در سایه‌سارِ مَحَبَّت

سارا و آقاناصر دیشب رسیدن. با سهیلا و سیمین و ساره و علی‌کوچولو. با مزدا دو کابینۀ آقاناصر که وقتی جاده‌ها و مسیرهای اینجا رو دیده، همون دیشب به شاگردبنّا گفت بیا ماشینامون و عوض کنیم و هرچقدر باید سر بدی، خُردخُرد هر وقت داشتی بده. آقاناصر گفت من فعلا حاشیه‌شهر فعّالم و با وانت کارم راه می‌افته. می‌خواستم جمعه برگردیم اما صبر می‌کنم شنبه شه، کارای اداری رو بکنیم و ماشینا رو به نام هم کنیم. من انگشت‌به‌دهان متحیّرِ مرامِ جهادیِ رفقای شاگردبنّا موندم باز... با این‌که سال‌هاست دیگه دیدم و شناختم اما هنوز هم متحیّر می‌شم و خدا رو شکر می‌کنم دنیا هنوز جای موندن و تحمل کردن و مبارزه داره... 

حالا ما یه مزدا دو کابینۀ قشنگ داریم :) همه فکر می‌کنن فقط دخترم خیلی ذوق کرد و خوشحال شد، اما من سنگین و رنگین خودم و نگه داشتم... و اگر نه از همه بیشتر منم که شادم... وانت کارمون و راه می‌نداخت اما به دردِ اینجا نمی‌خوره... هر وقت شاگردبنّا می‌رفت شناساییِ روستاها، من دلم می‌جوشید که وانته یه وقت بینِ راه نمونه... یه وقت تو بیابون کم نیاره... شوهرم تک‌وتنها گیر نکنه جای پرتی... خدا رو شکر... خدا رو هزار مرتبه شکر... به برکتِ مباهله و جانِ پیامبر صلوات الله علیه، چه برکتی به زندگیم رسید... الحمدلله ربّ العالمین... 

شام و خوردیم و دوروبر و جمع کردیم و نشستیم روی ایوان دورِ هم که برای فردا، یعنی امروز برنامه بریزیم که آقاناصر گفت نوبتِ سوغاتیاست. دختر و پسرم حسابی ذوق کردن و شاگردبنّا گفت داری از وطن میای، سوغاتی مالِ غریبه‌هاست، نه ما! آقاناصر گفت اتفاقا سوغاتیِ خودت از همه مخصوص‌تره... اومدیم داخلِ خونه و اوّل هدایایی برای بچه‌ها و من دادن و بعد هم یه جعبۀ چوبیِ خیلی خیلی زیبا گذاشتن وسط و آقاناصر گفت این هم برای شاگردبنّا... راستش ما به خاطرِ نوعِ کارمون، سفرهای عتبات و راهیان نور و اعتکاف و اینها، این جعبه‌ها رو از دور هم ببینیم می‌شناسیم و می‌فهمیم... حتی دخترم متوجه شد و یهو گفت وای! پرچمِ حرمه؟! وقتی آقاناصر و سارا در سکوت لبخند زدن، من و دخترم اشک‌هامون از جایی که نمی‌دونیم سر رسیدن و ریزریز از چشمامون ریختن... شاگردبنّا در سکوت بود... فقط بسم الله گفت و دست بُرد به جعبه... 

آخ که ما یک سال و نیمه از حرم دوریم... از مسجد... از مزارِ شهید... از زیارتگاه... از امامزاده... از ضریح... آخ که ما فقط یه اربعین داشتیم که متفاوت‌تر از تمووووووومِ اربعینای عمرمون بود و حسابی حضرت سیدالشّهداء علیه السلام، پارسال به ما نور دادن... نور... آخ که در این دوری و تحریمِ نور، چقدر این دو تا پرچم چسبید... آخ... همین الآن که دارم می‌نویسم جعبۀ پرچم‌ها کنار دستمه... روی میزِ کار... وَ داخلش... پرچمِ قبّۀ حضرت زینب سلام الله علیها از سوریه که هفتۀ پیش رسیده ایران... وَ پرچمِ گنبدِ سیدالشّهداء علیه السلام که یک روز قبل از حرکتِ آقاناصر به بلوچستان، رسیده ایران و دستشون... آخ... الحمدلله ربّ العالمین... نمی‌دونین چه نفسی کشیدیم... ما یک سال و نیمه نمازجمعه ندیدیم... هیئت ندیدیم... حسینیه ندیدیم... آخ که نمی‌دونین چه نفسی کشیدیم دیشب... آخ که نمی‌دونین چقدر چقدر چقدر چسبید... شاگردبنّا پرچمِ ارباب رو کشیده بود روی سرِ یحیی و براش روضه می‌خوند... ای سایه‌ات فتاده روی سرم، حسین... معنای واقعیِ اصول الکرم، حسین... لطفی که کرده‌ای تو به من، مادرم نکرد... ای مهربان‌تر از پدر و مادرم، حسین... آخ که شما در جوارِ حرم‌ها... در جوارِ مزارها... در جوارِ مسجدها... در جوارِ روضه‌ها و هیئت‌ها... نمی‌دونین ما چه نفسی کشیدیم... چه نفسی کشیدیم... چه نفسی کشیدیم... الحمدلله ربّ العالمین... 

امروز صبح به برکتِ مباهله و جانانِ پیامبر صلوات الله علیه... به برکتِ پرچم‌ها... دیدم برام ایمیل اومده... استادم بودن... دیروز صبح فصل سوم رو براشون ارسال کردم و امروز صبح برام دو جمله فرستاده بودن...

is masterpiece... 

Call me as soon as possible...

وقتی تماس گرفتم ایشون نمی‌تونستن خودشون رو کنترل کنن و به شدت هیجان‌زده و کیفور بودن... می‌گفتن این فصلت با قبلیا فرق داره... چه کار کردی؟ چقدر وقت گذاشتی؟ وَ راستش من دیدم نامردیه از همسرم چیزی نگم... برای استادم ماجرایی رو که شما می‌دونین تعریف کردم... و استادم مشتاق شدن همسرم رو ببینن که گفتم هر وقت مشهد اومدیم حتما خدمت می‌رسن... وَ این فصل بدونِ هیچ ارجاعی، پذیرفته شد و استاد گفتن فصل چهار رو شروع کن و امید داشته باش که شهریور دفاع کنی... البته شاگردبنّا گفت به شهریور فکر نکن، به کیفیت و سرعتِ عمل فکر کن. وقت تلف نکن، بهترینت رو بذار پای کار، ان‌شاءالله خودش به شهریور می‌رسه، هدفت زمان نباشه. این بار با شرمندگی فقط گفتم چشم :) باید برای همسرم یه هدیه بگیرم... باید قدردانی کنم... جای نِق‌هام رو پُر کنم... 

صبح بعد از نماز شاگردبنّا و آقاناصر رفتن بیرون. ما دوباره خوابیدیم. دیشب تا دیر بیدار بودیم و دور هم و خسته بودیم همه. ساعتای هشت_هشت و نیم با اومدنِ مردها بیدار شدیم. دیدم شاگردبنّا یه باندِ خیلی بزرگ اندازۀ دخترم همراهشه. گفتم این چیه؟ گفت یادته دخترمون می‌گفت دلم می‌خواد با صدای خیلی بلند یه موسیقی گوش بدم و جیغ‌جیغ کنم، ولی دینم بهم اجازه نمی‌ده همسایه‌ها یا دوروبرم و برنجونم؟ گفتم آره! گفت این و گرفتم هیجانش و تخلیه کنه :) گفتم خب اینجا؟ همسایه‌ها؟ درسته چیزی نمی‌گن به ما و احتراممون و دارن ولی... که پرید بین حرفم و گفت اینجا؟! خانوم این چه حرفیه؟ من تو اتوبوس هندزفری نمی‌ذارم مبادا بغل‌دستیم از صداش برنجه، اون‌وقت فکر کردی اینجا این و روشن می‌کنم؟! با تعجب گفتم پس چی؟! گفت پاشین جمع  کنین می‌خوام ببرمتون حرّا. خودم و ناصر و ملّا هم می‌ریم دریا که جزیره فقط دستِ شما خانوما باشه. هم بتونین حجاب دربیارین، هم جیغ‌جیغ کنین. 

باز هم همه فکر می‌کنن دخترم از همه بیشتر شاد شد، اما فقط شاگردبنّا دید که من چه ذوقی کردم :)) عینِ یه دختربچۀ دبیرستانی :)) بعد از تولّدِ یحیی دیگه نشده بود که بریم حرّا. وَ من بی‌نهایت اون یه تیکه جزیرۀ کوچولویی که از آب زده بیرون و وسطِ دریاست و هیچ‌کس هم جز محلی‌ها بلدش نیست و سراغش نمی‌ره رو دوست دارم... 

نور و مادرِ جرجیس و عایشه رو هم صدا زدیم و وسیله برداشتیم و باز با یه کارتن خشک‌بار و برنج و روغن برای ملّا، راه افتادیم رفتیم لبِ دریا. از اونجا هم سوارِ قایق شدیم و رفتیم حرّا. اسمش حرّا نیست ها، چون بافتِ جنگلیِ حرّا داره ما بهش می‌گیم حرّا و اگرنه چون یه تیکه خشکیِ کوچیکه که از دریا زده بالا و جای سکونت هم نیست، اسم هم نداره. صیّادا و محلی‌ها فقط بلدشن. روی هم رفته اندازۀ یه محله است یا یه روستای کوچیک. اما بافتِ حرّاییِ بسیار زیبایی داره و از دنیا هم دوره دیگه... مثلِ شهرِ پشتِ دریاهاست که سهراب می‌گه :)... سارا و دختراش این‌قدر از حرّا ذوق کردن که گمان کنم تو عمرشون تا حالا چنین جایی ندیده بودن :) ماجرای ربطش به یحیی رو هم براشون تعریف کردیم و سارا یحیی رو بعدش بغل گرفته بود و هی می‌بوسیدش... جای همه‌تون سبز... اگر دلتون خواست، دعا می‌کنم به زودی یه حالِ خوبِ حسابی روزی‌تون بشه... شاگردبنّا مخالفِ متن و عکس با همه مگر به ضرورت، اما من می‌خوام عکسِ حرّا رو هم براتون بذارم چون واقعا اونجا یادتون بودم... چند تا از دخترا و خانومای بیان رو واقعا یاد کردم و دلم خواست شما هم اینجا بودید و کفشاتون اینجا جفت بود :)

مردها و پسرهامون رفتن و قرار شد دور اما در دیدرسِ جزیره باشن که اگر کاری پیش‌آمد کرد، خبردار شن. جزیره آنتن نداره و واقعا از دنیا دوره دوره :) اونا که رفتن دریا، دخترا چادراشون و درآوردن، روسری‌ها رو، موهاشون و افشون کردن و مجلس زنونه شد :) باند و که شاگردبنّا برامون به‌راه کرده بود روشن کردن و ابوذر روحی گذاشتن :) من یه دخترم :) ولولۀ حامد زمانی :) ریحانۀ حسین حقیقی :) پرچم بالای حسین حقیقی :) یحیی پرچم بالا رو خیلی دوست داشت :) وقتی تموم می‌شد و دخترا موسیقیِ دیگه‌ای می‌ذاشتن، بدجنس می‌نداخت سرِ گریه که دوباره پرچم بالا رو براش بذاریم :) سیمین می‌گفت یحیی رو هم باید با مردا می‌فرستادیم بره، این بلا مونده مجلسِ زنونه :) مجبور می‌شدن دوباره براش پرچم بالا بذارن با آخرین ولوم :)) دخترای خوبِ تهرانی‌مون امروز عصر تجمع دارن استادیوم، ما هم صبح حرّا استادیوم داشتیم و حسابی جیغ‌جیغِ دخترا هوا بود :)

وقتی برگشتیم، مادرِ عایشه ما رو دعوت کرد ناهار. حسابی غافلگیر شدیم. اولش شاگردبنّا قبول نمی‌کرد، اونا دستشون خیلی تنگه... خیلی در مضیقه‌ان... اما وقتی درِ خونه رو باز کرد و سفرۀ پهن‌شده رو نشونمون داد، ما واقعا از خجالت مُردیم... از ذوق... از عشق... از همۀ حس‌های خوبِ دنیا... عکسِ سفره و نمی‌ذارم که دلتون غذا بخواد... دلتون بسوزه... نه! من این عکس و می‌ذارم که بگم دیالوگِ الناز شاکردوست تو شبی که ماه کامل شد به خدا حقیقته! بلوچ اینه... بلوچ مهمان‌نوازه... بلوچ مهربانه... بلوچ خودش دستش تنگه اما سفرۀ مهمانش رنگیه... مادرِ عایشه وقتی داشت به شاگردبنّا می‌گفت مهمانِ شما، عزیزِ ماست، من اشکام ریخت... بغلش کردم و بوسیدمش... اما نتونستم توضیح بدم اشک‌هام به خاطرِ چه مفهومِ فرادرکیه... مفهومی که حتی نمی‌تونم به کلمه اسیرش کنم و برای شما بنویسم... این سفره تو یه آلونک انداخته شده که کلِ زندگیِ مادرِ عایشه است و بچه‌هاش... عایشه رو قبلا نوشتم و می‌شناسید... این سفره، سفرۀ یه خونوادۀ زیرِ خط فقره اما با عزّت و آبرو... با قلبی به پهنۀ عمّان... 

هنوز دوست داشتم بنویسم، اما دخترا بیدار شدن. از خونۀ عایشه که اومدیم، همه خسته و لِه خوابیدن و شاگردبنّا آقاناصر و بُرد روستای شیرین و بهش نشون بده و برای اونجا هم برنامه بریزن و اگر شد گروه‌شون تابستون بیاد اونجا. هفتۀ آینده هم مهمان‌داریم و تازه‌‌عروس و داماد قراره بیان خونه‌مون. برادرِ شاگردبنّا و خانمشون. خدا رو هزار مرتبه شکر.

امیدوارم لبتون خندون باشه و دلتون شاد و همیشه شاکر... همیشه و در هر حال. 

مباهله مبارکمون. 

منم علی‌علی :)

    متمایل به عروج

    توجّه! توجّه! 

    لطفا حتما این پُست را با صدای نجواگونه بخوانید! آرام و بسیار آرام! شمرده شمرده و با صدایی شبیه به پِچ‌پِچه! جوری که تکیه و تأکیدِ بیشتر، روی لب‌خوانی باشد، نه روی آوای حرف‌ها! بی‌سر و صدا و آهسته بخوانید! آهسته در سرعت... آهسته در آوا! 

     

     

    ساعت از یکِ ظهر گذشته است. امّ‌یحیی روی رساله‌اش کار می‌کرد که رفتم دیدم گوشۀ اتاقِ کار، خوابش برده. دیدم دخترم هم خزیده به آغوشِ مادرش و نیمه‌خواب است و چشم‌هایش از هوش می‌روند و به هوش می‌آیند. فایلش را ذخیره کردم و لپ‌تاپ را خاموش. در ِ اتاق را بستم که سر و صدایی بیدارشان نکند. هر دو هشیار می‌خوابند و به پروازِ پشه از خواب می‌پَرَند! پسرم را با سعید فرستاده‌ام چَرا. سعید شِوانگ نیست، یعنی خودش رَمه‌دار نیست، رَمۀ مردم را نگه می‌دارد، هُشتر (شتر)... اَپس (اسب)... گوسک (گوساله)... گورک (برّه)... شِنِک (بزغاله)... . پسرم را فرستاده‌ام با سعید که بُزی‌ها را ببرد هوایی بخورند، دشتی ببینند، کمی بدوند، هوایی تازه کنند. پسرم را فرستاده‌ام با سعید که صحراهای بیشتری را ببیند، بدونِ پدر، دنیا را درنَوَردد، مرام و مسلکِ چوپانی بگیرد؛ همیشه سبک‌بار باشد و عازم... صبور باشد و شجاع... با کفِ نانی سیر شود و از جوی‌های روان سیراب... پسرم را با سعید فرستاده‌ام حَرا، نه چَرا! که بیابان، پیامبرپرور است و طورِ تجلّی... که سعید، خضرِ آداب‌دانی است و موسی‌شناس! پسرم را فرستاده‌ام بیابان... همین ساعتِ داغ و عطشناکِ بلوچستان... که از بَرَهوت‌ها به دلشوره نیفتد... دل ببندد به خُنکای شب‌ها و آسمان و ستاره‌ها... که تلخی و گَزَندگیِ ظهرِ بیابان را به امیدِ آن ستاره‌های نزدیکِ دست‌یافتنیِ شبِ همان بیابان... تاب بیاورد و به استواری و مردانگی، با عزّت و قناعت و شُکر، پشتِ سر گذارد... 

    خودم نشسته‌ام میانِ نشیمنِ خانه. لپ‌تاپ باز است... نزدیکِ پانزده پنجره و فایلِ روی آن باز است... دوروبَرَم چند کتاب باز است... صفحۀ موبایل باز است... ایتا و گفتگوی همکارم که ویس‌های توضیحی‌اش را می‌شنیدم باز است... سرِ قندان از وقت و بی‌وقت دستبُردِ من به قندها و چایِ کنارش برای ساعت‌ها کار کردن و هشیار کار کردن، باز است... درِ خانه، نیمه، اما باز است... وَ چشم می‌چرخانم و می‌بینم چشم‌های یحیی هم باز است! کِی بیدار شدی جانِ بابا؟ 

    یحیی کنارِ خودم خوابش بُرد... وقتی جایش را گذاشتم میانۀ کتاب‌ها... روی گل‌های حسابی‌شکُفتۀ مرکزِ قالی... وقتی در تلاش بود صفحاتِ یکی از کتاب‌هایم را مچاله کند و هنوز برای دست‌های کوچکش زود بود... حالا کِی بیدار شده و صدایم نکرده نمی‌دانم! 

    نگاهش می‌کنم... سرگرمِ نور است... رگۀ باریک، اما پرقدرتی از آفتاب که از نیمۀ بازِ درِ خانه سَرَک کشیده و درست از جایگاهِ یحیی عبور کرده و یحیی را انگار در خود بلعیده... دست و پایش را به تقلّا در نور حرکت می‌دهد و دنبالِ گرفتنِ ذره‌هایی‌ست که در نور به چشم می‌آیند... نور محوش کرده... پدرِ تاریکش به چشمش نمی‌آید... چه ذوق می‌کنم که نورشناس است و تاریکی، حتی اگر پدرش باشد، گمراهش نمی‌کند... 

    موهای خرمایی‌اش در نور بیشتر می‌درخشد... صورتش قرصِ قمر شده... به چشمِ بابا؛ زیباتر... شیرین‌تر... خواستنی‌تر... کِی بیدار شدی موحناییِ بابا؟ 

    موبایل را برمی‌دارم و بی‌خبر چندین بار یحیی را در تصویرِ تاریخ ثبت می‌کنم... دوباره برمی‌گردم به کار... به فایل‌های بازشده... به ویس‌های همکار... اما أَوْلَادُکُمْ فِتْنَه... دلم را بُرده... این مشغولِ نور بودن و هی به ذره‌های رقصان در رگۀ نور لبخند زدن، دلم را بُرده... لپ‌تاپ را کنار می‌زنم... به آرامی خیز برمی‌دارم و خم می‌شوم روی صورتش... زده‌ام به دلِ نور... ذره شده‌ام... در دلِ نور... روی صورتِ یحیی...

    حالا که در نور غرق شدم، بابایش هم دیدنی شده... نگاهم می‌کند... وَ خندۀ از تهِ دلی... 

    دست‌هایم را به آرامی کنارِ صورتش می‌گذارم... انگار که صورتِ یحیی آب باشد و من، تشنه... صورتش را میانِ دست‌هایم گرفته‌ام و گونه‌های لطیفش را به دست‌های زمختم نوازش می‌کنم... 

    چشمش به بابا افتاده... شروع کرده به حرف زدن... با زنده‌ترین زبانِ دنیا... 

    دَ دَدَ... عا... دَدَدَ دَ... دّی... عا... بُب... غّغّغّا... دَدَدَدَ دَب! 

    هیییییییش! آرام! آرام پسر! 

    با پِچ‌پِچه با او صحبت می‌کنم... مثلِ شما که با پِچ‌پِچه دارید مرا می‌خوانید! 

    هیییییییییییس! مامان‌جان خوابه! خواهرجان خوابه! آرام صحبت کن! آرام، جانِ بابا! 

    انگشتِ اشارۀ دستِ چپش را دورِ لب‌هایم می‌چرخاند... وقتی با صدای آرام با او صحبت می‌کنم، روی لب‌خوانی تمرکز می‌کند... چنان مرا بادقّت گوش می‌کند و نگاه، که تمامِ تنهایی‌های دنیا برایم بی‌معنا می‌شود... 

    من به دستش نگاه می‌کنم... به آستینِ لباسش که دورِ مُچش کِش دارد... مثلِ روزه‌های دوشنبه... مثلِ اذانِ نمازِ عصرِ مسجدِ روستا... مثلِ توضیحاتِ کاریِ همکار... 

    پدر و پسر، در دلِ نوریم... 

    یُخرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النّور...

    وَ خوشا به حالِ گیاهان که عاشقِ نورند... وَ دستِ منبسطِ نور، روی شانۀ آنهاست...

    نه!

    وصل ممکن نیست!

    همیشه فاصله‌ای هست!

    اگرچه منحنیِ آب، بالشِ خوبی‌ست برای خوابِ دل‌آویز و تُردِ نیلوفر...

    همیشه فاصله‌ای هست... 

    چشم‌هایش قفل شده روی لب‌هایم... انگشتِ اشارۀ دستِ چپش، در هوا مانده... انگار برنارد آمده و دکمۀ ساعتش را زده... زمان ایستاده... زمین متوقّف... نور از جریان افتاده و راکد روی صورتِ من و یحیی... ذره‌ها اما... 

    ادامۀ حرفم را طلب می‌کند... به سکونِ طولانیِ نگاهش روی حرکتِ لب‌هام... 

    لب‌هایم را به انگشتش می‌چسبانم... وَ شمرده شمرده... نجواگونه... می‌گذارم سهرابِ سپهری توصیه‌اش را بگوید:

    دچار باید بود! 

    وگرنه زمزمۀ حیرت

    میانِ دو حرف

    حرام خواهد شد! 

    وَ زمان جاری می‌شود... زمین می‌چرخد... نور به جریان می‌افتد... ذره‌ها اما... 

    به آرامی کنارش دراز می‌کشم... صورتم را به صورتش می‌چسبانم... تقلّا می‌کند که مرا ببیند... لب‌هایم را به نرمۀ ظریف و در نور، صورتی‌شدۀ گوشش می‌چسبانم... از تماسِ لب‌هایم با لالۀ گوشش، دلش قرص می‌شود که منم... بابا... می‌خندد... با صدایی به ظرافتِ امواجِ کنارۀ ساحلِ حرّا... همان‌جا که یحیی مبعوث شد... 

    با موجِ خنده‌اش، فرشِ دلم را آب می‌بَرَد... بغض می‌کنم... کنارِ گوشش زمزمه می‌گیرم... نوای حسین علیه السلام را... آن‌گاه که علیِ تب‌دارش را به سینه چسباند... و کنارِ گوشِ فرزند زمزمه کرد...

    بِحَقِّ یس...

    وَ الْقُرآنِ الْکَرِیم...

    وَ بِحَقِّ طه...

    وَ الْقُرآنِ الْعَظِیم...

    موجِ صدای یحیی‌ست که از دلم جوشیده و ساحلِ چشمانم را پشتِ سر گذاشته و از گوشۀ چشمم فروریخته تا کنارۀ گوشم که خمیده سمتِ یحیی... خیسیِ چشم‌م خورده به خشکیِ پیشانی‌اش... تقلایی می‌کند و سر و دستی تکان می‌دهد و نگرانم شده... دستم را از روی گونه‌اش برمی‌دارم و روی قلبش می‌گذارم... نوای حسین علیه السلام را ادامه می‌دهم... 

    یا مَنْ یَقْدِرُ عَلَی حَوائِجِ السّائِلِین...

    یا مَنْ یَعْلَمُ ما فِی الضَّمِیر...

    یا مُنَفِّسَ عَنِ الُمَکُرُوبِین...

    یا مُفَرِّجَ عَنِ الْمَغْمُوْمِین...

    یا راحِمَ الشَّیْخِ الْکَبیر...

    یا رازِقَ الطِّفْلِ الصَّغِیر...

    وَ ذره‌ها به غَلَیان می‌افتند! 

    قیامت می‌شود! قیامت! 

    جریانِ نور شدت می‌گیرد... ذره‌ها سرگردان‌تر... حیران‌تر... در دلِ نور، این‌سو و آن‌سوتر... یحیی بی‌تاب‌تر... می‌خواهد چهره‌ام را ببیند... ظلمت اما به کارش نمی‌آید...

    عبور کن از بابا... عبور کن از دلت... عبور کن از تاریکی... تو از نوری بابا... به نور برمی‌گردی... 

    یا راحِمَ الشَّیْخِ الْکَبیر...

    یا رازِقَ الطِّفْلِ الصَّغِیر...

    دست‌های کوچکش را به محاسنم گره می‌زند... لب‌هایم را که روی لالۀ گوشش گذاشته‌ام، به پیشانی‌اش می‌رسانم... می‌بوسمش... چه پیشانی‌اش داغ شده... شاید لب‌های خودم... گُر گرفته‌ایم هر دو...

    یا راحِمَ الشَّیْخِ الْکَبیر...

    یا رازِقَ الطِّفْلِ الصَّغِیر...

    خم می‌شوم روی صورتش... صورتم را که می‌بیند، آرام می‌گیرد... بی‌خنده اما... 

    دو تا دست‌هایش را در نور بلند کرده... دورِ صورتِ من می‌چرخاند... حالا اوست که صورتم را میانۀ دست‌هایش می‌خواهد... 

    یا راحِمَ الشَّیْخِ الْکَبیر...

    یا رازِقَ الطِّفْلِ الصَّغِیر...

    دارد با دست‌هایش... با دست‌های ظریفش... بابا را آرام می‌کند... من از چشم‌هایش می‌خوانم که حالا او به من می‌گوید؛ محاسن‌حناییِ من! 

    آه! 

    یا راحِمَ الشَّیْخِ الْکَبیر...

    یا رازِقَ الطِّفْلِ الصَّغِیر...

    دو تا ذره‌ایم... در پناهِ نور! 

    دو تا ذره‌ایم... در کشاکشِ ظلمت! 

    دو تا ذره‌ایم... افتاده به پای ذبیح‌الله الاعظم! 

    یا راحِمَ الشَّیْخِ الْکَبیر...

    یا رازِقَ الطِّفْلِ الصَّغِیر...

    کفِ دستِ راستش را روی لب‌هایم می‌گذارد... دعوتم می‌کند به خاموشی... 

    دو تا ذره‌ایم... بی‌طاقت‌شده در هجومِ حقیقت! 

    کفِ دستش را بوسه می‌زنم... به نرمی، مچِ دستش را می‌گیرم و به صورتِ موج‌زده‌ام می‌چسبانم... 

    گفتم روی مچِ لباسِ یحیی، کِش دارد؟ مثلِ کشاکشِ ظلمات... مثلِ نبردِ نور و تاریکی... مثلِ سرگردانیِ ذره‌ها... مثلِ فهمِ حقیقت... مثلِ صبرِ خدا... 

    یا راحِمَ الشَّیْخِ الْکَبیر...

    یا رازِقَ الطِّفْلِ الصَّغِیر...

     

    ده کیلومتر تجمعِ خط‌خطیِ مرآت!

    1. خدا قوت به هرکی تو این جشنِ ده کیلومتریِ غدیر حتی قدّ یه سر سوزن نقش داشته... این‌که سر و صدای یه عده درومده، یعنی کارتون خیلی درست بوده... خیلی خفن بوده... خیلی به‌جا و مؤثر بوده... یعنی هدف دقیق بوده و تیر و درست انداختین و خورده جایی که باید و حسابی هم دردشون اومده... :) از دیروز هر وقت فرصت نفس کشیدن دارم، گوشی و می‌گیرم دستم و عکسا و کلیپا و فیلمای مهمونیِ ده کیلومتری و می‌بینم... هزار مرحبا به هرکی این مهمونی ایده‌ش بوده... هزار مرحبا به هرکی بودجه‌ش و جور کرده... هزار مرحبا به هرکی اجرایی و عملیاتیش بوده... هزار مرحبا به هرکی مراقب و انتظاماتش بوده... هزار مرحبا به هرکی که قدّ یه مُهره پیچ دادن برای سرِ پا کردنِ یه موکب، تو دیروزِ ده کیلومتر، مؤثر بوده... خدا حفظتون کنه... خدا زیادتون کنه... 

     

    2. اگه تهران بودم حتما و حتما هم دیروز تو ده کیلومتر بودم، هم پنج‌شنبۀ هفتۀ دیگه برای تجمع دختران انقلاب همکاری و هر کاری ازم برمیومد براشون می‌کردم. خانم بهاره جنگروی! تقریبا این روزا هر چند روز تو خونۀ ما صحبت از شماست... شما رو زیاد به دخترم نشون می‌دم... کارتون رو... هدف‌تون رو... پوشش‌تون رو... دغدغه‌تون رو... شجاعت و جسارت‌تون رو... امیدتون رو... وظیفه‌شناسی‌تون رو... دقیق و به‌جا و تمیز و باسلیقه کار کردن‌تون رو... بدون تحریف تلاش کردن‌تون رو... تبیین‌تون رو... اهلِ بهانه نبودن‌تون رو... خدا حفظتون کنه... خدا زیادتون کنه... اغلب پای ثابتِ دعاهامین که خدا زیادتون کنه... مرحبا به شما! طیب الله انفاسکم! 

     

    3. پسرِ خط‌خطی :) از شروعِ اعتراضاتِ مردمِ بدبختِ فرانسه به حکومتِ فاسدشون، جذاب‌ترین و حال‌خوب‌کن‌ترین وبلاگی که روزی چند بار بهش سر می‌زدم تو بودی پسر :) بارک الله! حافظه و هوشِ سیاسیت بیسته :) خدا حفظت کنه... خدا زیادت کنه... از ته دل دعامه که خدا به برکتِ ازدواج و پدر شدن، زیادت کنه :) طیب الله انفاسکم! 

     

    4. وبلاگ دوست و برادرمون آقای مرآت، یه پلاک جابه‌جا شده. فعلا اینجا از کلامِ ایشون بهره ببریم. خدا حفظ و زیادشون کنه. چراغ و هرجا بذاری، کارش و می‌کنه؛ ظلمت رو می‌شکافه و روشنی می‌بخشه. 

    نذرِ آزادیِ فرانسه!

    یادتونه یه وبلاگایی تو اغتشاشاتِ زن، زندگی، بردگیِ 1401 تند و تند به‌روز می‌شدن و تحلیل‌های برخط می‌دادن و چه گریبانی چاک می‌کردن؟! قطعا یادتونه و یادشونه :) خیلی‌هاشون اینجا رو هم می‌خونن :) آره! تو :) خودِ خودِ خودت :) آخرین عرعرهایی که از طویلۀ فکرت خارج شد، مالِ روزایی بود که اربابات هجوم آورده بودن به مدارسِ دخترونه و می‌خواستن شکست‌شون تو ماجرای دختره مهسا امینی رو لاپوشونی کنن :) بعد از اون دیگه تو صفِ تراپی‌هایین و انرژی‌درمانی و دنبالِ گشودنِ چاکراهاتون که یه‌وقت سکته نکنین :) آقای رئیسی که دِقِّ‌تون داده و کثافت‌کاری‌های ارباباتون مثلِ علی کریمی هم خفه‌تون کرده و خووووب خزیدین تو لونه‌هاتون :) البته این‌که فرانسه هم ریخت و سیستماتون و از پایگاه‌تون جمع کرد، بی‌تأثیر نیست :) آی امان از آقای رئیسی و دیپلماسیِ شش‌کلاسه‌ش که دمار از روزگارتون درآورده، امان :))

    این روزا که تو فرانسه مهسا امینی ِ واقعی کشتن و مردمِ واقعیش دارن اتوبوس آتیش می‌زنن و تجمعاتِ واقعیِ میلیونی دارن و خلاصه دیدن که چگونه گور بهرام گرفت :) من این پُست رو نگه داشتم... نگه داشتم... نگه داشتم برای امشب! 

    امشب، شبِ سیاسی و مهمیه! پیامبر حاکم تعیین کردن برای جامعۀ اسلامی! روی اونا که می‌گفتن دین از سیاست جداست، کم شد! خبر باید از غدیر به گوشِ همۀ عالمیان تا قیامت برسه! که چی؟! 

    با آلِ علی هرکه درافتاد؛

    وَرافتاد! 

    :)))

     

    و اما بعد؛

    از سرِ شب، پشتِ درِ حمامِ خونۀ ما ترافیکه... دونه به دونه رفتیم حمام و غسل کردیم... حمامِ یحیی هم همین سه‌ربعِ پیش تمام شد... همه لباسِ نو تن کردیم و عطر و شونه زدیم... خونه رو شنبه شروع کردیم تکوندن... یه خونه‌تکونیِ اساسی که به چشمِ همۀ اهالی اومد... حالا هم خونه برق می‌زنه... هم ما... دل‌هامون و سپردیم به صاحبِ امشب و فردا و همۀ فرداهامون تا قیامت... دل‌هامون و سپردیم به صاحبش... به آقای تاکستانِ نجف... 

    عود روشن کردیم... شمع... شرشره‌های دست‌سازِ بچه‌ها رو به در و دیوار و ایوان آویزون کردیم... سفره پهن کردیم وسطِ خونه... شکلات و شیرینی و شربت روش چیدیم... تا سه روز قراره این سفره تو خونۀ ما پهن باشه... تا سه روز قراره درِ حیاطِ ما باز باشه... تا سه روز قراره صبحانه و ناهار و شام چشم به‌راهِ هر کسی باشیم که قدم سرِ چشمِ ما بذاره... 

    بعد از این پست، می‌شینیم دورِ سفره... قراره امین‌الله بخونیم... بعد از زیارت می‌ریم حیاط... دیگِ آش رو به‌راه می‌کنیم... فردا صبحانه قراره آش به اهالی بدیم... این‌قدر اهالی شوق دارن که حتی چند نفری گفتن برای دیگ هم میان... یعنی قراره تا صبح سرِ دیگِ ولایت باشن... بله! بله! اهلِ سنّتن اما جانِ ما هستن... مشتاقن به این دیگ... به این صبحانه... به این آش...

    آشی که شش ماهه براش برنامه ریختیم... از هر حقوقی که اومد به خونه، یک/چهارمش رفت بینِ صفحاتِ سورۀ واقعه... یعنی یک/چهارمِ حقوقِ من... یک/چهارمِ سهمِ ام‌یحیی... یک/چهارمِ پول تو جیبیِ دخترم... یک/چهارمِ پول تو جیبیِ پسرم... و یک/چهارمِ روزیِ یحیی... قطره قطره جمع شد تا فردا بریزه به دریا... 

    قراره فردا ابوبکرها و عُمرها و عثمان‌های زیادی سرِ سفرۀ امیرالمؤمنین علی بن ابی‌طالب علیه السلام بشینن و آش بخورن... 

    خیالتون راحت! از بسمِ اللهِ امین‌الله تا هر الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَهِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّهِ عَلَیْهِمُ السَّلاَمی که پای دیگ بگیم و هم بزنیم... شما رو هم یاد می‌کنیم... شما رو هم سهیم می‌دونیم... 

    محمود کریمی پلی کنید... وضو بگیرید... دو رکعت نماز شکر بخونید... شکرِ نعمتی که از عهده‌ش برنمیایم... نعمتِ آلِ علی بودن... مالِ علی بودن... اهل و اموال و عیالِ علی بودن... دو رکعت نمازِ شکر بخونید که فرانسویِ بدبخت نیستیم... که اهلِ کشورِ کثافت‌باش‌ها و زنازاده‌ها نیستیم... یه حکومتِ شیعه تو کلِ جهانه و ما درست اهلِ این کشوریم... heartایرانheart... کشورِ حلال‌زاده‌ها... کشورِ شجرۀ طیبه... بچّه‌های امامِ زمان... 

    اوّلین سیّدی که صبح باید به دیدنش شتافت و ازش عیدی طلب کرد؛ صاحب العصر و الزمان... وارثِ ذوالفقار... امام زمان ارواحنا فداهه... سرِ ندبه‌هاتون ما رو هم سهیم کنید... عیدی فقط خودش رو طلب کنیم... بگیم به خاطرِ مردمِ بدبختِ فرانسه، ظهورشون رو جلو بندازن...

    ما دلمون پر می‌زنه برای سخنرانیت آقا تو مسجد سهله... همون‌جا که روایات می‌گن قراره از شوق اون‌قدر اشک بریزیم که نشنویم چی می‌فرمایید... ای جان به چنین عیدی‌ای...

    برنامه‌ای بریزید که بچه‌هاتون و فامیل و همسایه و دوست و همکارتون، منتظرِ این سه روز باشن و حال و روزِ شما... 

    آخ که عیدمون چه مبارکه... 

    «اللّهمّ والِ من والاه، و عادِ من عاداه، اللّهمّ من أحبّه من الناس فکن له حبیباً، و من أبغضه فکن له مبغضاً»

     

    علی‌علی.

    بس حکایت های شیرین باز می ماند ز من

    پشتِ بام بودم. موبایل پایین و روی میزِ کار. زنگ زده بود به امّ‌یحیی. صدایم کردند و حالا پای گوشیِ امّ‌یحیی هستم و گوشیِ خودم به دستم. دارد می‌گوید به سختی همه‌چیز پیش می‌رود... همه‌چیز گران است... باغی که در شاندیز گرفتند، فقط هزینۀ ورودی‌اش این مقدار است... چه رسد به هزینه‌های دیگرش! بعد اما با غرور و تفاخر، از مزیت‌های باغ حرف می‌زند... از تختِ مجلّلِ عروس و داماد... از آلاچیق‌های مخصوصِ عکاسیِ مهمانان... از سرویس‌دهی چندین مدلۀ غذا... از لباسِ گارسون‌ها... از کیفیتِ دی‌جی... از رقصِ نوری که قرار است داشته باشند... بعد دوباره می‌گوید هزینه‌ها خیلی بالاست! همه‌چیز گران است! هیچ‌کس نمی‌تواند ازدواج کند و او هم خریّت کرده! دارد ابراز می‌کند غلط هم بکند که بچه بیاورد! بعد یادش می‌آید هزینۀ دسته‌گلِ عروس چند میلیون شده! چند میلیون! می‌آیم بپرسم مگر چه گل یا درختی سفارش دادی که چند میلیون شده؟! اما دهانم را می‌بندم... موبایلم را توی دستم هی روی سرِ زانو چرخ می‌دهم... دوباره می‌رسد به قیمتِ سرسام‌آورِ هزینه‌های زندگی... ازدواج... تکمیلِ دین و سنّتِ پیامبر... طعنه‌ای هم می‌زند... که پیامبر اگر در زمانِ ما بود، خودش نهی از ازدواج می‌کرد... حرف‌ها توی دهانم چرخ می‌خورند... اما دهانم را می‌بندم... نه برای این‌که برادرم باشد... نه! نه برای این‌که فکر کنم امر به معروف و نهی از منکر دیگر اثر ندارد... نه! نه برای این‌که خیال کنم جهادِ تبیین از من ساقط شده... نه! یک جایی از دلم درد آمده که ربطی به آدم‌ها ندارد... ربطی به وقایع ندارد... ربطی به زمانۀ ما هم ندارد... یک جایی از دلم درد آمده که فکر می‌کنم ریشه‌اش برمی‌گردد به هبوطِ پدرم آدم علیه السلام... ریشه‌اش برمی‌گردد به شهادتِ برادرم هابیل علیه السلام... یک جایی از دلم درد آمده که فکر می‌کنم ریشه‌اش برمی‌گردد به غربتِ رسول الله در بیابان‌های شِعب... حرفی نمی‌زنم... وَ دارد می‌گوید هفتۀ پیش با خانمش بازار را زیرِ پا گذاشته‌اند که یک سماورِ ذغالیِ بابِ سلیقۀ خانم پیدا کنند... هزینه‌اش هم چند میلیون... چند میلیون! می‌پرسم که یعنی هر بار برای چای درست کردن باید ذغال داشته باشید؟! دست و بالش سیاه نمی‌شود؟! می‌پرسم چون نمی‌دانم! وَ صدای خنده‌اش بالا می‌رود که برادرِ من! دکوری است! با این‌که چای درست نمی‌کنند! وَ در حالی که دارد از هزینه‌های سرسام‌آورِ زندگی برایم روضه می‌خواند، من در موبایلم جستجو می‌کنم سماورِ ذغالی... وَ تازه می‌فهمم این یک شئِ دکوری است... و ظاهرا مُدشده برای روی جهاز... به چند میلیون! یعنی چند میلیون فقط برای گوشۀ اُپِن! وَ زندگی هم لبریز از هزینه‌های سرسام‌آور! وَ اینها را کم نگفته‌ و کم ننوشته‌اند... مثلِ دیشب که از عزیزی در همین وبلاگ که برای عاقبتِ زن، زندگی، آزادی پست و کلیپی گذاشته بود پرسیدم که واقعا اینها را دختران و زنان نمی‌دانند؟! که نه کم گفته‌اند و نه کم نوشته‌اند و نه ما در عصرِ بی‌خبری و دست‌نارسی به منابعِ اطلاعاتی هستیم... چرا من به ندانستن‌ها و جهل‌ها قانع نمی‌شوم و ذهنم به جاهای ویران‌تری می‌رسد؟!... به کبرها... به منیّت‌ها... به عنادها... به کوردلی‌ها... به لجاجت‌ها... به انکار کردن‌ها... به... حرفی نمی‌زنم... وَ دارد برایم تعریف می‌کند که هفتۀ پیش با فلانی و خانمش رفته بودند شهرِ بازی... شهر بازی را برایم تعریف نمی‌کند، فلانی را دارد برایم تعریف می‌کند... که از وقتی زن گرفته کچل شده و چاق... چون توی خانه نشسته و دیگر درِ مغازه نمی‌رود و با خانمش بلاگری می‌کنند و کلی پول درمی‌آورند... چون هزینه‌های زندگی سرسام‌آور است... من گوش می‌کنم اما کدهای صحبتش را هم دریافت... دارد فلانی را سوار بر فلان دستگاهِ بازی وصف می‌کند که به خاطرِ حجمِ بالای شکمش نتوانسته بودند اهرم‌های امنیتیِ صندلی را ببندند... من در موبایلم جستجو می‌کنم ورودی به شهربازیِ مشهد چند تومان است... هر بازی چند تومان... حتما یک شام هم دورِ هم خورده‌اند... چند تومان... وَ در می‌آورم که یک شبِ شهربازی برایش یک میلیون تومان آب خورده... من مخالفِ شادی‌ام؟! زهی خیالِ باطل! من مخالفِ تفریحم؟! حاشا و کلّا! من مخالفِ خوش‌گذرانی با خانواده و دوستم؟! ابدا! من یک جایی از دلم درد آمده که فکر می‌کنم ریشه در بغضِ رسول الله دارد، هنگامۀ ترکِ کعبه... آن‌گاه که شکم‌های پرشده از حرام، موعظه‌های خیرخواهانه‌اش را شنید و ایمان نیاوردند... ریشه در لهو و لعب‌هایی که چشم‌ها را فریفته بود و زباله بر سرِ رسول الله ریخت... از هر ده جمله، پنج جمله گرانی بود و لعنِ حکومتِ اسلامی که البته به احترامِ من، تلطیف‌شده و در لفّافه بیان شد... خانمش صدایش می‌زند و نشد ادامه دهد که برای شبِ عروسی، ماشینِ دو دری کرایه کرده که کرایه‌اش چند میلیون است... چند میلیون! تنها وقت کرد بگوید اگر غدیر خودت را به عروسی‌ام نرسانی، من خودم بعد از عروسی با زنم به دست‌بوسی‌ات می‌آیم... برادرِ بزرگترِ منی... من نوکرت هم هستم... اما مادر برایت خط و نشان کشیده... می‌دانی که قهر می‌کند... وَ این بار قهرش جدی‌تر از همیشه است... من حرف‌ها دارم... اما نایی برای زدن، نه! یک جایی از دلم درد گرفته که فکر کنم برمی‌گردد به میانۀ هلهله‌های دشمن، بعد از فتحِ اُحُد... به آنجا که مسلمانان، به شوقِ غنیمت تنگه را رها کردند و خود به یغما رفتند... تمامِ خودم را جمع می‌کنم که با صدایی زنگارزده و اُفت‌کرده فقط بگویم: خدا سرِ این مرام و ادبت، عاقبت بخیرت کند برادرم... بعد مِنّ و مِنّی می‌کنم و می‌فهمد زدن یا نزدنِ حرفی را مزّه‌ مزّه می‌کنم... می‌گوید بگو آن‌چه را می‌خواهی بگویی و دست‌دست می‌کنی... بسم الله می‌گویم... همه‌چیز را باز به خدا می‌سپارم... این‌که پشتِ تلفن است، از گوشت و پوست و خونِ من است... جانِ من است... عزیزِ من است... برادر! به احترامِ غدیر... به احترامِ مولا علی... گناه را از شبِ مبارکِ ازدواجت، حذف کن... امیرالمؤمنین برایت جبران می‌کند... وَ سکوت، سیگنال‌های مخابراتیِ ما دو برادر را پُر می‌کند... بهانه می‌آورد... با صدای رنگ‌ورورفته‌ای جواب می‌دهد... دیگر دیر شده... می‌گویم شش ماهِ پیش که دیر نبود... گفتم و گفتی به خاطرِ خانمت نمی‌شود... مجبوری... وَ سکوت، ویران کرده پایه‌های صبرِ هر دومان را... کسی باز صدایش نکرده اما... می‌گوید باید بروم... صدایم می‌کنند... ببخش برادر! وَ خداحافظ...دردِ دلم به زانوها کشیده... پاهایم تیر می‌کشد... نا ندارم حتی زانو به زانو شوم... چه رسد به این‌که از ایوان بلند شوم و بروم داخل... ببینم یحیی چرا باز گریه سر داده... نه! نای حرکت ندارم... درد یک جایی از دلم را زیر و رو کرده که ویرانی‌اش به زانوهایم کشیده و مثلِ علفِ هرز پیچیده دورِ پاها... دو تا موبایل را روی حصیر، جلوی خودم می‌گذارم و به قورقورِ قورباغه‌های دُورِ خانه گوش می‌دهم... به جیرجیرِ دوورِ جیرجیرک‌ها که از کنارۀ تنۀ چِش‌ها بلند است... حتی نای زل زدن به ستاره‌ها را ندارم... نای عقب دادنِ گردن را... همان‌طور روی یک زانو نشسته‌ام که درِ خانه باز می‌شود... امّ‌یحیی پِی‌ام آمده... زن‌ها وقتی از جنسِ دلَت باشند، خرابیِ دلَت را زود خبردار می‌شوند... زود بو می‌بَرَند... می‌نشیند روبرویم... دست می‌گذارد روی آن دستم که روی زانویی گرفته‌ام که بیشتر تیر می‌کشد... دستش الکتریستۀ مَحَبَّت و سکینه دارد... من رسانای ام‌ّیحیی هستم... قلبم از سکینه پُر می‌شود... خیال کن وسطِ فروریخته‌های خانه‌ای تاریک و جنگ‌زده، کسی چراغ بیفروزد... آینه و قرآن بیاورد... وَ آستینِ سازندگی بالا زند... نمی‌پرسد... خبر می‌دهد... خبر را به صاحبِ خبر می‌دهد: خوب نیستی! من جواب می‌دهم برادرم که بیاید اینجا، می‌بَرَمش پیشِ شیرین... وَ امّ‌یحیی هم ویران می‌شود... این را از دستی که از روی دستم کشید و روی زانویش گذاشت فهمیدم... دو تا ویرانیم... تکیه‌زده به هم... به سنگینیِ گالونِ آبی که روی دوشِ شیرین بود و ما اوّل‌بار در همان حال هم را دیدیم... وقتی با امّ‌یحیی رفته بودیم به روستایی سر بزنیم... به روستایی که دور از نخلستان افتاده... دور از هوتک‌ها... دور از آبادی و ذره‌ای سبزرنگی... به روستایی درست میانۀ بَرَهوت... روستایی میانۀ آن جایی که شما هر چقدر هم تلاش کنید یا جستجو، نخواهید تصور کرد... دور... پَرت... خشکیده... تنها... بدونِ حتی یک درخت... با خانه... خانه؟! نه! با اتاقک... اتاقک؟! نه... بگویم طویله، بی‌احترامی شده به جانِ محترمانی که در آنها زندگی‌ می‌کنند... جامع و مانع نیست، اما به احترامِ عزیزانِ ساکن در آنها، می‌نویسم آلونک... با آلونک‌هایی که زیاد نیست... وَ بیشترِ همین کم‌ها هم خالی شده و ساکنینش مهاجرت کرده به شهرها... به امیدِ رهایی از فلاکت... با یک دستشویی به سبکِ زندگیِ عهدِ حجر... در میانۀ روستا برای همۀ اینها که مانده‌اند و کم‌اند... خیلی کم‌اند... انگار تبعیدشده و فراموش‌شده... طردشده و رهاشده... 45 دقیقه پیاده تا روستایی نزدیک که تنها یک آب‌انبار دارد که معلوم نیست آخرین بار کِی لایروبی شده... وَ آبِ آشامیدنیِ مردمش سالم نیست... این را پوست‌های خرابِ اهالی می‌گفت و تنبلیِ تخمدانِ زنان که ناباروری برای این روستا آورده... ما روستای کناری بودیم... اینجا را ندیده بودیم... بس که پرت است... افتاده پشتِ تپّه‌ای بلند و قِناس... دیدم دختری نحیف، با گالنی سنگین، راه افتاده میانۀ بیابان و می‌رود سمتِ تپه... اهالی گفتند شیرین است... از روستای کناری... آب‌آورِ خانه‌شان است و روزی سه بار برای بردنِ آب می‌آید و می‌رود... روزی سه بار... روزی سه بار... من اهلِ این اَداها نیستم که مردها هم می‌توانند گریه کنند! این اَداها که چه کسی گفته گریه مالِ مرد نیست! جمع کنید این شعارهای پوچِ مسخره را که حتی نمی‌تواند یک ساعت حالتان را بدونِ تراپی و آهنگ و وبلاگ و مهمانی و هزار مسخره‌بازیِ دیگر خوب کند! نه! مردهای مکتبِ ما گریه‌هاشان را می‌بردند نیمه‌های شب... میانۀ نخلستان... سر در چاه... مردانِ مکتبِ ما، روزها که مردانِ مکتبِ شما زیرابرو برمی‌دارند و هشتگِ زن، زندگی، آزادی ترند می‌کنند، با یک خودکار و برگی کاغذ، طاغوت را به زیر می‌کشند و شب‌ها در تاریکی و خلوت، گریه‌هاشان را برای خدا می‌برند و حوله پشتِ حوله از خشیّتِ الهی و دردِ خلق‌الله خیسِ اشک می‌شوند... مردانِ مکتبِ ما، به روزی سه بارِ ماجرای شیرین که می‌رسند، محمود کریمی پِلی می‌کنند و پای روضۀ سکینه بنت الحسین علیه السلام از حال می‌روند... مردانِ مکتبِ ما... نای حرف زدن ندارم... کارمان تمام شده... سوارِ وانت می‌شویم... می‌افتم دنبالِ شیرین، میانۀ بیابان... بوق می‌زنم و متوجه می‌شود... امّ‌یحیی سرش را از پنجره بیرون می‌برد و میانۀ خاکِ به هواشده از حرکتِ ماشین، برای شیرین دست تکان می‌دهد که صبر کند... به او می‌رسیم و سوارش می‌کنیم... تپه را دور می‌زنیم و به روستایش می‌رسیم... خودم را می‌خورم که چطور از اینجا غافل بودم... چطور خوب نگشته‌ام... خوب شناسایی نکرده‌ام... چطور نشنیده بودم اسمِ اینجا را... خودم را می‌خورم که گفته‌اند شیرین... شیرینِ نحیف... روزی سه بار با آن گالون... هندزفری بگذارید... محمود کریمی پِلی کنید... بگذارید با صدای بلند از علقمه بخواند... از آن‌که آب‌آور بود... از آن‌که دست‌هایش... پیشانی‌اش... فرقِ سرش... از آن‌که مَشکَش... با صورتش... از اسب... بدونِ دست... در مکتبِ ما مردها گریه نمی‌کنند... مگر بالای سرِ آب‌آور... با صدای بلند... به لرزیدنِ شانه‌های مردانه... مگر به وقتِ پایین آوردنِ پیکرِ دخترانی که دشمن برهنه از درخت آویزان کرده و خونِ مردانِ شجاعِ مکتب‌مان آنها را با احترام پایین می‌آورد و به عزّت می‌پوشاند و دفن می‌کند... مردانِ مکتبِ ما روح‌الله عجمیان‌اند که... نای حرف زدن ندارم... نای اختلاط و مردم‌داری... یک جایی از دلم درد گرفته که فکر می‌کنم ریشه‌هایش عقب‌تر از عصرِ عاشوراست... شاید کنارِ یکی از دخترانی که در مکه زنده‌به‌گور شده... امّ‌یحیی را می‌فرستم بینِ مردم و خودم گالونِ آبِ شیرین را می‌برم خانه‌شان... خانه؟! نه... اتاقک؟! نه... آلونک‌شان... پانزده خواهر و برادرند... برادرها شهر رفته‌اند که کار کنند... صیّادی... حمّالی... هرچه شد... خواهرها سه تاشان در نوجوانی با مریضی از دنیا رفته‌اند... بقیه شوهر کرده‌اند... همین روستاهای اطراف‌ند... پدرِ شیرین رفته... کجا؟ نمی‌دانند! مادرِ شیرین مُرده... با که زندگی می‌کند؟ همسرِ سومِ پدرش... پیرزنی فرتوت و در بسترافتاده... مردِ خانه؟ شیرین... درآمد؟ کیمته امدادِ امام خمینی و یارانه... برادرها؟ کار و باری ندارند... در حدِّ گذرانِ خودشان... همۀ اینها را شیرین برایم تعریف کرد... وقتی از همان گالونی که روزی سه بار می‌گذارد روی شانه‌اش و تپه را دور می‌زند و به سختی آب می‌آورد، برایم لیوانی آب ریخت و داخلِ سینیِ دونفرۀ لب‌پریده‌ای گذاشت و با احترام جلویم قرار داد... من؟ خوشحال بودم که وضو دارم... که با وضو به آن لیوانِ مقدّس و متبرّک دست می‌برم... من؟ من آن لیوان را به نیّتِ شِفای قلب و روحم خوردم... شِفای فهم و درکم... من نیمِ آن لیوان را نگه داشتم که امّ‌یحیی هم بنوشد... رویم نمی‌شد و اگر نه اجازه می‌گرفتم لیوان را بیاورم فرزندانم هم بنوشند... لیوانی متبرّک به شانه‌های نحیفِ شیرین... که از هر ده جمله‌اش، ده جمله‌اش "شکرِ الله" داشت... شُکرِ الله تا حالا وانماندیم... شُکرِ الله خودش روزی می‌رساند... شکرِ الله کمیته هست... شُکرِ الله بهداری به مادرم می‌رسد... شُکر الله کمیته هزینۀ درسم را داد... شُکرِ الله تا دیپلم خواندم... شُکرِ الله روستاهای اطراف مدرسه داشت... شُکرِ الله شاگرد اوّل شدم... شُکرِ الله درس خواندن دوست دارم... شُکر الله کسی نبود مانعم شود... دوست دارم می‌رفتم دانشگاه که بتوانم اینجا را آباد کنم، اما... وَ باز با لبخند و رضایت به من می‌گوید شُکرِ الله! وَ در جوابِ برایم یک لیست از نیازهایتان را بنویس، باز هم می‌گوید شکرِ الله! چیزی نیاز نیست... خدا روزی‌رسان است... شیرین! شیرین! شیرین! دخترِ قلبم! دخترِ ایمانم! دخترِ عبودیتم! شیرین! با من چه می‌کنی؟!... شیرین زیباست... وَ عجیب که پوشیده... لباسِ بلوچیِ زردرنگی که کلِ دوخت و سوزن‌دوزی‌اش، هنرِ دستِ خودش است و شش ماه برایش وقت گذاشته، نه یقه‌اش هندی و باز است، نه شالِ روی سرش بر باد... محفوف و ملفوف و باوقار... نوزده ساله... وَ شاکر و شاد و شیرین... اهلِ سنّت است اما پرِ چادرِ ما رأیتُ الّا جمیلا بر سرش سایۀ وسیعی کشیده... شیرین! باید پشتِ بام بروم... هندزفری بگذارم... و صدای محمود کریمی را بلند کنم وقتی دارد از زینب سلام الله علیها برایم می‌خواند... به یادِ تو... به نیابتِ تو... به خاطرِ تو... به احترامِ تو... که آوارِ دلم را کشانده‌ای به غدیر... آنجا که پِچ‌پِچه‌های میانۀ مردانِ سیاست و قدرت، فرقِ عبودیّت را شکافت و تو را که جانِ منی از من جدا کرد... من غدیر به تو برمی‌گردم... با امیرالمؤمنین... مظهر العجایب... مرتضی علی. 

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس