سال 85 یا 86 بود که شاگردبنّا برای یه مسألۀ درسی باید می‌رفت دانشگاه تهران. یه یک ماهی کار داشت و خوابگاه گرفت. می‌خورد به همین ایام، البته فکر می‌کنم اوایلِ خردادماه بود. آره! یادم اومد! چون وقتی رفتم پیشش، چند روز بعد، رحلتِ امام بود و یادمه از کلۀ صبح رفتیم مرقد. هفتۀ آخرِ اقامتِ شاگردبنّا تو تهران بود که گفت من هم برم پیشش تا یه تفریحی هم داشته باشیم و تهران‌گردی کنیم. من هم از خداخواسته، پدرم برام بلیط قطار گرفتن و خودم و رسوندم تهران. وقتی رسیدم آدرسِ خونۀ یکی از دوستانِ متأهلش و داده بود که برم پیشِ خانومش تا کلاسش تو دانشگاه تمام شه، اما من از دانشگاهِ 50 تومانی خوشم میومد :) انداختم از راه‌آهن رفتم درِ دانشگاه منتظرش. من کمی دورتر از درِ دانشگاه ایستاده بودم کنارِ خیابون که دیدم شاگردبنّا اومد بیرون امااااا...

دیدم کنارش یه دخترِ جوانه! دارن با هم صحبت می‌کنن! منم غیرتی شدم که این کیه؟! با شوهرِ من چرا داره حرف می‌زنه؟! انداختم و رفتم پیش‌شون که دختره بفهمه آقامون زن داره :) وقتی رسیدم صدای شاگردبنّا میومد که داشت می‌گفت اینجا محل تحصیله... همۀ اونایی که میان این داخل با کلی تلاش و زحمت اومدن که بتونن یا به یه جایی برسن و به خودشون و خانواده‌شون خیر برسونن، یا برای کشورشون تلاش کنن... درست نیست که ما تمرکز رو ازشون بگیریم و با خودخواهی به خودمون فکر کنیم! 

شما سال 86 رو یادت بیار! اون موقع وضعیتِ حجاب چطور بود؟ خوب؟ بد؟ افتضاح؟ عالی؟ همین‌قدر بگم آثارِ ویرانیِ عُظمای خاتمی و بهمنی که راه انداخته بود و گولّه برفیه هی بزرگ و بزرگتر می‌شد برپا بود... حالا دوباره به سالِ 86 فکر کن! اون موقع امرِ به معروف و نهی از منکر جایگاهی داشت؟ به نظرت رواج داشت؟ اصلا کسی مشغولش بود؟ اصلا‌تر اگه کسی امر به معروف و نهی از منکر می‌کرد، طرفِ مقابل با این مسأله آشنا بود؟ 

شاگردبنّا داشت امر به معروف و نهی از منکرش می‌کرد!!! سالِ چند؟! 1386! کجا؟ جلوی دانشگاهِ تهران! چرا؟! چون اگر یادتون باشه یا عکس و فیلمای اون موقع رو دیده باشین، اون زمان مد شده بود از این مانتوهای کمرچسب با آستینایی که برش(چاک) داشت و دست رو تا آرنج نمایان می‌کرد می‌پوشیدن. تو فیلمای دهه هشتاد مهناز افشار زیاد می‌پوشید. شاگردبنّا سرِ آستینای دختره داشت امر به معروف و نهی از منکر می‌کرد :)

تو همون ایامی که تهران بودیم، چند بارِ دیگه هم اتفاق افتاد. یادمه رفته بودیم سمتِ امامزاده چیذر و امامزاده اسماعیل علیهما السلام. خیابونای اونجا رو خیلی جفت‌مون دوست داریم. هر بار هم با هم رفتیم تهران، حتما این قسمتِ شهر می‌ریم. فکر می‌کنم قبلا هم تو خاطرۀ نارنجک از اونجا نوشتیم. واقعا اونجا برای من و همسرم نوستالژیک و پر از خاطراتِ خوشه... حتی الآن از یادآوریش از نهایتِ بهجت قلبم ملتهب شده... اونجا رفتیم برای مزارِ شهدای امامزاده چیذر دسته‌گل و گلاب بخریم، یه خانومی واردِ مغازه شدن که به سبکِ اون دوران، موهاشون و فوکلی داده بودن بالا و روسریِ ساتن رو گره زده بودن و آرایشِ عجیبی هم کرده بودن. اون زمان ابروهای خییییییلی نازک مد بود، با رژ لب قرمز! شاگردبنّا همون یه نظری که طبیعیه در تردّد و آدمیزاد چشمش می‌افته رو که دید، نتونست تحمل کنه! گل و که خریدیم و از مغازه اومدیم بیرون، گفت صبر کن، این خانم که اومد بیرون برو بهش بگو حجابش مناسب نیست. من با چشمای گرد گفتم من برم؟! من بگم؟! شاگردبنّا خیییییلی طبیعی جواب داد آره دیگه! شما خانمی، خانم به خانم بگه بهتره. من دستپاچه شدم. اون زمان واقعا ِ واقعا امر به معروف و نهی از منکر باب نبود... طبیعی نبود... تو اسلام بود ها! اما تو مسلمونیِ ما نبود... من هم می‌دونستم از فروعِ دینه اما ندیده بودم کسی انجام بده که من هم یاد بگیرم. هم برام عجیب بود... هم برام ترسناک بود... هم برام خجالت‌آور بود... نه امر به معروف و نهی از منکر، نه! خودم خجالت می‌کشیدم برم به کسی بگم خانم موهاتون رو بپوشونین... از خلقِ خدا خجالت می‌کشیدم، از خدا نه(!)... خلاصه گفتم من نمی‌تونم! شاگردبنّا با تعجب نگاه کرد و پرسید چرا؟! منم هم‌چنان با حیرت جواب دادم خب... خجالت می‌کشم! شاگردبنّا گفت از دینت خجالت می‌کشی یا از دستورِ خدا؟! من جوابی نداشتم... هاج‌وواج نگاش می‌کردم که خانومه بیرون اومد و شاگردبنّا بی‌درنگ رفت پیشش و صداش زد و در حالی که سرش و انداخته بود پایین و اصلا به خانومه نگاه نمی‌کرد، گفت من عذرخواهی می‌کنم که خودم به شما می‌گم، همسرم نتونستن، لطفا مراقبِ پوشش و حیاتون باشید وقتی بیرون میاید، هم حکمِ خداست، هم ما مردها همه‌مون سالم نیستیم... خودتون در خطرید...

بعد هم راهش و گرفت و رفت! من داشتم پشتِ همسرم راه می‌افتادم که دیدم خانومه با تعجب... وای خدا! چهره‌ش یادمه! با تعجب! داشت من و همسرم و نگاه می‌کرد! وَ البته فوکلاش و هم داخلِ روسری کرد... ولی خییییییلی تعجب کرد! 

 

بیایم جلوتر؛ بعد از بلوای سالِ 88... اوه‌اوه! اونجا رو یادمه! دخترم و می‌ذاشتم پیشِ مادرامون و با همسرم می‌رفتیم سمتِ احمدآبادِ مشهد! می‌رفتیم جوابِ سبزها رو بدیم! اون دوران خیلی خوب بود... ابدا و اصلا قابلِ قیاس با این خدازده‌های زن، زندگی، آزادی نیست... این‌ها لبریزِ عقده و اونها با ایدئولوژی... اینها وحشی‌صفت و حاصلِ خواستۀ نابه‌جاشون آرمان و روح‌الله و کلی جوان که پرپر شدن و اونها اهلِ مباحثه... البته که هر دو گروه استثنا هم دارن، اما غالب این‌طور بود... داد و بیداد داشتیم، سرِ هم داد می‌زدیم، اما حرف ِ هم و گوش می‌دادیم، چادری‌ها می‌تونستن برن تو دلِ سبزها و اونها هم می‌تونستن بیان تو دلِ ما... ساعتها به مباحثه می‌گذشت... حتی داشتیم افرادی که تونستیم بهشون اثبات کنیم تقلبی در کار نیست و فریب خوردید، حتی داشتیم از سمتِ خودمون که فریب خوردن و رفتن به تیمِ مقابل... تقریبا کارِ هر روزمون همین بود، می‌رفتیم کفِ خیابون و حرف می‌زدیم یا می‌خواستیم نشون بدیم ما پای این پرچم و رهبرش هستیم و خیال نکنن سپاهِ حق خالیه و بی‌کس... ما خیلی وقته ملّتِ امام حسینیم *_*

اون بلبشوها رو یادتون بیاد! وسطِ اون معرکه شاگردبنّا از کنارِ هر دختری رد می‌شد می‌گفت خواهرم حجابت اصله، بعد به سیاست بپردازیم! خواهرم مقنعه‌ت و بکش جلو، من حرف‌هات و می‌شنوم! خواهرم دستات و بپوشون بعد از موسوی دفاع کن! خب گاهی اثر داشت و گاهی نه! اسیرِ خشمِ دخترا می‌شد و البته خشم‌شون از پوشش نبود، جوان‌ها رو با فریبِ تقلب تحریک کرده بودن و خیال می‌کردن رأی‌شون و دزدیدن... خشم‌شون از عقده نبود، از جهل بود... از ندونستن... از تردید... بهشون برخورده بود... غرورشون جریحه‌دار شده بود و خیال می‌کردن کسی آدم حسابشون نکرده... چندین نفر تو بغلِ خودم گریه می‌کردن که باورم نمی‌شه رأیم و تو کشورم دزدیدن... من اول آرومشون می‌کردم، قربون‌صدقه‌شون می‌رفتم، بعد شروع می‌کردم به تبیین... شاگردبنّا همیشه با بطریِ آب می‌زد به دلِ پسرا... سعی می‌کرد اول بهشون آب بده و آرومشون کنه... هم‌سن و سال‌های خودمون بودن... هم‌نسل... هم‌دوره... برادرم... خواهرم... وَ قلب‌هاشون و به دروغ جریحه‌دار کرده بودن... دشمن در این چهل سال چه‌ها که نکرد و ما تااااااااااازه نشستیم به امر به معروف و نهی از منکر فکر می‌کنیم و براش فتوا پیدا می‌کنیم که باید بشه یا نشه(!)... واقعا این هشتگِ مذهبی_صورتی که این روزا ترند شده، چقدر به‌جا و مفهومه...

 

بریم جلوتر؛ انتخابِ قدرتمندترین بی‌عرضۀ ویرانگر؛ حسن روحانی... من فکر می‌کنم همین سالِ 91 یا 92 بود که کتابِ واجبِ فراموش‌شده چاپ شد... اما 92 بود که رسید به دستِ همسرم. کوه رفته بود و یکی از همراهان، این کتاب رو داده بود بهش. منتهی نخونده بود تا توی کوهنوردی سُر می‌خوره و می‌افته پایین و زانوش آسیب می‌بینه و دو هفته‌ای روی تختِ بیمارستان بود. تو اون ایام گفت چند تا کتابی که نخونده رو براش ببرم. من هم چند تا بردم که یکیش همین واجبِ فراموش‌شده بود. اونجا خوند. وقتی مرخص شد دکتر گفت دیگه نباید و نمی‌تونه دوچرخه سوار شه. الآن شکرِ خدا دوباره می‌تونه سوار شه اما سال‌ها طول کشید تا خوب شد. من دیدم چند روز بعدش دوچرخه‌ش و فروخت و کلِ پولش رو کتابِ واجبِ فراموش‌شده خرید و فکر کنم نزدیکِ صد جلد یا کمتر و بیشتر شد. شبا می‌نشستیم اندازه‌ای که فرداش می‌تونستیم با خودمون ببریم بیرون، داخلِ همه می‌نوشتیم وقفِ در گردش و فرداش با خودمون می‌بردیم و می‌ذاشتیم تو ایستگاه اتوبوس، تو تاکسی، مطب دکتر، بانک، مدرسه، اداره، نمازخونه و مسجد، حرم، پیشخونِ مغازه و هرجا که عبور و مرور داشتیم. بعد از اون، شاگردبنّا تبدیل شد به مدلِ بگو و برو! یعنی کاری که قبلا سرِ دین‌داری یا دلخواهِ خودش انجام می‌داد، از اون به بعد با دیدِ وظیفه و امرِ ولیّ فقیه انجام داد و با همون اصولی که تو کتاب، امام خامنه‌ای فرموده بودن. حاصلش چی شد؟ بذارید روایت کنم! تصور کنید دو تایی رفتیم بیرون که تو پارک قدم بزنیم. بعد داریم از مهم‌ترین مسائلِ زندگی‌مون و برنامه‌ریزی‌هامون صحبت می‌کنیم. اون‌وقت هر بیست دقیقه، یک ربع وسطش پیام بازرگانیه! این‌طوری:

برای دانشگاه باید اولویت بذاریم که بدونِ فاصله ترم‌هامون و تموم کنیم، خانوم حجابتون رو رعایت کنین. برنامه‌ریزی می‌کنیم که هر دومون به درسا برسیم و از امورِ خونه هم غافل نشیم. خواهرم مانتوت مناسبِ بیرون نیست! درس باید اولویتِ ما باشه، گرچه اقتصاد و کارمون مهم‌تره اما، برادرم نگاه به نامحرم تیری از تیرهای شیطان است، از چشم‌هات مراقبت کن! داشتم می‌گفتم، اقتصاد و کارمون مهم‌تره، اما دوراندیشی اینه که درس رو زودتر تموم کنیم تا بتونیم متمرکز به کارمون و اقتصادِ زندگی بپردازیم. خواهرم موهاتون و بپوشونین. ان‌شاءالله بچه هم باز بیاریم. خانم لباستون مناسبِ بیرون نیست! 

می‌گفت و می‌رفتیم! عکس‌العمل‌ها چی بود؟! واقعا تعجب! واقعاِ واقعا تعجب! اون زمان هم هنوز امر به معروف و نهی از منکر جا نیفتاده بود... در حالی که ولیّ فقیهِ مسلمین این امر رو واجب تلقی می‌کردن و تذکر و هشدارش رو داده بودن... که اگه مطیعِ امرِ ولیّ فقیه بودیم الآن به چه کنم چه کنم نمی‌افتادیم! وَ اگه امروز هم نفهمیم وظیفه‌مون چیه و بهانه‌تراشی و فتواسازی کنیم، فرداهای سخت‌تری خواهیم داشت! 

اون زمان چون این مسأله باب نبود، عنادی هم وجود نداشت، طرف یا تعجب می‌کرد و می‌گفت همسرم دیوانه است، یا خودش رو جمع‌وجور می‌کرد. تو خاطرم نیست کسی فحش داده باشه، یا حرفِ بدی زده باشه یا مثلا به درگیری و دعوا برسه. تا دلتون بخواد چشمای متعجب یادمه و دهان‌های باز :)

خودم چی؟! خودم تازه در حالِ آموزش بودم! کتاب رو که خوندم و در وقفش شریک شدم، احساسِ مسؤولیت کردم و شرمندگی... امااااا از گفتن می‌ترسیدم! یادم نمیاد اولین بار من کی شروع کردم و چطور شد ولی بالاخره من هم آمر به معروف و ناهی از منکر شدم. ولی نه در حد همسرم. من شاید 6_7 ساله خیلی جدی رسیدم به این‌که وظیفه‌مه و گردنمه و تازه باید برای تمومِ اون روزایی که وظیفه‌م و انجام نمی‌دادم و باعث و بانیِ این روزها هستم استغفار کنم و از خدا طلبِ بخشش... 

کم‌کم کارای فرهنگی باب و سلیقه چاشنیِ کارها شده بود. دیده بودم تو راهیان نور دخترا رزق می‌دن، همین کاغذای کوچولویی که قشنگ برش خورده و با ربان تزیین شده. اومدم خونه و به همسرم گفتم برای حجاب یا نماز از این کارا بکنیم؟ خوشش اومد و اولین رزقی که با هم ساختیم باز مربوط به همین ایام می‌شه. یادمه می‌خواستیم بریم آرامگاه فردوسی برای بزرگداشتش، که روی کاغذ رنگی شعرهای مربوط به حجاب و افتخار به شیعه بودن و چند مورد قاطی‌پاطیِ دیگه رو از شاهنامه استخراج کردیم و روی کاغذها نوشتیم و با ربان تزیین کردیم. اونجا که رفته بودیم اونا رو به مردم می‌دادیم. حتی شاگردبنّا چند تا داده بود دخترم که اون موقع کوچیک بود که بره و به مردم بده. الآن که فکر می‌کنم تربیتِ عملیِ امر به معروف و نهی از منکر یا کادرسازیِ فرهنگی_عقیدتی داشته *_*

هرچی جلوتر میایم و فضای مجازی پررنگ‌تر می‌شه، فحاشی و درگیری هم بیشتر می‌شه! آدم‌های سبکِ زندگیِ اینستاگرامی وقیح‌ترن... سالِ 1400 شایدم اواخرِ 99... دقیق یادم نیست. شاگردبنّا میاد بولوار سجادِ مشهد، دنبالِ من. محلِ کارم اونجا بود و مشهدیا می‌دونن اون بولوار خیلی دُبی‌طور و آمریکاییه(!) من داشتم خروجم و ثبت می‌کردم که دیدم همکارم اومده می‌گه خانم فلانی بدو که شوهرت و کُشت! بدوبدو با چند تا از همکارا رفتم پایین و دیدم یه خانومه داره به قصدِ کشُت با کیفش می‌کوبه به سر و صورتِ شوهرم و شوهرم هم سرش پایین و فقط هی می‌چرخه که کمتر ضربه بخوره... خانومه رو گرفتم و گفتم چته؟! غریب گیر آوردی؟! دیدم با داد و بیداد می‌گه حقشه! به من می‌گه دزد! من با تعجب به شاگردبنّا نگاه کردم و پرسیدم چی شده؟ گفت رد می‌شدم به این خانم گفتم مقنعه‌تون افتاده، سرتون کنین. راهم و کشیدم اومدم. بدو بدو دنبالم اومده که به تو چه؟! به تو چه ضرری می‌رسونه؟ من هم براشون توضیح دادم که شما از دیوارِ خونه‌تون دزد بالا بره چیزی نمی‌گی؟ از اونجا شروع کرده به زدن! من مونده بودم بخندم یا حرص بخورم :/ خانمه با داد گفت دزد خودتی! دزد خودتی! من و با دزد یکی می‌کنی؟ شاگردبنّا همون‌جور سر به زیر جواب می‌داد شما دزدِ آسایشِ جامعه‌این، دزد هم دزدِ اموالِ ما! دزد خودخواهه و به فکرِ ازدیادِ مالِ خودش، شما هم مثلِ اون خودخواهی و به فکرِ لذتِ خودت! الآن کجای حرفِ من نامربوطه و بی‌منطق؟! دختره باز با داد و بیداد می‌گفت تو نگاه نکن! تو راهت و کج کن از جای دیگه برو! باز شاگردبنّا آروم و سر به زیر جواب می‌داد خیابونِ من هم هست! شما برو جایی که بتونی لخت کنی! من نگاه نکنم، این آقا برادرِ منه، این نگاه کنه من دلم می‌سوزه! دختره می‌گفت به تو چه فضول؟! شاگردبنّا جواب می‌داد شما از دیوارِ خونه همسایه‌تون دزد بره بالا چیزی نمی‌گی؟! خب اون دزده می‌فهمه تو ترسویی فردا میاد خونه تو رو خالی می‌کنه! دختره باز آتیش می‌گرفت که دیدین؟! باز به من گفت دزد! بساطی بود ها! :/ غائله که خوابید به شاگردبنّا می‌گفتم مثال قحطی بود دزد رو گفتی؟! می‌گفت دروغ می‌گم؟! می‌گفتم عزیزِ من! مردِ من! هر راست نشاید گفت! می‌نشست می‌خندید :/ دیگه این مدل‌ها رو هم داشتیم و معمولا خودم تلطیف‌کنندۀ صراحتشم اما این مواردیه که طرف خودش پیگیر بوده، و اگر نه قاعده همون قاعدۀ کتاب واجبِ فراموش‌شده بود که بگو و برو

این هم که نوشتی خب مردها نبینن، عزیزم مردها نابینا که نیستن! یه نگاه و همه داریم و اتفاقیه. وقتی می‌بینیم که نمی‌شه سرمون و بکنیم زیر برف! 

آدرس کانالی هم که برامون فرستادین چک کردیم. نکاتِ مثبت زیاد داره، این‌که یه دخترِ جوان داره امر به معروف و نهی از منکر می‌کنه و هزار آفرین بهشون، این‌که جوان‌ها بگن یه چیز دیگه‌ست، خیال نکنن حجاب، تمایل و دینِ قدیمی‌ها و نسلِ گذشته است، این‌که با شجاعت می‌زنن به دلِ جاهای شلوغ و منشوری و با شجاعت امر به معروف و نهی از منکر می‌کنن و با این همت دارن تبلیغ می‌کنن حتی آموزش هم می‌دن، خیلی تحسین‌برانگیزه. همشهریِ ما هم هستن و باعثِ افتخاره یه دخترِ جوان در مشهد فعالِ امر به معروفه و این‌قدر مشهور و شناخته‌شده هم هست، یعنی رسانه هم دستشونه و این عالیه، عالی! فقط به یک دلیل تبلیغِ ایشون رو نمی‌کنیم و آدرس رو اینجا نذاشتم، چون واقعا با این مسأله مشکل داریم و خودِ این رو نقضِ حجاب می‌دونیم، اون هم این‌که با چهره دارن این کار رو می‌کنن... در واقع ایشون یه بلاگرِ مشهور به حساب میان و خب... نمی‌دونم... اما کارِ دخترانِ انقلاب دقیق‌تره و چهره‌ای حتی‌المقدور از خودشون در کارهاشون دیده نمی‌شه... فکر می‌کنم این به تقوا نزدیک‌تره... 

خیلی خوشحالم که پیگیرِ این امر هستین و از این پیام‌ها هنوزم در پنلِ ما دیده می‌شه :) خدا به دغدغه‌تون برکتِ عمل بده و اثرگذاری. این هم که پرسیده بودید گاهی نمی‌دونین وظیفه چیه، توسل کنین به صاحبِ زمانه‌مون... با ایشون صحبت کنید... مشورت کنید... از ایشون به اصرار بخواید راه رو بهتون نشون بدن... اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ رو زیاد بخونین... زیاد توسل کنید... زیاد به امام زمان ارواحنا فداه رو بزنین... زیاد پیشِ ایشون ندبه کنین... فقط ایشون دلسوز و خیرخواهِ ما هستن و پاسخگو... چون ایشون امامِ حیّ و زمانۀ ما هستن... ایشون صاحب اختیارِ ما هستن... ایشون ناظرِ عملکردِ ما هستن... وَ هم ایشون مربّی و دغدغه‌مندِ ما هستن...

وَ این‌که؛

همگانی دعا کنیم و بجنبیم... به خدا وقت نیست! نجنبیم؛ زیرِ پای دشمن هشیار می‌شیم!