پروانه‌ها از شعله‌ها پروا ندارند!

بار اوّل که خبر رو شنیدم، فقط سریع چرخیدم بین سایت‌های خبری مختلف و از زاویه‌های متفاوت خبر رو رصد کردم. تقریبا یک ساعت به پهنای صورت اشک می‌ریختم... به پهنای صورت! اشکِ شوق بود... اشکِ حسرت بود... اشکِ غبطه بود... اشکِ غصّه بود... مخلوطی از احساسات و هیجانات مختلف... که البته هنوز هم هست... وَ پررنگ‌ترین‌ش همین حسِ غبطه و خاک بر سر بودنِ خودمه که وقتی خودم رو در چنان شرایطی قرار می‌دم می‌بینم نه! واقعا کارِ هر کسی نیست! منی که ادعای جهادی بودن دارم فکر نمی‌کنم در اون شرایط چنین کاری کنم...! واقعا خاک بر سرِ ما مدعی‌ها! 

گذاشتم از غلیانِ احساسات‌م بگذره و پستی عاقلانۀ عاشقانه براش بنویسم. 

تأکید می‌کنم؛ 

عاقلانۀ عاشقانه! 

ترتیب این دو کلمه و وابستگیِ کلمۀ دوم به اولی برام به شدت مهمه و هر چیزی غیرِ این رو بالکل رد می‌کنم و هر آدمی که ترکیبِ فکری و اخذِ تصمیم‌ش این نباشه رو بالکل کنار می‌ذارم و حتی صلاح نمی‌دونم باهاش یه دوستِ گذریِ هر دو ماه یک بار باشم! (کلا در روابطِ حقیقی و مجازی وسواس دارم چون به شدت عقیده دارم هر آدمی که دورِ ما باشه و هر وبلاگی رو که بخونیم روی ما اثر می‌ذاره! پس باید دقیق بود و دنبالِ آدم حسابی‌ها رفت)

حالا اگر بخوام کلّ برداشت‌م و نگاه‌م رو به این مسأله بگم، می‌شه این چند خطِ کوتاه:

 

تو این ماجَرا چند تا فاکتورِ حیاتی موجوده که خودش نتیجه‌ای باشکوه خروجی می‌ده؛

1- خوزستان (همون‌جایی که معاندین و منافقین روش خیلی مانور می‌دن و موج‌سواری می‌کنن!)

2- نوجوان (همون سنّی که معاندین و منافقین روش خیلی بستن که نسلِ بعدیِ ما می‌شه و ضدانقلاب می‌شه و می‌ره سمتِ اهدافِ اونها وَ براش ساسی‌مانکن‌ها تدارک دیدن!)

3- آتش (همون پدیده‌ای که شوخی‌بردار نیست... صحنه‌های انیمیشن و گرافیکی و ساختگی نیست... وَ حتی بزرگترها هم در این امتحان شکست می‌خورن!)

4- ایثار (همون مفهومی که در تلاشن زیرِ پوششِ زندگیِ حیوانی و قانونِ جنگل و هرکی رو توی قبرِ خودش می‌ذارن و عیسی به دینِ خود، موسی به دینِ خود و به بهانۀ آزادیِ بیان و آزادی عقیده و آزادی پوشش و آزادیِ ریدن(!) دفن‌ش کنن!)

ببینید! 

دقّت کنید! 

حتی اگر شده چند روزی روی این پستِ من فکر کنید! 

قسم می‌خورم اگر عمیقا و عاقلانه و عاشقانه و از اعماقِ تمامِ افکار و احساس‌تون به این موارد فکر کنید به همین نتیجه‌ای که من رسیدم می‌رسید، چه بسا باشکوه‌تر!

 

واقعا این انقلاب ثمره داده و دیگه توپ هم تکون‌ش نمی‌ده... وَ بدونِ هیچ نگرانی‌ای... فقط باید به مرحلۀ آخر یعنی تمدنِ مهدوی و ظهور چسبید! 

می‌فهمید؟ 

من از دلِ ماجرای #علی_لندی از هر طرف نگاه می‌کنم خیال‌م از اعماقِ وجود از استواری و قدرتِ انقلاب تا حدّ ثمره دادن و به بار نشستن و ریشۀ کت و کلفت دووندن آسوده می‌شه! 

ینی ابدا دیگه نگرانِ اثبات و ابهام‌زداییِ انقلاب و تکثیر و توضیح‌ش نیستم! انقلابِ اسلامیِ ایران، جهانی شده و ما در سالِ 1400 در دلِ طوفانِ بلایا علی لندی داریم! 

می‌فهمید؟ 

این انقلاب رو دیگه بمبِ هسته‌ای و اتمی هم تکون نمی‌ده! خیال‌تون راحت! برید سراغِ مفاهیمِ مرحلۀ آخر... بچسبیم به تبیینِ تمدنِ مهدوی... با خیالِ راحت :)))

 

 

|| اشکِ شوق به پهنای صورت... آه علی لندیِ عزیزم... ||

    اسمر فود

    نذری آوردن؛ شیربرنج. تزئین‌ش خیلی دلبره! خی‌لی! یادِ این کلیپ‌های فودی‌ها و چالش‌های اسمر و تست غذا و اینها می‌افتم. کلیپ‌هایی که همیشه روی اعصابمه و حال‌م و به‌هم می‌زنه! زن و مردهایی شکم‌پرستِ بی‌عرضه و چلمن که از راهِ غذا خوردن پول به دست میارن و گذرانِ زندگی می‌کنن(!) پست‌ترین نوعِ زندگی به سبکِ حیوانات! همیشه برای مقابله با اینها ذهن‌م درگیره. دنبالِ یک ایدۀ درست‌م. 

    می‌شینم پشتِ میز و ظرفِ شیربرنج رو می‌ذارم جلوم. دوربینِ موبایل رو فعال می‌کنم و می‌ذارم جلوی خودم و ظرف. کادر رو جوری تنظیم می‌کنم که دهن به پایین تو فیلم باشه. پیرهن مشکی تنمه. کلِ دو ماهِ محرم و صفر رو بلااستثنا مشکی تنمه. لذا نورِ صحنه کمه و فضا تاریک. خب چی از این بهتر؟ من دارم عقیدۀ خودم رو به نمایش می‌ذارم؛ دارم با نذریِ عزای امام حسین علیه السلام عشق می‌کنم، با حقیقت! با واقعیت! بدونِ شکستنِ عزّتم! ینی چی؟ ینی انقد از خودم کلیپ و فیلم نمایش ندادم و خودم و به صد تا آب و رنگ در نیاوردم که یکی به من بزنگه بگه این‌قدر پول میدیم غذای ما رو تبلیغ کن! ینی اگه زهرِ هلاهل هم خوردم الکی جلوی دوربین نگم به‌به چه زهرِ هلاهلی! که دو قرون پول بگیرم! حالا تو بگو دو قرون پول‌شون هم بشه پولِ دو ماه درآمدِ من با این همه کار! 

    ینی نشستم تو خونه... یهو یکی در زده... برام نذری آورده... با عزت و احترام... ینی این‌قدر از این تزئینِ دلیِ نذریِ همسایه به وجد اومدم که نیازی به الکی خوشحال نشون دادنم نداره! ینی با همین پیرهنِ عزام دارم با عشق نذریِ برکتِ عزا رو می‌چشم... نیازی به هفت‌رنگ و لعابه کردنِ خودم ندارم بلکه یکی به خاطرِ رنگ و لعابِ من این کلیپ رو ببینه(!)

    می‌زنم روی فیلمبرداری و با هندزفری صدای خوردن‌م و دقیق ضبط می‌کنم. به تزئینِ شیربرنج ری‌اکت نشون می‌دم و به مزۀ دلبرترش که نرم و لطیفه لایک می‌دم... شیرینیِ به اندازه و ملایم‌ش لبخند روی لب‌م میاره... وقتی قاشق می‌زنم زیرِ اون بخشی که روش با پودرِ پسته تزئین شده و قاشق و می‌ذارم دهن‌م، این‌قدر خوشمزه و بابِ دله که از نهایتِ خوشمزگی‌ش سرم و به چپ و راست تکون می‌دم و از کادر بیرون می‌ره... 

    یک دقیقه شده و تایم استاندارده استوری و کلیپ‌های اینستاگرامیه. ضبط رو قطع می‌کنم و بقیۀ شیربرنج رو با ولع می‌خورم و تا تهِ ظرف رو صاف می‌کنم. به خودم می‌گم چند تا از این فودرها و تسترها بعدِ قطعِ ویدئو بالا نمیارن و واقعا تا تهِ ظرف و می‌خورن؟! 

    تهِ شیربرنج رو که در میارم، می‌شینم ویدئو رو ببینم و بعد کمی روش ادیت بزنم. 

    پلی که می‌کنم دل‌م برای ظرفِ توی فیلم که خودم همین چند دقیقه پیش خوردم‌ش آب می‌شه... بس که خوشگل و دلبره... خوردنِ خودم و می‌بینم و صدای خوردنِ خودم رو می‌شنوم ولی دل‌م بازم می‌خواد... صدای پیغمبر می‌پیچه تو گوشم: هرکی غذا بخوره و دیگری به‌ش نگاه کنه... و به او نده... به دردی بی‌درمان مبتلا میشه...

    به دردِ بی‌درمون فکر می‌کنم... از دردِ بی‌درمون می‌ترسم... من حتی از دردِ بادرمون هم می‌ترسم... اصلا درد ترس داره... چه با درمون... چه بی درمون... 

    همیشه فکر می‌کردم با چه بدبختی و زوری ملچ مولوچ از خودشون در میارن! که صدای خوردن پخش شه! ولی دیدم نه! واقعا صدای ملچ ملوچ می‌ده غذا خوردن! هرچقدر هم آدم با دهنِ بسته غذا بخوره... چون من از ملچ مولوچ بیزارم! حتی برای ویدئو هم با دهنِ باز و ملچ مولوچ نخوردم! ولی صدای جویدن... صدای جابجایی غذا از این ورِ دهان به اون ورِ دهان... صدای بلعیدن و قورت دادن‌ش... به وضوح ضبط شده... دل‌آشوبه می‌گیرم... بعد از خودم اون وحشتناک‌ترین سؤالی رو می‌پرسم که همیشه حد و مرزِ من رو خوب حفظ می‌کنه؛

    خب که چی؟! 

    این خب که چی؟ یک سؤال معمولی نیست! برای من کلِ زندگی‌م رو پوشش می‌ده! دقیقا تکلیف‌م رو همیشه مشخص کرده و می‌کنه! می‌خوام وقت‌م رو بذارم پای سر کشیدن تو پست‌های بقیه، یهو وسط‌ش از خودم می‌پرسم خب که چی؟! بعد جوابی ندارم و گوشی و می‌ذارم کنار و می‌رم کتاب دست‌م می‌گیرم! چون وقتی پای کتاب از خودم می‌پرسم خب که چی؟ کلی جواب دارم! 

    وقتی دارم با رفیق‌م سرِ یه بحثِ دنیایی کل‌کل می‌کنم یهو وسط‌ش از خودم می‌پرسم خب که چی؟ بعد یهو ساکت می‌شم و رفیق‌م هرچی بگه من دیگه چیزی نمی‌گم! چون برای سکوت‌م و ختمِ به خیر کردنِ غائله وقتی می‌پرسم خب که چی؟ کلی جواب دارم! 

    حالام از خودم می‌پرسم خب که چی؟! خب که چی از شیربرنجِ نذری خوردن‌ت با پیرهن مشکی‌ت کلیپ گرفتی که بذاری پیج‌ت؟ 

    بعد اون شخصیت‌م که مذهبی الکیه و کلاه‌شرعی همیشه دست‌شه و خوب بلده خرم کنه یه جاهایی جواب می‌ده: 

    داری جوابِ کار فرهنگیِ غلط رو با کارِ فرهنگی درست میدی! همون‌جوری که امام خامنه‌ای امر کردن. داری یه کار فرهنگی می‌کنی(!)

    باز اونِ خودِ واقعی و حقیقی‌م از این خودِ مذهبیِ الکی و کلاه‌شرعی‌دارِ دست‌به توجیه‌م می‌پرسه کجاش کارِ فرهنگیه؟! 

    بعد اون روی مذهبی‌الکیم که مثل‌ش تو جامعه فتّ و فراوونه جواب می‌ده: داری نشون می‌دی ما اهلِ اسراف نیستیم! منافق و پرخور نیستیم! به اندازه می‌خوریم! از دیدنِ کلیپِ تو شاید یه نوجوون یاد بگیره اولِ غذا خوردن بگه بسم الله! بعدش بگه الحمدلله! تو داری با غذای نذری این کار و می‌کنی و گرامی‌داشتِ ماهِ صفر و نشون می‌دی. پیرهن مشکیِ تو؛ حفظ شعائرِ الهیه! کلی حرفه تو کلیپت! کلی کارِ فرهنگیه! 

    بعد این خودِ واقعی و حقیقی و راست‌راستکیم جواب می‌ده: ولی تو حدیث پیغمبر هیچ استثنایی نیست! من دارم می‌خورم! و دیگران می‌بینن! وَ نیستن و نیستم که به اونها هم تعارف کنم! پیامبر نگفته به استثنای فرهنگی‌کاران! تفسیری برای این حدیث وجود نداره! اگرم وجود داشته باشه من و تو مفسر نیستیم! فقیه نیستیم! سوادِ نفسیر کردن نداریم! 

    قبلِ این‌که روی مذهبی‌الکیِ کلاه‌شرعی به دست‌م جواب بده، این روی حقیقی و واقعیم زودی ادامه می‌ده: 

    زرشک! چرا خودت و مسخره کردی؟! چرا شدی مثلِ اینا که خودشون و به نمایش می‌ذارن به بهانۀ ترویجِ حجاب و چادر! صد تا کلیپِ بستنِ شال و روسری از خودشون می‌ذارن و ژست‌های مختلفِ با چادر که چادر و ترویج کنن! ولی مگه اصلِ هدفِ حجاب و چادر؛ جلبِ توجه نکردن نیست؟! اصلا ملاک مگه حضرتِ زهرا سلام الله علیها و حضرتِ زینب سلام الله علیها نیستن؟! ینی واقعا حضرتِ زهرا و حضرت زینب از این کار راضی‌ان؟! 

    چرا شدی مثِ این مذهبی‌هایی که تو وبلاگ در نهایتِ احترام و ادب ولی کاااااااااملا غیرِ ضرور با نامحرم خوش و بش دارن و کامنت می‌ذارن؟! ینی وااااقعا حضرت زهرا و حضرت علی راضی‌ان؟! ینی واقعا هر کامنتی که می‌ذارن ضروریه؟! 

    چرا دین‌ت داره مدرن می‌شه؟! پیامبرت داره مدرن می‌شه؟! قرآنت داره مدرن می‌شه؟! 

    این‌که تو؛ توی مذهبی! به جای این‌که بری کار کنی... این ساعت مشغولِ کار باشی... یا مشغولِ خدمت به خانواده و خلق... یا مشغولِ به عبادت... یا اصلا مشغول به استراحت برای تجدیدِ قوا برای کار و خانواده... اومدی نشستی از شیربرنج نذری خوردن‌ت فیلم گرفتی... که ادیت کنی... که پخش کنی... دقیقا خودش ضدفرهنگه که! ینی ما مذهبی‌ها هم این‌قدر بیکار و بی‌برنامه‌ایم که ته‌ش مسیر شما رو رفتیم فقط لباس‌ش و عوض کردیم(!)

    حالا خوردن نبود... مثلا ولاگ گرفتن از یک روزِ اردو جهادی بود، ولاگ گرفتن از یک روزِ پیاده‌روی اربعین بود... ولاگ روزانه از هیئت بود... خب این می‌شد ترویجِ فرهنگی و البته با شعائرِ اسلامی و دقت به این‌که ولاگ زنانه باشه یا مردانه... و نکاتِ ریزِ فرهنگیِ دیگه... خب! این جای حرف داشت! ولی آخه چالشِ خوردن؟! از مذهبی‌ها؟! شرمنده! ولی این با خط و مرزی که من از دین خوندم دقیقا ضدفرهنگ و ضددینه! پاشو! پاشو برو خودت و جمع کن مثلِ آدم کار کن! 

    وَ قبل از این‌که روی مذهبی‌الکیِ کلاه‌شرعی به دست‌م بخواد یه کلاهِ دیگه رو کنه، ویدئو رو پاک کردم، پاشدم ظرف‌م و بردم شستم و نشستم پشتِ سیستم که برای شما هم روزمره‌م و بنویسم، چون در جوابِ خب که چیِ؟ نوشتن‌ش برای شما کلی جواب داشتم :)

    بعدم برم کار کنم که سرمایۀ زندگانی‌ست کار! بله!

    از طرفِ وصلۀ ناجور؛ سلام!

    رفتم حمام؛ غسلِ زیارت کردم. 

    آمدم و همان پیراهنی را پوشیدم که تا قبل از این دو سال، چنننننند سال با همان، روزِ اربعین به حرم می‌رفتم.

    همان تسبیح‌م را دست گرفتم که تا قبل از این دو سال، تمامِ جاده با من همراه بود و بین انگشت‌هایم می‌لغزید و عمود به عمود صلوات نثارِ امام و پیغمبر و عالِمی می‌کرد.

    گام‌هایم را هدیه کردم و نیابت از عزیزی برداشتم. 

    وَ تا حرمِ شهرم راه افتادم؛ پیاده...

    آفتاب بود، اما نه به داغیِ آفتابِ بیابانِ عراق...

    یکی_دو تا موکبِ هیئت به راه بود، اما نه با چایِ عراقی...

    این پاها از یک جایی به بعد گِزگِز کرد، اما نه قدرِ سه روز پیاده‌روی...

    انگشت‌های پایم را چک کردم، اما تاولی نروییده است...

    کوله‌پشتی نداشتم... صدای نوای موکبی نمی‌آمد... هندزفری گذاشتم... برخلافِ تمامِ طولِ جاده که هرگز هندزفری نمی‌گذارم و با سلول سلولِ وجودم به نوای موکب‌ها و سکوتِ شب‌های جاده و لخ‌لخِ دمپاییِ پسرِ تنهای عراقی که از لبۀ جاده، سر به زیر و با یک عَلَمِ یا مهدی(عج)، غریب عبور می‌کند گوش می‌دهم... 

    تنها رفتم... برخلافِ تمامِ سفرهایم که همیشه همسفران‌م شانه به شانۀ من‌اند...

    تنها رفتم که بیشتر فکر کنم چرا ماندم؟ چرا جا ماندم؟ چرا امروز کربلا نیستم؟ 

    تنها رفتم که با خودم روراست‌تر باشم! رک‌تر! صریح‌تر! گستاخ‌تر! 

    تنها رفتم که خودم را حسابی محاسبه کنم! گوشمالی بدهم! 

    تنها رفتم که به رخِ خودم بکشم شد دو سال! دو سال! دو سال بدونِ اربعین! 

    تا حرم را پیاده طی کردم... از کنارِ خیابان... خیابان‌هایی که کمتر نوای عزای سیدالشّهدا علیه السلام را داشت... خیابان‌هایی که زنان و دختران‌ش کمتر به پوششِ زینب سلام الله علیها، حتی در اوجِ اسارت محفوظ، پایبند بودند... خیابان‌هایی که پسران و مردان‌ش کمتر حیای حضرت عبّاس و چشم‌های فروافتاده داشتند... خیابان‌هایی دریده و پرده‌در... خیابان‌هایی با رهگذرهای مذهبیِ فارغ از امر به معروف و نهی از منکر... خیابان‌هایی با مذهبی‌های بی‌بخاری که کلاهِ خودشان را سفت چسبیده بودند و مسیرِ خودشان را می‌رفتند... 

    نوشِ جان‌م ماندن در این خیابان‌های بی‌برکتِ آخرالزّمانی! نوشِ جان‌م که دیگر وقتِ گناه کردن یادم بماند مراقب نباشم اربعین را به جای بهشت، در این جهنم باید بمانم! 

    تنها رفتم که خوب فکر کنم چقدر شرمندۀ ارباب‌م که امروز محضرشان نرسیدم... که کنارِ اسم‌م تیک نخورده امروز... که مادرش مرا انتخاب نکرده... 

    آقا! شرمنده‌ام که مذهبیِ ثروتمندی نیستم... که عرضه نداشتم آن‌قدر خوب پول در بیاورم که این پول را به پای شما بریزم... شرمنده‌ام که کوتاهی کردم... آقا شرمنده‌ام که قدّ ده میلیون عرضه نداشتم برای‌ت مفید باشم... آقا به خدا شرمنده‌ام که نبودم... که جاده‌ات را مقابلِ لنزِ دوربین‌ها قدّ یک نفر شلوغ‌تر نشان ندادم... شرمنده‌ام که به عقل‌م نرسیده جز برای ریاست جمهوری و مجلس و وزارت خارجه باید دیگر کجا نامه بزنم که حداقل سالِ آینده را از الآن برنامه بریزند که فقرا و کم‌درآمدها هم بتوانند بروند... شرمنده‌ام اگر قدّ یک استوری و لایو هم کم‌کاری کردم... شرمنده‌ام اگر باید بیش از این به گوشِ دنیا می‌رساندم اربعین با زیارت‌های اوقاتِ دیگر فرق دارد و نباید راحت ازش گذشت و این کار را نکردم... آقا حلال کن اربعین‌ت را بلندتر داد نزدم... بیشتر به رخ نکشیدم... آقا حلال کن اگر باید کارِ بیشتری می‌کردم و به عقل‌م نرسیده... آقا حلال کن اگر باید بیش از این سفرِ مجازیِ نصف و نیمه می‌نوشتم و ننوشتم... حلال کن اگر باید جورِ دیگری دورت می‌گشتم و اربعین‌ت را اِحیا می‌کردم و نکردم... حلال کن این پاها برای شما لایقِ تاول زدن نشد... حلال کن این پاها در راهِ شما لایقِ درد گرفتن و لنگیدن نشد... حلال کن این صورت، زیرِ آفتابِ داغِ عراق برای شما نسوخت... حلال کن جز دلی سوخته از جاماندن برای شما چیزی ندارم... تازه اگر این هم مقبول افتد که بعید می‌دانم... اما آقا! سلیمانِ من! همین پای ملخ را از مورِ درگاه‌ت بپذیر...

    آه آه آه از این بی‌لیاقتی...

    .

    .

    .

    نماز فقط در وطنِ آدم کامل است...

    از وطن که دور شوی باید نماز را شکسته بخوانی...

    زیرِ قبۀ اباعبدالله علیه السلام نماز را می‌توان کامل خواند... 

    یعنی که آنجا وطنِ ماست...

    امروز خوشبخت‌ها به وطن‌شان رسیدند... 

    به خانۀ خودشان...

    نزدِ آقای خودشان...

    وَ ما جامانده‌ها 

    دور از وطن...

    به غربت‌افتاده...

    زمزمه‌کنان:

    بسم الله الرحمن الرحیم: +

     

    دچارِ حالِ بد و مبهمی که می‌دانی...

    شبِ آخرِ پیاده‌روی است... گرچه دردها و تاول‌ها لبریزمان کرده اما... شبِ آخر مدام یادت است فردا می‌رسی و این جاده تمام می‌شود... شبِ آخر؛ شبِ مدارا و عشق‌بازی‌ست... شبِ عارف شدنِ زوّار است... دیگر از دردها نق و ناله نمی‌کنند... دیگر به جانِ خدّام گله و شکایت ندارند... غرق‌ند... غرق‌ند در چیزی که باید چشید... 

    انگشت‌هایم به نوشتن نمی‌رود... اینجا را یک چیزی گرفته که نه می‌بارد و نه قورت داده می‌شود... اینجا؛ بین گلویم را... هوای شهرِ من مه‌آلود است... هوای شبِ آخرِ طریق الحسین چطوری‌ست؟ نمی‌دانم! تلویزیون را ندیده‌ام... اخبار را ندیده‌ام... ده روز است تلویزیون نمی‌بینم... اخبار نمی‌بینم... تلگرام و واتس‌اپ و همۀ شبکه‌های اجتماعی‌ام را پاک کرده‌ام و خلوت‌ترین نقطه را در ایتا صرفِ کار نگه داشته‌ام و انتخاب کرده‌ام از دنیا بی‌خبر باشم... آدمیزادها سراغ‌م را نگیرند... مجبور نباشم بگویم خوب‌م! مرسی! بله می‌توانم در خدمت باشم! نه! نمی‌توانم! نمی‌خواهم فعلا در خدمتِ کسی باشم! به درک که کارتان را دیر تحویل داده‌ام! دیگر با من کار نکنید! کاری که کردم و پول‌ش به اربعینِ من نرسید به چه درد می‌خورد؟! 

    امشب؛ امشب که ما جامانده‌ها در جاماندگیِ خود مُرده‌ایم... خوشبخت‌ها در عمودهای انتهایی طریق الحسین به سیطرۀ کربلا می‌رسند... شب را در مدینه الحسینِ زیبا و مسحورکننده اسکان می‌گیرند... در این شهرِ زیبا و رؤیایی... حمام را اینجا می‌روند که تمیز و زیاد و با امکانات است... خوابِ راحتی در دامانِ نامِ سفره‌دارِ مدینه؛ امام حسن مجتبی علیه السلام می‌گذرانند و نیمه‌های شب دوباره راه می‌افتند و فردا نزدیکِ ظهر حاجت‌روا می‌شوند.............

    خوش‌به‌حالِ هرکه داشت و رفت... نوشِ جان‌تان... گوارای وجودتان... مذهبی‌های ثروتنمدی که حق‌شان است... دم‌تان گرم جاده را خلوت نگذاشتید... من یکی تا چهار میلیون توانستم قرض کنم اما به ده میلیون پولِ هواپیما نکشید... نوشِ جان هرکه داشت و قرض کرد و رفت... هر نفهمِ مدرن‌مسلمانی هم عرعر کرد که این پول‌ها را به فقرا می‌دادید بهتر، از من می‌شنوید بهتر است بحث نکنید و آیه و حدیث نیاورید که به این کودن‌ها ثابت کنید در دین هرچیز بجای خودش است و اتفاقا همین اربعینی‌ها هستند که برمی‌گردند و دستِ فقرا را می‌گیرند، نه! بحث نکنید! کارتان را بکنید! در این چندین سال سفرِ اربعین و عرعرِ این و آن، فقط لبخند زدم و باز رفتم اربعین :) این‌قدر همین عمل کردنِ من؛ سوزاند و آتش زد و از حرص کشته به باد داد که خدا می‌داند! عمل! عمل کنیم! می‌گویند واکسن بد است؟ واکسن بزنید و به جای عمرِ بابهایی که می‌خواهید صرفِ مباحثه کنید، عکسِ کارتِ واکسیناسیون‌تان را استوری کنید :) می‌گویند برکت اَخ است؟ برکت بزنید و عکسِ کارت را پست بگذارید :) می‌گویند آقای رئیسی ال و بل است؟ بیشتر درباره‌اش بنویسید و لایک‌ش کنید :) می‌گویند به مهاجرینِ افغان کمک نکنید؟ جمع کنید بروید مرز و کمک کنید و استوری هم بگذارید :) می‌گویند راهپیمایی نروید؟ بروید و لایو هم پخش کنید :) بله! من نتیجه‌اش را دیده‌ام! از مباحثه زودتر و بهتر و عمیق‌تر و ماندگارتر به هدف می‌خورد :)

    حالا هم دارم می‌روم برنامۀ یک‌ساله ببندم برای اربعینِ سالِ بعد که ببینم چطور می‌شود ده میلیون تومان به دست آورد یا حداقل کاری کرد که هزینه کمتر شود. من این دردها را تلمبار نمی‌کنم تا سال بعد.... باید کاری کرد! دوست دارد یار این آشفتگی... کوششِ بیهوده به از خفتگی....

    امشب مثلِ خوشبخت‌ها زیاد فکر کنیم...

    آنها فکر می‌کنند فردا کجا می‌رسند و امشب به چه خاطره‌ای تبدیل می‌شود.....

    ما هم....

    آه!

    این تاول است در کفِ پا یا جواهر است؟

    صبحِ روزِ دومِ پیاده‌روی وقتِ سر رسیدنِ کتف‌درد است... درست همان‌جایی که بندِ کوله‌پشتی‌ها فشار وارد می‌کند... کوله‌ها را خالیِ خالی هم که کرده باشی، از روزِ دوم برای‌ت سنگین است... اینجاست که اگر به حرفِ خادمین و باتجربه‌ها کرده باشی و سبک‌سار و تنها با دو دست لباس آمده باشی، دعا به جانِ همۀ توصیه‌کنندگان می‌کنی و اگر هم که نه! خودسرانه هرچه دوست داشتی آوردی حالا وقتِ چشیدنِ نتیجۀ خودسریِ خودت است :)

    بسته به ضعف و قوّتِ جسمانی‌ات، حوالیِ دهِ صبح کمردرد سر می‌رسد... بعد کم‌کم فشار به زانوها می‌رسد و پادرد خودش را با داغیِ ساقِ پا نشان می‌دهد... وَ حوالیِ ظهر باید کنارِ عمودِ پانصد و هشتاد به بعد تاول‌های دلبری روی انگشت‌های پایت جوانه بزند... تاول‌هایی که مثلِ حالایی... دور از جاده... دور از عمودها... برای دانه‌دانه‌شان اشک می‌ریزی... 

    از صبحِ روزِ دومِ پیاده‌روی دیگر ذوق و شوقِ سرخوشانۀ روزِ اوّل در زائر نیست... آدمیزاد است دیگر! خستگی و فشار و سختی حوصله‌اش را سر می‌برد! حالا علاوه کن هوای داغِ روزها را... که عرق پشتِ عرق... که لباسِ مشکی... که شورۀ زیرِ کوله‌پشتی... که نبودِ حمام یا نبودِ وقت برای حمام... که من خودم پشت‌م از شدّتِ این شوره‌ها زخم و قاچ‌قاچ شد... انگار که شلاق خورده باشم... وَ خدا می‌داند دل‌م برای همان زخم‌ها و لکۀ سیاه‌ِ بعد از خوب شدن‌ش تا دو ماه... چقدر لک زده... 

    برای آفتاب‌سوختگیِ صورت و دست‌ها... برای غبارِ راه که روی مژه‌ها می‌نشست و مژه‌های آدم خاکی بود همیشه... 

    سرمای شب‌ها... خصوصا دم‌ِ سحر... که گاهی تا مغزِ استخوان‌ت یخ می‌کرد... که همیشه یک سوییشرت همراه‌مان بود که نه خیلی جا بگیرد و بارِ سنگینی باشد و نه در سرمای سحرگاه‌ها آدم بچاید! 

    روزِ دوم؛ روزِ بدقلقیِ زائرهاست... روزی که دیگر دل‌شان می‌خواهد تندتند توقف و ساعاتِ زیادی استراحت کنند... روزی که دیگر آینده‌نگر نیستند و نمی‌دانند اگر دیر به کربلا برسند اسکان‌ها از دست می‌رود... روزی که به فکرِ به موقع رسیدن نیستند... به فکر خدام و کاروان نیستند... روزِ دوم؛ روزِ دعوا و مرافعه است بین زوّارِ تندپا و کندپا... روزِ نامهربان شدنِ زوّاری که روی خودشان کار نکردند... روزِ دوم؛ روزِ نشان دادنِ آن روی آدم‌های منفعت‌طلب و خودخواه است... روزِ نشان دادنِ روی واقعیِ هرکس! سختی‌ها به اوج رسیده و تا کسی اهلِ کارِ تیمی نباشد، نمی‌تواند ادایش را در بیاورد! تا کسی اهلِ مدارا و صبر و حوصله نباشد، محال است از پسِ خوب و درست گذراندنِ این روز بر بیاید! محال است! در این همه سفر هرگز ندیدم کسی الکی و نمایشی خودش را بلدِ سفر و خوش‌اخلاق و باشعورِ عالَم نشان دهد و از پسِ سختی‌های روزِ دوم و خصوصا نیمۀ روزِ سوم بربیاید! اینجا حسابی واقعی‌ها از الکی‌ها سوا می‌شوند! با دوست و رفیقی رفتی سفرِ اربعین و این سه روزِ پیاده‌روی هنوز غصۀ غذا و جای خوابِ تو را داشت و به دلِ کندی و تندیِ تو راه آمد، دودستی او را بچسب و رها نکن که لنگۀ این دوست دیگر پیدا نمی‌شود! کسی را در این سه روز آزمودی و سربلند بیرون آمد، برای ازدواج پیگیرش باش که دیگر مثلِ او سخت پیدا می‌شود! بله! اینجا؛ جای نشان دادنِ آدم‌واقعی‌هاست! زیارتِ اربعین رفتن‌ش، کارِ آسانی است اما از پس‌ش برآمدن تا آخر نه! 

    روزِ دوم؛ روزِ سختی‌های دوبلۀ خادمینِ کاروان است! باید به هر بهانه که شده نگذارند توقف‌ها زیاد باشد... استراحت‌ها طولانی شود... باید به هر زبانی شده زائر را راه ببرند... دیر برسند کربلا، اسکان از دست رفته... عراقی‌ها دستِ رد به سینۀ کسی نمی‌زنند، ببینند قبل از شما گروهِ دیگری رسیده به اسکانی که به شما قول داده بودند، راه می‌دهند و فوق‌ش می‌گویند شما هم با آنها! آن وقت همین زائری که روزِ دوم، خادمینِ کاروان را فحش می‌دهد که چرا درک‌ش نمی‌کنند، در کمبودِ رفاهِ اسکان دوباره شاکی و طلبکار می‌شود! 

    کاروان‌داری سخت است! سخت! اینها که تنها به دلِ جاده می‌زنند و فقط زائرند، تاجِ سرِ خادمین هستند، اما تو فکر کن کسی که انتخاب می‌کند خادمِ زائرِ اربعینِ امام حسین علیه السلام باشد چه جایگاهی دارد... او هم آدم است... او هم تاول می‌زند... او هم کتف‌درد دارد... او هم کمردرد گرفته... او هم بیمار می‌شود... همۀ همۀ فشارهای روی زائر، روی او هم هست و دوبرابر... به علاوۀ تمامِ وظایفِ خدمت... اما باید نازِ زائرِ بدقلقِ امام حسین علیه السلام را بکشد! :) عزیزم! من چقدر و چقدر و چقدر خادمینِ حرم‌ها و خادمینِ کاروان‌ها را دوست دارم! اصلا اینها را فقط و فقط و فقط مادرِ امام حسین علیه السلام انتخاب کرده! فقط و فقط انتخاب‌های خاصِّ حضرتِ زهرا سلام الله علیها هستند و بس! 

    آه! من خاک‌بوسِ قدم‌های تک‌تکِ خدامِ اربعین هستم... خاک‌بوسِ قدم‌های آن زائری که کنارِ این همه سختی جز زیبایی ندیده... 

    زیباییِ نوای موکب‌ها... نوای عراقیِ موکب‌ها... آن مداحی‌ها و روضه‌های تند و کوبنده... 

    زیباییِ طعمِ چای عراقی... شیرِ داغ... شوربای صبحگاهی... دِهینِ نجفی... خرماخشک... خرما و اَرده... صَمّون...

    زیباییِ چهره‌های موکب‌داران... خادمینِ ارباب... آن دختربچه‌ها و پسربچه‌های کنارِ جاده که عطر می‌زنند... دستمال کاغذی می‌دهند... 

    زیباییِ لبخندِ کشیدۀ آن مردِ دشداشه‌پوشِ عراقیِ وسطِ جاده که فنجان‌هایش را به هم می‌زند و اهلاً و سهلاًگویان دعوت می‌کند به قهوه... قهوه‌های تلخ و تندِ عراقی که یک جرعه‌اش هم برای ما ایرانی‌ها نوشیدن‌ش سخت است...

    زیباییِ آن زنِ عرب که دست‌هایش تا آرنج از آتشِ تنور سرخ شده اما در آن داغیِ هوا برای من و تو صَمّون می‌پزد... 

    زیباییِ عمودها که با گذر از هر یکی تو در بهترین برزخِ دنیا گیر می‌کنی که غصه‌دارِ رو به اتمام رفتنِ بهترین روزهای عمرت باشی یا از خوشحالی روی ابرها را طی کنی که داری به حسین علیه السلام می‌رسی...

    زیباییِ پزشکانِ سیّار... چادرهای هلال احمر... مهربانی و بخشندگیِ بی‌حدّ و مرز... زوّارِ مسیحی با صلیب... زوّارِ یهودی با آن کلاه‌های خاص‌شان... زوّار زرتشتی... زوّار سیاه‌پوست... زوّار اروپایی... آه که اینجا تکه‌ای از همان ظهور مهدیِ موعود است... یک نمونۀ کوچک از آن جامعۀ آرمانی وعده‌داده‌شده... جهانی زیرِ یک پرچم... همه با هم... بدونِ منفعت‌طلبی و لبریز از خیرخواهی... 

    روزِ دوم؛ روزِ روضه‌های زینب است و سکینه و رباب... اما ذکرِ مدامِ بر لب‌ها؛ ما رأیتُ الّا جمیلا.....

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس