روز

خونه مملو از شرشره‌های دست‌سازه با خرده‌کاغذها و خرده‌پارچه‌ها... مملو از بادکنک... گل‌های زینتیِ دست‌ساز با کاغذباطله‌ها... درِ خونه پرچمِ رنگی‌رنگی زدیم... بدون اسم و نشون... درِ بیرونیِ خونه هم پرچمِ بزرگِ ایران که حاصلِ خیاطیِ دخترمه زدیم... سعیدِ همسایه هم پرچمِ ایران زده... مادرِ جرجیس هم... ملّای روستا هم که پرچمِ ایران زد درِ خونه‌ش، مابقیِ اهالی هم به تکاپو افتادن...

ما جز پرچمِ ایران ولی پرچمِ رنگارنگِ کوچولو هم داشتیم... زدیم درِ داخلیِ خونه که از روی ایوون به بیرون دید داره... 

از یک ماهِ پیش با دخترم و یحیی (یحیی هم شریکه خب :) پابه‌پای ما برای امام علی جانمون تو گل‌دوزی شریک بود :) ) شروع کردیم به شاخه‌گلِ نمدی دوختن... تونستیم 110 تا درست کنیم... تو یه سبدحصیری که از طرقبه‌مون :) خریده بودیم، یه روسری‌سبزِ ساتن انداختیم و گلا رو چیدیم توش... دوست داشتم خونه به خونه ببرم و بهشون گل هدیه بدم، اما شاگردبنّا صلاح ندونست. گفت با شناختی که از مردمِ اینجا دارم، مثلِ روزِ عاشورا که خودشون اومدن به ما تسلیت گفتن، امروز هم خودشون میان به ما تبریک بگن... اگر اومدن، گل‌ها تقدیم‌شون، اگر نیومدن، گل‌ها رو 22 بهمن تقدیم‌شون می‌کنیم. هر تصمیمی که محرّکِ ضداتحاد باشه، نه جهادیه، نه علوی. ما اینجا مهمانِ اونها هستیم و موظفیم به حفظِ احترام‌شون. 

اولِ صبح درِ خونه به صدا دراومد... فکر کردیم جرجیسه که آفتاب‌نزده پا میشه میاد پیشِ من... صبحونه‌ش و با من می‌خوره و بی‌حرف و سروصدایی می‌مونه کنارِ روزمره‌هام... پسرم رفت در و باز کرد و دیدم باباش و صدا می‌زنه... بعد هم شاگردبنّا یاالله یاالله‌گویان خبر داد مهمانِ مرد داریم و من و دخترم چادرچاقچول کردیم... 

کی بود؟ ملّای روستا و چند نفر از ریش‌سفیدا و بزرگانِ منطقه... اومده بودن امروز و به ما تبریک بگن... برای تبرک هم برامون دو قرصِ نونِ تازه‌پختِ ماسی رو آورده بودن... وقتی سبدِ گل رو دیدن خیلی خوشحال شدن... وقتی شاگردبنّا گفت دوست داشتیم اینها رو به اهالی تقدیم کنیم ولی بی‌اجازۀ شما نکردیم، بیشتر خوشحال شدن... پیشونیِ شاگردبنّا رو بوسیدن و کلی برامون دعای خیر کردن... 

تو این نزدیکِ یک سالی که اینجاییم، هر وقت از مهمان‌نوازیِ اهالیِ اینجا رزقی به سفره‌مون رسیده، حتی اگه یه لیوان آب، قبلِ خوردنش ذکرِ الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمؤمنین علی بن ابی‌طالب علیه السلام گرفتیم و حبّ مولاعلی علیه‌السلام رو چاشنی‌ش کردیم... این دو قرصِ نون ولی برای ما لبریز از حبّ علی علیه السلام بود... بوی گرمِ اتحادی می‌داد که تا قبل از این فقط شاگردبنّا گفته بود حتی عید غدیر رو بهت تبریک می‌گن و تو جشنت شرکت می‌کنن... 

با رضایت و رخصتِ ملّا، پسرم و دخترم گل‌ها رو بردن که خونه به خونه تقدیم کنن. متفاوت‌ترین روزِ میلادِ امیرالمؤمنینِ ما بود... وَ قشنگ‌ترین... وَ باشکوه‌ترین...

دورت بگردم مولای من... 

 

مرد

چفیۀ عِراقیش و انداخته رو دوشش و ایستاده روی چهارپایۀ حمام و با شور می‌خونه: دلم امشب، هلاکِ یاره... هوای دیدنِ نجف داره... میونِ دل‌هامون تا محشر... ولایتِ حیدرِ کرّاره... علی دنیامه... علی بابامه... چقدر خوشبختم... که علی آقامه... 

همه‌مون دورش و گرفتیم و شلوغ‌کاری می‌کنیم؛ دخترم کِل می‌کشه... پسرم تندتند دست می‌زنه و بالا و پایین می‌پره... من 7 تا دونه شکلات رو که داریم پاش می‌دم رو سرمون... یحیی هم ورجه‌وورجه می‌کنه :)

چند تا از فامیل زنگ زدن که شماره‌حساب بدید مبلغی رو واریز کنیم، اینجا نذری بدید. شاگردبنّا خیلی محترمانه قبول نکرد و گفت همونجا تو مشهد بدید به یتیما و مناطقِ محروم و حاشیه‌شهر... اما وقتی چند تا از جهادگرا بهش زنگ می‌زنن که شما که اونجایی شماره‌حساب بده مبلغی واریز کنیم یا نذری بده یا بزن به یه زخمشون و یه کار جهادی کن... قبول می‌کنه. 

نیازی نیست ازش بپرسم چرا! بارها از این موارد داشتیم و اون اوایل می‌پرسیدم و حالا می‌دونم چرا و من هم موافقشم. می‌گه نذرای فامیل، نذرای از سرِ اخلاص و محبته، اما برای ثوابِ اخرویِ خودشونه... وَ خواه‌ناخواه نگاهِ برتری رو داره... ینی طرف از عشقش به امیرالمؤمنین علیه السلام چنین روزی دوست داشته خرج کنه و سراغِ مناطقِ سنّی‌نشین اومده... خدا ازش قبول کنه ولی چرا تا قبل از این یادش نبود به این مناطق نذری بده؟! چون نگاهش از مرحلۀ حبّ به وظیفه و تکلیف و خونواده بودن نرسیده! چون تفکّرِ تمدنی نداره! اون جهادگری که ولی دستش تنگه و مثلا آقامصطفی خودش مستأجره ولی ماشینش و فروخت و برای اون پیرزن تو سفیدسنگ بعد از زلزله خونه ساخت، اون نگاهش تمدنیه! غدیر به غدیر سر و کله‌ش پیدا نمی‌شه و بعد بره که حاجی‌حاجی مکه! نگاهش بالا به پایینی و این سنّیه و من شیعه نیست! نگاهش ثوابِ اخرویِ خودش تنها نیست! این سنّی ازش جدا نیست؛ پارۀ تنشه! غیرِ عید هم دستش برسه کمک می‌کنه اینا تو سختی نباشن... همون‌جور که کمک کرد زلزله‌زده‌های کرمانشاه تو سختی نباشن... نگاهِ تمدنی، شیعه و سنّی نداره که عید و میلاد یادِ نذری بیفتی! بعدم بشینی و پاشی بگی من روزِ میلادِ امام علی علیه السلام به مردمِ سیستان و بلوچستان نذری دادم(!) 

نگاهِ تمدنی گفتنی هم اگه داره، برای یار جمع کردنه... برای دست زیاد کردنه... برای سرِ سفره نشوندنه... تک‌خوری نکردنه... برای اینه که فهمیده مستضعفین وارثینِ زمینن... پس اونی که نیازمنده ماییم... این‌که کاری از دستمون برای وارثینِ زمین بربیاد، برای ما نعمته! برای ما! پس اونی که بدهکاره ماییم! اونی که باید شاکر باشه ماییم! اونی که این و فهمیده دل تو دلش نیست آدمای بیشتری رو سرِ این سفرۀ نعمت بنشونه... می‌گه که منم بیام... تو هم بیای... اون یکی هم مشتاق شه... نمی‌گه که بگه آره دیگه! کاری بود که ازمون برمیومد! بالاخره داشتیم و زکاتِ مالمون و دادیم! 

نکتۀ جالبش برای من می‌دونین کجاست؟ این‌که فامیل‌مون خیلی پولداره... اما مبلغی که می‌خواست نذر کنه، می‌شد چند جعبه شیرینی... ولی رفقای جهادگرش و می‌شناسم... همه شغلِ آزاد... خونه‌های مستأجری... پرجمعیت و عیال‌وار... اما پولشون رو هم شد خرجِ ساختِ آب‌انبارِ یکی از روستاهای اطراف که شرایطِ آبیش از همه سخت‌تره... چقدر من دوستای جهادگرش و دوست دارم... اینا کجا سیر می‌کنن؟! دنیا چطور براشون این‌قدر بی‌مقداره و بازیچه‌س؟! 

خوش به سعادتشون... 

 

مبارک

فرشته‌های کوچولو که با دیدنِ امام خامنه‌ای ذوق می‌کنن و بپربپر دارن، من و دخترم اشکامون می‌ریزه... میاد بغلم و می‌گه خوش به حالشون... چرا من جشن تکلیفم آقا نداشتم؟!... دست می‌کشم سرش و ادامۀ لحظات رو با هم می‌بینیم... پسرم از فضای رنگی‌رنگیِ حسینیه ذوق کرده و هی به خواهرش می‌گه چه قشنگه... چه نازه... هر از گاهی هم یهو خم می‌شه روی صفحۀ لپ‌تاپ و صورتِ آقا رو می‌بوسه... 

وقتی تموم شده و لپ‌تاپ و خاموش می‌کنیم، چشمای من و دخترم هنوز خیسِ اشکه... پسرم هی میاد صورتِ من و خواهرش و می‌بوسه که دیگه اشکی نباشیم... از شاگردبنّا می‌پرسم به چی فکر می‌کنی که چشمات این‌جوری برق می‌زنه؟ می‌خنده... می‌گه دیدی تو جشنِ تکلیفا خونواده‌ها... مربی‌ها... معلما... فامیل... چه جوری با دخترا حرف می‌زنن؟ 

متوجهِ نکته‌ش نمی‌شم! از دخترم می‌پرسه بابا یادته تو جشنِ تکلیفت معلما بهت چی می‌گفتن؟ فامیل؟ دوست و آشنا؟ 

دخترم هم متعجب نگام می‌کنه و می‌گه نه! فقط یادمه می‌گفتن چه فرشتۀ قشنگی شدی... ماه شدی... 

شاگردبنّا یهو بشکن می‌زنه و می‌گه ها! همین! خودشه! ببین! حتی تو ذهنشون می‌مونه! همه می‌گن فدات شم! چه ماه شدی! چه قشنگ شدی! شبیهِ فرشته‌ها شدی! 

همه همین‌قدر براشون جشنِ تکلیف، یه جشنِ مرسومِ بی‌محتواست که دخترا رو مثلِ همیشه تزیین می‌کنن که بذارن تو ویترین و بگن واااای! چه ناز شدی! یه بار بی‌حجاب تزیین می‌کنن و می‌ذارن ویترین؛ می‌شه زن، زندگی، آزادی! یه بار باحجاب تزیین می‌کنن و می‌ذارن ویترین؛ می‌شه جشنِ تکلیف! دختر منهای فکر و شعورش، فقط با بدن و چهره‌ش(!)

ولی دیدی آقا چطور با این دخترا و همۀ دخترای دنیا حرف زد؟ آقا براشون سخنرانی کرد! سخنرانی خانوم! مثلِ دیدارشون با فرماندهانِ ارتش! مثلِ دیدارشون با مردمِ قم! مثلِ دیدارشون با بانوان! مثلِ دیدارشون با رؤسای سه قوّه! یه سخنرانیِ مغزدار! با راهکار! با چراغِ راه! فقط آقا شأنِ این دخترها رو مراعات کرد... چه جوری بگم؟ فقط آقا دخترا رو آدم حساب کرد! 

"دختران و نوگلان عزیز من! جشن تکلیف یک جشن و عید واقعی است چون از لحظه تکلیف این قابلیت را پیدا کرده‌اید که خدا با شما حرف بزند و به شما تکلیفی بدهد که آن را انجام دهید و این رتبه یعنی «مخاطبِ خدا شدن»، رتبه‌ای بسیار با ارزش در انسانیت است."

آقا فقط اونها رو این‌قدر بزرگ و مهم تلقی کرد که بهشون تکلیف داد! تکلیف! 

"جشن تکلیف یعنی شما دیگر کودک نیستید بلکه نوجوان و مسئولیت‌پذیرید و می‌توانید در خانواده، مدرسه و محیط بازی با دوستان خود اثرگذار باشید و دیگران را نیز به راه راست هدایت و راهنمایی کنید که این مسئولیتی بر عهده همه ما است... امروز زنان برجسته و مسئولیت‌پذیر ما در بخشهای علمی، عملی و جهادی که مایه افتخار کشور هستند، زیاد و بیش از گذشته هستند. شما نیز سعی کنید با درس و کتاب خواندن و کار و فکر کردن، در آینده جزو زنان بزرگ کشور عزیزتان شوید."

فقط آقا این دخترا رو تا این حد بزرگ و مهم حساب کرده که از مبارزه باهاشون حرف می‌زنن! از مبارزه! فکر کن! حتی مقیدترین پدر و مادرها هم بعید می‌دونم با دخترِ 9 ساله از مبارزه حرف بزنن! فقط تو سیرۀ ائمه چنین چیزی رو داشتیم! پیامبر با حضرت زهرا سلام الله علیها! امیرالمؤمنین با حضرت زینب سلام الله علیها! امام حسین علیه السلام با خانم‌ها سکینه و رقیه سلام الله علیهما... امام موسی کاظم علیه السلام با خانم معصومه سلام الله علیها... 

فقط تو سیرۀ بزرگان چنین چیزی رو داریم! نامه‌های امام خمینی به دخترخانم‌هاشون یادته؟! 

کی و دیدی از مقیدای دور و برمون که با دخترِ 9 ساله‌ش روزِ جشنِ تکلیفش چنین صحبتِ عمیقی کنه؟! 

"شما می‌توانید در این مبارزه عظیمی که ملت ایران در دوران انقلاب با ظلم، بدبختی و تبعیض آغاز کرده است، نقش‌آفرین باشید همچنانکه قبلاً نیز زنان زیادی نقش‌آفرینی کردند و امروز مردم با مطالعه کارهای بزرگ آنها در کتابها از زحمات برجسته آنها در طول سالهای انقلاب آگاه می‌شوند."

با چنان شور و حرارتی از فرمایشاتِ آقا صحبت می‌کنه که همه‌مون به وجد اومدیم... بلند می‌شه و همین‌طور که داره می‌ره به سعید سر بزنه، زیرِ لب می‌گه هر عقلِ سلیمی عاشق و والۀ این مرد می‌شه... 

من لپ‌تاپ و دوباره روشن می‌کنم و این بار از نگاهِ شاگردبنّا به مراسم نگاه می‌کنم... اصلا انگار بارِ اول هیچی نشنیدم... بارِ اول شور بودم و این بار شعور... بارِ اول عشق و این بار عقل... چه سخنرانیِ مبارکی... 

بابای ما! ماشاءالله و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم...