آنتی‌صورتی

شبِ چهارم قرآن به‌دست دنبالِ هیئتِ سومی بودیم از روی آدرس‌ها. این یکی بالاشهر بود. تقریبا منطقۀ مرفه و پولدار. این و از روی سبکِ خونه‌سازی و پوشش‌ها و تنوعِ مغازه‌ها و پاساژها و رسیدگیِ شهرداری و... این چیزا می‌گم. از بیرونِ در، خیال می‌کردی یه حسینیۀ کوچیکه، اما وارد که شدیم باید بگم یه باااااااااااغِ بزرگ بود! خیلی بزرگ ها! خیلی شیک! خیلی دوست دارم بدونم اونجا مال کیه و برای چه کاری! چون جای به این خفنی و در عین حال لاکچری و تالارطور، اینجا و تو این استان خیلی مرسوم نیست. 

جای به این بزرگی، برکتی که باید می‌داشت رو نداشت، البته از نظر ظاهری، باطن و خدا داند. یعنی جمعیتی به اون صورت نیومده بودن. این‌قدر جا بود که همه با فاصله و خونوادگی و بدونِ تفکیکِ آقا و خانم نشسته بودن. کلا هم دم و دستگاه و امکانات زیاد داشتن که یعنی پشتوانه و بودجۀ خفنی داشتن. تهش و درآوردم مردمی بودن اما بیشتر نفهمیدم از کجا بودن و مال چه هیئتی و چطور فعالیتایی داشتن با این همه امکانات. چند نفری می‌گفتن هیئتِ عشیره‌ای و طایفه‌ایه. پذیرایی آن‌چنانی، شام، انتظامات شیک، خدام شیک، سخنران و مداح شیک، حسینیه کودک شیک که باز هم ما ازش استفاده نکردیم، خلاصه همه‌چیزش شیک و پیک بود، حتی هیئتی‌ها و زوّارش(!) اگر بخوام براتون تصویرسازی کنم یه چیزی تو مایه‌های امامزاده صالح علیه السلام در تهران :) برای اونایی که تهرانی نیستن باید بگم من هر وقت رفتم امامزاده صالح علیه السلام، یه نذری‌های عجیب و غریبی بهم دادن که تو عمرم تو چنین جاهایی نخوردم! آخرین باری که اونجا بودم، قبل از کرونا تو سرمای خشک و بادیِ تهران تو آذرماه بود، کنار مزار شهید شهریاری داشتم زیارت عاشورا می‌خوندم که یه خانومی با چکمه‌های پاشنه‌دارِ بلند ِتا زانو، با چادری که از امامزاده گرفته بود و بلد هم نبود روی آسمان‌خراشِ سرش نگهش داره(!) پیتزا نذری بهم داد!!! نه یه تکه ها! یه جعبه پیتزای گوشت و قارچِ داااااااغ با نوشابه‌تَگَری :)) خدا شاهده اگر بقیۀ جعبه‌ها رو رو دستش نمی‌دیدم خیال می‌کردم بهم صدقه داده و به تو سرما نشستنم ترحم کرده! این‌قدر برام عجیب بود اصلا هول شدم یادم رفت امر به معروف و نهی از منکرش کنم حتی :))))) بنده‌خدا مویی بیرون نذاشته بود، همه رو برج کرده بود برده بود بالا(!) اما آرایشش... خیال کنم تازه از آرایشگاه بیرون اومده بود، بعد خدمتکاراش پیتزاها رو داده بودن دستش، سوار هلی‌کوپتر شخصیش کرده بودن و دم در امامزاده صالح علیه السلام پیاده‌ش کرده بودن بیاد زیارت :)) باور کنین همین‌قدر عجیب! همین‌قدر لاکچری! همین‌قدر خاص! همیشه دوست داشتم در احوالات و سبک زندگی امامزاده صالح علیه السلام تحقیق کنم ببینم چرا ایشون کار به این سختی رو پذیرفتن و امامزادۀ چهار درصدی‌ها شدن :) ولی خب تا الآن اولویت و ضرورتم نبوده :))

حالا اینجام نه به این غلظت، اما چیزی شبیه به فضای امامزاده صالح علیه السلام بود. خب شما فکر کنید اینجا ما رو قرآن به دست دیدن! یعنی شما ببین تا آخر مجلس همه‌شون داشتن ما رو عجیب و غریب نگاه می‌کردن! تا آخر مجلس ها! یعنی براشون طبیعی نشدیم! کسی هم از مردم به ما اضافه نشد. از خادمینش فکر می‌کنم پنج یا شش نفر از انتظامات به تأسی از ما قرآن پیدا کردن و بندگانِ خدا حینِ خدمت، رسالتِ قرآنی‌شون هم اَدا کردن. 

وضعیتِ حجاب؟ خب... باید بگم از دمِ درِ ورودی تاااااااا پایانِ مجلس و سوارِ ماشین شدن برای برگشتن به خونه، ما خونوادگی در حال امر به معروف و نهی از منکر بودیم :)) وقتی می‌گم خونوادگی یعنی حتی پسرِ آروم و کم‌حرفم یه‌جا برگشت با تعجب از من پرسید بابااااا این خانومه موهاش و شونه نکرده این‌جوری پیشوپیشو (به زبون پسرم یعنی پریشون) ریخته دورش؟! وَ این‌قدر این حرف و ناخودآگاه بلند زد که خانومه برگشت نگاهمون کرد و موهاش و کمی مرتب کرد :))))

یحیی هم هر وقت می‌نداخت سرِ گریه من مطمئنم داشته امر به معروف و نهی از منکر می‌کرده، چون حسااااابی رفته بود روی اعصابِ دو تا خانومِ کناری‌مون که شالشون هر دو دقیقه سُر می‌خورد و با اکراه سرشون می‌کردن :) بچه‌دوست هم نبودن و حسابی از دست یحییِ ما کفری بودن :) یحیی هم اون‌شب خیلی مخصوص و از جان و دل امر به معروف و نهی از منکر می‌کرد با سماجت و استمرار :)))

تو همین شرایط یه دخترِ جوان وارد شد و رفت کمی جلوتر از ما نشست که کلاه گذاشته بود و موهای بسیار بلندش و ریخته بود دورش! بلوز و شلوار داشت و بلوزش نیم‌آستین. خیلی هم بااعتقاد مشکی پوشیده بود(!) تا پایانِ مراسم هم کله‌ش تو اینستاگرام بود(!) صورتی‌ها الآن دوست دارن به من بگن، به تو چه! همون و امام حسین علیه السلام دعوت کردن! تو چه کاره‌ای؟! ولی باید بگم من با افتخار یک فضولم :) ان‌شاءالله فضول هم می‌مونم :) ان‌شاءالله‌تر بعد از عمری فضولیِ بابرکت و خالص هم با فضولی و در راه فضولی به شهادت می‌رسم :)

تا دختره اومد و دیدیم کسی بهش چیزی نگفت و رفت نشست، ام‌یحیی بلند شد بره تذکر بده که دستش و گرفتم و آروم بهش گفتم بگو دخترمون بره. اون در امر به معروف و نهی از منکر راحت‌تر از مادرش و حتی منه، قبلا گفتم چون در بستر این واجب بزرگ شده، اما به این دلیل نمی‌خواستم اون بره، بلکه به این دلیل می‌خواستم که ما تا به امروز این پدیدۀ شومِ دیکتاتوری و استعماریِ بی‌حجابی در هیئت و مکان‌های مقدس رو نداشتیم. دخترم ندیده. وَ ممکنه چون در فضای مقدسی هستیم، اون هم دچارِ خطا بشه که آیا باید به اینا تذکر داد یا نه. خصوصا که دختره و احساسی. بنابراین این مورد در این فضا جای خوبی بود برای تکمیلِ عقایدش و آزمونِ تکلیفش. 

ام‌یحیی استقبال کرد و بدون این‌که توضیحی به دخترم بده، گفت مادر شما می‌ری به این دخترخانم تذکر بدی، من یحیی رو شیر بدم؟ دخترم ریلکس و مثل آب خوردن بلند شد و رفت تذکر داد. دوست داشتم بدونم چی بهش گفته، اما چون نمی‌خوام این واجب براش از حد طبیعی بودن و تکلیفِ روزمره خارج بشه و به نوعی بهش به چشمِ یه افتخار یا یه کارِ خاص و فوق‌العاده که واااای چه کار خفنی کردم، نگاه کنه و وظیفه‌ش تو دلش بذر غرور بکاره، چیزی ازش نپرسیدم. اما مکالمۀ تقریبا طولانی‌ای داشت. دختره به تأیید سری تکون داد و دخترم هم اومد. اما در عمل اتفاقی نیفتاد. 

بعد از یه ربع، خودِ دخترم گفت بابا این حجابش و درست نکرده ها! وسطِ هیئتِ امام حسینیم... چه کارش کنم؟! من تو دلم مشغولِ شکرِ خدا بودم که دخترم جایگاه رو تشخیص داده، که ام‌یحیی، یحیی رو داد بغل من و گفت منم می‌رم. از تو کیفش یه شال درآورد و رفت سراغش. چند وقتی هست شال و روسری همراه خودش این‌ور و اون‌ور می‌بره. شال و روسری‌های گرونی نیست، صرف پوششه. لب دریا هم چند تایی رو داده و سرشون کردن. رفت نشست کنارش و با دختره صحبت کرد. دختره بی‌احترامی نمی‌کرد، تو دیدِ ما بود، زیاد اهل صحبت نبود، گوش می‌داد ولی عمل نمی‌کرد. ام‌یحیی طولانی‌تر باهاش صحبت کرد. بعد هم شال رو گذاشت روی زانوش و بلند شد اومد. 

ما یه ربع دیگه صبر کردیم و حالا نوبتِ من بود و مطالبه از مسوولین. گرچه که از اول مسؤولین نباید می‌ذاشتن خطا اتفاق بیفته، اما حالا که افتاده و اونا یا ندیدن یا خودشون رو به ندیدن زدن، وظیفۀ من بعد از یا همراه با ادای تکلیف شخصی، مطالبه از مسؤولینه. 

پا شدم رفتم پرسون‌پرسون مسؤول رو پیدا کردم. جوانِ بزرگسالی بودن با کلی محاسن و شال سبز و پای برهنه و پیراهن گل‌مالی‌شده و خیسِ عرق که نشون‌دهدۀ دوندگی زیاد برای اموره. لوطی‌منش‌طور. 

یه سلام و احوال‌پرسی گرم کردم و گفتم اهل شهر امام رضاجان هستم و ساکن اینجا و امشب اولین باره اینجا اومدم. کلی خوش‌آمد گفتن و من هم اول با بارِ معنایی مثبت شروع کردم. از باغ و امکانات و شام و خدّام و نظم و همۀ این چیزایی که فی نفسه بد نیست، تعریف و تمجید کردم و گفتم خونواده‌م اینجا خیلی در راحتی بودن تا این لحظه. این آقا نمک‌گیرِ تعریف و تمجید ما شد و بنده‌خدا تا کمر هی خم می‌شد و می‌گفت الحمدلله، لطف اربابه، شکر خدا که راضی‌این. گفتم شماره‌تون رو هم داشته باشم اگر افتخار بدین و توفیق داشته باشم هم‌فکری و همکاری‌ای هم با هم داشته باشیم. باز بنده‌خدا با تواضع و اشتیاق شماره دادن. آخرش گفتم وقتتون و نگیرم، فقط کنارِ این همه حُسن و نیکی، یه چیزی داره اذیتمون می‌کنه... سرش و آورد بالا و بنده‌خدا با ناراحتی گفت خاک بر سرم! چی زائرِ ارباب رو اذیت کرده؟! بفرمایید الساعه رفعش کنم. منم زدم به صحرای کربلا و از رنجِ عمیق‌ترِ ارباب و اهل بیت گفتم... از اون لحظه‌ای که امام به هر زوری بود سر پا شدن که بفرمایند هنوز زنده‌اند که کسی سراغِ زنان و اهلِ خیام نره... از رنجِ عمیق‌ترِ امام سجاد علیه السلام گفتم که از عاشورا هم براشون سخت‌تر بود و اون روز و شب‌های شام بود که حرمت مخدّرات رو شکستن... از رنجِ عمیق‌ترِ مخدّرات که حتی بابتش سر امام حسین علیه السلام رو واسطه کردن که کسی نگاهش به صورت‌های برهنه‌شده‌شون نیفته... 

مردِ مخلصی بود... به روضه‌های غیرمکشوفِ من اشک ریخت... من هم همون‌جا مسألۀ اون دخترخانوم رو عنوان کردم و این‌طور گفتم که خدّامتون حواسشون نبوده و ایشون اومدن نشستن، ما تذکر دادیم، شال برای پوشش دادیم، اما مراعات نکردن و حرمتِ مجلسِ آقا داره می‌شکنه... فضای الگوسازیِ دینی داره از بین می‌ره... دو تا نوجوانِ دیگه بیان، هم ایشون رو ببینن، هم دخترِ من رو، نمی‌دونن کدوم یکی درسته... می‌گن هر دو که یه جا هستن... زیرِ یه خیمه هستن... پس دین مهم نیست، همون شعارِ مسخره و پستِ انسانیت ِ اومانیسم براشون بولد می‌شه... 

دختره رو که دید... سکوت کرد... قشنگ درگیرش کرده بودم بین تکلیف و احساس! مطمئنم اگر بدون مقدمه بهش می‌گفتم همون اول می‌گفت اینم آقا طلبیده، نباید بهش چیزی گفت. اما حالا که تاریخ مرور شده براش... روضۀ مخدّرات خونده شده براش... حسابی گیر کرده با خودش... یه شونه‌ش هلالی مداحی می‌کرد قسم به لاکِ سیاهِ آن زنی... یه شونه‌ش میثم مطیعی می‌خوند قسم به جانِ زهرا... چادرِ خاکیِ او... 

با شرمندگی گفت آقا حق با شماست... ولی... چی بریم بگیم بهش؟ اگه از هیئت زده شد؟ اگه دیگه سراغ امام حسین علیه السلام نیومد؟ من چه خاکی به سرم کنم؟ گفتم مگه قراره به بدی بهش بگید؟ برید به عنوان خادم و مسؤول، دلسوزانه براش روضه بخونید و تاریخ و حکم خدا و امر اهل بیت رو. گفت خب شما گفتید... به حرف نکرده... گفتم شما هم بگو... ان‌شاءالله به حرف کنه... گفت نکرد چی؟ گفتم با احترام، رزق هیئت رو تقدیمشون کنید، بگید دوست داشتم خادمِ شما باشم، اما با اونی که از صاحبِ این مجلس خوندم و شنیدم، وجدانم گناهِ علنی در هیئتِ امام حسین علیه السلام رو نمی‌پذیره... با تعجب گفت یعنی بیرونش کنم؟ گفتم گناه رو بیرون کردید... گفت آقا اگه زده شد؟ اگه فحشی که می‌خواست به من بده، حوالۀ این خیمه کرد؟ گفتم برادرِ من! کارِ شما مثلِ روشنگری‌های امام حسینه وسطِ میدون... کار نباید به اینجا و اون میدون می‌کشید... اما مسلمون‌ها بی‌غیرتی کردن و کار رسید به خودِ امام... به شما که خادمِ امامین... امام وسطِ معرکه ایستادن به روشنگری... تلاششون و کردن هم جذب کنن، هم پاک... یکی مثلِ حُرّ جذب شد و پاک... حدودِ چهار هزار نفر دفع شدن و فحش دادن و لگد پروندن و گفتن بیزاریم از دینِ حسین و پدرش... اینم همونه... الهی که حرّ باشه... نبود شما بیشتر از بشارت و انذار گردنت نیست... این خیمه پناهِ گناهکاری مثلِ من هست، اما جای گناه نیست!

دیگه دل‌دل نکرد. راضی شد. قانع شد. دلِ روشنی داشت. میثم مطیعیِ روی شونه‌ش زد قَدِش، شخصا رفت دوزانو و به ادب نشست کنار اون دختر... سرش و انداخت پایین و بی‌اونکه نگاهش کنه صحبت کرد... مختصر هم صحبت کرد... دختره شالی که ام‌یحیی داده بود و انداخته بود پشتش و برداشت، سرش کرد، موهاش و برد تو لباسش، کلاهشم گذاشت روی شال، وَ دوباره رفت تو اینستاگرامش. جز نیم‌آستینِ بلوزش، دیگه بی‌حجاب و حتی بدحجاب هم نبود.

جایی ایستاده بودم که مسؤولِ هیئت من و نبینه، دوست نداشتم تو نیتِ خالصش و اشک‌هاش برای مخدّرات و دغدغه‌ش برای خیمۀ امام حسین علیه السلام، چیز دیگری قاطی شه. بعد از رفتن اون برگشتم سر جام. چیزی از سخنرانی نفهمیدم اما ان‌شاءالله ارباب دستِ همه‌مون رو بگیرن؛ هم منِ روسیاهِ گنهکار رو... هم اون دخترِ ناآگاهِ مغفول رو... 

    ما فضول‌ها

    شبِ سوم ریختیم تو ماشین و از روی آدرسای همکارا، رفتیم سراغِ آدرسِ دومی. ینی یه هیئتِ دیگه. اگر از دلیل می‌پرسید باید بگم مَرَض دارم! مَرَضِ شناسایی و سر از همه‌جا درآوردن :) 

    اینجا شبیهِ حسینیه‌های اسم و رسم‌دارِ مشهد بود. نسبت به محله‌ش جای بزرگی بود. اما بانیان و خادمینش بلوچی نبودن، از یه شهرِ دیگه بودن. قاعدتا دیسیپلینِ شهری‌ها رو هم داشتن و چوب‌پر و انتظامات و ایشون مسؤولِ این کارن و اوشون مسؤولِ فلان کارن. حسینیه کودک هم داشتن که ما بچه رو حسینیه کودک نمی‌ذاریم و با خودمون در بطنِ روضه و مراسم داریم. مگه مادرامون ما رو حسینیه کودک می‌بردن؟! همیشه وقت برای کارِ فرهنگی هست، اما در سال چند بار محرّمه و چند بار فاطمیه که روضۀ مستقیمِ اهلِ بیت که قدرتِ تغییرِ نسل داره به گوشِ بچه‌م برسه؟! سختیش به جونم!

    خلاصه دم و دستگاهِ این یکی هیئت کمی باشکوه‌تر بود. سخنران داشتن که البته لام تا کام از سیاست و مسائلِ روزِ زمانه حرفی نزد و چند نکتۀ اخلاقی و احساسی از امام حسین علیه السلام گفتن و رفتن. مداح هم همون احساسات رو دنبال گرفت و از زخم‌های تن و تشنگیِ سیدالشّهداء صلوات الله علیه خوند و سینه‌زنی گرفت و رفت. 

    اینجا هم با قرآن رفتیم و به خاطرِ این‌که کمی با تشکیلات و این مدل فعالیت‌های فرهنگی آشنا بودن، تا پایانِ مراسم، حدودِ ده_پانزده نفر پیر و جوان (زن و مرد) به ما اضافه شدن و از گوشه و کنارِ حسینیه قرآن دست گرفتن و ظاهرا برای کانالی، صفحه‌ای، جایی عکس‌برداری هم داشتند و قرآن‌به‌دست شدنِ ما براشون کلی سوژه خلق کرد. 

    ساختمانِ حسینیه این‌طور بود که وقتی از در واردِ حیاط می‌شدی، مستقیم جایگاهِ آقایون بود و جلوتر سمتِ چپ که با چند پارچۀ سیاه از قسمتِ آقایون جدا شده بود، خانم‌ها بودن که البته شب‌های اینجا نسیم و باد داره و پارچه‌های رقصان در باد، عملا تفکیکی نمی‌ذاشت. برای همین کامل قسمتِ خانم‌ها دیده می‌شد و فقط خوبیش این بود که محلِ سخنران و مداح جلوتر از همه بود و کسی رو به آقایون نبود. 

    من یحیی‌به‌بغل و قرآن‌به‌دست دمِ در ایستاده بودم که صدای شدیدِ بلندگوها کمتر به یحیی برسه. دیدم دو تا دخترخانمِ جوان وارد شدن که بی‌حجاب نبودن اما بدحجاب بودن! موهاشون از زیرِ شال و از جلوی شال بیرون بود و جای آقای هلالی خالی، لاکِ سیاه هم زده بودن(!) اومدن از جلوی من رد بشن، من به محضِ دیدن تذکر دادم و نهی از منکر کردم. شنیدن اما محل ندادن. داشتن داخلِ قسمتِ خانم‌ها می‌رفتن و من هم پشتِ سرشون می‌رفتم که از دخترم شیشۀ یحیی رو بگیرم، از مقابل هم دخترم داشت میومد پیشِ من. دخترم چون از بچگی با امر به معروف و نهی از منکر بزرگ شده، براش نه سؤاله، نه سخت، این و نوشتم کسی عذاب وجدانِ بازدارنده نگیره چرا یه دختردبیرستانی به این راحتی می‌تونه و من نه. به بستر توجه کنید، بعد ان‌شاءالله تلاش کنید. دخترم از بچگیش تو بسترِ امر به معروف و نهی از منکر بزرگ شده. من و دیده، مادرش و دیده، با دوستان و همکارانِ جهادیِ ما در رفت‌وآمد بوده که همه امر به معروف و نهی از منکر روزمرۀ زندگی‌شونه، ناخودآگاه بهش تزریق شده و با این‌که برای امّ‌یحیی که با تلاشِ خودش آمر به معروف و ناهی از منکر شده، سخته و البته باارج‌تر، اما برای دخترم این مسأله مثلِ نماز خوندنش و روزه گرفتنش طبیعیه، حتی طبیعی‌تر شاید مثلِ نفس کشیدنش! تو ایامی که شایعۀ مسمومیتِ مدارسِ دخترانه بود دخترم کلی تو مدرسه‌شون سخنرانی کرده :) من هر روز به شوخی به امّ‌یحیی می‌گفتم این شهید می‌شه آخر (البته به شوخی نمی‌گفتم اما این مسأله رو به خاطرِ مادرش نمی‌تونم اینجا باز کنم و دلش رو بلرزونم...) خاطراتِ مدرسه‌ش و اینجا خوندین دیگه، براش چیزِ عجیب و غریب و سختی نیست! با تثبیتِ کتابای شهید مطهری هم راحت می‌تونه استدلال کنه در مورد این مسأله. برای همین تا این دو تا رو دید، بلاگرفته اوّل وایساد و عجیب و غریب نگاهشون کرد، جوری که دخترا متوجه شدن. بعد هم بهشون گفت، به احترامِ مجلسِ اهل بیت حجاب‌تون رو رعایت کنید. آقایون پشتِ سرتون شما رو می‌بینن. بعد هم خیلی ریلکس کفش‌هاش و پاش کرد و اومد سمتِ من. من دقت کردم وقتی داشت کفشاش و پاش می‌کرد و خم بود، یکی از دخترا با حرص چیزی گفت و شالش و کشید جلو، اما خیلی مرتب نکرد و اون یکی هم باز محل نداد. 

    شیشه رو که از دخترم گرفتم، اون رفت سرویس بهداشتی و من داشتم برمی‌گشتم که دیدم یه خانومی داره بهشون تذکر می‌ده. داشتم خوشحال می‌شدم که عه! یه خانومِ آمر هم اینجاست که دیدم امّ‌یحییِ خودمه بابا :) اما این نکتۀ پست نیست! نکته‌ش اینجاست که این بار دخترا حرصشون گرفت و برای این‌که دیگه حرف نشنون جفتشون موهاشون و از پشت دادن تو مانتو و از جلو هم مرتب کردن. 

    اونا نفهمیدن ما همه از یه خونواده‌ایم و اگرنه بیشتر حرص می‌خوردن و احتمالا باز هم بی‌محلی می‌کردن، اما داشتم فکر می‌کردم ببین آقا چقدر دقیق فرمودن تو همون کتابِ واجبِ فراموش‌شده! با همون فرمولِ بگو و برو! وقتی من بگم و برم... پشتِ سرم تو بگی و بری... پشتِ سرت نفرِ سوم بگه و بره... پشتِ سرش نفرِ چهارم بگه و بره... طرف یا ادب می‌شه، یا متوجه، یا از حرصش مجبور می‌شه به پوشوندن... وَ جامعه همین‌طوری آباد می‌شه. به قولِ شهید مطهری؛ جامعۀ مسلمونا بااااااااید جامعۀ فضول‌ها باشه. 

    سعید

    شبِ دوم رزق نبود بریم هیئت. برای یکی از روستاهای اطراف کاری پیش اومده بود که باید با سعید می‌رفتیم سرکشی. امّ‌یحیی برای خودش و بچّه‌ها هیئت خونگی به راه کرد و از تلوبیون حسینۀ معلّی گذاشت و من و سعید با موتورش رفتیم. 

    اونجا باید معطّلِ کسی می‌شدیم که دو تا روستای بغلی بود و تا می‌رسید یک ساعتی کار داشت. اهالی لطف داشتن و نیم ساعتی به پذیرایی آب و شیرچای گذشت و صحبت. بعدش بلند شدیم بریم اطراف و ببینیم. کنارۀ جاده منتظرِ بنده‌خدا ایستاده بودیم که به سعید گفتم دوست داری از یکی از شهدای کربلا برات حرف بزنم که هم‌اسمِ تویه؟ با چهره‌ای بشّاش برگشت و مشتاق گفت هم‌اسمِ من؟! سعید؟! آره حتما بگو! 

    براش از جناب سعید بن عبدالله صلوات الله علیه گفتم. وقتی داشتم آخرِ ماجرا رو می‌گفتم که جناب سعید به سیدالشّهدا علیه السلام فرمودن: أَوَفَیْتُ یَا ابْنَ رَسُولِ الله؟ به تکلیفم وفا کردم پسرِ پیامبر؟ وَ امام علیه السلام در جواب فرمودن: نَعَمْ، أَنْتَ أَمامِی فِی الْجَنَّة... آری! تو پیشاپیشِ من به بهشت می‌ری...

    سعید با صدای بلند زد زیرِ گریه...

    من تو این یک سال و نیم، تا حالا گریۀ سعید رو ندیده بودم... 

    روضۀ اون‌شبِ ما چه سعید بود! 

    قرآن

    شبِ اوّلِ محرّم خانوادگی ریختیم تو ماشین و کوبیدیم رفتیم تو شهر. مهمان‌هامون شهر بودن و با ما نبودن. از قبل از نمازِ مغرب راه افتادیم چون جای هیئت‌ها رو بلد نبودیم. فقط از همکارها چند آدرس گرفته بودیم که در فلان شهر هیئت دارن. برای همین زودتر راه افتادیم تا همۀ زمان، به دنبال کردن نگذره. اوّلین آدرس رو راستۀ ماشین گرفتیم و روندیم. وقتی رسیدیم دیدیم خیلی خودمونی‌طور و کوچیکه، ما دمِ در جا پیدا کردیم ولی نه به این معنا که جای بزرگی بود، نه، جای کوچیکی بود و زود پُر شده بود. تقریبا سخنران و مداحِ حقیقی نداشتن و همه‌چیز محلی و ریش‌سفیدی پیش می‌رفت. ما برای هیئت برنامه داشتیم. خانومم دمِ گوشم گفت خیلی کمن... بیاریم بالا، خیلی تو دیدیم ها! یه‌جوری نیست؟! گفتم نه! همۀ ایران باید این می‌بود! مسلمونیم ها! غیرت داریم! به عشقِ سیدالشّهدا علیه السلام که از کم بودن و نگاه‌های یه‌جوری خجالت نکشیدن و کاری که باید می‌کردن، کردن. 

    قرآنم و که آورده بودم، گرفتم بالا. تا پایانِ مجلس دستم با قرآن بالا بود و فقط برای سینه‌زنی گذاشتمش تو جیبِ سینه‌م. 

    بعد از من دخترم و پسرم قرآن‌هاشون رو بردن بالا و تا پایانِ مجلس سعی کردن قرآن‌هاشون بالا باشه. (می‌گم سعی کردن چون دستاشون خسته می‌شد و من به نیابت از اونها می‌گرفتم که خستگی‌شون دربره. پسرم هم می‌دیدم حوصله‌ش داره سر می‌ره، ابزارِ کاردستی رو می‌دادم بهش می‌گفتم برای بانیِ این مجلس یه کارتِ تسلیتِ محرّم درست کن، آخرِ مجلس تقدیمشون کنیم. اونم از جان و دل مایه می‌ذاشت. خدایی بانیِ مجلس هم با این‌که مشخص بود تعجب کرده، اما در تشکر از پسرم از جون و دل مایه گذاشت... خدا خیرِ دنیا و آخرت بهش بده بابتِ رفتارِ سنجیده‌ای که داشت. طیب الله انفاسه :) )

    بعد هم امّ‌یحیی دستش و با چادر پوشوند و یحیی به بغل، قرآنش و برد بالا. 

    اوّلش مردم عجیب و غریب نگاهمون می‌کردن... عجیب و غریبه برای من که چرا ما رو عجیب و غریب نگاه می‌کردن(!) بعد از حدودِ 45 دقیقه، دیدم یه پسرِ جوانِ بلوچ هم یکی از قرآن‌های لبِ طاقچه رو که کتابی و بزرگ و سنگین بود، برداشت و گرفت بالا :) اونکه بُرد بالا و شدیم پنج نفر، پیرمردی که داشتن صحبت می‌کردن، یهو صحبتشون و قطع کردن و گفتن خدا لعنت کنه کافرینی که قرآن رو سوزوندن... ما که نمُردیم... ما پای این قرآن هستیم. 

    از بُغض‌شان به علی...

    1. اگر می‌خواید نسبت به موضوعی یا نویسنده‌ای اِشراف پیدا کنید، سیر و دوره‌ای کتاب بخونید. حالا که با خوندنِ "الغارات" آه از نهادِ همه‌مون برآمده که از مولامون... از امیرمون... از آقای دنیا و آخرتمون چه کم می‌دونیم... بسم الله! تا مطالب در ذهنتون تازه است، علی از زبانِ علی رو بردارید. کتابِ ثقیلی نیست، اما سخت پیش می‌ره... خوندنِ این کتاب بیش از مدارا، جهاد می‌خواد، یعنی خوندنش تلاشِ همراه با رنجه... کُند پیش می‌ره و به روانیِ الغارات نیست. اما با الغارات یه منظومه از زمانۀ امیرالمؤمنین ارواحنا فداه به ما می‌ده. یه منظومۀ مستدل و روشن. ما این‌قدر زنده نیستیم که هوسی و احساسی کتاب بخونیم! دیره... خیلی دیره... ممکنه عقب بمونیم! الغارات! 

     

    2. امام حسین علیه السلام گریه‌کُن زیاد دارن! اوّلینش عمر بن سعدِ ملعون! لذا بهترین پُستی که امروز خوندم؛ این بود.

     

     

    آجرک الله یا صاحب الزمان... فی مصیبت جدک الحسین علیه السلام...

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس