توجّه! توجّه! 

لطفا حتما این پُست را با صدای نجواگونه بخوانید! آرام و بسیار آرام! شمرده شمرده و با صدایی شبیه به پِچ‌پِچه! جوری که تکیه و تأکیدِ بیشتر، روی لب‌خوانی باشد، نه روی آوای حرف‌ها! بی‌سر و صدا و آهسته بخوانید! آهسته در سرعت... آهسته در آوا! 

 

 

ساعت از یکِ ظهر گذشته است. امّ‌یحیی روی رساله‌اش کار می‌کرد که رفتم دیدم گوشۀ اتاقِ کار، خوابش برده. دیدم دخترم هم خزیده به آغوشِ مادرش و نیمه‌خواب است و چشم‌هایش از هوش می‌روند و به هوش می‌آیند. فایلش را ذخیره کردم و لپ‌تاپ را خاموش. در ِ اتاق را بستم که سر و صدایی بیدارشان نکند. هر دو هشیار می‌خوابند و به پروازِ پشه از خواب می‌پَرَند! پسرم را با سعید فرستاده‌ام چَرا. سعید شِوانگ نیست، یعنی خودش رَمه‌دار نیست، رَمۀ مردم را نگه می‌دارد، هُشتر (شتر)... اَپس (اسب)... گوسک (گوساله)... گورک (برّه)... شِنِک (بزغاله)... . پسرم را فرستاده‌ام با سعید که بُزی‌ها را ببرد هوایی بخورند، دشتی ببینند، کمی بدوند، هوایی تازه کنند. پسرم را فرستاده‌ام با سعید که صحراهای بیشتری را ببیند، بدونِ پدر، دنیا را درنَوَردد، مرام و مسلکِ چوپانی بگیرد؛ همیشه سبک‌بار باشد و عازم... صبور باشد و شجاع... با کفِ نانی سیر شود و از جوی‌های روان سیراب... پسرم را با سعید فرستاده‌ام حَرا، نه چَرا! که بیابان، پیامبرپرور است و طورِ تجلّی... که سعید، خضرِ آداب‌دانی است و موسی‌شناس! پسرم را فرستاده‌ام بیابان... همین ساعتِ داغ و عطشناکِ بلوچستان... که از بَرَهوت‌ها به دلشوره نیفتد... دل ببندد به خُنکای شب‌ها و آسمان و ستاره‌ها... که تلخی و گَزَندگیِ ظهرِ بیابان را به امیدِ آن ستاره‌های نزدیکِ دست‌یافتنیِ شبِ همان بیابان... تاب بیاورد و به استواری و مردانگی، با عزّت و قناعت و شُکر، پشتِ سر گذارد... 

خودم نشسته‌ام میانِ نشیمنِ خانه. لپ‌تاپ باز است... نزدیکِ پانزده پنجره و فایلِ روی آن باز است... دوروبَرَم چند کتاب باز است... صفحۀ موبایل باز است... ایتا و گفتگوی همکارم که ویس‌های توضیحی‌اش را می‌شنیدم باز است... سرِ قندان از وقت و بی‌وقت دستبُردِ من به قندها و چایِ کنارش برای ساعت‌ها کار کردن و هشیار کار کردن، باز است... درِ خانه، نیمه، اما باز است... وَ چشم می‌چرخانم و می‌بینم چشم‌های یحیی هم باز است! کِی بیدار شدی جانِ بابا؟ 

یحیی کنارِ خودم خوابش بُرد... وقتی جایش را گذاشتم میانۀ کتاب‌ها... روی گل‌های حسابی‌شکُفتۀ مرکزِ قالی... وقتی در تلاش بود صفحاتِ یکی از کتاب‌هایم را مچاله کند و هنوز برای دست‌های کوچکش زود بود... حالا کِی بیدار شده و صدایم نکرده نمی‌دانم! 

نگاهش می‌کنم... سرگرمِ نور است... رگۀ باریک، اما پرقدرتی از آفتاب که از نیمۀ بازِ درِ خانه سَرَک کشیده و درست از جایگاهِ یحیی عبور کرده و یحیی را انگار در خود بلعیده... دست و پایش را به تقلّا در نور حرکت می‌دهد و دنبالِ گرفتنِ ذره‌هایی‌ست که در نور به چشم می‌آیند... نور محوش کرده... پدرِ تاریکش به چشمش نمی‌آید... چه ذوق می‌کنم که نورشناس است و تاریکی، حتی اگر پدرش باشد، گمراهش نمی‌کند... 

موهای خرمایی‌اش در نور بیشتر می‌درخشد... صورتش قرصِ قمر شده... به چشمِ بابا؛ زیباتر... شیرین‌تر... خواستنی‌تر... کِی بیدار شدی موحناییِ بابا؟ 

موبایل را برمی‌دارم و بی‌خبر چندین بار یحیی را در تصویرِ تاریخ ثبت می‌کنم... دوباره برمی‌گردم به کار... به فایل‌های بازشده... به ویس‌های همکار... اما أَوْلَادُکُمْ فِتْنَه... دلم را بُرده... این مشغولِ نور بودن و هی به ذره‌های رقصان در رگۀ نور لبخند زدن، دلم را بُرده... لپ‌تاپ را کنار می‌زنم... به آرامی خیز برمی‌دارم و خم می‌شوم روی صورتش... زده‌ام به دلِ نور... ذره شده‌ام... در دلِ نور... روی صورتِ یحیی...

حالا که در نور غرق شدم، بابایش هم دیدنی شده... نگاهم می‌کند... وَ خندۀ از تهِ دلی... 

دست‌هایم را به آرامی کنارِ صورتش می‌گذارم... انگار که صورتِ یحیی آب باشد و من، تشنه... صورتش را میانِ دست‌هایم گرفته‌ام و گونه‌های لطیفش را به دست‌های زمختم نوازش می‌کنم... 

چشمش به بابا افتاده... شروع کرده به حرف زدن... با زنده‌ترین زبانِ دنیا... 

دَ دَدَ... عا... دَدَدَ دَ... دّی... عا... بُب... غّغّغّا... دَدَدَدَ دَب! 

هیییییییش! آرام! آرام پسر! 

با پِچ‌پِچه با او صحبت می‌کنم... مثلِ شما که با پِچ‌پِچه دارید مرا می‌خوانید! 

هیییییییییییس! مامان‌جان خوابه! خواهرجان خوابه! آرام صحبت کن! آرام، جانِ بابا! 

انگشتِ اشارۀ دستِ چپش را دورِ لب‌هایم می‌چرخاند... وقتی با صدای آرام با او صحبت می‌کنم، روی لب‌خوانی تمرکز می‌کند... چنان مرا بادقّت گوش می‌کند و نگاه، که تمامِ تنهایی‌های دنیا برایم بی‌معنا می‌شود... 

من به دستش نگاه می‌کنم... به آستینِ لباسش که دورِ مُچش کِش دارد... مثلِ روزه‌های دوشنبه... مثلِ اذانِ نمازِ عصرِ مسجدِ روستا... مثلِ توضیحاتِ کاریِ همکار... 

پدر و پسر، در دلِ نوریم... 

یُخرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النّور...

وَ خوشا به حالِ گیاهان که عاشقِ نورند... وَ دستِ منبسطِ نور، روی شانۀ آنهاست...

نه!

وصل ممکن نیست!

همیشه فاصله‌ای هست!

اگرچه منحنیِ آب، بالشِ خوبی‌ست برای خوابِ دل‌آویز و تُردِ نیلوفر...

همیشه فاصله‌ای هست... 

چشم‌هایش قفل شده روی لب‌هایم... انگشتِ اشارۀ دستِ چپش، در هوا مانده... انگار برنارد آمده و دکمۀ ساعتش را زده... زمان ایستاده... زمین متوقّف... نور از جریان افتاده و راکد روی صورتِ من و یحیی... ذره‌ها اما... 

ادامۀ حرفم را طلب می‌کند... به سکونِ طولانیِ نگاهش روی حرکتِ لب‌هام... 

لب‌هایم را به انگشتش می‌چسبانم... وَ شمرده شمرده... نجواگونه... می‌گذارم سهرابِ سپهری توصیه‌اش را بگوید:

دچار باید بود! 

وگرنه زمزمۀ حیرت

میانِ دو حرف

حرام خواهد شد! 

وَ زمان جاری می‌شود... زمین می‌چرخد... نور به جریان می‌افتد... ذره‌ها اما... 

به آرامی کنارش دراز می‌کشم... صورتم را به صورتش می‌چسبانم... تقلّا می‌کند که مرا ببیند... لب‌هایم را به نرمۀ ظریف و در نور، صورتی‌شدۀ گوشش می‌چسبانم... از تماسِ لب‌هایم با لالۀ گوشش، دلش قرص می‌شود که منم... بابا... می‌خندد... با صدایی به ظرافتِ امواجِ کنارۀ ساحلِ حرّا... همان‌جا که یحیی مبعوث شد... 

با موجِ خنده‌اش، فرشِ دلم را آب می‌بَرَد... بغض می‌کنم... کنارِ گوشش زمزمه می‌گیرم... نوای حسین علیه السلام را... آن‌گاه که علیِ تب‌دارش را به سینه چسباند... و کنارِ گوشِ فرزند زمزمه کرد...

بِحَقِّ یس...

وَ الْقُرآنِ الْکَرِیم...

وَ بِحَقِّ طه...

وَ الْقُرآنِ الْعَظِیم...

موجِ صدای یحیی‌ست که از دلم جوشیده و ساحلِ چشمانم را پشتِ سر گذاشته و از گوشۀ چشمم فروریخته تا کنارۀ گوشم که خمیده سمتِ یحیی... خیسیِ چشم‌م خورده به خشکیِ پیشانی‌اش... تقلایی می‌کند و سر و دستی تکان می‌دهد و نگرانم شده... دستم را از روی گونه‌اش برمی‌دارم و روی قلبش می‌گذارم... نوای حسین علیه السلام را ادامه می‌دهم... 

یا مَنْ یَقْدِرُ عَلَی حَوائِجِ السّائِلِین...

یا مَنْ یَعْلَمُ ما فِی الضَّمِیر...

یا مُنَفِّسَ عَنِ الُمَکُرُوبِین...

یا مُفَرِّجَ عَنِ الْمَغْمُوْمِین...

یا راحِمَ الشَّیْخِ الْکَبیر...

یا رازِقَ الطِّفْلِ الصَّغِیر...

وَ ذره‌ها به غَلَیان می‌افتند! 

قیامت می‌شود! قیامت! 

جریانِ نور شدت می‌گیرد... ذره‌ها سرگردان‌تر... حیران‌تر... در دلِ نور، این‌سو و آن‌سوتر... یحیی بی‌تاب‌تر... می‌خواهد چهره‌ام را ببیند... ظلمت اما به کارش نمی‌آید...

عبور کن از بابا... عبور کن از دلت... عبور کن از تاریکی... تو از نوری بابا... به نور برمی‌گردی... 

یا راحِمَ الشَّیْخِ الْکَبیر...

یا رازِقَ الطِّفْلِ الصَّغِیر...

دست‌های کوچکش را به محاسنم گره می‌زند... لب‌هایم را که روی لالۀ گوشش گذاشته‌ام، به پیشانی‌اش می‌رسانم... می‌بوسمش... چه پیشانی‌اش داغ شده... شاید لب‌های خودم... گُر گرفته‌ایم هر دو...

یا راحِمَ الشَّیْخِ الْکَبیر...

یا رازِقَ الطِّفْلِ الصَّغِیر...

خم می‌شوم روی صورتش... صورتم را که می‌بیند، آرام می‌گیرد... بی‌خنده اما... 

دو تا دست‌هایش را در نور بلند کرده... دورِ صورتِ من می‌چرخاند... حالا اوست که صورتم را میانۀ دست‌هایش می‌خواهد... 

یا راحِمَ الشَّیْخِ الْکَبیر...

یا رازِقَ الطِّفْلِ الصَّغِیر...

دارد با دست‌هایش... با دست‌های ظریفش... بابا را آرام می‌کند... من از چشم‌هایش می‌خوانم که حالا او به من می‌گوید؛ محاسن‌حناییِ من! 

آه! 

یا راحِمَ الشَّیْخِ الْکَبیر...

یا رازِقَ الطِّفْلِ الصَّغِیر...

دو تا ذره‌ایم... در پناهِ نور! 

دو تا ذره‌ایم... در کشاکشِ ظلمت! 

دو تا ذره‌ایم... افتاده به پای ذبیح‌الله الاعظم! 

یا راحِمَ الشَّیْخِ الْکَبیر...

یا رازِقَ الطِّفْلِ الصَّغِیر...

کفِ دستِ راستش را روی لب‌هایم می‌گذارد... دعوتم می‌کند به خاموشی... 

دو تا ذره‌ایم... بی‌طاقت‌شده در هجومِ حقیقت! 

کفِ دستش را بوسه می‌زنم... به نرمی، مچِ دستش را می‌گیرم و به صورتِ موج‌زده‌ام می‌چسبانم... 

گفتم روی مچِ لباسِ یحیی، کِش دارد؟ مثلِ کشاکشِ ظلمات... مثلِ نبردِ نور و تاریکی... مثلِ سرگردانیِ ذره‌ها... مثلِ فهمِ حقیقت... مثلِ صبرِ خدا... 

یا راحِمَ الشَّیْخِ الْکَبیر...

یا رازِقَ الطِّفْلِ الصَّغِیر...