وقتی مهمونا رسیدن و هم و دیدیم، نمیدونم بگم ما بیشتر شاخ درآوردیم، یا اونا!
همکارِ شاگردبنّا که کت و شلواری و با تیپِ اداری اومده بود، خانومش اما لبِ ساحلیطور و بسیار بدحجاب... دوست ندارم توصیف کنم... اینجا آقایون ِ محترمی حضور دارن که توصیفِ این چیزا از سمتِ من در شأنشون نیست... دخترش که کنکوریه بیحجاب و یه شالِ زرد دورِ گردنش فقط...
من چادرِ رنگیِ مخصوص و بسیار گشادی که جلوش تا کمر دوخته شده و کش هم داره، زیرش روسریِ قوارهبزرگی که خودش تا کمرم میاد و همهجام و پوشونده... ساقِ دست... جوراب با دمپایی رو فرشیِ مهمونیطور... زیرش پیراهنِ بسیار بلند و گشاد... تا حد ممکن کمترین دید از بارداریم وجود داره و به قولِ شاگردبنّا فقط از احوالاتم متوجه بارداریم میشن...
دخترم هم همینطور؛ چادر آستیندارِ رنگیِ کاملا پوشیده و گشاد... روسریِ درست و حسابی که با قشنگترین گیرۀ مهمونیش سفت و محکم شده... ساقِ دست... جوراب و دمپاییِ مهمونیطور...
لباسای ما واقعا مهمونیطور و سِتشده بود و حالا بعدش میگم چقدر براشون دوستداشتنی و خواستنی بود... اما راستش نوع پوششِ اونا از دیدِ ما مهمونیطور نبود...
پسرم هم شیکوپیک با لباسِ مهمانی و عطرزده و آب و شونهکرده...
وقتی واردِ خونه شدن، دیگه فقط اونا شاخ درآوردن؛ عکسای آقا و امام و سردار سلیمانی... کتابخونه... چیدمانِ سنتی... اتاقِ کار... اتاقِ عبادت... آشپزخونهی پوشیده که اونا بهش میگفتن اتاقِ آشپزی :)
در عینِ این همه تفاوت و شاخ روی سرهامون... تا اینجا سلام و علیکها و آشناییها به گرمی بود؛ هم از طرفِ اونا، هم از طرفِ ما.
من همینجور که پذیرایی میکردم تو دلم میگفتم خوب شد بارونزده و سرده و اهالی همه داخلِ خونههاشونن... اینجا که شهر نیست که این ناهنجاریها طبیعی باشه! اینجا به شدت غیرتیان... وَ به خاطرِ مهماننواز بودنشون شاید چیزی نگن، اما بهشون بیحرمتی میشه... من دوست ندارم به عزیزانم از طریقِ مهمونام بیحرمتی شه...
خلاصه تازه داشت برام جا میافتاد که چرا شاگردبنّا پا نمیداده با اینها رفتوآمد داشته باشیم. اینا خودشون اهلِ یکی از کلانشهرا هستن که به خاطرِ انتقالیِ آقا مجبور شدن بیان یکی از شهرهای اینجا. حدودِ چهار سالِ دیگه هم قراردادِ آقا تموم میشه و برمیگردن شهرشون.
خب تو خونه که داخل شدن، دخترشون که بلوز شلوار بود و شالش هم میگم، دورِ گردنش. خانومه اما دکمههای مانتوش و باز کرد و روسریِ نیمبندش و درآورد. خب نامحرمی نبود و پسرم هم به تمییز نرسیده. تا اینجا مشکلی نبود. اما شاگردبنّا که از راه رسید...
یادتونه من وایسادم تو حیاط یکم از خدا تشکر کنم؟ شاگردبنّا رفت داخل. وقتی داشتم برمیگشتم داخل دیدم برگشته روی ایوون و میگه زیراندازِ ایوون و بیار پهن کنم. نمیدونستم چرا میخواد، فکر کردم برای قشنگیه. گفتم دیدم سرده جمعش کردم. دخترم آورد و پهن کرد و پُشتی گذاشت و نشست بیرون روی ایوون تو هوای سرد!
از همونجا با صدای بلند به همکارش گفت: حمل بر بیادبی نشه، اینجا میشینم که خانوما راحت باشن.
رفته بود تو، خانومه روسری سرش نکرده بود... دخترش هم... شاگردبنّا هم بعد از سلام و علیک این کار و میکنه...
من خیلی ناراحت شدم. اینجا بیابونیه... یه بارونِ کوچیکی زده... برف نیومده مثلِ اغلبِ جاهایی که شما هستین... یه نمِ بارونی دو شبِ پیش... اما چون بیابونیه خیلی سرده... سوز داره... ناراحت شدم شاگردبنّا تو سرما نشست... ناراحتیِ من خیلی تابلویه... همکارش از چهرهم خوند... وقتی داشتم میرفتم بساطِ پذیرایی از همسرم و ببرم رو ایوون دیدم درِ گوشِ خانومش یه چیزی گفت... خانومش مانتوش و بست... روسریشم سرش کرد، پوشیدهتر از بیرون حتی. وقتی برای شاگردبنّا پذیرایی گذاشتم، بهش گفتم خانومش پوشیده شد. بیا داخل. پرسید دخترش چی؟ گفتم نه. گفت همینجا میمونم.
رفتم داخل. همکارش مجبور شد بره روی ایوون. یه نیم ساعتی اونا اونجا بودن و گپوگفت داشتن و ما هم داخل. از هرجا و هرچی صحبت میکردم خانومه میپرسید با این وضعت سختت نیست اینقدر خودت و پوشوندی؟! میگفتم نه! باز ادامۀ صحبتمون و میگرفتیم، باز میپرسید نفست نمیگیره اینقدر خودت و پوشوندی؟! باز جواب میدادم نه! باز حرف میزدیم، یهو دخترش از دخترم میپرسید تو مگه چند سالته که اینقدر پوشوندی خودت و؟! ولی دخترم مثلِ من یه نه و آرۀ ساده نمیگه! دخترم کپیِ همسرمه... حاضرجواب و صریح :) میگفت از 9 سالگی پوشش بهم واجب شده! به شما نشده؟! :)
باز حرف میزدیم از چیزای دیگه، باز اونا حیرتهای ذهنیشون و میپرسیدن! گیری کرده بودیم :)
بعدِ نیم ساعت صدای مَردشون درومد که خیلی سرده! تو رو خدا بیا بریم تو! من دلم کباب شد... مَرده کت داشت... شاگردبنّا یه لا پیرهن... پا شدم برای جفتشون پتو بردم... وقتی داشتم پتو رو مینداختم رو شونههای شاگردبنّا، مَرده گفت میگم داخل مراعات کنن، پاشو بیا داخل! پاشو! رفت داخل و نمیدونم چی گفت به زن و دخترش که هر دو سرشون و کامل پوشوندن. دخترش از اینجا دیگه رفتارش عوض شد. لج افتاد و دیگه مثل قبل گرم و صمیمی رفتار نمیکرد.
شاگردبنّا تا نرفتم بهش بگم پوشیدهن، نیومد داخل :) وقتی هم اومد گفت من بیرون راحتم، همسرتون سردش شد، و اگرنه نمیخوام شما اذیت شین. وقتی حرف میزد سرش و بالا نمیاورد... همین باز شد سوژه سؤالای بعدی خانومه...
بعدم گفت بیا ما بریم اتاق کار که خانوما راحت باشن. مَرده ولی دوست داشت همه دورِ هم باشیم. گفت نه! خانوما راحتن. بشین شما.
"خانوما راحتن" و امری گفت و به خانوم و دخترش نگاهی کرد که معناش این بود، پوشیده بمونین دیگه! :)
خیالم راحت شد. حالا شوهرم هم تو خونۀ گرمشه.
به اذان که رسیدیم و شاگردبنّا بلند شد بره آمادۀ وضو شه و دختر و پسرم هم به دنبالش... باز سیلِ سؤالای جدید... خوبیش این بود این اخلاقِ شاگردبنّا رو همکارش سرِ کار دیده بود و خودش جوابِ خانوم و دخترش و داد که آره! نمازاش اول وقته و به جماعت. من و راحت کرد. تا این و گفت گفتم با اجازهتون منم برم نماز. تا برمیگردیم شما راحت باشید. از خودتون پذیرایی کنید.
تو اتاق داشتیم جانمازامون و پهن میکردیم که دیدیم آقا و خانومه اومدن. بندگانِ خدا وضو گرفته بودن و گفتن ما هم سجاده میخوایم.
برای خانومه سجاده و چادر که آوردم گفت میشه شما برام یه جوری ببندی موهام دیده نشه؟ بلد نبود طفلی :) دخترم بدوبدو رفت براش از قشنگترین گیره روسریهاش آورد و براش چادرش و قشنگ بستیم و نمازجماعت خوندیم... آقاهه تن به اصرارهای شاگردبنّا برای جلو ایستادن نداد و شاگردبنّا هم از خیرِ ثوابِ جماعت نگذشت، من خداخدا میکردم سورۀ جمعه رو نخونه و به توحید بسنده کنه که نمازشون طولانی نشه... ولی سورۀ جمعه رو خوند :))
نماز که تموم شد، خانومه ازم پرسید ینی واقعا این یه اتاق و فقط برای عبادت گذاشتین؟! به خاطر چیدمان و وسایلِ داخلش میگفت که نشون میداد تنها کاربریِ اتاق عبادته. گفتم بهش نمیگیم اتاق عبادت... راستش چیزِ خاصی صداش نمیزنیم... بیشتر محتوا برامون مهم بوده... اینکه یه پناهگاه و خلوت باشه... همهمون مقیدیم در روز ساعاتی رو با امام زمان ارواحنا فداه صحبت کنیم، تأکید داریم تو خلوت باشه و با تمرکز و ادب، اینجا مناسبشه... ولی چون پناهه و حالِ خوب داره برامون، یه وقتایی درسمونم اینجا میخونیم... کارمونم اینجا انجام میدیم... خب هیئتای خونوادگیمونم شبِ جمعهها اینجا داریم... ولی خواب و خوراک و دورهمی اینجا نیست.
بعدم کلی با ذوق و اشتیاق از چادرنمازی که بهش داده بودم تعریف کرد و واقعا تا یه ربع داشت میگفت چقدر قشنگه... چقد به سرم میومد... من اصلا چادر ندارم، چه رنگه، چه مشکی و از این حرفا، که دیدم ذوقش واقعیه و دلش با چادرنمازه، وقتی تاش زد، رفتم از توی کشو یه عطرِ یاسِ کوچیک که از نجف گرفتیم و آوردم گذاشتم روی چادر و بهش هدیه کردم. واقعا اینقدر دلش پیش چادر بود که تعارف نکرد و درجا قبول کرد و کلییییی خوشحال شد. دخترم هم گیرهش و هدیه کرد و کلِ پکِ نماز رو به جز سجاده، تقدیمش کردیم.
بعد از ناهارمون باز دورِ هم بودیم و مردها صحبتشون کاری شده بود و ما هم صحبتای خودمون و داشتیم که شنیدم دخترش به دخترم میگه مانتو نداری؟! دخترم اول متوجه طعنۀ حرفش نشد. جواب داد چرا دارم. لازم داری برات بیارم؟ ولی فکر نکنم سایزمون یکی باشه. تهِ دلم خدا رو شکر کردم که دخترم سادهس... که قلبش اینقدر پاک و زلاله که جز خوبی نمیبینه و نمیشنوه... من ولی قلبم زنگارگرفتهس... همون اول طعنۀ حرفش و فهمیدم... دختره جواب داد واسه خودم که نمیخوام! میگم داشته باشی بپوشی راحت باشی! فکر کنم مانتو چون گرونه چادریا چادر سرشون میکنن... دخترِ صریح و حاضرجوابمم گفت چادر که سه برابرِ مانتو و شلوار و شال و روسریِ شما و مادرت روی همه! نمیدونستی؟! دختره ساکت شد ولی مادرش با چشمای گرد پرسید واقعا؟! واقعا چادر اینقدر گرونه؟! دخترم گفت مامان اجازه دارم گوشیتون و بیارم چند دقیقه؟ اجازه دادم و رفت گوشی آورد و بَلا قیمتِ چادرا رو آورد و نشونِ دختره و خانومه داد... :) خانومه گفت ینی تمومِ چادریا اینقدر پول خرجِ همین پارچه سیاهِ سرشون میکنن؟! بعد گوشی رو از دخترم گرفت و خودش قیمتِ چادررنگه رو سرچ کرد :) وقتی قیمتا رو دید گوشی رو گذاشت زمین و چادررنگه نماز و از کیفش درآورد و گرفت طرفم که این خیلی گرونه... من فکر نمیکردم این قیمتش باشه! من شرمنده میشم این چادر و ببرم... خلاصه تا وقتی میرفتن از اون اصرار که این و پس بگیرید و از من اصرار که این هدیۀ شماست :) تازه آخرشم برگشت چادر و گذاشت کنارِ بخاری و تندی رفت کفشاش و پاش کنه که شاگردبنّا چادر و برداشت و آورد تقدیمشون کرد. نمیدونم از شاگردبنّا حساب میبرد یا چی که دیگه دستِ اون و کوتاه نکرد و با ذوقِ اولیهش چادر و قبول کرد :)
خانومه زنِ دلصافی بود... سؤالاش واقعا سؤال بود... تعجباش واقعا تعجب... سبکِ زندگیِ مدلِ ما رو تا حالا ندیده بود... خیلی چیزا رو بلد نبود... از روی اذیتش نبود که صحبتای معمولیمون و هی میکشوند به سؤالای عقیدتی، واقعا نمیدونست و ندیده بود. من هم تا جایی که ضرورت بود و مطالبۀ خودش، پاسخ دادم، دخترش اما قشنگ دنبالِ اذیت بود که ماشاءالله دخترم خودش از پسِ خودش برمیاد :)
مَردشون و خیلی آنالیز نکردم چون جز به ضرورت باهاشون صحبت نداشتم، با اینکه ایشون خیلی من و مخاطب قرار میدادن و واقعا صحبت و همنشینی رو مختلط دوست داشتن، خانومشون هم با شاگردبنّا مراعاتی نداشتن و راحت بودن، اما من جز به ضرورت صحبتی باهاشون نداشتم. در مجموع مهمونیِ خوبی بود و برای ما دلنشین بود. انشاءالله برای اونا هم همینطور باشه.
امروز هم زنگ زدن دوباره برای تشکر و اصرار که دفعه دیگه نوبتِ شماست. شاگردبنّا دوست نداره رفتوآمد کنیم، از عصر داره خداخدا میکنه پیش نیاد ما رو دعوت کنن :)
راستی ساعتای نوشتنتون به هم ریخته فکر کنم :) اینجوری شده که من تو روز باید به شاگردبنّا خبر بدم آقای مرآت و آقای سرباز نوشتن، اون شب باید به من خبر بده دزیره جانم و میخک جانم نوشتن :) خب الآن که فکر میکنم ساعتای نوشتنِ خودمونم به هم ریخته :) شاگردبنّا روز... من شب :) خیره انشاءالله :)
شبتون بخیر و عافیت (گل)