از مرز تا کاظمین نمیدانم راهِ زیادی است یا نه! نمیدانم چون همیشه در ایامِ شلوغی و مع الجماعه رفتم و همیشه جاده و خیابانها ترافیک بوده و تا برسیم سااااااعتها گذشته است! مثلا یک صبح تا شب... یک شب تا صبح... یک عصر تا فردا نزدیکِ صبح...
پس تا برسیم میتوانید در اتوبوس بخوابید... میتوانید؛ یعنی حتما بخوابید! چرا؟ چون کاظمین اسکان نداریم، توقفِ طولانیمدت نداریم. یک زیارت و یک دیدار است فقط! بخوابید که کسل و بیحال نباشید که زیارت از کفتان برود. البته میدانم! میدانم دیگر از اینجا به بعد آدم سخت میتواند استراحت کند، سخت خوابش میبرد، سخت میتواند قوای بدنیاش را تازه کند؛ اتوبوسهای عراق تنگ است... صندلیها غیراستاندارد... جادهها بیابانی و پر از خاکِ تردد... شیشهها را باز کنی؛ خاک اتوبوس را برمیدارد... ببندی از نبودِ تهویه خفه میشوی... رانندههای عراقی بیکلهاند و انگار مسابقۀ رالی است... عراق روزهای داغی دارد... حالا که اربعین هم کشیده به تابستان و گرما دیگر بدتر... هرچه ساعت به دهِ صبح نزدیکتر شود بیابانِ عراق جهنمتر میشود! داغِ داغِ داغ! میدانم! پشتِ چادرها و پیراهنها از عرق شوره میزند... آنها که به گرما حساسیت دارند، گرمازده میشوند... تیمِ پزشکی کاروان باید مراقب باشد همه حتما تندتند مایعات بخورند... خودِ زائر دلش برای خودش بسوزد و مراقبت کند همین اولِ سفر از پا نیفتد که کاروان هم معطلِ او نشود و برای خودش هم خاطرۀ بدی نماند و حال و نای زیارت هم ازش سلب نشود، باید به خودتان برسید! گهگداری بستهبندیهای کوچکِ مغزهای پسته و بادام و کشمش و انجیرِ خشک توزیع میشود. اگر خودتان هم آوردهاید که چه بهتر! حتما بخورید! مایعات زیاد بخورید! خب خب بله! از آن طرف هم نگرانِ سرویس بهداشتی هستید... تا بتوانیم توقف میکنیم هرکجا سرویسهای تمیز بود... سرویسهای شلنگدار که وسواسیهایی که آفتابه روی اعصابشان است اذیت نشوند... ما تلاشمان را میکنیم. برای آن مسأله چارهای پیدا میشود اما سلامتِ بدنتان واجبتر است! زیاد آب بنوشید، هرکجا شربت نذری دادند بخورید، از نذریِ میوه اصلا نگذرید، خرما و رطب و خرماخشک را همیشه زیاد بردارید و در کولههایتان هم داشته باشید، کیک و شیرینیهای خشک هم دیدید بردارید، فقط لطفا فعلا در مقابلِ غذاهای چرب و چیلی مقاومت کنید... میدانم چقدر لذیذ است! میدانم چه بوی دلبری دارند! اما باشد برای روزهای آخر پیادهروی. تا نجف را مراقبت کنید مریض نشوید. شلوغی است، آب به آب شدن است، دیر و زود شدنِ غذاست، ضعف و قدرتِ بدنی است، بالاخره ما تلاشمان را باید بکنیم، خدایی نکرده چیزی هم شد خواستِ خداست. نگران نباشید.
خب؟ تا اینها را نوشتم شما کمی خوابیدید؟ استراحت کردید؟ خستگیِ شلوغی و صفهای طولانی و پیادهروی مرز از تنتان به در شد؟
احسنت! تا باشد از این خستگیها باشد :) الهی خدا به این مدل خستگیهای ما بیفزاید :)
حالا کمکم وسایلتان را جمعوجور کنید. کولۀ اصلی در اتوبوس باقی بماند، فقط لوازمی که برای زیارت و دمِ دستی نیاز دارید بردارید. بعد از توقف روبروی خیابانِ حرم، تا حرم را پیاده میرویم. بیرونِ حرم سرویس بهداشتی است. میتوانید بروید و مسواکی، تجدید وضویی، کاری داشتید انجام دهید. معمولا حمام هم دارند. اگر خواستید دوشی هم بگیرید وسیله با خودتان ببرید، اما یادتان باشد اگر شلوغ بود و صف طولانی داشت و باید در انتظار میماندید فرصتِ زیارت را از دست میدهید! چون ساعت مقرّر میشود. سرِ ساعت هم باید سرِ وعدهمان باشید و همه با هم برگردیم... به دیر و زود رسیدن توجه نداشته باشید علاوه بر حق الناسِ واجبِ همسفرتان که سرِ ساعت آمده و به خاطرِ شما علاف شده، دارید فرصتِ زیارتِ بعدی را هم از خودتان و کلِ کاروان میگیرید! میدانید؟ باید قبل از شب به سامرّا برسیم! آن سمتها مسیرها در شب کمی ناامن میشود... گاهی هم حوادثِ ناگهانی پیش میآید و رفتن به سامرّا کنسل میشود... انشاءاالله که طوری نمیشود اما اگر سرِ برنامه برویم حداقل هرچه شود ما تلاشمان را کردیم.
رسیدیم حرم. پیاده میشویم. روبروی خیابانی هستیم که تا حرم بازار است... وسط؛ سنگفرش و دو طرف مغازه. لبۀ پیادهرو هم دستفروشها. تا رسیدن به ورودی با همیم. از بین این دستفروشهای مختلف که فارسی را خوب یاد گرفتهاند و سریع تشخیص میدهند ما ایرانی هستیم و به زبان فارسی لباسها و پارچهها و عروسکها و پارچهسبزهای تبرکشان و چادرمشکیهایشان و سوغاتشان و آن کیکهای خوشآب و رنگِ بیبستهبندیِ تازهپختِ روی گاریشان را تبلیغ میکنند. پارچه تبرکی خواستید بخرید، اما برای خرید سوغاتی عجله نکنید، در نجف فرصتِ خرید هست. از اینجا بارتان را سنگین نکنید. همینها را در نجف هم دارد. نجف دو روز اسکان داریم و فرصت میشود، اما اینجا فقط همین یک زیارت است!
بیا فکر کنیم این آخرین زیارت است! این آخرین زیارت را سفت بچسبیم!
از ابتدای خیابان تا انتهای آن که حرم است شاید تنها 20 دقیقه فاصله است. میرسیم به ورودیِ آن دو گنبدِ طلا... به کبوترهای طوسیِ تیره که دور تا دورِ محوطۀ بیرونِ حرم در حال پروازند... دوست دارید چه ساعتی رسیده باشیم؟ شب؟ صبحِ زود؟ سحر؟ بعداز ظهر؟ هر وقتی باشد ما به قطعهای از بهشت رسیدهایم... اما بگذار بنویسم صلاة ظهر است... زیرِ آفتابِ داغ... زیرِ تازیانههای شعاعِ خورشید که بر گونههایمان میزند... در سرزمینِ خیال و وهم کرونا نیست... ماسک نداریم... من به عادتِ خودم ضد آفتاب هم ندارم... در این سفر هرگز عینک آفتابی هم نیاوردهام... دوست دارم بیواسطه و تازه این صحنهها را در ذهنم ثبت کنم... دوست دارم رنگِ گنبد را همانی که هست ببینم... رنگِ آن آبخوریِ استیلِ دایرهای دمِ ورودی حرم را همانطور که هست ببینم... رنگِ کبوترها را... رنگِ مردمِ سیهچردۀ عراقی را... رنگِ حمایلِ سبزِ مخملیِ خادمِ حرم را... حتی خاکِ روی اجناسِ مغازهها را دوست دارم بیواسطۀ عینکآفتابی، همانطور که هست ببینم... راستش دوست دارم این صورت... زیرِ این آفتاب... در این سفر بسوزد... بلکه... در آن روزی که گنهکاران و مؤمنان از نورِ سیمایشان از هم شناخته میشوند، این صورت آنجا درخشید... دل بستن که عیب ندارد! آرزو کردن که محال نیست! خدا را چه دیدی؟ شاید شد...
اگر انفرادی زیارت میروید بفرمایید. التماسِ دعا. چهار ساعتِ دیگر دقیقا همینجا باشید. همین ورودی؛ باب القبله...
اگر هم مقید به جماعت هستید و به رخ کشیدنِ دستههای عظیمِ زائر و خادم به عالَم که یعنی شیعه امامش را غریب نمیگذارد... که همگی بسم الله!
واردِ خانۀ خانوادۀ امام رضا جان میشویم....
نفس بکشید! ریههاتان جوانه میزند... نسیمِ آشنا میوزد... بوی اینجا را ما ایرانیها میشناسیم... همان بوی وزیده از نگاهِ امام رضا جان است در ایران... همان عطرِ لبخندِ محجوبِ حضرتِ معصومهمان است در ایران...
نمینویسم مشهد... نمینویسم قم... مینویسم ایران! که هرکجای ایران باشی و دلت هوای امام رضا جان کند و هوای بانوی قم را... نسیمِ آشنایی میوزد و سلامت را از دورترین نقطه هم پاسخ میگوید...
اینجا و این حرم هم برای ما غریبه نیست... آشناست... امامینِ این حرم حسابی توی ایرانی را تحویل میگیرند... اصلا نیابت کن به جای امام رضا جان زیارت کنیم... به جای حضرتِ معصومه... به جای امامزادگان یاسر و ناصر... به جای حضرتِ شاهچراغ... به جای تمامِ فرزندانِ موسی بن جعفر علیه السلام که در ایراناند...
در سایه سار کوکب موسی بن جعفریم
ما شیعیان مکتب موسی بن جعفریم
فیضش به گوشه گوشۀ ایران رسیده است
یعنی گدای هر شب موسی بن جعفریم
کلِ حیاطِ صحن و سرای این حرم شاید روی هم دو تا صحنِ انقلابِ حرمِ امام رضا جان شود... شلوغِ شلوغِ اینجا هم برای ما که در حرمِ امام رضا جان جمعیت دیدهایم خلوت است... خب... جای تعجب هم ندارد! کاظمین نزدیکِ بغداد است... ده کیلومتر بین این دو تا شهر فاصله است... بغداد هم که... ولش کن! بیا در حرم عشق کنیم!
قربانِ امام رضای غریب شوم که دور از پدر و پسرش به خاکِ طوس دفن شده اما زائر دارد... همیشه و بسیار زائر دارد... شلوغِ شلوغِ کاظمین هم به چشمِ ما که جمعیتِ حرمِ امام رضا جان را دیدهایم... خلوت است! اما شلوغ میشود به زودی... ظهور... فرج... بالاخره آخرین نفر میآید و شلوغ میشود این حرمها....
خادمهای کت و شلواریِ شیکپوشِ حمایلِ سبزِ مخملیبستهاش، درست شبیهِ خادمهای رئوفِ امامِ رئوفند... من این را هر بار، هر بار و هر زیارت حس کردهام و به چشم دیدهام... انگار بین زائرِ ایرانی و خادمِ کاظمین انس و الفتی دیرینه است... انگار میشناسند عطرِ یکدیگر را... عطرِ پدر را... عطرِ پسر را... ما و خادمها و زائرهای اینجا از یک خانوادهایم... از خانوادۀ موسی بن جعفریم... برویم از آن کلمنهای نارنجیِ بزرگِ لبۀ رواقها کمی آب بنوشیم... شراباً طهورا... ماء معین... بعد با هم از ایوانهای سر به فلککشیدۀ حرم عبور کنیم و تا اذانِ ظهر را بگویند برویم دورِ ضریح بگردیم... برویم به جای امام رضا جان... به جای حضرتِ معصومه... به جای حضرتِ شاهچراغ... به جای تمامِ امامزادگانِ ایران... دورِ موسی بن جعفر و امام جواد بگردیم...
راستی! اینجا جای دستِ خالی برگشتن نیست ها! پدر؛ باب الحوایج است و پسر؛ امامِ دعاگوی جوانان...
روایت داریم دعاهای مادی را از امام جواد بخواهید؛ بیخجالت! بیرودربایستی! بروید و از امامِ جواد هرچه میخواهید بگیرید؛ خانه... ماشین... ازدواج... تحصیل... پول... شغل... هرچه! بروید و از ایشان بگیرید...
موسی بن جعفر هم که باب الحوایج! از اینجا دستِ خالی برگشتی بدان کم گذاشتی... تو کم گذاشتی! ورنه اینجا جای استجابت است...
قانونمان هم یادت باشد؛ تکخوری ممنوع! هرچه خواستی برای همه بخواه! برای همه!
برای همه؟
چطور میشود برای همه دعا کرد؟
راستش...
یک دعا؛ همۀ دعاها و دعای همه را پوشش میدهد...
فرج... دعای فرج... دعای فرج... امامِ زمان بیاید من ماشین دارم... تو خانه داری... پسر و دخترمان ازدواجِ موفق دارد... تحصیل و پول و شغل داریم... کرونایی وجود ندارد... سفرِ مجازیای نیست... مرزی نیست که ویزایی باشد... همۀ دنیا خانۀ ماست... کربلا دور و دستنیافتنی نیست... کعبه را میشود همیشه دورش گشت... فرج! فرج! ظهور... امام... آه!
بیا وارد شویم... برویم زیرِ قبّه... بگردیم دورِ ضریح... بوسهبارانش کنیم از جانبِ دلِ تنگِ امام رضا جان... سلام بدهیم از جانبِ دلِ تنگِ حضرتِ معصومه...
بسم الله الرحمن الرحیم: +
یا باب الحوایج! یا جواد الائمه! الهی بحقِ امام رضا جان این آخرین زیارتِ مجازی باشد و به زودی زود... همگی از نزدیک و دست بر سینه روبروی ضریحِ شما عرض ادب کنیم... الهی قبلِ جان دادن به حضرتِ عزرائیل سلام الله علیه (که انشاءالله در ثوابِ زیارتِ مجازیِ ما هم شریک باشند) یک بار دیگر بوسیدنِ ضریحِ شما روزیِ همهمان شود...
زیارت قبول :)
بهبه که چه نورانی شده چهرههاتان... بهبه که چه موجهای باطراوتی از چشمهایتان جاریست... برویم که به نمازِ جماعتِ حرم برسیم... نمازِ جماعتی در حیاط... زیرِ آفتابِ داغِ عراق...
میدانی چرا صلاة ظهر شما را به حرم کاظمین رساندم؟ بگذار اذان بگویند! میفهمی!
اذانهای کاظمین یکجورِ خاصی است... دلِ آدم را از جا میکَند... به شوق! به شوق!
لهجۀ تند و کوبنده و باصلابتِ کاظمینی وقتی به ندای اشهد انّ علیاً ولی الله میرسد تو از شوق جان میدهی...
آه الله اکبر!
چه کلماتِ مجازی محدودند... باید زودتر جمعورجور شوند... باید کمی خلوت داشته باشیم و بعد راهی شویم به سمتِ سامرّا...
قبلِ رفتن حتما سری هم بزنید به مرقدِ شیخِ مفید... همان مفیدِ امام ِ زمان... به مرقدِ آن مردِ زیرک و افتخارِ ایرانیها؛ خواجه نصیرالدین طوسی... اینها همینجا هستند... در جوارِ امامینِ کاظمین... زیارتِ علما هم کم برکت ندارد... به چنگ و دندان این توفیقات را طلب کنیم...
بیرونِ حرم، همین نزدیک هم مرقدِ سیدرضی است؛ جمعکنندۀ نهجالبلاغۀ امیرالمؤمنین علیه السلام... وقتِ بیرون آمدن، زیارتِ ایشان هم برویم...
حالا وقتِ سختِ وداع است... دل کندن از بهشتی... برای وصالِ بهشتی دیگر...
زیارتِ وداع بخوانیم... با معنی...
زیارتِ وداع؛ زیارتِ خداحافظی نیست! نه! مثلِ سلامِ آخرِ نماز است... تازه شروعِ عاشقیست...
بسم الله الرحمن الرحیم: +
قبول باشد :) الهی آخرین زیارتِ وداعِ مجازیمان باشد به زیارتِ هرچه زودترِ حقیقی و از نزدیک...
برویم... برویم و سوارِ اتوبوس شویم و راهیِ سامرّا شویم...