ایامِ عید خبر رسید یه گروهِ جهادی به روستاهای نزدیکِ ما اومدن. پنج روزی اقامت داشتن و چند کلاس و کمی رسیدگیِ پزشکی و بعد هم می‌رن. خیلی دوست داشتم برم و از نزدیک ببینمشون ولی عید یحیی تازه‌متولد بود و شرایط نداشتم که به دیدارشون برم یا اونها رو دعوت کنم. تا این‌که یه روز دیدم سروصدا به‌پاست که یه سر اومدن روستای ما و الآن دارن بیرون کفش و عروسک و کیفِ مدرسه توزیع می‌کنن. 

وقتی رفتم بیرون دیدم وسطِ روستا ماشین‌شون نگه داشته و دو تا پسرِ جوان و سه تا دخترِ جوان، مشغولِ خیرات هستن(!) مردم هم هجوم‌برده بهشون... یه خانمِ عباپوشِ آرایش‌کردۀ حسابی شهری و شیکان‌پیکان... مشغولِ عکاسی و فیلم‌برداری...

تقریبا همۀ اهالی هجوم برده بودن و فقط سعید دور ایستاده بود و نگاه می‌کرد و جرجیس که درِ خونه‌شون ایستاده بود و جلو نرفت، با این‌که خواهر و برادراش همه در معرکۀ خیرات بودن...

جرجیس که من و دید، بدوبدو اومد سمتم و کنارم ایستاد و دستم و گرفت. با جرجیس رفتم کنارِ سعید ایستادم و ازش پرسیدم چی شده؟! گفت این همون گروه جهادیه که فلان روستا اسکان گرفتن. وسیله آورده. کمی هم لوازم بهداشتی برای خانم‌ها. می‌دونستم چرا نمی‌ره جلو، اما دوست داشتم بپرسم و حتی محک بزنم. پرسیدم چرا نمی‌ری کفش بگیری؟ کفشات خیلی خرابه... سعید خندید و گفت ای شاگردبنّا! خدای ما هم بزرگه... گفتم شاید اینا واسطِ خدا باشن خب! با همون خنده جواب داد اینا خوبن ولی من این‌جوری دوست ندارم... 

به جرجیس نگاه می‌کنم. دستم و سفت گرفته و تکون نمی‌خوره از کنارم. می‌گم جرجیس کفش و عروسک نمی‌خوای؟ حرفی نمی‌زنه و به جاش سرش و به نشونۀ نه تکون می‌ده... 

من تهِ دلم یه الحمدللهِ خیلی بلند می‌گم... خیلی بلند! مطمئنم تمومِ کائنات اون الحمدللهِ من و مِن فضلِ ربّیِ بعدش و شنیدن و ثبت کردن... اگه خروجیِ پنج سالِ بعدِ ما از این روستا، همین جرجیس و سعید باشن، ما ان‌شاءالله به هدف‌مون رسیدیم... 

بعدها ام‌یحیی گفت نور و همسرش هم نرفتن و چیزی نگرفتن. این یعنی به لطفِ خدا شناسایی‌ها درست بوده، انتخاب‌ها دقیق بوده و امیدِ ما به فرداها بیشتر و بیشتره... 

تو همون چند دقیقه‌ای که اون گروه رو از دور رصد کردم، نکاتی دیدم که خوشایند نبود... نه از نظرِ من، که از نظرِ اصولِ اسلامی و جهادی! 

به هر روی گذشت و بعد از چند روز یه شمارۀ ناشناس به همراهم زنگ زد و بعد از سلام و علیکِ صمیمانه‌ای، دیدم مسؤولِ همون گروهِ جهادیه که از مردم شنیده یه غیر بلوچ هم اینجا با زن و بچه‌ش ساکنه. وقتی فهمید با اردوهای جهادی بیگانه نیستم و سابقه‌دارم، صمیمانه‌تر پیگیر شد تا هستن هم و ببینیم و گروهش رو بیاره صحبتی با هم داشته باشیم. 

حقیقت اینه که نه تنها بدم نمیومد که حتی سرم درد می‌کرد برای این دیدوبازدیدهای جهادی و صحبت‌های کاری و هدفمند. با خودم گفتم اگر بشه از پتانسیلِ این گروه هم برای همین منطقه به صورت متمرکز استفاده کرد، خب کلی جلو می‌افتیم و خیلی کارها رو می‌شه به فرجام رسوند. اما تجربه بهم می‌گفت نزدیکی به این گروه‌های ارگانی و سازمانی نه تنها اثربخش نیست، که حتی مانع‌تراش و عقب‌زننده هم هست! لذا راهِ پیچش و در پیش گرفتم و بهانه کردم کار دارم و پسرم تازه‌ متولد شده و مهمان، خونه دارم و شرایطم مهیا نیست. قبول کردن اما شب دوباره تماس گرفتن که از فلان ملّا شنیدن من تو فلان کار هم هستن و این ینی تجربۀ بالا دارم و هرطور شده اکیپ و دوست دارن بیارن برای کسبِ تجربه! 

من در حالِ وسوسه‌شدن بودم که یادم اومد دختر و پسرهای فوقِ جوانی در گروه دارن... من هرچقدر به صورتِ طبیعی صراحت دارم، در کار این صراحت چندین برابر می‌شه و نکات و جزئیات دقیق‌تر به چشمم میاد. ممکنه جوان‌ها اذیت شن و حس بیهودگی و پوچی بهشون دست بده. این بار نپیچوندم. خیلی صریح گفتم من راستش به خاطرِ مسؤول بودنم خلق‌وخوی ریزبینی و ایرادگیریم زیاده... اضافه کنید صراحت و قاطعیت... اگر هم و ببینیم من حتما نکاتِ منفی رو خواهم گفت... حتی بیشتر از نکاتِ مثبت! این شاید خوشایندِ شما و گروه نباشه... با در نظر گرفتن این مسأله ببینید هنوز تمایل دارید جلسه‌ای داشته باشیم یا نه که متأسفانه بیشتر متمایل شد و پیگیر! من هم رحمی نکردم و برای فردا عصر دعوت‌شون کردم. 

چون مهمان داشتیم و دورمون شلوغ بود، خونۀ نور رو هماهنگ کردیم که مهمان‌ها رو ببریم اونجا. همسرش که سرِ زمین بود، خودِ خانمِ نور هم برای کمک به پخت‌وپزِ ماسی به اونجا رفته بودن. خونه کامل در اختیارِ ما بود با وسایلِ پذیرایی که بنده‌خدا نور آماده کرده بود. یحیی رو پیشِ مادرها گذاشتیم و با ام‌یحیی به خونۀ نور رفتیم. ام‌یحیی نمی‌خواست بیاد، من اصرار کردم چون خودِ ام‌یحیی نزدیکِ پنج سال مسؤول گروهِ جهادیِ خواهرانِ دانشگاه بوده و نزدیکِ هفت اردوی سنگین رو با هم مشترکی رفته بودیم و هم به نکات و جزئیاتِ جهادی اشراف داره، هم به خاطرِ مهمان‌هامون کمی تحتِ فشارِ روحی بود و دوست داشتم بندازمش تو جلسۀ جهادی که می‌دونم دوست داره و کمک به روحیه‌شه، وَ هم تنها آدم در دنیاست که بلده زبانِ تندِ من و تلطیف کنه و جوان‌ها رو در تعادلِ فهمِ نکات از تندیِ من نگه داره. 

میانۀ راه جرجیس هم با دیدنِ ما بدوبدو سمتِ ما میاد و با ما همراه می‌شه. مهمان‌ها می‌رسن و جلسه رو شروع می‌کنیم.

یه گروهِ  24 نفره‌ان، مردِ بزرگسالی که حدس می‌زنم هم‌سن و سالِ خودم باشه مسؤولِ کل گروهه. خانمِ مجردی که فوقِ لیسانسِ دانشگاه آزاده هم مسؤول خواهرانه، شش پسرِ جوانِ جهادگر و بقیه همه دخترانِ جوانِ جهادگر. گروه هم کلا دانشجویی. بعد از سلام و علیک و پذیرایی و صحبت‌های معمولی و مختصری از زندگیِ ما که خودِ مسؤولِ آقاشون از اهالی شنیده و برای گروهشون گفت، از ما درخواست دارن مثلِ یه بزرگترِ جهادی تجاربمون رو در اختیارشون بذاریم و صحبت کنیم... من و ام‌یحیی می‌دونیم از دلِ این تعارفات چه توقعاتی بیرون میاد که ما نمی‌تونیم برآورده‌کننده‌ش باشیم... من و ام‌یحیی بارها و بارها از این جلسات دیدیم و می‌دونیم هرچه تعارف و تمجید بیشتر، یعنی توقعِ همراهی و تأیید گرفتن از ما هم بیشتر(!) هرچه به‌به و چه‌چه گفتن به ما بیشتر، توقعِ شنیدنِ به‌به و چه‌چه از ما هم بیشتر! و ما هیچ‌کدوم اهلِ کارِ رزومه‌ای نیستیم که اگه بودیم الآن یا رئیس دانشجوییِ جهاد بودیم یا رئیس کل بسیج دانشجویی و صادرکنندۀ تمومِ اردوهای جهادیِ دانشجویی یا یه کارۀ مهمی تو جهاد سازندگی(!)

سکوتِ سنگینی به خونۀ نور حاکم شده و نه من شروع می‌کنم و نه ام‌یحیی... ام‌یحیی بعدا می‌گفت نگاه به صورتِ دختر و پسرها می‌کرده و می‌دیده خیلی جوان‌ان... ما اگه نکات رو بگیم اینا آیا بهشون برمی‌خوره و دیگه به جهادی برنمی‌گردن؟! یا بهشون برمی‌خوره و به لج و عمد، بدتر عمل می‌کنن؟! یا به فطرتِ حقیقیِ جهاد رجوع می‌کنن و با اصلاح، قوی‌تر به جهادی ادامه می‌دن؟! ام‌یحیی بعدا می‌گفت به این نتیجه رسیده که جهادیِ حقیقی کمیاب شده و این گروه‌ها یا رزومه‌ای‌ان یا برای اردو و تفریح اومدن و حکم گرفتن از بسیج برای استخدام... می‌گفت کسی دیگه دلسوزِ مناطقِ محروم نیست... نیت‌های خالص رو ارگان‌ها و سازمان‌ها اتلاف می‌کنن و آدم‌ها دیگه دنبالِ رضایتِ خدا نیستن و دنبالِ تأیید گرفتن و فالوشدنن... ام‌یحیی ناامید از حرف زدن بود... چیزی نگفت... حتی یادمه سرش و جوری انداخت پایین که یعنی دیگه نمی‌شه به گروه‌های جهادی دل بست... به راهیان‌نورهایی که حتی اونها هم کادرهاشون تغییراتِ محسوسی کرده و تو سفرنامۀ راهیان نوری که ادامه خواهم داد، بخشیش رو گفتیم... من اما راستش اهلِ ناامید شدن نیستم... عقب‌نشینی بلد نیستم... دلسرد شدن یاد نگرفتم... حاضرم طرد بشم اما اصول گفته شه... من راستش پررو هستم! 

جرجیس نشسته کنارم و تکیه زده به زانوم. دستی به سرش می‌کشم و بسم الله الرّحمن الرّحیم می‌گم و شروع می‌کنم:

لطفا یه صلوات بفرستید. 

اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم. 

آقایون! همیشه جوری بشینید که از خانم‌ها جدا باشید و کسی که نوعِ نشستنِ شما رو می‌بینه به تقوای شما آفرین بگه! 

جا می‌خورن! فکر می‌کنم شروعِ طوفانی و سنگینی داشتم! جوان‌ها همه به هم نگاه می‌کنن و بگی تازه فهمیدن عه! نباید مختلط و این‌قدر راحت می‌نشستن، یهو جا می‌خورن! اما حرکتی نمی‌کنن و گیج‌وویج دارن به هم نگاه می‌کنن! این یعنی می‌خوان نشستن رو اصلاح کنن، اما یاد نگرفتن... این یعنی اصول در جهادی منتقل نشده... این یعنی در گروه‌های جهادی کادرسازی و پرورشِ نیرو حذف شده و فقط به برون‌گروهی و هر کاری که قابلِ عکس و فیلم گرفتن و رزومه‌سازی باشه بسنده می‌شه... این یعنی... یعنی شروعِ یک فاجعه!

آقایون! بسم الله! بلند شید و همه بیاید این سمت و کمی جلوتر از خانم‌ها بنشینید! خانم‌ها همه این‌طرف و کمی عقب‌تر بنشینید. مثلِ نمازِ جماعت! 

بی معطلی دختر و پسرها جابه‌جا می‌شن و دقیقا نماز جماعتی می‌شینن جز مسؤولِ آقا... همون مردِ هم‌سالم که هاج‌وواج نگاهم می‌کنه و جا خورده... نگاهش نمی‌کنم که بفهمه ما جنگ نداریم! نگاهش نمی‌کنم که بدونه اینجا یه جلسۀ جهادیه... اینجا کنارِ همیم به خاطرِ اهدافِ بزرگ... نیت‌های بزرگتر... نگاهش نمی‌کنم که بفهمه روی دوشِ ما تو این جلسه این‌قدر وظایفِ سنگین گذاشته شده که جا برای دشمنی و به رخ‌کشیدن‌ها نیست و خیالش راحت باشه من و اون هر دو تو یه تیمیم... عظیم‌ترین سرمایۀ هر ملتی دستِ ماست؛ جوان‌ها! وَ این ماییم که باید بهینه‌ترین استفاده رو از این سرمایه داشته باشیم... هم برای خودشون... هم برای دنیا... 

بالاخره ایشون هم جابه‌جا می‌شن و وقتی بلند می‌شن، به احترامشون از جا بلند می‌شم و دعوت‌شون می‌کنم سمتِ ما جلوی جلسه بیان و کنارِ من بشینن. با بلند شدنِ من و ام‌یحیی و حتی جرجیس برای ایشون حالا نوبتِ نیروهاشونه که هاج‌وواج نگاهم کنن. انگار احترام گذاشتن به بزرگتر براشون تازه اتفاق افتاده باشه، مثلِ بچه‌هایی که دارن رفتار و کردار یاد می‌گیرن، اونا هم پیشِ پای مسؤولشون از جا بلند می‌شن و تا مسؤولشون و من ننشستیم، نمی‌شینن. 

حالا مسؤولشون کنارِ منه و دیگه مخاطبِ چشم تو چشم نیستیم. این کارم دوباره به صمیمتِ قبلی برمی‌گردونش و دوباره همون گرمای محبتی رو ازش حس می‌کنم که تا قبل از اصلاحِ نشستن به من داشت. 

می‌خندم و رو به بچه‌ها می‌گم؛ این می‌شه نوعِ نشستنِ باتقوا... تفکیک‌شده... جوری که خانم‌ها عقب‌تر از آقایون قرار بگیرن تا از نگاه‌های آقایون در امان باشن و راحت و اختلاط و صمیمیتِ نامحرم با نامحرم پیش نیاد...

پسرها از شرم سرشون و پایین می‌ندازن و دخترها با خنده و پچ‌پچه نوعِ نشستن رو تأیید می‌کنن. 

اینها قبلا به من گزارشی از عملکردِ این چند روز رو دادن. براساسِ همون‌ها دارم صحبت می‌کنم. بدونِ تعریف و تمجید شروع می‌کنم به ایرادات رو گفتن. نیروی جهادی، یعنی نیرویی که داوطلب واردِ این عرصه شده و با علاقه. دختر و پسری که از رفاه و امکانات دل کنده و به جای مهمانی‌های عید، پا شده اومده بلوچستان، یعنی نیت و اهدافِ بزرگ داره. پس قطعا نباید از تندی‌ها و ناملایمات برنجه و عقب‌نشینی کنه که اگه کرد، همون بهتر که بره! نیروی جهادی، یعنی مقاومت، تلاش برای اصلاح، و سرسختی. یعنی از در بیرون شد، از پنجره برگرده و پرتوان‌تر! نیروی جهادی اگر به خاطرِ فلان مسؤولِ خوب واردِ جهادی شه، یه روز هم به خاطرِ فلان مسؤولِ بد از جهادی می‌ره! چنین نیرویی همون بهتر که بره! نیروی جهادی اسمش روشه؛ جهادی! یعنی آدمی تهِ تهِ تهِ تلاش! تهِ تهِ تهِ مقاومت! تهِ تهِ تهِ سرسختی! تهِ تهِ تهِ اهدافِ بزرگ! نیت‌های بزرگ! و آمدن و موندن و کار کردن فقط برای خدا! تهِ تهِ تهِ لِه کردن خود و دلخواه‌ها زیرِ پا! 

حرفام و بدونِ تشویق و تحسین شروع می‌کنم که بدونن جهادگر نباید منتظرِ تشویق و تحسین باشه! وظیفه که تشویق و تحسین نداره! وظیفه به گردنمونه و ما موظفیم انجامش بدیم! انجام دادنش وظیفه‌مونه! اگه انجامش ندیم توبیخ داره اما انجام دادنش لطف نیست که تحسین نیاز داشته باشه! جهادی؛ وظیفه‌شه دردِ مستضعفین داشته باشه! فقط و فقط باید به نکات اشراف داشته باشه که دقیق‌تر و اصلاح‌شده‌تر کار کنه. 

کتابِ زندگی به سبکِ جهادی رو با خودم آوردم. جلوم گذاشتم. می‌گیرمش بالا که همه ببینن. ازشون می‌پرسم چند نفر این کتاب رو خوندید؟! بچه‌ها نگاه می‌کنن... با هم پچ‌پچ می‌کنن... نویسنده‌ش و ازم می‌پرسن... و در نهایت کسی نمی‌گه من! چون هیچ‌کدوم این کتاب رو نخوندن! 

کتاب و میارم پایین و ازشون می‌پرسم به نظرتون اولین ویژگیِ جهادگر چیه؟! 

تعدادِ زیادی می‌گن برای خدا کار کنه... تعدادی می‌گن اخلاص داشته باشه... برخی می‌گن خوش‌اخلاق باشه... وَ چند تایی می‌گن اهلِ نمازِ اول وقت باشه... 

کتاب رو دوباره می‌برم بالا و به بچه‌ها می‌گم؛ فرماندۀ کل قوا... امام خامنه‌ای... فرمودن نظم! یک جهادگر اول از همه باید منظم باشه! و در ویژگی‌های بعدی هم نه گفتن نماز، نه خوش‌اخلاقی! ویژگی‌های دیگری گفتن که برید و بخونید! من با همین اولین ویژگی شروع می‌کنم؛ نظم! 

اردوی جهادی، اردوی تفریحی نیست که یه شبه انجام بشه... شما گفتید نیمۀ اسفند تصمیم گرفتید بیاید بلوچستان و بعد فراخوان دادید و تو یک هفته نیرو جذب کردید و بعد هم اومدید! این یعنی برنامه‌ای ندارید! نداشتید! یعنی مصاحبۀ تخصصی نگرفتید از نیروها! یعنی تا سفر نمی‌دونستید فلانی چه تخصصی داره و اینجا قراره چه کاری بکنید! یعنی نیروهاتون از نظر اشراف به مذهب تسنّن که اینجا ممکنه باهاش به چالش بخورن، بررسی نشدن! 

به من یه برنامۀ کلاسیِ 32 گزینه‌ای دادید! یعنی برنامه‌ای نداشتید که چه آموزشِ ثابتی داشته باشید که به خروجی برسه. یعنی فقط وقت رو پر کردید که صرفا زیادِ گزینه‌ها به چشم بیاد... رزومۀ سنگین‌تری پر بشه... عکس‌های رنگی‌تری بگیرید... به جای برگزاری یک کلاس برای هر ردۀ سنی که بعد از پنج روز حداقل تغییری رو ایجاد کرده باشه و به نفعِ منطقه باشه، 32 کلاس برگزار کردید که فقط رزومۀ سنگین بیاره و به نفعِ گروه و ارگان باشه(!)

تفکیکِ سنیِ دقیق نداشتید! کلاسِ متأهل‌ها و مجردها قاطی بوده... برای پسرها برنامه‌ای نداشتید... پسرهای بزرگ قاطیِ کلاسِ دخترهای بزرگ شده بودن... یا در حیاط و محیط مزاحمِ دخترها می‌شدن... پسر همراه دارید اما به جای به کارگیری برای پسرهای روستا، بیکار در محیط بودن و کنارِ کلاس‌های خواهران... 

برای بودجه و اقلام برنامه‌ای نداشتید... بودجۀ عظیمی در دست داشتید که لبریزِ از اقلامِ گران‌قیمت و کثیر هستید اما برنامه‌ای برای استفاده‌ش نچیدید... در خریدهاتون دقت نکردید... نیمی از هدایایی که به مناطق دادید عکسِ جلدهای غربی داشتن... ساختِ اجنبی بودن... نکاتِ فرهنگی در اونها رعایت نشده بود... 

برای هدیه دادن به مناطق برنامه‌ای نداشتید! براتون مهم نبود عروسک به دخترِ دوازده ساله می‌رسه و دفتر به دخترِ سه‌ساله! کفشِ فوتبالی رو دخترِ دبیرستانی برمی‌داره و کوله‌پشتیِ مدرسه رو پسرِ هفت ساله! براتون مهم نبود هدایا هدیه‌شده و با احترام، خونه به خونه تقدیم شه نه خیراتی و با هجومِ مردم... براتون عزتِ نفس‌ها مهم نبود... اون هجوم مهم بود که در عکس و فیلم‌ها شاخص‌تر می‌افته... 

عمدی یا سهوی بودنِ این امور مهم نیست، برای قیامت مهمه و خدا به نیت‌های ما نگاه می‌کنه، اما در کارِ جهادی مهم نیست چون قابی که از شما داره توسطِ این مردم دیده می‌شه مهمه! و اون قاب چند دختر و پسرِ شهری هستن که با هم بگو و بخند دارن... روابطِ صمیمی دارن... عدمِ حفظِ حریمِ محرم و نامحرم دارن... کفش‌ها و ساعت‌های گران‌قیمتِ فاخر دارن... کیف و روسری‌ها و چادرهای زینتی دارن... وَ حتی فکر نکردن که به خاطرِ بچه‌های روستا که محرومن، ساده‌تر بپوشن تا دلی نسوزه... تا این تفکر القا نشه که شهرنشینی بهتره از روستانشینی... تا حس سرخوردگی به بچه‌ها ندید که چرا اونا شهری نیستن و شبیهِ شما زندگی نمی‌کنن! شما به نیتِ شاد کردنِ مردمِ محروم اومدین... اما... 

خدا به نیت‌های شما نگاه می‌کنه، درسته! اما ضربه‌ای که امثال ما به مردم می‌زنن، سنگین‌تر از محرومیت و نداشتنِ این هدایاست! 

شما برنامۀ بلندمدت ندارید چون شناسایی نیومدید! فقط گشتید محروم‌ترین منطقه رو برای رزومه پیدا کردید که بودجه رو صرف کنید و برید و لوحِ تقدیر بگیرید! برنامۀ بلندمدت ندارید چون بودجۀ عظیمتون رو صرفِ امورِ زیربنایی نکردید و به کیف و کفش بسنده کردید که دردی از این مردم دوا نمی‌کنه... که همین هم خوب بود اگر با برنامه تقدیم می‌شد و نشد! شما برنامۀ بلندمدت ندارید چون دندان‌پزشک و پزشکِ شما به مردم نگفتن برمی‌گردن برای ادامۀ عصب‌کشی یا درمان، نفری یه بسته دارو دادید و رفتید... 

شما مردم رو با وعده و وعیدهایی که می‌دونید حتی ده روزِ دیگه خودتون هم یادتون نیست، امیدوار کردید و نمی‌دونید امیدوار کردنِ مردمی که پشتِ کویر چشم به راهِ شما می‌مونن و ده روزِ دیگه یادشون نمیره یعنی چی...

شما جهادی رو به پَلَشتی معنا کردید در حالی که جهادگر به نظم و تمیزی و سلیقه باید شناخته شه! جهادگر کسی نیست که روی زمینِ خاکی بشینه و وقتی چادرش سر تا پاش خاک و گِل شد بخنده و بگه ما خاکی و جهادی‌ایم! نه! جهادی اونیه که حتی تو خاک هم به نظافت و تمیزیِ ظاهرش اهمیت می‌ده و به جای این اداها به زینت‌ها و جلب‌توجه‌هایی که در پوشش داره دقت می‌کنه که اصلاحشون کنه! 

شما برنامۀ درون‌گروهی ندارید! برنامه‌ای برای کادرسازیِ نیروهای جذب‌شده ندارید! این‌که هر سال هر گروه صد نفر جذب کنه یا هزار نفر مهم نیست! این‌که بتونه از این تعداد چند نفر رو هم‌پا و هم‌فکر و هم‌دردِ خودش کنه و معتادِ جهادی، این مهمه! شما گفتید گروهتون هفت سال سابقه داره و عین این هفت سال، این خانم مسؤول خواهران بودن و این آقا مسؤول کل... این یعنی شما تو این هفت سال برای درون‌گروهی فاقد برنامه بودید و نتونستید نیروها رو رشد بدید که یه مسؤولِ خواهرانِ دیگه هم تربیت کنید... یه مسؤول آقای دیگه... که هر کدوم می‌شن یه زیرشاخۀ عظیمِ دیگه! 

شما برنامۀ درون‌گروهی نریختید که این چند جوان هم اینجا کار یاد بگیرن و به استقلال نزدیک شن... غذاتون تو ظرفِ یک‌بارمصرف از بیرون میومده و خودتون آشپز نداشتید! وقتی نکاتِ فرهنگی در درون‌گروهی رعایت نشده یعنی عنوانِ مسؤول فرهنگی در شما یه عنوانِ فرمالیتۀ تشکیلاتِ ظاهریه! جهادگر اعتقادی به ظرفِ یک‌بارمصرف نداره چون دردِ طبیعت داره... چون حواسش هست غذاش نباید از مردمِ روستا بالاتر باشه... اصلا جهادگری که نحوۀ خرجِ بودجه رو ندونه که جهادگر نیست! یارِ امام، کم‌خرج و پرفایده است! 

کم‌خرج.

پرفایده.

 

می‌گم... می‌گم... می‌گم... می‌گم...

فضا چنان سنگینه که حس می‌کنم روی قلبِ همه‌مون یه کوه گذاشتن... 

بچه‌ها بهت‌زده دارن پنج روزشون و با حرفای من می‌سنجن و حس بیهودگی و پوچی داره ویرانشون می‌کنه...

مسؤولِ آقا عصبی از این همه نقد به جای به‌به و چه‌چهی که رسمِ جلساتِ جهادیه و توقعش رو داشته، سرخ شده و از این جلسه پشیمونه...

من و ام‌یحیی با عِرقمون به جهاد، غصه‌دارِ این اتلافِ بودجه و نیروی انسانی و وقتی هستیم که بابِ ارگان‌ها و سازمان‌ها و مردم و نیروها شده و اصولی که دیگه کسی طرفدارش نیست...

من و ام‌یحیی غصه‌دارِ رسالتِ حقیقیِ جهادگر هستیم که این سال‌های اخیر کم دیدیم... کم دیدیم... 

من سکوت می‌کنم... کتابم و میارم پایین... منتظرم ام‌یحیی به دادِ بچه‌ها برسه و صراحت و نقدهای طوفانیِ من رو تلطیف کنه... اما ام‌یحیی هم خسته از دینِ تحریف‌شده... خسته از مذهبی‌های صورتی... خسته از اسلامِ رحمانی... خسته از تشیعِ انگلیسی... خسته از جهادیِ خالی‌شده از معنا و پرشده از ظواهر... خسته از نیت‌های بدونِ برنامه... خسته از انتخابِ دلخواه‌ها به جای وظیفه... طوفان رو ادامه می‌ده:

ببخشید! من هم می‌خوام نکته‌ای بگم! نکته‌م از سرِ نادانی و ندونستن نیست... من خودم جهادگرم... مسؤولیت داشتم... گروه داشتم... سال‌ها لبِ مرز فعالیت داشتم... وَ نمی‌تونم یه چیزایی رو ببینم و در سکوت ازش بگذرم... چون جهادی؛ باور و علاقه و عشقِ من و همسرمه... ما اگه سکوت کنیم، هم به شما که با نیت‌های عظیم پا به این راه گذاشتید خیانت کردیم... هم به جهادی... به فرهنگِ خدمت به مستضعفین؛ ولی‌نعمت‌های کل زمین...

اولین و مهم‌ترین وظیفۀ یک جهادگرِ خانم؛ حفظ عفت و حیاست! این عفت و حیا اول از همه از پوشش شروع می‌شه! شما اگر گروهی امدادی بودید، یا گروهِ خیریه، یا NGO، مهم نبود که مانتویی تو گروهتون داشته باشید... یا چادری‌ای که ناخن کاشته... یا محجبه‌ای که یک لایه آرایش روی صورتش داره... نه مهم نبود! حتی مهم نبود که به جای پوشش چادر، از عبا استفاده کردید که ظاهرا خیلی پوشیده است اما در عمل جلبِ توجه داره و حتی در شهر هم ذائقۀ بصری و به مرور فکریِ آقایون رو تغییر می‌ده و ظلمیه در حقِ خودِ ما خانم‌ها... 

اما وقتی داوطلب شدید با گروهِ بسیج دانشجویی بیاید اردو جهادی، حتی اگه شخصا قبول نداشته باشید، باید و موظفید حداقل‌ها رو رعایت کنید چون مردم شما رو به بسیج می‌شناسن! و دختر بسیجی ِ اصیل و واقعی رو همه به عفت و حیا! چیزی که من انتظار داشتم اول از همه در مسؤول خواهرانِ شما ببینم و ندیدم! 

مسؤولِ خواهران که عبا و روسریِ رنگی پوشیده بود و یه لایۀ ظریفِ آرایش روی صورتش داشت خیلی جا خورد... ام‌یحیی ادامه داد:

حتما با خودتون می‌گید این چه امر به معروفیه که در جمع و علنیه! حتما فکر می‌کنید ما آبرو بردیم و شما رو کوچیک کردیم! ولی فکرِ شما مهم نیست! شما افراد نیستید که ما تک به تک گوشه بکشیم و بگیم این رو رعایت کن! نه! شما یه گروهِ جهادی هستید که دارید فعالیت می‌کنید و احتمالا می‌خواید ادامه هم بدید! باید اصول رو بدونید! این‌که چرا مسؤولین به شما این اصول رو نگفتن جای سؤاله! 

نگاهِ همۀ بچه‌ها می‌افته روی مسؤولِ کل... ام‌یحیی ادامه میده:

ما می‌دونیم بعد از این جلسات چی می‌شه... تجربه داریم به اندازۀ موهای سرمون... ما قضاوت‌ها و حرف و حدیث‌ها رو می‌دونیم! اما محاله از اصول کنار بکشیم. ام‌یحییِ سر به زیرِ من که تا اون لحظه نگاهش روی فرشِ خونۀ نور بود و حرف می‌زد، حالا شبیهِ روزهایی که لبِ مرز چهارصد دخترِ جهادگر رو مدیریت می‌کرد، خیلی قاطع و مسؤولانه سر بلند کرده و چشم توی چشمِ بچه‌ها بهشون می‌گه برادرانِ من! خواهرانِ من! حلالِ محمد صلوات الله علیه تا قیامت حلاله... حرامِ محمد صلوات الله علیه تا قیامت حرام! فریبِ تفسیرها و تأویل‌ها رو نخورید! فریبِ ارگان‌ها و سازمان‌ها و رزومه‌ها و همایش‌ها رو نخورید! فریبِ کراوات‌ها و ریش‌ها رو نخورید! فریبِ نیم‌تنه‌ها و چادرها رو نخورید! مؤمن و متقی رو از حرف‌ها و قیل و قال‌ها پیدا نکنید! مؤمن‌ها و متقی‌ها گمنامند و ساکت! چون مشغولِ عمل‌اند! دنبالِ مؤمن و متقی‌ها بگردید و مؤمن و متقی عمل کنید! نه از عاشورا میشه درسِ صلح و مذاکره گرفت، نه از کلِ تاریخ می‌شه فقط به عفوهای پیامبر اشاره کرد! دین رو جامع و مانع بخونید و بفهمید و عمل کنید! 

دوباره سکوت... سکوتی سهمگین... نگاه‌های شرمندۀ بچه‌ها... نگاهِ خشمگینِ مسؤولِ آقا و خانم... 

من آخرین حرف‌ها رو می‌زنم: 

جهادی بمونید اما مؤمن و متقی. ما از دشمن و معاند نمی‌ترسیم... از سربرهنه‌ها و لخت‌ها نمی‌ترسیم... از فاسدها و فاحشه‌ها نمی‌ترسیم... از زن، زندگی، آزادی نمی‌ترسیم... اینها هیچ عرضه‌ای ندارن... کاری ازشون برنمیاد... اینها عصرها وقتِ تراپی دارن و صبح‌ها یوگا و مدیتیشن تا بتونن زندگی کنن... از آدم‌هایی که تو زندگیِ خودشون موندن، نترسید چون کاری ازشون برنمیاد و کفِ روی آبن...

ما از مذهبی‌صورتی‌ها می‌ترسیم! از مذهبی‌های بی‌بصیرت! از مذهبی‌های همیشه مشتاقِ تقیه! از بی‌تفاوت‌ها! از مسلمان‌زاده‌های بی‌تقوا و عمل! از قاریانِ اهلِ تأویل! از شیعه‌های انگلیسی! ما از چادری‌هایی می‌ترسیم که کفش‌های تق‌تقی می‌پوشن و لاک می‌زنن! ما از ریشوهای تسبیح به دستی می‌ترسیم که با نامحرم بگو و بخند دارن... ما از جهادگرهایی که تحتِ فرمانِ ولیّ فقیه نیستن می‌ترسیم... از اینها خیلی کارها برمیاد... اینها خیلی خطرناکن... علی بن ابیطالب رو قاریِ قرآن سر شکافت... سرِ حسین بن علی رو اهلِ صوم و صلات به نیزه بردن... مادرِ پهلوشکسته‌مون از همونی سیلی خورد که اهلِ نمازِ جماعت بود... از نفاق‌های خفی و جلی باید ترسید! از اتفاقاتی که در کاورِ دین و مذهب در جریانه! از فتنه‌های غباری و مه‌آلود که آدم رو مردّد می‌کنه... نه فساد و فحشای علنی مثل زن، زندگی، بردگی که اتفاقا جمعیتِ متدینین رو بالا برد و راهپیمایی‌های انزجاری رو دیدید... سوئد سکس رو ورزش معرفی کرده و علنی می‌خواد براش مسابقات رقابتی برگزار کنه... این فساد و فحشای علنی بیشتر از قبل مردمِ دنیا رو به پناهِ اسلام می‌کشونه... اما جشن‌های میدانِ امام‌حسین‌ها خطرناکن... مداحی‌های قِری خطرناکن... دخترمحجبه‌های اهلِ سوت و کف و سیگار خطرناکن... روحانی‌های رنگی و در عبا و جین خطرناکن... مولودی‌های بی‌تقوای میلادِ ائمه خطرناکن... عروسی‌های بدونِ رقص و آوازِ با دف‌نوازِ زنِ بی‌حجاب‌ خطرناکن... عروس‌های کاملا پوشیدۀ آرایش‌کردۀ لباسِ اندامی‌پوش خطرناکن... روضه‌های بی‌منبعِ روی منبرها خطرناکن... هیئت‌های خالی از سیاست خطرناکن... همایش‌های جهادِ تبیینِ بدونِ دین خطرناکن... اربعینیِ بدونِ ولایت فقیه خطرناکه... وَ اینها نه مأمورینِ جمهوریِ اسلامی هستن... نه زیردست‌های آقای رئیسی... اینها از ما هستن... از دلِ همین بسیج‌ها... همین ارگان‌ها... همین مصاحباتِ من و شما... همین اردوهایی که ما باعث و بانیش هستیم... از سکوتِ ما... از تأییدِ ما... از همراهیِ ما... از عدمِ مطالبۀ ما... از بی‌تفاوتیِ ما...

بیشتر از چهل سالِ پیش، خمینیِ کبیر نشست پشتِ یه میزِ کوچیکِ چوبیِ آبی‌رنگ، تو یه خونۀ محقر. با یه خودکار و یه کاغذ یه دنیا رو جوری تکون داد که هنوز که هنوزه عظیم‌ترین کاخ‌ها و میزها... پیشرفته‌ترین سلاح‌ها و رسانه‌ها... وحشی‌ترین جلادها و آدم‌کش‌ها... حریفش نشدن و نمی‌شن و نخواهند شد... 

این من و شماییم که باید انتخاب کنیم کجای این انقلاب بایستیم و با چه رویکرد و عملکردی... 

برادرانِ من! خواهرانِ من! امام خامنه‌ای سال 89 فرمودن:

"شما اگر درس قرآن هم آنجا ندهید، خودِ حضور یک جوان مؤمن و متدین و متشرع در یک مجموعۀ روستائی، در بین جوانان، در بین مردم، مظهر مجسم آیۀ قرآن است!"

ما باید مدام از خودمون بپرسیم من شاملِ این فرمایش می‌شم؟! 

من؛ مظهرِ مجسمِ آیۀ قرآنم؟! 

.

.

.

یه مثال می‌زنم و جلسه رو تموم می‌کنم:

نمی‌دونم آخرین بار کی مشهد بودید. چایخونه حرم رو دیدید یا نه. تو حرم چند تا چایخونه است. چای میدن به زوار. زوار خیلی اونجا رو دوست دارن. اونجا زائرها خیلی ذوق دارن به خادم‌ها کمک کنن و استکان‌های خالی رو جمع کنن. هرکی رو می‌بینی یه سبد دستشه و دنبالِ استکان خالیه. دلش می‌خواد کمک کنه. نیتش هم خیره و ان‌شاءالله خدا به نیتش اجر می‌ده. اما دلبخواهشه... چون دوست داره کمک می‌کنه... دنبالِ وظیفه نیست! چرا این و می‌گم؟! چون برای جمع کردنِ استکان دورِ چایخونه کلللللللی خادم و زائره. اما برای جمع کردنِ پوستِ نبات‌ها یا لیوان‌های یک بار مصرف از روی زمین، جز دو تا خادم کسی نیست........ زمین مملو از لیوان و پلاستیک... همه هم می‌بینن... اما کسی پلاستیک دستش نمی‌گیره زیر دست و پای مردم خم شه برای جمع کردنِ زباله‌ها! چرا؟! چون کسی وظیفه و ضرورت رو دوست نداره! چون وظیفه و ضرورت دلبخواه نیست! چون این یکی رنج داره! خم و راست شدن داره! دست لوچ شدن و کثیف شدن داره! سختی داره! بی‌کلاسی داره! چون این مهمه که من چی دوست دارم! نه این‌که خدا و امام چی دوست دارن! نه این‌که الآن کجا نیرو لازم داره! نه این‌که کار سخته که هیچ‌کس طرفش نمی‌ره روی زمین مونده! این میشه دلیلِ این‌که چرا هیئتی زیاد داریم اما جهادگر کم! روضه‌ای و جلسه‌ای زیاد داریم اما جهادگر کم! همایشی و جلسه‌ای و مدیریتی زیاد داریم اما جهادگر کم! 

جهاد؛ تلاشِ همراه با رنجه! وَ به استقبالِ رنج رفتن کارِ هر کسی نیست!