سارا و آقاناصر دیشب رسیدن. با سهیلا و سیمین و ساره و علی‌کوچولو. با مزدا دو کابینۀ آقاناصر که وقتی جاده‌ها و مسیرهای اینجا رو دیده، همون دیشب به شاگردبنّا گفت بیا ماشینامون و عوض کنیم و هرچقدر باید سر بدی، خُردخُرد هر وقت داشتی بده. آقاناصر گفت من فعلا حاشیه‌شهر فعّالم و با وانت کارم راه می‌افته. می‌خواستم جمعه برگردیم اما صبر می‌کنم شنبه شه، کارای اداری رو بکنیم و ماشینا رو به نام هم کنیم. من انگشت‌به‌دهان متحیّرِ مرامِ جهادیِ رفقای شاگردبنّا موندم باز... با این‌که سال‌هاست دیگه دیدم و شناختم اما هنوز هم متحیّر می‌شم و خدا رو شکر می‌کنم دنیا هنوز جای موندن و تحمل کردن و مبارزه داره... 

حالا ما یه مزدا دو کابینۀ قشنگ داریم :) همه فکر می‌کنن فقط دخترم خیلی ذوق کرد و خوشحال شد، اما من سنگین و رنگین خودم و نگه داشتم... و اگر نه از همه بیشتر منم که شادم... وانت کارمون و راه می‌نداخت اما به دردِ اینجا نمی‌خوره... هر وقت شاگردبنّا می‌رفت شناساییِ روستاها، من دلم می‌جوشید که وانته یه وقت بینِ راه نمونه... یه وقت تو بیابون کم نیاره... شوهرم تک‌وتنها گیر نکنه جای پرتی... خدا رو شکر... خدا رو هزار مرتبه شکر... به برکتِ مباهله و جانِ پیامبر صلوات الله علیه، چه برکتی به زندگیم رسید... الحمدلله ربّ العالمین... 

شام و خوردیم و دوروبر و جمع کردیم و نشستیم روی ایوان دورِ هم که برای فردا، یعنی امروز برنامه بریزیم که آقاناصر گفت نوبتِ سوغاتیاست. دختر و پسرم حسابی ذوق کردن و شاگردبنّا گفت داری از وطن میای، سوغاتی مالِ غریبه‌هاست، نه ما! آقاناصر گفت اتفاقا سوغاتیِ خودت از همه مخصوص‌تره... اومدیم داخلِ خونه و اوّل هدایایی برای بچه‌ها و من دادن و بعد هم یه جعبۀ چوبیِ خیلی خیلی زیبا گذاشتن وسط و آقاناصر گفت این هم برای شاگردبنّا... راستش ما به خاطرِ نوعِ کارمون، سفرهای عتبات و راهیان نور و اعتکاف و اینها، این جعبه‌ها رو از دور هم ببینیم می‌شناسیم و می‌فهمیم... حتی دخترم متوجه شد و یهو گفت وای! پرچمِ حرمه؟! وقتی آقاناصر و سارا در سکوت لبخند زدن، من و دخترم اشک‌هامون از جایی که نمی‌دونیم سر رسیدن و ریزریز از چشمامون ریختن... شاگردبنّا در سکوت بود... فقط بسم الله گفت و دست بُرد به جعبه... 

آخ که ما یک سال و نیمه از حرم دوریم... از مسجد... از مزارِ شهید... از زیارتگاه... از امامزاده... از ضریح... آخ که ما فقط یه اربعین داشتیم که متفاوت‌تر از تمووووووومِ اربعینای عمرمون بود و حسابی حضرت سیدالشّهداء علیه السلام، پارسال به ما نور دادن... نور... آخ که در این دوری و تحریمِ نور، چقدر این دو تا پرچم چسبید... آخ... همین الآن که دارم می‌نویسم جعبۀ پرچم‌ها کنار دستمه... روی میزِ کار... وَ داخلش... پرچمِ قبّۀ حضرت زینب سلام الله علیها از سوریه که هفتۀ پیش رسیده ایران... وَ پرچمِ گنبدِ سیدالشّهداء علیه السلام که یک روز قبل از حرکتِ آقاناصر به بلوچستان، رسیده ایران و دستشون... آخ... الحمدلله ربّ العالمین... نمی‌دونین چه نفسی کشیدیم... ما یک سال و نیمه نمازجمعه ندیدیم... هیئت ندیدیم... حسینیه ندیدیم... آخ که نمی‌دونین چه نفسی کشیدیم دیشب... آخ که نمی‌دونین چقدر چقدر چقدر چسبید... شاگردبنّا پرچمِ ارباب رو کشیده بود روی سرِ یحیی و براش روضه می‌خوند... ای سایه‌ات فتاده روی سرم، حسین... معنای واقعیِ اصول الکرم، حسین... لطفی که کرده‌ای تو به من، مادرم نکرد... ای مهربان‌تر از پدر و مادرم، حسین... آخ که شما در جوارِ حرم‌ها... در جوارِ مزارها... در جوارِ مسجدها... در جوارِ روضه‌ها و هیئت‌ها... نمی‌دونین ما چه نفسی کشیدیم... چه نفسی کشیدیم... چه نفسی کشیدیم... الحمدلله ربّ العالمین... 

امروز صبح به برکتِ مباهله و جانانِ پیامبر صلوات الله علیه... به برکتِ پرچم‌ها... دیدم برام ایمیل اومده... استادم بودن... دیروز صبح فصل سوم رو براشون ارسال کردم و امروز صبح برام دو جمله فرستاده بودن...

is masterpiece... 

Call me as soon as possible...

وقتی تماس گرفتم ایشون نمی‌تونستن خودشون رو کنترل کنن و به شدت هیجان‌زده و کیفور بودن... می‌گفتن این فصلت با قبلیا فرق داره... چه کار کردی؟ چقدر وقت گذاشتی؟ وَ راستش من دیدم نامردیه از همسرم چیزی نگم... برای استادم ماجرایی رو که شما می‌دونین تعریف کردم... و استادم مشتاق شدن همسرم رو ببینن که گفتم هر وقت مشهد اومدیم حتما خدمت می‌رسن... وَ این فصل بدونِ هیچ ارجاعی، پذیرفته شد و استاد گفتن فصل چهار رو شروع کن و امید داشته باش که شهریور دفاع کنی... البته شاگردبنّا گفت به شهریور فکر نکن، به کیفیت و سرعتِ عمل فکر کن. وقت تلف نکن، بهترینت رو بذار پای کار، ان‌شاءالله خودش به شهریور می‌رسه، هدفت زمان نباشه. این بار با شرمندگی فقط گفتم چشم :) باید برای همسرم یه هدیه بگیرم... باید قدردانی کنم... جای نِق‌هام رو پُر کنم... 

صبح بعد از نماز شاگردبنّا و آقاناصر رفتن بیرون. ما دوباره خوابیدیم. دیشب تا دیر بیدار بودیم و دور هم و خسته بودیم همه. ساعتای هشت_هشت و نیم با اومدنِ مردها بیدار شدیم. دیدم شاگردبنّا یه باندِ خیلی بزرگ اندازۀ دخترم همراهشه. گفتم این چیه؟ گفت یادته دخترمون می‌گفت دلم می‌خواد با صدای خیلی بلند یه موسیقی گوش بدم و جیغ‌جیغ کنم، ولی دینم بهم اجازه نمی‌ده همسایه‌ها یا دوروبرم و برنجونم؟ گفتم آره! گفت این و گرفتم هیجانش و تخلیه کنه :) گفتم خب اینجا؟ همسایه‌ها؟ درسته چیزی نمی‌گن به ما و احتراممون و دارن ولی... که پرید بین حرفم و گفت اینجا؟! خانوم این چه حرفیه؟ من تو اتوبوس هندزفری نمی‌ذارم مبادا بغل‌دستیم از صداش برنجه، اون‌وقت فکر کردی اینجا این و روشن می‌کنم؟! با تعجب گفتم پس چی؟! گفت پاشین جمع  کنین می‌خوام ببرمتون حرّا. خودم و ناصر و ملّا هم می‌ریم دریا که جزیره فقط دستِ شما خانوما باشه. هم بتونین حجاب دربیارین، هم جیغ‌جیغ کنین. 

باز هم همه فکر می‌کنن دخترم از همه بیشتر شاد شد، اما فقط شاگردبنّا دید که من چه ذوقی کردم :)) عینِ یه دختربچۀ دبیرستانی :)) بعد از تولّدِ یحیی دیگه نشده بود که بریم حرّا. وَ من بی‌نهایت اون یه تیکه جزیرۀ کوچولویی که از آب زده بیرون و وسطِ دریاست و هیچ‌کس هم جز محلی‌ها بلدش نیست و سراغش نمی‌ره رو دوست دارم... 

نور و مادرِ جرجیس و عایشه رو هم صدا زدیم و وسیله برداشتیم و باز با یه کارتن خشک‌بار و برنج و روغن برای ملّا، راه افتادیم رفتیم لبِ دریا. از اونجا هم سوارِ قایق شدیم و رفتیم حرّا. اسمش حرّا نیست ها، چون بافتِ جنگلیِ حرّا داره ما بهش می‌گیم حرّا و اگرنه چون یه تیکه خشکیِ کوچیکه که از دریا زده بالا و جای سکونت هم نیست، اسم هم نداره. صیّادا و محلی‌ها فقط بلدشن. روی هم رفته اندازۀ یه محله است یا یه روستای کوچیک. اما بافتِ حرّاییِ بسیار زیبایی داره و از دنیا هم دوره دیگه... مثلِ شهرِ پشتِ دریاهاست که سهراب می‌گه :)... سارا و دختراش این‌قدر از حرّا ذوق کردن که گمان کنم تو عمرشون تا حالا چنین جایی ندیده بودن :) ماجرای ربطش به یحیی رو هم براشون تعریف کردیم و سارا یحیی رو بعدش بغل گرفته بود و هی می‌بوسیدش... جای همه‌تون سبز... اگر دلتون خواست، دعا می‌کنم به زودی یه حالِ خوبِ حسابی روزی‌تون بشه... شاگردبنّا مخالفِ متن و عکس با همه مگر به ضرورت، اما من می‌خوام عکسِ حرّا رو هم براتون بذارم چون واقعا اونجا یادتون بودم... چند تا از دخترا و خانومای بیان رو واقعا یاد کردم و دلم خواست شما هم اینجا بودید و کفشاتون اینجا جفت بود :)

مردها و پسرهامون رفتن و قرار شد دور اما در دیدرسِ جزیره باشن که اگر کاری پیش‌آمد کرد، خبردار شن. جزیره آنتن نداره و واقعا از دنیا دوره دوره :) اونا که رفتن دریا، دخترا چادراشون و درآوردن، روسری‌ها رو، موهاشون و افشون کردن و مجلس زنونه شد :) باند و که شاگردبنّا برامون به‌راه کرده بود روشن کردن و ابوذر روحی گذاشتن :) من یه دخترم :) ولولۀ حامد زمانی :) ریحانۀ حسین حقیقی :) پرچم بالای حسین حقیقی :) یحیی پرچم بالا رو خیلی دوست داشت :) وقتی تموم می‌شد و دخترا موسیقیِ دیگه‌ای می‌ذاشتن، بدجنس می‌نداخت سرِ گریه که دوباره پرچم بالا رو براش بذاریم :) سیمین می‌گفت یحیی رو هم باید با مردا می‌فرستادیم بره، این بلا مونده مجلسِ زنونه :) مجبور می‌شدن دوباره براش پرچم بالا بذارن با آخرین ولوم :)) دخترای خوبِ تهرانی‌مون امروز عصر تجمع دارن استادیوم، ما هم صبح حرّا استادیوم داشتیم و حسابی جیغ‌جیغِ دخترا هوا بود :)

وقتی برگشتیم، مادرِ عایشه ما رو دعوت کرد ناهار. حسابی غافلگیر شدیم. اولش شاگردبنّا قبول نمی‌کرد، اونا دستشون خیلی تنگه... خیلی در مضیقه‌ان... اما وقتی درِ خونه رو باز کرد و سفرۀ پهن‌شده رو نشونمون داد، ما واقعا از خجالت مُردیم... از ذوق... از عشق... از همۀ حس‌های خوبِ دنیا... عکسِ سفره و نمی‌ذارم که دلتون غذا بخواد... دلتون بسوزه... نه! من این عکس و می‌ذارم که بگم دیالوگِ الناز شاکردوست تو شبی که ماه کامل شد به خدا حقیقته! بلوچ اینه... بلوچ مهمان‌نوازه... بلوچ مهربانه... بلوچ خودش دستش تنگه اما سفرۀ مهمانش رنگیه... مادرِ عایشه وقتی داشت به شاگردبنّا می‌گفت مهمانِ شما، عزیزِ ماست، من اشکام ریخت... بغلش کردم و بوسیدمش... اما نتونستم توضیح بدم اشک‌هام به خاطرِ چه مفهومِ فرادرکیه... مفهومی که حتی نمی‌تونم به کلمه اسیرش کنم و برای شما بنویسم... این سفره تو یه آلونک انداخته شده که کلِ زندگیِ مادرِ عایشه است و بچه‌هاش... عایشه رو قبلا نوشتم و می‌شناسید... این سفره، سفرۀ یه خونوادۀ زیرِ خط فقره اما با عزّت و آبرو... با قلبی به پهنۀ عمّان... 

هنوز دوست داشتم بنویسم، اما دخترا بیدار شدن. از خونۀ عایشه که اومدیم، همه خسته و لِه خوابیدن و شاگردبنّا آقاناصر و بُرد روستای شیرین و بهش نشون بده و برای اونجا هم برنامه بریزن و اگر شد گروه‌شون تابستون بیاد اونجا. هفتۀ آینده هم مهمان‌داریم و تازه‌‌عروس و داماد قراره بیان خونه‌مون. برادرِ شاگردبنّا و خانمشون. خدا رو هزار مرتبه شکر.

امیدوارم لبتون خندون باشه و دلتون شاد و همیشه شاکر... همیشه و در هر حال. 

مباهله مبارکمون. 

منم علی‌علی :)