روی ایوان، در عبور و مرورِ نسیمِ خُنک و بدونِ خاکِ عصرگاهی نشستیم. ام‌یحیی شربتِ سکنجبین و عسلِ مقبولی درست کرده و توی لیوان‌های بلوری با چند تکه یخِ قلبی‌شکل مخلوط کرده... عرقِ سردِ لیوان‌ها عنان از کفِ نفسِ راحت‌طلب ربوده... من اما به توصیۀ خمینیِ کبیر در چهل حدیث، خلافِ خواستۀ نفسم عمل می‌کنم و نوشیدنِ شربت رو به تأخیر می‌ندازم... به جای دلرباییِ قطراتِ آب روی لیوان‌ها چشم می‌دوزم به دخترم که گوشۀ حیاط، نزدیکِ بزی‌ها، یحیی به بغل، بلند بلند حافظ می‌خونه و با چرخ زدنش یحیی رو می‌خندونه... جهانِ فانی و باقی... فدای شاهد و ساقی... که سلطانیِّ عالم را... طُفیلِ عشق می‌بینم... 

چین‌های دامنش روی نسیمِ بلوچستان، موج‌سواری می‌کنه... پیراهنِ بلندِ عربیش و از عِراق خریدیم... پیراهنِ بلند و شکیلی که به سبکِ لبنانی‌ها مثلِ مانتو و کامل پوشیده است... آبیِ متمایل به سورمه‌ای با گل‌های ریز و سپید... همون مانتویی که وقتی دید، اول از مادرش پرسیده بود بابا دستش بازه؟ می‌تونم ازش بخوام این و برام بخره؟ وَ این مراقبتِ دخترانۀ بامرام از جیبِ پدرش رو، سال‌ها مادریِ ام‌یحیی به معرفتش اضافه کرده... وَ ام‌یحیایی که با اطمینان از موجودیِ جیبم جواب داده آره! می‌تونی ازش بخوای... وَ باز مادریِ زیرکانۀ ام‌یحیی که خودش مستقیم برای خریدِ این مانتو نظر نداده و بیش از سؤالِ دخترش، واردِ حریمِ پدر_دختریِ ما نشده... دخترم که به من گفت این رو می‌خوام، گفتم بخریم بابا ولی برای توی خونه دست‌وپاگیرت نیست؟ زیادی پوشیده نیست؟ وَ دخترم گفته بود برای بیرون بابا... مثلِ لبنانی‌ها... از این روسری بزرگا هم می‌گیرم که مثلِ چادر می‌پوشونه من و... وَ من فهمیده بودم حجابِ زیبای لبنانی‌ها که برای ما ضدّحجابه و در کشورِ خودشون عرف و حجاب، و اصلا برای همین به چشمِ ما زیباست...، دلِ دخترم رو برده... وَ در ذهنش اون رو "مثلِ چادر" کرده... مکثی کردم و تو دلم توسل کردم به امام زمان ارواحناه فداه... که کمک کنن مسیرِ درستی رو پیشِ پای خودم و دخترم بذارم... مسیری که بوی خیرخواهی‌ش قلبِ حاصلخیزِ نوجوانِ من و سرسبز کنه و ایمان بیاره من بهترین‌های دنیا و آخرت رو براش می‌خوام... توسل کردم به مربیِ حقیقیِ همۀ پدرها و مادرهایی که خودشون متربّیِ این مربی هستن و در دستِ تعمیر... دست کردم توی جیبم و بیشتر از هزینۀ اون مانتو رو به دخترم دادم. لبخند زدم و گفتم برو بخر بابا. من همین بیرون منتظرم. وَ این "من همین بیرون منتظرم" برای خونوادۀ ما یعنی عدمِ رضایت... که ما همه با هم خرید می‌کنیم و حتی برای جورابِ هم نظر می‌دیم و از ذوقِ چشم‌های هم‌دیگه می‌فهمیم کدوم لباس تو اتاقِ پرو به تنِ ما نشسته و کدوم یکی تو تنِ ما زار می‌زنه... 

دخترم دستم و گرفت... گفت بابا! مانتو رو دوست نداری؟ گفتم چرا بابا! خیلی قشنگه و فکر می‌کنم خیاط فقط به عشقِ این‌که تو تنت کنی این و دوخته... فکر کنم اگه تو نخری، دیگه هیچ‌کس نخره و فروشنده بیچاره شه... چون این مانتو تو تنِ همۀ دخترای دنیا زار می‌زنه و فقط به قامتِ زیبای تو تن می‌ده... دخترم خندید... ذوق کرد... چشم‌هاش پرفروغ شد... اما دستم و رها نکرد... پس چرا نمیای تو مغازه؟ چون اگه تنت کنی و به جای چادر، بشه حجابت و زیباییت رو مفت و مجانی بذاره دمِ دستِ هر کس و ناکسی... حس می‌کنم از دستت دادم... اما شما بخر چون نظرِ شما برام مهمه... چون بهت اعتماد دارم... 

بوی خیرخواهی تا سلول‌سلولِ هستیِ دخترم رسوخ کرده... دستم رو می‌بوسه و می‌گه بابای ستاره‌ای من! نمی‌خرم! کی گفته من و از دست می‌دی؟! وَ ام‌یحیی؛ ستونِ تکیۀ پدرانگیِ من، واردِ معرکۀ القای شِبه اسلام به جای اسلام می‌شه و دوشادوشِ من علیهِ این هجومِ ضدّفرهنگی بذر می‌پاشه به سرزمینِ حاصلخیزِ هستیِ دخترمون؛ 

عزیزِ دلم لبنانی‌ها وقتی این و می‌پوشن، تو کشورشون همه شکلِ همن... این می‌شه عُرف... یعنی چون همه این‌جوری‌ان، جلبِ توجه نداره براشون... خودشون متوجهِ زیبایی‌شون نمی‌شن و پوشیدگی به چشم‌شون میاد... ولی تو کشورِ ما و حتی عِراق... این حجاب چون فرق داره با عموم... به جای پوشیدگی، تمایز و زیبایی رو اول به چشم میاره... ما حجاب می‌کنیم که زیبایی‌مون جلوه نکنه... که کسی بابتِ ظاهرمون به ما توجه نکنه... باطن و فکر و اندیشه‌ و عمل‌مون به چشم بیاد... برای همین این برای ما مساوی با چادر نیست... دخترِ زیبای من و می‌ندازه سرِ چشم‌ها... دخترِ ارزشمندِ من می‌شه دمِ دستی... تو گنجِ عمرِ مایی... محاله بذاریمت دمِ دست و اجازه بدیم به چشمِ هر کس و ناکسی بیای... فقط اونی که لایقِ گنجِ وجودته باید مَحرمِ دیدارِ زیبایی‌هات بشه... اونی که حفظ کردنِ تو از جونش هم براش واجب‌تره... ما مانعت نمی‌شیم، دوست داری بخر... دوست داری بپوش... ولی ما از این‌که گنجِ عمرمون حراج شده رنج می‌کشیم و در حقت دعا می‌کنیم از دستت ندیم... 

آخ از کلامِ ام‌یحیی... آخ! دخترم چشم‌هاش گرم شده و به لایه‌ای حریرِ اشک، خیس... با چه فخری لبخند می‌زنه و با چه غروری به این پیراهن نگاه می‌کنه... "با هم" می‌ریم می‌خریمش چون به ما گفته فقطططططط برای شما می‌پوشم... فقططططط شما حق دارین تو تنم نگاهش کنین... فقط برای باباییِ خودم... وَ حالا دلِ باباییش و با چین‌های دامنِ پیراهنش بُرده وقتِ غزل‌خوانی، زیرِ گوشِ برادرش... اگر بر جای من غیری گُزیند دوست، حاکم اوست... حرامم باد اگر من جان به جای دوست بُگزینم! 

پسرم روی کتاب و دفترش، پهن شده کنارِ من... مشقِ ریاضی می‌کنه که امتحانش رو خوب بده... ام‌یحیی، رَسته از امورِ خونه میاد و به ما اضافه می‌شه... وقتی با چادرِ گل‌دارش کنارم می‌شینه، بهش می‌گم نگاهشون کن! وَ اشاره می‌کنم به دخترِ یحیی در بغلم... نگاهشون کن! مصاحَبَتِ کوهستان و آفتاب... صخره و اقیانوس... غرب و شرق... صولتِ سرما و هُرمِ گرما... متولدِ کویر و دریا و آفتاب... در آغوشِ متولدِ کوه و صخره و درّه... می‌بینی؟ لطافت در آغوشِ استقامت... سرسختی؛ پناهِ گرمای محبّت... وسیع مثلِ یحیی... بلند مثلِ دخترمون... 

ام‌یحیی از شاعرانگی‌های بی‌گاهم به وجد اومده که پسرم سر بلند می‌کنه و سؤال می‌پرسه پس من چی؟ من متولدِ چی‌ام؟ وَ تمامِ تعلیق‌ها به نقطۀ اوج می‌رسه...

پسرم... پسرم... پسرم... 

به مِهر نگاه و به اسمِ صداش  می‌کنم و شروع؛ 

تو وطنی... زادگاهی... کوچه و خیابون‌های آشنایی... خانواده و فامیل و دوست و همسایه‌ای... تو خراسانِ بزرگِ منی... مشهدِ منی... لهجۀ تند و شیرینِ منی... تو صحنِ انقلابِ منی... گنبدطلای منی... اسمال‌طلای منی... نقّاره‌خونۀ منی... تو کبوترِ حرمِ منی... وَ آغوش باز می‌کنم و بهش می‌گم به خاطرِ حُبِّ امام رضاجان دوست دارم بغلت کنم... وَ مداد به‌دست و با شوق پر می‌زنه بینِ دست‌هام... سرم و می‌ذارم کنارِ گردنش... بوش می‌کشم... بوی کاشی‌های مسجدِ گوهرشاد دورِ احساسم جوونه می‌زنه... دست می‌برم به موهای نرم و لَختش... به نرمیِ همون فرش‌های دست‌بافتِ رواق‌های مرکزیه که روشون صد بار افتاد و بلند شد تا راه رفتن یاد گرفت... می‌گم بابا! تو فرزندِ امام رضاییِ منی... بعد از دو تا فرشته‌مون که عطای دنیا رو به لقاش بخشیدن و برگشتن بهشت که شفیعِ ما باشن، امام رضاجان بودن که تو رو به ما هدیه دادن... تو معجزۀ کمیلِ پنج‌شنبۀ صحنِ انقلابِ منی... تو استجابتِ خدمت‌های عاشقانۀ مادرتی... رحمتِ واسعۀ پنجره فولادی... ما هجرت‌ها رو با نفس‌های تو دوام می‌یاریم که هوای حرم رو به ما هدیه می‌ده... پاهای تو بیش از خواهر و برادرت رواق به رواق و صحن به صحنِ حرم رو دویده... دست‌هات بیش از اونها به در و دیوار و کاشی‌های حرم تبرّک جُسته... گنبدطلا بیش از اونها، تو چشم‌های تو منعکس شده... من هزار بار دست گذاشتم روی سرت و امام رضاجان رو به نفس‌هات قسم دادم و حاجت گرفتم... تو آبروی منی در حرم... واسطِ منی پیشِ آقا... تو چهارشنبه‌های ناطقِ امام‌رضاییِ منی... من نگاهِ امام رو به برکتِ حضورِ تو در زندگیم به خودم جلب می‌کنم... تو اتصالِ منی با حرم... با ملجأ... با پناه... با امام... تو مأوای منی... آسایشِ منی... ما به سرسختیِ خواهرت تکیه زدیم و به وسعتِ محبتِ یحیی دل‌گرم شدیم... اما با هوای تو نفس می‌کشیم... تو معنا و معنویتِ خونۀ مایی... نور و سرورِ مایی... تو پسرِ امام‌رضاییِ مایی... 

وَ چنان می‌فشارم به آغوشم که گویی پنجره فولاد... 

.

.

.

من و خونواده‌م... اینجا در ایوان... در امن و امان... چند کیلومتریِ مرزِ پاکستان... مدیونِ اون پنج‌تا جوونیم که پرپر شدن... وَ خبرِ شهادت‌شون، شیرینیِ خبرِ اعدامِ ظالمینِ اولِ هفته رو به کام‌مون تلخ کرد... پنج تا جوونِ مظلوم که خونی نریخته بودن... ظلمی نکرده بودن... وَ پیرپاتالای آلبانی براشون با کف زدن عزاداری نکردن... وَ اونا که لقمۀ حرام با گوشت و خون‌شون آمیخته شده و مُهر خورده به قلب‌هاشون، براشون هشتگ ترند نکردن و سینه چاک ندادن... من نمی‌دونم پدرهاشون چی می‌کشن؟! چی می‌کشن؟! مثلا صبح زنگ زده باشم پسرم و حال و احوال کرده باشم... تلفن رو قطع کرده باشم و رفته باشم پی کار و زندگی... عصر زنگ زده باشن که جوونِ رعنام و بی‌اون‌که ظلمی کرده باشه از دست دادم... تلفن رو قطع کنم و ندونم کجای دنیا چاهِ هق‌هق‌م بشه و کجای دنیا تکیه‌گاهِ کمرِ شکسته‌م...

.

.

.

خدا همۀ عمرم سرِ من منت گذاشته و با لطف و کَرَمش با من برخورد کرده... 

اما دو جا لطفش رو در حقم به اِکمال رسوند؛ 

وقتی ام‌یحیی رو روزیم کرد... 

وقتی پدر شدم... 

پدرِ دخترم...

پدرِ فرشته‌هام...

پدرِ پسرم...

پدرِ یحیی...

.

.

.

الهی هرگز با من متناسب با اعمالم برخورد نکنه و به لطفش من و باز هم تاجِ افتخارِ پدری عطا کنه... من گمانِ نیک به خدا دارم که با هر بار پدری، از سرِ تقصیراتم گذشته و از نو به من فرصت داده...