الغارات

بعد از صفحۀ 40 کتابِ فیزیکی، چه دعایی در حقِّ خودت کردی؟ 

بعد از صفحۀ 59 تا 62 نگاه‌ت به رسانه چطور بود؟

بعد از صفحۀ 73 تونستی نمونه‌های جنگِ روانی رو در زمانۀ خودمون به یاد بیاری؟ 

بعد از صفحۀ 79 چطور به موبایل‌ت نگاه کردی؟ 

از صفحۀ 129 تا 132 از چی وحشت کردی؟ 

صفحۀ 133 تا 138 رو دقیق خوندی؟ اون‌قدر دقیق که بتونی خودت رو جای طرف یا اطرافیان بذاری و بفهمی عکس‌العملِ تو چی بود اگر در اون شرایط بودی؟ این صفحات خیلی مهم و تعیین‌کننده بود! ازش سرسرکی که نگذشتی؟! بعد از این صفحات طرفِ امام بودی؟ ببینم اگر در اون زمان بودی و رفتارِ امام رو اون زمان می‌دیدی چی؟! بعد از این صفحات که خودت رو فریب ندادی؟ قشنگ خودت رو گذاشتی جای طرف؟ تونستی مَحَک بزنی خودت رو؟ به نظرم دوباره به این صفحات برگرد! این صفحات تعیین‌کننده است که کی واقعا شیعه و مُحبِّ مولاست! 

صفحۀ 140 و 141 منافقین رو نَسَب‌شناسی کردی؟ 

صفحۀ 147 رسیدی به شورش‌های انقلابی‌ها! شورش‌های انقلابی‌های داناتر از ولایتِ فقیه! ببینم! این بخش رو که می‌خوندی یادِ چه کسانی افتادی؟! 

صفحۀ 165 چه نکتۀ مهمی رو آموزش داد؟ 

صفحۀ 210 متوجّهِ عمقِ کارِ فرهنگیِ تمیز و مؤثر شدی؟ 

صفحۀ 228 شُبهۀ خلخالِ پای زنِ یهودی برات حل شد؟ می‌تونی از این به بعد پاسخگوی این شُبهه باشی و برای امتدادِ حکومتِ مولا کاری بکنی؟ 

صفحۀ 242 تو رو به اهمیتِ کلیدواژۀ "تلاش" رسوند؟ 

صفحۀ 250 چه روضۀ سنگینی بود، نه؟ 

صفحۀ 268 چراغِ راه‌ت شد؟ 

ببینم! حالا که الغارات رو خوندی، فهمیدی چرا جمهوریِ اسلامیِ ایران حرم است؟ فهمیدی چرا مالکِ اشترِ زمانه؛ قاسم سلیمانی، نوشت من امام خامنه‌ای را خیلی مظلوم و تنها می‌بینم؟ فهمیدی یا علم چندان که بیشتر خوانی، چون عمل در تو نیست نادانی؟!

 

 

|| از اینجا شوقِ خواندن گرفتیم. ||

|| عَظَمَ الله اُجورَنا وَ اُجورَکُم فی مَصائبِ الحُسَین «علیه السّلام» وَ اجعَلنا مِنَ الطّالِبین بِثارِهِ مَعَ اِمامِ المَهدی «عج الله تعالی فرجه الشّریف مِن آلِ مُحَمَّدٍ صل الله علیه وآله و سلّم» ||

    بِلاگرانه

    برادرانه

    خانوما داشتن بساطِ شام رو آماده می‌کردن و من و برادرم روی ایوون مشغول صحبت بودیم که تلفنش زنگ خورد. به یکی سپرده بود جایی رو پیدا کنه که برای ظهرِ عاشورا، صفر تا صدِ چند دیگِ شُله رو تقبّل کنه (از پیدا کردنِ گوشتِ تازه، تا پختش) که این فقط پولش و بده. مَرده داشت حساب و کتاب می‌کرد و سرجمع گفت فلان میلیون تومن هزینه‌ش می‌شه. برادرم گفت مشکلی نیست، فقط یکی پیدا کن، همه‌کارش و خودش بکنه و دیگ‌های حاضر و بیاره محله‌مون. وقتی قطع کرد گفتم نذر داری؟ هیچ سال نذری نمی‌دادی! اونم شُله! خندید گفت امسال زن دارمااااا! گفتم یعنی نذر کرده بودی ازدواج کنی؟ گفت نه! حالا که زن گرفتم، پولشم دارم، خب یه ثوابی هم ما کنیم دیگه! وَ باز خندید! دیگه چیزی نگفتم، اما رقمی که شنیدم تو ذهنم مدام بالا و پایین می‌پره! چنننننند میلیون پولِ نذری تو محلۀ ما؟! محلۀ خونۀ پدری؟! محلّه‌ای که مستحقّش التماسِ دعاش خوب شدنِ تبِ سگشه که نژادِ فلان داره و از آلمان آورده و برجی چند میلیون پولِ شستشو و واکسناشه؟! 

    سرِ شام حریفِ ذهنم نمی‌شم! حرفا از مغزم می‌پاشه به دهنم! می‌گم داداش نذری تو محلۀ ما یه‌جوری نیست؟ می‌گه همه مشهدیا شُله دوست دارن! تو خودت نقطه‌ضعفت یه کاسه شُله است ها :) می‌خندم که راست می‌گه ولی باز حرفا داره از ذهنم سُر می‌خوره رو زبونم! بحثم دوست داشتن نیست... اگه برای ثوابشه خب برو جایی که محرومه... 

    امّ‌یحیی می‌گه اتفاقا خوبه که! بذار رزقِ امام حسین علیه السلام بهشون برسه بلکه حجاب از رو قلبشون برداشته شه. می‌گم آخه اونجا قحطیِ نذری نیست! هر خونه یه دیگ می‌ندازه دمِ در و کلی غذا درست می‌کنن! امّ‌یحیی با تعجب می‌گه اونجا؟! اونا که نه اهلِ نمازن... نه روزه... نه حجاب... نه دین و پیغمبر! داداشم می‌گه واسه روکم‌کنیه زن‌داداش! همه غذاها گوشتیه که بکنن تو چشمِ هم :)) بعد باز می‌خنده! آخ من به بی‌خیالی و بی‌دردیِ این گاهی حسرت می‌خورم! همه چیزای جدیِ دنیا براش شوخیه و همه شوخی‌های دنیا براش جدی! می‌گم خدا خیرت بده! پس تو دیگه اونجا نذری راه ننداز! بیا برو یه محلۀ محروم. با ناصر هماهنگ کنم بری جایی که اون کار می‌کنه؟ اونجا مردمش نونِ شب ندارن... حتی نیاز نیست شُله درست کنی، گوشت نذری بده، خوشحال‌ترم می‌شن. 

    خانومِ برادرم نگاهِ بااکراهی به من می‌کنن و سربه‌زیر جواب می‌دن خب اونجا نمی‌شه کسی و دعوت کرد که! دخترم با تعجّب می‌پرسه مگه می‌خواین کسی و دعوت کنین؟ کی و؟! من می‌گم آها! می‌خواین مسجدی، حسینیه‌ای بگیرین مردم بیان سرِ سفره؟ می‌گن نه، منظورم خونواده‌هامونه. دیگه اونجا که نمی‌تونیم دعوت کنیم کسی بیاد... رستورانی نیست... جای تمیز و شیکی نیست... زشته، نمی‌شه! 

    من و خونواده‌م حیرونیم! متوجه نمی‌شیم! دخترم ما رو که تو تعارف با خانوم‌برادرم هستیم، راحت می‌کنه و با کنجکاویش تهِ ماجرا رو درمیاره! می‌گه زن‌عمو مگه نمی‌خواین نذری بدین؟ پس چرا خونواده‌ها بیان؟ می‌گه خب اونام بیان بخورن دیگه! دخترم می‌گه خب برای پدر و مادرتون ببرین. می‌گه برای همه که نمی‌شه ببرم، بقیه چی؟ دو تا دوستی، همکاری بیان، همسایه‌ای، فامیلی. بعد جایی که بابات می‌گن حتما همه می‌ریزن سرِ دیگ، چیزی برای خودمون نمی‌مونه! وَ پسرم با همۀ سادگی و بچگیش در حالی که داره غذا تو قاشقش جا می‌کنه می‌پرسه مگه نذری برای آدمای دیگه نیست؟ برای اونا که پول ندارن؟ وَ برادرم ساده‌تر از پسرم جواب می‌ده خب عمو دیگه کسی نیست که ببینه ما دیگ شُله دادیم! 

    پسرم نمی‌فهمه ولی من و ام‌ّیحیی و دخترم ساکت می‌شیم. برادرم باز می‌زنه رو دورِ خنده! با دهانِ پُر و قاه‌قاه می‌گه بابا من تازه‌دامادم! می‌دونی فلانی بعد از عروسیش، چه ولیمه‌ای به کلِ کوچه داد؟ هنوز هر وقت می‌رم درِ خونه‌شون، همسایه‌هاش من و می‌بینن هی می‌گن عجب دوستِ لارجی داری! هم باغِ شاندیز مجلس گرفت، هم کوچه رو شام داد! دمش گرم! منم می‌خوام دعای خیرِ مردم پشتم باشه! 

    دخترم... دخترِ بلای بابا... مصطفای بابا... سرخ‌زبان و سبزسرِ بابا... صاف گذاشت کفِ دستِ عموش که دعای خیر چیه عمو! بگو می‌خوام منم بیفتم سرِ زبونا، روی فلانی رو کم کنم! 

    خانوم‌برادرم شروع می‌کنن به انکار و نه ما اهلِ این حرفا نیستیم و سرمون به زندگیِ خودمونه و تا دو ساعت در حالِ اثباتِ خوشبختی‌شون به ما بودن که دخترم حرفش و پس بگیره و دخترم هم حرفش و زده بود و دیگه انگار حرفای زن‌عموش رو نمی‌شنید! 

    راستش من هم نمی‌شنیدم... فکرم... فکرم... فکرم در هجوم بود... هضم نمی‌شد یه چیزایی... از اون‌ور رقمی که شنیده بودم... از این‌ور برادرم، پارۀ تنم، عزیزم... من بزرگترشم... فردای قیامت خدا از من می‌کشه که تو وظیفه‌ت بود این و روشن کنی به سمتِ عاقبت‌بخیری و نکردی... از اون‌ور خانوم‌برادرم که نمی‌خوام مکدّر از خونه‌م بره... نمی‌خوام حالا که مرام به خرج داده و کوبیده با شوهرش اومده دیدنِ جاری‌ای که عروسیش نیومده... اومده وسطِ خاک و خشکی و گرما... با خاطرِ ناراحت از پیشِ ما بره... 

    درگیرم... درگیر... 

    وَ یه بُعدِ شخصیتیِ من که پررنگ‌ترین بُعدِ منه هم داره ویران می‌کنه من و... منِ جهادگر... منِ جهادگر... 

    یه جهادگر وقتی یه رقمِ گنده می‌شنوه که قراره به فنا بره... به فنای محض! بیهوده در دنیا... بیهوده در آخرت... نمی‌تونه بی‌خیال شه... نمی‌تونم بی‌خیال شم... هزار تا چاله و چاه میاد تو ذهنم که با این رقم پُر می‌شه... حل می‌شه... کارِ مردم راه می‌افته... 

    برای خواب رفتیم پشتِ بوم. زیرِ پشه‌بندیم. در حالِ خوردنِ شیرچای. دارم جلوی خودم و می‌گیرم چیزی نگم ولی... 

    سُر خورد! حرف! از دهنم! 

    داداش شیرین و که دیدی؟ آره! روستاشون و که یادته؟ آره! برای ساختِ آب‌انبارِ اونجا خیّرامون پول واریز کردن... دمشون گرم!... کم داریم هنوز... جور می‌شه... جور شده!... عه! پس چرا می‌گی کم داریم؟... چون هنوز واریز نشده... خب می‌ریزن دیگه!... نه! می‌خواد بریزه برای فلانی که براش دیگِ شُله بزنن... 

    لیوانِ تا دهان‌برده‌ش و میاره پایین! با حیرت زُل زده به من! 

    سُر خورد! لبخند! روی لبم! 

    الآن داری به من می‌گی پولِ دیگا رو بدم برای آب‌انبار؟!... گفتی می‌خوای تو هم ثواب کنی... با دیگ ثواب نمی‌کنم؟!... با دیگی که تو و خانومت گفتین نه!... تو خدایی؟!... بندۀ خدام... پس شاید خدا قبول کرد! تو چرا می‌گی نه؟!... خدا راه نشون داده، برنامه داده، شرایطش رو گفته، روشن هم گفته، قابلِ دور زدن نیست برادرِ من!... باشه! می‌برم محلۀ محروم! خوبه؟... مشهده و شُله‌های محرمّش... به خدا جایی بی‌دیگ نمی‌مونه... به خدا دیگ زدن اونجا کارِ روی زمین‌مونده نیست... حفرۀ خالی نیست... خلأ نیست... ثواب نیست... خرج کردنه! خرج کردن! یعنی نه به دردِ دنیات می‌خوره، نه آخرتت! یعنی پولت به فنا می‌ره! اینجا مردمش آب ندارن... بردم نشونت دادم... یه تپّه رو زیرِ این خورشیدی که یک ساعتش فقط تو رو بی‌تاب کرده بود، روزی چند بار دور می‌زنن یه گالون آب بهشون برسه... آبی که گندیده... حتی دستگاه نداره تصفیه‌ش کنه... اینجا کار زمین‌مونده... تو این و دیدی... خودت تا دو ساعت تو خودت بودی بعد از دیدنِ وضعِ اونجا... ثواب اینجاست... حفره اینجاست... خلأ اینجاست... عبّاس باش و آب‌آور... عبّاس باش و بصیر... عبّاس باش و بامرام... امتحانِ تو ثروتته... سلیمان باش و آباد کن... 

    لیوان و می‌ذاره زمین و جدی... خیلی جدی... اون‌قدر جدی که اگر کسی ما رو در اون لحظه می‌دید مطمئن می‌شد دعوامون شده... جدی... اونم برای شوخی‌های مضحکِ دنیا... بهم جواب داد اینجا؟! برای اینا؟! ببخشید که محرّمه! امام حسین و کی کشت؟! بعد من بیام...

    نذاشتم حرفش و ادامه بده! گفتم استغفار کن برادرِ من! اینا، اونا نیستن... به مشکیِ تنِ من و خونواده‌م نگاه کن! من با این مشکی بینِ همینام... روستای شیرین بودیم چند نفر به من تسلیت می‌گفتن بعد از سلام؟! مذهب‌مون جداست، مرام‌مون یکیه... اینا سرِ دیگِ امیرالمؤمنین بودن... خدا عاقبت‌مون رو هم ان‌شاءالله به صاحبِ همون دیگ بخیر می‌کنه... امام و کی کُشت؟! من و تو! 

    داد می‌زنه من و تو؟! من و تو؟! چی داری می‌گی؟! 

    داداش امام و شیعه کُشت! همونایی که غدیر بیعت کردن و وقتِ امتحان که شد چپیدن تو خونه... صدای گریه‌های حضرت زهرا سلام الله علیها رو شنیدن و از خونه بیرون نیومدن... صدای دخترِ پیغمبر و شنیدن... فریادش و... دادخواهیش و... اما نیومدن... مثلِ من و تویی بودن دیگه! می‌بینیم فسادِ علنیه، بی‌حجابی، کثافت‌کاری، دروغ، افترا... ولی ساکتیم و نمازم می‌خونیم! روزه هم می‌گیریم! نذری هم می‌دیم! مثلِ همونا! کی کشت امام و؟! اونی که دید پسرِ فاطمه سلام الله علیها حج رو رها کرد و تو عرفه چنان دعایی خوند... اما رفت طوافش و بکنه و بهش بگن حاج‌آقا و حاج‌خانوم و امام و ول کرد! من و تو بودیم چی؟! آخرین باری که مختار دیدی، کدوم شخصیت بودی؟ من و تو کشتیم دیگه! درد داره قبولش ولی حاشا نداره! 

    این بار جدی نه! عصبانی... جواب می‌ده اصلا تو این برهوت کی می‌فهمه نذری دادیم؟ کی ‌می‌بینه؟ 

    می‌گم خدا! 

    از جلوی صورتم می‌کشه عقب... سرش و می‌ندازه پایین... پدرم به ما لقمۀ حلال و طاهر داده... دنیا فریب‌مون می‌ده... هوس زمین‌مون می‌زنه... اما از سرِ ناتوانی برابرِ نفس... نه از سرِ طغیان... 

    من یاغی نیستم... 

    برادرم یاغی نیست...

    ما فقط از ناتوانی می‌لغزیم... هزار استغفرالله... 

    با سرِ به زیر افتاده به من جواب می‌ده... با صدایی از تهِ چاه؛ 

    خدا خودش می‌دونه تو دلم چیه... نمی‌شه درِ دهنِ مردم و بست... فکر کردی پشتِ تو که با زن و بچه اومدی وسطِ بیابون چیا می‌گن؟ اونا که با تو نیستن... با زن و بچه‌ت نیستن... من هرچقدم پشتت باشم، اونا باور نمی‌کنن... من دوست ندارم پشتم حرف باشه... تا سر رفتم زیرِ قرض که عروسی‌ای بگیرم که دهنِ همه رو ببنده... حالام باید جوری زندگی کنم که دهنا بسته بمونه... 

    دیگه لحن‌مون برادرانه شده... درد و دلی... می‌گم بسته شده؟ 

    سرش هنوز پایینه... ما یاغی نیستیم... ما غلط بکنیم روبروی خدا قد عَلَم کنیم... ما فقط تواناییِ مهارِ نفس رو یاد نگرفتیم... درست خودمون رو نساختیم... شیعۀ راستین نیستیم، اما مُحبّ که هستیم... با همون سرِ پایین می‌گه مردم هیچ‌وقت دهنشون بسته نمیشه... 

    پس چرا داری ادامه می‌دی؟ 

    چون غرورم می‌شکنه باجناقم از من بیشتر خرج کنه...

    خدا کجاست؟ 

    نگام می‌کنه... سؤال‌دار... 

    خدا! کجای زندگیته؟ کجای غرورت؟ کجای جیبت؟ کجای درآمدت؟ کجای ازدواجت؟ کجای زندگیت؟ 

    سرش و می‌ندازه پایین... وَ سکوت... 

    تو می‌دونی... نیازی نیست روضه بخونم برات... می‌دونم که می‌دونی... اگر نمی‌دونستی وقتی مسیرم و مشخص کردم، وقتی مادر داشت می‌رفت که عاقم کنه... تو وایسادی پشتم... تو مادر و آوردی سرِ عقدم... وگرنه اون قهر بود که چرا قبرستون گرفتم... چرا آبروش و بردم... چرا از مهموناش باید حرف بشنوه که عروسی پسرت قبرستونه... تو می‌دونی... و اگرنه جواب تیکه‌ها رو نمی‌دادی که مزار شهید جای زنده‌هاست... اومدیم قبرستون، اما بالاسرِ زنده‌ایم... تو می‌دونی که بعد از عروسیت دستِ زنت و گرفتی اومدی وسطِ بیابون دیدنِ برادرت که مجلست نبود... برای تو که می‌دونی نیازی نیست به روضه خوندن... با پولت هر کار دوست داری بکن... اما خرجِ دهنِ مردم نکن... این چاه، ته نداره برادرِ من! 

    دراز می‌کشم... اون نه... می‌گه نیتِ نذری می‌کنم... تو همون محله می‌دم اما نیتم و درست می‌کنم... به نیت درسته دیگه؟ 

    می‌گم به نیتِ ثواب؟ 

    می‌گه آره! 

    می‌گم نه! ثواب نمی‌بری... فقط خرج کردی... 

    می‌گه مگه نمی‌گن اعمال به نیاته؟! 

    بلند می‌شم... می‌گم بمون تا بیام... یاالله می‌گم و می‌رم که از کتابخونه کتاب بردارم. خانوما هنوز بیدارن. دارن با هم آلبومای ما رو می‌بینن. دخترم می‌دوه میاد پیشم که چی می‌خوای بابا؟ می‌گم طرح کلی اندیشۀ اسلامی در قرآن رو. با هم می‌گردیم و پیداش می‌کنیم. راه که می‌افتم برم پشتِ بوم، دخترِ کنجکاو و حریصم به کتاب هم با من میاد. اونم یاالله می‌گه و میاد بالا پیشِ عموش. 

    ورق می‌زنم و از روی حاشیه‌نویسیام جاش و پیدا می‌کنم. صفحاتِ 54 و بعدشه. می‌دم دستِ برادرم و می‌گم بلند بخون. می‌گه برو بابا! نصفه شب تو این تاریکی کتاب آورده بخونم! 

    دخترم می‌پره چراغِ بوم رو روشن می‌کنه و با ذوق می‌گه من بخونم بابا؟ بخونم؟ می‌گم بخون! بلند و شمرده‌شمرده بخون! 

    "انفاق با خرج کـردن فرق دارد. خرج کـردن یعنـی اینکه انسـان یک پولی را خرج کنـد. انفاق خرج کردن است، اما نه هر خرج کردنی. انفاق آن خرج کردنی را میگویند که با آن، یک خلئی پر بشود، یک نیاز راستینی برآورده بشود. کجایند آن کسانیکه میلیونهـا خـرج میکنند، به ظاهر هم بـرای کارهای نیک خرج میکنند، تا از زبان قرآن به آنها بگوییم که بدبختترین مردمند، زیرا کارشان انفاق نیست!"

    بلندتر بخون بابا! 

    "پس انفاق کار همه‌کس نیست. انفاق کارِ مردمانِ باهوش است. آنهایی که خلأها و نیازها را می‌فهمند و حاضر می‌شوند به‌جا آن خلأها و نیازها را پُر کنند."

    آیاتش رو هم بخون بابا! 

    به ترتیل می‌خونه... با صوتی که روح رو تا عرش پرواز می‌ده... 

    قُلْ هَلْ نُنَبِّئُکُمْ بِالْأَخْسَرِینَ أَعْمَالًا؟

    الَّذِینَ ضَلَّ سَعْیُهُمْ فِی الْحَیَاةِ الدُّنْیَا وَهُمْ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعًا!

     

     

    اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْرا: انفاق کرد...

    به زودی روستای شیرین آب‌انبار داره. 

     

     

    پدرانه

    ظهر برای نماز برگشتیم خونه. می‌بینم دخترم سخت مشغولِ مطالعه است. سیرِ مطالعه‌ش و خبر دارم، الآن باید در حالِ تطبیقِ عملیِ خونده‌هاش از عدلِ الهی باشه، کتابی برای خوندن نداره! جلوتر که می‌رم می‌بینم طرح کلی اندیشۀ اسلامی در قرآن دستشه و رسیده به صفحۀ 91! می‌گم کِی شروع کردی که 91 صفحه خوندی؟! تازه متوجه اومدنم می‌شه. از جا بلند می‌شه و بغلم می‌کنه و بعد از سلام و روبوسی، می‌گه نمی‌دونم، ناهار و گذاشتم اومدم پاش :) با دلخوری نگاهش می‌کنم... خودش می‌فهمه... می‌گه بابا! آخه دیشب دیدم عمو رو از روی این کتاب راضی کردین، دیدم کتابِ مفیدیه. 

    ما با هم قول و قراری داریم؛ که جوری کتاب بخونیم که به عمل برسه. طبقِ این برنامه کتابِ زیاد خوندن، کتابِ به دلخواه خوندن، کتابِ بی‌هدف خوندن ممنوعه! قرارمون اینه تا شهید مطهری رو دورِ دوم نکرده و مفاهیم تو ذهنش تثبیت نشده، جز چند کتابِ ضرور که باید بدونه رو دیگه نخونه. حالا قول و قرار رو شکسته... یاغی نیست، نتونسته هوسِ خودش رو کنترل کنه... مدیریتِ نفس از دستش در رفته... 

    با دلخوری از اتاق می‌رم بیرون. امّ‌یحیی متوجه کدورتِ ما می‌شه، مادرانگی به خرج می‌ده و دخالتی نمی‌کنه. پسرم هم با دقت داره به ما گوش می‌ده. 

    بابای ستاره‌ای من! نمی‌شه این جزو ضروریاتی باشه که هر از گاهی اجازه‌ش و به من می‌دید؟ 

    نه! 

    خیلی کتابِ خوبیه! عمو با این راضی شد...

    نه! 

    بابا کتابِ اصولیه که! 

    نه! 

    چرا؟ 

    مرور کنیم! خودت بگو چرا! قبلا بهت گفتم. 

    از استرس و ناراحتیش فراموشش می‌شه و انگار داره سرِ کلاسِ مهمی درس پس می‌ده. دقیق بهم نگاه می‌کنه و می‌گه؛ چون این کتاب و خودم دوست دارم بخونم. هر کاری که توش دوست داشتنِ خودم باشه، حتما یه روزی، یه جاش می‌لنگه! هر کاری باید دوست‌داشتنیِ خدا باشه. 

    بعد یهو با دخترانگیِ تموم، خودش رو لوس می‌کنه و می‌گه بابا خدا کتاب خوندن دوست داره! 

    بله! خیلی! کتابِ خوب خوندن حسنه است! 

    پس چی؟ 

    اولویت... ضرورت! 

    استاد مطهری بود که خوندم! 

    به خوندن نیست! به عمل کردنه! بیا من کلی کتاب‌خونده نشونت بدم که اَرزنی عمل ندارن! خروار خروار کتاب خوندن و مثقالِ ذرّتی عمل نمی‌کنن! غلطی نکردن جز خفه کردنِ خلق‌الله با تکبّرشون! مصداقِ بارزش خودم! بابا علمِ بی‌عمل خطرناک‌تر از جهله! جاهل کمتر از عالِمِ بی‌عمل حساب و کتاب می‌شه! 

    من و دخترم گرمِ مباحثه‌ایم و امّ‌یحیی در حالِ آماده کردنِ سفره اما با حواسی شش‌دونگ پیشِ ما. دخترم تا میاد حرفی بزنه، دست به سرِ پسرم می‌کشم که بره کمکِ مادرش، وَ امّ‌یحیی تیز و زیرک، به پسرم می‌گه اولویت... ضرورت! پسرم بلند می‌شه و می‌ره کمکِ مادرش. یحیی رو می‌دن به ما و میاد تو دلِ مباحثه. 

    بابا اگه یه روز مُردم و به خوندنِ این کتابا نرسیدم چی؟! 

    با حسرت به کتابخونه اشاره می‌کنه... کتابخونه‌ای که همه آزادن ازش هر چند تا کتاب می‌خوان بردارن، به جز خودمون! 

    اولویت... ضرورت! می‌گم اصلا بیا با همین طرح کلی اندیشۀ اسلامی با هم حرف بزنیم. 90 صفحه کافیه برای درکِ این حرفم. بابا شما داری انفاق می‌کنی؛ در راهِ دانایی برای خدا از چشمت، وقتت، اعصابت، فهم و درکت داری خرج می‌کنی. ببینیم طبقِ همین کتاب، خرجت می‌شه انفاق یا خرج! اینجا گفته انفاق، پر کردنِ خلئه. خلأ چیه؟ 

    می‌گه جهل. یا غفلت. 

    می‌گم درسته. می‌خوای پُرش کنی دیگه! با کدوم پُر می‌شه؟ با کدوم کتاب؟ با اونی که تو دوست داری؟! با اونی که فلانی داره می‌خونه پس تو هم باید بخونی؟! با اونی که اسمش خفنه و هر جا بگی باکلاسه؟ با اونی که کنجکاویت و می‌خوابونه؟ با اونی که باهاش بیشتر کِیف می‌کنی؟ یا اونی که نیازه؟ 

    اونی که نیازه! 

    طیب الله انفاسکم! می‌دونی که! 

    نه! نمی‌دونم. الآن هر دوی اینا به چشمِ من نیازه. کدوم و انتخاب کنم؟ 

    چراغِ راه چی بود؟ 

    قرآن... ائمه... رهبر... شهدا... خانواده. 

    کمی فکر کن. طبقِ همینا بگو ببینم کدوم نیازه؟ تثبیتِ عدلِ الهی... یا طرح کلی اندیشۀ اسلامی؟ 

    فکر می‌کنه. تا سفره کامل می‌شه فکر می‌کنه. بعد جواب می‌ده: عقلم می‌گه تثبیتِ عدلِ الهی... ولی نمی‌تونم بگم چرا! نمی‌دونم! 

    می‌گم چون اصوله! همین آقایی که طرح کلی اندیشه رو نوشته، فرموده می‌خواین بنیان‌های محکم داشته باشین، از شهید مطهری شروع کنید! مطهری پایه است! رُکنه! فوندانسیونه! نمی‌شه پِیِ ساختمون و نزد، بعد در و پنجره نصب کرد که! می‌ریزه بابا! رو هواست! حالا تو برو گرون‌ترین و شیک‌ترین در و پنجره رو بخر! اصلا الکترونیک! شیشه دوجداره! قفلِ درِ چشمی! کارتی! رو هواست! فرومی‌ریزه! کفِ روی آبه! 

    بعد موبایلم و از جیبم درمیارم که بهش کلیپ نشون بدم. می‌گم این و ببین. حالام این و ببین. به این چی می‌گن؟ کفِ روی آب! به این می‌گن سگی که پارس می‌کنه، نمی‌گیره! بنیانی نداره... وا داد! زن بود و قرار بود تا ابد پای عقیده‌ش واسته(!) اما بدونِ شکنجه... بدونِ یه سیلی... بدونِ یه تو شنیدن، وا داد! همه‌شون همینن! برای همین 22 بهمن پشتِ 22 بهمن جشن می‌گیریم و انقلابمون داره به پختگی و ثمر می‌رسه... 

    حالا این و ببین! شکنجه شد... دل ندارم بگم چطور... خواستی خودت با مادرت سرچ کن... شکنجه شد ولی یک کلمه از عقایدش برنگشت... بابا کدومش انفاقه؟ کدومش درسته؟ کدومش ضرورته؟ 

    سرِ آرمانِ عزیز گریه کرد... با فین‌فین جواب می‌ده معلومه آرمان... 

    می‌گم بابا! من کفِ روی آبم! بلد نبودم... کسی یادم نداده... یخِ عمرم آب شده و وقتی برام نمونده... زیاد خوندم... چون فکر می‌کردم زیاد خوندن خوبه... دیر فهمیدم زیاد عمل کردن ضروریه! نمی‌گم زیاد نخون! نمی‌گم کم بخون! می‌گم جوری بخون که به عمل کردنش برسی... تو هول و ولای رسیدن به کسی و چیزی و جایی نباش! شاخه به شاخه نرو... نذار باد بهت جهت بده... اون سروِ بلند و رهایی باش که جهتِ باد رو عوض می‌کنه... که پایه‌هات این‌قدر محکم بشه که میانۀ طوفانِ بلا مثلِ آرمانِ عزیز لبخند به لب باشی و آروم... آرومِ آروم... نفسِ مطمئنه... 

     

    اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْرا: انفاق کرد...

    طرح کلی اندیشه رو برگردوند کتابخونه و

    رفت که تثبیتِ عدلِ الهی رو تموم کنه. 

    پاسخگویی

    شاگردبنّا به من می‌گه مسؤول روابط عمومیِ وبلاگ :) چون منم که همیشه سؤال‌ها رو جمع می‌کنم می‌دم بهش جواب بده یا خودم جواب می‌دم :) امروز هم گفتم بشینم پای سؤالات چون چندین نفر پرسیدین دخترخانمِ پُستِ قبلی چی شد؟ قراره با ما بیاد اربعین یا نه؟ منتهی پنل رو که دیدم اوّل چند پیامِ یکی از دخترهای بیان رو دیدم که قبلا سرِ یه مسأله‌ای رسیده بودم به این‌که دانشِ کمی دارن و بر همون دانشِ کم هم تعصّب دارن!!! حتی یکی از نازنین‌های وبلاگی اون مسأله رو براشون شرح داده بودن و ایشون باز هم با تعصّب بر خرده‌معلومات‌شون اصرار کرده بودن!!! تکبّر برابرِ دانش برای یه خانم ناپسنده و من یادمه ایشون رو قطع دنبال کرده بودم اما همسرم صبوره و پی دغدغه‌هاش با هر کسی می‌تونه کنار بیاد :) من نه. اوّل نشستم اون و جواب بدم، کمی هم پاسخ نوشته بودم اما یادم اومد همسرم همیشه در جدال با افرادِ متعصّبِ متکبّرِ کم‌دانش می‌گه ببین تو عمرت هییییییییچ کارِ باارزشِ دیگه‌ای جز جدال نیست؟! اگر نبود برو ساااااااعت‌ها مجادله کن! راستش دیدم چرا! بسیار امورِ باارزش‌تر از جدال‌های بیهوده دارم! بی‌خیالش شدم :)

    اما در موردِ فهیمه جان؛ دخترخانمِ پُستِ قبلی، دخترخانمِ بسیار جوانِ متواضعِ پردانشِ مؤدبِ نازنین که خاطراتِ خوشی از همسفری و همکاری با ایشون و دوستانش داریم، شاگردبنّا اوّل با پدرشون تماس داشتن و امر به معروف و نهی از منکر کردن و خیلی تمیز و محترم بهشون رسوندن که اهلِ بهانه و عافیت‌طلبی هستن (به قولِ فرزندِ آدمِ نازنینم) و بعد هم بسم الله گفت و نیّتِ کاروان کرد :) ان‌شاءالله دمِ اربعین می‌ریم مشهد *_* و از اونجا هم با دخترها می‌ریم برای سفر اربعین :) وقتی شاگردبنّا پیامِ بسم الله رو برای فهیمه جانم فرستاد، فهیمه دیگه نتونست چَت کنه، زنگ زد و گفته بود گوشی و بدید خانمتون، من که گوشی و گرفتم شروع کرد به جیغ کشیدن از شادی و کلی گریه کرد و کلی دخترونه‌بازی و اکلیلی شدن :) الهی بگردم... خدا عمر بده و توان، شرمنده‌شون نشیم... رفت که به اکیپ‌شون خبر بده و حسابی خوشحال باشن... 

    و امّا سؤالِ بسیار بسیار بسیار زیبا، مهم، و حیاتی‌ای که بابتش نشستم پشتِ سیستم، سؤالِ یکی از نازنین‌های فعّالِ پرتلاشمون هست که آدم از دیدنِ اسمش تو پنل ذوق می‌کنه بس که این دختر در حالِ دویدن برای دینِ خداست :) 

    عزیزِ دلم پرسیده بودی اگر بی‌حجاب‌ها اومدن هیئت چه کار کنیم؟ 

    اوّل مثلِ همۀ مهمانانِ اباعبدالله الحسین علیه السلام عزّت و احترام‌شون کنید، رزقِ هیئت رو هم بهشون بدید، چای، شام، هرچه، بعد با بهترین لحنی که بلدید و در توان‌تونه امر به معروف و نهی از منکر کنید. چون فضای هیئت، دل‌ها رو نرم می‌کنه، به بگو و برو اکتفا نکنید، امر به معروف و نهی از منکرِ تبیینی انجام بدید، مدلِ خانمِ بهاره جنگروی در کلیپ‌های دخترانِ انقلاب. به حجاب مشتاق‌شون کنید، از شأن و حرمتِ عزای آقا براشون بگید، از مصیبت‌هایی که حضرت زینب سلام الله علیها و خانوم سُکَینه سلام الله علیها و حتی خانوم رقیّه سلام الله علیها کشیدن اما پوشش‌شون رو تا پای جان مراقبت کردن براشون بگید، از این‌که همین خاندان و همین خانواده حضرت زینب سلام الله علیها رو آخرِ شب، در قُرُقِ کوچه‌ها و حرم، در خاموشیِ چراغ‌ها، مثلِ مروارید بینِ خودشون محارم، می‌بردن زیارتِ مزارِ پیامبر صلوات الله علیه که چشمِ نامحرمی به ساحتِ متعالیِ ایشون نیفته... همین خانواده دخترشون به سربازِ کفر پول داد که سرِ به نیزۀ پدرش رو ببرن جلوی کاروان که حواس‌ها پرت شه و چشمِ نامحرم به بخشِ خانم‌ها نیفته... مادرِ همین خانواده حتی برابرِ نابینا هم حجاب کرد... دخترِ همین خانواده، بعد از عاشورایی که بی‌مرد و پناه شده بود، اجازه نداد دستِ یه نامحرم به خانم‌ها بخوره و خودشون تک به تک خانم‌ها رو سوار بر شترها کردن... اینها رو براشون بگید... با دلسوزانه‌ترین لحن... 

    و اگر در نهایت جواب نداد و حجاب سرشون نکردن، با نهایتِ عزّت و احترام و توضیح هدایت‌شون کنید از مجلس خارج شن. توضیح بدید حفظ شعائرِ الهی مهمه، حفظِ حرمتِ مجلسِ امامی که بابتِ حکمِ خدا خونشون رو دادن حیاتیه... توضیح بدید ما موظفیم دین رو سالم به دستِ آقا امام زمان ارواحنا فداه برسونیم... نه دینی تحریف‌شده و انگلیسی و آمریکایی... توضیح بدید بی‌حجابی‌شون طبق تبیینِ مفصّلِ استاد مطهّری در کتاب‌های مختلف‌شون، قبح‌زدایی از گناه در جامعۀ اسلامی هست و ما برابرِ این منکر تکلیف به دوشمونه. 

    آخرین گزینه اگر نپذیرفتن، هدایت کردن‌شونه به منزل یا هر جای دیگری که دوست دارن، اما اجازۀ موندن در مجلس رو بهشون ندید. مذهبی‌صورتی نشید. تحریفِ دین خطرناک‌تر و هزار بار خطرناک‌تر از ضدّ دین بودنه... حتی همین‌جا در بیان، وبلاگ‌هایی که به اسمِ مردم‌داری و خوش‌اخلاقی و اسلامِ رحمانی در تلاشن حلال و حرامِ خدا رو جابه‌جا کنن هم قابلِ طرد شدن هستن، چه برسه به مجلسِ محترمِ ارباب! 

    تحتِ تأثیر قرار نگیرید که گفتن اینا طلبیده شدۀ ارباب هستن، نه عزیزِ من! اینها فرصتِ آزمونِ من و تو هستن که ببینن چقدر و تا کجا پای دین می‌مونیم! که ببینن یکی بهمون توپید یا به ما گفتن دافعه‌دار، از دین عقب‌نشینی می‌کنیم یا نه! اونها هم (اونهایی که بعد از مهربانی و توضیح حاضر نشدن حرمت مجلس رو نگه دارن) دعوت‌شدۀ دشمنِ آقا هستن برای خدشه وارد کردن به عزای آقا!

    من یه وقتایی امر به معروف و نهی از منکر که می‌کنم طرف با وقاحت برمی‌گرده می‌گه من خودم خانواده شهیدم! من خودم قرآن و نهج‌البلاغه رو خوندم! تو حق نداری به حجابِ من گیر بدی! به قولِ همسرم در پُستِ قبل؛ حرفِ مفت می‌زنن :) من هرکی اینا رو بهم می‌گه می‌گم پس واجب شد بیشتر شما رو امر به معروف و نهی از منکر کنم، چون خانواده شهیدی و داری خونِ شهید رو پایمال می‌کنی! بعد تا نهج‌البلاغه درمیارم صحبتِ امام علی علیه السلام به مردهای بصره رو نشونش بدم، می‌افته به خودش و شروع می‌کنه به فحاشی و در میره :)) که نشون می‌ده نه خانواده شهیده، نه قرآن و نهج‌البلاغه خونده! اینا به اسمِ اسلام می‌خوان کثافت‌کاری کنن و من و شما تا پای جان باید مقابل‌شون باشیم و مثلِ شیر از دین و مذهب‌ِ حقیقی‌مون دفاع کنیم. خدا شاهده برای همین موارد، همیشه تو کیفم که به خاطرِ وسایلِ یحیی سنگینه، قرآن و نهج‌البلاغه و یه کتاب از وصیت‌نامۀ شهدا رو می‌ذارم که درجا بکوبم تو روحِ دروغگوی خبیث‌شون. ما کوتاهی کنیم، هیچی از این دینِ کامل و جامع و ابدی نمی‌مونه... 

    نازنینِ من :) دخترِ خوب :) نگرانِ طرد شدن نباش! خدا طردت نکنه... خَلقش چه کاره‌ان؟! 

    شاگردبنّا سعیدیسم و میثم تمّار و خانم جنگ‌روی و بچّه‌های معروفانه رو دنبال می‌کنه، اون شب یه کلیپِ خوب می‌دید از سعیدیسم. برات آخر پست می‌ذارم اون رو هم ببین. 

    در مورد سؤالای جهادیتم خودِ شاگردبنّا امشب یا فرداشب می‌گم بیاد کمکت کنه. 

    تو هیئت‌تون ما رو هم دعا کن *_*

    اینم کلیپ: لینک.

    ورودِ بانوان ممنوع؟!

    این پُست عمومیه اما آقایان، مخاطبِ من هستند! 

     

    این پیام رو بخونید! 

    پیامِ یکی از دخترایی هست که سال‌ها قبل با هم کربلا رفته بودیم. در قالبِ کاروان. ایشون حدودِ سی سالشه و مجرّد. معلمِ مدارسِ غیرانتفاعی هست. به‌شدت کوشا و پرتلاش و پرکاره اما رزقش و خدا مقدّر کرده کم باشه چون طاقتِ نداری رو داره و امتحانش از این راهه. این دخترِ محجّبۀ متدیّنِ معتقدِ اصولیِ درست، همۀ همّ و غمّش از درآمد و کار اقتصادی اینه که بتونه اربعین‌ها خودش رو برسونه کربلا. چندین سالِ پیش که کاروانِ دخترا رو می‌بردم کربلا، ایشون و چند بزرگوارِ دیگه با همین ویژگی‌ها، حضور داشتن و بابِ همکاری‌های جهادیِ خوبی باز شد. پارسال که ما اینجا بودیم و خودمون از اینجا رفتیم اربعین، دیگه از این عزیزان خبر نداشتم. البته احوال‌پرس بودن، اما سفرمون دیگه با هم نبود. کلا از این‌جا نخواستم گروهی رو ساپورت کنم چون فرصتش رو نداشتم و سالِ اوّلِ ما در اینجا به شناسایی‌های عمیق‌تر گذشت و آشنایی با فرهنگ و رسوم و یاد گرفتنِ زندگی در این شرایط، برای همین ضرورتم رو برای اربعینِ پارسال فقط خانواده گذاشتم. 

    وقتی برگشته بودیم همین بزرگوار پیام دادن و جدا از ابراز لطف، از سختی‌هایی که بهشون متحمّل شده فرمودن. کاروانی که باهاش رفته بودن متعهّد نبوده و حسابی سخت بهشون گذشته و از این صحبت‌ها. 

    امشب داشتم فکر می‌کردم برای محرّم چه پُستی رو بذارم که رزق خودش رسید... 

    ایشون پیام دادن و بعد از احوال‌پرسی شروع کردن به درد و دل که خودتون دیدید. می‌خوان دوباره کاروانی راه بندازم و بتونیم همه با هم بریم اربعین. چون کاروان‌های موجود یا هزینۀ بالا دارن، یا زمانِ اربعین، کربلا نیستن و به خاطر ازدحام زودتر برمی‌گردن، یا دخترها رو نمی‌برن... 

    خب! بیاین با هم یه بارِ دیگه پیامِ این دخترخانمِ بزرگوار رو با هم مرور کنیم؛ 

    یه خواستۀ مشروعِ معقول، اوّل از مَحارم‌شون داشتن... از پدر! 

    از مَحرم‌شون پاسخِ مناسب دریافت نکردن! 

    نتیجه؟ 

    برای یه خواستۀ مشروعِ معقول رو زدن به یه نامحرم! 

    صبر کنین! صبر کنین! بحث اصلا زیرِ سؤال بردنِ کاروان‌های این‌چنینی نیست! بحثِ مَحرم و نامَحرم هم نیست! صبور باشید! صبورتر چون می‌خوام کمی غیرِ مؤدبانه صحبت کنم! البته که قابلِ پخش هست که اگر خانم‌ها هم در حالِ خواندنِ پُست هستن، شأن و مقام‌شون حفظ بشه، اما می‌خوام کمی تند و رُک و بی‌پرده با شما هم‌جنس‌های سبیل‌کلفتِ مذهبی و انقلابی و متدیّن و... اصلاً هیچ‌کدوم وَ فقط اهلِ خانواده صحبت کنم! 

    پدره اوّل گفته اربعین جای دختر نیست! 

    حرفِ مُفت زده!

    بیش از بیست بار کاروانِ دختران رو به عنایتِ خداوندِ کریم و به نگاهِ آقا سیدالشّهداء علیه السلام بردم عِراق، اون هم برای اربعین! اون هم زمانی که داعش در بغداد مستقر بود! زمانی که ترور انجام می‌گرفت! زمانی که شایعه کردن تمامِ پرتقال‌های موکب‌ها رو به زهر آغشته کردن و مبادا میوه بخورید! زمانی که ناامنی بود! زمانی که فتنه‌های داخلی داشتن و جنگ‌های عشیره‌ای بود! وَ در پناهِ حضرتِ زینب سلام الله علیها همۀ دختران سالم به خونه‌شون برگشتن وَ با حالِ خوش! 

    پدره بعد گفته اربعین نمی‌شه زیارت کرد، باشه بعد! 

    حرفِ مُفت زده! 

    اوّلاً اربعین سفرِ زیارتی نیست! سفرِ اُمّتیه و تعیین‌کننده! این سفر، بیش از هر چیز یه سفرِ سیاسیه با ابعادِ جهانی! اما اگر فقط با نگاهِ زیارتی هم اومده باشی، چرا! زیارت هم می‌تونی بکنی به شرطِ این‌که باور کنی کلّ کربلا، حائرِ آقا اباعبدالله علیه السلامه و به جای دو رکعت نماز در ازدحامِ زیرِ قبّه و ناراحت کردنِ زوّار و خدّام، همون‌جا در موکب اعمال رو به جا بیاری! زیارت هم شدنیه اگر فقط به بوسیدن و نفس کشیدنِ شش‌گوشه رضایت بدی که بعد از حدودِ دو ساعت در صف بودن، سمتِ خانم‌ها برای چند دقیقه روزیت می‌شه! اگر معتقد باشی زیارت یعنی تسلیم و ادب برابرِ امام، نه دلبخواه‌های خودت! زیارت رو در منظومۀ امام اَدا می‌کنی!

    دوست داری صد رکعت نماز زیرِ قبّه بخونی؟ خیلی هم عالی! اما امام چی دوست دارن؟ اصلا اربعین رو با خودِ امام بررسی کن! با امامی که حج رو نیمه گذاشت! استغفرالله! حج رو نیمه گذاشت؟! واویلتا! وامحمّدا! چه گناهِ کبیره‌ای(!)

    نگاه به الآن نکنید که راحت به زبون میاریم امام حج رو نیمه گذاشت و برای دلِ امام اشک می‌ریزیم و ذره‌ای از قیام‌شون رو درک می‌کنیم! نه! از دوربینِ محرّمِ 61 هجری قمری به این ماجرا نگاه کنید تا بفهمید چرا خروار خروار مرد و زن از یاریِ امام دست کشید و چسبید به حج! 

    آدابِ زیارت‌ها رو که حفظید؟ این‌که پشت به قبله و رو به امام باید بخشی از زیارت‌نامه رو بخونید؟ 

    پشت به قبله! 

    رو به امام! 

    می‌خوام بگم برادرِ من! پدرِ من! پسرِ من! رفیقِ من! 

    حرفِ مفت نزن! بهانه نیار! ناتوانی و نادلخواهِ خودت رو به دین و مذهب نچسبون! 

    دین رو خرجِ خودت نکن! من و تو باید خرجِ دین بشیم! 

    دخترِ خواهرم که اینجا بود می‌گفت خیلی وقته حرمِ امام رضا علیه السلام نرفته! 

    دختری که ساکنِ مشهده! هنوز جایی رو بلد نیست که خودش بره و باید ببرنش. اما حرم نمی‌برنش! چرا؟ چون همیشه بهش می‌گن حرم شلوغه و جای پارک نیست(!)

    حرفِ مفت نزن! 

    الحمدلله که حرم همیشه شلوغه! الحمدلله که بعد از هزار و چهارصد و اندی سال، با این همه غوغای وحشی‌های ضدّ دین، روز به روز حرم‌ها و مساجد و مزارها و امامزاده‌ها و هیئت‌ها و حسینیه‌های ما داره شلوغ و شلوغ‌تر می‌شه! گذشت دورۀ غریبیِ امام! بی‌خود فلسفه باد نکن که اگر امام، غریب نبود الآن در ظهور زندگی می‌کردیم! نه کج‌فهم! در ظهور زندگی نمی‌کنیم چون اونجایی که باید می‌رفتی و به سینه می‌کوبیدی و بلندبلند حسین حسین می‌گفتی، نشستی پشتِ میزت و حسین وارثِ آدمِ شریعتی رو خوندی(!) اون‌وقتی هم که باید به شعورت از امام اضافه می‌کردی و حماسۀ حسینیِ شهید مطهری رو می‌خوندی، پا شدی نابه‌جا و ناوقت رفتی کربلا حسین حسین کنی(!)

    هر وقت رفتی حسینیه... هیئت... حرم... مزار شهید... کربلا... نجف... هر جای دینی... دیدی از شدّتِ شلوغی یه جای تکیه نیست... یه جای سایه نیست... یه جای بدونِ بچه نیست که متمرکز زیارت کنی... بگو الحمدلله! دو رکعت نماز شکر بخون! شکرِ خدا که دورِ امامم شلوغه! شکرِ خدا که شهید غریب نیست! شکرِ خدا که مردم نورشناسن! شکرِ خدا که دورِ هم زیارت می‌کنیم! شکرِ خدا که خانم‌بغلیِ من با بچه اومده! شکرِ خدا که تو این روضه صدای گریۀ یه بچه میاد! شکرِ خدا که با وجودِ این بچه این روضه هرگز تعطیل نمی‌شه چون بعد از ما هم نسلِ حسینی‌مون هست! شکرِ خدا که یه شیرزن پیدا شده تو این زمانۀ تن‌پروری و بی‌ایمانی و بهانه، جهاد کرده و بچه آورده! شکرِ خدا! برو ده دقه ازش بچه رو بگیر، به جای زیارت کردن، بچه‌ش و نگه دار، بتونه یه زیارت‌نامه بخونه، به خدا اگر اجرِ زیارت برات ننوشتن من پَستِ جهنمی باشم! 

    جای پارک؟! پارکینگ؟! لعنتی اگه رفته بودی دور دوری که به دلته هم همین و می‌گفتی؟ یا از زیرِ سنگ هم شده جای پارک پیدا می‌کردی؟! 

    پارسال من و خونواده‌م... زنِ باردارم... رفتیم اربعین. نفری سه میلیون شد. با وانت انداختیم رفتیم مرز تمرچین چون مرزهای دیگه ازدحام بود. خورد و خوراک و پیک‌نیک و همه‌چیزم برداشتیم. عقبِ وانت رو سرپوشیده کردم و مثلِ عقبِ ماشینِ ارسطو تو پایتختِ 1 مرتبش کردم که بتونن اونجا دراز بکشن و راحت باشن. یا سفره پهن کنیم و غذا بخوریم. ماشین و مرز گذاشتیم پارکینگ‌های رایگانِ اربعین و با یه ویلچر که خانومم روش نشسته بود و یه کالسکه که پسرم توش نشسته بود و اسباب و وسایلِ سبکی که روی همین دو تعبیه شده بود و کوله‌پشتیِ خودم به پشت، راه افتادیم رفتیم. دخترم پسرم و می‌بُرد و من خانومم رو. خواب و خوراک و استحمام؟ موکب‌های عراقی و ایرانی. به ترتیب کاظمین، سامرا، نجف، کوفه و سهله، کربلا رفتیم. تنها هزینه و خرج‌مون پولِ ماشین‌ها که عموماً ون و تاکسی به خاطرِ خانومم می‌گرفتم. زیارت؟ تا زیارت رو چی معنی کنید! من و خونواده‌م حرم خلوت باشه، بله! می‌ریم می‌چسبیم به ضریح و رکعت پشت رکعت نماز می‌خونیم! ولی در ایامِ خاصی مثلِ اربعین، حائرِ امام رو وسیع می‌دونیم! اعمال و زیارت‌های خاص و نمازها رو در موکب انجام می‌دادیم، و برای زیارتی عبوری مشرّف می‌شدیم حرم. امّ‌یحیی جز سامرا که خلوت بود وقتی رسیدیم، نزدیکِ ضریحِ دیگری نشد به خاطرِ بارداری و از دور ائمه رو زیارت کرد. من و دخترم و پسرم چند باری روزی‌مون شد که به نیابت از امّ‌یحیی و یحیی می‌رفتیم. اصل؛ به حضور بود که بگیم ما هستیم! ما زیرِ این لِوا هستیم! با خانواده و ذرّیه‌مون، با هر سختی‌ای که باشه، شده پیاده‌نظام و سیاهه‌لشکر، ولی هستیم! جادۀ اربعین و شلوغش می‌کنیم به کوریِ چشمِ یزید و یزیدی! 

    شدنیه! برای مرد و زن و پیر و جوان و کوچیک و بزرگ شدنیه! پس حرفِ مفت نزنید! از دین مایه نذارید که نخواستن‌های خودتون رو کاور کنید! حداقل مرد باش و بگو دوست ندارم برم اربعین که تو رو هم ببرم! 

    ای نامرد! 

    خدا به تو دختری داده... خواهری داده... زنی داده... مادری داده... خاله‌ای داده... عمه‌ای داده... مادربزرگی داده... دخترِ برادر و خواهری داده که اهلِ دین و ایمانن... اون‌وقت به جای این‌که کمک‌حالش باشی، حواله‌ش می‌دی به کاروان‌ها؟! به نامحرم‌ها؟! 

    کوه دوست داره؟! بی‌وجدان کاباره که دوست نداره! همّت کن یه صبحِ جمعه زودتر از خوابِ ناز پاشو، خودت ببرش قلّه‌ها رو فتح کنه! دریا دوست داره؟! یا علی بگو و ببرش! با همین مدیریتِ خرج و مخارجی که گفتم! 

    بله بله! اگر زن یا دختری باشن که دنبالِ نور نیستن و دنبالِ پول خرج کردنن و همه‌چیز رو لاکچری می‌خوان، بله، منظورم اونا نیست! من دارم راجع به همین مدل دخترهایی حرف می‌زنم که تو پیام دیدید! که بعد براتون توضیح دادم! دخترایی که عاقبت‌گران... آخرت‌پسندن... 

    ولی نامردی نکنی ها! تا جایی که می‌تونی پیِ رفاهش باش! اما تا هرجا توانت کشید... ولی حواله‌ش نده به نامحرم... یا نذار حسرتِ زیارت‌ها رو دلش بمونه و تهش نتونه پول جور کنه یا کاروان یا آدمِ معتمد پیدا کنه و اربعین غصه بخوره که روزیش نشد... 

    آره آره! آقا بطلبه می‌ره ولی مَرد! آقا شاید تو رو آدم حساب کرده که زائرش و بهش برسونی! آقا شاید تو رو از خودش دونسته که سفیرِ مُحبّش باشی تا خودش! اگر این باشه که تو باختی! تو طلبیده شدی و پشتِ پا زدی به بخت... چه بختی! خادمیِ امام! نوکری امام! اونم به واسطۀ محارمت! همون‌ها که رتبۀ اوّلِ احسان و انفاق هستن در آیاتِ قرآن و احادیث

    می‌دونی فقط چی برام قابلِ قبوله؟ 

    این‌که بگی تجربه ندارم! می‌ترسم نتونم! 

    این حرفِ مَرده! این حرفِ آدمِ مُتّقیه! می‌گه تجربه ندارم! دوست دارم! نیّت دارم! مشتاقم! اما می‌ترسم چون تجربه ندارم! 

    خدا خیرت بده! 

    اوّلا نیّت رو برات به حکمِ عمل نوشتن! بَه‌بَه! قبول باشه! دمت گرم! 

    ثانیاً هیچ‌کس باتجربه از شکمِ مادر زاده نشده! تجربه؛ اکتسابیه! ذاتی نیست! به دست میاد! 

    توّکل کن! 

    توّسل کن! 

    تلاش کن! 

    بسم الله! 

    من مراحل رو جدّی گفتم! از هیچ‌کدومش نگذر! 

    توکّل کن! از تهِ دل! خدایا تو زائرای امام حسین علیه السلام رو دوست داری... اونا که اربعینِ سیاسیِ امّتِ اسلام رو حرمت می‌ذارن دوست داری... تو شاد کردنِ دلِ خانم‌های مَحرم رو دوست داری... براش پاداشِ آزاد کردنِ پیامبرانِ بنی‌اسرائیل رو از زندان گذاشتی... من به خاطرِ تو می‌خوام دخترم و ببرم... خواهرم و... خواهرزاده‌م و... مادرم رو... عمه‌م رو... 

    نِق می‌زنه ها! غُرغُرویه! حسّاسه! وسواسه! چه می‌دونم بی‌اعصابه! سفر باهاش سخته! اخلاق نداره! اما با کمترین هزینه‌ها می‌سازه و واقعا می‌خواد بره کربلا! بره راهیان نور! بره کوه! بره سفر! بره حرم! 

    من به خاطرِ تو تحمّل می‌کنم و تلاش می‌کنم بهش خوش بگذره! کمک کن شرمندۀ خودت و بنده‌ت نشم... 

    توسّل کن! از تهِ دل! یا امام حسین! یا امام حسین! یا امام حسین! دردت به سرم! دورت بگردم آقا! بمیرم که غریب گیر آوردنت... می‌خوام دیگه غریب نباشی! می‌خوام جادۀ اربعینت تو همه دوربینا سیاهِ سیاه باشه از جمعیت... می‌خوام همّت کنم برات یار بیارم... خودت یادم بده چه جوری... خودت صبرش و بهم بده... خودت بردباری‌ش و بهم بده... توانش و... راهکارش و... 

    تلاش کن! چند تا باتجربه پیدا کن! مشورت کن! مشورت بگیر! دقّت کن! قیمتِ دلار رو ببین، برآوردِ هزینۀ ون و اتوبوس و تاکسی رو تو عِراق دربیار، رفت‌وآمدِ تا مرز رو بسنج، راحتیِ مرزها رو مقایسه کن، کم و زیادها رو بررسی کن، توانِ مالیِ خودت و اونی که می‌خوای ببری و بالا و پایین کن، برنامه بریز، همه رو به چند تا باتجربه نشون بده، باگ و کاستی‌ها رو دربیار، به خروجیِ معقول و منطقی‌ای رسیدی نترس! توکل کردی! توسل کردی! تلاش کردی! بقیه‌ش با خدا! بسپار به امام! بزن به دلش! محارمت رو شاد کن... پناه باش... حامی باش... تکیه‌گاه و پایه و همراه باش... محارمی که اهلِ نورن و پیِ نور؛ گنج‌ن! نعمتن! حواست نباشه از کفت رفته! خسران می‌کنی! یعنی نه سود به دست میاری، نه اصلِ مال برات می‌مونه! خدا ازت حسابِ سختی می‌کشه! 

    برادرِ من! دنبالِ یه جایی که برای امام حسین علیه السلام کاری کنی؟ برو بگرد جاهایی رو پیدا کن که هییییییچ‌کس سراغش نمیره! اون کاری که مونده زمین و طرفدار نداره! احتمالِ قوی هم دیده‌شدنی نیست... یعنی بعدش کسی بهت نمی‌گه نوکرِ امام حسین التماسِ دعا! نه! برو یه جایی، یه کاری کن که اصلا کسی نفهمه نوکرِ امام حسینی! اصلا آدم حسابت نکنه که بهت التماسِ دعا بگه! تو رو دید فکر کنه یکی‌ای که اومدی چای روضه بخوری... غذای روضه ببری! ندیده آبِ جوشِ روضه رو تو گذاشتی... چون تو پَستو بودی... مسجدی که رفیقات و همسایه‌هات نیستن برو... که فردا بهت بگن التماسِ دعا شب می‌ری هیئت برای آقا نوکری کنی... بکّن برو یه مسجدِ گمنامِ غریب... اونجایی که منبری‌های مشهور هم نمی‌رن... اونجایی که حاجی نداره، حاجیشون شو... مداح نداره، مداحشون شو... کفش‌جفت‌کن نداره، کفش‌جفت‌کنشون شو... اصلا هر شب برو یه مسجد یا هیئت، برو سرویس بهداشتیا رو بشور... شبِ بعد برو جای دیگه که کسی نبینه‌ت... کسی بهت نگه عجب کاری داری می‌کنی! دمت گرم! هر کسی نمیره سرویس بهداشتی رو بشوره! یا مسجدی که همسایه و رفیقات هم هستن، روضه داره اما طرفدار نداره! اتفاقاً این رو برو! سرِ راه دو تا همسایه رو هم صدا بزن! به خاطرِ تو هم که شده پا شن بیان... شلوغ کن اون روضۀ غریب رو... باید تکلیف‌سنج رو عقل و دلت نصب کرده باشی! باید تو منظومۀ امام نوکری کنی، نه خودت! 

    چای دادن نوکر زیاد داره... موکب به راه کردن نوکر زیاد داره... سفره انداختن نوکر زیاد داره... آخ الحمدلله که زیاد داره! تا کور بشه اون حروم‌زاده‌ای که چشم نداره ببینه خیمۀ ارباب نوکر زیاد داره! 

    ولی هیچ‌کس مَحرمِ تو رو نمی‌بره کربلا! مَحرمت دوست داره بره اربعین... دوست داره شبِ جمعه بره حرم... مَحرمت وقتی تو داری تو موکب نوکری می‌کنی و عشق و حال، نشسته جلوی تلویزیون و برای ارباب اشک می‌ریزه چون هیئت شبه و تنها نتونسته بره... چون بچه رو داره نگه می‌داره... چون باید شام بپزه... ناهارِ فردا رو... درس و مشقِ بچه رو برسه... 

    برادرِ من! 

    امام حسینی‌ها تَک‌خور نیستن! من عشق و حال کنم به سینه بکوبم برای ارباب و خانومم هیئت نره، نداریم! یه شب من، یه شب مَحرمم! اصلا نه! هر شب مَحرمم! می‌برمش هیئتِ زنونه... می‌ذارمش و بعد هم میام دنبالش... بچه رو من نگه می‌دارم... اصلا دو تایی بریم هیئت، ولی بچه با من... به ضرورت رسید صداش کنم... 

    برادرِ من! 

    کاروانِ اربعینِ دخترا کمه... یا دانشجوییه و گرون... یا بسیجیه و محدود و با قرعه‌کشی... یا کاروانِ آزاده و هزینه‌ها لاکچری... یا معتمد نیستن و صفر تا صدِ سفر رو حواسشون به مَحرمِ تو نیست... 

    وَ مَحرمت دلش با حضرتِ زینبه... با حضرت سُکَینه... با حضرت رباب... که امام حسین علیه السلام با خودشون همراه‌شون کردن... که امام حسین ارواحنا فداه همۀ تلاش‌شون رو کردن، رفاهشون مهیّا باشه... که علی‌اکبر علیه السلام به خاطرِ اونها به فرات زدن برای آب... که حضرتِ عبّاس علیه السلام به خاطرِ راحتیِ خوابِ اونها تا صبح بیدار بودن... 

    برادرِ من! 

    سردرِ خیمۀ اهلِ بیت نزدن ورودِ بانوان ممنوع! بی‌تدبیری از من و تویه! 

     

     

    علی‌علی.

    سیب‌زمینی به گرانی‌اش می‌اَرزد!

    کمی خریدِ کاری داشتیم و با ناصر رفته بودیم نگور. شهرِ توریستی و مسافرخوریه. برخی مسافرا نگور رو با ترکیه و آنتالیا اشتباه گرفته بودن. طبقِ معمول و عادتم شروع کردم به امر به معروف و نهی از منکر. اومدم خانومِ اوّلی رو بگم که کنارِ سیب‌زمی... ببخشید! چیز... شوهرش! کنارِ شوهرش بود، دیدم ناصر زودتر شروع کرد! به شوهرش امر به معروف و نهی از منکر کرد و زنش سرش و پوشوند و ما راهمون و گرفتیم رفتیم. ناصر داشت در موردِ اسمِ کارخونۀ سازندۀ ابزاری که می‌خواستیم حرف می‌زد که یهو سرش و چرخوند و دید من با لبخندِ ژکوند زل زدم به افق :) به شوخی دستش و جلوی چشمام تکون می‌ده و می‌پرسه کجایی؟! من بهش می‌گم رو ابرا! خیلی وقته کنارِ یه حیدری و باغیرت راه نرفته بودم... اینجا تنها مَردی که امر به معروف و نهی از منکر می‌کنه خودمم... حال کردم امشب دو تاییم :) 

    از سرِ دلداری بود یا واقعا داشت ریشه‌شناسی می‌کرد نمی‌دونم، ولی گفت شاید برای اینه که اینجا بی‌حجابا مسافرن. مردهای بلوچ چیزی نمی‌گن چون یا با این مدل غریبه‌ان یا مهمان‌نوازی‌شون می‌چربه و می‌خوان دلخوری پیش نیاد. 

    راست می‌گه. ما اینجا زنِ بلوچِ بی‌حجاب نمی‌بینیم. بافتِ پوششی‌شون همون پوششِ سنتیِ خودشونه که تنها ایرادش نازک بودنِ شال‌هاشونه (تو منطقۀ خودمون به همّتِ ام‌ّیحیی بعد از یک سال و نیم فرهنگِ حجاب رسوخ کرده و خانم‌ها بدونِ هیچ آموزش یا تذکر یا توصیۀ مستقیمی، به پوشیده بودنِ مو و گردن‌شون حساس شدن و به‌وضوح با دیدنِ هر مردی شالِ روی سرشون رو مرتب و شال‌های پوشیده استفاده می‌کنن :) ). اما در شهر مسافرا لباس بلوچی می‌خرن و تن می‌کنن و باهاش گند می‌زنن به آداب و رسومِ پاک و زیبای بلوچِ باغیرتِ ما... به هر حال مردی که غیرت به خرج بده تا حالا ندیدم. سعید این‌قدر با من رفت‌وآمد کرده، فطرتش تحریک شده و جالبه که چند بارِ آخری که با هم شهر اومده بودیم، بی‌اون‌که من کلمه‌ای راجع به امر به معروف و نهی از منکر بهش چیزی بگم، این کار و انجام داد :) همین هفتۀ پیش داشتیم با موتورش از کنارِ ساحل رد می‌شدیم، سه تا دخترِ جوانِ مسافر، بی‌حجاب داشتن می‌رفتن ساحل. سعید سرعت و شل کرد و با همون لهجۀ دلبرِ بلوچیش، فارسی به دخترا گفت حجاب و رعایت کنن :) به برکتِ سال‌ها چنبره زدنِ اصلاح‌طلب‌های حروم‌خور ما این‌قدر اینجا کارِ روی زمین‌مونده داریم که القای امر به معروف و نهی از منکر در بحثِ حجاب اولویتم نبوده و نیست که با سعید دراین‌باره صحبتی کنم، کل زمان و انرژی‌مون و گذاشتیم روی زیرساخت‌ها و مطالبه. ولی یک سال و نیمه رفیقِ گلستان و گرمابۀ همیم، تأثیر گرفته :) مثلِ من که امید دارم از مرام و زلالیِ سعید تأثیر بگیرم. 

    مغازه‌دار چیزی که می‌خواستیم و داشت اما نه به تعداد. مغازه‌ش و سپرد به ما و رفت انبار برامون به تعداد بیاره. نشستیم روبه‌روی کولر و ناصر این کلیپ رو بهم نشون می‌ده، می‌گه تو شهرهای شمالی هم نیروی انتظامی بالاخره واردِ کار شده و مطالبه‌ها جواب داده. کلیپ رو که می‌بینم به ناصر می‌گم وقتی می‌گیم این جماعت عرضۀ براندازی ندارن، یعنی همین! با یه تذکر می‌ترسن و سرشون می‌کنن که یه‌وقت براشون مشکلی پیش نیاد، ولی اغتشاشات رو یادته؟ تو کلیپای وحشی‌بازی‌شون کفِ خیابون یا دانشگاه شریف؟ زور می‌زدن، کتک می‌زدن، زیر مشت و لگد می‌گرفتن که زن و دخترِ مردم چادر یا روسری‌ش و برداره و اونا برنمی‌داشتن... یادته کلیپِ اون خانومه تو رشت؟ ریختن سرش چادرش و بکشن؟ کتک خورد... مشت و لگد خورد... فحش خورد... چه فحش‌هایی هم خورد... اما تموووومِ مدت با دو دست چادرش و روی سرش محکم گرفته بود که در نیاد... یعنی اگر کلللل دنیا هم جمع بشن به محجّبه‌های ما بگن سرت و لخت کن و اگرنه دستگیر می‌شی، به خدا که اگر در بیارن! طیّباتِ ما همون طیّباتِ صحنِ گوهرشادن و طیّبینِ ما هنوز طیّبینِ غیورِ عصرِ رضاپالونی‌ان که از کشورِ امام زمان ارواحنا فداه فراریش دادن. 

    ناصر به قهقهه می‌خنده و می‌گه ببین! من این و نگه داشتم واسه شش سالِ بعد که روزِ 22 بهمن استوریش کنم بگم سلااامَلیکم :))) برانداز کجا بود رفیقِ من که براندازیش کجا باشه! مورچه چیه کله‌پاچه‌ش چی باشه :)))

     

     

     

     

     

    || وَحَسُنَ أُولٰئِکَ رَفیقًا ||

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس