نجف تا کربلا را من پیاده می‌روم حتی/اگر در زیر پایم هر قدم میدانِ مین باشد

حالا وقتِ آن رسیده که اسکانِ نجف را تحویل بدهیم... اتوبوس را تسویه کنیم... کوله‌ها را بیاندازیم... پیکسل‌ها و آرم‌ها و المان‌های فرهنگی یا نذوراتی‌مان را نصب کنیم... مثلا یکی پرچمِ عراق و ایران و لبنان و سوریه را از کوله‌اش می‌آویزد... یعنی که من سربازِ امّتِ واحده‌ام... یعنی که ما یک ملّت‌یم؛ ملّتِ امام حسین علیه السلام... یکی تصاویرِ شهید سلیمانی و شهید مهندس را می‌آویزد... با همین مضامینِ اتّحادِ امّتِ اسلامی... یکی هم حواس‌ش بوده کنارِ تصویرِ امام خامنه‌ای، تصویرِ آقای سیستانی را هم بزند روی کوله یا لباس‌ش و باز هم ندای امّتِ واحده سر دهد... 

بفرمایید زوّار الحسین... بفرمایید شما را از زیرِ قرآن رد کنم... برای‌تان اسپند دود کنم... صدقه بدهم... برای‌تان آرزوی تندرستی کنم که به شش‌گوشه برسید... بگویم علی یارت زائرالحسین... که به مددِ نامِ علی سختیِ راه به چشم‌ت نیاید... بسم الله! داری پا به جاده‌ای می‌گذاری که هیییییییچ کلمه‌ای... هیچ سفرنامۀ مجازی‌ای... هیچ توصیفی... هیچ توضیحی... هیچ شرحی برابر با چشیدن و بوییدن و دیدن و شنیدن و لمسِ آن نیست! به خدا قسم نیست! تو بگو تمامِ شعرای چیره‌دست و نویسندگانِ قهّارِ دنیا جمع شوند... بگو مصراع به مصراع و پاراگراف به پاراگراف بنویسند... من قسم می‌خورم هرآنچه به دست آید... برابر با یک جرعه چایِ موکبِ عراقیِ این مسیر نیست! برابر با ده قدم پیاده رفتن بین عمودِ یک تا دو نیست! نه! نه! این جاده را باید چشید... باید شنید... باید بویید... باید نفس کشید... باید لمس کرد... از این جاده بیهوده است هرچه نوشتن و گفتن... من فقط دارم دل‌م را تسلی می‌دهم... دلِ جاماندۀ وامانده‌ام را به مرورِ خاطرات‌م خفه می‌کنم... و اگر نه این جاده... این جاده... این جاده... اصلا زمینی نیست که بتوان وصف‌ش کرد! مثلِ آیاتِ بهشت است که خدا فقط در قرآن برای ما... برای عقلِ محدودِ ما تصویرسازی کرده و در روایات داریم بهشت چیزی فراتر از این آیات است... 

من اینجا می‌نویسم جاده؛ اما تو که دیده باشی می‌خوانی والاترین طبقۀ بهشت... 

من اینجا می‌نویسم موکب؛ اما تو که دیده باشی می‌خوانی عرشِ اعلا...

من اینجا می‌نویسم خادمینِ عراقی؛ اما تو که دیده باشی می‌خوانی ملائکِ خدا...

من اینجا می‌نویسم غبارِ جاده؛ اما تو که دیده باشی می‌خوانی نسیمِ بهشت...

من اینجا می‌نویسم چای عراقی؛ اما تو که دیده باشی می‌خوانی شراباً طهورا... 

من اینجا می‌نویسم خرما و اَرده؛ اما تو که دیده باشی می‌خوانی مائدۀ آسمانی...

من اینجا می‌نویسم عمود به عمود؛ اما تو که دیده باشی می‌خوانی ستونِ آسمان...

من اینجا می‌نویسم شب‌های جاده؛ اما تو که دیده باشی می‌خوانی انفاسِ الهی... 

من شرمنده‌ام که اربعین‌ندیده‌ها با کلماتِ محدود و معلول‌م نمی‌توانند جادۀ طریق الحسین را همان‌طور که هست حس کنند... 

باید رفت... باید رفت... باید رفت و این جاده را سجده کرد... من فقط می‌توانم از پسِ این سفرنامۀ مجازی دعا کنم... عمیقا دعا کنم الهی به حقّ رقیۀ حسین علیه السلام این آخرین سفرِ مجازیِ ما باشد از اربعین... به اربعینِ حقیقیِ سالِ بعدمان... وَ چه بهتر که با امامِ زمان‌مان...

بیا! بیا از زیرِ قرآن ردت کنم... بفرستم‌ت از باب الساعۀ حرمِ مولانا امیرالمؤمینن گام برداشتن را آغاز کنی و برسی به جسر(پل) ثورة العِشرین... بعد از روی پل راه بیفتی و 182 عمود(ستون‌های شماره‌گذاری‌شده) داخلِ شهر نجف را طی کنی تا برسی به اوّلِ اتوبان... اوّلِ اوّلِ طریق الحسین... جاده‌ای در دلِ بیابان که به خودِ خودِ خودِ خودِ فردوسِ برین می‌رسد... 

از علی تا پسرِ علی...

از بهشتِ علی تا بهشتِ پسرِ علی...

و شروعِ آن جاده از عمودِ شمارۀ 1... تا آخرین عمودی که روبروی حرمِ علمدارِ پسرِ علی‌ست... هزار و... چهارصد و... پنجاه و... دو...

اینجا همۀ عالَم یک‌رنگ و یک‌نژاد و یک‌زبان است... ملّتِ امام حسین علیه السلام... 

قطبِ عالَمِ امکان همه را به خود جذب کرده و چنان قیامت از دلِ برزخی دنیایی به سمتِ نور پناه می‌بریم... اینجا همۀ کس و کارمان فقط یک نفر است؛ حسین علیه السلام...

بگذار به جای عاشقانه‌نوشت، اولِ راهی کمی نق بزنم... کمی درد و دل کنم... 

می‌دانی؟ آن سال‌های اولی که آمدم... سال‌های دورِ 92 و 93... که این جاده این‌قدر شلوغ نبود... که این‌قدر امکانات نبود... که این‌قدر موکبِ ایرانی هم نبود... که میزبان فقط و فقط عراقی بود... با این‌که سختی‌ها بیشتر بود و رفاه کمتر... اما زائرها خلوصِ بیشتری داشتند... این جاده دمِ دستی نبود... زیارت همگانی نبود... امام حسین علیه السلام سهل الوصول نبود... قدرش بیشتر دانسته می‌شد... حرمت‌ش بیشتر نگه داشته می‌شد... زائر و خادم‌ش هردو عزتِ بیشتری داشتند... مردم اینجا فروتن و متواضع بودند... 

اما این دو سالِ آخر... 97 و 98... درست قبل از محرومیتِ همگانی... درست در اوجِ امکانات و رفاهِ این جاده... ازدیادِ غذا.. ازدیادِ موکب... ازدیادِ امکانات... مردم جورِ دیگری شده بودند... من خودم به چشم‌های خودم دیدم که ایرانی به عراقی دهان کج می‌کرد و حتی فحشی می‌داد و می‌رفت موکبِ ایرانی اسکان می‌گرفت... من خودم به چشم‌های خودم دیدم در صفوفِ غذا ایرانی با عراقی چه کار کرد... من خودم به چشم‌های خودم دیدم عراقی به ایرانی چطور نگاه کرد... من خودم به چشم‌های خودم اسراف را دیدم... اَه گفتن به غذای اربعینِ امام حسین علیه السلام را دیدم... من به چشم‌های خودم فخرفروشیِ موکبِ عظیمِ ایرانی را به موکبِ کوچک و سادۀ عراقی دیدم... من خودم دیدم آخرین اربعین... آخرین زیارت... 1398... چه دشمنی‌ای زیرِ پوستِ ایرانی و عراقی آب انداخته بود! من خودم دیدم نفاق ریشه دوانده بود... من دیدم رگِ نژادپرستیِ بادکردۀ دو طرف را... با گوش‌های خودم شنیدم این «عربِ پلشت» گفتنِ ایرانی را... خادم و زائر معنایش را از دست داده بود... امام حسین علیه السلا سهل الوصول شده بود... به جای قدرشناسی... رسمِ مردمِ کوفه را پیش گرفتیم... آن‌قدر ناسپاسی و ناشکری کردیم که شدیم قومِ بنی‌اسرائیل.... نعمت از کف دادیم... و از دیدارِ سرزمینِ موعود محروم شدیم... 

وَ درست مثلِ تقدیرِ الهی تر و خشک با هم سوختیم... که تا باشد امرِ به معروف و نهی از منکر را دستِ کم نگیریم! که هی برای‌مان عادی نشود که چرا این‌طور شد! 

از کف رفت! این جاده و اعجازش از کف رفت........ وَ اربعین‌رفته‌ها می‌دانند ما چه چیز را از کف دادیم! 

این شب‌ها باید نشست و فکر کرد آخرین زیارت... آخرین بار... کجا فکر کرده بودیم ما از عراقی‌ها برتریم؟! کجا فکر کرده بودیم موکبِ ما از موکبِ آنها زیباتر و تمیزتر است؟! کجا دلی را شکستیم؟! کجا دماغی را باد کردیم و دیگران را از زیرش نگاه کردیم؟! حتی در موردِ هم‌وطنانِ خودمان! من فکر می‌کنم این شب‌ها؛ شب‌های محاسبه است... باید نشست و فکر کرد کجا به دل‌مان... به ذهن‌مان خطور کرده من از او که جامانده بود بهترم؟! کجا به واسطۀ اربعین رفتن‌مان خیال کردیم او که مانده شمر و یزید است؟! در خاکِ عراق به کدام عراقی دهن‌کجی کردیم؟! کدام تبرّکِ سفرۀ بی‌بدیلِ حسین علیه السلام را اسراف کردیم؟! آخ که من با چشم‌های خودم ظرف ظرف غذای اسراف‌شدۀ دورریخته کنارِ جاده و زیرِ دست و پا دیدم... ایرانی‌هایی که چشم‌گشنه‌بازی درآوردند و نخوردند و تبرّکِ این سفرۀ جهانی را زیرِ دست و پا انداختند... شما فکر کن من دارم سخت می‌گیرم! فکر کن من متعصب‌م و سخت‌گیر! به درک! به جهنم! من حرفی را که باید بزنم، می‌زنم! تو فالو کنی یا آنفالو به هیچ‌کجای من نیست! من از خدایم بود بیان آمارگیر نداشت، از خدایم بود نفْس‌م درگیرِ تعدادِ آمارِ بازدیدکنندگان نمی‌شد... از خدایم است خاموش فالو شوم و اصلا ندانم اینجا کسی عبور و مرور دارد یا نه... می‌دانی؟ هرقدر هم بگویی برای خدا می‌نویسم... اما روزی فقط برای یک ثانیه ذهن‌ت درگیرِ این شود که امروز چند نفر تو را خوانده‌اند یا یک نفر به فالوکنندگان‌ت اضافه شده... قافیه را باختی! برو ببین به جز خدا داری برای که و چه می‌نویسی! قافیه را سخت هم باختی چون شروعِ رنگ عوض کردن همین‌جاست! همین‌جاست که کم‌کم خوش‌ت می‌آید و بیشتر از آنچه باید بنویسی، دنبالِ آنچه که باید پسندیده شود می‌روی! من این را وقتی فهمیدم که در وبلاگِ قبلی‌ام کسی برای‌م نوشت وبلاگ‌ت در بلاگفا مشهور است و من خوش‌م آمد! می‌فهمی؟ خوش‌م آمد! گرچه یک ثانیه بود ولی حس کردم هشت سال وبلاگ‌نویسی‌ام به نیّتِ ادای دین به یک ثانیه به باد رفت! شدم گاوِ نُه من شیرده(!) حالا از خدایم هست که این آمارگیرِ لعنتی بیان از کار بیفتد... که فالوکنندگان‌م خاموش مرا بخوانند... خدا را شکر نظرات دستِ خودم بوده و کلک‌ش را کنده‌ام... آدمِ ضعیف النّفس تکلیف‌ش با خودش روشن است! پس دیگر چه اهمیتی دارد تو فکر کنی من دارم سخت می‌گیرم یا نه! نه عزیزم! سخت نمی‌گیرم! دینِ مدرن را زیادی عادی جلوه دادند! اسلامِ من‌درآوردی مذهبی‌های مدرن، زیادی جا باز کرده! خوش و بشِ نامحرم در فضای مجازی و در وبلاگ‌های مذهبی و بینِ بلاگرهای ظاهرا مؤمن زیادی عادی شده و برادر و خواهری(!) زیادی باب شده! روایات و احادیث و آیات زیاد دارد تأویل می‌شود! زیادی مذهبی‌ها عالِم شدند و زود به درجۀ فتوا دادن رسیدند(!) و اگرنه هیچ کدامِ اینها که من نوشتم و برای‌شان باید تب کرد که باعث شد ما چنین نعمتی را از دست بدهیم اتفاقاتِ معمول و قابلِ انعطافی نیست که بگویم شد که شد! نه نشد! فاصله را ببین! ما اینجاییم و عده‌ای زائر دقیقا در دلِ آن جاده... وَ امشب؛ شبِ اول‌شان است... شبِ اوّلِ بهترینِ عمرشان... 

روز و شبِ اول، هیچ سختی‌ای به چشمِ زائر نمی‌آید... خوش و خرم است و تندتند عمودها را پشتِ هم رد می‌کند... توقف‌های کمی دارد... موکب‌ها را با حوصله و با ذوق می‌ایستد و همه‌چیز را می‌خورد... اصلا هم به توصیه‌های ایمنی باتجربه‌ها گوش نمی‌دهد که توانِ بدنی‌ات را تقسیم بر سه کن... که نه خیلی کند راه برو که بیشترِ مسیر بماند برای روزِ آخر که نمی‌توانی... وَ نه آن‌قدر تند راه برو که فردا تمامِ بدن‌ت گرفته باشد... گوش نمی‌دهد که تا می‌توانی به اندازه بخور و از خوراکی‌ها و غذاهای چرب و چیلی پرهیز کن... گوش نمی‌دهد که باید شب‌ها بیشتر راه رفت و روزها که داغ می‌شود بیشتر اسکان گرفت... خب! کاری هم نمی‌شود کرد! باشد تا ذوق و شوقِ روزِ اول‌ش تمام شود و از روزِ دوم یادش بیاید نیاز است به حرفِ مدیر کاروان و باتجربه‌ها گوش دهد :)

بلاخره این زائراولی‌ها هم یک روز زائر nمی می‌شوند ان‌شاءالله! 

پس بروید و هرطور که دوست دارید شبِ اوّل را بگذرانید... گرچه معمول است تا پایانِ شبِ اوّل به غیر از 182 عمودِ داخلِ نجف، حدود 300 تا از عمودهای طریق الحسین را هم رد کرده باشیم... هرچه بیشتر هم بهتر... 

برویم و شبِ اوّل را کمی خلوت و محاسبه داشته باشیم... 

فردا روزِ سختی است...............

    سرِ ما ذبح کنید بر سرِ ایوانِ نجف

    زائر و خادمِ کاروان را وقتی از کوفه و اعمالِ مساجد کوفه و سهله و زیارتِ مرقدهای مختلف در کوفه برمی‌گردانی، دیگر نای راه رفتن هم ندارد، چه برسد به زیارت کردنِ بزرگترین قبرستانِ دنیا! اما پای سفرِ خیال و وهم، از این چیزها لنگ نمی‌شود! برای از پا انداختنِ خیالِ یک زائرِ جامانده؛ همین وابستۀ پسینِ صفت بیانیِ «جامانده» کافی‌ست!.............

    پس بعد از برگشتن از کوفه به نجف، یک‌راست برویم قبرستانِ وادی السلام؛ میعاد و موعدِ ارواحِ مؤمنین... حوالیِ علی....... خدا کند خانواده وصیت‌م را جدی بگیرد و مرا بعد از مرگ بیاورد و همین‌جا دفن کند... جایی بینِ همین قبرهای خاکیِ بالا و پایین و متفاوت... بینِ این سرداب‌های جورواجور... 

    برویم زیارتِ مرقدِ بسیار کوچکِ دو پیامبر؛ هود و صالح علیهما السلام... بعد از آن مقام امام زمان و امام صادق و امام سجاد علیهم السلام... بعد مزارِ آیت‌الله قاضی... وَ بعد هم مزارِ شیرمردِ تنگستان... کم‌کنندۀ روی انگلیس و انگلیس‌پرست‌ها... ایرانیِ حقیقی... وَ آن غیورِ خطۀ جنوب؛ رئیسعلی دلواری... از همین‌جا هم می‌رویم سرِ مزارِ شهید ذوالفقاری... همان پسرکِ فلافل‌فروش که حالا حوالیِ علی، عِندَ ربّهم یُرزقون است... 

    وَ... وَ ... وَ قرار بود امسال برویم زیارتِ مزارِ شهید ابومهدی المهندس که جاماندیم.................

    زائرها بعد از زیارتِ وادی السلام یک‌راست می‌آیند اسکان و تا ساعت‌ها استراحت می‌کنند، بس که بالا و پایین دارد این قبرستان... بس که بین ِ هر مزار و مرقدِ مقصد کلی راه است... بس که کلی بینِ راه سردابِ ویران و خراب است و باید هی راه‌ت را کج کنی از سمتی که زیرِ پای‌ت یک‌هو  خالی نشود... قبرستانِ خیلی قدیمی و باستانی‌ای‌ست... از نظرِ امنیت هم باید مراقب بود... بلاخره سوراخ‌سنبه زیاد دارد... بهتر است خانم‌ها دسته‌جمعی به زیارت بروند یا حتما با کاروان... اما پایِ خیالِ ما خسته نشده! از همین‌جا برویم بیتِ امام... بیتِ امام را باید دید! باید دید! باید دید! چرا؟ چون وقتی بیتی را ببینی که خودِ امام خمینی زندگی در آن را پسندیده و خودشان چیدمان‌ش را نظر دادند، آن وقت می‌فهمی قصر و بارگاهی که دیگران برای مزارِ امام ساخته‌اند چقدر و چقدر و چقدر بی‌ربط به امام است! 

    بیا! باید از چند کوچه پس کوچۀ اطرافِ حرم رد شویم. واردِ کوچۀ باریکی شویم با خانه‌های دیوارآجری... کوچه‌هایی شبیه به کوچه‌های باستانیِ شهرِ یزد... با سقف‌هایی گاه‌گاه گنبدی... بعد وارد خانۀ بسیار ساده و کوچکی شویم که حیاط‌ش قدّ یک اتاقِ کوچک است... که چند اتاقِ ساده دارد و اتاق‌هایش فقط فرشی برای نشستن و کناره و پشتی‌ای برای لم دادن... با چند تابلوی آیاتِ قرآنی... وَ گلدان... و طبقۀ دوم هم همان... ساده! ساده! ساده! وَ امام از همین جای ساده انقلابی به پا کرد که پیشرفته‌ترین اَبَرکشورهای استکبار را در هم شکست... یکی از اتاق‌ها؛ همان اتاقی‌ست که در عکس‌ها دیده‌اید... که امام نشسته‌اند پشتِ یک میزِ چوبیِ سادۀ آبی‌رنگ و کنارشان چند جلد کتاب... همین است... همین اتاق است... همان میز است... ما درست همان‌جایی هستیم که مردی در آن نفس کشیده که بدونِ هیچ بمبِ هسته‌ای و هیچ موشک و هیچ تانک و هیچ اسلحه‌ و هیچ کاخ و هیچ قصری... می‌نشسته روی کناریِ همین اتاق و تکیه می‌داده به پشتی و یک قلم برمی‌داشته و روی برگه‌ای روی این میز اعلامیه‌ای می‌نوشته و انقلاب می‌کرده! امام! امام! امام! خمینی کبیر! تو اگر این مرد را فهمیدی آن وقت می‌فهمی انقلاب چه بوده و چه کرده و چرا 43 سال است خواب و خوراکِ یزید و یزیدی‌ها را گرفته! اینجا را ببین! اینجا را به بقیه نشان بده! اینجا را برای بقیه تعریف کن... دیگران با آن برج و بارویی که برای امام در تهران ساخته‌اند، خلطِ مبحث کرده‌اند به  عمد(!) تو اما اینجا را... این خانه را... آن خانۀ در قم را... درست همان‌جایی را ببین که انتخابِ خودِ امام بوده... پسندِ امام... چیدمانِ امام... وَ ببین امام چرا امامِ مردم است... امامِ مستضعفین... امامِ فقرا... امامِ مردم... مردم... مردم... وقتی از دلِ مردم است و شبیهِ مردم و برای مردم! 

    وَ با مدد از امام... خمینی کبیر؛ که به پشتوانۀ همین حرمِ چند کوچه بالاتر چنین انقلابی به پا کرده... راهیِ حرم شو... حرمِ علی... 

    راهِ شلوغی است اما می‌خواهم شما را از سوق الکبیر به حرم برسانم... از بازارِ بزرگِ نجف... چیزی شبیه به بازاررضای مشهد که وقتی از سمتِ هفده شهریور واردِ آن می‌شوی، آن سوی خروجی‌اش به حرم می‌رسی... اینجا هم شبیه همان بازار است... بازاری طویل و سرپوشیده که آن سوی خروجی‌اش حرم است... 

    هرکه می‌خواهد سوغاتی بخرد بسم الله! بعد از اینجا هم می‌تواند ببرد حرم تبرّک کند یا امانت بدهد به امانت‌داری‌های اطرافِ حرم... در سفرهای اربعین معمول است مدیرهای کاروان و خدّام، خودشان را شرحه‌شرحه کنند که به زائران بفهمانند سوغاتی نخرید! چرا؟ چون بارتان سنگین می‌شود! چون در پیاده‌روی اذیت می‌شوید! چون از پا می‌افتید! چون باید یا چرخ‌دستی بخرید که برای‌تان گران تمام می‌شود یا باید تا خودِ کربلا خودتان حمل کنید که نمی‌توانید! که به چشم‌های خودمان بارها و بارها دیده‌ایم روزِ دومِ پیاده‌روی که سختی‌ها به اوج می‌رسد و بدن ضعف پیدا می‌کند زائران می‌نشینند در موکب و کوله‌هایشان را تخلیه می‌کنند... بعد لوازمی که برای‌شان عزیز است یا دوباره خریدشان در ایران سخت، می‌گذارند کنار موکب یا به عراقی‌ها می‌دهند اما حاضر نیستند در کوله حمل‌شان کنند... آن‌قدر که دیگر سفر سخت می‌شود و سبک‌باری حرفِ اول را می‌زند... نهایتا برای همه عطر ببرید... من خودم سال آخر دو تا عطر خریدم برای پدر و مادرم و این تمامِ سوغاتی بود که از سفرِ اربعین آوردم... اسباب‌بازیِ بچه‌ها را از ایران خریدم... هیچ اعتقادی به بحثِ خرید از سعودی‌ها در عربستان و به سختی و لعن کردنِ دیگران افتادن در پیاده‌روی اربعین ندارم! این سفر شوخی‌بردار نیست! با کسی رودربایستی ندارد! آدمِ دورویی نباید بود! دیدم که کسی به‌ش مفاتیح داده بودند که از ایران ببرد و در حرمِ کربلا بگذارد... از آن مفاتیح بزرگ‌های کپلِ سنگین... او هم برای این‌که دل نشکند قبول کرده بود... اما تمامِ سه روزِ پیاده‌روی را مشغولِ لعنِ آن طرف بود(!) خب آن طرف اربعین را نچشیده و نمی‌داند پیاده‌روی یعنی چه! تو که چشیدی چرا زیرِ بارِ رودربایستی رفتی؟! ثواب خواستی ببری اما داری لعن می‌کنی! یا مرد باش و پای کاری که کردی تا آخر بمان یا... دم خروس‌ت را باور کنیم یا قسمِ حضرت عباست را؟! 

    اما شما تا خرخره سوغاتی بخرید! سفرِ وهم و خیال است و کوله‌ها هرچقدر سنگین شوند فشاری روی ما نمی‌آید! من فقط شما را از بازار تا حرم می‌برم. شما هرکجا که خواستید توقف کنید... اجناس را بالا و پایین کنید.. قیمت بگیرید... بخرید... من این بازار را فراتر از خریدِ سوغات دوست دارم.. این بازارِ شلوغِ پر همهمه را... 

    تفضَّل زائر... اهلا و سهلا... رَخیص(ارزان)... رخیص زائر... 

    من این تکاپوی فروشنده‌های عراقی را دوست دارم که حتی فارسی یاد گرفته‌اند با لهجه‌های مختلف و برای وسوسۀ ما به خرید، در کسری از ثانیه چهره‌شناسی می‌کنند و به لهجۀ شهرِ خودمان ما را به خرید دعوت می‌کنند... من این زنانِ عباپوشیدۀ سرمه‌کشیدۀ عراقی را دوست دارم... این مردانِ دشداشه‌پوشِ صورت‌آفتاب‌سوختۀ باصلابت را دوست دارم... باور کن حتی این خاکِ فراوانِ روی اجناس‌شان را که انگار به گردگیری هیچ اعتقادی ندارند را دوست دارم... این مغازه‌های طلا را که طلاهای سنگینِ نجفی دارد... این دیس‌های داغِ دِهین‌پزی را کنارِ پیاده‌رو که آب از دهان‌ما آویزان می‌کند و بوی شیرینِ داغ‌ش هوش از سرت می‌برد... من برای این آب‌انارهای غیربهداشتیِ نجفی می‌میرم که پسرِ جوانِ عراقی پاچه‌های شلوارش را تا زانو بالا زده و نشسته روی چهارپایه و تشتِ روحی‌ای بین پاهایش گذاشته و با چیزی شبیه گوشت‌کوب به پشتِ پوستِ انارهای نصفه‌شده می‌کوبد و آنها را دان می‌کند و بعد آن دانه‌ها را در دستگاهِ آب‌گیریِ نه چندان تمیزش می‌ریزد و آب‌انارِ خالصِ ترشی به تو می‌دهد که بیا و ببین! ببینم! تا حالا آبِ لیموترش را به عنوانِ آبمیوه نوشِ جان کردی؟ بیا! بیا که نباید از دست بدهی! اینجا باید از این آبمیوۀ ترش که در ایران برای ما خاصیت و کاربردِ آبلیمو و چاشنی دارد را بچشی! اینها این آبمیوه را لیوانی می‌گیرند و سر می‌کشند و فشارشان هم نمی‌افتد! باور می‌کنی؟ من که یک بار خوردم و بعدش دکترِ کاروان بالای سرم بود و سوزنِ سرم در دست‌م که فشارم به حالتِ نرمال برگردد! اما عجب خوش‌طعم بود! عجب! بو و بَرَنگِ این شیرینی‌های خاصِ خودشان آدم را از زمین جدا و هوایی می‌کند... راستی! چادر مشکی بخرید برای مادرها... برای خانم‌ها... برای خواهرها... اینجا جنسِ چادرمشکی‌ها عالی است! حتی چادررنگه‌های خوبی هم دارد! هرکه مثلِ من هم عاشقِ چفیه است بیاید برویم یک چفیه عراقیِ مشکیِ اربعینی بخریم که دو سال است چفیه‌ام کهنه شده و دیگر به درد نمی‌خورد... آخرش هم در آخرین زیارت گذاشتم‌ش بین راه... در همان جاده... از وطن‌ش جدایش نکردم که دل‌ش نگیرد...

    راهِ زیادی نمانده تا حرم... آن کورسوی نور را در آن آخر می‌بینی؟ بازار دارد به انتها می‌رسد و ما به حرم... به حرم... می‌رسیم... چشمِ دل‌ت که به گنبدِ نازنینِ علی خورد و آن خورشیدِ روی‌ش... مرا هم دعا کن... 

    آه پدر! پدر! پدر! سلام.....

    به دیوارهای آجرنماییِ حرم رسیده‌ایم... سایه‌بان‌های بزرگِ سفید... پنکه‌های قدم به قدمِ نصب‌شده روی ستون‌ها که آب و گلاب می‌پاشد... زائرانِ علی که زیرِ این سایه‌بان‌ها روی فرش‌های بیرونِ حرم نشسته‌اند... خیلی‌هایشان که اسکانِ حسینیه و هتل و مدرسه ندارند همین‌جا می‌خورند و می‌خوابند... این آبخوری‌های استیلِ بینِ سایه‌بان‌ها... کفشداری‌ها... امانت‌داری‌ها... نمی‌‌دانم بردنِ موبایل به حرم آزاد شده یا نه... هیچ‌وقت درگیرِ این چیزها نبودم... موبایل را می‌گذاشتم در کوله‌ام... در اسکان... کتابچۀ عراق را می‌زدم زیرِ بغل‌م با جانماز... سبک می‌آمدم که سریع از گشت رد شوم و بروم زیارت... همیشه خانواده در جریان است که من در عراق سیم‌کارت نمی‌گیرم... پس تماسی ندارم... دنبال این چیزها نیستم... من از آن خوش‌سفرهای غرقِ در حقیقت‌م... بیش از عکس و فیلم گرفتن از سفر، سفر را با چشم‌های خودم به بندِ حافظه‌ می‌کشم... با قلم... با دفترچه... ذوق دارد به کسی زنگ بزنی و بگویی حرم‌م... سلام بده، می‌دانم! اما وقتی باید کلِ وقت‌ت را صرفِ شماره گرفتن کنی و صبر کنی تا کی آنتن دهد و آنتن نپرد و به خاطرِ موبایل کلی در گشتِ حرم سین‌جیم نشوی، عقلِ سلیم می‌گوید به جای یکی_دو نفر را زنگ زدن و زود وقت تمام شدن و برگشتن، خب همان را بنشین در حرم و برای تعدادِ بیشتری دعا کن و یادشان بکن! به جای دو ساعت منتظرِ آنتن‌دهی ماندن و وصل شدن و تماسِ تصویری خب بشنین و دو رکعت نماز برای‌ش بخوان! یک صفحه قرآن از طرف‌ش به امام هدیه کن! برای همین من هیچ‌وقت با موبایل به حرم نیامده‌ام... بعد از این همه سفر هیچ عکسی از داخلِ حرمِ نجف و کربلا و جاهای دیگر ندارم... در عوض دیوار به دیوارِ حرم را... ستون به ستونِ حرم را... کاشی به کاشی حرم را... باب به بابِ حرم را... گوشه به گوشۀ حرم را نفس کشیده‌ام... لمس کرده‌ام.. بوییده و بوسیده‌ام... اینجا نجف است... حرمِ امیرالمؤمنین... خانۀ پدری.... 

    دوست دارم باز هم بنویسم؛ 

    خانۀ پدری...

    خانۀ پدری...

    خانۀ پدری...

    یا اَبانا! اَستغفر لَنا... ما همان جامانده‌های حسینِ شماییم... 

    حسین... حسین... حسین علیه السلام که به جز از علی که آرد پسری ابوالعجایب

    نفس بکشید... بهشت را نفس بکشید که اینجا مسجود ِ ملائک است.... این هوا؛ هوای عشّاق است... اینجا نه تکه‌ای از عرش که خودِ عرش است... بهشت است... عالَمِ والاست... 

    من دوست دارم دوباره بنویسم؛ 

    خانۀ پدری...

    خانۀ پدری..

    خانۀ پدری....

    بیا! بیا با هم به تاکستانِ علی برویم... به آن ضریحِ پر از انگورِ علی... بیفتیم به پای علی... 

    زیاراتِ خاصی دارد که باید به ترتیب ِ ورود و صحن و رواق و قبّه و ضریح و امام و حضرتِ آدم و حضرتِ نوح که اینجا و در همین ضریح مدفون‌اند بخوانیم... اما اینها با خودت... برای خلوتِ خودت... بیا اینجا با هم و دسته‌جمعی زیارتی را بخوانیم که طعم‌ش فقط و فقط اینجاست که عجیب به قلبِ شیعه می‌چسبد! 

    امین الله! 

    زیارتِ امین الله! 

    در نجف! 

    در حرمِ امیرالمؤمنین! 

    در خانۀ پدری! 

    بسم الله الرحمن الرحیم: +

    یا علی خوش به حالِ زائرهای حقیقی... خوش به حالِ هرکه دست‌ش به دامانِ تاکستانِ شما رسیده... خوش به حالِ هرکه از تاکستانِ شما بوسه‌ای چیده... خوش به حالِ هرکه زیرِ قبۀ شما دل‌ش تا آسمانِ هفتم پرواز کرده... خوش به حالِ هرکه اینجا با شما عهد و قرار گذاشته... خوش به حالِ خستگی‌هایی که اینجا و پای تاکستانِ شما از تن به در شده... خوش به حالِ زائرهای حقیقی که همین حالا و در همین ساعت زیرِ ناودانِ طلای حرم‌ت ایستاده‌اند به دعا... خوش به حالِ چشم‌هایی که همین ساعت دارند روبروی ایوان طلای تو از شوقِ حیدری‌ات می‌بارند... خوش به حالِ هرکه در هوای حرم‌ت از حال رفته... به شوق... به شوق... به شوق... خوش به حالِ گوش‌هایی که همین ساعت دارند در حریمِ تو حیدر حیدر حیدرِ غلیظ و کوبندۀ عرب‌ها را می‌شنوند و جگرشان خنک می‌شود... خوش به حالِ هرکه گنبدت را دیده... ایوان طلایت را نفس کشیده... سر به کاشی‌های حرم‌ت گذاشته... خوش به حالِ دو رکعت نمازی که در صحن و سرای شما خوانده شده... خوش به حالِ هرکه در صحنِ حضرتِ زهرا(س)ست و برای‌ت روضۀ کوچه خوانده... خوش به حالِ هرکه همین ساعت نشسته پایینِ پای‌ شما و دل‌ش را برده مدینه... کنارِ پسرِ ارشدت... خوش به حالِ زائرهای حقیقی‌ات مولا... خوش به حالِ خوشبخت‌هایی که تو انتخاب‌شان کردی همین ساعت کنارِ شما نفس بکشند و بد به حالِ ما بدبخت‌های جامانده که انتخابِ شما نبودیم... یا علی... یا علی... یا علی... یا علی... آخ! 

    دگر ز مسجد کوفه نوا نمی‌آید

    ماجَرا دارد به اوجِ خودش می‌رسد! کارِ جامانده‌ها دارد بالا می‌گیرد! قلبِ جامانده‌ها دارد از سینه می‌زند بیرون... برویم! برویم و به نجف برسیم... برویم و زودتر خودمان را به پای عرش بیاندازیم... نه نه! عرش خودش تکیه دارد به عینِ علی! نمی‌شود رکن و ستونِ سرِ پا ماندنِ عالَم را به تکیه‌کننده‌ای وابسته تشبیه کرد! زودتر برویم و عبای علی را چنگ بزنیم... عبای علی؛ حبل المتین... حبل الله! برویم و دسته‌جمعی به حبل الله بیاویزیم... دسته‌جمعی! دسته‌جمعی! اگر انفرادی جواب می‌داد خدا در آل عمران آن جمیعاً اش را به پیغمبر نمی‌گفت! دسته‌جمعی! دسته‌جمعی! مثلِ همان خوشبخت‌ها که دسته‌جمعی چند روزِ دیگر به سیدالشهدا علیه السلام می‌رسند... ما جامانده‌ها هم باید دسته‌جمعی از پسِ سفری مجازی خاکی به سر کنیم... خاکِ پای پدرِ خاک را... ابوتراب... ابوتراب... ابوترابِ پیمبر...

    رسیده‌ایم به نجف. معمول است روزِ اول را به زیارت و استراحت بگذارنیم و روزِ دوم را کوفه و روز سوم را صبح‌ش دوباره زیارت و عصر هم آغازِ پیاده‌روی. اما ما اول کوفه می‌رویم. دوست دارم مستقیم‌ از پایینِ پای علی، پیاده‌رویِ اربعین را شروع کنیم... 

    بیایید! باید سوارِ ون شویم. از این ون کوچک‌های عراقی که تا خرخره صندلی دارد و برای نشستن روی صندلی‌های دو ردیف آخر باید دو تا صندلیِ ردیفِ جلو را تا زد و کنار گذاشت. بعد توی این ون‌های خاک و خلی و تنگ و کوتاه، دل داد به رانندگیِ بی‌کلۀ عراقی‌ها و یک دور دل و روده‌مان در دهان‌مان بیاید و آش‌ولاش به مسجدِ کوفه برسیم و تازه کللللللللی اعمال انجام دهیم! بعد دوباره همان رانندگیِ شوماخرانۀ عراقی‌ها و همان ون‌ها را تا برگشت به اسکانِ نجف داشته باشیم و آش‌ولاش‌تر و نیمِ توان را برای پیاده‌روی از دست‌داده برسیم! 

    علاوه کنید شلوغی! شلوغی! شلوغی!

    ببین! شلوغی‌ ها! اربعین‌نرفته‌ها سخت می‌توانند تصور کنند چه می‌گویم! در شلوغی راه رفتن... مسیر باز کردن... به مسجد رسیدن... صف‌های طولانیِ گشتِ ورودی به مسجد... صف‌های طولانیِ سرویس بهداشتی... بعد جا پیدا کردن داخلِ خودِ مسجد... به سختی و در فشار، آن همه اعمال انجام دادن... می‌دانی؟ جانی برای زائر نمی‌ماند که برای پیاده‌روی ذخیره کند! برای همین در این دو سالِ آخری که رفتم، کاروان‌ها اغلب قیدِ کوفه را زدند و تنها در نجف ماندند که جانِ زائر برای پیاده‌روی باقوّت بماند. خب بله! البته که زائرها ذوق و شوقِ کوفه را دارند اما از دیدِ مدیرکاروان بحث‌های متفاوتی باید در نظر گرفته شود و در نهایت تصمیمی بگیرد که به صلاحِ کاروان باشد! چیزی مثلِ ولایت! 

    ولایت در آن رأس، کارش در تعادل نگه داشتن است! در تعادل نگه‌داشتن! ولو این‌که آنها که زیرِ چترِ ولایت‌اند این تعادل را درک نکنند و گمان کنند موردِ ظلم واقع شدند و در حق‌شان نامردی شده! 

    در ابعادِ کوچک‌تر می‌توان به نقش‌ها و وظایف و تصمیماتِ پدرِ خانواده نگاه کرد! دوست دارم این بحث را باز کنم... اما دارم نهایتِ پرهیزم را به خرج می‌دهم که طولانی ننویسم... فقط همین را بنویسم که درک نکردنِ ولایت و وظیفۀ سختِ در تعادل نگه‌داشتن‌ش موجبِ غربت‌ش شده! این تعادل در اندیشۀ هر کسی به راحتی نمی‌گنجد! در کل دین و دین‌مداری و دین‌داری از باهوش‌ها برمی‌آید... یک نگاه به هرکه به عنوانِ یک دین‌دار و دین‌مدارِ حقیقی در نظرِ شماست نگاه کنید؛ قطعا زندگی‌اش را سرشارِ هوش و ذکاوت می‌بینید! 

    تأکید می‌کنم؛ دین‌دار و دین‌مدارِ حقیقی! نه هر ننه‌قمری که اسمِ دین را یدک می‌کشد! برای تشخیصِ دین‌مدارِ حقیقی هم فقططططط و فقططططط به احادیث و روایاتِ دین نگاه کنید، از منابع و مراجعِ صحیح! نه زندگی و کانال و سایت و وبلاگِ مذهبی‌ها که دینِ خودساخته و به‌نفع‌ دارند! نه! 

    خلاصه این‌که معمولا مدیر کاروان‌ها به صلاح عمل می‌کنند. بحثِ هزینه‌ها... بحثِ سلامتِ زائر... بحثِ زمان‌بندی... شلوغی و خطرِ گم شدنِ زائر... وَ خیلی چیزهای دیگر... 

    اما سفرِ مجازی... سفرِ وهم و خیال... هیچی‌کدامِ اینها را ندارد! پس بگذارید این بیابان‌ها و خیابان‌های نجف تا کوفه را که روی هم شاید 4_3 ساعتی (در ترافیک و شلوغی همیشه این مسیر را رفتم، شاید در حالتِ عادی کمتر باشد) با هم طی کنیم و به آن مسجدِ دلبرِ کوفه برسیم... 

    آه از کوفه! آه! 

    وقتی دربارۀ کوفه سرچ می‌کنیم؛ انبوهی از ثواب‌ها را می‌بینیم که به راحتی و با دو رکعت نماز هم به دست می‌آید! این یعنی کوفه شهرِ خاصی است! شهرِ خیلی خاصی! از اعمال و عباداتِ در این شهر ابدا نگذرید! حتی از یک انفاقِ ساده! 

    مثلا اگر با خودتان نذوراتی آورده‌اید که به طمعِ ثواب ادا کنید؛ توصیه می‌کنم به جای مسیرِ پیاده‌روی اینجا به دیگران بدهید! در کوفه! اینجا ثوابِ همه‌چیز دوبله... گاهی سوبله... گاهی چوبله... گاهی هزاروبله می‌شود! شما یک سیب را به نیتِ انفاق دستِ کسی بدهی در شهرِ کوفه، برو جستجو کن در روایات ببین چه گیرت می‌آید! 

    (برخی نذرهایی دارند در جهتِ افزایشِ اتحاد بین مللِ اسلامی... یا مثلا نشان دادن و معرفیِ ایران و ایرانی به نیکی در ذهنِ دیگران... یا کور کردنِ چشمِ استکبار که از طریقِ لنزِ دوربین‌هایش حسابی اربعین را رصد می‌کند... برای همین معمولا عده‌ای از زوار، نذوراتی مثلِ اسباب‌بازی، دستبند و گیرۀ موی دخترانه، لباس، خوراکی یا چیزهای دیگر را در پیاده‌روی اربعین به کودکان یا به زوّارِ کشورهای دیگر یا موکب‌داران و منزل‌دارانِ عراقی‌هایی که خدمت می‌کنند می‌دهند. برای همین نیتِ ثوابِ صرف را جدا کردم. گرچه به شخصه پسند و عقیده و هدفِ خودم امورِ فرهنگی است و نذر در مسیرِ پیاده‌روی را اُولی می‌دانم.)

    اما درست وقتی داری از اوجِ ثواب و قربتی که در کوفه برای خدا می‌بینی و حظ می‌کنی، یادِ یک چیزهایی می‌افتی که از کوفه و کوفی بیزار می‌شوی! 

    ما کوفه‌ایم! کوفه! شهری که علی را نفس کشید و نفهمید... شهری که حسن سفره‌دارش بود و قدر ندانست... شهری که زینب را کوچه به کوچه گرداندند و به غیرتِ مردان‌ش برنخورد و زنان‌ش گریبان چاک نکردند... 

    ما کوفه‌ایم! کوفه! شهرِ ذبحِ ولایت... چه به فرقِ شکافته در مسجد... چه به سرهای روی نیزه! 

    ما کوفه‌ایم! کوفه! شهری که امام حسنِ مجتبی علیه السلام از آن شهر بیزار بود! بیزار! 

    من دوست دارم دوباره بنویسم؛ 

    شهرِ غربتِ ولایت! 

    شهرِ ذبحِ ولایت! 

    شهرِ نفهمیدنِ ولایت! 

    وَ برای همین کوفه تا تاریخ بوده و تاریخ‌خوان... مشهور شده به کوفی لا یوفی...........

    هرکه ولایت را نفهمد؛ وفا نمی‌کند! حالا قاریِ ممتازِ قرآن باشد که چه؟! مداحِ خاصِ دین باشد که چه؟! مؤذن باشد که چه؟! بیست بار مکه و مدینه رفته باشد که چه؟! دکتر و مهندس و معمار و معلم باشد که چه؟! آخرش در تاریخ یک ملعونِ خنگِ عقب‌مانده ثبت می‌شود! درست مثلِ اهلِ کوفه! 

    پس بیا در این شهرِ زیبا و کوچه پس کوچه‌هایش چرخ نزنیم... بیا چشم‌مان به چشمِ اهالیِ کوفه نیفتد... راست‌ش قلب‌م می‌گیرد... می‌دانی؟ فکر می‌کنم الآن است که دوباره بریزند مسجد و فرقِ علی را بشکافند... می‌دانی؟ از کوچه‌های زیبا و دلبرِ کوفه که رد می‌شوم دل‌آشوبه می‌گیرم... توی ذهن‌م هزار بار چرخ می‌خورد کجای این کوچه این مردم امام حسن را مذلّ المؤمینن صدا کردند؟! می‌دانی! هی به روی بامِ خانه‌ها نگاه می‌کنم و هزار بار توی سرم چرخ می‌خورد آبا و اجدادِ کدام یک از این مردم از روی این بام‌ها اسارتِ زینب را هلهله کردند؟! می‌دانی! هی توی سرم چرخ می‌کند آبا و اجدادِ کدام یک از این مغازه‌دارهای بازارِ زیبا و شلوغِ کوفه به بی‌باباییِ رقیه خندیدند؟! آخ! من از کوفه بیزارم! من از مردمِ کوفه می‌ترسم... اینجا می‌آیم که فقط بروم مسجدِ کوفه... فقط آنجا! می‌دانی! در این شهرِ منفور که تنگیِ نفس می‌گیری و دل‌آشوبه... فقط در هوای مسجدِ کوفه... روی آن مرمرهای سفیدِ سنگ‌فرش... روبروی منبرِ علی می‌توانی نفس بکشی... آخ علی... علی... علی... اول‌مظلومِ عالم... غریب... تنها... صبور... شجاعِ دربند.... اسداللهِ خانه‌نشین... یداللهِ مظلوم... آخ امامِ جمعِ اضدادم... خدای غیرت... خدای صلابت... خدای شجاعت... که صلاحِ امّت را به قیمتِ پهلوی شکستۀ ناموس‌ت خریدی.... کوفه به داشتن‌ت چه خوشبخت بود و چه ناسپاس... چه خوب شد نفرین کردی خدا تو را از آنها بگیرد... چه نفرینِ غریبانۀ باشکوهی... چه انتقامِ تاریخیِ مصلحانه‌ای.... آخ علی! خدای جاذبه و دافعه... جمعِ اضدادِ عالم... ستونِ عرش... رکنِ هستی... میزانِ قیامت...

    از کوفه و مردم‌ش؛ پناه بر خاکِ پای تو در مسجدِ کوفه... از قاتلینِ ولایت؛ پناه بر خاکِ پای ولایت.... 

    مسجدِ کوفه... مسجدِ کوفه.... آخ! از همان باب الثعبان بگیر.... تا مقامِ بیت الطشت... این مسجد گوشه‌گوشه‌اش اعجازِ علی‌ست... بیا! بیا بنشینیم روی این مرمرهای سفیدِ سنگ‌فرش... روبروی منبرِ علی... هی دست بکشیم روی خاکِ این زمین و هی به چشم و صورت و قلب‌مان تبرّک دهیم... بیا روی این خاک سجده کنیم... بیا روی این خاک از تمامِ عالَم نفسِ راحتی بکشیم... خاکِ پای علی... خاکِ پای علی وقتی از بینِ جمعیت رد می‌شده تا به منبر برسد... خاکِ پای قنبرِ علی وقتی دنبالِ مولایش قدم روی همین زمین برمی‌داشته.... خاکِ پای مالکِ اشترِ علی وقتی سمتِ راست‌ش بوده... خاکِ پای مقدادِ علی وقتی منتظرِ یک اشارۀ علی بوده.... آخ! بیا روی این خاک، با خیالِ راحت بمیریم.... یا علی... یا علی... یا علی... کارِ جامانده‌ها بالا گرفته... یا علی... یا علی... ماجَرای جامانده‌ها دارد اوج می‌گیرد... یا علی ما جامانده‌ها را دریاب... یا علی... یا علی... 

    مرا از این مسجد بیرون ببر... این اشک‌ها... که می‌ریزد روی کیبورد... دیگر نای گفتن از اینجا را ندارد... خودت سرچ کن... خودت اعمال را به جا بیاور... خودت عالَمی را دعا کن... که اینجا علی نفس می‌کشیده... کلیدِ استجابت... آبروی دعا... مضطرِّ امّن یجیب.... تَجِدْهُ عَوْناً لَکَ فِی النَّوَائِبِ...

    جای منبرِ علی را بوسه‌باران کن... وَ هرجا رسیدی به محرابِ علی... به محرابِ علی... به محرابِ علی... به زمینی که شقّ القمر دیده.... آخ....................... به جای من هم فدا شو.......

    مرا ببر مسجد سهله... همین دو_سه خیابان آن‌طرف‌تر... مرا ببر خانۀ امامِ زمان... ببر زیرِ آسمانِ آن یکی مسجد... خانۀ امامِ زمان... بگذار در هوای مهدی نفس بکشم... در هوای منتقم... در هوای قائمِ آلِ محمد... هرکه خواست بیشتر بماند در مسجدِ کوفه... نمازهای مقام‌ها را بخواند... اگر کسی نمازِ قضا دارد، به جای نمازهای مستحبی اینجا نمازِ قضاهایش را بخواند... هرکه خواست سری بزند کنارِ مزارِ هانی بن عروه... سری بزند به مزارِ مختار ثقفی... سری بزند به باب الحوایج؛ سفیرِ غریب و مظلومِ حسین علیه السلام... مسلم بن عقیل....

    هرکس خواست برود مسجدِ حنّانه.... همان جایی که زمین از سرِ بریدۀ حسین علیه السلام نالید و آبروی یزیدیان را رفت.... هرکس خواست سری بزند مزارِ کمیلِ علی... اما من باید بیفتم به پای آخرین‌شان... باید کمی با امامِ زمان در خانه‌اش؛ مسجدِ سهله... درد و دل کنم... باید بگوم آقا! امام! ما از این دنیا یک دلخوشی داشتیم و آن هم اربعین............. ببین چه به روزمان آمد؟! 

    ببخش مرا که از آن درختانِ پرگنجشکِ مسجدِ سهله نمی‌نویسم... حلال کن که از گنجشک‌های سرمست در هوای مهدیِ موعود نمی‌نویسم... حلال کن که مزۀ نمازهای دو رکعتیِ گوشه به گوشۀ مسجدِ سهله را که خانۀ پیغمبران بوده و جای نمازشان، را نمی‌نویسم... ببخش که نمی‌خواهم بگویم هنوز... هنوز... هنوز مزۀ آن دو رکعت نمازِ آن گوشۀ مسجدِ سهله که خانۀ ادریسِ پیغمبر بوده چقدر زیرِ زبانِ قلبم تازه است و باطروات... بگذار از نسیمِ همیشه خوشبوی آن مسجد حرفی نزنم.... می‌دانی؟ کار دارد بالا می‌گیرد! نفسِ کلمات‌م مقطع شده... به خس‌خس افتاده سینۀ خاطرات‌م... فشارِ تک‌تکِ جمله‌هایم افتاده... نمی‌کشم.............................

    این است حالِ زائرِ دلتنگِ سامرا

    تا شب نشده باید سامرّا باشیم. شب را حرم می‌مانیم. در واقع امشب خانۀ امام زمان مهمان‌یم... حواس‌تان به این باشد...

    شام هم مهمانِ مَضیفِ حرم‌یم... فکر کن که چه خوشبخت‌یم ما :) بگو الحمدلله! 

    خدا را شکر که همان اول گفتم از زائرهای نق‌نقو و دنیایی و اهلِ حساب و کتاب بدم می‌آید و با این مدل زائرها همراه نشدم! گفتم که! همۀ کربلایی‌ها، کربلایی نیستند! شمر و حرمله و عمربن سعد را همیشه در نظر داشته باشید! اینها کربلا بودند... امام را زیارت کردند... وَ همان‌ها هم سرِ امام را به نیزه بردند! 

    پس خیال‌م راحت است کسی به غذاهای در سفر اعتراضی ندارد که هیچ! بلکه این تُن ماهی را... این عدس‌پلو را... استانبولی را... این جوجه کبابِ بینِ راهیِ بی‌کیفیت را... این صبحانه‌های مدام پنیر و حلواارده را هی کم و زیاد و انداز برانداز و چون و چرا نمی‌کند و با پولی که برای هزینۀ سفر داده نمی‌سنجد! خیال‌م راحت است کسی نمی‌رود خودسر از بیرون غذای دلخواه‌ش را بگیرد و اصلا برای‌ش هم مهم نباشد همسفرهایش ممکن است هوس کنند و مثلِ او شرایطِ خرید نداشته باشند! خیال‌م راحت است هرکس حساسیتی هم به غذایی دارد می‌آید و از ما وعدۀ صبحانه را جای آن غذا طلب می‌کند و راضی و خشنود صرفا سیر می‌شود. خیال‌م راحت است که اینجا جای شکم‌چران‌ها نیست! غیر از غذا هم کلی دلیلِ دیگر وجود دارد برای لذت بردن! چه زائرهای باشعور و باشخصیتی :) چقدر این مدل آدم‌ها که آدمِ روزها و لحظه‌های بحرانی‌اند... آدمِ کارِ تیمی و هم‌دلی و همراهی‌اند... آدمِ مدارا و صبر و بزرگ‌منشی‌اند همسفر که نه! دوست و رفیق‌های مطمئنی هستند برای کلِ زندگی! خدا را شکر که همان اول تکلیف‌م را مشخص کردم و فقط همین‌ها را همراه کردم :) 

    سفرهای سخت؛ خاصِ آدم‌های مخصوص است! نه هر ننه‌قمری که اسمِ دین و مذهب را یدک می‌کشد! تمامِ خوارج هم مذهبی بودند! ابنِ ملجم هم قاریِ ممتازِ قرآن بود! حسن بصری هم که خدای دیانت بود و آخرش موردِ نفرینِ امام علی علیه السلام قرار گرفت! پس این پروفایل‌های دهه هشتادی‌ها راست می‌گوید که نیمِ اینهایی که خدا را قبول دارند، خدا قبول‌شان ندارد! 

    باید سعی کنیم دو تا ویژگی را در خودمان داشته باشیم... دو تا ویژگی که امام علی علیه السلام دربارۀ یارانِ خودشان فرموده‌اند... 

    «یارانِ ما کم‌خرج و پرفایده‌اند»

    من که می‌گویم یک دانه برنج را در این سفر هم باید به چشم‌ها کشید... حتی یک دانه برنجِ سوخته را اصلا... اینجا هرچه می‌خوریم و می‌آشامیم رزقِ اربعین است... رزقِ عزای حسین علیه السلام... 

    رزق که می‌دانید چیست؟ یعنی برای رسیدنِ همان یک دانه برنجِ سوخته به تو برنامه‌ریزی شده... این‌که چرا باید آن دانه‌برنجِ سوخته به تو برسد و آن دانه برنجِ خوش‌قدکشیدۀ زعفرانی به صندلیِ کناری‌ات؛ برنامه‌ریزی شده! باید تکلیفِ خودمان را روشن کنیم! خدا و خرما با هم نمی‌شود! یک ظهرِ عاشورایی امام حسین علیه السلام تکلیفِ همۀ دنیا را روشن کرد! هیچ راهِ وسطی هم نگذاشت! همۀ دنیا تا قیامت فقط دو تا انتخاب دارد؛ یا یزیدی... یا حسینی... هیچ کلاه شرعی‌ای اینجا جواب نمی‌دهد! آن ظهرِ عاشورای سالِ 61 قمری هرکه با حسین علیه السلام نبود؛ با حسین علیه السلام نبود! تمام شد! این‌که کسی بگوید من نه با امام بودم و نه با یزید در تاریخ جواب‌ داده شده! خطبۀ زینبِ کبری سلام الله علیها حیّ و حاضر! خطبه‌های خودِ امام در مسیرِ کربلا حیّ و حاضر! هیچ راهِ وسطی وجود ندارد! خدا و خرمایی نیست! ما یا با یزیدِ زمانه‌ایم یا با حسینِ زمانه! وَ کسی که انتخاب‌ش حسین علیه السلام باشد باور دارد این انتخاب شده که علیِ اکبر ارباً اربا شود و سعید بن عبدالله با تیرهای پشتِ سرِ همِ دشمن به شهادت رسد! 

    خدا

    کارِ 

    لغو

    نمی‌کند! 

    خدا 

    حکیم است! 

    یادتان مانده؟ دین و زندگیِ دبیرستان! یعنی این‌که شما با چه کاروانی... با چه همسفری... در چه تاریخی سفر کنید... کنارتان چه کسی بنشیند... ناهارتان چه چیزی باشد... مدیرتان چه کسی باشد... برنامه‌ریزی شده برای تو... برای هرکس مخصوصِ خودش! قدّ ظرف و مخرجِ کسرِ خودش... 

    این برنامۀ اختصاصیِ خداست برای تو... برای من... با هدفِ رشد... یا آزمون... یا شاید هم کفّارۀ گناهان... 

    من باشم این دانه‌برنجِ سوخته را به چشم‌هایم می‌کشم چون خدا با هر هدفی که باشد مرا برای رزقِ اربعین انتخاب کرده! من یکی باشم حتی اگر مدیر کاروان هم بیاید و بگوید ناهار نتوانستیم گیر بیاوریم و باید صبر کنیم، گرسنگی روی‌م فشار می‌آورد اما همین را ذوق می‌کنم که برنامه‌ریزی شده خدا صبرِ مرا در آزمونِ شکم به پای امام‌م بیازماید! 

    هیچ چیزِ این دنیا

    اتفاقی نیست! 

    هیچ‌چیز! 

    خب خب خب! سرتان را گرم کردم تا ساعاتِ طولانیِ مسیر و جاده و گرما و گرد و خاک را متوجه نشوید و دمِ اذانِ مغرب به سامرّا برسیم... 

    سامرّا؛ سُرَّ مَنْ رأی... شاد شد هرکس آن را دید... 

    چرا؟ 

    حالا که واردِ شهر شده‌ایم از پنجره‌های اتوبوس نگاه کن... کرانۀ رودِ دجله را می‌بینی؟ طویل و عریض و پرخروش... به دلبریِ کارونِ خودمان... این سرسبزیِ باطرواتِ نخل‌ها را می‌بینی؟ این آب و هوای خوش و خنک را؟... خیابان‌های شیک و آسفالت‌شده... مغازه‌های شیک و تمیز... حتی برق‌کشی هم کمی منظم‌تر و بهتر از شهرهای نجف و کربلاست که سیم‌های برق‌شان مثلِ تارعنکبوت درهم و به‌هم‌ریخته و شلخته همه‌جای شهر به چشم می‌آید! مردم‌ش را ببین؛ پوششِ مرتب و تمیزتری دارند... کمی بیشتر درگیرِ مُد هستند... حجابِ دختران کمی بیشتر تحریف‌شده... خب! باز هم نزدیکی به بغداد مؤثر بوده! دیدی چه شهرِ زیبایی‌ست؟

    اما متأسفم که هرچه به حرم نزدیک‌تر می‌شویم از این شیکی و تمیزی و نظم کاسته می‌شود... در این شهر هم حرم شلوغِ شلوغ‌ش، خلوت است! غربت... غربت... باز خدا را هزار مرتبه شکر که زمانه‌ای زیارت روزی‌مان شده که حرم گنبد دارد... ضریح دارد... برج و بارو دارد... شکوه و عظمت دارد... من حتی نمی‌توانم فکر کنم وقتی بمب منفجر شد... وقتی گنبد را زدند... وقتی رفیق‌م برگشته بود و برای‌م از حرمی می‌گفت در میانۀ تلّی خاک... بدونِ ضریح... حُرمت‌شکسته... وَ اشک بود که بی‌محابا از چشم‌هایش می‌بارید... نه! من آدمِِ دیدنِ این صحنه‌ها نیستم! حرم برای من یعنی همین که دارید از پشتِ پنجره می‌بینید و هی نزدیک و نزدیک‌تر می‌شویم... یعنی همان گنبدِ گرد و قلبمه و عظیمِ طلایی... که چه خوب به کوریِ چشمِ دشمن آن‌قدر بزرگ و عظیم ساخته شده که این‌طور از دلِ شهر بدرخشد و به چشم بیاید... حرم یعنی همان گلدسته‌های سربه‌فلک‌کشیده... یعنی امامِ شیعه در عزت و احترام... ضریح‌ِ جدید هم مثلِ ضریحِ ارباب؛ شش‌گوشه... درخشان... باصلابت... بَه‌بَه به شیعیان... کور شود دشمن... بترکد از حرض و عصبانیت.... بمیرد از بغض :)

    اینجا ابتدای خیابانِ حرم است... همان‌طور که گفتم اینجا خاکی و نه چندان موردِ رسیدگی قرار گرفته... باز هم فقط لوازمِ دمِ دستی را بردارید... کوله‌ها بماند در اتوبوس... فردا صبح دوباره سوارِ همین اتوبوس می‌شویم... راه بیفتیم. 

    تا رسیدن به حرم 10 دقیقه بیشتر راه نیست. بیرونِ حرم سرویس بهداشتی است و باز کسی کاری داشت می‌تواند استفاده کند. داخلِ حرم هم آن‌قدر کوچک است که نیازی نیست انفرادی یا گروهی شویم. چه از باب القبله وارد شویم، چه از باب المراد و چه از باب الغیبه... همه هرکجای حرم باشیم هم را پیدا می‌کنیم. شاید کلِ صحن حرم، یک صحنِ انقلابِ حرمِ امام رضا جان باشد... شاید کمی بزرگتر...

    داخلِ قبه هم آن‌قدر کوچک است که از همان درِ ورودی از حیاط به رواق، ضریح دیده می‌شود... یک شش‌گوشۀ عظیمِ خوش‌طرح و رنگِ نقره‌ای دلبر... بر مرقدِ دو امام و دو بانو...

    امام هادی علیه السلام... امام حسنِ عسکری علیه السلام... نرجس خاتون؛ مادرِ محترمِ امام زمان... وَ حکیمه خاتون دخترِ امام جواد(ع)، خواهرِ امام هادی(ع) و عمۀ امام حسن عسکری(ع)...

    نایب الزیارۀ همه باشیم؛ خصوصا امام رضا جان و امام خامنه‌ای...

    بسم الله الرحمن الرحیم: + 

    قبول باشد. برویم و تا اذان می‌گویند به نمازِ جماعت برسیم. 

    گوش‌ت را بیاور نزدیک‌تر؛

    زیارتِ اربعین توصیۀ امام عسکری است... همان که مؤمن پنج نشانه دارد و یکی از آنها زیارتِ اربعین است... 

    به قولِ میثم مطیعی؛ ما رو اینجا امامِ عسکری صدا زده... مگه می‌شه پدر صدا کنه، پسر نیاد؟!...

    نمازِ 

    جماعتِ 

    این

    حرم 

    را 

    از 

    دست 

    نده! 

    شاید پسرش هم باشد......... شاید شانه به شانۀ امامِ زمان‌مان نماز خواندیم... شاید نفرِ جلویی... پشتِ سری... شاید او که صفِ اول است... شاید... 

    من که خوب آدم‌ها را نگاه می‌کنم... می‌گردم دنبالِ نشانه‌هایی که در روایات آمده... الهی در ظهور و در حکومت ببینم‌ش... اما اینجا را هم از دست نمی‌دهم.... 

    فکر کن! 

    داریم در هوایی نفس می‌کشیم که امامِ زمان‌مان نفس می‌کشد! بهار یعنی همین! یعنی همین! 

    بعد از نماز سفرۀ مضیف را در آن سمتِ حرم در حیاط پهن می‌کنند. زنانه و مردانه و با قیدِ محرم/نامحرمی و خیلی غیورانه... در واقع همان‌طور که امام زمان می‌پسندد!

    سؤال: در مهمانی‌های خانوادگیِ ما هم سفره موردِ پسندِ امام زمان است؟!

    نکته: خانه‌های قدیمی یادتان است؟ یک اتاق خانم‌ها... یک اتاق آقایان... درهای قدیمی  یادتان است؟ یک کلون ظریفِ زنانه... یک کلونِ کلفتِ مردانه... 

    اهلِ فن‌ها گرفتند :)

    غذا چه می‌آورند؟ به‌به! صمّونِ داغِ از تنوردرآمده... دو_سه تکه کنتاکی... یک بسته سس تند... یک مشت هم خلال سیب‌زمینی... هوا سرد باشد شوربا هم می‌دهند... معمولا یک سیب یا موز هم کنار غذا می‌دهند... وَ... وَ... این دلبرها...

    رزق! اینها رزقِ ماست! به چشم‌هایمان هم بکشیم؛ شکرگزاریِ معادل‌ش را به جا نیاورده‌ایم! 

    ما مهمانِ امامِ زمان‌یم... سرِ سفرۀ امامِ زمان... اصلا تو بگو آبِ خالی و یک تکه نان... ببین! چند نفر در دنیا... در این کرۀ خاکی... رزق‌شان می‌شود آبِ خالی و یک تکه نان از سفرۀ امامِ زمان رزق‌شان شود؟! 

    اهلِ نکته گرفتند...... گرفتند که اشک از چشم‌هایشان جاری‌ست... 

    بگو

    الحمدلله! 

    بعد از شام برویم سرداب... هم زیارت... هم استراحت... 

    اینجا پتو می‌دهند... بالش می‌دهند... سرداب بزرگ است... مثل رواق‌های زیرزمینیِ حرمِ امام رضا جان است... خنک است... کولرهای گازیِ خفنی دارد... 

    من برای توصیفِ آرامشِ خواب در خانۀ امن و امانِ امامِ زمان... هییییییییییییییییییییییچ کلمه‌ای ندارم! 

    می‌دانی؟ ولی کاش اصلا نخوابیم... مگر چند بار در سال رزقِ آدم می‌شود بیاید خانۀ امامِ حیّ و حاضرش... 

    اینجا هرکس خواست برود و با امام‌ش خلوت کند... هرکس هم خواست بیاید دور هم آل یاسین بخوانیم... 

    چه شبی باشد امشب.... خانۀ امامِ زمان.... آه آقا بیا که تمامِ زمین خانۀ شماست... بیا... به خاطرِ آنها که مذهبی‌بودن‌شان؛ نان و آبرو به جیب زدن نیست بیا... به خاطرِ آن مذهبی‌درست‌ها... مذهبی‌حقیقی‌ها... که کمتر درچشم‌اند... که معمولا در مجازی و شلوغی پیدایشان نمی‌کنی... که دقیقا جایی از این دنیا مشغولِ خدمت‌ند... خدمتِ خالصانه و گمنام... به خاطرِ همان‌ها بیا... 

    من حاضرم تو مرا قتلِ عام کنی... اما بیایی! 

    .

    .

    .

    همسفرانم!

    بعد از نمازِ صبح همه ابتدای خیابانی باشید که از اتوبوس پیاده شدیم. راه می‌افتیم برویم زیارتِ امامزاده سیدمحمّد(ع). بعد از آنجا هم راهیِ نجف می‌شویم... ان‌شاءالله!

    راستی! زیارتِ وداع یادتان نرود! زیارتِ وداع مثلِ سلامِ آخرِ نماز است؛ تازه اولِ عاشقی‌ست!

    بسم الله الرحمن الرحیم: +

     

    قبول باشد :) زیارت‌هامان قبول باشد :)

    ما شیعیانِ کشورِ موسی بن جعفریم

    از مرز تا کاظمین نمی‌دانم راهِ زیادی است یا نه! نمی‌دانم چون همیشه در ایامِ شلوغی و مع الجماعه رفتم و همیشه جاده و خیابان‌ها ترافیک بوده و تا برسیم سااااااعت‌ها گذشته است! مثلا یک صبح تا شب... یک شب تا صبح... یک عصر تا فردا نزدیکِ صبح... 

    پس تا برسیم می‌توانید در اتوبوس بخوابید... می‌توانید؛ یعنی حتما بخوابید! چرا؟ چون کاظمین اسکان نداریم، توقفِ طولانی‌مدت نداریم. یک زیارت و یک دیدار است فقط! بخوابید که کسل و بی‌حال نباشید که زیارت از کف‌تان برود. البته می‌دانم! می‌دانم دیگر از اینجا به بعد آدم سخت می‌تواند استراحت کند، سخت خواب‌ش می‌برد، سخت می‌تواند قوای بدنی‌اش را تازه کند؛ اتوبوس‌های عراق تنگ است... صندلی‌ها غیراستاندارد... جاده‌ها بیابانی و پر از خاکِ تردد... شیشه‌ها را باز کنی؛ خاک اتوبوس را برمی‌دارد... ببندی از نبودِ تهویه خفه می‌شوی... راننده‌های عراقی بی‌کله‌اند و انگار مسابقۀ رالی است... عراق روزهای داغی دارد... حالا که اربعین هم کشیده به تابستان و گرما دیگر بدتر... هرچه ساعت به دهِ صبح نزدیک‌تر شود بیابانِ عراق جهنم‌تر می‌شود! داغِ داغِ داغ! می‌دانم! پشتِ چادرها و پیراهن‌ها از عرق شوره می‌زند... آنها که به گرما حساسیت دارند، گرمازده می‌شوند... تیمِ پزشکی کاروان باید مراقب باشد همه حتما تندتند مایعات بخورند... خودِ زائر دل‌ش برای خودش بسوزد و مراقبت کند همین اولِ سفر از پا نیفتد که کاروان هم معطلِ او نشود و برای خودش هم خاطرۀ بدی نماند و حال و نای زیارت هم ازش سلب نشود، باید به خودتان برسید! گه‌گداری بسته‌بندی‌های کوچکِ مغزهای پسته و بادام و کشمش و انجیرِ خشک توزیع می‌شود. اگر خودتان هم آورده‌اید که چه بهتر! حتما بخورید! مایعات زیاد بخورید! خب خب بله! از آن طرف هم نگرانِ سرویس بهداشتی هستید... تا بتوانیم توقف می‌کنیم هرکجا سرویس‌های تمیز بود... سرویس‌های شلنگ‌دار که وسواسی‌هایی که آفتابه روی اعصابشان است اذیت نشوند... ما تلاش‌مان را می‌کنیم. برای آن مسأله چاره‌ای پیدا می‌شود اما سلامتِ بدن‌تان واجب‌تر است! زیاد آب بنوشید، هرکجا شربت نذری دادند بخورید، از نذریِ میوه اصلا نگذرید، خرما و رطب و خرماخشک را همیشه زیاد بردارید و در کوله‌هایتان هم داشته باشید، کیک و شیرینی‌های خشک هم دیدید بردارید، فقط لطفا فعلا در مقابلِ غذاهای چرب و چیلی مقاومت کنید... می‌دانم چقدر لذیذ است! می‌دانم چه بوی دلبری دارند! اما باشد برای روزهای آخر پیاده‌روی. تا نجف را مراقبت کنید مریض نشوید. شلوغی است، آب به آب شدن است، دیر و زود شدنِ غذاست، ضعف و قدرتِ بدنی است، بالاخره ما تلاش‌مان را باید بکنیم، خدایی نکرده چیزی هم شد خواستِ خداست. نگران نباشید. 

    خب؟ تا اینها را نوشتم شما کمی خوابیدید؟ استراحت کردید؟ خستگیِ شلوغی و صف‌های طولانی و پیاده‌روی مرز از تن‌تان به در شد؟ 

    احسنت! تا باشد از این خستگی‌ها باشد :) الهی خدا به این مدل خستگی‌های ما بیفزاید :)

    حالا کم‌کم وسایل‌تان را جمع‌وجور کنید. کولۀ اصلی در اتوبوس باقی بماند، فقط لوازمی که برای زیارت و دمِ دستی نیاز دارید بردارید. بعد از توقف روبروی خیابانِ حرم، تا حرم را پیاده می‌رویم. بیرونِ حرم سرویس بهداشتی است. می‌توانید بروید و مسواکی، تجدید وضویی، کاری داشتید انجام دهید. معمولا حمام هم دارند. اگر خواستید دوشی هم بگیرید وسیله با خودتان ببرید، اما یادتان باشد اگر شلوغ بود و صف طولانی داشت و باید در انتظار می‌ماندید فرصتِ زیارت را از دست می‌دهید! چون ساعت مقرّر می‌شود. سرِ ساعت هم باید سرِ وعده‌مان باشید و همه با هم برگردیم... به دیر و زود رسیدن توجه نداشته باشید علاوه بر حق الناسِ واجبِ همسفرتان که سرِ ساعت آمده و به خاطرِ شما علاف شده، دارید فرصتِ زیارتِ بعدی را هم از خودتان و کلِ کاروان می‌گیرید! می‌دانید؟ باید قبل از شب به سامرّا برسیم! آن سمت‌ها مسیرها در شب کمی ناامن می‌شود... گاهی هم حوادثِ ناگهانی پیش می‌آید و رفتن به سامرّا کنسل می‌شود... ان‌شاءاالله که طوری نمی‌شود اما اگر سرِ برنامه برویم حداقل هرچه شود ما تلاش‌مان را کردیم. 

    رسیدیم حرم. پیاده می‌شویم. روبروی خیابانی هستیم که تا حرم بازار است... وسط؛ سنگ‌فرش و دو طرف مغازه. لبۀ پیاده‌رو هم دست‌فروش‌ها. تا رسیدن به ورودی با هم‌یم. از بین این دست‌فروش‌های مختلف که فارسی را خوب یاد گرفته‌اند و سریع تشخیص می‌دهند ما ایرانی هستیم و به زبان فارسی لباس‌ها و پارچه‌ها و عروسک‌ها و پارچه‌سبزهای تبرک‌شان و چادرمشکی‌هایشان و سوغات‌شان و آن کیک‌های خوش‌آب و رنگِ بی‌بسته‌بندیِ تازه‌پختِ روی گاری‌شان را تبلیغ می‌کنند. پارچه تبرکی خواستید بخرید، اما برای خرید سوغاتی عجله نکنید، در نجف فرصتِ خرید هست. از اینجا بارتان را سنگین نکنید. همین‌ها را در نجف هم دارد. نجف دو روز اسکان داریم و فرصت می‌شود، اما اینجا فقط همین یک زیارت است!

    بیا فکر کنیم این آخرین زیارت است! این آخرین زیارت را سفت بچسبیم! 

    از ابتدای خیابان تا انتهای آن که حرم است شاید تنها 20 دقیقه فاصله است. می‌رسیم به ورودیِ آن دو گنبدِ طلا... به کبوترهای طوسیِ تیره که دور تا دورِ محوطۀ بیرونِ حرم در حال پروازند... دوست دارید چه ساعتی رسیده باشیم؟ شب؟ صبحِ زود؟ سحر؟ بعداز ظهر؟ هر وقتی باشد ما به قطعه‌ای از بهشت رسیده‌ایم... اما بگذار بنویسم صلاة ظهر است... زیرِ آفتابِ داغ... زیرِ تازیانه‌های شعاعِ خورشید که بر گونه‌هایمان می‌زند... در سرزمینِ خیال و وهم کرونا نیست... ماسک نداریم... من به عادتِ خودم ضد آفتاب هم ندارم... در این سفر هرگز عینک آفتابی هم نیاورده‌ام... دوست دارم بی‌واسطه و تازه این صحنه‌ها را در ذهن‌م ثبت کنم... دوست دارم رنگِ گنبد را همانی که هست ببینم... رنگِ آن آبخوریِ استیلِ دایره‌ای دمِ ورودی حرم را همان‌طور که هست ببینم... رنگِ کبوترها را... رنگِ مردمِ سیه‌چردۀ عراقی را... رنگِ حمایلِ سبزِ مخملیِ خادمِ حرم را... حتی خاکِ روی اجناسِ مغازه‌ها را دوست دارم بی‌واسطۀ عینک‌آفتابی، همان‌طور که هست ببینم... راست‌ش دوست دارم این صورت... زیرِ این آفتاب... در این سفر بسوزد... بلکه... در آن روزی که گنهکاران و مؤمنان از نورِ سیمایشان از هم شناخته می‌شوند، این صورت آنجا درخشید... دل بستن که عیب ندارد! آرزو کردن که محال نیست! خدا را چه دیدی؟ شاید شد... 

    اگر انفرادی زیارت می‌روید بفرمایید. التماسِ دعا. چهار ساعتِ دیگر دقیقا همین‌جا باشید. همین ورودی؛ باب القبله...

    اگر هم مقید به جماعت هستید و به رخ کشیدنِ دسته‌های عظیمِ زائر و خادم به عالَم که یعنی شیعه امام‌ش را غریب نمی‌گذارد... که همگی بسم الله! 

    واردِ خانۀ خانوادۀ امام رضا جان می‌شویم....

    نفس بکشید! ریه‌هاتان جوانه می‌زند... نسیمِ آشنا می‌وزد... بوی اینجا را ما ایرانی‌ها می‌شناسیم... همان بوی وزیده از نگاهِ امام رضا جان است در ایران... همان عطرِ لبخندِ محجوبِ حضرتِ معصومه‌مان است در ایران... 

    نمی‌نویسم مشهد... نمی‌نویسم قم... می‌نویسم ایران! که هرکجای ایران باشی و دل‌ت هوای امام رضا جان کند و هوای بانوی قم را... نسیمِ آشنایی می‌وزد و سلام‌ت را از دورترین نقطه هم پاسخ می‌گوید... 

    اینجا و این حرم هم برای ما غریبه نیست... آشناست... امامینِ این حرم حسابی توی ایرانی را تحویل می‌گیرند... اصلا نیابت کن به جای امام رضا جان زیارت کنیم... به جای حضرتِ معصومه... به جای امامزادگان یاسر و ناصر... به جای حضرتِ شاهچراغ... به جای تمامِ فرزندانِ موسی بن جعفر علیه السلام که در ایران‌اند... 

    در سایه سار کوکب موسی بن جعفریم
    ما شیعیان مکتب موسی بن جعفریم

    فیضش به گوشه گوشۀ ایران رسیده است
    یعنی گدای هر شب موسی بن جعفریم

    کلِ حیاطِ صحن و سرای این حرم شاید روی هم دو تا صحنِ انقلابِ حرمِ امام رضا جان شود... شلوغِ شلوغِ اینجا هم برای ما که در حرمِ امام رضا جان جمعیت دیده‌ایم خلوت است... خب... جای تعجب هم ندارد! کاظمین نزدیکِ بغداد است... ده کیلومتر بین این دو تا شهر فاصله است... بغداد هم که... ولش کن! بیا در حرم عشق کنیم!

    قربانِ امام رضای غریب شوم که دور از پدر و پسرش به خاکِ طوس دفن شده اما زائر دارد... همیشه و بسیار زائر دارد... شلوغِ شلوغِ کاظمین هم به چشمِ ما که جمعیتِ حرمِ امام رضا جان را دیده‌ایم... خلوت است! اما شلوغ می‌شود به زودی... ظهور... فرج... بالاخره آخرین نفر می‌آید و شلوغ می‌شود این حرم‌ها.... 

    خادم‌های کت و شلواریِ شیک‌پوشِ حمایلِ سبزِ مخملی‌بسته‌اش، درست شبیهِ خادم‌های رئوفِ امامِ رئوف‌ند... من این را هر بار، هر بار و هر زیارت حس کرده‌ام و به چشم دیده‌ام... انگار بین زائرِ ایرانی و خادمِ کاظمین انس و الفتی دیرینه است... انگار می‌شناسند عطرِ یکدیگر را... عطرِ پدر را... عطرِ پسر را... ما و خادم‌ها و زائرهای اینجا از یک خانواده‌ایم... از خانوادۀ موسی بن جعفریم... برویم از آن کلمن‌های نارنجیِ بزرگِ لبۀ رواق‌ها کمی آب بنوشیم... شراباً طهورا... ماء معین... بعد با هم از ایوان‌های سر به فلک‌کشیدۀ حرم عبور کنیم و تا اذانِ ظهر را بگویند برویم دورِ ضریح بگردیم... برویم به جای امام رضا جان... به جای حضرتِ معصومه... به جای حضرتِ شاهچراغ... به جای تمامِ امامزادگانِ ایران... دورِ موسی بن جعفر و امام جواد بگردیم... 

    راستی! اینجا جای دستِ خالی برگشتن نیست ها! پدر؛ باب الحوایج است و پسر؛ امامِ دعاگوی جوانان... 

    روایت داریم دعاهای مادی را از امام جواد بخواهید؛ بی‌خجالت! بی‌رودربایستی! بروید و از امامِ جواد هرچه می‌خواهید بگیرید؛ خانه... ماشین... ازدواج... تحصیل... پول... شغل... هرچه! بروید و از ایشان بگیرید... 

    موسی بن جعفر هم که باب الحوایج! از اینجا دستِ خالی برگشتی بدان کم گذاشتی... تو کم گذاشتی! ورنه اینجا جای استجابت است... 

    قانون‌مان هم یادت باشد؛ تک‌خوری ممنوع! هرچه خواستی برای همه بخواه! برای همه! 

    برای همه؟

    چطور می‌شود برای همه دعا کرد؟ 

    راستش...

    یک دعا؛ همۀ دعاها و دعای همه را پوشش می‌دهد...

    فرج... دعای فرج... دعای فرج... امامِ زمان بیاید من ماشین دارم... تو خانه داری... پسر و دخترمان ازدواجِ موفق دارد... تحصیل و پول و شغل داریم... کرونایی وجود ندارد... سفرِ مجازی‌ای نیست... مرزی نیست که ویزایی باشد... همۀ دنیا خانۀ ماست... کربلا دور و دست‌نیافتنی نیست... کعبه را می‌شود همیشه دورش گشت... فرج! فرج! ظهور... امام... آه! 

    بیا وارد شویم... برویم زیرِ قبّه... بگردیم دورِ ضریح... بوسه‌باران‌ش کنیم از جانبِ دلِ تنگِ امام رضا جان... سلام بدهیم از جانبِ دلِ تنگِ حضرتِ معصومه... 

    بسم الله الرحمن الرحیم: +

    یا باب الحوایج! یا جواد الائمه! الهی بحقِ امام رضا جان این آخرین زیارتِ مجازی باشد و به زودی زود... همگی از نزدیک و دست بر سینه روبروی ضریحِ شما عرض ادب کنیم... الهی قبلِ جان دادن به حضرتِ عزرائیل سلام الله علیه (که ان‌شاءالله در ثوابِ زیارتِ مجازیِ ما هم شریک باشند) یک بار دیگر بوسیدنِ ضریحِ شما روزیِ همه‌مان شود... 

    زیارت قبول :)

    به‌به که چه نورانی شده چهر‌ه‌هاتان... به‌به که چه موج‌های باطراوتی از چشم‌هایتان جاری‌ست... برویم که به نمازِ جماعتِ حرم برسیم... نمازِ جماعتی در حیاط... زیرِ آفتابِ داغِ عراق... 

    می‌دانی چرا صلاة ظهر شما را به حرم کاظمین رساندم؟ بگذار اذان بگویند! می‌فهمی! 

    اذان‌های کاظمین یک‌جورِ خاصی است... دلِ آدم را از جا می‌کَند... به شوق! به شوق!

    لهجۀ تند و کوبنده و باصلابتِ کاظمینی وقتی به ندای اشهد انّ علیاً ولی الله می‌رسد تو از شوق جان می‌دهی... 

    آه الله اکبر! 

    چه کلماتِ مجازی محدودند... باید زودتر جمع‌ورجور شوند... باید کمی خلوت داشته باشیم و بعد راهی شویم به سمتِ سامرّا... 

    قبلِ رفتن حتما سری هم بزنید به مرقدِ شیخِ مفید... همان مفیدِ امام ِ زمان... به مرقدِ آن مردِ زیرک و افتخارِ ایرانی‌ها؛ خواجه نصیرالدین طوسی... اینها همینجا هستند... در جوارِ امامینِ کاظمین... زیارتِ علما هم کم برکت ندارد... به چنگ و دندان این توفیقات را طلب کنیم... 

    بیرونِ حرم، همین نزدیک هم مرقدِ سیدرضی است؛ جمع‌کنندۀ نهج‌البلاغۀ امیرالمؤمنین علیه السلام... وقتِ بیرون آمدن، زیارتِ ایشان هم برویم... 

    حالا وقتِ سختِ وداع است... دل کندن از بهشتی... برای وصالِ بهشتی دیگر... 

    زیارتِ وداع بخوانیم... با معنی...

    زیارتِ وداع؛ زیارتِ خداحافظی نیست! نه! مثلِ سلامِ آخرِ نماز است... تازه شروعِ عاشقی‌ست... 

    بسم الله الرحمن الرحیم: +

    قبول باشد :) الهی آخرین زیارتِ وداعِ مجازی‌مان باشد به زیارتِ هرچه زودترِ حقیقی و از نزدیک... 

    برویم... برویم و سوارِ اتوبوس شویم و راهیِ سامرّا شویم... 

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس