سنگین است... اینجاست که اگر به حرفِ خادمین و باتجربه‌ها کرده باشی و سبک‌سار و تنها با دو دست لباس آمده باشی، دعا به جانِ همۀ توصیه‌کنندگان می‌کنی و اگر هم که نه! خودسرانه هرچه دوست داشتی آوردی حالا وقتِ چشیدنِ نتیجۀ خودسریِ خودت است :)

    بسته به ضعف و قوّتِ جسمانی‌ات، حوالیِ دهِ صبح کمردرد سر می‌رسد... بعد کم‌کم فشار به زانوها می‌رسد و پادرد خودش را با داغیِ ساقِ پا نشان می‌دهد... وَ حوالیِ ظهر باید کنارِ عمودِ پانصد و هشتاد به بعد تاول‌های دلبری روی انگشت‌های پایت جوانه بزند... تاول‌هایی که مثلِ حالایی... دور از جاده... دور از عمودها... برای دانه‌دانه‌شان اشک می‌ریزی... 

    از صبحِ روزِ دومِ پیاده‌روی دیگر ذوق و شوقِ سرخوشانۀ روزِ اوّل در زائر نیست... آدمیزاد است دیگر! خستگی و فشار و سختی حوصله‌اش را سر می‌برد! حالا علاوه کن هوای داغِ روزها را... که عرق پشتِ عرق... که لباسِ مشکی... که شورۀ زیرِ کوله‌پشتی... که نبودِ حمام یا نبودِ وقت برای حمام... که من خودم پشت‌م از شدّتِ این شوره‌ها زخم و قاچ‌قاچ شد... انگار که شلاق خورده باشم... وَ خدا می‌داند دل‌م برای همان زخم‌ها و لکۀ سیاه‌ِ بعد از خوب شدن‌ش تا دو ماه... چقدر لک زده... 

    برای آفتاب‌سوختگیِ صورت و دست‌ها... برای غبارِ راه که روی مژه‌ها می‌نشست و مژه‌های آدم خاکی بود همیشه... 

    سرمای شب‌ها... خصوصا دم‌ِ سحر... که گاهی تا مغزِ استخوان‌ت یخ می‌کرد... که همیشه یک سوییشرت همراه‌مان بود که نه خیلی جا بگیرد و بارِ سنگینی باشد و نه در سرمای سحرگاه‌ها آدم بچاید! 

    روزِ دوم؛ روزِ بدقلقیِ زائرهاست... روزی که دیگر دل‌شان می‌خواهد تندتند توقف و ساعاتِ زیادی استراحت کنند... روزی که دیگر آینده‌نگر نیستند و نمی‌دانند اگر دیر به کربلا برسند اسکان‌ها از دست می‌رود... روزی که به فکرِ به موقع رسیدن نیستند... به فکر خدام و کاروان نیستند... روزِ دوم؛ روزِ دعوا و مرافعه است بین زوّارِ تندپا و کندپا... روزِ نامهربان شدنِ زوّاری که روی خودشان کار نکردند... روزِ دوم؛ روزِ نشان دادنِ آن روی آدم‌های منفعت‌طلب و خودخواه است... روزِ نشان دادنِ روی واقعیِ هرکس! سختی‌ها به اوج رسیده و تا کسی اهلِ کارِ تیمی نباشد، نمی‌تواند ادایش را در بیاورد! تا کسی اهلِ مدارا و صبر و حوصله نباشد، محال است از پسِ خوب و درست گذراندنِ این روز بر بیاید! محال است! در این همه سفر هرگز ندیدم کسی الکی و نمایشی خودش را بلدِ سفر و خوش‌اخلاق و باشعورِ عالَم نشان دهد و از پسِ سختی‌های روزِ دوم و خصوصا نیمۀ روزِ سوم بربیاید! اینجا حسابی واقعی‌ها از الکی‌ها سوا می‌شوند! با دوست و رفیقی رفتی سفرِ اربعین و این سه روزِ پیاده‌روی هنوز غصۀ غذا و جای خوابِ تو را داشت و به دلِ کندی و تندیِ تو راه آمد، دودستی او را بچسب و رها نکن که لنگۀ این دوست دیگر پیدا نمی‌شود! کسی را در این سه روز آزمودی و سربلند بیرون آمد، برای ازدواج پیگیرش باش که دیگر مثلِ او سخت پیدا می‌شود! بله! اینجا؛ جای نشان دادنِ آدم‌واقعی‌هاست! زیارتِ اربعین رفتن‌ش، کارِ آسانی است اما از پس‌ش برآمدن تا آخر نه! 

    روزِ دوم؛ روزِ سختی‌های دوبلۀ خادمینِ کاروان است! باید به هر بهانه که شده نگذارند توقف‌ها زیاد باشد... استراحت‌ها طولانی شود... باید به هر زبانی شده زائر را راه ببرند... دیر برسند کربلا، اسکان از دست رفته... عراقی‌ها دستِ رد به سینۀ کسی نمی‌زنند، ببینند قبل از شما گروهِ دیگری رسیده به اسکانی که به شما قول داده بودند، راه می‌دهند و فوق‌ش می‌گویند شما هم با آنها! آن وقت همین زائری که روزِ دوم، خادمینِ کاروان را فحش می‌دهد که چرا درک‌ش نمی‌کنند، در کمبودِ رفاهِ اسکان دوباره شاکی و طلبکار می‌شود! 

    کاروان‌داری سخت است! سخت! اینها که تنها به دلِ جاده می‌زنند و فقط زائرند، تاجِ سرِ خادمین هستند، اما تو فکر کن کسی که انتخاب می‌کند خادمِ زائرِ اربعینِ امام حسین علیه السلام باشد چه جایگاهی دارد... او هم آدم است... او هم تاول می‌زند... او هم کتف‌درد دارد... او هم کمردرد گرفته... او هم بیمار می‌شود... همۀ همۀ فشارهای روی زائر، روی او هم هست و دوبرابر... به علاوۀ تمامِ وظایفِ خدمت... اما باید نازِ زائرِ بدقلقِ امام حسین علیه السلام را بکشد! :) عزیزم! من چقدر و چقدر و چقدر خادمینِ حرم‌ها و خادمینِ کاروان‌ها را دوست دارم! اصلا اینها را فقط و فقط و فقط مادرِ امام حسین علیه السلام انتخاب کرده! فقط و فقط انتخاب‌های خاصِّ حضرتِ زهرا سلام الله علیها هستند و بس! 

    آه! من خاک‌بوسِ قدم‌های تک‌تکِ خدامِ اربعین هستم... خاک‌بوسِ قدم‌های آن زائری که کنارِ این همه سختی جز زیبایی ندیده... 

    زیباییِ نوای موکب‌ها... نوای عراقیِ موکب‌ها... آن مداحی‌ها و روضه‌های تند و کوبنده... 

    زیباییِ طعمِ چای عراقی... شیرِ داغ... شوربای صبحگاهی... دِهینِ نجفی... خرماخشک... خرما و اَرده... صَمّون...

    زیباییِ چهره‌های موکب‌داران... خادمینِ ارباب... آن دختربچه‌ها و پسربچه‌های کنارِ جاده که عطر می‌زنند... دستمال کاغذی می‌دهند... 

    زیباییِ لبخندِ کشیدۀ آن مردِ دشداشه‌پوشِ عراقیِ وسطِ جاده که فنجان‌هایش را به هم می‌زند و اهلاً و سهلاًگویان دعوت می‌کند به قهوه... قهوه‌های تلخ و تندِ عراقی که یک جرعه‌اش هم برای ما ایرانی‌ها نوشیدن‌ش سخت است...

    زیباییِ آن زنِ عرب که دست‌هایش تا آرنج از آتشِ تنور سرخ شده اما در آن داغیِ هوا برای من و تو صَمّون می‌پزد... 

    زیباییِ عمودها که با گذر از هر یکی تو در بهترین برزخِ دنیا گیر می‌کنی که غصه‌دارِ رو به اتمام رفتنِ بهترین روزهای عمرت باشی یا از خوشحالی روی ابرها را طی کنی که داری به حسین علیه السلام می‌رسی...

    زیباییِ پزشکانِ سیّار... چادرهای هلال احمر... مهربانی و بخشندگیِ بی‌حدّ و مرز... زوّارِ مسیحی با صلیب... زوّارِ یهودی با آن کلاه‌های خاص‌شان... زوّار زرتشتی... زوّار سیاه‌پوست... زوّار اروپایی... آه که اینجا تکه‌ای از همان ظهور مهدیِ موعود است... یک نمونۀ کوچک از آن جامعۀ آرمانی وعده‌داده‌شده... جهانی زیرِ یک پرچم... همه با هم... بدونِ منفعت‌طلبی و لبریز از خیرخواهی... 

    روزِ دوم؛ روزِ روضه‌های زینب است و سکینه و رباب... اما ذکرِ مدامِ بر لب‌ها؛ ما رأیتُ الّا جمیلا.....

    نجف تا کربلا را من پیاده می‌روم حتی/اگر در زیر پایم هر قدم میدانِ مین باشد

    حالا وقتِ آن رسیده که اسکانِ نجف را تحویل بدهیم... اتوبوس را تسویه کنیم... کوله‌ها را بیاندازیم... پیکسل‌ها و آرم‌ها و المان‌های فرهنگی یا نذوراتی‌مان را نصب کنیم... مثلا یکی پرچمِ عراق و ایران و لبنان و سوریه را از کوله‌اش می‌آویزد... یعنی که من سربازِ امّتِ واحده‌ام... یعنی که ما یک ملّت‌یم؛ ملّتِ امام حسین علیه السلام... یکی تصاویرِ شهید سلیمانی و شهید مهندس را می‌آویزد... با همین مضامینِ اتّحادِ امّتِ اسلامی... یکی هم حواس‌ش بوده کنارِ تصویرِ امام خامنه‌ای، تصویرِ آقای سیستانی را هم بزند روی کوله یا لباس‌ش و باز هم ندای امّتِ واحده سر دهد... 

    بفرمایید زوّار الحسین... بفرمایید شما را از زیرِ قرآن رد کنم... برای‌تان اسپند دود کنم... صدقه بدهم... برای‌تان آرزوی تندرستی کنم که به شش‌گوشه برسید... بگویم علی یارت زائرالحسین... که به مددِ نامِ علی سختیِ راه به چشم‌ت نیاید... بسم الله! داری پا به جاده‌ای می‌گذاری که هیییییییچ کلمه‌ای... هیچ سفرنامۀ مجازی‌ای... هیچ توصیفی... هیچ توضیحی... هیچ شرحی برابر با چشیدن و بوییدن و دیدن و شنیدن و لمسِ آن نیست! به خدا قسم نیست! تو بگو تمامِ شعرای چیره‌دست و نویسندگانِ قهّارِ دنیا جمع شوند... بگو مصراع به مصراع و پاراگراف به پاراگراف بنویسند... من قسم می‌خورم هرآنچه به دست آید... برابر با یک جرعه چایِ موکبِ عراقیِ این مسیر نیست! برابر با ده قدم پیاده رفتن بین عمودِ یک تا دو نیست! نه! نه! این جاده را باید چشید... باید شنید... باید بویید... باید نفس کشید... باید لمس کرد... از این جاده بیهوده است هرچه نوشتن و گفتن... من فقط دارم دل‌م را تسلی می‌دهم... دلِ جاماندۀ وامانده‌ام را به مرورِ خاطرات‌م خفه می‌کنم... و اگر نه این جاده... این جاده... این جاده... اصلا زمینی نیست که بتوان وصف‌ش کرد! مثلِ آیاتِ بهشت است که خدا فقط در قرآن برای ما... برای عقلِ محدودِ ما تصویرسازی کرده و در روایات داریم بهشت چیزی فراتر از این آیات است... 

    من اینجا می‌نویسم جاده؛ اما تو که دیده باشی می‌خوانی والاترین طبقۀ بهشت... 

    من اینجا می‌نویسم موکب؛ اما تو که دیده باشی می‌خوانی عرشِ اعلا...

    من اینجا می‌نویسم خادمینِ عراقی؛ اما تو که دیده باشی می‌خوانی ملائکِ خدا...

    من اینجا می‌نویسم غبارِ جاده؛ اما تو که دیده باشی می‌خوانی نسیمِ بهشت...

    من اینجا می‌نویسم چای عراقی؛ اما تو که دیده باشی می‌خوانی شراباً طهورا... 

    من اینجا می‌نویسم خرما و اَرده؛ اما تو که دیده باشی می‌خوانی مائدۀ آسمانی...

    من اینجا می‌نویسم عمود به عمود؛ اما تو که دیده باشی می‌خوانی ستونِ آسمان...

    من اینجا می‌نویسم شب‌های جاده؛ اما تو که دیده باشی می‌خوانی انفاسِ الهی... 

    من شرمنده‌ام که اربعین‌ندیده‌ها با کلماتِ محدود و معلول‌م نمی‌توانند جادۀ طریق الحسین را همان‌طور که هست حس کنند... 

    باید رفت... باید رفت... باید رفت و این جاده را سجده کرد... من فقط می‌توانم از پسِ این سفرنامۀ مجازی دعا کنم... عمیقا دعا کنم الهی به حقّ رقیۀ حسین علیه السلام این آخرین سفرِ مجازیِ ما باشد از اربعین... به اربعینِ حقیقیِ سالِ بعدمان... وَ چه بهتر که با امامِ زمان‌مان...

    بیا! بیا از زیرِ قرآن ردت کنم... بفرستم‌ت از باب الساعۀ حرمِ مولانا امیرالمؤمینن گام برداشتن را آغاز کنی و برسی به جسر(پل) ثورة العِشرین... بعد از روی پل راه بیفتی و 182 عمود(ستون‌های شماره‌گذاری‌شده) داخلِ شهر نجف را طی کنی تا برسی به اوّلِ اتوبان... اوّلِ اوّلِ طریق الحسین... جاده‌ای در دلِ بیابان که به خودِ خودِ خودِ خودِ فردوسِ برین می‌رسد... 

    از علی تا پسرِ علی...

    از بهشتِ علی تا بهشتِ پسرِ علی...

    و شروعِ آن جاده از عمودِ شمارۀ 1... تا آخرین عمودی که روبروی حرمِ علمدارِ پسرِ علی‌ست... هزار و... چهارصد و... پنجاه و... دو...

    اینجا همۀ عالَم یک‌رنگ و یک‌نژاد و یک‌زبان است... ملّتِ امام حسین علیه السلام... 

    قطبِ عالَمِ امکان همه را به خود جذب کرده و چنان قیامت از دلِ برزخی دنیایی به سمتِ نور پناه می‌بریم... اینجا همۀ کس و کارمان فقط یک نفر است؛ حسین علیه السلام...

    بگذار به جای عاشقانه‌نوشت، اولِ راهی کمی نق بزنم... کمی درد و دل کنم... 

    می‌دانی؟ آن سال‌های اولی که آمدم... سال‌های دورِ 92 و 93... که این جاده این‌قدر شلوغ نبود... که این‌قدر امکانات نبود... که این‌قدر موکبِ ایرانی هم نبود... که میزبان فقط و فقط عراقی بود... با این‌که سختی‌ها بیشتر بود و رفاه کمتر... اما زائرها خلوصِ بیشتری داشتند... این جاده دمِ دستی نبود... زیارت همگانی نبود... امام حسین علیه السلام سهل الوصول نبود... قدرش بیشتر دانسته می‌شد... حرمت‌ش بیشتر نگه داشته می‌شد... زائر و خادم‌ش هردو عزتِ بیشتری داشتند... مردم اینجا فروتن و متواضع بودند... 

    اما این دو سالِ آخر... 97 و 98... درست قبل از محرومیتِ همگانی... درست در اوجِ امکانات و رفاهِ این جاده... ازدیادِ غذا.. ازدیادِ موکب... ازدیادِ امکانات... مردم جورِ دیگری شده بودند... من خودم به چشم‌های خودم دیدم که ایرانی به عراقی دهان کج می‌کرد و حتی فحشی می‌داد و می‌رفت موکبِ ایرانی اسکان می‌گرفت... من خودم به چشم‌های خودم دیدم در صفوفِ غذا ایرانی با عراقی چه کار کرد... من خودم به چشم‌های خودم دیدم عراقی به ایرانی چطور نگاه کرد... من خودم به چشم‌های خودم اسراف را دیدم... اَه گفتن به غذای اربعینِ امام حسین علیه السلام را دیدم... من به چشم‌های خودم فخرفروشیِ موکبِ عظیمِ ایرانی را به موکبِ کوچک و سادۀ عراقی دیدم... من خودم دیدم آخرین اربعین... آخرین زیارت... 1398... چه دشمنی‌ای زیرِ پوستِ ایرانی و عراقی آب انداخته بود! من خودم دیدم نفاق ریشه دوانده بود... من دیدم رگِ نژادپرستیِ بادکردۀ دو طرف را... با گوش‌های خودم شنیدم این «عربِ پلشت» گفتنِ ایرانی را... خادم و زائر معنایش را از دست داده بود... امام حسین علیه السلا سهل الوصول شده بود... به جای قدرشناسی... رسمِ مردمِ کوفه را پیش گرفتیم... آن‌قدر ناسپاسی و ناشکری کردیم که شدیم قومِ بنی‌اسرائیل.... نعمت از کف دادیم... و از دیدارِ سرزمینِ موعود محروم شدیم... 

    وَ درست مثلِ تقدیرِ الهی تر و خشک با هم سوختیم... که تا باشد امرِ به معروف و نهی از منکر را دستِ کم نگیریم! که هی برای‌مان عادی نشود که چرا این‌طور شد! 

    از کف رفت! این جاده و اعجازش از کف رفت........ وَ اربعین‌رفته‌ها می‌دانند ما چه چیز را از کف دادیم! 

    این شب‌ها باید نشست و فکر کرد آخرین زیارت... آخرین بار... کجا فکر کرده بودیم ما از عراقی‌ها برتریم؟! کجا فکر کرده بودیم موکبِ ما از موکبِ آنها زیباتر و تمیزتر است؟! کجا دلی را شکستیم؟! کجا دماغی را باد کردیم و دیگران را از زیرش نگاه کردیم؟! حتی در موردِ هم‌وطنانِ خودمان! من فکر می‌کنم این شب‌ها؛ شب‌های محاسبه است... باید نشست و فکر کرد کجا به دل‌مان... به ذهن‌مان خطور کرده من از او که جامانده بود بهترم؟! کجا به واسطۀ اربعین رفتن‌مان خیال کردیم او که مانده شمر و یزید است؟! در خاکِ عراق به کدام عراقی دهن‌کجی کردیم؟! کدام تبرّکِ سفرۀ بی‌بدیلِ حسین علیه السلام را اسراف کردیم؟! آخ که من با چشم‌های خودم ظرف ظرف غذای اسراف‌شدۀ دورریخته کنارِ جاده و زیرِ دست و پا دیدم... ایرانی‌هایی که چشم‌گشنه‌بازی درآوردند و نخوردند و تبرّکِ این سفرۀ جهانی را زیرِ دست و پا انداختند... شما فکر کن من دارم سخت می‌گیرم! فکر کن من متعصب‌م و سخت‌گیر! به درک! به جهنم! من حرفی را که باید بزنم، می‌زنم! تو فالو کنی یا آنفالو به هیچ‌کجای من نیست! من از خدایم بود بیان آمارگیر نداشت، از خدایم بود نفْس‌م درگیرِ تعدادِ آمارِ بازدیدکنندگان نمی‌شد... از خدایم است خاموش فالو شوم و اصلا ندانم اینجا کسی عبور و مرور دارد یا نه... می‌دانی؟ هرقدر هم بگویی برای خدا می‌نویسم... اما روزی فقط برای یک ثانیه ذهن‌ت درگیرِ این شود که امروز چند نفر تو را خوانده‌اند یا یک نفر به فالوکنندگان‌ت اضافه شده... قافیه را باختی! برو ببین به جز خدا داری برای که و چه می‌نویسی! قافیه را سخت هم باختی چون شروعِ رنگ عوض کردن همین‌جاست! همین‌جاست که کم‌کم خوش‌ت می‌آید و بیشتر از آنچه باید بنویسی، دنبالِ آنچه که باید پسندیده شود می‌روی! من این را وقتی فهمیدم که در وبلاگِ قبلی‌ام کسی برای‌م نوشت وبلاگ‌ت در بلاگفا مشهور است و من خوش‌م آمد! می‌فهمی؟ خوش‌م آمد! گرچه یک ثانیه بود ولی حس کردم هشت سال وبلاگ‌نویسی‌ام به نیّتِ ادای دین به یک ثانیه به باد رفت! شدم گاوِ نُه من شیرده(!) حالا از خدایم هست که این آمارگیرِ لعنتی بیان از کار بیفتد... که فالوکنندگان‌م خاموش مرا بخوانند... خدا را شکر نظرات دستِ خودم بوده و کلک‌ش را کنده‌ام... آدمِ ضعیف النّفس تکلیف‌ش با خودش روشن است! پس دیگر چه اهمیتی دارد تو فکر کنی من دارم سخت می‌گیرم یا نه! نه عزیزم! سخت نمی‌گیرم! دینِ مدرن را زیادی عادی جلوه دادند! اسلامِ من‌درآوردی مذهبی‌های مدرن، زیادی جا باز کرده! خوش و بشِ نامحرم در فضای مجازی و در وبلاگ‌های مذهبی و بینِ بلاگرهای ظاهرا مؤمن زیادی عادی شده و برادر و خواهری(!) زیادی باب شده! روایات و احادیث و آیات زیاد دارد تأویل می‌شود! زیادی مذهبی‌ها عالِم شدند و زود به درجۀ فتوا دادن رسیدند(!) و اگرنه هیچ کدامِ اینها که من نوشتم و برای‌شان باید تب کرد که باعث شد ما چنین نعمتی را از دست بدهیم اتفاقاتِ معمول و قابلِ انعطافی نیست که بگویم شد که شد! نه نشد! فاصله را ببین! ما اینجاییم و عده‌ای زائر دقیقا در دلِ آن جاده... وَ امشب؛ شبِ اول‌شان است... شبِ اوّلِ بهترینِ عمرشان... 

    روز و شبِ اول، هیچ سختی‌ای به چشمِ زائر نمی‌آید... خوش و خرم است و تندتند عمودها را پشتِ هم رد می‌کند... توقف‌های کمی دارد... موکب‌ها را با حوصله و با ذوق می‌ایستد و همه‌چیز را می‌خورد... اصلا هم به توصیه‌های ایمنی باتجربه‌ها گوش نمی‌دهد که توانِ بدنی‌ات را تقسیم بر سه کن... که نه خیلی کند راه برو که بیشترِ مسیر بماند برای روزِ آخر که نمی‌توانی... وَ نه آن‌قدر تند راه برو که فردا تمامِ بدن‌ت گرفته باشد... گوش نمی‌دهد که تا می‌توانی به اندازه بخور و از خوراکی‌ها و غذاهای چرب و چیلی پرهیز کن... گوش نمی‌دهد که باید شب‌ها بیشتر راه رفت و روزها که داغ می‌شود بیشتر اسکان گرفت... خب! کاری هم نمی‌شود کرد! باشد تا ذوق و شوقِ روزِ اول‌ش تمام شود و از روزِ دوم یادش بیاید نیاز است به حرفِ مدیر کاروان و باتجربه‌ها گوش دهد :)

    بلاخره این زائراولی‌ها هم یک روز زائر nمی می‌شوند ان‌شاءالله! 

    پس بروید و هرطور که دوست دارید شبِ اوّل را بگذرانید... گرچه معمول است تا پایانِ شبِ اوّل به غیر از 182 عمودِ داخلِ نجف، حدود 300 تا از عمودهای طریق الحسین را هم رد کرده باشیم... هرچه بیشتر هم بهتر... 

    برویم و شبِ اوّل را کمی خلوت و محاسبه داشته باشیم... 

    فردا روزِ سختی است...............

    سرِ ما ذبح کنید بر سرِ ایوانِ نجف

    زائر و خادمِ کاروان را وقتی از کوفه و اعمالِ مساجد کوفه و سهله و زیارتِ مرقدهای مختلف در کوفه برمی‌گردانی، دیگر نای راه رفتن هم ندارد، چه برسد به زیارت کردنِ بزرگترین قبرستانِ دنیا! اما پای سفرِ خیال و وهم، از این چیزها لنگ نمی‌شود! برای از پا انداختنِ خیالِ یک زائرِ جامانده؛ همین وابستۀ پسینِ صفت بیانیِ «جامانده» کافی‌ست!.............

    پس بعد از برگشتن از کوفه به نجف، یک‌راست برویم قبرستانِ وادی السلام؛ میعاد و موعدِ ارواحِ مؤمنین... حوالیِ علی....... خدا کند خانواده وصیت‌م را جدی بگیرد و مرا بعد از مرگ بیاورد و همین‌جا دفن کند... جایی بینِ همین قبرهای خاکیِ بالا و پایین و متفاوت... بینِ این سرداب‌های جورواجور... 

    برویم زیارتِ مرقدِ بسیار کوچکِ دو پیامبر؛ هود و صالح علیهما السلام... بعد از آن مقام امام زمان و امام صادق و امام سجاد علیهم السلام... بعد مزارِ آیت‌الله قاضی... وَ بعد هم مزارِ شیرمردِ تنگستان... کم‌کنندۀ روی انگلیس و انگلیس‌پرست‌ها... ایرانیِ حقیقی... وَ آن غیورِ خطۀ جنوب؛ رئیسعلی دلواری... از همین‌جا هم می‌رویم سرِ مزارِ شهید ذوالفقاری... همان پسرکِ فلافل‌فروش که حالا حوالیِ علی، عِندَ ربّهم یُرزقون است... 

    وَ... وَ ... وَ قرار بود امسال برویم زیارتِ مزارِ شهید ابومهدی المهندس که جاماندیم.................

    زائرها بعد از زیارتِ وادی السلام یک‌راست می‌آیند اسکان و تا ساعت‌ها استراحت می‌کنند، بس که بالا و پایین دارد این قبرستان... بس که بین ِ هر مزار و مرقدِ مقصد کلی راه است... بس که کلی بینِ راه سردابِ ویران و خراب است و باید هی راه‌ت را کج کنی از سمتی که زیرِ پای‌ت یک‌هو  خالی نشود... قبرستانِ خیلی قدیمی و باستانی‌ای‌ست... از نظرِ امنیت هم باید مراقب بود... بلاخره سوراخ‌سنبه زیاد دارد... بهتر است خانم‌ها دسته‌جمعی به زیارت بروند یا حتما با کاروان... اما پایِ خیالِ ما خسته نشده! از همین‌جا برویم بیتِ امام... بیتِ امام را باید دید! باید دید! باید دید! چرا؟ چون وقتی بیتی را ببینی که خودِ امام خمینی زندگی در آن را پسندیده و خودشان چیدمان‌ش را نظر دادند، آن وقت می‌فهمی قصر و بارگاهی که دیگران برای مزارِ امام ساخته‌اند چقدر و چقدر و چقدر بی‌ربط به امام است! 

    بیا! باید از چند کوچه پس کوچۀ اطرافِ حرم رد شویم. واردِ کوچۀ باریکی شویم با خانه‌های دیوارآجری... کوچه‌هایی شبیه به کوچه‌های باستانیِ شهرِ یزد... با سقف‌هایی گاه‌گاه گنبدی... بعد وارد خانۀ بسیار ساده و کوچکی شویم که حیاط‌ش قدّ یک اتاقِ کوچک است... که چند اتاقِ ساده دارد و اتاق‌هایش فقط فرشی برای نشستن و کناره و پشتی‌ای برای لم دادن... با چند تابلوی آیاتِ قرآنی... وَ گلدان... و طبقۀ دوم هم همان... ساده! ساده! ساده! وَ امام از همین جای ساده انقلابی به پا کرد که پیشرفته‌ترین اَبَرکشورهای استکبار را در هم شکست... یکی از اتاق‌ها؛ همان اتاقی‌ست که در عکس‌ها دیده‌اید... که امام نشسته‌اند پشتِ یک میزِ چوبیِ سادۀ آبی‌رنگ و کنارشان چند جلد کتاب... همین است... همین اتاق است... همان میز است... ما درست همان‌جایی هستیم که مردی در آن نفس کشیده که بدونِ هیچ بمبِ هسته‌ای و هیچ موشک و هیچ تانک و هیچ اسلحه‌ و هیچ کاخ و هیچ قصری... می‌نشسته روی کناریِ همین اتاق و تکیه می‌داده به پشتی و یک قلم برمی‌داشته و روی برگه‌ای روی این میز اعلامیه‌ای می‌نوشته و انقلاب می‌کرده! امام! امام! امام! خمینی کبیر! تو اگر این مرد را فهمیدی آن وقت می‌فهمی انقلاب چه بوده و چه کرده و چرا 43 سال است خواب و خوراکِ یزید و یزیدی‌ها را گرفته! اینجا را ببین! اینجا را به بقیه نشان بده! اینجا را برای بقیه تعریف کن... دیگران با آن برج و بارویی که برای امام در تهران ساخته‌اند، خلطِ مبحث کرده‌اند به  عمد(!) تو اما اینجا را... این خانه را... آن خانۀ در قم را... درست همان‌جایی را ببین که انتخابِ خودِ امام بوده... پسندِ امام... چیدمانِ امام... وَ ببین امام چرا امامِ مردم است... امامِ مستضعفین... امامِ فقرا... امامِ مردم... مردم... مردم... وقتی از دلِ مردم است و شبیهِ مردم و برای مردم! 

    وَ با مدد از امام... خمینی کبیر؛ که به پشتوانۀ همین حرمِ چند کوچه بالاتر چنین انقلابی به پا کرده... راهیِ حرم شو... حرمِ علی... 

    راهِ شلوغی است اما می‌خواهم شما را از سوق الکبیر به حرم برسانم... از بازارِ بزرگِ نجف... چیزی شبیه به بازاررضای مشهد که وقتی از سمتِ هفده شهریور واردِ آن می‌شوی، آن سوی خروجی‌اش به حرم می‌رسی... اینجا هم شبیه همان بازار است... بازاری طویل و سرپوشیده که آن سوی خروجی‌اش حرم است... 

    هرکه می‌خواهد سوغاتی بخرد بسم الله! بعد از اینجا هم می‌تواند ببرد حرم تبرّک کند یا امانت بدهد به امانت‌داری‌های اطرافِ حرم... در سفرهای اربعین معمول است مدیرهای کاروان و خدّام، خودشان را شرحه‌شرحه کنند که به زائران بفهمانند سوغاتی نخرید! چرا؟ چون بارتان سنگین می‌شود! چون در پیاده‌روی اذیت می‌شوید! چون از پا می‌افتید! چون باید یا چرخ‌دستی بخرید که برای‌تان گران تمام می‌شود یا باید تا خودِ کربلا خودتان حمل کنید که نمی‌توانید! که به چشم‌های خودمان بارها و بارها دیده‌ایم روزِ دومِ پیاده‌روی که سختی‌ها به اوج می‌رسد و بدن ضعف پیدا می‌کند زائران می‌نشینند در موکب و کوله‌هایشان را تخلیه می‌کنند... بعد لوازمی که برای‌شان عزیز است یا دوباره خریدشان در ایران سخت، می‌گذارند کنار موکب یا به عراقی‌ها می‌دهند اما حاضر نیستند در کوله حمل‌شان کنند... آن‌قدر که دیگر سفر سخت می‌شود و سبک‌باری حرفِ اول را می‌زند... نهایتا برای همه عطر ببرید... من خودم سال آخر دو تا عطر خریدم برای پدر و مادرم و این تمامِ سوغاتی بود که از سفرِ اربعین آوردم... اسباب‌بازیِ بچه‌ها را از ایران خریدم... هیچ اعتقادی به بحثِ خرید از سعودی‌ها در عربستان و به سختی و لعن کردنِ دیگران افتادن در پیاده‌روی اربعین ندارم! این سفر شوخی‌بردار نیست! با کسی رودربایستی ندارد! آدمِ دورویی نباید بود! دیدم که کسی به‌ش مفاتیح داده بودند که از ایران ببرد و در حرمِ کربلا بگذارد... از آن مفاتیح بزرگ‌های کپلِ سنگین... او هم برای این‌که دل نشکند قبول کرده بود... اما تمامِ سه روزِ پیاده‌روی را مشغولِ لعنِ آن طرف بود(!) خب آن طرف اربعین را نچشیده و نمی‌داند پیاده‌روی یعنی چه! تو که چشیدی چرا زیرِ بارِ رودربایستی رفتی؟! ثواب خواستی ببری اما داری لعن می‌کنی! یا مرد باش و پای کاری که کردی تا آخر بمان یا... دم خروس‌ت را باور کنیم یا قسمِ حضرت عباست را؟! 

    اما شما تا خرخره سوغاتی بخرید! سفرِ وهم و خیال است و کوله‌ها هرچقدر سنگین شوند فشاری روی ما نمی‌آید! من فقط شما را از بازار تا حرم می‌برم. شما هرکجا که خواستید توقف کنید... اجناس را بالا و پایین کنید.. قیمت بگیرید... بخرید... من این بازار را فراتر از خریدِ سوغات دوست دارم.. این بازارِ شلوغِ پر همهمه را... 

    تفضَّل زائر... اهلا و سهلا... رَخیص(ارزان)... رخیص زائر... 

    من این تکاپوی فروشنده‌های عراقی را دوست دارم که حتی فارسی یاد گرفته‌اند با لهجه‌های مختلف و برای وسوسۀ ما به خرید، در کسری از ثانیه چهره‌شناسی می‌کنند و به لهجۀ شهرِ خودمان ما را به خرید دعوت می‌کنند... من این زنانِ عباپوشیدۀ سرمه‌کشیدۀ عراقی را دوست دارم... این مردانِ دشداشه‌پوشِ صورت‌آفتاب‌سوختۀ باصلابت را دوست دارم... باور کن حتی این خاکِ فراوانِ روی اجناس‌شان را که انگار به گردگیری هیچ اعتقادی ندارند را دوست دارم... این مغازه‌های طلا را که طلاهای سنگینِ نجفی دارد... این دیس‌های داغِ دِهین‌پزی را کنارِ پیاده‌رو که آب از دهان‌ما آویزان می‌کند و بوی شیرینِ داغ‌ش هوش از سرت می‌برد... من برای این آب‌انارهای غیربهداشتیِ نجفی می‌میرم که پسرِ جوانِ عراقی پاچه‌های شلوارش را تا زانو بالا زده و نشسته روی چهارپایه و تشتِ روحی‌ای بین پاهایش گذاشته و با چیزی شبیه گوشت‌کوب به پشتِ پوستِ انارهای نصفه‌شده می‌کوبد و آنها را دان می‌کند و بعد آن دانه‌ها را در دستگاهِ آب‌گیریِ نه چندان تمیزش می‌ریزد و آب‌انارِ خالصِ ترشی به تو می‌دهد که بیا و ببین! ببینم! تا حالا آبِ لیموترش را به عنوانِ آبمیوه نوشِ جان کردی؟ بیا! بیا که نباید از دست بدهی! اینجا باید از این آبمیوۀ ترش که در ایران برای ما خاصیت و کاربردِ آبلیمو و چاشنی دارد را بچشی! اینها این آبمیوه را لیوانی می‌گیرند و سر می‌کشند و فشارشان هم نمی‌افتد! باور می‌کنی؟ من که یک بار خوردم و بعدش دکترِ کاروان بالای سرم بود و سوزنِ سرم در دست‌م که فشارم به حالتِ نرمال برگردد! اما عجب خوش‌طعم بود! عجب! بو و بَرَنگِ این شیرینی‌های خاصِ خودشان آدم را از زمین جدا و هوایی می‌کند... راستی! چادر مشکی بخرید برای مادرها... برای خانم‌ها... برای خواهرها... اینجا جنسِ چادرمشکی‌ها عالی است! حتی چادررنگه‌های خوبی هم دارد! هرکه مثلِ من هم عاشقِ چفیه است بیاید برویم یک چفیه عراقیِ مشکیِ اربعینی بخریم که دو سال است چفیه‌ام کهنه شده و دیگر به درد نمی‌خورد... آخرش هم در آخرین زیارت گذاشتم‌ش بین راه... در همان جاده... از وطن‌ش جدایش نکردم که دل‌ش نگیرد...

    راهِ زیادی نمانده تا حرم... آن کورسوی نور را در آن آخر می‌بینی؟ بازار دارد به انتها می‌رسد و ما به حرم... به حرم... می‌رسیم... چشمِ دل‌ت که به گنبدِ نازنینِ علی خورد و آن خورشیدِ روی‌ش... مرا هم دعا کن... 

    آه پدر! پدر! پدر! سلام.....

    به دیوارهای آجرنماییِ حرم رسیده‌ایم... سایه‌بان‌های بزرگِ سفید... پنکه‌های قدم به قدمِ نصب‌شده روی ستون‌ها که آب و گلاب می‌پاشد... زائرانِ علی که زیرِ این سایه‌بان‌ها روی فرش‌های بیرونِ حرم نشسته‌اند... خیلی‌هایشان که اسکانِ حسینیه و هتل و مدرسه ندارند همین‌جا می‌خورند و می‌خوابند... این آبخوری‌های استیلِ بینِ سایه‌بان‌ها... کفشداری‌ها... امانت‌داری‌ها... نمی‌‌دانم بردنِ موبایل به حرم آزاد شده یا نه... هیچ‌وقت درگیرِ این چیزها نبودم... موبایل را می‌گذاشتم در کوله‌ام... در اسکان... کتابچۀ عراق را می‌زدم زیرِ بغل‌م با جانماز... سبک می‌آمدم که سریع از گشت رد شوم و بروم زیارت... همیشه خانواده در جریان است که من در عراق سیم‌کارت نمی‌گیرم... پس تماسی ندارم... دنبال این چیزها نیستم... من از آن خوش‌سفرهای غرقِ در حقیقت‌م... بیش از عکس و فیلم گرفتن از سفر، سفر را با چشم‌های خودم به بندِ حافظه‌ می‌کشم... با قلم... با دفترچه... ذوق دارد به کسی زنگ بزنی و بگویی حرم‌م... سلام بده، می‌دانم! اما وقتی باید کلِ وقت‌ت را صرفِ شماره گرفتن کنی و صبر کنی تا کی آنتن دهد و آنتن نپرد و به خاطرِ موبایل کلی در گشتِ حرم سین‌جیم نشوی، عقلِ سلیم می‌گوید به جای یکی_دو نفر را زنگ زدن و زود وقت تمام شدن و برگشتن، خب همان را بنشین در حرم و برای تعدادِ بیشتری دعا کن و یادشان بکن! به جای دو ساعت منتظرِ آنتن‌دهی ماندن و وصل شدن و تماسِ تصویری خب بشنین و دو رکعت نماز برای‌ش بخوان! یک صفحه قرآن از طرف‌ش به امام هدیه کن! برای همین من هیچ‌وقت با موبایل به حرم نیامده‌ام... بعد از این همه سفر هیچ عکسی از داخلِ حرمِ نجف و کربلا و جاهای دیگر ندارم... در عوض دیوار به دیوارِ حرم را... ستون به ستونِ حرم را... کاشی به کاشی حرم را... باب به بابِ حرم را... گوشه به گوشۀ حرم را نفس کشیده‌ام... لمس کرده‌ام.. بوییده و بوسیده‌ام... اینجا نجف است... حرمِ امیرالمؤمنین... خانۀ پدری.... 

    دوست دارم باز هم بنویسم؛ 

    خانۀ پدری...

    خانۀ پدری...

    خانۀ پدری...

    یا اَبانا! اَستغفر لَنا... ما همان جامانده‌های حسینِ شماییم... 

    حسین... حسین... حسین علیه السلام که به جز از علی که آرد پسری ابوالعجایب

    نفس بکشید... بهشت را نفس بکشید که اینجا مسجود ِ ملائک است.... این هوا؛ هوای عشّاق است... اینجا نه تکه‌ای از عرش که خودِ عرش است... بهشت است... عالَمِ والاست... 

    من دوست دارم دوباره بنویسم؛ 

    خانۀ پدری...

    خانۀ پدری..

    خانۀ پدری....

    بیا! بیا با هم به تاکستانِ علی برویم... به آن ضریحِ پر از انگورِ علی... بیفتیم به پای علی... 

    زیاراتِ خاصی دارد که باید به ترتیب ِ ورود و صحن و رواق و قبّه و ضریح و امام و حضرتِ آدم و حضرتِ نوح که اینجا و در همین ضریح مدفون‌اند بخوانیم... اما اینها با خودت... برای خلوتِ خودت... بیا اینجا با هم و دسته‌جمعی زیارتی را بخوانیم که طعم‌ش فقط و فقط اینجاست که عجیب به قلبِ شیعه می‌چسبد! 

    امین الله! 

    زیارتِ امین الله! 

    در نجف! 

    در حرمِ امیرالمؤمنین! 

    در خانۀ پدری! 

    بسم الله الرحمن الرحیم: +

    یا علی خوش به حالِ زائرهای حقیقی... خوش به حالِ هرکه دست‌ش به دامانِ تاکستانِ شما رسیده... خوش به حالِ هرکه از تاکستانِ شما بوسه‌ای چیده... خوش به حالِ هرکه زیرِ قبۀ شما دل‌ش تا آسمانِ هفتم پرواز کرده... خوش به حالِ هرکه اینجا با شما عهد و قرار گذاشته... خوش به حالِ خستگی‌هایی که اینجا و پای تاکستانِ شما از تن به در شده... خوش به حالِ زائرهای حقیقی که همین حالا و در همین ساعت زیرِ ناودانِ طلای حرم‌ت ایستاده‌اند به دعا... خوش به حالِ چشم‌هایی که همین ساعت دارند روبروی ایوان طلای تو از شوقِ حیدری‌ات می‌بارند... خوش به حالِ هرکه در هوای حرم‌ت از حال رفته... به شوق... به شوق... به شوق... خوش به حالِ گوش‌هایی که همین ساعت دارند در حریمِ تو حیدر حیدر حیدرِ غلیظ و کوبندۀ عرب‌ها را می‌شنوند و جگرشان خنک می‌شود... خوش به حالِ هرکه گنبدت را دیده... ایوان طلایت را نفس کشیده... سر به کاشی‌های حرم‌ت گذاشته... خوش به حالِ دو رکعت نمازی که در صحن و سرای شما خوانده شده... خوش به حالِ هرکه در صحنِ حضرتِ زهرا(س)ست و برای‌ت روضۀ کوچه خوانده... خوش به حالِ هرکه همین ساعت نشسته پایینِ پای‌ شما و دل‌ش را برده مدینه... کنارِ پسرِ ارشدت... خوش به حالِ زائرهای حقیقی‌ات مولا... خوش به حالِ خوشبخت‌هایی که تو انتخاب‌شان کردی همین ساعت کنارِ شما نفس بکشند و بد به حالِ ما بدبخت‌های جامانده که انتخابِ شما نبودیم... یا علی... یا علی... یا علی... یا علی... آخ! 

    دگر ز مسجد کوفه نوا نمی‌آید

    ماجَرا دارد به اوجِ خودش می‌رسد! کارِ جامانده‌ها دارد بالا می‌گیرد! قلبِ جامانده‌ها دارد از سینه می‌زند بیرون... برویم! برویم و به نجف برسیم... برویم و زودتر خودمان را به پای عرش بیاندازیم... نه نه! عرش خودش تکیه دارد به عینِ علی! نمی‌شود رکن و ستونِ سرِ پا ماندنِ عالَم را به تکیه‌کننده‌ای وابسته تشبیه کرد! زودتر برویم و عبای علی را چنگ بزنیم... عبای علی؛ حبل المتین... حبل الله! برویم و دسته‌جمعی به حبل الله بیاویزیم... دسته‌جمعی! دسته‌جمعی! اگر انفرادی جواب می‌داد خدا در آل عمران آن جمیعاً اش را به پیغمبر نمی‌گفت! دسته‌جمعی! دسته‌جمعی! مثلِ همان خوشبخت‌ها که دسته‌جمعی چند روزِ دیگر به سیدالشهدا علیه السلام می‌رسند... ما جامانده‌ها هم باید دسته‌جمعی از پسِ سفری مجازی خاکی به سر کنیم... خاکِ پای پدرِ خاک را... ابوتراب... ابوتراب... ابوترابِ پیمبر...

    رسیده‌ایم به نجف. معمول است روزِ اول را به زیارت و استراحت بگذارنیم و روزِ دوم را کوفه و روز سوم را صبح‌ش دوباره زیارت و عصر هم آغازِ پیاده‌روی. اما ما اول کوفه می‌رویم. دوست دارم مستقیم‌ از پایینِ پای علی، پیاده‌رویِ اربعین را شروع کنیم... 

    بیایید! باید سوارِ ون شویم. از این ون کوچک‌های عراقی که تا خرخره صندلی دارد و برای نشستن روی صندلی‌های دو ردیف آخر باید دو تا صندلیِ ردیفِ جلو را تا زد و کنار گذاشت. بعد توی این ون‌های خاک و خلی و تنگ و کوتاه، دل داد به رانندگیِ بی‌کلۀ عراقی‌ها و یک دور دل و روده‌مان در دهان‌مان بیاید و آش‌ولاش به مسجدِ کوفه برسیم و تازه کللللللللی اعمال انجام دهیم! بعد دوباره همان رانندگیِ شوماخرانۀ عراقی‌ها و همان ون‌ها را تا برگشت به اسکانِ نجف داشته باشیم و آش‌ولاش‌تر و نیمِ توان را برای پیاده‌روی از دست‌داده برسیم! 

    علاوه کنید شلوغی! شلوغی! شلوغی!

    ببین! شلوغی‌ ها! اربعین‌نرفته‌ها سخت می‌توانند تصور کنند چه می‌گویم! در شلوغی راه رفتن... مسیر باز کردن... به مسجد رسیدن... صف‌های طولانیِ گشتِ ورودی به مسجد... صف‌های طولانیِ سرویس بهداشتی... بعد جا پیدا کردن داخلِ خودِ مسجد... به سختی و در فشار، آن همه اعمال انجام دادن... می‌دانی؟ جانی برای زائر نمی‌ماند که برای پیاده‌روی ذخیره کند! برای همین در این دو سالِ آخری که رفتم، کاروان‌ها اغلب قیدِ کوفه را زدند و تنها در نجف ماندند که جانِ زائر برای پیاده‌روی باقوّت بماند. خب بله! البته که زائرها ذوق و شوقِ کوفه را دارند اما از دیدِ مدیرکاروان بحث‌های متفاوتی باید در نظر گرفته شود و در نهایت تصمیمی بگیرد که به صلاحِ کاروان باشد! چیزی مثلِ ولایت! 

    ولایت در آن رأس، کارش در تعادل نگه داشتن است! در تعادل نگه‌داشتن! ولو این‌که آنها که زیرِ چترِ ولایت‌اند این تعادل را درک نکنند و گمان کنند موردِ ظلم واقع شدند و در حق‌شان نامردی شده! 

    در ابعادِ کوچک‌تر می‌توان به نقش‌ها و وظایف و تصمیماتِ پدرِ خانواده نگاه کرد! دوست دارم این بحث را باز کنم... اما دارم نهایتِ پرهیزم را به خرج می‌دهم که طولانی ننویسم... فقط همین را بنویسم که درک نکردنِ ولایت و وظیفۀ سختِ در تعادل نگه‌داشتن‌ش موجبِ غربت‌ش شده! این تعادل در اندیشۀ هر کسی به راحتی نمی‌گنجد! در کل دین و دین‌مداری و دین‌داری از باهوش‌ها برمی‌آید... یک نگاه به هرکه به عنوانِ یک دین‌دار و دین‌مدارِ حقیقی در نظرِ شماست نگاه کنید؛ قطعا زندگی‌اش را سرشارِ هوش و ذکاوت می‌بینید! 

    تأکید می‌کنم؛ دین‌دار و دین‌مدارِ حقیقی! نه هر ننه‌قمری که اسمِ دین را یدک می‌کشد! برای تشخیصِ دین‌مدارِ حقیقی هم فقططططط و فقططططط به احادیث و روایاتِ دین نگاه کنید، از منابع و مراجعِ صحیح! نه زندگی و کانال و سایت و وبلاگِ مذهبی‌ها که دینِ خودساخته و به‌نفع‌ دارند! نه! 

    خلاصه این‌که معمولا مدیر کاروان‌ها به صلاح عمل می‌کنند. بحثِ هزینه‌ها... بحثِ سلامتِ زائر... بحثِ زمان‌بندی... شلوغی و خطرِ گم شدنِ زائر... وَ خیلی چیزهای دیگر... 

    اما سفرِ مجازی... سفرِ وهم و خیال... هیچی‌کدامِ اینها را ندارد! پس بگذارید این بیابان‌ها و خیابان‌های نجف تا کوفه را که روی هم شاید 4_3 ساعتی (در ترافیک و شلوغی همیشه این مسیر را رفتم، شاید در حالتِ عادی کمتر باشد) با هم طی کنیم و به آن مسجدِ دلبرِ کوفه برسیم... 

    آه از کوفه! آه! 

    وقتی دربارۀ کوفه سرچ می‌کنیم؛ انبوهی از ثواب‌ها را می‌بینیم که به راحتی و با دو رکعت نماز هم به دست می‌آید! این یعنی کوفه شهرِ خاصی است! شهرِ خیلی خاصی! از اعمال و عباداتِ در این شهر ابدا نگذرید! حتی از یک انفاقِ ساده! 

    مثلا اگر با خودتان نذوراتی آورده‌اید که به طمعِ ثواب ادا کنید؛ توصیه می‌کنم به جای مسیرِ پیاده‌روی اینجا به دیگران بدهید! در کوفه! اینجا ثوابِ همه‌چیز دوبله... گاهی سوبله... گاهی چوبله... گاهی هزاروبله می‌شود! شما یک سیب را به نیتِ انفاق دستِ کسی بدهی در شهرِ کوفه، برو جستجو کن در روایات ببین چه گیرت می‌آید! 

    (برخی نذرهایی دارند در جهتِ افزایشِ اتحاد بین مللِ اسلامی... یا مثلا نشان دادن و معرفیِ ایران و ایرانی به نیکی در ذهنِ دیگران... یا کور کردنِ چشمِ استکبار که از طریقِ لنزِ دوربین‌هایش حسابی اربعین را رصد می‌کند... برای همین معمولا عده‌ای از زوار، نذوراتی مثلِ اسباب‌بازی، دستبند و گیرۀ موی دخترانه، لباس، خوراکی یا چیزهای دیگر را در پیاده‌روی اربعین به کودکان یا به زوّارِ کشورهای دیگر یا موکب‌داران و منزل‌دارانِ عراقی‌هایی که خدمت می‌کنند می‌دهند. برای همین نیتِ ثوابِ صرف را جدا کردم. گرچه به شخصه پسند و عقیده و هدفِ خودم امورِ فرهنگی است و نذر در مسیرِ پیاده‌روی را اُولی می‌دانم.)

    اما درست وقتی داری از اوجِ ثواب و قربتی که در کوفه برای خدا می‌بینی و حظ می‌کنی، یادِ یک چیزهایی می‌افتی که از کوفه و کوفی بیزار می‌شوی! 

    ما کوفه‌ایم! کوفه! شهری که علی را نفس کشید و نفهمید... شهری که حسن سفره‌دارش بود و قدر ندانست... شهری که زینب را کوچه به کوچه گرداندند و به غیرتِ مردان‌ش برنخورد و زنان‌ش گریبان چاک نکردند... 

    ما کوفه‌ایم! کوفه! شهرِ ذبحِ ولایت... چه به فرقِ شکافته در مسجد... چه به سرهای روی نیزه! 

    ما کوفه‌ایم! کوفه! شهری که امام حسنِ مجتبی علیه السلام از آن شهر بیزار بود! بیزار! 

    من دوست دارم دوباره بنویسم؛ 

    شهرِ غربتِ ولایت! 

    شهرِ ذبحِ ولایت! 

    شهرِ نفهمیدنِ ولایت! 

    وَ برای همین کوفه تا تاریخ بوده و تاریخ‌خوان... مشهور شده به کوفی لا یوفی...........

    هرکه ولایت را نفهمد؛ وفا نمی‌کند! حالا قاریِ ممتازِ قرآن باشد که چه؟! مداحِ خاصِ دین باشد که چه؟! مؤذن باشد که چه؟! بیست بار مکه و مدینه رفته باشد که چه؟! دکتر و مهندس و معمار و معلم باشد که چه؟! آخرش در تاریخ یک ملعونِ خنگِ عقب‌مانده ثبت می‌شود! درست مثلِ اهلِ کوفه! 

    پس بیا در این شهرِ زیبا و کوچه پس کوچه‌هایش چرخ نزنیم... بیا چشم‌مان به چشمِ اهالیِ کوفه نیفتد... راست‌ش قلب‌م می‌گیرد... می‌دانی؟ فکر می‌کنم الآن است که دوباره بریزند مسجد و فرقِ علی را بشکافند... می‌دانی؟ از کوچه‌های زیبا و دلبرِ کوفه که رد می‌شوم دل‌آشوبه می‌گیرم... توی ذهن‌م هزار بار چرخ می‌خورد کجای این کوچه این مردم امام حسن را مذلّ المؤمینن صدا کردند؟! می‌دانی! هی به روی بامِ خانه‌ها نگاه می‌کنم و هزار بار توی سرم چرخ می‌خورد آبا و اجدادِ کدام یک از این مردم از روی این بام‌ها اسارتِ زینب را هلهله کردند؟! می‌دانی! هی توی سرم چرخ می‌کند آبا و اجدادِ کدام یک از این مغازه‌دارهای بازارِ زیبا و شلوغِ کوفه به بی‌باباییِ رقیه خندیدند؟! آخ! من از کوفه بیزارم! من از مردمِ کوفه می‌ترسم... اینجا می‌آیم که فقط بروم مسجدِ کوفه... فقط آنجا! می‌دانی! در این شهرِ منفور که تنگیِ نفس می‌گیری و دل‌آشوبه... فقط در هوای مسجدِ کوفه... روی آن مرمرهای سفیدِ سنگ‌فرش... روبروی منبرِ علی می‌توانی نفس بکشی... آخ علی... علی... علی... اول‌مظلومِ عالم... غریب... تنها... صبور... شجاعِ دربند.... اسداللهِ خانه‌نشین... یداللهِ مظلوم... آخ امامِ جمعِ اضدادم... خدای غیرت... خدای صلابت... خدای شجاعت... که صلاحِ امّت را به قیمتِ پهلوی شکستۀ ناموس‌ت خریدی.... کوفه به داشتن‌ت چه خوشبخت بود و چه ناسپاس... چه خوب شد نفرین کردی خدا تو را از آنها بگیرد... چه نفرینِ غریبانۀ باشکوهی... چه انتقامِ تاریخیِ مصلحانه‌ای.... آخ علی! خدای جاذبه و دافعه... جمعِ اضدادِ عالم... ستونِ عرش... رکنِ هستی... میزانِ قیامت...

    از کوفه و مردم‌ش؛ پناه بر خاکِ پای تو در مسجدِ کوفه... از قاتلینِ ولایت؛ پناه بر خاکِ پای ولایت.... 

    مسجدِ کوفه... مسجدِ کوفه.... آخ! از همان باب الثعبان بگیر.... تا مقامِ بیت الطشت... این مسجد گوشه‌گوشه‌اش اعجازِ علی‌ست... بیا! بیا بنشینیم روی این مرمرهای سفیدِ سنگ‌فرش... روبروی منبرِ علی... هی دست بکشیم روی خاکِ این زمین و هی به چشم و صورت و قلب‌مان تبرّک دهیم... بیا روی این خاک سجده کنیم... بیا روی این خاک از تمامِ عالَم نفسِ راحتی بکشیم... خاکِ پای علی... خاکِ پای علی وقتی از بینِ جمعیت رد می‌شده تا به منبر برسد... خاکِ پای قنبرِ علی وقتی دنبالِ مولایش قدم روی همین زمین برمی‌داشته.... خاکِ پای مالکِ اشترِ علی وقتی سمتِ راست‌ش بوده... خاکِ پای مقدادِ علی وقتی منتظرِ یک اشارۀ علی بوده.... آخ! بیا روی این خاک، با خیالِ راحت بمیریم.... یا علی... یا علی... یا علی... کارِ جامانده‌ها بالا گرفته... یا علی... یا علی... ماجَرای جامانده‌ها دارد اوج می‌گیرد... یا علی ما جامانده‌ها را دریاب... یا علی... یا علی... 

    مرا از این مسجد بیرون ببر... این اشک‌ها... که می‌ریزد روی کیبورد... دیگر نای گفتن از اینجا را ندارد... خودت سرچ کن... خودت اعمال را به جا بیاور... خودت عالَمی را دعا کن... که اینجا علی نفس می‌کشیده... کلیدِ استجابت... آبروی دعا... مضطرِّ امّن یجیب.... تَجِدْهُ عَوْناً لَکَ فِی النَّوَائِبِ...

    جای منبرِ علی را بوسه‌باران کن... وَ هرجا رسیدی به محرابِ علی... به محرابِ علی... به محرابِ علی... به زمینی که شقّ القمر دیده.... آخ....................... به جای من هم فدا شو.......

    مرا ببر مسجد سهله... همین دو_سه خیابان آن‌طرف‌تر... مرا ببر خانۀ امامِ زمان... ببر زیرِ آسمانِ آن یکی مسجد... خانۀ امامِ زمان... بگذار در هوای مهدی نفس بکشم... در هوای منتقم... در هوای قائمِ آلِ محمد... هرکه خواست بیشتر بماند در مسجدِ کوفه... نمازهای مقام‌ها را بخواند... اگر کسی نمازِ قضا دارد، به جای نمازهای مستحبی اینجا نمازِ قضاهایش را بخواند... هرکه خواست سری بزند کنارِ مزارِ هانی بن عروه... سری بزند به مزارِ مختار ثقفی... سری بزند به باب الحوایج؛ سفیرِ غریب و مظلومِ حسین علیه السلام... مسلم بن عقیل....

    هرکس خواست برود مسجدِ حنّانه.... همان جایی که زمین از سرِ بریدۀ حسین علیه السلام نالید و آبروی یزیدیان را رفت.... هرکس خواست سری بزند مزارِ کمیلِ علی... اما من باید بیفتم به پای آخرین‌شان... باید کمی با امامِ زمان در خانه‌اش؛ مسجدِ سهله... درد و دل کنم... باید بگوم آقا! امام! ما از این دنیا یک دلخوشی داشتیم و آن هم اربعین............. ببین چه به روزمان آمد؟! 

    ببخش مرا که از آن درختانِ پرگنجشکِ مسجدِ سهله نمی‌نویسم... حلال کن که از گنجشک‌های سرمست در هوای مهدیِ موعود نمی‌نویسم... حلال کن که مزۀ نمازهای دو رکعتیِ گوشه به گوشۀ مسجدِ سهله را که خانۀ پیغمبران بوده و جای نمازشان، را نمی‌نویسم... ببخش که نمی‌خواهم بگویم هنوز... هنوز... هنوز مزۀ آن دو رکعت نمازِ آن گوشۀ مسجدِ سهله که خانۀ ادریسِ پیغمبر بوده چقدر زیرِ زبانِ قلبم تازه است و باطروات... بگذار از نسیمِ همیشه خوشبوی آن مسجد حرفی نزنم.... می‌دانی؟ کار دارد بالا می‌گیرد! نفسِ کلمات‌م مقطع شده... به خس‌خس افتاده سینۀ خاطرات‌م... فشارِ تک‌تکِ جمله‌هایم افتاده... نمی‌کشم.............................

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس