هربرت مارکوزه میگه: یک انسانِ تکساحتی به درد نمیخوره، انسان بااااااید چندساحتی باشه!
اگه ماجرای سعید رو در قالبِ وبلاگ میخوندیم، یعنی یکی از ماها سعید بود و بعد میومد زندگیش و مینوشت، مطمئنم علیهش چندین پُست بهروز میشد که بابا این داره دروغ میگه! چاخان میکنه و خیال کرده دنیا همون فضای مِتاوِرسیه فیلمای آمریکاییه! مطمئنم که علیهش چندییییین پُست بهروز میشد، چرا؟! برگردیم به جملۀ اول! چون ما آدمهای چندساحتی نیستیم! نمیخوایم باشیم! وَ اگه کسی پیدا شه که چندساحتی باشه و این رو هم جار بزنه، حسابی ما رو پیشِ خودمون شکسته! حسابی روی ما رو کم کرده و ما برای اینکه این شکستِ عظیم رو باور نکنیم، شروع میکنیم به دست و پا زدن و جیغ و داد کردن که آااااای مردم! این داره دروغ میگه ها! اصصصصلا چنین چیزی ممکن نیست! اما تهِ تهِ تهِ دلمون هزار ستون فرو ریخته که نه! ممکنه! وَ سعید سردشتی؛ همین آدمِ کمسوادی که دکتری و فوق لیسانسِ من رو نداره... کتابهای خفنی که من خوندم رو نخونده... همین آدم که تا خودِ 1400 زنده و سرِ پا بوده و غیر قابلِ تحریف... نمونۀ بدونِ انکارشه!
بیاین بیشتر روی خودمون رو کم کنیم! کتاب که نمیخونیم که تو لیستِ خوندههامون شماره بزنیم و با اون لیست هرجا رفتیم اعتبار گدایی کنیم که! قراره خوندنا به عمل برسه... و اگرنه فرقمون چیه با الْحِمَارِ یَحْمِلُ أَسْفَارًا؟! این همه خوندیم و خوندیم و خوندیم، همونقدر هم عمل کردیم و عمل میکنیم و عمل خواهیم کرد؟! من از این کتاب خوشم میاد چون رُکّه :) چون میزنه برجکِ هرچی ادعاست رو میاره پایین :) چون بیتعارفه و از اینکه مخاطبش نصفه و نیمه رهاش کنه ترسی نداره! حرفش و میزنه :) چه من و تو فالوش کنیم، چه آنفالوش :) وَ این خصلتِ خفن، واقعا در کُردجماعتِ ماست... خفنهای نترسِ شجاعِ صریحِ متوکّل... :)
داشتیم بیشتر روی خودمون رو کم میکردیم! چطوری؟ با ساحتهای بیشمارِ کتاب که اگه اینقدر سَرسَرکی و صرفِ یه اشاره ازشون نمیگذشت، حتما ما از شدتِ احساسِ کمبود و کم آوردن و شکستِ بهانهها، گوشه و کنارِ یک صفحهای سکته میکردیم!
کتاب، بیرحمانه با صدای معلمِ شهید؛ مرتضی مطهری شروع میشه... با صدای رسای شجاعت و آگاهی... بلافاصله و بیاونکه رحمی به ما بهانهزدههای پشتِ تقیه خوابرفته کنه، همون سؤالاتی رو میکوبه تو صورتمون که تهِ دلهای مسلمان اما بیایمانمون رخنه کرده: انقلاب کردیم که همهچیز درست شه! اما چی شد؟!
بعد درست وقتی که خیال میکنیم بَهبَه! قراره این کتاب هم به بهانههای ما دامن بزنه و سرِ کبکِ ایمانِ ما رو بیشتر در برف فرو کنه، درست وسطِ ذوق کردنمون از این سؤال، شَتَرَق! باکریِ شهیدِ مفقودالاثرِ نترسِ بیکلۀ مؤمن رو میاره که با جوابش صورتِ ایمانمون رو از سیلی سرخ کنه: "راست میگی! باید کار کنیم و اوضاع رو درست کنیم!"
خدای من! این اسمهای سهمگینی که صفحه به صفحه روبروی ما باز میشه رو چکارش کنیم؟! ما بهانهپرستهای تقیهاحکامِ بیبصیرت چه جوابی به صیاد و چمران و باکری و بروجردی بدیم؟! میدونی؟ تو دانشگاه درسایی که سخته رو به استادای تازهکار یا استادایی که فن بیان ندارن نمیدن... درسسخته، میشه برای اون استاد کلهگندههه که خیلی بارشه و هر کلاسی رو هم قبول نمیکنه و پروازیِ چندین دانشگاهِ خفنِ داخلی و خارجیه و کلاسش هم همیشه مملو از مستمع آزاده...
وقتی تو همون چند صفحۀ اول، چندین اسمِ سنگین ردیف میشه... یعنی بحث خیلی جدیه! یعنی درس؛ درسِ سختیه! یعنی فقط چمران باید میبود که این و به من بفهمونه... فقط باکری از پسِ روی زیادِ من برمیومد... فقط بروجردی... فقط صیاد... فقط مطهری... فقط این آدمهای چندساحتی بلدن چطور روی منِ تکساحتیِ پرمدعا رو کم کنن!
من از خودم با صدای بل________________ند به خدا پناه میبرم: اعوذ بالله مِن الشیطانِ الرجیم... وَ مِن نَفسی...
وَ تکیهزده به زمزمۀ مصطفی چمران پا به ساحتهایی میذارم که از صراحتِ تجلّیشون بر ایمانم وحشت دارم!
خدایا! مرا به خاطرِ گناهانی که در طولِ روز با هزاران قدرت عقل توجیهشان میکنم ببخش!
ساحتِ خانواده:
"ما رفتنی هستیم. باید زود ازدواج کنی و بچهدار شی... بچهها ماندگان و جایگزینِ ما میشن!"
چمران تمومش کن! من دارم زندگیِ مردی رو میخونم که جَوونیش به اسارت گذشته... به شکنجه... به زجر... به ناامیدی... به تحقیر و تخریب و ترور... چمران با من از زندگی میگی وقتی من دارم صفحه به صفحه مرگِ تدریجی رو مرور میکنم؟! چمران اینها توهمه نه؟! صفحاتِ این کتاب مالِ زمانیه که انقلاب نوپا بوده... موشک و پهپاد نداشته... واکسنِ کرونا نداشته... معدن و خط لولۀ صادراتی نداشته... قدرت نداشته... عزت نداشته... سواد نداشته... داروی درمانِ سرطان نداشته... لعنتی! سیمِ خاردار نداشته... کلی کلی کلی نداشته و جاش یه لیستِ بلندبالا داشته از اسامیِ گروههای مختلف که تو همین خاک و با همین زبان، مسلّح روبروی انقلابِ نوپاش بودن و تو به فکرِ ماندگان و جایگزین بودی و سعید سردشتی که صفحه به صفحه زندانی و زیرِ شکنجه بوده و همسرش زیرِ بارِ ترورِ شخصیتی و حیثیتی پیر شده، پنج تا بچه آوردن و پنج تا سعید و سُعدای دیگه برای آینده گذاشتن؟! چمران ما در رفاهیم! در امنیت! ما حالا در شورای حقوق بشر ریاست داریم و شرق رو زیرِ عبای انقلاب گرفتیم و غرب به دریوزگیِ ما افتاده و ما انقلابیها پشتِ آه و نالههای بیبصیرتی پنهان شدیم و از آینده سیریم که بخوایم به ماندگان و جایگزین فکر کنیم(!)
علی؛ یه پسرِ نوجوون، بدونِ موبایل... بدونِ توپ... بدونِ ورق و قلیون... بدونِ پول... بدونِ PS5... بدونِ وبلاگی که از بیبرنامگی مدام اونجا آنلاین باشه... بدونِ بیمسؤولیتی... بدونِ بیعاری... یهو میپره وسطِ صفحات که به رخِ ما پدرها و مادرهای دلسوزِ بیعقل بکشه که نباید پسرم و تنپرور بار بیارم که فرداروزی از مسؤولیت فرار کنه و به هزار بهانه ازدواج رو به تأخیر بندازه یا اگه ازدواج کرد به هزار بهانه آویزونِ خانواده بمونه و دخترِ بختبرگشته رو از زندگی سیر کنه... علی وسطِ صفحههای زندان و شکنجه و حیرت، روغنِ سوخته از زمین جمع میکنه و میبره به کرکرههای مغازهها میزنه و پولِ بازو درمیاره... پولِ حلالِ بازو... پولِ حلالِ مسؤولیتپذیری و خانوادهداری و خانوادهدوستی و ایثار و گذشتن از خود بدونِ هیچ منّتی... علی! یه نوجوون! که آخرش حجلۀ عروسیش، حجلۀ عزاش شد و عاقبت بخیر... عاقبت بخیر شد که ما پدر و مادرای دلسوووووزِ بیعقلِ امروزی، آه براش میکشیم که این حیفه! فقططط باید درس میخوند و پزشک میشد! یه پزشکِ تکساحتیِ بیدرکِ بهدردنخور که چون مسؤولیت و محبت یاد نگرفته، زیرمیزی گرفتن و تو بیمارستانِ دولتی عمل نکردن و بیاخلاقی با بیمارِ سر تا پا نیاز و درد رو فقط خواهد آموخت(!) علی؛ یه نوجوون... که شده مردِ هشت زن و بچه و یه پدرِ پیر!
ساحتِ رسانه:
یه زمانی معاویه گوسفندهای مردم رو میدزدید و چو مینداخت علی دزدیده! مردم باور میکردن و از علی بیزار میشدن...
بینِ این صفحات، فرزندانِ معاویه با لباسِ خلبانها گاو و گوسفندِ مردم رو دزدیدند و چو انداختن ارتشی و سپاهیهای انقلابی دزدیدن و مردم از انقلابیها بیزار شدن...
امروز هم معاویهصفتها، لباسِ روحانیت به تن کردن و سبز و بنفشِ ما شدن و جان و مال و امید و آیندۀ مردم رو غارت کردن و چو انداختن سیّدعلی غارت کرده... وَ مردم... همین مردمِ کتابخونِ نایسِ باشعورِ امروزیِ باسوادِ باکلاسِ دنیادیدۀ نسلِ هوشِ مصنوعی... باز هم باور کرده...
اوووووو کجاش و دیدی! اینجا مردمش از اعدامِ قاتلها غصهدار میشن و مذهبیصورتیهاش به مرجعیت میرسن و فتوا میدن فتحِ مکۀ پیغمبر با بخشش بود(!) معلومه این صفحاتِ رک و صریح رو تاب نمیارن چون کمگذاشتنها رو به رخ میکشه و فتواهای مندرآوردی رو رسوا میکنه!
ساحتِ روایت:
صفحاتِ هفتاد و هشت تا فرارِ سعید از زندان رو یادتونه؟! نویسنده داره از خودش روایت میکنه. اگه بیانی بود و وبلاگنویس، الآن کمِ کم بیست نفر علیهش پُست نوشته بودن که چه آدمِ مغرور و متکبّری! ببین نشسته وسطِ روایتِ یکی دیگه داره از خودش تعریف میکنه!!! چرا؟! چون اینقدر حقارتِ نفس باب شده که تاب نداریم یکی از نور بگه و نور نشونمون بده... چشم میدوزیم به انگشتی که سمتِ نور رفته و به جای نور، انگشته رو محو میشیم! ما کم گذاشتیم... ما از نور کم بهره بردیم... ما برای دویدن به سمتِ نور بهانه آوردیم... توجیه کردیم... دنیا رو مقصر دونستیم و خونواده و شرایط رو... معلومه تحمل نمیکنیم یکی تو بدترین شرایط... تو مخوفترین زندانها... تو بدترین شکنجهها... دستِ منبسطِ نور رو روی شونههاش نگه داشته باشه و هنوز از روزنهها نور ببینه و گرم شه و به بقیه هم بگه و نشون بده... معلومه حسادت میکنیم و قیل و قال!
ساحتِ ضرورت:
ما بستگی داره کجا باشیم(!) با کی باشیم(!) چرا باشیم(!) بابِ دلمون باشه یا نه(!) پولِ خوب بدن یا نه(!) به حرفِ ما بکنن یا نه(!) حرف، حرفِ ما باشه یا نه(!) معلومه کتاب و نصفه و نیمه رها میکنیم و دیگه دوسش نداریم وقتی برابرِ ما یکی رو آورده از کفِ کفِ کفِ جامعه، بدونِ شرایطِ خاص، بدونِ پول و امکانات و پارتی، بدونِ تحصیلات و منممنمِ ماها(!) یکی که تو هر موقعیتی باشه... تو هر شرایطی... سعی میکنه بهترین باشه! حتی وقتی همونایی که به خاطرشون زندانی و شکنجه و تحقیر شده، بهش شک دارن و میندازنش زندان... معلومه تحمل نمیکنیم صفحاتی رو که یکی با مهارت روبرومون ایستاده و به جای همۀ اون چیزایی که بالاتر نوشتم، به ضرورت توجه میکنه! هررررجا ضرورتی احساس کنه، به رنگِ ضرورت میشه! دلخواهش رو سر میبُره و دوست دارم_ ندارمهاش رو دور میریزه و بی هیچ چشمداشتی میچسبه به ضرورت!
اینجا آدم برای شناسایی کردن ضروریه؟ من هستم. بسمالله!
اینجا راننده آمبولانس ضروریه؟ من هستم. بسمالله!
اینجا ازدواج ضروریه؟ من هستم. بسمالله!
اینجا فرزندآوری ضروریه؟ من هستم. بسمالله!
اینجا تحملِ منافقین ضروریه؟ من هستم. بسمالله!
اینجا موندن در زندان ضروریه؟ من هستم. بسمالله!
اینجا فرار از زندان ضروریه؟ من هستم. بسمالله!
اینجا نیروی تخریب ضروریه؟ من هستم. بسمالله!
اینجا امدادرسانی ضروریه؟ من هستم. بسمالله!
اینجا امر به معروف ضروریه؟ من هستم. بسمالله!
اینجا معلم شدن ضروریه؟ من هستم. بسمالله!
اینجا دل کندن از خونواده ضروریه؟ من هستم. بسمالله!
اینجا موندن کنارِ خونواده ضروریه؟ من هستم. بسمالله!
ساحتِ غیرت:
"من
خاکِ
کشورم رو
با پول و
دینار و
دلار
عوض
نِ
می
کُ
نَم!"
این فریادِ بل_______________ندِ سعید تو دلِ صفحۀ صد و سیزدهِ کتاب بود!
ساحتِ عفّت:
دختری از کردستان عَلَم شد که روسریها از سرها بیفته... اونوقت همون علیِ ساحتِ خانواده... همون نوجوونِ مسؤولِ باتفاوت... همون نوجوونِ کُردِ خوشغیرت... سر از صفحۀ صد و شانزده بر میآره که فریبه! دخترِ بیحجابی که به اسمِ کردستان قربانیش کردن تا پیراهنِ عثمانِ فساد و فحشای خودشون کنن فریبه! کُرد روی حجابِ خواهرش خیلی حساسه... کُرد نمیذاره خواهراش تو کوچه همبازیِ پسرها شن... کُرد برابرِ منافقین میایسته چون از فساد و فحشا بیزاره!
منافقین جایی بینِ صفحاتِ شصت و سه تا شصت و پنج، نفسهای آخرشون رو کشیدن... رسوا شدن... سَقَط شدن... صفحۀ صد و هجده زیرِ پای کردستانِ غیورِ متدیّنِ ایرانمون خُرد شدن.
ساحتِ عزّت:
تمامِ یک زنِ کُرد... تمامِ سُعدا... تمامِ یک زنِ ایرانی... نه! اصلا تمامِ تمامِ یک زنِ مسلمان.
ساحتِ لقمه:
مُلِئَت بُطونُکُم مِن الحَرام؛ کلامِ همون امامِ مظلومیه که تا قیامت روزی مثلِ روزِ مصیبتِ ایشون نیست... لقمه مهمه! لقمه مهمه! لقمه مهمه! لقمه است که تعیین میکنه تو آدمی بشی که جای جلّاد و شهید رو عوض کنی یا نه... لقمه تعیین میکنه برای چه آدمی استوری بذاری و هشتگ ترند کنی... لقمه تعیین میکنه تو روحالله عجمیان باشی یا محمدمهدی کرمی... لقمه تعیین میکنه صدام حسین باشی و به خاکِ همسایه حمله کنی و بنویسی جِئنا لِنَبقی، یا قاسم سلیمانی باشی و برای نجاتِ همسایه بری و برای داعشی نامه بنویسی که حلالت کنه چون از خونهش چندروزی استفاده کردی... لقمه مهمه که بچههای خمینی میانۀ صفحۀ صد و بیست و سه، زخمی و گرسنه وسطِ شهرِ جنگزدهان اما دست به گلابیهای درختها نمیزنن چون مالِ مردمه... تا بادِ خدا نَوَزه و روزی رو از جایی که خیال نمیکنن برسونه، دست به مالِ مردم نمیزنن... چون لقمه برای عاقبت بخیر شدن مهمه!
ساحتِ الگو:
سوره باوه؛ تیزهوشی، توکّل به امدادِ غیبی، تاکتیک، استفاده از اختلافاتِ دشمن علیه خودشون، وَ...
گمنامی! حتی در صفحاتِ گوگل و کتابهای تاریخ!
ساحتِ تربیت:
نامهنویسیهای همین بیان رو مرور کنیم... حتما به پُستِ چند وبلاگ خوردید که نامهنویسی داشته... وَ اغلب پُستهایی که بعد از خوندنشون باید دلت برای ورودیِ ذهنت بسوزه و اینقدر استغفار کنی تا خروجیِ ذهنت نشه همون... garbage in ,garbage out! وَ در خوشبینانهترین حالت، مملو از بیهودگی!
حالا نامههای مردی که جوونیش در زندان و زیر شکنجه پا به سن گذاشته رو ببینیم! نق و ناله؟! ناامیدی؟! بیهودهانگاری و احساسگراییِ صرف؟! سیاهنمایی و تلخنویسی؟! بابا چی میگم! طرف نامههاش کنترل میشده، آیا میرسیده، آیا نمیرسیده! برمیداره برای خانوادهش مینویسه "سرآمدِ اخلاق باشید! مانعِ انحراف باشید! با خانواده همکاری کنید!" طرف دندههاش زیرِ شکنجه خُرد شده و زخمهاش عفونت کرده... اونوقت تو نامهای که چک میشه و رسیدن و نرسیدنش با خداست، امر به معروف و نهی از منکر کرده! معلومه مادر و پدرِ دلسوزِ بیعقلی که به بهای جایزه بچهش رو مجبور کرده یه سفره پهن کنه برای شام، این کتاب رو نمیتونه بخونه و زود خسته میشه و میذارش کنار! این کتاب ما رو با خودمون درمیندازه! نویسنده و سبکِ قلم و نوعِ کاغذ و سیاه و سفید بودنِ عکسها و ایراداتِ نگارشی و ویرایشی بهانه است! ما پای این کتاب تربیتِ فرزندمون به باد میره و به روی خودمون نمیاریم دوست داریم بخوابونیم زیرِ گوشِ روانشناسای غربی که حاصلِ توصیههاشون شده بچههای لوس و زودرنج و شکننده و عقدهای و بیتلاش و زورگو و پرخاشگر و افسردۀ ما! ما پای این کتاب تربیتِ خودمون بر باد میره که همین انسانهای تکساحتیِ آویزوونِ مدارک و مقالهها و خانواده و مال و اموالیم و بوی گندِ ادّعا و تکبّر سر تا پامون رو برداشته!
ساحتِ شجاعت:
نه خاطرۀ کودکی... نه انهدامِ توپکوره! فقططططط اینکه بفهمی "زرنگی از ما نیست، معبر با لطفِ خدا باز میشه!"
ساحتِ شهادت:
یه سیلیِ محکم از صفحۀ صد و پنجاه و سه به گوشِ هرکی به جای درس خوندن و تلاش کردن و جهاد کردن و ازدواج کردن و بچه آوردن و کار کردن و کار کردن و کار کردن، مدام التماسِ دعای شهادت داره؛
"دعا کن پیروز شیم و کسی کُشته نشه!"
ساحتِ اخلاص:
دلسرد میشیم مینویسیم اما فالو نمیشیم؟! دلسرد میشیم فالو میشیم اما موردِ پسند واقع نمیشیم و آنفالو میشیم؟! دلسرد میشیم لایک نمیگیریم؟! دلسرد میشیم دیسلایک میگیریم؟! دلسرد میشیم نویسندۀ فلان وبلاگ برای همه پیام میذاره اما به ما محل نمیده؟! دلسرد میشیم آدرس وبلاگمون لینک نمیشه؟! دلسرد میشیم از نور بنویسیم اما کسی از نورنوشتههای ما خوشش نمیاد؟! دلسرد میشیم پویش و بررسی میذاریم اما کسی لبیک نمیگه؟! دلسرد میشیم امر به معروف و نهی از منکر میکنیم اما اثر نمیکنه؟! دلسرد میشیم فحش و تهمت میشنویم؟! دلسرد میشیم بهمون ایرادهای بنیاسرائیلی میگیرن؟! دلسرد میشیم اونی که لینکش کردم و فالو، نه لینکم میکنه و نه فالو؟! دلسرد میشیم فلان ارگان کار میکنیم اما قدرمون رو نمیدونن؟! دلسرد میشیم دلسوزی میکنیم اما توهین برداشت میشه؟! دلسرد میشیم به خانواده محبت میکنیم اما اونا ذرهای تغییر نمیکنن؟! دلسرد میشیم با دوستمون مدارا میکنیم اما اون وقیحتر میشه؟! دلسرد میشیم با فامیل صلۀ رحم میکنیم اما اونا بددهنی میکنن؟! دلسرد میشیم از عزیزمون پرستاری میکنیم اما قدردانی نمیشیم؟! از هر کارِ خوب و خیری که شرعیه و دقیق دلسرد میشیم؟!
چون برای خدا نیستیم :) بیخود اما و اگر نچینیم و توجیه نیاریم! چون ما متکبّرین ِ خودخواهِ خودپسند برای خدا کار نمیکنیم!
صفحهش و یادتونه؟! اینکه کی گفته یادتونه؟!
"کار
برای
خدا
دلسردی
ندارد!"
تمام!
|| این دورِ سومِ کتابخونی خیلی به من چسبید! خیلی کِیف داد! پیر شدم پای این کتاب بس که به رُخم کشید هیچی نیستم و هیچ کار نکردم! هییییییییچ کار! سرشکسته شدم دیدم ایییییین همه تکساحتی و بهدردنخورم... صفحه به صفحه جون دادم بس که هی با خودم گفتم اگه من جای سعید بودم چه کار میکردم و جوابِ آبرومندی نداشتم... اما سعید هموطنِ منه... همسنگرِ منه... همجبهۀ منه... همباورِ من... همدین و هممسلک و همآیین و همفکرِ من... سعید؛ خودیه... دوسته... من انتخاب میکنم دوستم من و از خوابِ خرگوشیم بیدارم کنه تا اینکه زیرِ پای دشمن از خواب بِپَرم!||
|| اگه صفحات رو خواستید رجوع کنید، من کتابِ واقعی خوندم، نه مجازی. نمیدونم صفحاتش یکیه یا نه. تا میتونید کتابِ واقعی بخونید که هم بتونین صفحات و چک کنین، هم آدمها و بچهها به جای موبایل... کتاب دستتون ببینن :)||
|| تولدِ ولینعمتمون مبارکمون... اگه کسی مشهده، خواهش میکنم از طرفِ من و خانوادهم دورِ آقا بگرده و قربونصدقهشون بره و براشون غزلغزل شعر بخونه و به ذکرِ صلوات، گلبارونشون کنه...........||
|| نتایج این خوانش دستهجمعی: لینک||