ورودِ بانوان ممنوع؟!

این پُست عمومیه اما آقایان، مخاطبِ من هستند! 

 

این پیام رو بخونید! 

پیامِ یکی از دخترایی هست که سال‌ها قبل با هم کربلا رفته بودیم. در قالبِ کاروان. ایشون حدودِ سی سالشه و مجرّد. معلمِ مدارسِ غیرانتفاعی هست. به‌شدت کوشا و پرتلاش و پرکاره اما رزقش و خدا مقدّر کرده کم باشه چون طاقتِ نداری رو داره و امتحانش از این راهه. این دخترِ محجّبۀ متدیّنِ معتقدِ اصولیِ درست، همۀ همّ و غمّش از درآمد و کار اقتصادی اینه که بتونه اربعین‌ها خودش رو برسونه کربلا. چندین سالِ پیش که کاروانِ دخترا رو می‌بردم کربلا، ایشون و چند بزرگوارِ دیگه با همین ویژگی‌ها، حضور داشتن و بابِ همکاری‌های جهادیِ خوبی باز شد. پارسال که ما اینجا بودیم و خودمون از اینجا رفتیم اربعین، دیگه از این عزیزان خبر نداشتم. البته احوال‌پرس بودن، اما سفرمون دیگه با هم نبود. کلا از این‌جا نخواستم گروهی رو ساپورت کنم چون فرصتش رو نداشتم و سالِ اوّلِ ما در اینجا به شناسایی‌های عمیق‌تر گذشت و آشنایی با فرهنگ و رسوم و یاد گرفتنِ زندگی در این شرایط، برای همین ضرورتم رو برای اربعینِ پارسال فقط خانواده گذاشتم. 

وقتی برگشته بودیم همین بزرگوار پیام دادن و جدا از ابراز لطف، از سختی‌هایی که بهشون متحمّل شده فرمودن. کاروانی که باهاش رفته بودن متعهّد نبوده و حسابی سخت بهشون گذشته و از این صحبت‌ها. 

امشب داشتم فکر می‌کردم برای محرّم چه پُستی رو بذارم که رزق خودش رسید... 

ایشون پیام دادن و بعد از احوال‌پرسی شروع کردن به درد و دل که خودتون دیدید. می‌خوان دوباره کاروانی راه بندازم و بتونیم همه با هم بریم اربعین. چون کاروان‌های موجود یا هزینۀ بالا دارن، یا زمانِ اربعین، کربلا نیستن و به خاطر ازدحام زودتر برمی‌گردن، یا دخترها رو نمی‌برن... 

خب! بیاین با هم یه بارِ دیگه پیامِ این دخترخانمِ بزرگوار رو با هم مرور کنیم؛ 

یه خواستۀ مشروعِ معقول، اوّل از مَحارم‌شون داشتن... از پدر! 

از مَحرم‌شون پاسخِ مناسب دریافت نکردن! 

نتیجه؟ 

برای یه خواستۀ مشروعِ معقول رو زدن به یه نامحرم! 

صبر کنین! صبر کنین! بحث اصلا زیرِ سؤال بردنِ کاروان‌های این‌چنینی نیست! بحثِ مَحرم و نامَحرم هم نیست! صبور باشید! صبورتر چون می‌خوام کمی غیرِ مؤدبانه صحبت کنم! البته که قابلِ پخش هست که اگر خانم‌ها هم در حالِ خواندنِ پُست هستن، شأن و مقام‌شون حفظ بشه، اما می‌خوام کمی تند و رُک و بی‌پرده با شما هم‌جنس‌های سبیل‌کلفتِ مذهبی و انقلابی و متدیّن و... اصلاً هیچ‌کدوم وَ فقط اهلِ خانواده صحبت کنم! 

پدره اوّل گفته اربعین جای دختر نیست! 

حرفِ مُفت زده!

بیش از بیست بار کاروانِ دختران رو به عنایتِ خداوندِ کریم و به نگاهِ آقا سیدالشّهداء علیه السلام بردم عِراق، اون هم برای اربعین! اون هم زمانی که داعش در بغداد مستقر بود! زمانی که ترور انجام می‌گرفت! زمانی که شایعه کردن تمامِ پرتقال‌های موکب‌ها رو به زهر آغشته کردن و مبادا میوه بخورید! زمانی که ناامنی بود! زمانی که فتنه‌های داخلی داشتن و جنگ‌های عشیره‌ای بود! وَ در پناهِ حضرتِ زینب سلام الله علیها همۀ دختران سالم به خونه‌شون برگشتن وَ با حالِ خوش! 

پدره بعد گفته اربعین نمی‌شه زیارت کرد، باشه بعد! 

حرفِ مُفت زده! 

اوّلاً اربعین سفرِ زیارتی نیست! سفرِ اُمّتیه و تعیین‌کننده! این سفر، بیش از هر چیز یه سفرِ سیاسیه با ابعادِ جهانی! اما اگر فقط با نگاهِ زیارتی هم اومده باشی، چرا! زیارت هم می‌تونی بکنی به شرطِ این‌که باور کنی کلّ کربلا، حائرِ آقا اباعبدالله علیه السلامه و به جای دو رکعت نماز در ازدحامِ زیرِ قبّه و ناراحت کردنِ زوّار و خدّام، همون‌جا در موکب اعمال رو به جا بیاری! زیارت هم شدنیه اگر فقط به بوسیدن و نفس کشیدنِ شش‌گوشه رضایت بدی که بعد از حدودِ دو ساعت در صف بودن، سمتِ خانم‌ها برای چند دقیقه روزیت می‌شه! اگر معتقد باشی زیارت یعنی تسلیم و ادب برابرِ امام، نه دلبخواه‌های خودت! زیارت رو در منظومۀ امام اَدا می‌کنی!

دوست داری صد رکعت نماز زیرِ قبّه بخونی؟ خیلی هم عالی! اما امام چی دوست دارن؟ اصلا اربعین رو با خودِ امام بررسی کن! با امامی که حج رو نیمه گذاشت! استغفرالله! حج رو نیمه گذاشت؟! واویلتا! وامحمّدا! چه گناهِ کبیره‌ای(!)

نگاه به الآن نکنید که راحت به زبون میاریم امام حج رو نیمه گذاشت و برای دلِ امام اشک می‌ریزیم و ذره‌ای از قیام‌شون رو درک می‌کنیم! نه! از دوربینِ محرّمِ 61 هجری قمری به این ماجرا نگاه کنید تا بفهمید چرا خروار خروار مرد و زن از یاریِ امام دست کشید و چسبید به حج! 

آدابِ زیارت‌ها رو که حفظید؟ این‌که پشت به قبله و رو به امام باید بخشی از زیارت‌نامه رو بخونید؟ 

پشت به قبله! 

رو به امام! 

می‌خوام بگم برادرِ من! پدرِ من! پسرِ من! رفیقِ من! 

حرفِ مفت نزن! بهانه نیار! ناتوانی و نادلخواهِ خودت رو به دین و مذهب نچسبون! 

دین رو خرجِ خودت نکن! من و تو باید خرجِ دین بشیم! 

دخترِ خواهرم که اینجا بود می‌گفت خیلی وقته حرمِ امام رضا علیه السلام نرفته! 

دختری که ساکنِ مشهده! هنوز جایی رو بلد نیست که خودش بره و باید ببرنش. اما حرم نمی‌برنش! چرا؟ چون همیشه بهش می‌گن حرم شلوغه و جای پارک نیست(!)

حرفِ مفت نزن! 

الحمدلله که حرم همیشه شلوغه! الحمدلله که بعد از هزار و چهارصد و اندی سال، با این همه غوغای وحشی‌های ضدّ دین، روز به روز حرم‌ها و مساجد و مزارها و امامزاده‌ها و هیئت‌ها و حسینیه‌های ما داره شلوغ و شلوغ‌تر می‌شه! گذشت دورۀ غریبیِ امام! بی‌خود فلسفه باد نکن که اگر امام، غریب نبود الآن در ظهور زندگی می‌کردیم! نه کج‌فهم! در ظهور زندگی نمی‌کنیم چون اونجایی که باید می‌رفتی و به سینه می‌کوبیدی و بلندبلند حسین حسین می‌گفتی، نشستی پشتِ میزت و حسین وارثِ آدمِ شریعتی رو خوندی(!) اون‌وقتی هم که باید به شعورت از امام اضافه می‌کردی و حماسۀ حسینیِ شهید مطهری رو می‌خوندی، پا شدی نابه‌جا و ناوقت رفتی کربلا حسین حسین کنی(!)

هر وقت رفتی حسینیه... هیئت... حرم... مزار شهید... کربلا... نجف... هر جای دینی... دیدی از شدّتِ شلوغی یه جای تکیه نیست... یه جای سایه نیست... یه جای بدونِ بچه نیست که متمرکز زیارت کنی... بگو الحمدلله! دو رکعت نماز شکر بخون! شکرِ خدا که دورِ امامم شلوغه! شکرِ خدا که شهید غریب نیست! شکرِ خدا که مردم نورشناسن! شکرِ خدا که دورِ هم زیارت می‌کنیم! شکرِ خدا که خانم‌بغلیِ من با بچه اومده! شکرِ خدا که تو این روضه صدای گریۀ یه بچه میاد! شکرِ خدا که با وجودِ این بچه این روضه هرگز تعطیل نمی‌شه چون بعد از ما هم نسلِ حسینی‌مون هست! شکرِ خدا که یه شیرزن پیدا شده تو این زمانۀ تن‌پروری و بی‌ایمانی و بهانه، جهاد کرده و بچه آورده! شکرِ خدا! برو ده دقه ازش بچه رو بگیر، به جای زیارت کردن، بچه‌ش و نگه دار، بتونه یه زیارت‌نامه بخونه، به خدا اگر اجرِ زیارت برات ننوشتن من پَستِ جهنمی باشم! 

جای پارک؟! پارکینگ؟! لعنتی اگه رفته بودی دور دوری که به دلته هم همین و می‌گفتی؟ یا از زیرِ سنگ هم شده جای پارک پیدا می‌کردی؟! 

پارسال من و خونواده‌م... زنِ باردارم... رفتیم اربعین. نفری سه میلیون شد. با وانت انداختیم رفتیم مرز تمرچین چون مرزهای دیگه ازدحام بود. خورد و خوراک و پیک‌نیک و همه‌چیزم برداشتیم. عقبِ وانت رو سرپوشیده کردم و مثلِ عقبِ ماشینِ ارسطو تو پایتختِ 1 مرتبش کردم که بتونن اونجا دراز بکشن و راحت باشن. یا سفره پهن کنیم و غذا بخوریم. ماشین و مرز گذاشتیم پارکینگ‌های رایگانِ اربعین و با یه ویلچر که خانومم روش نشسته بود و یه کالسکه که پسرم توش نشسته بود و اسباب و وسایلِ سبکی که روی همین دو تعبیه شده بود و کوله‌پشتیِ خودم به پشت، راه افتادیم رفتیم. دخترم پسرم و می‌بُرد و من خانومم رو. خواب و خوراک و استحمام؟ موکب‌های عراقی و ایرانی. به ترتیب کاظمین، سامرا، نجف، کوفه و سهله، کربلا رفتیم. تنها هزینه و خرج‌مون پولِ ماشین‌ها که عموماً ون و تاکسی به خاطرِ خانومم می‌گرفتم. زیارت؟ تا زیارت رو چی معنی کنید! من و خونواده‌م حرم خلوت باشه، بله! می‌ریم می‌چسبیم به ضریح و رکعت پشت رکعت نماز می‌خونیم! ولی در ایامِ خاصی مثلِ اربعین، حائرِ امام رو وسیع می‌دونیم! اعمال و زیارت‌های خاص و نمازها رو در موکب انجام می‌دادیم، و برای زیارتی عبوری مشرّف می‌شدیم حرم. امّ‌یحیی جز سامرا که خلوت بود وقتی رسیدیم، نزدیکِ ضریحِ دیگری نشد به خاطرِ بارداری و از دور ائمه رو زیارت کرد. من و دخترم و پسرم چند باری روزی‌مون شد که به نیابت از امّ‌یحیی و یحیی می‌رفتیم. اصل؛ به حضور بود که بگیم ما هستیم! ما زیرِ این لِوا هستیم! با خانواده و ذرّیه‌مون، با هر سختی‌ای که باشه، شده پیاده‌نظام و سیاهه‌لشکر، ولی هستیم! جادۀ اربعین و شلوغش می‌کنیم به کوریِ چشمِ یزید و یزیدی! 

شدنیه! برای مرد و زن و پیر و جوان و کوچیک و بزرگ شدنیه! پس حرفِ مفت نزنید! از دین مایه نذارید که نخواستن‌های خودتون رو کاور کنید! حداقل مرد باش و بگو دوست ندارم برم اربعین که تو رو هم ببرم! 

ای نامرد! 

خدا به تو دختری داده... خواهری داده... زنی داده... مادری داده... خاله‌ای داده... عمه‌ای داده... مادربزرگی داده... دخترِ برادر و خواهری داده که اهلِ دین و ایمانن... اون‌وقت به جای این‌که کمک‌حالش باشی، حواله‌ش می‌دی به کاروان‌ها؟! به نامحرم‌ها؟! 

کوه دوست داره؟! بی‌وجدان کاباره که دوست نداره! همّت کن یه صبحِ جمعه زودتر از خوابِ ناز پاشو، خودت ببرش قلّه‌ها رو فتح کنه! دریا دوست داره؟! یا علی بگو و ببرش! با همین مدیریتِ خرج و مخارجی که گفتم! 

بله بله! اگر زن یا دختری باشن که دنبالِ نور نیستن و دنبالِ پول خرج کردنن و همه‌چیز رو لاکچری می‌خوان، بله، منظورم اونا نیست! من دارم راجع به همین مدل دخترهایی حرف می‌زنم که تو پیام دیدید! که بعد براتون توضیح دادم! دخترایی که عاقبت‌گران... آخرت‌پسندن... 

ولی نامردی نکنی ها! تا جایی که می‌تونی پیِ رفاهش باش! اما تا هرجا توانت کشید... ولی حواله‌ش نده به نامحرم... یا نذار حسرتِ زیارت‌ها رو دلش بمونه و تهش نتونه پول جور کنه یا کاروان یا آدمِ معتمد پیدا کنه و اربعین غصه بخوره که روزیش نشد... 

آره آره! آقا بطلبه می‌ره ولی مَرد! آقا شاید تو رو آدم حساب کرده که زائرش و بهش برسونی! آقا شاید تو رو از خودش دونسته که سفیرِ مُحبّش باشی تا خودش! اگر این باشه که تو باختی! تو طلبیده شدی و پشتِ پا زدی به بخت... چه بختی! خادمیِ امام! نوکری امام! اونم به واسطۀ محارمت! همون‌ها که رتبۀ اوّلِ احسان و انفاق هستن در آیاتِ قرآن و احادیث

می‌دونی فقط چی برام قابلِ قبوله؟ 

این‌که بگی تجربه ندارم! می‌ترسم نتونم! 

این حرفِ مَرده! این حرفِ آدمِ مُتّقیه! می‌گه تجربه ندارم! دوست دارم! نیّت دارم! مشتاقم! اما می‌ترسم چون تجربه ندارم! 

خدا خیرت بده! 

اوّلا نیّت رو برات به حکمِ عمل نوشتن! بَه‌بَه! قبول باشه! دمت گرم! 

ثانیاً هیچ‌کس باتجربه از شکمِ مادر زاده نشده! تجربه؛ اکتسابیه! ذاتی نیست! به دست میاد! 

توّکل کن! 

توّسل کن! 

تلاش کن! 

بسم الله! 

من مراحل رو جدّی گفتم! از هیچ‌کدومش نگذر! 

توکّل کن! از تهِ دل! خدایا تو زائرای امام حسین علیه السلام رو دوست داری... اونا که اربعینِ سیاسیِ امّتِ اسلام رو حرمت می‌ذارن دوست داری... تو شاد کردنِ دلِ خانم‌های مَحرم رو دوست داری... براش پاداشِ آزاد کردنِ پیامبرانِ بنی‌اسرائیل رو از زندان گذاشتی... من به خاطرِ تو می‌خوام دخترم و ببرم... خواهرم و... خواهرزاده‌م و... مادرم رو... عمه‌م رو... 

نِق می‌زنه ها! غُرغُرویه! حسّاسه! وسواسه! چه می‌دونم بی‌اعصابه! سفر باهاش سخته! اخلاق نداره! اما با کمترین هزینه‌ها می‌سازه و واقعا می‌خواد بره کربلا! بره راهیان نور! بره کوه! بره سفر! بره حرم! 

من به خاطرِ تو تحمّل می‌کنم و تلاش می‌کنم بهش خوش بگذره! کمک کن شرمندۀ خودت و بنده‌ت نشم... 

توسّل کن! از تهِ دل! یا امام حسین! یا امام حسین! یا امام حسین! دردت به سرم! دورت بگردم آقا! بمیرم که غریب گیر آوردنت... می‌خوام دیگه غریب نباشی! می‌خوام جادۀ اربعینت تو همه دوربینا سیاهِ سیاه باشه از جمعیت... می‌خوام همّت کنم برات یار بیارم... خودت یادم بده چه جوری... خودت صبرش و بهم بده... خودت بردباری‌ش و بهم بده... توانش و... راهکارش و... 

تلاش کن! چند تا باتجربه پیدا کن! مشورت کن! مشورت بگیر! دقّت کن! قیمتِ دلار رو ببین، برآوردِ هزینۀ ون و اتوبوس و تاکسی رو تو عِراق دربیار، رفت‌وآمدِ تا مرز رو بسنج، راحتیِ مرزها رو مقایسه کن، کم و زیادها رو بررسی کن، توانِ مالیِ خودت و اونی که می‌خوای ببری و بالا و پایین کن، برنامه بریز، همه رو به چند تا باتجربه نشون بده، باگ و کاستی‌ها رو دربیار، به خروجیِ معقول و منطقی‌ای رسیدی نترس! توکل کردی! توسل کردی! تلاش کردی! بقیه‌ش با خدا! بسپار به امام! بزن به دلش! محارمت رو شاد کن... پناه باش... حامی باش... تکیه‌گاه و پایه و همراه باش... محارمی که اهلِ نورن و پیِ نور؛ گنج‌ن! نعمتن! حواست نباشه از کفت رفته! خسران می‌کنی! یعنی نه سود به دست میاری، نه اصلِ مال برات می‌مونه! خدا ازت حسابِ سختی می‌کشه! 

برادرِ من! دنبالِ یه جایی که برای امام حسین علیه السلام کاری کنی؟ برو بگرد جاهایی رو پیدا کن که هییییییچ‌کس سراغش نمیره! اون کاری که مونده زمین و طرفدار نداره! احتمالِ قوی هم دیده‌شدنی نیست... یعنی بعدش کسی بهت نمی‌گه نوکرِ امام حسین التماسِ دعا! نه! برو یه جایی، یه کاری کن که اصلا کسی نفهمه نوکرِ امام حسینی! اصلا آدم حسابت نکنه که بهت التماسِ دعا بگه! تو رو دید فکر کنه یکی‌ای که اومدی چای روضه بخوری... غذای روضه ببری! ندیده آبِ جوشِ روضه رو تو گذاشتی... چون تو پَستو بودی... مسجدی که رفیقات و همسایه‌هات نیستن برو... که فردا بهت بگن التماسِ دعا شب می‌ری هیئت برای آقا نوکری کنی... بکّن برو یه مسجدِ گمنامِ غریب... اونجایی که منبری‌های مشهور هم نمی‌رن... اونجایی که حاجی نداره، حاجیشون شو... مداح نداره، مداحشون شو... کفش‌جفت‌کن نداره، کفش‌جفت‌کنشون شو... اصلا هر شب برو یه مسجد یا هیئت، برو سرویس بهداشتیا رو بشور... شبِ بعد برو جای دیگه که کسی نبینه‌ت... کسی بهت نگه عجب کاری داری می‌کنی! دمت گرم! هر کسی نمیره سرویس بهداشتی رو بشوره! یا مسجدی که همسایه و رفیقات هم هستن، روضه داره اما طرفدار نداره! اتفاقاً این رو برو! سرِ راه دو تا همسایه رو هم صدا بزن! به خاطرِ تو هم که شده پا شن بیان... شلوغ کن اون روضۀ غریب رو... باید تکلیف‌سنج رو عقل و دلت نصب کرده باشی! باید تو منظومۀ امام نوکری کنی، نه خودت! 

چای دادن نوکر زیاد داره... موکب به راه کردن نوکر زیاد داره... سفره انداختن نوکر زیاد داره... آخ الحمدلله که زیاد داره! تا کور بشه اون حروم‌زاده‌ای که چشم نداره ببینه خیمۀ ارباب نوکر زیاد داره! 

ولی هیچ‌کس مَحرمِ تو رو نمی‌بره کربلا! مَحرمت دوست داره بره اربعین... دوست داره شبِ جمعه بره حرم... مَحرمت وقتی تو داری تو موکب نوکری می‌کنی و عشق و حال، نشسته جلوی تلویزیون و برای ارباب اشک می‌ریزه چون هیئت شبه و تنها نتونسته بره... چون بچه رو داره نگه می‌داره... چون باید شام بپزه... ناهارِ فردا رو... درس و مشقِ بچه رو برسه... 

برادرِ من! 

امام حسینی‌ها تَک‌خور نیستن! من عشق و حال کنم به سینه بکوبم برای ارباب و خانومم هیئت نره، نداریم! یه شب من، یه شب مَحرمم! اصلا نه! هر شب مَحرمم! می‌برمش هیئتِ زنونه... می‌ذارمش و بعد هم میام دنبالش... بچه رو من نگه می‌دارم... اصلا دو تایی بریم هیئت، ولی بچه با من... به ضرورت رسید صداش کنم... 

برادرِ من! 

کاروانِ اربعینِ دخترا کمه... یا دانشجوییه و گرون... یا بسیجیه و محدود و با قرعه‌کشی... یا کاروانِ آزاده و هزینه‌ها لاکچری... یا معتمد نیستن و صفر تا صدِ سفر رو حواسشون به مَحرمِ تو نیست... 

وَ مَحرمت دلش با حضرتِ زینبه... با حضرت سُکَینه... با حضرت رباب... که امام حسین علیه السلام با خودشون همراه‌شون کردن... که امام حسین ارواحنا فداه همۀ تلاش‌شون رو کردن، رفاهشون مهیّا باشه... که علی‌اکبر علیه السلام به خاطرِ اونها به فرات زدن برای آب... که حضرتِ عبّاس علیه السلام به خاطرِ راحتیِ خوابِ اونها تا صبح بیدار بودن... 

برادرِ من! 

سردرِ خیمۀ اهلِ بیت نزدن ورودِ بانوان ممنوع! بی‌تدبیری از من و تویه! 

 

 

علی‌علی.

    سیب‌زمینی به گرانی‌اش می‌اَرزد!

    کمی خریدِ کاری داشتیم و با ناصر رفته بودیم نگور. شهرِ توریستی و مسافرخوریه. برخی مسافرا نگور رو با ترکیه و آنتالیا اشتباه گرفته بودن. طبقِ معمول و عادتم شروع کردم به امر به معروف و نهی از منکر. اومدم خانومِ اوّلی رو بگم که کنارِ سیب‌زمی... ببخشید! چیز... شوهرش! کنارِ شوهرش بود، دیدم ناصر زودتر شروع کرد! به شوهرش امر به معروف و نهی از منکر کرد و زنش سرش و پوشوند و ما راهمون و گرفتیم رفتیم. ناصر داشت در موردِ اسمِ کارخونۀ سازندۀ ابزاری که می‌خواستیم حرف می‌زد که یهو سرش و چرخوند و دید من با لبخندِ ژکوند زل زدم به افق :) به شوخی دستش و جلوی چشمام تکون می‌ده و می‌پرسه کجایی؟! من بهش می‌گم رو ابرا! خیلی وقته کنارِ یه حیدری و باغیرت راه نرفته بودم... اینجا تنها مَردی که امر به معروف و نهی از منکر می‌کنه خودمم... حال کردم امشب دو تاییم :) 

    از سرِ دلداری بود یا واقعا داشت ریشه‌شناسی می‌کرد نمی‌دونم، ولی گفت شاید برای اینه که اینجا بی‌حجابا مسافرن. مردهای بلوچ چیزی نمی‌گن چون یا با این مدل غریبه‌ان یا مهمان‌نوازی‌شون می‌چربه و می‌خوان دلخوری پیش نیاد. 

    راست می‌گه. ما اینجا زنِ بلوچِ بی‌حجاب نمی‌بینیم. بافتِ پوششی‌شون همون پوششِ سنتیِ خودشونه که تنها ایرادش نازک بودنِ شال‌هاشونه (تو منطقۀ خودمون به همّتِ ام‌ّیحیی بعد از یک سال و نیم فرهنگِ حجاب رسوخ کرده و خانم‌ها بدونِ هیچ آموزش یا تذکر یا توصیۀ مستقیمی، به پوشیده بودنِ مو و گردن‌شون حساس شدن و به‌وضوح با دیدنِ هر مردی شالِ روی سرشون رو مرتب و شال‌های پوشیده استفاده می‌کنن :) ). اما در شهر مسافرا لباس بلوچی می‌خرن و تن می‌کنن و باهاش گند می‌زنن به آداب و رسومِ پاک و زیبای بلوچِ باغیرتِ ما... به هر حال مردی که غیرت به خرج بده تا حالا ندیدم. سعید این‌قدر با من رفت‌وآمد کرده، فطرتش تحریک شده و جالبه که چند بارِ آخری که با هم شهر اومده بودیم، بی‌اون‌که من کلمه‌ای راجع به امر به معروف و نهی از منکر بهش چیزی بگم، این کار و انجام داد :) همین هفتۀ پیش داشتیم با موتورش از کنارِ ساحل رد می‌شدیم، سه تا دخترِ جوانِ مسافر، بی‌حجاب داشتن می‌رفتن ساحل. سعید سرعت و شل کرد و با همون لهجۀ دلبرِ بلوچیش، فارسی به دخترا گفت حجاب و رعایت کنن :) به برکتِ سال‌ها چنبره زدنِ اصلاح‌طلب‌های حروم‌خور ما این‌قدر اینجا کارِ روی زمین‌مونده داریم که القای امر به معروف و نهی از منکر در بحثِ حجاب اولویتم نبوده و نیست که با سعید دراین‌باره صحبتی کنم، کل زمان و انرژی‌مون و گذاشتیم روی زیرساخت‌ها و مطالبه. ولی یک سال و نیمه رفیقِ گلستان و گرمابۀ همیم، تأثیر گرفته :) مثلِ من که امید دارم از مرام و زلالیِ سعید تأثیر بگیرم. 

    مغازه‌دار چیزی که می‌خواستیم و داشت اما نه به تعداد. مغازه‌ش و سپرد به ما و رفت انبار برامون به تعداد بیاره. نشستیم روبه‌روی کولر و ناصر این کلیپ رو بهم نشون می‌ده، می‌گه تو شهرهای شمالی هم نیروی انتظامی بالاخره واردِ کار شده و مطالبه‌ها جواب داده. کلیپ رو که می‌بینم به ناصر می‌گم وقتی می‌گیم این جماعت عرضۀ براندازی ندارن، یعنی همین! با یه تذکر می‌ترسن و سرشون می‌کنن که یه‌وقت براشون مشکلی پیش نیاد، ولی اغتشاشات رو یادته؟ تو کلیپای وحشی‌بازی‌شون کفِ خیابون یا دانشگاه شریف؟ زور می‌زدن، کتک می‌زدن، زیر مشت و لگد می‌گرفتن که زن و دخترِ مردم چادر یا روسری‌ش و برداره و اونا برنمی‌داشتن... یادته کلیپِ اون خانومه تو رشت؟ ریختن سرش چادرش و بکشن؟ کتک خورد... مشت و لگد خورد... فحش خورد... چه فحش‌هایی هم خورد... اما تموووومِ مدت با دو دست چادرش و روی سرش محکم گرفته بود که در نیاد... یعنی اگر کلللل دنیا هم جمع بشن به محجّبه‌های ما بگن سرت و لخت کن و اگرنه دستگیر می‌شی، به خدا که اگر در بیارن! طیّباتِ ما همون طیّباتِ صحنِ گوهرشادن و طیّبینِ ما هنوز طیّبینِ غیورِ عصرِ رضاپالونی‌ان که از کشورِ امام زمان ارواحنا فداه فراریش دادن. 

    ناصر به قهقهه می‌خنده و می‌گه ببین! من این و نگه داشتم واسه شش سالِ بعد که روزِ 22 بهمن استوریش کنم بگم سلااامَلیکم :))) برانداز کجا بود رفیقِ من که براندازیش کجا باشه! مورچه چیه کله‌پاچه‌ش چی باشه :)))

     

     

     

     

     

    || وَحَسُنَ أُولٰئِکَ رَفیقًا ||

    در سایه‌سارِ مَحَبَّت

    سارا و آقاناصر دیشب رسیدن. با سهیلا و سیمین و ساره و علی‌کوچولو. با مزدا دو کابینۀ آقاناصر که وقتی جاده‌ها و مسیرهای اینجا رو دیده، همون دیشب به شاگردبنّا گفت بیا ماشینامون و عوض کنیم و هرچقدر باید سر بدی، خُردخُرد هر وقت داشتی بده. آقاناصر گفت من فعلا حاشیه‌شهر فعّالم و با وانت کارم راه می‌افته. می‌خواستم جمعه برگردیم اما صبر می‌کنم شنبه شه، کارای اداری رو بکنیم و ماشینا رو به نام هم کنیم. من انگشت‌به‌دهان متحیّرِ مرامِ جهادیِ رفقای شاگردبنّا موندم باز... با این‌که سال‌هاست دیگه دیدم و شناختم اما هنوز هم متحیّر می‌شم و خدا رو شکر می‌کنم دنیا هنوز جای موندن و تحمل کردن و مبارزه داره... 

    حالا ما یه مزدا دو کابینۀ قشنگ داریم :) همه فکر می‌کنن فقط دخترم خیلی ذوق کرد و خوشحال شد، اما من سنگین و رنگین خودم و نگه داشتم... و اگر نه از همه بیشتر منم که شادم... وانت کارمون و راه می‌نداخت اما به دردِ اینجا نمی‌خوره... هر وقت شاگردبنّا می‌رفت شناساییِ روستاها، من دلم می‌جوشید که وانته یه وقت بینِ راه نمونه... یه وقت تو بیابون کم نیاره... شوهرم تک‌وتنها گیر نکنه جای پرتی... خدا رو شکر... خدا رو هزار مرتبه شکر... به برکتِ مباهله و جانِ پیامبر صلوات الله علیه، چه برکتی به زندگیم رسید... الحمدلله ربّ العالمین... 

    شام و خوردیم و دوروبر و جمع کردیم و نشستیم روی ایوان دورِ هم که برای فردا، یعنی امروز برنامه بریزیم که آقاناصر گفت نوبتِ سوغاتیاست. دختر و پسرم حسابی ذوق کردن و شاگردبنّا گفت داری از وطن میای، سوغاتی مالِ غریبه‌هاست، نه ما! آقاناصر گفت اتفاقا سوغاتیِ خودت از همه مخصوص‌تره... اومدیم داخلِ خونه و اوّل هدایایی برای بچه‌ها و من دادن و بعد هم یه جعبۀ چوبیِ خیلی خیلی زیبا گذاشتن وسط و آقاناصر گفت این هم برای شاگردبنّا... راستش ما به خاطرِ نوعِ کارمون، سفرهای عتبات و راهیان نور و اعتکاف و اینها، این جعبه‌ها رو از دور هم ببینیم می‌شناسیم و می‌فهمیم... حتی دخترم متوجه شد و یهو گفت وای! پرچمِ حرمه؟! وقتی آقاناصر و سارا در سکوت لبخند زدن، من و دخترم اشک‌هامون از جایی که نمی‌دونیم سر رسیدن و ریزریز از چشمامون ریختن... شاگردبنّا در سکوت بود... فقط بسم الله گفت و دست بُرد به جعبه... 

    آخ که ما یک سال و نیمه از حرم دوریم... از مسجد... از مزارِ شهید... از زیارتگاه... از امامزاده... از ضریح... آخ که ما فقط یه اربعین داشتیم که متفاوت‌تر از تمووووووومِ اربعینای عمرمون بود و حسابی حضرت سیدالشّهداء علیه السلام، پارسال به ما نور دادن... نور... آخ که در این دوری و تحریمِ نور، چقدر این دو تا پرچم چسبید... آخ... همین الآن که دارم می‌نویسم جعبۀ پرچم‌ها کنار دستمه... روی میزِ کار... وَ داخلش... پرچمِ قبّۀ حضرت زینب سلام الله علیها از سوریه که هفتۀ پیش رسیده ایران... وَ پرچمِ گنبدِ سیدالشّهداء علیه السلام که یک روز قبل از حرکتِ آقاناصر به بلوچستان، رسیده ایران و دستشون... آخ... الحمدلله ربّ العالمین... نمی‌دونین چه نفسی کشیدیم... ما یک سال و نیمه نمازجمعه ندیدیم... هیئت ندیدیم... حسینیه ندیدیم... آخ که نمی‌دونین چه نفسی کشیدیم دیشب... آخ که نمی‌دونین چقدر چقدر چقدر چسبید... شاگردبنّا پرچمِ ارباب رو کشیده بود روی سرِ یحیی و براش روضه می‌خوند... ای سایه‌ات فتاده روی سرم، حسین... معنای واقعیِ اصول الکرم، حسین... لطفی که کرده‌ای تو به من، مادرم نکرد... ای مهربان‌تر از پدر و مادرم، حسین... آخ که شما در جوارِ حرم‌ها... در جوارِ مزارها... در جوارِ مسجدها... در جوارِ روضه‌ها و هیئت‌ها... نمی‌دونین ما چه نفسی کشیدیم... چه نفسی کشیدیم... چه نفسی کشیدیم... الحمدلله ربّ العالمین... 

    امروز صبح به برکتِ مباهله و جانانِ پیامبر صلوات الله علیه... به برکتِ پرچم‌ها... دیدم برام ایمیل اومده... استادم بودن... دیروز صبح فصل سوم رو براشون ارسال کردم و امروز صبح برام دو جمله فرستاده بودن...

    is masterpiece... 

    Call me as soon as possible...

    وقتی تماس گرفتم ایشون نمی‌تونستن خودشون رو کنترل کنن و به شدت هیجان‌زده و کیفور بودن... می‌گفتن این فصلت با قبلیا فرق داره... چه کار کردی؟ چقدر وقت گذاشتی؟ وَ راستش من دیدم نامردیه از همسرم چیزی نگم... برای استادم ماجرایی رو که شما می‌دونین تعریف کردم... و استادم مشتاق شدن همسرم رو ببینن که گفتم هر وقت مشهد اومدیم حتما خدمت می‌رسن... وَ این فصل بدونِ هیچ ارجاعی، پذیرفته شد و استاد گفتن فصل چهار رو شروع کن و امید داشته باش که شهریور دفاع کنی... البته شاگردبنّا گفت به شهریور فکر نکن، به کیفیت و سرعتِ عمل فکر کن. وقت تلف نکن، بهترینت رو بذار پای کار، ان‌شاءالله خودش به شهریور می‌رسه، هدفت زمان نباشه. این بار با شرمندگی فقط گفتم چشم :) باید برای همسرم یه هدیه بگیرم... باید قدردانی کنم... جای نِق‌هام رو پُر کنم... 

    صبح بعد از نماز شاگردبنّا و آقاناصر رفتن بیرون. ما دوباره خوابیدیم. دیشب تا دیر بیدار بودیم و دور هم و خسته بودیم همه. ساعتای هشت_هشت و نیم با اومدنِ مردها بیدار شدیم. دیدم شاگردبنّا یه باندِ خیلی بزرگ اندازۀ دخترم همراهشه. گفتم این چیه؟ گفت یادته دخترمون می‌گفت دلم می‌خواد با صدای خیلی بلند یه موسیقی گوش بدم و جیغ‌جیغ کنم، ولی دینم بهم اجازه نمی‌ده همسایه‌ها یا دوروبرم و برنجونم؟ گفتم آره! گفت این و گرفتم هیجانش و تخلیه کنه :) گفتم خب اینجا؟ همسایه‌ها؟ درسته چیزی نمی‌گن به ما و احتراممون و دارن ولی... که پرید بین حرفم و گفت اینجا؟! خانوم این چه حرفیه؟ من تو اتوبوس هندزفری نمی‌ذارم مبادا بغل‌دستیم از صداش برنجه، اون‌وقت فکر کردی اینجا این و روشن می‌کنم؟! با تعجب گفتم پس چی؟! گفت پاشین جمع  کنین می‌خوام ببرمتون حرّا. خودم و ناصر و ملّا هم می‌ریم دریا که جزیره فقط دستِ شما خانوما باشه. هم بتونین حجاب دربیارین، هم جیغ‌جیغ کنین. 

    باز هم همه فکر می‌کنن دخترم از همه بیشتر شاد شد، اما فقط شاگردبنّا دید که من چه ذوقی کردم :)) عینِ یه دختربچۀ دبیرستانی :)) بعد از تولّدِ یحیی دیگه نشده بود که بریم حرّا. وَ من بی‌نهایت اون یه تیکه جزیرۀ کوچولویی که از آب زده بیرون و وسطِ دریاست و هیچ‌کس هم جز محلی‌ها بلدش نیست و سراغش نمی‌ره رو دوست دارم... 

    نور و مادرِ جرجیس و عایشه رو هم صدا زدیم و وسیله برداشتیم و باز با یه کارتن خشک‌بار و برنج و روغن برای ملّا، راه افتادیم رفتیم لبِ دریا. از اونجا هم سوارِ قایق شدیم و رفتیم حرّا. اسمش حرّا نیست ها، چون بافتِ جنگلیِ حرّا داره ما بهش می‌گیم حرّا و اگرنه چون یه تیکه خشکیِ کوچیکه که از دریا زده بالا و جای سکونت هم نیست، اسم هم نداره. صیّادا و محلی‌ها فقط بلدشن. روی هم رفته اندازۀ یه محله است یا یه روستای کوچیک. اما بافتِ حرّاییِ بسیار زیبایی داره و از دنیا هم دوره دیگه... مثلِ شهرِ پشتِ دریاهاست که سهراب می‌گه :)... سارا و دختراش این‌قدر از حرّا ذوق کردن که گمان کنم تو عمرشون تا حالا چنین جایی ندیده بودن :) ماجرای ربطش به یحیی رو هم براشون تعریف کردیم و سارا یحیی رو بعدش بغل گرفته بود و هی می‌بوسیدش... جای همه‌تون سبز... اگر دلتون خواست، دعا می‌کنم به زودی یه حالِ خوبِ حسابی روزی‌تون بشه... شاگردبنّا مخالفِ متن و عکس با همه مگر به ضرورت، اما من می‌خوام عکسِ حرّا رو هم براتون بذارم چون واقعا اونجا یادتون بودم... چند تا از دخترا و خانومای بیان رو واقعا یاد کردم و دلم خواست شما هم اینجا بودید و کفشاتون اینجا جفت بود :)

    مردها و پسرهامون رفتن و قرار شد دور اما در دیدرسِ جزیره باشن که اگر کاری پیش‌آمد کرد، خبردار شن. جزیره آنتن نداره و واقعا از دنیا دوره دوره :) اونا که رفتن دریا، دخترا چادراشون و درآوردن، روسری‌ها رو، موهاشون و افشون کردن و مجلس زنونه شد :) باند و که شاگردبنّا برامون به‌راه کرده بود روشن کردن و ابوذر روحی گذاشتن :) من یه دخترم :) ولولۀ حامد زمانی :) ریحانۀ حسین حقیقی :) پرچم بالای حسین حقیقی :) یحیی پرچم بالا رو خیلی دوست داشت :) وقتی تموم می‌شد و دخترا موسیقیِ دیگه‌ای می‌ذاشتن، بدجنس می‌نداخت سرِ گریه که دوباره پرچم بالا رو براش بذاریم :) سیمین می‌گفت یحیی رو هم باید با مردا می‌فرستادیم بره، این بلا مونده مجلسِ زنونه :) مجبور می‌شدن دوباره براش پرچم بالا بذارن با آخرین ولوم :)) دخترای خوبِ تهرانی‌مون امروز عصر تجمع دارن استادیوم، ما هم صبح حرّا استادیوم داشتیم و حسابی جیغ‌جیغِ دخترا هوا بود :)

    وقتی برگشتیم، مادرِ عایشه ما رو دعوت کرد ناهار. حسابی غافلگیر شدیم. اولش شاگردبنّا قبول نمی‌کرد، اونا دستشون خیلی تنگه... خیلی در مضیقه‌ان... اما وقتی درِ خونه رو باز کرد و سفرۀ پهن‌شده رو نشونمون داد، ما واقعا از خجالت مُردیم... از ذوق... از عشق... از همۀ حس‌های خوبِ دنیا... عکسِ سفره و نمی‌ذارم که دلتون غذا بخواد... دلتون بسوزه... نه! من این عکس و می‌ذارم که بگم دیالوگِ الناز شاکردوست تو شبی که ماه کامل شد به خدا حقیقته! بلوچ اینه... بلوچ مهمان‌نوازه... بلوچ مهربانه... بلوچ خودش دستش تنگه اما سفرۀ مهمانش رنگیه... مادرِ عایشه وقتی داشت به شاگردبنّا می‌گفت مهمانِ شما، عزیزِ ماست، من اشکام ریخت... بغلش کردم و بوسیدمش... اما نتونستم توضیح بدم اشک‌هام به خاطرِ چه مفهومِ فرادرکیه... مفهومی که حتی نمی‌تونم به کلمه اسیرش کنم و برای شما بنویسم... این سفره تو یه آلونک انداخته شده که کلِ زندگیِ مادرِ عایشه است و بچه‌هاش... عایشه رو قبلا نوشتم و می‌شناسید... این سفره، سفرۀ یه خونوادۀ زیرِ خط فقره اما با عزّت و آبرو... با قلبی به پهنۀ عمّان... 

    هنوز دوست داشتم بنویسم، اما دخترا بیدار شدن. از خونۀ عایشه که اومدیم، همه خسته و لِه خوابیدن و شاگردبنّا آقاناصر و بُرد روستای شیرین و بهش نشون بده و برای اونجا هم برنامه بریزن و اگر شد گروه‌شون تابستون بیاد اونجا. هفتۀ آینده هم مهمان‌داریم و تازه‌‌عروس و داماد قراره بیان خونه‌مون. برادرِ شاگردبنّا و خانمشون. خدا رو هزار مرتبه شکر.

    امیدوارم لبتون خندون باشه و دلتون شاد و همیشه شاکر... همیشه و در هر حال. 

    مباهله مبارکمون. 

    منم علی‌علی :)

    متمایل به عروج

    توجّه! توجّه! 

    لطفا حتما این پُست را با صدای نجواگونه بخوانید! آرام و بسیار آرام! شمرده شمرده و با صدایی شبیه به پِچ‌پِچه! جوری که تکیه و تأکیدِ بیشتر، روی لب‌خوانی باشد، نه روی آوای حرف‌ها! بی‌سر و صدا و آهسته بخوانید! آهسته در سرعت... آهسته در آوا! 

     

     

    ساعت از یکِ ظهر گذشته است. امّ‌یحیی روی رساله‌اش کار می‌کرد که رفتم دیدم گوشۀ اتاقِ کار، خوابش برده. دیدم دخترم هم خزیده به آغوشِ مادرش و نیمه‌خواب است و چشم‌هایش از هوش می‌روند و به هوش می‌آیند. فایلش را ذخیره کردم و لپ‌تاپ را خاموش. در ِ اتاق را بستم که سر و صدایی بیدارشان نکند. هر دو هشیار می‌خوابند و به پروازِ پشه از خواب می‌پَرَند! پسرم را با سعید فرستاده‌ام چَرا. سعید شِوانگ نیست، یعنی خودش رَمه‌دار نیست، رَمۀ مردم را نگه می‌دارد، هُشتر (شتر)... اَپس (اسب)... گوسک (گوساله)... گورک (برّه)... شِنِک (بزغاله)... . پسرم را فرستاده‌ام با سعید که بُزی‌ها را ببرد هوایی بخورند، دشتی ببینند، کمی بدوند، هوایی تازه کنند. پسرم را فرستاده‌ام با سعید که صحراهای بیشتری را ببیند، بدونِ پدر، دنیا را درنَوَردد، مرام و مسلکِ چوپانی بگیرد؛ همیشه سبک‌بار باشد و عازم... صبور باشد و شجاع... با کفِ نانی سیر شود و از جوی‌های روان سیراب... پسرم را با سعید فرستاده‌ام حَرا، نه چَرا! که بیابان، پیامبرپرور است و طورِ تجلّی... که سعید، خضرِ آداب‌دانی است و موسی‌شناس! پسرم را فرستاده‌ام بیابان... همین ساعتِ داغ و عطشناکِ بلوچستان... که از بَرَهوت‌ها به دلشوره نیفتد... دل ببندد به خُنکای شب‌ها و آسمان و ستاره‌ها... که تلخی و گَزَندگیِ ظهرِ بیابان را به امیدِ آن ستاره‌های نزدیکِ دست‌یافتنیِ شبِ همان بیابان... تاب بیاورد و به استواری و مردانگی، با عزّت و قناعت و شُکر، پشتِ سر گذارد... 

    خودم نشسته‌ام میانِ نشیمنِ خانه. لپ‌تاپ باز است... نزدیکِ پانزده پنجره و فایلِ روی آن باز است... دوروبَرَم چند کتاب باز است... صفحۀ موبایل باز است... ایتا و گفتگوی همکارم که ویس‌های توضیحی‌اش را می‌شنیدم باز است... سرِ قندان از وقت و بی‌وقت دستبُردِ من به قندها و چایِ کنارش برای ساعت‌ها کار کردن و هشیار کار کردن، باز است... درِ خانه، نیمه، اما باز است... وَ چشم می‌چرخانم و می‌بینم چشم‌های یحیی هم باز است! کِی بیدار شدی جانِ بابا؟ 

    یحیی کنارِ خودم خوابش بُرد... وقتی جایش را گذاشتم میانۀ کتاب‌ها... روی گل‌های حسابی‌شکُفتۀ مرکزِ قالی... وقتی در تلاش بود صفحاتِ یکی از کتاب‌هایم را مچاله کند و هنوز برای دست‌های کوچکش زود بود... حالا کِی بیدار شده و صدایم نکرده نمی‌دانم! 

    نگاهش می‌کنم... سرگرمِ نور است... رگۀ باریک، اما پرقدرتی از آفتاب که از نیمۀ بازِ درِ خانه سَرَک کشیده و درست از جایگاهِ یحیی عبور کرده و یحیی را انگار در خود بلعیده... دست و پایش را به تقلّا در نور حرکت می‌دهد و دنبالِ گرفتنِ ذره‌هایی‌ست که در نور به چشم می‌آیند... نور محوش کرده... پدرِ تاریکش به چشمش نمی‌آید... چه ذوق می‌کنم که نورشناس است و تاریکی، حتی اگر پدرش باشد، گمراهش نمی‌کند... 

    موهای خرمایی‌اش در نور بیشتر می‌درخشد... صورتش قرصِ قمر شده... به چشمِ بابا؛ زیباتر... شیرین‌تر... خواستنی‌تر... کِی بیدار شدی موحناییِ بابا؟ 

    موبایل را برمی‌دارم و بی‌خبر چندین بار یحیی را در تصویرِ تاریخ ثبت می‌کنم... دوباره برمی‌گردم به کار... به فایل‌های بازشده... به ویس‌های همکار... اما أَوْلَادُکُمْ فِتْنَه... دلم را بُرده... این مشغولِ نور بودن و هی به ذره‌های رقصان در رگۀ نور لبخند زدن، دلم را بُرده... لپ‌تاپ را کنار می‌زنم... به آرامی خیز برمی‌دارم و خم می‌شوم روی صورتش... زده‌ام به دلِ نور... ذره شده‌ام... در دلِ نور... روی صورتِ یحیی...

    حالا که در نور غرق شدم، بابایش هم دیدنی شده... نگاهم می‌کند... وَ خندۀ از تهِ دلی... 

    دست‌هایم را به آرامی کنارِ صورتش می‌گذارم... انگار که صورتِ یحیی آب باشد و من، تشنه... صورتش را میانِ دست‌هایم گرفته‌ام و گونه‌های لطیفش را به دست‌های زمختم نوازش می‌کنم... 

    چشمش به بابا افتاده... شروع کرده به حرف زدن... با زنده‌ترین زبانِ دنیا... 

    دَ دَدَ... عا... دَدَدَ دَ... دّی... عا... بُب... غّغّغّا... دَدَدَدَ دَب! 

    هیییییییش! آرام! آرام پسر! 

    با پِچ‌پِچه با او صحبت می‌کنم... مثلِ شما که با پِچ‌پِچه دارید مرا می‌خوانید! 

    هیییییییییییس! مامان‌جان خوابه! خواهرجان خوابه! آرام صحبت کن! آرام، جانِ بابا! 

    انگشتِ اشارۀ دستِ چپش را دورِ لب‌هایم می‌چرخاند... وقتی با صدای آرام با او صحبت می‌کنم، روی لب‌خوانی تمرکز می‌کند... چنان مرا بادقّت گوش می‌کند و نگاه، که تمامِ تنهایی‌های دنیا برایم بی‌معنا می‌شود... 

    من به دستش نگاه می‌کنم... به آستینِ لباسش که دورِ مُچش کِش دارد... مثلِ روزه‌های دوشنبه... مثلِ اذانِ نمازِ عصرِ مسجدِ روستا... مثلِ توضیحاتِ کاریِ همکار... 

    پدر و پسر، در دلِ نوریم... 

    یُخرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النّور...

    وَ خوشا به حالِ گیاهان که عاشقِ نورند... وَ دستِ منبسطِ نور، روی شانۀ آنهاست...

    نه!

    وصل ممکن نیست!

    همیشه فاصله‌ای هست!

    اگرچه منحنیِ آب، بالشِ خوبی‌ست برای خوابِ دل‌آویز و تُردِ نیلوفر...

    همیشه فاصله‌ای هست... 

    چشم‌هایش قفل شده روی لب‌هایم... انگشتِ اشارۀ دستِ چپش، در هوا مانده... انگار برنارد آمده و دکمۀ ساعتش را زده... زمان ایستاده... زمین متوقّف... نور از جریان افتاده و راکد روی صورتِ من و یحیی... ذره‌ها اما... 

    ادامۀ حرفم را طلب می‌کند... به سکونِ طولانیِ نگاهش روی حرکتِ لب‌هام... 

    لب‌هایم را به انگشتش می‌چسبانم... وَ شمرده شمرده... نجواگونه... می‌گذارم سهرابِ سپهری توصیه‌اش را بگوید:

    دچار باید بود! 

    وگرنه زمزمۀ حیرت

    میانِ دو حرف

    حرام خواهد شد! 

    وَ زمان جاری می‌شود... زمین می‌چرخد... نور به جریان می‌افتد... ذره‌ها اما... 

    به آرامی کنارش دراز می‌کشم... صورتم را به صورتش می‌چسبانم... تقلّا می‌کند که مرا ببیند... لب‌هایم را به نرمۀ ظریف و در نور، صورتی‌شدۀ گوشش می‌چسبانم... از تماسِ لب‌هایم با لالۀ گوشش، دلش قرص می‌شود که منم... بابا... می‌خندد... با صدایی به ظرافتِ امواجِ کنارۀ ساحلِ حرّا... همان‌جا که یحیی مبعوث شد... 

    با موجِ خنده‌اش، فرشِ دلم را آب می‌بَرَد... بغض می‌کنم... کنارِ گوشش زمزمه می‌گیرم... نوای حسین علیه السلام را... آن‌گاه که علیِ تب‌دارش را به سینه چسباند... و کنارِ گوشِ فرزند زمزمه کرد...

    بِحَقِّ یس...

    وَ الْقُرآنِ الْکَرِیم...

    وَ بِحَقِّ طه...

    وَ الْقُرآنِ الْعَظِیم...

    موجِ صدای یحیی‌ست که از دلم جوشیده و ساحلِ چشمانم را پشتِ سر گذاشته و از گوشۀ چشمم فروریخته تا کنارۀ گوشم که خمیده سمتِ یحیی... خیسیِ چشم‌م خورده به خشکیِ پیشانی‌اش... تقلایی می‌کند و سر و دستی تکان می‌دهد و نگرانم شده... دستم را از روی گونه‌اش برمی‌دارم و روی قلبش می‌گذارم... نوای حسین علیه السلام را ادامه می‌دهم... 

    یا مَنْ یَقْدِرُ عَلَی حَوائِجِ السّائِلِین...

    یا مَنْ یَعْلَمُ ما فِی الضَّمِیر...

    یا مُنَفِّسَ عَنِ الُمَکُرُوبِین...

    یا مُفَرِّجَ عَنِ الْمَغْمُوْمِین...

    یا راحِمَ الشَّیْخِ الْکَبیر...

    یا رازِقَ الطِّفْلِ الصَّغِیر...

    وَ ذره‌ها به غَلَیان می‌افتند! 

    قیامت می‌شود! قیامت! 

    جریانِ نور شدت می‌گیرد... ذره‌ها سرگردان‌تر... حیران‌تر... در دلِ نور، این‌سو و آن‌سوتر... یحیی بی‌تاب‌تر... می‌خواهد چهره‌ام را ببیند... ظلمت اما به کارش نمی‌آید...

    عبور کن از بابا... عبور کن از دلت... عبور کن از تاریکی... تو از نوری بابا... به نور برمی‌گردی... 

    یا راحِمَ الشَّیْخِ الْکَبیر...

    یا رازِقَ الطِّفْلِ الصَّغِیر...

    دست‌های کوچکش را به محاسنم گره می‌زند... لب‌هایم را که روی لالۀ گوشش گذاشته‌ام، به پیشانی‌اش می‌رسانم... می‌بوسمش... چه پیشانی‌اش داغ شده... شاید لب‌های خودم... گُر گرفته‌ایم هر دو...

    یا راحِمَ الشَّیْخِ الْکَبیر...

    یا رازِقَ الطِّفْلِ الصَّغِیر...

    خم می‌شوم روی صورتش... صورتم را که می‌بیند، آرام می‌گیرد... بی‌خنده اما... 

    دو تا دست‌هایش را در نور بلند کرده... دورِ صورتِ من می‌چرخاند... حالا اوست که صورتم را میانۀ دست‌هایش می‌خواهد... 

    یا راحِمَ الشَّیْخِ الْکَبیر...

    یا رازِقَ الطِّفْلِ الصَّغِیر...

    دارد با دست‌هایش... با دست‌های ظریفش... بابا را آرام می‌کند... من از چشم‌هایش می‌خوانم که حالا او به من می‌گوید؛ محاسن‌حناییِ من! 

    آه! 

    یا راحِمَ الشَّیْخِ الْکَبیر...

    یا رازِقَ الطِّفْلِ الصَّغِیر...

    دو تا ذره‌ایم... در پناهِ نور! 

    دو تا ذره‌ایم... در کشاکشِ ظلمت! 

    دو تا ذره‌ایم... افتاده به پای ذبیح‌الله الاعظم! 

    یا راحِمَ الشَّیْخِ الْکَبیر...

    یا رازِقَ الطِّفْلِ الصَّغِیر...

    کفِ دستِ راستش را روی لب‌هایم می‌گذارد... دعوتم می‌کند به خاموشی... 

    دو تا ذره‌ایم... بی‌طاقت‌شده در هجومِ حقیقت! 

    کفِ دستش را بوسه می‌زنم... به نرمی، مچِ دستش را می‌گیرم و به صورتِ موج‌زده‌ام می‌چسبانم... 

    گفتم روی مچِ لباسِ یحیی، کِش دارد؟ مثلِ کشاکشِ ظلمات... مثلِ نبردِ نور و تاریکی... مثلِ سرگردانیِ ذره‌ها... مثلِ فهمِ حقیقت... مثلِ صبرِ خدا... 

    یا راحِمَ الشَّیْخِ الْکَبیر...

    یا رازِقَ الطِّفْلِ الصَّغِیر...

     

    ده کیلومتر تجمعِ خط‌خطیِ مرآت!

    1. خدا قوت به هرکی تو این جشنِ ده کیلومتریِ غدیر حتی قدّ یه سر سوزن نقش داشته... این‌که سر و صدای یه عده درومده، یعنی کارتون خیلی درست بوده... خیلی خفن بوده... خیلی به‌جا و مؤثر بوده... یعنی هدف دقیق بوده و تیر و درست انداختین و خورده جایی که باید و حسابی هم دردشون اومده... :) از دیروز هر وقت فرصت نفس کشیدن دارم، گوشی و می‌گیرم دستم و عکسا و کلیپا و فیلمای مهمونیِ ده کیلومتری و می‌بینم... هزار مرحبا به هرکی این مهمونی ایده‌ش بوده... هزار مرحبا به هرکی بودجه‌ش و جور کرده... هزار مرحبا به هرکی اجرایی و عملیاتیش بوده... هزار مرحبا به هرکی مراقب و انتظاماتش بوده... هزار مرحبا به هرکی که قدّ یه مُهره پیچ دادن برای سرِ پا کردنِ یه موکب، تو دیروزِ ده کیلومتر، مؤثر بوده... خدا حفظتون کنه... خدا زیادتون کنه... 

     

    2. اگه تهران بودم حتما و حتما هم دیروز تو ده کیلومتر بودم، هم پنج‌شنبۀ هفتۀ دیگه برای تجمع دختران انقلاب همکاری و هر کاری ازم برمیومد براشون می‌کردم. خانم بهاره جنگروی! تقریبا این روزا هر چند روز تو خونۀ ما صحبت از شماست... شما رو زیاد به دخترم نشون می‌دم... کارتون رو... هدف‌تون رو... پوشش‌تون رو... دغدغه‌تون رو... شجاعت و جسارت‌تون رو... امیدتون رو... وظیفه‌شناسی‌تون رو... دقیق و به‌جا و تمیز و باسلیقه کار کردن‌تون رو... بدون تحریف تلاش کردن‌تون رو... تبیین‌تون رو... اهلِ بهانه نبودن‌تون رو... خدا حفظتون کنه... خدا زیادتون کنه... اغلب پای ثابتِ دعاهامین که خدا زیادتون کنه... مرحبا به شما! طیب الله انفاسکم! 

     

    3. پسرِ خط‌خطی :) از شروعِ اعتراضاتِ مردمِ بدبختِ فرانسه به حکومتِ فاسدشون، جذاب‌ترین و حال‌خوب‌کن‌ترین وبلاگی که روزی چند بار بهش سر می‌زدم تو بودی پسر :) بارک الله! حافظه و هوشِ سیاسیت بیسته :) خدا حفظت کنه... خدا زیادت کنه... از ته دل دعامه که خدا به برکتِ ازدواج و پدر شدن، زیادت کنه :) طیب الله انفاسکم! 

     

    4. وبلاگ دوست و برادرمون آقای مرآت، یه پلاک جابه‌جا شده. فعلا اینجا از کلامِ ایشون بهره ببریم. خدا حفظ و زیادشون کنه. چراغ و هرجا بذاری، کارش و می‌کنه؛ ظلمت رو می‌شکافه و روشنی می‌بخشه. 

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس