چند ماهِ پیش شاگردبنّا گفته بود که یکی از همکاراش اصرار داره رفت‌وآمدِ خونوادگی داشته باشیم، اما دوریِ شهر و روستا و بارداری من و بهونه می‌کنه و هی پشتِ گوش می‌ندازه. چرا؟ چون همکارش در دایرۀ صلۀ رحم محسوب نمی‌شه و رفت‌وآمد باهاش جزو تکالیف‌مون نیست. بنابراین رفت‌وآمد با مردی که زمین تا آسمون عقاید و تفکراتش با ما فرق داره، به گردنِ ما نیست و بهتره همون همکار بمونه. 

اما همکاره ول‌کُن نبود و بالاخره بعد از چند ماه اصرار خودش دست به کار شد! دیروز شمارۀ ناشناسی به من زنگ زد و وقتی جواب دادم فهمیدم خانومِ همکارِ شاگردبنّاست. بعد از سلام و احوال‌پرسی و مشتاقِ دیدار بودن و گله از این‌که چرا تا حالا نرفتیم خونه‌شون، گفتن ما دیدیم آقای شما کاری نمی‌کنه، خودمون استارتِ آشنایی رو زدیم و شماره‌تون و قبلا گرفتیم و فردا می‌خوایم مزاحم‌تون شیم. 

مهمان حبیبِ خداست... اما من وقتی داشت این حرفا رو می‌زد نگاهم به آشپزخونه بود... فکرم به یخچال... به ظرفِ خالیِ برنج گوشۀ آشپزخونه... 

"قدمتون سرِ چشم" رو که گفتم و خداحافظی کردیم، به سختی از جام بلند شدم و با نگرانی رفتم تو آشپزخونه‌م... فریزر خالی... فقط چند بسته هویجِ منجمد... چند بسته زرشکِ منجمد... وَ چند بسته بادمجونِ منجمد... 

تو یخچال هم فقط چند دونه تخم‌مرغ خونگی که مادرِ جرجیس صبح آورده بود... دو تا دونه سیب و نصفِ قوطی رب... کمی خرت‌وپرتِ دیگه...

به ساعت نگاه می‌کنم؛ شاگردبنّا الآن سرِ کاره... چند روزی شب‌کاره... قیدِ زنگ زدن بهش رو می‌زنم... باید با خیالِ راحت کارش و بکنه... 

می‌رم سراغِ قرآن‌مون... سورۀ نساء رو باز می‌کنم... لای قرآن خالی... پولی نیست... سورۀ نور هم... سورۀ مؤمنون هم... 

خدایا چه کار کنم؟ مهمون حبیبِ شماست... من جلو حبیبت چی بذارم؟ 

بی‌تاب می‌شم. موبایل رو برمی‌دارم. شمارۀ شاگردبنّا رو می‌گیرم. بوقِ سوم، جواب می‌ده. تا صدای خسته‌ش و می‌شنوم از خودم خجالت می‌کشم... مردِ من مردیه که داشته باشه و دریغ کنه؟! نه! خب اگه داشت که لای قرآن پر بود... از خودم خجالت می‌کشم... از خدا خجالت می‌کشم... 

احوالش و می‌پرسم و تأکید می‌کنم کتلتی که برای شامش گذاشتم رو حتما بخوره. قطع می‌کنم و برمی‌گردم آشپزخونه‌م. سیب‌زمینی و پیازها رو می‌شمارم. عدس و لوبیا رو چک می‌کنم. دخترم تکالیفش و نوشته و اومده آشپزخونه دنبالم. وقتی پیگیر می‌شه دنبالِ چی هستم و چرا پریشونم، بهش می‌گم فردا مهمون داریم. اما چیزِ آبرومندی برای پذیرایی نداریم. مثلِ همیشه اولین حرفش قلکشه... تنها نقطه ضعف... یا شاید هم نقطه قوتِ دخترمون... این‌که دلش طاقتِ پریشونیِ من و باباش و نداره... ما خودمون رو کشتیم که ضرورتِ قلک‌ها رو متوجه شه، اما تو اولین روزِ بی‌پولی دلش تاب نمیاره... قلکش و می‌ذاره در طبق اخلاص... 

بهش می‌گم اولا این ضرورت نیست که بابتش دست به قلکامون بزنیم. ثانیا... سرِ این چیزا هرگز نگو قلک! پدرت و ناراحت می‌کنی... 

پسرم هم مشقاش و نوشته و به ما اضافه شده، اما نگرانی‌مون و به اون نمی‌گیم. هنوز به قوۀ تمییزِ پریشونی‌های خونواده نرسیده. به اون کار می‌سپرم که خونه رو گردگیری کنه. 

دخترم لپ‌تاپم و میاره تو آشپزخونه و می‌گه مامان هرچی داریم بگو بزنم تو گوگل ببینم باهاش می‌شه چه غذایی درست کرد. 

بعد از یک ساعت از پای سیستم بلند می‌شیم در حالی که هشت تا غذا رو کاغذمونه که با همین خرده‌چیزهایی که داریم می‌شه درست کرد. چهارتاش و انتخاب می‌کنیم که کنارِ هم مکمل باشن و وجهۀ اسراف و چندغذایی هم نگیرن. 

یه مدل آش، کتلت سیب‌زمینی و زرشک، میرزاقاسمی، سالاد گرم عدس.

پسرم و می‌فرستم خونه ماسی که بگه آردِ نونِ فردای ما رو بیشتر بگیره که مهمون داریم و خودم و دخترم دست به کار می‌شیم. 

آخرای شب که شاگردبنّا برای احوال‌پرسی تماس می‌گیره، میام که بگم فردا همکارت مهمون‌مونه، اما باز به فکرم می‌رسه اگه بگم نگران می‌شه دستِ خالی چه کار کنه... چیزی نمی‌گم و فقط تأکید می‌کنم فردا زودتر بیا خونه، شاید مهمان داشته باشیم. این‌جوری فکر می‌کنه مثلِ اغلب مواقع اهالیِ مناطقِ نزدیکِ خودمون هستن که برای سر زدن و صحبت با شاگردبنّا میان پیش‌مون. 

مادرِ جرجیس از روی ایوونش دیده پسرم داره حیاط رو آب و جارو می‌کنه، ازش پرسیده خبریه و اونم گفته فردا مهمون داریم. اومده پیشم که شیرچایِ فردات با من :) 

فردا می‌شه... ینی امروز. 

خونه مرتبه... خودمون آماده‌ایم... ماسی کلی نون پخته برامون... مادرِ جرجیس فلاسکِ دوقلوش و پر از شیرچای کرده و آورده... غذاهام آماده است و روی گاز... همون دو تا سیب رو قطعه‌های کوچیک کردم و روش دارچین زدم... دخترم می‌گه سیبا رو نیار... زشته... من می‌گم دوست ندارم چیزی رو که دارم ازشون دریغ کنم... خلافِ سیرۀ ائمه علیهم السلامه... شاید اونا فکر کنن زشته، ولی ما باید کارِ درست رو بکنیم... 

براشون مشک‌عنبر روشن کردم... تو قوریِ چای، هلِ کربلا ریختم و بوش خونه رو برداشته... هوا اینجا هم سرد شده و دو شب پیش بارون داشتیم و بخاری رو براشون زیاد کردم خونه گرم شه... دخترم به گل و گیاهای دور تا دورِ خونه حسابی رسیده و برگ به برگشون برق می‌زنه و زیباییِ دلنشینی به خونه دادن... 

حالا سه تایی منتظرِ شاگردبنّاییم که زودتر برسه و بگم همکارشه... 

صدای موتور میاد و بعد هم در زدن... سعیدِ همسایه است که با یه گونی انبه دمِ خونه‌ست و داره به دخترم می‌گه اینا رو ملّا برای شما فرستاده... تشکره برای دیوارِ خونه‌ش که شاگردبنّا بدون دستمزد براش درست کرده... 

دخترم با خوشحالی میاد تو و می‌گه مامان! مامان! انبه داریم! یه عالمه! 

دست به کار می‌شیم و انبه‌ها رو می‌شوریم و تو ظرف می‌چینیم. دخترم می‌ره آشپزخونه و با چند تا انبه یه دسرِ سادۀ یخچالی درست می‌کنه برای عصرونۀ مهمونا. 

دوباره درِ خونه رو می‌زنن... این بار ماسیه... با یه ظرفِ پر از خرما... پیرزن، با دندونای یکی بود، یکی نبودش غلیظ می‌خنده و می‌گه دیدم صبح نونِ زیاد بردی گفتم حتما مهمونات زیادن، برات خرما آوردم... 

من و دخترم از ذوق نمی‌دونیم چی بگیم... باز خرماها رو هم سامون می‌دیم و اسبابِ پذیرایی‌مون برکت می‌گیره...

مهمونا زودتر از شاگردبنّا می‌رسن... ما پذیرایی رو شروع می‌کنیم. قصد کردم بعد از پذیراییِ اولیه به شاگردبنّا زنگ بزنم ببینم کجاست که پسرم با ذوق می‌خنده و می‌گه آخ‌جون! بابایی اومد... وَ می‌دوه می‌ره تو حیاط. همکارِ شاگردبنّا می‌پرسه از کجا فهمید باباشه؟ دخترم با خنده جواب می‌ده: گوش بدید! این صدای وانتِ باباست :) وَ اونم خودش و به حیاط می‌رسونه...

وقتی از مهمان‌ها عذرخواهی می‌کنم که چند دقه تنها می‌مونن تا من به استقبالِ همسرم برم، دخترم از تو حیاط برگشته و با چشم‌هایی که از نهایتِ حیرت داره از حدقه درمیاد، تو چارچوبِ در زل زده به من! 

با سر اشاره می‌کنم چی شده؟ با سر اشاره می‌کنه بیا! فقط بیا! 

رو ایوون که می‌رسم شاگردبنّا پیاده شده و پلاستیک پلاستیک خریدش و داره می‌ده دستِ پسرم... 

کلی میوه... سبزی... کاهو... برنج... دو تا ماهی... مقداری گوشت... 

بچه‌ها که کیسه‌ها رو داخل می‌برن، ازش می‌پرسم شما که الآن وقتِ حقوق گرفتنت نیست... اینا از کجا؟ 

می‌گه یادته دو ماهِ پیش برای فلان روستا دو تا خونه تعمیر کردم؟ دستشون خالی بود گفتن بعدا حساب می‌کنن؟ دیدم صبح ریختن به حسابم و زنگ زدن به تشکر... 

وقتی بهش می‌گم همکارش مهمونمونه و بهت وقتی رفتن می‌گم چرا خبرت نکردم، اون می‌ره و من می‌مونم تو حیاط و زل می‌زنم به آسمون... 

هر چقدرم وایسم به شکر کردن کمه... به یحیی می‌سپارم مادر شما به جای من ذکر و شکرِ خدا رو بگو تا من به مهمونا برسم... تقسیمِ کار می‌کنم و میرم داخل. 

وقتِ ناهار که می‌شه و هنوز سفره رو پهن نکردیم، باز درِ خونه به صدا درمیاد. دخترم میره و با یه دیسِ بزرگ پر از پلوگوشتِ مخصوصِ بلوچی برمی‌گرده... 

نور؛ دورترین همسایه‌مون، به دخترم گفته امروز مهمان دارم، غذای لذیذ گذاشتم، گفتم برای ام‌یحیی که بارداره هم بیارم... به خاطرِ مادرت فلفل هم کم ریختم :)

این‌قدر زیاد بود که همه خوردیم و هنوز هم برای شب کمی باقی مونده... 

شاگردبنّا می‌گه زیاد نبود... برکت داشت... هم‌دلی داشت... مع جماعت داشت... 

خدای قرآن امروز آبرومون و خرید... خدای آیه آیۀ نساء، یه سفرۀ رنگین و شلوغ پهن کرد تو خونه‌م... خدای مؤمنون، عصرانه‌ای دلپذیر مهمون‌مون کرد... خدای بسم اللهِ سورۀ نور تنهامون نذاشت... مَردَم و شرمنده نکرد... 

من فقط بهش اعتماد کردم... من فقط تلاش کردم حبیبش رو احترام کنم... تلاش کردم مَردم شرمنده نباشه... غرورش ترک برنداره... ببین خدا چطور برام جبران کرد... 

وقتی سفره ناهار و جمع می‌کردیم، همکارِ شاگردبنّا داشت بهش می‌گفت؛ کاش خبر نمی‌دادیم! خانومت با این حالش خیلی به زحمت افتاده... 5_6 نوع غذا... عصرونه... میوه... شیرچای... شربت... می‌دونستم قراره این‌قدر شرمنده‌م کنی نمیومدم... 

خانومش بهم گفت برای یه ایل تدارک دیدی... به خدا با این وضعت من دارم از خجالت آب می‌شم... 

از میرزاقاسمیم این‌قدر خوشش اومد که گفت می‌شه اضافیش و ببریم؟!

من و دخترم نگاه‌های معنی‌دار به هم می‌کردیم و ریزریز می‌خندیدیم... با ذوق براش جا کردم ببره. 

مهمونا که رفتن برای شاگردبنّا و پسرم تعریف کردیم ماجرا رو... 

شاگردبنّا گفت وَ مَنْ یَتَّقِ اللَّهَ... یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجا... وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ...

ما از این خاطره‌ها زیاد داریم... این یکی رو داغ و تازه خواستم برای شما هم تعریف کنم و کنارِ هم ذوق کنیم :)

البته مهمونیِ امروز چند تا وجهۀ دیگه هم داشت که شاید اونا رو هم براتون نوشتم :) حالا می‌گین یه مهمون براش اومده، دور از جونتون، دیوونه‌مون کرد :)