قاب اوّل:

بچه‌ها مدرسه رفتن و شاگردبنّا سرِ کار. شاید یک ساعت شده باشه. یحیی گریه می‌کنه. شیرش می‌دم، آروم نمی‌شه... پوشک‌ش و عوض می‌کنم، آروم نمی‌شه... داروهاش و بهش می‌دم، آروم نمی‌شه... بغلش می‌کنم و لالایی‌گویان راهش می‌برم، آروم نمی‌شه... صدای گریه‌هاش بلند و بلندتر می‌شه... داره می‌شه چهل دقیقه که انداخته سرِ گریه و آروم که نشده هیچ، بدتر هم شده... نگران می‌شم... این‌قدر یک‌بند و رو به کبودی سابقه نداشت بچه گریه کنه... می‌ذارمش زمین و لباساش و درمیارم و معاینه‌ش می‌کنم... نکنه بچه دردی داره که من متوجه‌ش نمی‌شم؟!... بدنش سالمه... هرجایی رو دست زدم، گریه شدید نشد، پس احتمالا نباید جاییش هم درد کنه... یک ساعت و بیست دقیقه گذشته و بچه‌م صورتش از شدتِ گریه کبود شده... دست‌پاچه شدم... تلفن و برمی‌دارم و زنگ می‌زنم به شاگردبنّا... با این‌که می‌دونم تا از شهر راه بیفته و برسه هم دو ساعتی زمان می‌بره... ولی ترسیدم... خیلی ترسیدم و چاره‌ای جلوی پام نیست... هرچی زنگ می‌زنم تلفنش در دسترس نیست... بلند می‌شم چادرم و سر بکشم برم خونۀ سعیدِ همسایه، شاگردبنّا سپرده هروقت نبود و مشکلی پیش اومد، سعید ما رو برسونه درمانگاهی، جایی... این‌قدر بدوبدو و با هول چادرم و سر می‌کنم که پرِ چادرم به گوشۀ پام می‌پیچه و با صورت می‌خورم زمین... قبل از این‌که دردم بیاد خدا رو شکر می‌کنم یحیی رو هنوز از زمین برنداشته بودم... به بچه‌م که با صدای بلند در حالِ گریه‌س نگاه می‌کنم و خیالم راحت می‌شه سالمه و تازه دردِ دست و پهلو و صورتم رو می‌فهمم... می‌زنم زیرِ گریه... با صدای بلند... یحیی از صدای گریۀ من می‌ترسه و بیشتر گریه می‌کنه... بغلش گرفتم و نشستم وسطِ خونه‌م و با صدای بلند گریه می‌کنم و صدا می‌زنم یا صاحب الزّمان! از شما مدد... یا صاحب الزّمان! از شما مدد... بچه‌م طوریش نشه... شما به من کمک کن... یا صاحب‌الزّمان! از شما مدد...

صدای در میاد... تا به خودم میام ببینم کیه که درِ حیاط رو باز کرده، درِ خونه‌م باز می‌شه و شاگردبنّا تو چارچوبِ در ظاهر می‌شه... تا چشمش به صورتِ گریونِ من و یحیی می‌افته، به اسم صدام می‌زنه... تنها کسی که اینجا من و به اسم صدا می‌زنه و چقدر من این اختصاصی شدنِ اسمم رو دوست دارم... چقدر برای همه امّ یحیی بودن و فقط صدا کردنِ شوهرم به اسمم رو دوست دارم... اون ساعت، ساعتِ اومدنش نیست... ظهر بچه‌ها رو از مدرسه برمی‌گردونه خونه و باز برمی‌گرده شهر سرِ کار... ولی کو تا ظهر و تعطیلیِ بچه‌ها؟! این‌قدر از اومدنش خوشحالم که ازش نمی‌پرسم چرا این موقع برگشتی... اصلا حرفی نمی‌زنم... فقط یحیی رو رو دستام بلند می‌کنم و می‌گیرم سمتش و می‌گم بچه‌م دو ساعته داره گریه می‌کنه... هلاک شد شاگردبنّا... نه مریضه، نه گشنه... من نمی‌دونم چرا گریه می‌کنه... وَ باز می‌زنم زیرِ گریه... میاد تو و بچه رو ازم می‌گیره و با نگرانی بهم نگاه می‌کنه... از حالتِ چادرم که دورمه و آشفتگیم می‌فهمه خودمم درد دارم... دستم و می‌گیره و باز اسمم و صدا می‌کنه و می‌پرسه حالت خوبه؟ سالمی؟ جاییت درد داره؟ می‌گم من خوبم، به بچه‌م برس... بچه‌م دو ساعته داره گریه می‌کنه... کبود شد... یحیی رو می‌ذاره زمین و دست و صورتِ من و معاینه می‌کنه... من هول کردم و هی می‌گم بچه‌م، بچه‌م، ولی اون خونسردیش و حفظ کرده و به سرعت من و معاینه می‌کنه و خیالش که از من راحت می‌شه، یحیی رو بغل می‌زنه و از خونه می‌بره بیرون... بعدا گفت از من دورش کرده که اضطرابِ من، یحیی رو بی‌تاب‌تر نکنه... شاگردبنّا که بیرون می‌ره، من هنوز دارم گریه می‌کنم... مثلِ دختربچه‌ها... هم از نگرانیِ بچه‌م، هم از شوقِ این‌که خدا شوهرم و رسونده و امام زمان کمک کردن... وَ هنوز امام زمان رو صدا می‌زنم... بیست دقیقه‌ای می‌گذره و صدای گریۀ یحیی قطع می‌شه... چادرم و سرم می‌کنم و می‌رم رو ایوون... هر جای حیاط رو نگاه می‌کنم شاگردبنّا رو نمی‌بینم... بیرونِ خونه هم خبری نیست و تو اون آفتاب، پرنده پر نمی‌زنه... تنها جایی که می‌مونه پشتِ بومه... می‌رم پشتِ خونه‌م و دور می‌زنم و به راه‌پله‌های پشتِ بوم می‌رسم که صدای زمزمۀ شاگردبنّا رو می‌شنوم... پشتِ خونه چون پشت به آفتابه، راه‌پله‌هاش سایه است... رو سایۀ راه‌پله‌ها نشسته بود و یحیی رو بغل گرفته و باهاش حرف می‌زد... من این‌طرفِ دیوار بودم و هنوز من و ندیده بود... داشت به یحیی می‌گفت بابای من! مادرت اینجا غریبه... دست‌تنهاست... بزرگی کرده و دل به خدا داده و هاجروار اومده وسطِ بیابون که شوهرش تنها نباشه... که کمک‌حالم باشه تو جهاد... که خودش هم وظایفش رو انجام بده... اما وظیفه‌ای به دوشِ اون نیست... مردونگی کرده من و داره تحمل می‌کنه... بابا من شرمنده‌ش هستم... تو این‌جوری کنی شرمنده‌ترش می‌شم... ببین چطور اشکِ مامان و درآوردی... ببین چطور خورده زمین... بابا من با شما صحبت نکردم؟ نگفتم گریه‌هات مالِ من، خوش‌اخلاقی و خنده‌هات برای مامان؟! نگفتم وقتی خواهر و برادرت خونه‌ان خواستی بی‌قراری کن؟! من صبح به صبح خونه و مادرت و به شما نمی‌سپرم؟! من به شما نگفتم دلِ مادرت نباید بلرزه؟! بابا خون به دلش کردی که... پسرِ من! آقای من! شما سربازِ امام زمانی! سربازِ امام زمان که همه‌جوره هوای دلِ مادرش رو داره... مادرِ شما بدترین زنِ روی زمین هم باشه، ظلمِ عالم رو هم به شما بکنه، شما حق نداری دلش و بلرزونی! چه برسه به مادرِ مهربون و خیرخواهِ تو... پسرکم... فداییِ سیدعلی... شما چهل سالتم بشه، یه زن، عاشقِ چشم و ابروتم بشه... باز تنها کسی که تعفن و دستشویی تو رو هم دست می‌زنه و جمع می‌کنه، فقط مادرته... تنها کسی که یادش نمی‌ره گرسنه‌ته مادرته... تنها کسی که وسطِ مهمونی و درس و کار از تو یادش نمی‌ره مادرته... اصلا بابا! بیا همه رو فکر کنیم کسِ دیگه‌ای هم انجام می‌ده ولی به خدا تنها کسی که به تعفن و دستشوییِ تو هم با عشق نگاه می‌کنه مادرته... اون وقت تو این‌طوری ترسوندیش؟! جوونیش و پای تو می‌ذاره... موهای مشکیِ قشنگش و پای تو می‌ذاره... صورتِ تازه و صاف و روشنش و پای تو می‌ذاره... اعصابش و... وقتش و... تو نبودی مادرت یک ماه بیماری نمی‌کشید... نفس کم نمی‌آورد... از روزه که عشقشه محروم نمی‌شد... شما نبودی بابا مادرت کلی وقتِ خالی داشت... می‌تونست روی رساله‌ش کار کنه... می‌تونست کتاب بخونه... می‌تونست بره خونۀ نور و ساعت‌ها با نور از هرچی دوست داره صحبت کنه... شما و خواهر و برادرت نبودی بابا همین چهار تا چروکِ قشنگ هم روی صورتِ مادرت نبود... موهای سرش ریزش نمی‌گرفت... نیازی نبود نگرانِ این باشه که شام و ناهار چی درست کنه... کلِ عمر و وقتش و پای شما می‌ذاره که به ثمر برسین... به ثمر که رسیدین مادرِ پیرتون دیگه به چشمتون نمیاد... با دوستاتون میرین بیرون... خوشی‌ها و خنده‌ها رو می‌برین جای دیگه... خستگی و بی‌اعصابی رو میارین برای همین مادر... یحیی بابا! تو این کرۀ خاکی همۀ آدما تا وقتی می‌خوانت که بهشون نفع برسونی... که اگه روزی نفعی نرسونی می‌ذارنت کنار... باز تنها کسی که بی‌اعصاب و طلبکار و بداخلاقِ تو رو هم بی هیچ منفعتی دوست داره و روی چشمش می‌ذاره، همین مادره... یحیی بابا! اگه یه روزی خواستی جواب بدی ما شما رو به دنیا آوردیم و خودتون نخواستین، باید بگم نه! شما قبل از این دنیا یه جایی به خدا بله گفتی و اعلامِ آمادگی کردی که بیای این دنیا... سرِ بلۀ شما مادرت 9 ماه به زحمت افتاده... 9 ماه یحیی! مادرت 9 ماه به سختی نفس کشید... تب کرد ترسید... فشارش افتاد ترسید... ترسید که تو آخ نگفته باشی... پسرم! اشتیاقِ شما به دیدنِ دنیا، عمر و جوونیِ مادرت رو گرفته... ما هم به تو مشتاق بودیم و هستیم... ولی تنها کسی که قبول کرد برای اشتیاقِ خودش و شما از جون و جوونی و عمرش مایه بذاره، مادرته... حق نداری دلش و بلرزونی بابا... حق نداری نازک‌تر از گل بهش بگی بابا... بعد از من و برادرت، شما مردِ این زنی... این زن چروک و فرتوت هم بشه، جاش روی تخمِ چشمِ شماست... چون فقط اونه که دردِ دستش و یادش رفته و پاهای تو رو داده بالا و تعفنت و جمع کرده... چون فقط اونه که 9 ماه سخت خوابیده و سخت راه رفته و سخت نفس کشیده که تو سختی نکشی... اونه که دو سال شیرۀ جونش و مایۀ رشد و ثمره دادنِ تو کرده... بابا بارِ آخرت باشه این‌طور پریشونش می‌کنی... من و برادرت که نیستیم، شما باید مراقبِ مادرت باشی... شما باید حواست باشه خار به پاش نره... من زنِ جوان و زیبام و آوردم تو برّ ِ بیابون اول به امیدِ خدا، دوم به امیدِ امام زمان، سوم به امیدِ پسرام که عصای دستِ مادر و خواهرشونن... 

دیگه طاقت نمیارم... کنجِ روسریم و می‌گیرم روی دهنم که صدای گریه‌م و نشنوه... می‌دوم میام تو خونه و در و می‌بندم... 

گریه‌م که بند میاد دلم برای مادرم یه ذره شده... زنگ می‌زنم صداش و بشنوم... بعد از مادرم، به مادرِ شاگردبنّا زنگ می‌زنم... دلم می‌خواد از پشتِ تلفن بغلشون کنم... صورتشون رو غرقِ بوسه کنم... هنوز از مادرِ شاگردبنّا خداحافظی نکردم که شاگردبنّا و یحیی میان داخل... یحیی آروم تو بغلِ پدرشه... بیداره و دیگه گریه نمی‌کنه... بچه رو ازش می‌گیرم و یحیی شاد و خندون تو بغلِ خودمه... چیزی نمی‌گم که صداش و شنیدم تا این پست رو بخونه... فقط قدرشناسانه می‌رم براش یه چای تازه‌دم می‌ذارم که خستگی در کنه... میاد تو آشپزخونه و می‌گه بپوش بریم دکتر... هم خودت و معاینه کنه، هم یحیی رو، خیالمون راحت شه... مطمئنش می‌کنم طوریمون نیست... نه من، نه یحیی... با خنده به یحیی نگاه می‌کنم و می‌گم: فقط یه تشرِ محبت‌آمیزِ پدرانه می‌خواست :)

 

قاب دوم:

سحری خوردیم و ظرفا رو هم خودش شسته و رفته سرِ سجاده‌ش نشسته افتتاحش و بخونه... یحیی بغلش بود و خوابش برده و گذاشته‌ش جلوی سجاده‌ش... پسرکمون هم که کلی مشق داشت و تا دیروقت بیدار بود، سحری رو تو چرت خورده و نیمه‌خوابه... شاگردبنّا اجازه نمی‌ده کامل بگیره و کله‌گنجشکی می‌گیره، اما ذوقِ بچه رو هم کور نکردیم که نگیره اصلا، برای همین شکرِ خدا از اولِ ماه مبارک رو سحری بیدار بوده و بدونِ یک روز خوردن، کله‌گنجشکی ِ دقیق روزه گرفته و پا به پای ما اومده... حالام خسته و خواب‌آلود رفته سرش و گذاشته رو زانوی باباش و خوابیده... میرم بلندش کنم ببرم سرِ جاش که هم اون راحت باشه و هم شاگردبنّا به دعاش برسه، که نمی‌ذاره و زانوی باباش و می‌چسبه... شاگردبنّا هم بهم اشاره می‌کنه راحتش بذار... می‌رم دورم و جمع کنم که می‌بینم دخترمون هم رفته سرش و گذاشته روی اون یکی زانوی باباش و کنارِ سجادۀ پدرش دراز کشیده و چشماش و بسته... دلم براشون ضعف می‌ره... می‌رم عبای شاگردبنّا رو از دوشش برمی‌دارم و می‌کشم سرِ خودش و بچه‌ها و خودمم می‌شینم زیرش... تو دلم می‌گم خدایا ما رو زیرِ این عبا... روی این سجاده... دورِ هم نگه دار... ما رو زیرِ سایۀ افتتاح... تو آغوشِ مهر و محبتِ خودت حفظ کن... خدایا ما رو به بچه‌هامون ببخش و بیامرز... ما رو به صورتای پرمهرِ این بچه‌ها عاقبت بخیر کن... ما رو به محبتِ همسرم به ما، راضی و شاکر کن... ما رو لحظه‌ای به خودمون وامگذار... همین‌جور که با لبخند افتتاحش رو می‌خونه، زیرِ کسای پیغمبر، خدا رو به آلِ کسا قسم می‌دم و دعا می‌کنم همۀ مجردا یه ازدواجِ امام زمانی روزی‌شون بشه... همۀ بی‌بچه‌ها، بچه رزقشون بشه... همۀ بیمارها، خصوصا عزیزانِ دوستانِ بیانی‌مون شفا پیدا کنن... شبای تقدیره و همه‌مون سخت به دعای خیرِ هم محتاجیم... قراره یک سالمون رو بنویسن و امام زمان ارواحنا فداه مُهر کنن... کلی برای همه دعا می‌کنم و غرق در صدای افتتاح خوندنِ شاگردبنّا توی این قاب، قلبم آروم می‌گیره:

اللّٰهُمَّ الْمُمْ بِه شَعَثَنا... وَاشْعَبْ بِهِ صَدْعَنا... وَارْتُقْ بِهِ فَتْقَنا... وَکَثِّرْ بِهِ قِلَّتَنا... وَأَعْزِزْ بِهِ ذِلَّتَنا... وَأَغْنِ بِهِ عائِلَنا... وَاقْضِ بِهِ عَنْ مَُغْرَمِنا... وَاجْبُرْ بِهِ فَقْرَنا... وَسُدَّ بِهِ خَلَّتَنا... وَیَسِّرْ بِهِ عُسْرَنا... وَبَیِّضْ بِهِ وُجُوهَنا...