پایانِ عمرِ قطره‌ها؛ خشمِ شبِ دریاست!

1. بلاگفا که بودیم یه دخترخانمی وبلاگ داشتن که دهۀ دومِ محرم همیشه روضه می‌نوشتن. خوب هم می‌نوشتن. دلیلش رو نوشته بودن تو دهۀ اوّلِ محرم که غصه‌ای نیست، هرچه هست شادیه... شادیِ کنارِ امام حسین علیه السلام نفس کشیدن... شب‌ها با صدای پای حضرت عباس علیه السلام راحت خوابیدن... صبح با لبخندِ آقا علی‌اکبر علیه السلام دنیا رو دیدن... دورِ همیِ یارانی که تا قیامت مثلشون نیست... غصه کجا بود؟! اما دهۀ دوم که دیگه هیچ‌کدومِ اینا نیست... دهۀ دوم که قرآن‌های ورق‌ورق‌شده روی زمین مونده و مخدّرات بی‌مرد و مَحرَم شدن... درست اونجا که مصیبت اتفاق افتاده و کمر شکسته... خیمه‌ها رو جمع می‌کنن... موکب‌ها خاموش می‌شه... هیئت‌ها و روضه‌ها از رونق می‌افته... درست با شروعِ تنهایی و غربتِ حضرت زینب سلام الله علیها... عزاداریِ ما تمام می‌شه و میریم پی زندگی‌مون... 

وبلاگ‌شون رو وقفِ روضه‌های دهۀ دوم کرده بودن... چند سالیه وبلاگشون رو بستن و متأسفانه من هم دیگه پیداشون نکردم، اما خواستم رسمِ درست‌شون پابرجا بمونه و دهۀ دوم رو نوشتم، گرچه قلمِ من به روضه‌های ایشون نمی‌رسه... برای عاقبت بخیری‌شون سه صلوات بفرستیم. 

 

2. باروبندیل و بستیم. کلیدِ خونه رو دادیم به سعید که چرخۀ کتابخونه متوقف نشه و در نبودِ ما اهالی باز هم بتونن کتاب بخونن و به باغچۀ کم‌سن و سالمون هم رسیدگی کنه. حالا که قراره مدتی از اینجا بریم عمقِ محبت‌ها به چشم اومده؛ تقریبا هر روز از روستاهای اطراف میان برای خداحافظی و دیده‌بوسی و ابراز دلتنگی و الطافِ بی‌شمار... یکی یه جعبه انبه آورده بیاریم برای خونواده‌هامون... یکی یه دبّه خرما از نخلستونش... مادرِ جرجیس یه ظرفِ پر شیرینی لندو درست کرده و آورده برای مادرهامون ببریم... اون یکی از روستای کناری یه کیسه موز آورده سوغات ببریم... نور برای مادرهامون شال‌های زیبای سوزن‌دوزی‌شدۀ هنرِ خودش رو سوغات داده... جرجیس بهونه‌گیر شده و طفلی بچه فکر می‌کنه ما دیگه برنمی‌گردیم... بزی‌هامون و ملّا برده تو گلۀ خودش که در نبودِ ما ازشون مراقبت کنه... ماسی قراره برای تو راهمون کلی نون بپزه که گفته پولش و محاله بگیره... ملّاصیّاد که به دخترم صیّادی یاد می‌ده پا شده از نگور اومده اینجا که از من خداحافظی کنه... اون دخترخانومی که اینجا خوندید و دیگه دوستمون شده، یه کرتۀ (لباس مردونۀ بلوچی) گرون‌قیمت برای پدرم سوغات داده ببرم و لطف... لطف... لطف...

یا ستّارالعیوب...

اَعوذُ بِکَ مِن نَفسی...

 

3. پنج‌شنبه راه می‌افتیم بریم مشهد... بعد از یک سال و نیم... به محضِ رسیدن قبل از هرجا و هر کاری می‌ریم مسجد گوهرشاد... فقط امام رضاجان می‌دونن دور از ایشون به ما چه گذشته... 

باید صلۀ رحم کنیم... امّ‌یحیی به دانشگاه سری بزنه و بخشی از امور رساله‌ش رو که نیاز به حضور داره پیش ببره... بعد من بچسبم به کارهای کاروانِ اربعین... شوخی‌شوخی یه لیستِ 251 نفره رسیده دستم از دخترانی که ثبت‌نام کردن و می‌خوان بیان... باید بیفتم دنبالِ اتوبوس... طبقِ مشورت‌هام امسال بحرانِ اربعین؛ اتوبوسه... ای کاش تمامِ راننده‌ها و اتوبوس‌رانی یارانِ اربعین باشن... 

چون بدونِ رویکردِ فرهنگی هم کاروانِ صرف نمی‌برم باید جلساتی هم با دخترانِ توانمند و جهادگری مثلِ فهیمه خانم و دوستانش داشته باشم... بیانیۀ قواعدِ کاروان صادر کنیم... اصولِ فرهنگی برای چارچوبِ کاروان تعریف کنیم... مثلِ اجبارِ چادر در کلِ سفر به خاطرِ حساسیت‌های فرهنگی... استفاده از موکب‌های عِراقی... زیارت با رویکردِ فرهنگی... بحثِ امر به معروف و نهی از منکر... طراحیِ پوستر و پرچم... تعیینِ کادر... کسبِ اطلاعات از عراق و مرزها... جمع کردنِ مدارک... جلساتِ توجیهی... خیلی کار داریم... 

 

4. طبقِ زمان‌بندی‌ای که کردیم، احتمالا تا پایانِ شهریور مشهدیم. با لپ‌تاپ و دم‌ودستگاه میریم اما 99 درصد در شرایط پُست گذاشتن نباشیم. می‌تونیم بخونیم و سر بزنیم، اما احتمالا نتونیم بنویسیم و کامنت بذاریم. دوستان حلال کنن و نادوستان یه نفسِ راحت بکشن :)

 

5. من معرفیِ دوستِ متقّی، شوهرِ متقّی، زنِ متقّی، کتابِ متقّی، مغازۀ متقّی، مکانِ تفریحیِ متقّی، قلمِ متقّی و خلاصه هرچیزِ خدایی رو یکی از مصادیقِ امر به معروف می‌دونم، برای همین وبلاگ‌های ان‌شاءالله متقّی رو هم همیشه معرفی کردم. 

بزرگوارانی که دنبالشون می‌کنم رو که می‌شناسید، نشسته بودم اسم دنبال‌کننده‌ها رو تو دفترچه بنویسم به نیابت‌شون چند قدمی مشّایه رو برم که دیدم حیفه یه چند تا وبلاگ رو اینجا آدرس ندم، البته وبلاگِ خوب زیاده، ولی آخرین به‌روز شدن‌شون خیلی گذشته، دیگه اونا رو نیاوردم و خوبانِ فعّال رو آوردم: وَ نراهُ قریبا، راه ظهور، پنجره، الطّارق، مثل دال

این پسرِ خوب رو هم از دست ندین، حاج‌خانوم و مرا آفرید آن‌که دوستم داشت، هم داشت یادم می‌رفت. 

میزانِ همه‌مون هم؛ "حالِ فعلیِ افراد است"، قبل و بعدمون با خدا و ان‌شاءالله همه عاقبت بخیر شیم. 

 

6. به یادِ هم باشیم... خصوصا ظهرِ اربعین. 

 

 

إِلَى اللِّقاء... علی‌علی. 

 

    دو به علاوۀ یک

    شبِ عاشورا که رفتیم هیئت، دخترم ترجمه کرد که حاج‌آقا گفتن امشب، شبِ مصیبته... نه من حرفی دارم، نه روضه‌خون... امشب سید بن طاووس حرف داره! 

    بعد هم در بُهتِ چشم‌های ما لهوف گرفت دستش و شروع کرد به خوندن از صفحاتِ مقتل الحسین علیه السلام... 

    تیکه‌تیکه عربی می‌خوند... بلوچی ترجمه می‌کرد... 

    برام همه‌چیز عجیب بود؛ پایین‌شهر... بومی و بلوچی... بدونِ تبلیغات... بدونِ رسانه... بدونِ پذیرایی... مردمی و بدونِ بودجه... با جمعیتِ بالای مخاطب... یه سخنرانِ گمنام... یه مداحِ گمنام... اصلا کلّ هیئت گمنام! بعد این‌قدر باکیفیت؟! الآن ائمۀ جماعت در شهرهای کلان دارن به منبری که دست‌شونه خیانت می‌کنن و با عافیت‌طلبی همه‌چیز رو برگزار می‌کنن... صدا از کسی برای قرآن و حجاب و امر به معروف و نهی از منکر و اقتصاد و راه‌حل‌ها و پیشنهادها درنیومد(!) اون‌وقت اینجا و این کیفیت؟! 

    ما رو که با مقتل‌خوانی کُشت... خصوصا اونجا که برگشت و به خونوادۀ ما و چند عزیزِ دیگه که قرآن دست گرفته بودیم اشاره کرد و پشتِ میکروفون با صدایی از هوش‌رفته گفت قرآنِ ناطق رو سر بریدن... ورق ورق کردن... ... ... ... ... 

    اما! 

    بعد از یک سال و نیم تنهایی... باز هم امام حسین علیه السلام به دادِ نوکرشون رسیدن... 

    آخرِ مراسم رفتم پیداشون کنم... که شماره بگیرم... گفتم شاید روزی به درد بخوره... چرا می‌گم شاید؟ چون خیال می‌کردم مثلِ حاج‌آقای شبِ پنجم باشن... 

    نیم ساعت با هم صحبت کردیم و شماره به هم دادیم... فرداش صبح ساعتِ هفت و پنج دقیقه دیدم موبایلم زنگ می‌خوره... برداشتم دیدم این حاج‌آقاست! گفت دیشب تو شلوغیِ مراسم نشده خیلی صحبت کنن، گفت شما گفتین مشهدی هستین اما اینجا اومدین؟ وَ بعد کلی با هم گپ زدیم! کلی یعنی تا هشت و بیست و پنج دقیقه که صدای گریۀ یحیی اومد و باید می‌رفتم کمکِ ام‌یحیی. 

    بعد تلفن‌ها شروع شد... دیدارها... پیام‌ها و چت‌کردن‌ها... رفاقت‌ها... دغدغه‌ها... حرکت‌ها... 

    یکی اینجا پیدا شد که پای دویدن باشه... چشمِ دیدن... دلِ گنده داشتن... یکی که یک ولوم از مردمِ عادی صداش رساتره... وَ از این‌که صداش بشه بلندگوی مردم، اِبایی نداره... اکراهی نداره... بلکه مشتاقه! 

    می‌دونین؟ من اینجا یه تشکیلاتیِ تنها پیدا کردم که به قولِ خودش رزقش از این ده شب، یار پیدا کردنه... 

    من اینجا یه جهادگر پیدا کردم که به قولِ ام‌ّ‌یحیی، استجابتِ دعاهای بعد از نمازشه در حقِّ شوهرش که همیشه باید نگرانش باشه... 

    من اینجا...

    بذارید بگم بالاخره شد وحدتِ حوزه و دانشگاه... همون که همیشه آرزوم بود... اما دور و محال! بارها براش تلاش کردم اما حوزه دیگه حوزۀ خمینی‌پرور و خامنه‌ای‌پرور نبود... بخشِ عظیمی از حوزه، حوزۀ عافیت‌پروری بود که به بهانۀ خودسازی، از جامعه کناره گرفته بودن تا یه روووووووزی خودساخته واردِ میدون بشن و اَجی‌مَجی لاترجی معجزه کنن(!) وَ من از حوزه و حوزویِ منفعل بیزارم! از طلبه و آخوندِ عافیت‌طلب متنفرم! حاضرم با یه آمریکاییِ کافرِ فعالِ ضدانقلاب هم‌سفره شم، اما با یه آخوندِ مسلمانِ شیعۀ منفعلِ عافیت‌طلبِ معتکفِ سجادۀ به شعار انقلابی یک کلمه هم‌صحبت نشم! 

    حالا یه روحانی... یه عمامه‌به‌سر... که بومیِ اینجاست... که گمنامه... با رگ‌های بادکرده از غیرتِ دینی... با دلی خونین از عافیت‌طلبیِ اغلبِ هم‌لباس‌هاش... با کوهی از خستگی از تنهایی و یک‌صدایی... با ذوق و شوقی از جنسِ رفقای جهادگرم... اومده جلو... با زن و بچه‌‌هاش... آدرس داده... دعوت کرده... با زن و بچه‌هام... با همۀ بزرگواری برنامه‌ریزی‌ها رو سپرده به من و گفته من تا حالا تشکیلاتی کار نکردم... بذارید اجرایی شروع کنم تا یاد بگیرم... وَ با تمومِ اخلاصی که من دیدم... من تو لرزۀ بغض‌دارِ صداش دیدم... نه که شنیده باشم... نه! با همین چشم‌های خودم خلوص رو که از حنجره‌ش به ابهام‌های کُشندۀ من تابید دیدم که گفت:

    بگید چی کار کنم دردِ مردمم کمتر شه؟... برای بلوچ چه کاری از دستم برمیاد؟...

     

    احتمالا از این به بعد زیاد تو نوشته‌هام از ایشون بخونید... دیگه فقط من و سعید نیستیم! حالا من و سعید و حاج‌آقاییم... حاج‌آقایی که چون تو شهرِ کوچیکش که حاج‌آقا کم دارن، ممکنه از گمنامی دربیان، به جای اسمِ خودشون، یه اسمِ من‌درآوردی براشون می‌ذارم؛

    دوست دارم اینجا صداشون کنم شیخ فضل‌الله. 

    رستاخیز

    شبِ نهم دیگه آدرسِ جدیدی نداشتیم و حالا می‌تونستیم بین هیئت‌هایی که دیده بودیم، یکی رو برای محلِ عزاداری‌مون با جمعیت انتخاب کنیم. متفق‌القول دوست داشتیم بریم جایی که شبِ ششم رفته بودیم. از نظرِ آدرسی که خیلی برامون سرراست و خوب بود، از نظرِ محتوایی و مشارکتِ مردم هم بالاترین رتبه رو داشت. فقط برای من و ام‌یحیی سختیِ ترجمه داشت که زحمتش گردنِ دخترم بود. 

    باید بگم هرچه به عاشورا نزدیک‌تر بود، سخنران و روضه‌خوان و مداحِ اینجا هم نقطه‌زن‌تر حرف می‌زدن. همۀ حرف‌های به‌جا و دقیق و متناسب با ابتلائاتِ زمانه‌ و بامرجعش که دقیق ذکر می‌کرد یک‌طرف، این یه بخش یک‌طرف: 

    (ترجمۀ دخترمه و نگارشِ خودم از بلوچی)

    ببین خدا چقدر سرِ ما منت گذاشته... چقدر خاطرخواهِ ما بوده... چقدر دوستمون داشته که ما رو فرزندِ این زمانه آفریده! زمانه‌ای که هر لحظه جلوتر می‌ریم تکاپوی بیشتری داره... حتی اگر نخوای، تو رو وادار به تلاش و انتخاب می‌کنه... زمانه‌ای که شکوه داره... حالِ خوب داره... داره به اکمالِ عقل‌ها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شه... 

    دوربینِ نگاه رو بیارین بالا؛ از اتفاق‌های به ظاهر تلخ عبور کنید... از کتک خوردن‌ها... خون دادن‌ها... فسق‌وفجورها... تنگی‌ها و عُسر‌ها... به خلق نگاه کنید! همه‌چیز زنده شده! مردم برای دفاع از زنِ آمرِ شیراز به پاخاسته‌ند... دلیلش و نگاه نکنید! این‌که مردم به پا خاستند قشنگه... این‌که پسرهای جوانِ 20-21 ساله به عقیده‌شون اهانت نمی‌کنن و شکنجه رو تاب میارن... چقدر قشنگه! این‌که آرمانِ علی‌وردی حاصلِ همین آموزش و پرورشیه که می‌گن فاسده... چقدر قشنگه! این یعنی بی‌صدا... بی‌خبر... بی‌بوق و کرنا... معلم‌هایی حلال‌خورده داریم... که نفسِ گرم‌شون شده روح‌الله عجمیان! همه‌چیز قشنگه! داره می‌شه اونی که پیامبر صلوات الله علیه می‌خواستن... اونی که امام علی علیه السلام غصه‌ش و داشتن... اونی که امام حسن علیه السلام رو پیر کرد... اونی که امام حسین علیه السلام براش تلاش کردن... مردم! مردم! مردم دارن زنده می‌شن! چقدر قشنگه فضای مجازی وقتی می‌بینی صبح و شب، شب و صبح، جوانِ ما... دخترِ ما... پسرِ ما... بی‌اون‌که پیامبر دیده باشن... بی‌اون‌که امام دیده باشن... دارن برای جهانی شدنِ اسلامِ نابِ محمدی مبارزه می‌کنن... همه‌چیز چقدر زیباست... وَ خدا چقدر سرِ ما منت گذاشته که ما در زمانه‌ای هستیم که خبرِ اوّلِ همۀ دنیاییم... خبرِ اوّلِ اخبارهای حکومتیِ همۀ کشورهای دنیا... خدا دیدنِ این عزّت رو روزیِ ما کرده! چقدر قشنگه همون مردمی خودجوش میان کفِ خیابون و فریادِ مرگ بر منافق می‌دن که دست‌هاشون پینه‌بسته‌ست و صورت‌هاشون آفتاب‌سوخته و جیب‌هاشون خالی... اهلِ شکیباییِ شعب بیشتر از زمانِ پیامبر شده در زمانۀ بی‌پیامبر! الّذین یؤمنون بالغیب! نه به چیزی که عینی باشه و دیدنی... بِالغیب! چقدر قشنگ شده همه‌چیز! چقدر همه‌چیز داره به بالاترین سطحِ ایده‌آلِ دوست‌داشتنیِ ما حزب‌الله می‌رسه... فکر کن! همۀ دنیا روبروت باشن و تو در تنگنا... اما شب و روز، روز و شب... پیر و جوانت در حالِ مبارزه... همۀ دنیا روبروت باشن می‌دونی یعنی چی؟! یعنی درست اومدی! درستی! درست داری می‌ری! و اگرنه همه باهات در صلح بودن! همۀ دزدها و قاتل‌ها و خونخوارها! اما درستی که همه روبروتن! چقدر قشنگ که دیدنِ این درستی و قدرت سهمِ چشم‌های ما شده!

    امید می‌دونین ینی چی؟! ینی مردمی که با چنگ و دندون عَلَم رو بالا نگه داشتن و خون می‌دن، اما عَلَم نه! دست به دست می‌کنن و پیکر به پیکر فداییِ نیفتادنِ این عَلَم هستن... 

     

     

    وقتی دخترم اینا رو ترجمه می‌کرد... من از نهایتِ افتخار و غرور، سربلند اشک می‌ریختم... سربلند... مثلِ وقتی که حضرتِ زینب سلام الله علیها فرمودن ما رأیت الّا جمیلا... 

    عاشقِ فارغ!

    شبِ هشتم آخرین آدرس رو داشتیم. وسطای شهر بود. خیلی کوچه پس کوچه بود. دیر پیداش کردیم. تقریبا وقتی رسیدیم آخرای سخنرانی بود. برای همین تحلیلی از سخنرانی ندارم. وضعیت پوشش معمولی بود، موردِ خاصی نبود. نوعِ ادارۀ هیئت ترکیبی از شهری و محله‌ای بود، یعنی نه خیلی منظم و مسؤول در مسؤول، نه خیلی رها و شلخته. 

    تنها چالشِ ما حجمِ غیرقابلِ تحملِ تحریف‌های روضه و سینه‌زنی بود... تحریف‌هایی که سال‌ها قبل شهید مطهری عمر گذاشتن تا اینها رو از تاریخِ پاک و مطهرِ عاشورا کنار بزنن... ولی به لطفِ دولت‌های اصلاحات که ریشۀ تموووووووووومِ بدبختی‌ها و تحریف‌ها و فسق‌وفجورهاست هنوز با امثالِ آقامیری‌ها داریم تاریخِ حقیقی رو از دست می‌دیم... 

    باور کنید من تا همین الآن که دارم برای شما می‌نویسم، گمونم بیشتر از 40 یا پنجاه بار این کار رو کردم؛ که فقط مقتل خوندم! لهوف! آه! بدونِ بلندگو... بدونِ صدای خوشی که داشته باشم... بدونِ حرفِ اضافه‌ای... بدونِ گریه... اصلا عادت دارم یکی از زیارتای کربلا رو در اربعین، می‌گم همگانی بریم تا هرجا که راه باز شد. بعد کاروان و جمع می‌کنم یه گوشه و می‌رم وسط و فقط شروع می‌کنم از روی لهوف خوندن... بدونِ کوچک‌ترین تغییر صدا و چهره‌ای فقط خطوطِ لهوف رو می‌خونم... وَ کار به از هوش رفتن هم می‌رسه! نه فقط اونجا که بگیم خب فضاش خاصه... شده تو یه جمعِ دوستانه وسطِ کار، این کار رو کردم، باز کار به ویرانی کشیده... می‌خوام بگم تاریخِ عاشورا این‌قدر مصیبتِ عظمی داره که اصلا نیازی نیست بابتش دست به دامانِ ادا و اصولی بشیم و چرت و پرت‌هایی بگیم که در شأنِ آقا و اهل بیت نیست که از کسی اشک بگیری(!) بابا! زیارتِ عاشورا خودش روضه است... اهلِ روضه زیارتِ عاشورای بی‌صوت هم براشون بخونی هلاک می‌شن از مصیبتِ آقا... بعد لازمه تو چنین خزعبلاتی اضافه کنی که طرف خودش و به قصد کُشت پای منبرت بزنه؟! اینا می‌دونین از کجا میاد؟! از اونجا که اهل کتاب نیستیم! اهلِ کتابِ خوب و درست نیستیم! 

    دین‌مون و از مجازی می‌گیریم(!) فلانی مذهبی می‌نویسه، پس همون تیکه‌تیکه‌های اون خوبه دیگه! کانالای مذهبی هست دیگه! صفحۀ فلانی، آدمِ درستیه، من می‌دونم! نه! نه! نه! یه بار لهوف بخونین! مقتلِ معتبر و شفافِ عاشورا! یه بار! یه بار حماسۀ حسینی بخونین! تو مجازی دنبالِ تیکه‌های پازل دین و عقیده نگردید! اینجا هر بزدلِ موش‌صفتی می‌خواد یه زری بزنه تنگش می‌نویسه کوروش کبیر(!) دکتر علی شریعتی(!) نادر ابراهیمی(!) آقا(!)... بابا! بپرسید اسم کتاب رو! برید ببینید راسته یا نه! 

    همه داشتن تو سر و صورتشون تو تاریکی خنج می‌نداختن، من داشتم کاغذ می‌نوشتم موارد تحریف رو بگم که برم بدم دستِ مداح و مسؤول... خانومم و پسرم رو با یحیی فرستادم تو ماشین اصلا که رو ناخودآگاهِ یحیی اثر نذاره چیزی که به گوشش می‌خوره. برای اون‌که نمی‌تونم الآن تبیین کنم (شب البته وقتی داشتم برای پسرم و دخترم تبیین می‌کردم گرفتمش بغلم اونم بشنوه :) ).

    خودم و دخترم نشسته بودیم تو تاریکی لبۀ پله و میرزابنویس می‌نوشتیم که آخرش بدیم دستشون. شماره هم نوشتم که بعد از من بتونن منبعِ دقیق بخوان، تو خونه می‌تونم کتاب رو بگردم با صفحه باهاشون حرف بزنم، اونجا صفحات رو از بر نبودم. برای همین شماره گذاشتم آخرش. 

    من موندم چقدر باید بابتِ کارایی که نباید می‌کردیم و کردیم جواب پس بدیم... چقدر بابتِ کارایی که باید می‌کردیم و نکردیم... 

    یکیش حداقل یک بار خوندنِ لهوف! کتابی که جمهوری اسلامی هم ننوشته که یه عده بگن عاشورای حکومتیه(!) مقتلِ آقایی که خیلی زحمتِ ما رو کشیده... ما هم خیلی دم از عشقش می‌زنیم! 

    نوکرانِ گردن‌کلفت!

    شبِ هفتم هیئت رزقِ ما نبود. امّ‌یحیی زحمت کشید و با حسینیه معلّی برای خودش و بچّه‌ها هیئت خونگی برگزار کرد. من تا سه و نیمِ شب نبودم. کجا بودم؟ 

    چند روز قبل از شبِ هفتم یکی از اهالیِ یکی از روستاهای اطراف اومد روستای ما که بگه دولت می‌خواد زمینش رو ازش بخره. راضی نبود چون بدبین بود. اومده بود با من مشورت کنه. من بعد از دیدنِ برگه‌های اداری و توضیحات و دلایل، دیدم اگر ازش بخرن به نفعشه و با پولش می‌تونه فلان کار رو بکنه. فقط این‌که طرفِ خریدار دولت نبود، یه نهادِ نیمه‌دولتی یا شِبه دولتی بود؛ از این زبلا که هرجا به نفعشونه می‌گن ما خصوصی‌ایم که مجبور نشن درآمدها رو با دولت تقسیم کنن و هرجا به مالیات رسید می‌گن ما دولتی هستیم که کسی کاری به کارشون نداشته باشه(!)

    خلاصه من راضیش کردم به فروش که گفت پس من سر در نمیارم، خودت بیا وکیلِ من باش. قبول کردم و بعد از اطلاع دادن به اون شرکت، قرار شد فلان روز که می‌شه همین روزی که من شب نتونستم برم هیئت، بیان زمین رو ببینن و قیمت بذارن. من و سعید و ملّای روستامون و دو تا از ریش‌سفیدا از اینجا رفتیم و از روستای خودشون هم خودِ بنده‌خدا و ملّاشون و سه تا از ریش‌سفیدا. 

    چرا لشکرکشی کردیم؟ 

    سعید که کلا همه‌جا با منه. هم پسرِ باهوشیه، هم ان‌شاءالله بعد از من یکی باشه ادامۀ مسیر رو بره، هم این‌که چون با من بوده اهالی بهش اعتمادِ بیش از پیش دارن و قشنگ در نبودِ من به سعید رجوع می‌کنن. ملّاها و بزرگان رو هم من گفتم بیان، باز به دلیلِ این‌که یه روز من نبودم کسی باشه این راه و ادامه بده، این‌که آدم بره یه جایی یه کاری بکنه، بعد اون کار رو به کسی یاد نده که خب بیفته بمیره، کارش با خودش تمام میشه! باقیات صالحات یعنی کادرسازی! یعنی راه بذاری برای بعد از خودت! مثلِ تربیتِ فرزندِ صالحه، که تا زنده است هر کارِ خیری بکنه همه می‌گن خدا پدر و مادرت رو بیامرزه. کلا مردم در این مناطق جز کمیته امدادِ امام خمینی رحمه الله علیه رو نمی‌شناسن، تو کارای دولتی و اداری کمی ترس دارن و بدبینن. یادمه مشهد که بودیم همیشه دور و برم بود افرادی که می‌گفتن ما تو صندوق صدقاتِ کمیته امداد چیزی نمی‌ندازیم، چون بخوربخور می‌شه و به مستحقش نمی‌رسه... اینجا رو که دیده بودم تازه فهمیدم مستحق تو ذهنِ ما... با مستحقِ حقیقی... زمین تا آسمون فرق داره... 

    من به جدّ و اصرار می‌گم؛ شما حتی نمی‌تونید تصور کنید... حتی نمی‌تونید در جستجوی گوگل پیدا کنید... که اینجا چه محرومیت‌هایی وجود داره... وَ تا دورترین مناطقش مردمی که حتی بدیهیات رو نمی‌دونن، اما امام خمینی رضوان الله علیه و امام خامنه‌ای که جانِ ناقابلم به فداشون رو می‌شناسن چون وقتی بگی اومدم بهتون کمک کنم، اینا فقط یه کارت می‌ذارن جلوت؛ کارتی که ماه به ماه از کمیته امداد امام خمینی صلوات الله علیه براشون پول واریز میشه... 

    شیرین رو یادتونه؟ این عکس شیرین نیست، اما چیزی نزدیک به شیرینه... وَ وقتی من براتون می‌نویسم بَرَهوت... جایی خشک و طرد و سوزنده... یعنی چیزی فراتر... وَ هزاربار عمیق‌تر و شدیدتر و حقیقی‌تر از این عکس... 

    برای از این‌جا نوشتن تا زمانی که اینجا هستم دستم بسته است... روضه‌های مکشوف بمونه برای چند سال بعد اگر از این غصه دق نکردم... که البته ما را به سخت‌جانیِ خود این گمان نبود

    باید بزرگان و مؤثران رو با خودم می‌بردم که ساز و کارِ امورِ اداری و دولتی و مطالبه و خرید و فروش‌های بزرگ رو یاد بگیرن... که پس‌فردایی شاگردبنّایی نبود، خودشون راه و ادامه بدن و دیگه برنگردن به سکوت و سکونِ قبلی تا عمر بگذره و بگن این تقدیرِ ما بود، نه! تقدیر و خدا نوشته و همون خدا تو قرآنش گفته مردم بخوان، می‌تونن تقدیرشون رو عوض کنن! فقط باید بخوان! لیس للانسان الّا ما سعی

    ما از صبح رفتیم روستای بنده‌خدا و با هم گپ و گفت داشتیم و حرفامون و یکی کردیم و قرار شد سرِ قیمت ریسک‌پذیر باشیم و با رقم‌های بزرگ جلو بریم. بهشون فهموندم این نهاد نیمه‌دولتیه، عملا خصوصیه و پولداره، پس دستش و خشک گرفت باور نکنید فکر کنید دولتیه و فقط می‌تونه با رقم‌های مقرر جلو بره. بهشون فهموندم دستِ بالا ماییم، اونان که به ما محتاجن، پس ریسک‌پذیر باشید تا بتونیم ان‌شاءالله با این قرارداد فلان مشکلِ روستا رو هم حل کنیم. بهشون فهموندم اگر نخواستن، یا ناز کردن یا طاقچه‌بالا گذاشتن، نمی‌فروشیم چون هیچ‌چیز و از دست ندادیم، این یه سنگه که تو تاریکی می‌ندازیمش، یا به هدف می‌خوره و یا نه، وَ در هر صورت بُرد با ماست. ما الآن هم که اونا نبودن تونستیم زندگی کنیم، بعد از اونها هم می‌تونیم. 

    به لطفِ خدا و عنایتِ امام زمان ارواحنا فداه، من معتمدشون هستم و حرفِ اوّل و آخر رو به من سپردن. 

    تلفنِ بنده‌خدا زنگ می‌خوره و خبر می‌دن نزدیکن و دارن می‌رسن. ما هم دسته‌جمعی می‌ریم کنارِ زمینِ موردِ معامله. 

    سرِ ظهره و آفتاب شلّاقی روی تنِ ماست. ماشینِ شاسی‌بلندی از دور پیدا می‌شه که داخلش یه زن و یه مرد هستن... زن؛ سرش لخته و موهاش در باد رقصان! 

    چیزی که می‌بینم باورش برام سخته... اما دارم می‌بینم! کم‌کم بقیه هم دارن می‌بینن! ملّای روستای ما میاد کنارم و یواش بهم می‌گه شاگردبنّا! زَنَک تَه‌سری (روسری) نداره؟! وَ من چشمام و ریز کردم و دارم بادقت نگاه می‌کنم و امید دارم آفتاب چشمای ما رو خاطی کرده باشه... اما نه! زنک ته‌سری نداره! 

    موبایلم و سریع درمیارم و سایلنت می‌کنم و می‌برم روی دوربین، می‌دم دستِ سعید و می‌گم جوری که متوجه نشن از اول تا وقتی خودم بهت اشاره کنم فیلم می‌گیری. سعید تو همکاری با من دیگه خِبره شده. بدونِ هیچ سؤالی کار رو شروع می‌کنه. 

    ماشین جلوی ما ترمز می‌زنه و زن و مرد پیاده می‌شن. مرده با خونگرمی و صمیمیت در حال احوالپرسی با بزرگانه و زنه تازه متوجهِ نگاه‌های سنگین و ناخوشایندِ بزرگانِ ما می‌شه...

    اینجا مردهاش هنوز غیرت دارن! سیب‌زمینی غذای موردِ علاقه‌شون نیست! اینجا قوتِ غالب شیر و خرماست که علویه! نگاه به مذهب نکنین، غیرتِ حیدری اینجا می‌جوشه! 

    بدونِ این‌که ما کلامی حرف بزنیم، تا مشغولِ سلام و علیک با مرده هستیم، زنه خودش میره از تو ماشین یه شال برمی‌داره و به مضحک‌ترین شکلِ ممکن می‌کشه سرش! بعد میاد جلو و با لبای پروتزشده و ابروهای نمی‌دونم چی شده که شبیهِ موکت پهن و خارخاریه و دماغی که مثلِ پریز سوراخاش حسابی تو ذوق می‌زنه و دکتری که عملش کرده خوب نبوده و با یه لایه آرایشِ غلیظ، شروع می‌کنه به سلام و علیک! 

    باید در جوابِ صورتی‌های عزیز که الآن دارن خودشون رو می‌خورن که چرا من این‌قدر دقیق نگاه کردم که بتونم صورتِ زنِ نامحرم رو وصف کنم باید بگم، این‌که شما سطحِ سوادتون پایینه، فیزیکِ حقیقیِ آفرینشِ یک مرد رو تغییر نمی‌ده! خدا ما مردها رو جوری آفریده که با یه نگاه می‌تونیم جزئیات رو موبه‌مو ببینیم و حفظ کنیم و دقیق هم به خاطر بیاریم! وَ این ابدا یه مسألۀ صرفِ دینی نیست! یه مسألۀ کااااااااملا علمیه که اگر باسواد بودید، از این بدیهیات مطلع می‌شدید! شما در فضای مجازی می‌نویسید موهام و صبح شونه کردم، ما تصور می‌کنیم! وقتی از تقوای قلمیِ برخی وبلاگ‌ها تمجید می‌کنم که به مزاجِ برخی وبلاگ‌ها خوش نمیاد، سرِ اینه! وَ اینا ربطی به دینِ صرف نداره! اینا خلقتِ ماست! آفرینشِ ماست! برید از خدا بپرسید چرا ما مردها رو این‌طوری خلق کرده! 

    اما غیر از این هم، اتفاقا با این خانم صورت به صورت و چشم در چشم صحبت کردم! اهالی سرد و سنگین جوابِ زن رو دادن، جوری که همکارِ مردش متوجه شد و با نگاه بهش فهموند بیشتر خودش رو بپوشونه. زنه مشغول جمع کردنِ خودش بود که مرده صحبت رو شروع کرد و گفت ما در خدمتیم. یه معرفی هم بکنید بدونیم کی به کیه. بنده‌خدا تک‌تک رو معرفی کرد و وقتی رسید به من، بدونِ هیچ معرفی‌ای گفت ایشون هم برادرِ ما، معتمد و صاحب‌اختیارِ ما شاگردبنّا هستن. شما در موردِ زمین با ایشون صحبت کنین. 

    مَرده به‌سرعت جا خورد و گفت: ایشون که اینجایی نیستن! مشخصه شهری‌ان! 

    من دستم و دراز کردم و خودم جواب دادم: بله! شهری‌ام! اما ساکنِ اینجا. داشتیم دست می‌دادیم که سعیدِ بلا، در همون حال که نامحسوس داشت فیلم می‌گرفت تحصیلاتم رو گفت و شغلم و یه رزومۀ مختصر از من رو. 

    مرده اصلا خوشایندش نبود... اصلا! حتی نتونست ظاهر رو حفظ کنه! خنده و خوش‌اخلاقیِ ظاهریش پرید و بی‌مقدمه رو به بنده‌خدا کرد و گفت خب پس کارِ زمین رو شروع کنیم. 

    بنده‌خدا دوباره بهش گفت: با شاگردبنّا صحبت کنید! 

    اکراه داشت... اما اجبار هم داشت! کارش لنگِ ما بود! چاره‌ای نداشت! 

    رو به من کرد و گفت بریم زمین رو متر کنیم. گفتم قبل از زمین من چند سؤال از شما دارم! 

    اسم و رسمِ دقیقِ شرکت رو پرسیدم. ازشون کاغذهای شرکتی رو خواستم. هدفِ خرید و پروژه‌شون رو پرسیدم. هیچ‌چیزی رو واضح جواب نمی‌داد اما من با سؤالات مختلف به جواب می‌رسوندم. مثلِ وقتی از یکی از خواستگارهای دخترم پرسیده بودم چقدر اهلِ مهمونی دادن و رفتن هستی؟ گفته بود خیلی! خیلی زیاد! بعد من بعد از نیم ساعت حرف زدن و موضوع رو چرخوندن گفته بودم مثلا تو آخرین مهمونی‌ای که رفته بودی این‌طوری نبود که باز هم بحثِ سیاست به‌پا باشه؟ طرف هم غرقِ صحبت و حواسش پرت، گفت حالا آخرین مهمونی که یادم نمیاد کی بود، فکر کنم هفت یا هشت ماهِ پیش که تازه این اتفاق هم افتاده بود، ولی چرا اونجام بحثِ سیاست بود! وَ من به جواب رسیده بودم! حالام با سؤال‌های هدفمند به چیزایی که می‌خواستم می‌رسیدم و مرده به‌وضوح از دستم کلافه بود و اگر کارِ ما لنگش بود، زده بود زیرِ همه‌چیز و رفته بود! 

    بعد وسطِ سؤال‌هام پرسیدم شما هم از همین سالِ تأسیس که روی برگه نوشته عضو این شرکت بودید؟ گفت بله! پرسیدم خانم هم؟! گفت بله! گفتم همکارید دیگه؟! یا زن و شوهرید؟! با تعجب گفت نه! همکاریم! چطور؟! 

    رو کردم به سعید و گفتم می‌بینی! از شرکت‌های تأسیس‌شده در دورۀ اصلاحاتن... حسن روحانی... 

    مرده عصبانی گفت چه ربطی داره تأسیسِ چه دوره‌ای باشیم؟! 

    من هم با جدی‌ترین و اداری‌ترین ورژنم که هرجایی نیست زل زدم تو چشماش و قاطع و محکم جواب دادم: ربطش اینه که اگر امثالِ شرکتِ شما نبود، این زمین باید الآن سبز و آباد بود و محلِ فلان پروژه! اما یکی دیگه شما رو سبز کرد که حالا علفِ هرزِ آبادیِ دولتِ آقای رئیسی باشید! مردم هم که نمی‌خوان بفهمن شماها از کجا سبز شدید... می‌چسبوننتون به دولتِ آقای رئیسی! 

    زنه اومد جلو و با طلبکارانه‌ترین لحن گفت رئیسی و روحانیش نکنین! ما اینجا برای کارِ دیگه‌ای اومدیم! 

    چشم در چشم... با ورژنی از خودم که باعث شد زنه در دم خفه شه؛ جواب دادم: ما که معلومه برای چی اینجا هستیم! اما شما رو نمی‌دونم! اگر کارمندِ دولتین و نونِ دولت که یعنی بیت‌الماله و پولِ ما مردم رو می‌خورین که غلط کردید با پولِ ما مردم می‌چرید و ضدِ عقایدِ ما مردم می‌چرخید! غلط کردید بدونِ شال و روسری میاید مأموریتِ کاری‌ای که حقوقش از جیبِ همین مردمه! غلط کردید از جیبِ ما مردم می‌چرید و به قیافۀ زشتِ خودتون می‌رسید بلکه یکی نگاهتون کنه و این مردم باید تو تشنگی و گرما سر کنن! غلط کردید موندید زیرِ لوای پرچمی که حکمش حجابه و قانون و مردم‌مداری و شما منافقانه ازش ارتزاق می‌کنید و چوب لای چرخش میذارید! 

    مرده از کوره در رفت و اومد جلو بهم چیزی بگه که در نطفه خفه‌ش کردم و صورت تو صورتش گفتم: من تا حالا کارمند اداره و دولتی نبودم! نمی‌دونم همیشه مأموریت‌هاش این‌طوریه که یه زن و یه مردِ نامحرم رو با هم می‌فرستن وسطِ بیابون یا نه؟! مرده کشید عقب... مرده ترسید... زنه ولی از اوناش بود! صداش و انداخت سرش که به تو ربطی نداره عقب‌مونده! زمین که مالِ تو نیست! ما هم هرجوری میایم به خودمون مربوطه! 

    خیلی ریلکس، اما قاطع برگشتم بهش نگاه کردم و گفتم سگی که پارس می‌کنه، عرضۀ گرفتن نداره! به زودی می‌بینیم به ما مربوطه که کیا نشستن سرِ کارِ ما مردم یا نه! 

    حالا هم خودش ترسید... هم مرده... 

    خودش خفه شد... مرده لحن عوض کرد و خیلی نرم اومد جلو بازوم و گرفت و گفت برادر! این آقای رئیسی هم یکی مثلِ حسن روحانی! هیچ‌کدوم تهش کاری نمی‌کنن! این من و توییم که باید با هم کنار بیایم و شب دستِ پر برگردیم خونه‌مون! 

    من اما با همون قاطعیت... با همون نگاهِ از بالا به پایین... صورت به صورتش جواب دادم:

    همین حالا که اینجا وایسادی و داری زور می‌زنی با قراردادِ امضاشده سوارِ ماشینت شی و منافقانه من و تو ماشینت فحش بدی و بری که برام سنگ‌اندازی کنی، مذاکراتِ حقآبۀ هیرمند با تموم قوا از طرفِ دولتِ آقای رئیسی داره پیگیری می‌شه! این برای تویی که تو دولتِ روحانی بودی که زخمِ بستر گرفته بود قابلِ فهم نیست! برای عقب‌مونده‌هایی مثلِ خودت هم قابلِ فهم نیست که با کشورِ همسایه‌ت که خودش دستِ طالبان گیره و نمی‌تونی برای ادب کردنِ طالبان، جورِ دیگه‌ای باهاشون حرف بزنی که مردمش آسیب نبینن، بری پای میزِ مذاکره با غارنشین‌هایی که الفبای مذاکره رو بلد نیستن و راضیشون کنی حقِ از شیرِ مادر حلال‌ترت و روی مردمت باز کنن... شما هیرمند و هم بسته بودید به برجام(!) همین‌قدر مسخره و خنده‌دار! اصلا شده از خودت بپرسی چرا این زمین و تو دورۀ روحانی نیومدی بخری؟! چون تو دورۀ روحانی این‌قدر اون بالا براتون ریخت‌وپاش کرده بودن که نیازی نداشتید به آفتابِ داغِ بلوچستان سر بزنید! چه برسه به این‌که محتاجش بشید! ولی تو دورۀ آقای رئیسی ته‌دیگ‌تون به ته رسیده و مجبور شدید خودتون آستین بالا بزنید ها! همین الآن که تو داری اینجا نقش بازی می‌کنی تا دستِ پر از پیشِ ما برگردی، ما رتبۀ سوم تولیدکنندۀ نفت تو اوپک شدیم! بدونِ برجام! بدونِ FATF! معلومه تو اینا رو نمی‌فهمی و برات روحانی و رئیسی فرقی ندارن! برای تو خیلی چیزا مهم نیست که برای ما مهمه! مهمه که با 50 هزار تومن سه‌روزه می‌شه پاسپورتِ مخصوصِ اربعین گرفت... بدونِ ویزا رفت عراق... اینا تو دورۀ روحانی جزو محالات بود! همین الآن که تو...

    می‌پره وسطِ حرفم و به نرمی... درست مثلِ یه منافق که تو تله گیر کرده و داره نقش بازی می‌کنه تا از تله در بره و چیزی نمونده مثلِ رئیساش چادر به سر کنه و در قامتِ زنانه از کشور بزنه بیرون(!) بهم می‌گه آقا! باشه قبول! هرچی تو می‌گی! الآن رئیسی و روحانی شب نونِ من و تو رو می‌برن خونه؟! من موندم تو با این تحصیلاتت اینجا و وسطِ این برهوت چه می‌کنی؟ تو با این فن بیانت می‌دونی تو شرکتِ ما به چه دردی می‌خوری؟ چه حقوقی می‌تونی بگیری؟! 

    اونجا جواب‌های دندان‌شکنی دادم... اونجا ورژنِ اشداء علی الکفار بودم که اینجا تا حالا نخوندینش... اینا از پولِ من و شما خوردن و چریدن... خادمِ من و شما هستن... بی‌رحم و مروّت باید باهاشون برخورد کرد... اینا مردم نیستن که مدارا بشن... اینا مردم نیستن که دردها روی دوششون باشه... اینا مردم نیستن که حد عقولشون رو به عقولِ مردم نسبت بدیم... نه! نه! نه! اینا خادمینِ مردمن! نوکرِ مردمن! نوکرِ مردم باید خوی نوکری داشته باشه! گردنِ اون نوکرِ مردمی که بخواد برای مردم گردن‌کلفتی کنه رو باید شکست! من انقلابی‌ام، دیپلمات نیستم! این و از آقا و مقتدا و مرجع تقلید و ولیّ فقیهم یاد گرفتم! از تفاوتِ لحن و جملات‌شون تو سخنرانی‌هاشون با مردم و با مسؤولین! اینا نمی‌دونن ما دعای بعد از نمازهامون شهادته! و اگرنه ما رو از نونِ شبِ زن و بچه‌مون نمی‌ترسوندن! 

    جوابِ اون و جوری دادم که با غلط کردم و شکر خوردم از پیشِ ما رفت... اما اینجا از لایه‌های قلبم پرده برمی‌دارم... از دردها... از روضه‌ها... 

    چرا کارها جلو نمی‌ره؟ چون لایه‌های میانی همون لایه‌های اصلاحاته... همون روی کاراومده‌های حسن روحانی و خاتمی؛ پدرِ فتنه! 

    چرا عوضشون نمی‌کنیم؟ چون قحط الرجاله! چون انقلابی‌های ما سمتِ سوادِ دانشگاهی نیومدن... رفتن حوزه که جامعۀ خراب گولشون نزنه... یا رفتن خودسازی کنن بعد بیان که توپ هم تکونشون نده... چون کار دولتی براشون حلال و حرومِ شدید داره... رفتن که کلاهِ خودشون رو سفت بگیرن باد نبره... میدون خالی شد... بازیگرِ انقلابی نداریم... باید فیلمای انقلابی‌مونم گردن کج کنیم همینایی بازی کنن و بسازن که بعدش برای ما خط و نشون می‌کشن... که کاری می‌کنن همون فیلمِ خوبِ انقلابی هم که ساخته شده، بره تو بایگانی‌های ممنوعه... مجسمه‌ساز انقلابی نداریم... برای همین مجسمه‌های صادق هدایت هوش از سرت می‌بره و مجسمه‌های قاسم سلیمانی تو رو یادِ گِل‌بازی‌های برادرزاده‌ت تو کوچه میندازه... مدیرِ انقلابی نداریم... برای همین حرفِ رهبر و آقای رئیسی زمین مونده و مردم هم با عقولشون نمی‌فهمن اونا نمی‌تونن و نباید شخصا بیان سرِ چهارراه بایستن و ببینن کی گرون‌فروشی کرده... کی شال برداشته... کی حق و ناحق کرده که حسابش و بذارن کفِ دستش... عقولِ مردم نمی‌خواد درک کنه مدیرِ یک مدرسه چارچوبِ تعلیم رو می‌ده، سرفصل می‌ده، چشم‌انداز می‌ده، اما نمی‌تونه و نباید کلاس به کلاس بره و خودش تدریس کنه! معلم‌هایی که انتخاب کرده باید این کار رو بکنن! عقول مردم نمی‌خواد بفهمه اون زورش و زده درست انتخاب کنه اما جز همین‌ها دیگه معلمی که حداقل سواد و تخصص رو داشته باشه نبوده! نیست! زورش و زده آزمونِ استخدامی رو متحول کرده اما نمی‌تونه و نباید بره دونه به دونه بررسی کنه کدوم منافقِ مزوّری با چادر اومده مصاحبه و بعد از اداره شالش هم برداشته و به ریشِ اون خندیده... کسی و نداره چون عقولِ مردم نفهمیده باید خودشون می‌رفتن خبر می‌دادن و اعتراض می‌کردن فلانی که با چادر تو آزمونِ تو قبول شده، بیرونش اینه... نرفتن چون صورتی‌ها زیرِ گوششون خوندن، نونِ مردم رو آجر کردن خدایی نیست! حالا مردمن و انتخاب‌هایی که نونشون رو آجر کرده... اما کی فحش می‌خوره؟ رهبر... آقای رئیسی... اون تعداد مسؤولینی که دارن انقلابی و حلال و حرومی کارشون و می‌کنن... چه قیامتِ قشنگی بشه که مردم بابتِ هر فحش و بد و بیراهِ ناحقشون حساب کشیده بشن... مسؤولین سر جای خود! اونا جای خود! اما مردم... مردمی که خودشون انتخاب کردن... خودشون بد انتخاب کردن... خودشون افتضاح مدیریت کردن... خودشون مطالبه نکردن... خودشون کنار اومدن... خودشون سکوت کردن... خودشون فحش دادن و بد و بیراه گفتن... خودشون تو خفا نقد کردن و تو حقیقت سکوت کردن... اینا محاسبه‌شون قشنگه... خصوصا اون مردمی که انتخاب و سکوت‌شون اثر گذاشت روی بی‌آبی و بی‌نونیِ مردمی که محرومن و طردشده... 

    زمین و نفروختیم... اون‌ها رو ادب کردیم... فیلم رو بردیم مراجع قانونی... پرونده باز کردیم... درگیرِ رفت‌وآمدیم برای ادب کردنِ نوکرهایی که قلدری کردن... 

    دو تا مردِ دیگه از اون شرکت فرستادن... برای پا در میونی... قبول نکردیم و نمی‌کنیم. نونِ قلدرها باید آجر بشه! نوکِ بینی رو نمی‌بینیم! دستِ قلدرهای منافق بریده شه، نسل‌های بعد از ما هم راحتن! گردنِ قلدرها رو شکستن باقیات صالحاته! 

    زمین رو به سه برابرِ قیمت فروختیم به شرکتِ رقیب... 

    پرونده بازه... 

    ما خستگی‌ناپذیریم. 

    نوکرهای مردم، یادشون رفته مردم ماییم! جمهوری اسلامی ماییم! قانون ماییم! 

    یک دست صدا... داره! من دیجی‌کالا ندارم، اما داشتم هم تحریم می‌کردم. حتی اگر یک نفر باشم! 

    یک دست صدا... داره! من طاقچه ندارم، اما داشتم هم تحریم می‌کردم. حتی اگر یک نفر باشم! 

    یک دست صدا... داره! من امر به معروف و نهی از منکر می‌کنم. حتی اگر یک نفر باشم! 

    یک دست صدا... داره! من مطالبه می‌کنم. حتی اگر یک نفر باشم! 

    یک دست صدا... داره! من انتخاب می‌کنم. انتخابِ درست می‌کنم. حتی اگر یک نفر باشم! 

    یک دست صدا... داره! تا کجا؟! تا جایی که بشیم 72 نفر! خالصِ خالصِ خالص! انقلاب هر بار موج می‌زنه... رودل می‌کنه... کثافات و زباله بالا میاره... من با تمومِ قوا تلاش می‌کنم کثافت نشم... زباله نشم... از کشتیِ ملّتِ امام حسین علیه السلام نه پرت بشم... نه پیاده! 

    یک دست صدا داره. اون زمان که تلگرام به مشکل خورد، ایتا رو جز انقلابی‌ها نمی‌شناختن! حالا ایتا شونه به شونۀ تلگرام و واتساپه و حتی ضدانقلابی‌ها هم دارنش! من از تحریم نمی‌ترسم! سینما تحریم شه، بدونِ فیلم و بازیگر شیم، بالاخره انقلابی‌ها مجبور می‌شن ورود کنن، می‌شه ایتا به مرور. طاقچه تحریم شه، بی‌کتاب می‌شیم، انقلابی‌ها مجبور می‌شن دست به کار شن، طاقچۀ انقلابی راه میندازن، میشه ایتا به مرور. من از تحریم نمی‌ترسم! من تاریخ خوندم! بیشترین و صعودی‌ترین و پرشتاب‌ترین رشدهای ما در صنایع خرد و کلان در تحریم بوده! تحریم خلاقیت میاره! من جلوی پسرم سه مدل چسبِ نواری و ماتیکی و مایع نمی‌ذارم کاردستی درست کنه! نه! من پدرِ دلسوزی نیستم که با رفاه، آیندۀ پسرم رو خراب کنم، من یه پدرِ عاقلم! برام مهمه پسرم قوی باربیاد و سازنده و محکم! پنج تکه چسب نواری با دندون جدا می‌کنم و می‌چسبونم پشتِ دستش، قدّ یه دکمه چسبِ مایع می‌ذارم جلوش، خرده‌کاغذِ باطله و یک مقوای آچهارِ نو و تمیز، و بهش می‌گم با همین‌ها و هرچه در محیط می‌بینی کاردستی بساز! وَ صبوری می‌کنم اون‌قدر آزمون و خطا کنه تا راهش و پیدا کنه و به من یه موشکِ دوربُرد بده که وقتی از پشتِ بوم هواش کردیم، اون‌قدر بلند و سریع پرواز کرد که خونۀ سعید فرود اومد! 

    یک دست صدا می‌ده؛ همون‌طور که یک دستِ حاج‌قاسم جوری صدا داد که بابتش مجبور شدن پروژۀ دقیق و برنامه‌ریزی‌شدۀ سقوط هواپیمای اوکراین رو اجرا کنن! نه! من اون‌قدر ساده‌لوح نیستم که باور کنم این سقوط بعد از حماسۀ مردمیِ تشییعِ سردار و کوبوندنِ مقرّ آمریکایی تو بغداد، یه حادثۀ انسانی باشه! عزیزترین فردِ مردم از سپاه به شهادت می‌رسه و بلافاصله از سپاه یکی هواپیمای خودی رو می‌زنه! جمع کنین بساطِ بلاهت و سفاهت رو! من از جماعتِ احمق‌ها نیستم! تلاش می‌کنم نه کثافت بشم... نه زباله! با چنگ و دندون چسبیدم به پرچمِ حرمِ جمهوریِ اسلامیِ ایران که عاقبت بخیر بشم و ان‌شاءالله بشم. 

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس