1. تمومِ امروز با جمعی از اهالی، مشغولِ کارای فردا بودیم. اینجا شهر نیست که راهپیماییِ خیابونی داشته باشه، صرفا مردم میان مرکزِ منطقه و چند دقیقه‌ای شعار می‌دن و برمی‌گردن خونه. ولی فردا قراره ان‌شاءالله متفاوت باشه و براش یک ماهه داریم بدوبدو می‌کنیم... فردا قراره خیلی به ما خوش بگذره... ان‌شاءالله چند سال دیگه که از سیستان و بلوچستان برگشتیم، اون‌وقت می‌تونم با جزئیات بنویسم چرا و چطور... فقط بگم که به لطفِ خدا برای فردا کل منطقه بی‌قرارن... حتی خبرمون به مناطقِ اطراف هم رسیده و بوش میاد که جمعِ چند روستا باشیم... توکل به خدا... توسل به امام زمان ارواحنا فداه. 

 

2. اینجا کسی پشتِ بومِ خونه خودش نرفت برای الله اکبر، آقایون رفتیم پشتِ بومِ مسجد، خانم‌ها هم روی ایوونِ خونه‌های خودشون. یه بیابون بود و طنینِ الله اکبرِ ما... :)

شب باید نماز شکر بخونم... چنین روزهایی رو دیدن، فقط از فضلِ خداست و بس. 

 

3. هم‌زمان با آرامِ جان، دو بار دعوت شدم به راهیان نور... ولی اینجا بارونیه و خونه‌های خراب زیاد... تشخیص دادم ضرورت اینجاست، توفیقِ خدمتِ شهدا ازم سلب شد... 

حالا هم با شروعِ پویشِ جدید کتابخونیِ دورهمی‌مون؛ همسایه‌های خانم‌جان، زنگ زدن گروهِ جهادی‌مون برای 15 روز بره سوریه؛ کمک به زلزله‌زده‌ها. ولی لایقِ زیارتِ عمۀ سادات هم نیستم... گروه فعلا خوی هست، تقسیم‌شون کردیم نصفی بمونن همون خوی، نصفی برن سوریه. خودم همین‌جا هستم؛ هم بانو پابه‌ماهه، هم کارِ زمین‌مونده زیاده...

این سلبِ توفیقا تلخه... دعا کنین خدا لایقم کنه... پاکم کنه... این کتابخونیِ جمعی (با این‌که اصلا سلیقۀ کتابخونیم نیست و چون بانو خودش جلسه کتابخونی داره و موازی‌کاری اشتباهه، خودم فقط کتاب رو می‌خونم) مثلِ همۀ کارهای جمعی برام برکت داشته... این‌که نه راهیان رفتم و نه سوریه، از ناپاکی و بی‌لیاقتیِ خودمه، اما نورِ جرقۀ چنین پیشنهاداتی تو زندگیم، برکتِ کارِ تیمیه... برکتِ تشکیلاتِ آیندۀ این کتابخونی ان‌شاءالله... یه سیاهی مثلِ من، قاطیِ سفیدها شده... خدا وقتی عملِ سفیدها رو می‌خره، درهم می‌خره... مالِ منِ سیاه رو هم می‌خره... اسمِ منم قاطی سفیدا میره... ما اَدا سفیدا رو درمیاریم، ان‌شاءالله خدا ما رو هم سفید می‌‌کنه...

 

4. یادتونه گفته بودم براندازی عُرضه می‌خواد؟ یادتونه تو اون 100 روز اغتشاش و وحشی‌گری یه عده‌تون تهِ دلتون خالی شده بود؟ آقا فرمودن غصه نخورید... ما برتریم! انتم الأعلون! 

22 بهمن شد :) 44 ساله شدیم :) دشمنامون امشب با پوشک رفتن رختخواب :) با مشتی قرصِ خواب‌آور :) خوابشونم نبرده از ترس و حرص و غصه :) فردام گروه‌درمانی دارن و دورِ هم براندازی‌ِ خیالی‌مون و به هم تبریک می‌گن که به لحاظِ روانشناسی تخلیه روانی شن، کار دستِ خودشون ندن :) 

هیچی نشد! دیدین؟

به حرفِ شهدا ایمان داشته باشید! به حرفِ شهید دیالمه ایمان داشته باشید!

"انقلاب هر زمان یک موج می‌زند و یک مشت زباله را بیرون می‌ریزد." 

فقط تلاش و دعا کنیم هرگز زباله نشیم! همین! 

اللّهم اجعل عواقب امورنا خیرا.

 

heartتولد انقلابِ اسلامی‌مون مبارک باد :)heart