کمی خریدِ کاری داشتیم و با ناصر رفته بودیم نگور. شهرِ توریستی و مسافرخوریه. برخی مسافرا نگور رو با ترکیه و آنتالیا اشتباه گرفته بودن. طبقِ معمول و عادتم شروع کردم به امر به معروف و نهی از منکر. اومدم خانومِ اوّلی رو بگم که کنارِ سیبزمی... ببخشید! چیز... شوهرش! کنارِ شوهرش بود، دیدم ناصر زودتر شروع کرد! به شوهرش امر به معروف و نهی از منکر کرد و زنش سرش و پوشوند و ما راهمون و گرفتیم رفتیم. ناصر داشت در موردِ اسمِ کارخونۀ سازندۀ ابزاری که میخواستیم حرف میزد که یهو سرش و چرخوند و دید من با لبخندِ ژکوند زل زدم به افق :) به شوخی دستش و جلوی چشمام تکون میده و میپرسه کجایی؟! من بهش میگم رو ابرا! خیلی وقته کنارِ یه حیدری و باغیرت راه نرفته بودم... اینجا تنها مَردی که امر به معروف و نهی از منکر میکنه خودمم... حال کردم امشب دو تاییم :)
از سرِ دلداری بود یا واقعا داشت ریشهشناسی میکرد نمیدونم، ولی گفت شاید برای اینه که اینجا بیحجابا مسافرن. مردهای بلوچ چیزی نمیگن چون یا با این مدل غریبهان یا مهماننوازیشون میچربه و میخوان دلخوری پیش نیاد.
راست میگه. ما اینجا زنِ بلوچِ بیحجاب نمیبینیم. بافتِ پوششیشون همون پوششِ سنتیِ خودشونه که تنها ایرادش نازک بودنِ شالهاشونه (تو منطقۀ خودمون به همّتِ امّیحیی بعد از یک سال و نیم فرهنگِ حجاب رسوخ کرده و خانمها بدونِ هیچ آموزش یا تذکر یا توصیۀ مستقیمی، به پوشیده بودنِ مو و گردنشون حساس شدن و بهوضوح با دیدنِ هر مردی شالِ روی سرشون رو مرتب و شالهای پوشیده استفاده میکنن :) ). اما در شهر مسافرا لباس بلوچی میخرن و تن میکنن و باهاش گند میزنن به آداب و رسومِ پاک و زیبای بلوچِ باغیرتِ ما... به هر حال مردی که غیرت به خرج بده تا حالا ندیدم. سعید اینقدر با من رفتوآمد کرده، فطرتش تحریک شده و جالبه که چند بارِ آخری که با هم شهر اومده بودیم، بیاونکه من کلمهای راجع به امر به معروف و نهی از منکر بهش چیزی بگم، این کار و انجام داد :) همین هفتۀ پیش داشتیم با موتورش از کنارِ ساحل رد میشدیم، سه تا دخترِ جوانِ مسافر، بیحجاب داشتن میرفتن ساحل. سعید سرعت و شل کرد و با همون لهجۀ دلبرِ بلوچیش، فارسی به دخترا گفت حجاب و رعایت کنن :) به برکتِ سالها چنبره زدنِ اصلاحطلبهای حرومخور ما اینقدر اینجا کارِ روی زمینمونده داریم که القای امر به معروف و نهی از منکر در بحثِ حجاب اولویتم نبوده و نیست که با سعید دراینباره صحبتی کنم، کل زمان و انرژیمون و گذاشتیم روی زیرساختها و مطالبه. ولی یک سال و نیمه رفیقِ گلستان و گرمابۀ همیم، تأثیر گرفته :) مثلِ من که امید دارم از مرام و زلالیِ سعید تأثیر بگیرم.
مغازهدار چیزی که میخواستیم و داشت اما نه به تعداد. مغازهش و سپرد به ما و رفت انبار برامون به تعداد بیاره. نشستیم روبهروی کولر و ناصر این کلیپ رو بهم نشون میده، میگه تو شهرهای شمالی هم نیروی انتظامی بالاخره واردِ کار شده و مطالبهها جواب داده. کلیپ رو که میبینم به ناصر میگم وقتی میگیم این جماعت عرضۀ براندازی ندارن، یعنی همین! با یه تذکر میترسن و سرشون میکنن که یهوقت براشون مشکلی پیش نیاد، ولی اغتشاشات رو یادته؟ تو کلیپای وحشیبازیشون کفِ خیابون یا دانشگاه شریف؟ زور میزدن، کتک میزدن، زیر مشت و لگد میگرفتن که زن و دخترِ مردم چادر یا روسریش و برداره و اونا برنمیداشتن... یادته کلیپِ اون خانومه تو رشت؟ ریختن سرش چادرش و بکشن؟ کتک خورد... مشت و لگد خورد... فحش خورد... چه فحشهایی هم خورد... اما تموووومِ مدت با دو دست چادرش و روی سرش محکم گرفته بود که در نیاد... یعنی اگر کلللل دنیا هم جمع بشن به محجّبههای ما بگن سرت و لخت کن و اگرنه دستگیر میشی، به خدا که اگر در بیارن! طیّباتِ ما همون طیّباتِ صحنِ گوهرشادن و طیّبینِ ما هنوز طیّبینِ غیورِ عصرِ رضاپالونیان که از کشورِ امام زمان ارواحنا فداه فراریش دادن.
ناصر به قهقهه میخنده و میگه ببین! من این و نگه داشتم واسه شش سالِ بعد که روزِ 22 بهمن استوریش کنم بگم سلااامَلیکم :))) برانداز کجا بود رفیقِ من که براندازیش کجا باشه! مورچه چیه کلهپاچهش چی باشه :)))
|| وَحَسُنَ أُولٰئِکَ رَفیقًا ||