برادرانه
خانوما داشتن بساطِ شام رو آماده میکردن و من و برادرم روی ایوون مشغول صحبت بودیم که تلفنش زنگ خورد. به یکی سپرده بود جایی رو پیدا کنه که برای ظهرِ عاشورا، صفر تا صدِ چند دیگِ شُله رو تقبّل کنه (از پیدا کردنِ گوشتِ تازه، تا پختش) که این فقط پولش و بده. مَرده داشت حساب و کتاب میکرد و سرجمع گفت فلان میلیون تومن هزینهش میشه. برادرم گفت مشکلی نیست، فقط یکی پیدا کن، همهکارش و خودش بکنه و دیگهای حاضر و بیاره محلهمون. وقتی قطع کرد گفتم نذر داری؟ هیچ سال نذری نمیدادی! اونم شُله! خندید گفت امسال زن دارمااااا! گفتم یعنی نذر کرده بودی ازدواج کنی؟ گفت نه! حالا که زن گرفتم، پولشم دارم، خب یه ثوابی هم ما کنیم دیگه! وَ باز خندید! دیگه چیزی نگفتم، اما رقمی که شنیدم تو ذهنم مدام بالا و پایین میپره! چنننننند میلیون پولِ نذری تو محلۀ ما؟! محلۀ خونۀ پدری؟! محلّهای که مستحقّش التماسِ دعاش خوب شدنِ تبِ سگشه که نژادِ فلان داره و از آلمان آورده و برجی چند میلیون پولِ شستشو و واکسناشه؟!
سرِ شام حریفِ ذهنم نمیشم! حرفا از مغزم میپاشه به دهنم! میگم داداش نذری تو محلۀ ما یهجوری نیست؟ میگه همه مشهدیا شُله دوست دارن! تو خودت نقطهضعفت یه کاسه شُله است ها :) میخندم که راست میگه ولی باز حرفا داره از ذهنم سُر میخوره رو زبونم! بحثم دوست داشتن نیست... اگه برای ثوابشه خب برو جایی که محرومه...
امّیحیی میگه اتفاقا خوبه که! بذار رزقِ امام حسین علیه السلام بهشون برسه بلکه حجاب از رو قلبشون برداشته شه. میگم آخه اونجا قحطیِ نذری نیست! هر خونه یه دیگ میندازه دمِ در و کلی غذا درست میکنن! امّیحیی با تعجب میگه اونجا؟! اونا که نه اهلِ نمازن... نه روزه... نه حجاب... نه دین و پیغمبر! داداشم میگه واسه روکمکنیه زنداداش! همه غذاها گوشتیه که بکنن تو چشمِ هم :)) بعد باز میخنده! آخ من به بیخیالی و بیدردیِ این گاهی حسرت میخورم! همه چیزای جدیِ دنیا براش شوخیه و همه شوخیهای دنیا براش جدی! میگم خدا خیرت بده! پس تو دیگه اونجا نذری راه ننداز! بیا برو یه محلۀ محروم. با ناصر هماهنگ کنم بری جایی که اون کار میکنه؟ اونجا مردمش نونِ شب ندارن... حتی نیاز نیست شُله درست کنی، گوشت نذری بده، خوشحالترم میشن.
خانومِ برادرم نگاهِ بااکراهی به من میکنن و سربهزیر جواب میدن خب اونجا نمیشه کسی و دعوت کرد که! دخترم با تعجّب میپرسه مگه میخواین کسی و دعوت کنین؟ کی و؟! من میگم آها! میخواین مسجدی، حسینیهای بگیرین مردم بیان سرِ سفره؟ میگن نه، منظورم خونوادههامونه. دیگه اونجا که نمیتونیم دعوت کنیم کسی بیاد... رستورانی نیست... جای تمیز و شیکی نیست... زشته، نمیشه!
من و خونوادهم حیرونیم! متوجه نمیشیم! دخترم ما رو که تو تعارف با خانومبرادرم هستیم، راحت میکنه و با کنجکاویش تهِ ماجرا رو درمیاره! میگه زنعمو مگه نمیخواین نذری بدین؟ پس چرا خونوادهها بیان؟ میگه خب اونام بیان بخورن دیگه! دخترم میگه خب برای پدر و مادرتون ببرین. میگه برای همه که نمیشه ببرم، بقیه چی؟ دو تا دوستی، همکاری بیان، همسایهای، فامیلی. بعد جایی که بابات میگن حتما همه میریزن سرِ دیگ، چیزی برای خودمون نمیمونه! وَ پسرم با همۀ سادگی و بچگیش در حالی که داره غذا تو قاشقش جا میکنه میپرسه مگه نذری برای آدمای دیگه نیست؟ برای اونا که پول ندارن؟ وَ برادرم سادهتر از پسرم جواب میده خب عمو دیگه کسی نیست که ببینه ما دیگ شُله دادیم!
پسرم نمیفهمه ولی من و امّیحیی و دخترم ساکت میشیم. برادرم باز میزنه رو دورِ خنده! با دهانِ پُر و قاهقاه میگه بابا من تازهدامادم! میدونی فلانی بعد از عروسیش، چه ولیمهای به کلِ کوچه داد؟ هنوز هر وقت میرم درِ خونهشون، همسایههاش من و میبینن هی میگن عجب دوستِ لارجی داری! هم باغِ شاندیز مجلس گرفت، هم کوچه رو شام داد! دمش گرم! منم میخوام دعای خیرِ مردم پشتم باشه!
دخترم... دخترِ بلای بابا... مصطفای بابا... سرخزبان و سبزسرِ بابا... صاف گذاشت کفِ دستِ عموش که دعای خیر چیه عمو! بگو میخوام منم بیفتم سرِ زبونا، روی فلانی رو کم کنم!
خانومبرادرم شروع میکنن به انکار و نه ما اهلِ این حرفا نیستیم و سرمون به زندگیِ خودمونه و تا دو ساعت در حالِ اثباتِ خوشبختیشون به ما بودن که دخترم حرفش و پس بگیره و دخترم هم حرفش و زده بود و دیگه انگار حرفای زنعموش رو نمیشنید!
راستش من هم نمیشنیدم... فکرم... فکرم... فکرم در هجوم بود... هضم نمیشد یه چیزایی... از اونور رقمی که شنیده بودم... از اینور برادرم، پارۀ تنم، عزیزم... من بزرگترشم... فردای قیامت خدا از من میکشه که تو وظیفهت بود این و روشن کنی به سمتِ عاقبتبخیری و نکردی... از اونور خانومبرادرم که نمیخوام مکدّر از خونهم بره... نمیخوام حالا که مرام به خرج داده و کوبیده با شوهرش اومده دیدنِ جاریای که عروسیش نیومده... اومده وسطِ خاک و خشکی و گرما... با خاطرِ ناراحت از پیشِ ما بره...
درگیرم... درگیر...
وَ یه بُعدِ شخصیتیِ من که پررنگترین بُعدِ منه هم داره ویران میکنه من و... منِ جهادگر... منِ جهادگر...
یه جهادگر وقتی یه رقمِ گنده میشنوه که قراره به فنا بره... به فنای محض! بیهوده در دنیا... بیهوده در آخرت... نمیتونه بیخیال شه... نمیتونم بیخیال شم... هزار تا چاله و چاه میاد تو ذهنم که با این رقم پُر میشه... حل میشه... کارِ مردم راه میافته...
برای خواب رفتیم پشتِ بوم. زیرِ پشهبندیم. در حالِ خوردنِ شیرچای. دارم جلوی خودم و میگیرم چیزی نگم ولی...
سُر خورد! حرف! از دهنم!
داداش شیرین و که دیدی؟ آره! روستاشون و که یادته؟ آره! برای ساختِ آبانبارِ اونجا خیّرامون پول واریز کردن... دمشون گرم!... کم داریم هنوز... جور میشه... جور شده!... عه! پس چرا میگی کم داریم؟... چون هنوز واریز نشده... خب میریزن دیگه!... نه! میخواد بریزه برای فلانی که براش دیگِ شُله بزنن...
لیوانِ تا دهانبردهش و میاره پایین! با حیرت زُل زده به من!
سُر خورد! لبخند! روی لبم!
الآن داری به من میگی پولِ دیگا رو بدم برای آبانبار؟!... گفتی میخوای تو هم ثواب کنی... با دیگ ثواب نمیکنم؟!... با دیگی که تو و خانومت گفتین نه!... تو خدایی؟!... بندۀ خدام... پس شاید خدا قبول کرد! تو چرا میگی نه؟!... خدا راه نشون داده، برنامه داده، شرایطش رو گفته، روشن هم گفته، قابلِ دور زدن نیست برادرِ من!... باشه! میبرم محلۀ محروم! خوبه؟... مشهده و شُلههای محرمّش... به خدا جایی بیدیگ نمیمونه... به خدا دیگ زدن اونجا کارِ روی زمینمونده نیست... حفرۀ خالی نیست... خلأ نیست... ثواب نیست... خرج کردنه! خرج کردن! یعنی نه به دردِ دنیات میخوره، نه آخرتت! یعنی پولت به فنا میره! اینجا مردمش آب ندارن... بردم نشونت دادم... یه تپّه رو زیرِ این خورشیدی که یک ساعتش فقط تو رو بیتاب کرده بود، روزی چند بار دور میزنن یه گالون آب بهشون برسه... آبی که گندیده... حتی دستگاه نداره تصفیهش کنه... اینجا کار زمینمونده... تو این و دیدی... خودت تا دو ساعت تو خودت بودی بعد از دیدنِ وضعِ اونجا... ثواب اینجاست... حفره اینجاست... خلأ اینجاست... عبّاس باش و آبآور... عبّاس باش و بصیر... عبّاس باش و بامرام... امتحانِ تو ثروتته... سلیمان باش و آباد کن...
لیوان و میذاره زمین و جدی... خیلی جدی... اونقدر جدی که اگر کسی ما رو در اون لحظه میدید مطمئن میشد دعوامون شده... جدی... اونم برای شوخیهای مضحکِ دنیا... بهم جواب داد اینجا؟! برای اینا؟! ببخشید که محرّمه! امام حسین و کی کشت؟! بعد من بیام...
نذاشتم حرفش و ادامه بده! گفتم استغفار کن برادرِ من! اینا، اونا نیستن... به مشکیِ تنِ من و خونوادهم نگاه کن! من با این مشکی بینِ همینام... روستای شیرین بودیم چند نفر به من تسلیت میگفتن بعد از سلام؟! مذهبمون جداست، مراممون یکیه... اینا سرِ دیگِ امیرالمؤمنین بودن... خدا عاقبتمون رو هم انشاءالله به صاحبِ همون دیگ بخیر میکنه... امام و کی کُشت؟! من و تو!
داد میزنه من و تو؟! من و تو؟! چی داری میگی؟!
داداش امام و شیعه کُشت! همونایی که غدیر بیعت کردن و وقتِ امتحان که شد چپیدن تو خونه... صدای گریههای حضرت زهرا سلام الله علیها رو شنیدن و از خونه بیرون نیومدن... صدای دخترِ پیغمبر و شنیدن... فریادش و... دادخواهیش و... اما نیومدن... مثلِ من و تویی بودن دیگه! میبینیم فسادِ علنیه، بیحجابی، کثافتکاری، دروغ، افترا... ولی ساکتیم و نمازم میخونیم! روزه هم میگیریم! نذری هم میدیم! مثلِ همونا! کی کشت امام و؟! اونی که دید پسرِ فاطمه سلام الله علیها حج رو رها کرد و تو عرفه چنان دعایی خوند... اما رفت طوافش و بکنه و بهش بگن حاجآقا و حاجخانوم و امام و ول کرد! من و تو بودیم چی؟! آخرین باری که مختار دیدی، کدوم شخصیت بودی؟ من و تو کشتیم دیگه! درد داره قبولش ولی حاشا نداره!
این بار جدی نه! عصبانی... جواب میده اصلا تو این برهوت کی میفهمه نذری دادیم؟ کی میبینه؟
میگم خدا!
از جلوی صورتم میکشه عقب... سرش و میندازه پایین... پدرم به ما لقمۀ حلال و طاهر داده... دنیا فریبمون میده... هوس زمینمون میزنه... اما از سرِ ناتوانی برابرِ نفس... نه از سرِ طغیان...
من یاغی نیستم...
برادرم یاغی نیست...
ما فقط از ناتوانی میلغزیم... هزار استغفرالله...
با سرِ به زیر افتاده به من جواب میده... با صدایی از تهِ چاه؛
خدا خودش میدونه تو دلم چیه... نمیشه درِ دهنِ مردم و بست... فکر کردی پشتِ تو که با زن و بچه اومدی وسطِ بیابون چیا میگن؟ اونا که با تو نیستن... با زن و بچهت نیستن... من هرچقدم پشتت باشم، اونا باور نمیکنن... من دوست ندارم پشتم حرف باشه... تا سر رفتم زیرِ قرض که عروسیای بگیرم که دهنِ همه رو ببنده... حالام باید جوری زندگی کنم که دهنا بسته بمونه...
دیگه لحنمون برادرانه شده... درد و دلی... میگم بسته شده؟
سرش هنوز پایینه... ما یاغی نیستیم... ما غلط بکنیم روبروی خدا قد عَلَم کنیم... ما فقط تواناییِ مهارِ نفس رو یاد نگرفتیم... درست خودمون رو نساختیم... شیعۀ راستین نیستیم، اما مُحبّ که هستیم... با همون سرِ پایین میگه مردم هیچوقت دهنشون بسته نمیشه...
پس چرا داری ادامه میدی؟
چون غرورم میشکنه باجناقم از من بیشتر خرج کنه...
خدا کجاست؟
نگام میکنه... سؤالدار...
خدا! کجای زندگیته؟ کجای غرورت؟ کجای جیبت؟ کجای درآمدت؟ کجای ازدواجت؟ کجای زندگیت؟
سرش و میندازه پایین... وَ سکوت...
تو میدونی... نیازی نیست روضه بخونم برات... میدونم که میدونی... اگر نمیدونستی وقتی مسیرم و مشخص کردم، وقتی مادر داشت میرفت که عاقم کنه... تو وایسادی پشتم... تو مادر و آوردی سرِ عقدم... وگرنه اون قهر بود که چرا قبرستون گرفتم... چرا آبروش و بردم... چرا از مهموناش باید حرف بشنوه که عروسی پسرت قبرستونه... تو میدونی... و اگرنه جواب تیکهها رو نمیدادی که مزار شهید جای زندههاست... اومدیم قبرستون، اما بالاسرِ زندهایم... تو میدونی که بعد از عروسیت دستِ زنت و گرفتی اومدی وسطِ بیابون دیدنِ برادرت که مجلست نبود... برای تو که میدونی نیازی نیست به روضه خوندن... با پولت هر کار دوست داری بکن... اما خرجِ دهنِ مردم نکن... این چاه، ته نداره برادرِ من!
دراز میکشم... اون نه... میگه نیتِ نذری میکنم... تو همون محله میدم اما نیتم و درست میکنم... به نیت درسته دیگه؟
میگم به نیتِ ثواب؟
میگه آره!
میگم نه! ثواب نمیبری... فقط خرج کردی...
میگه مگه نمیگن اعمال به نیاته؟!
بلند میشم... میگم بمون تا بیام... یاالله میگم و میرم که از کتابخونه کتاب بردارم. خانوما هنوز بیدارن. دارن با هم آلبومای ما رو میبینن. دخترم میدوه میاد پیشم که چی میخوای بابا؟ میگم طرح کلی اندیشۀ اسلامی در قرآن رو. با هم میگردیم و پیداش میکنیم. راه که میافتم برم پشتِ بوم، دخترِ کنجکاو و حریصم به کتاب هم با من میاد. اونم یاالله میگه و میاد بالا پیشِ عموش.
ورق میزنم و از روی حاشیهنویسیام جاش و پیدا میکنم. صفحاتِ 54 و بعدشه. میدم دستِ برادرم و میگم بلند بخون. میگه برو بابا! نصفه شب تو این تاریکی کتاب آورده بخونم!
دخترم میپره چراغِ بوم رو روشن میکنه و با ذوق میگه من بخونم بابا؟ بخونم؟ میگم بخون! بلند و شمردهشمرده بخون!
"انفاق با خرج کـردن فرق دارد. خرج کـردن یعنـی اینکه انسـان یک پولی را خرج کنـد. انفاق خرج کردن است، اما نه هر خرج کردنی. انفاق آن خرج کردنی را میگویند که با آن، یک خلئی پر بشود، یک نیاز راستینی برآورده بشود. کجایند آن کسانیکه میلیونهـا خـرج میکنند، به ظاهر هم بـرای کارهای نیک خرج میکنند، تا از زبان قرآن به آنها بگوییم که بدبختترین مردمند، زیرا کارشان انفاق نیست!"
بلندتر بخون بابا!
"پس انفاق کار همهکس نیست. انفاق کارِ مردمانِ باهوش است. آنهایی که خلأها و نیازها را میفهمند و حاضر میشوند بهجا آن خلأها و نیازها را پُر کنند."
آیاتش رو هم بخون بابا!
به ترتیل میخونه... با صوتی که روح رو تا عرش پرواز میده...
قُلْ هَلْ نُنَبِّئُکُمْ بِالْأَخْسَرِینَ أَعْمَالًا؟
الَّذِینَ ضَلَّ سَعْیُهُمْ فِی الْحَیَاةِ الدُّنْیَا وَهُمْ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعًا!
اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْرا: انفاق کرد...
به زودی روستای شیرین آبانبار داره.
پدرانه
ظهر برای نماز برگشتیم خونه. میبینم دخترم سخت مشغولِ مطالعه است. سیرِ مطالعهش و خبر دارم، الآن باید در حالِ تطبیقِ عملیِ خوندههاش از عدلِ الهی باشه، کتابی برای خوندن نداره! جلوتر که میرم میبینم طرح کلی اندیشۀ اسلامی در قرآن دستشه و رسیده به صفحۀ 91! میگم کِی شروع کردی که 91 صفحه خوندی؟! تازه متوجه اومدنم میشه. از جا بلند میشه و بغلم میکنه و بعد از سلام و روبوسی، میگه نمیدونم، ناهار و گذاشتم اومدم پاش :) با دلخوری نگاهش میکنم... خودش میفهمه... میگه بابا! آخه دیشب دیدم عمو رو از روی این کتاب راضی کردین، دیدم کتابِ مفیدیه.
ما با هم قول و قراری داریم؛ که جوری کتاب بخونیم که به عمل برسه. طبقِ این برنامه کتابِ زیاد خوندن، کتابِ به دلخواه خوندن، کتابِ بیهدف خوندن ممنوعه! قرارمون اینه تا شهید مطهری رو دورِ دوم نکرده و مفاهیم تو ذهنش تثبیت نشده، جز چند کتابِ ضرور که باید بدونه رو دیگه نخونه. حالا قول و قرار رو شکسته... یاغی نیست، نتونسته هوسِ خودش رو کنترل کنه... مدیریتِ نفس از دستش در رفته...
با دلخوری از اتاق میرم بیرون. امّیحیی متوجه کدورتِ ما میشه، مادرانگی به خرج میده و دخالتی نمیکنه. پسرم هم با دقت داره به ما گوش میده.
بابای ستارهای من! نمیشه این جزو ضروریاتی باشه که هر از گاهی اجازهش و به من میدید؟
نه!
خیلی کتابِ خوبیه! عمو با این راضی شد...
نه!
بابا کتابِ اصولیه که!
نه!
چرا؟
مرور کنیم! خودت بگو چرا! قبلا بهت گفتم.
از استرس و ناراحتیش فراموشش میشه و انگار داره سرِ کلاسِ مهمی درس پس میده. دقیق بهم نگاه میکنه و میگه؛ چون این کتاب و خودم دوست دارم بخونم. هر کاری که توش دوست داشتنِ خودم باشه، حتما یه روزی، یه جاش میلنگه! هر کاری باید دوستداشتنیِ خدا باشه.
بعد یهو با دخترانگیِ تموم، خودش رو لوس میکنه و میگه بابا خدا کتاب خوندن دوست داره!
بله! خیلی! کتابِ خوب خوندن حسنه است!
پس چی؟
اولویت... ضرورت!
استاد مطهری بود که خوندم!
به خوندن نیست! به عمل کردنه! بیا من کلی کتابخونده نشونت بدم که اَرزنی عمل ندارن! خروار خروار کتاب خوندن و مثقالِ ذرّتی عمل نمیکنن! غلطی نکردن جز خفه کردنِ خلقالله با تکبّرشون! مصداقِ بارزش خودم! بابا علمِ بیعمل خطرناکتر از جهله! جاهل کمتر از عالِمِ بیعمل حساب و کتاب میشه!
من و دخترم گرمِ مباحثهایم و امّیحیی در حالِ آماده کردنِ سفره اما با حواسی ششدونگ پیشِ ما. دخترم تا میاد حرفی بزنه، دست به سرِ پسرم میکشم که بره کمکِ مادرش، وَ امّیحیی تیز و زیرک، به پسرم میگه اولویت... ضرورت! پسرم بلند میشه و میره کمکِ مادرش. یحیی رو میدن به ما و میاد تو دلِ مباحثه.
بابا اگه یه روز مُردم و به خوندنِ این کتابا نرسیدم چی؟!
با حسرت به کتابخونه اشاره میکنه... کتابخونهای که همه آزادن ازش هر چند تا کتاب میخوان بردارن، به جز خودمون!
اولویت... ضرورت! میگم اصلا بیا با همین طرح کلی اندیشۀ اسلامی با هم حرف بزنیم. 90 صفحه کافیه برای درکِ این حرفم. بابا شما داری انفاق میکنی؛ در راهِ دانایی برای خدا از چشمت، وقتت، اعصابت، فهم و درکت داری خرج میکنی. ببینیم طبقِ همین کتاب، خرجت میشه انفاق یا خرج! اینجا گفته انفاق، پر کردنِ خلئه. خلأ چیه؟
میگه جهل. یا غفلت.
میگم درسته. میخوای پُرش کنی دیگه! با کدوم پُر میشه؟ با کدوم کتاب؟ با اونی که تو دوست داری؟! با اونی که فلانی داره میخونه پس تو هم باید بخونی؟! با اونی که اسمش خفنه و هر جا بگی باکلاسه؟ با اونی که کنجکاویت و میخوابونه؟ با اونی که باهاش بیشتر کِیف میکنی؟ یا اونی که نیازه؟
اونی که نیازه!
طیب الله انفاسکم! میدونی که!
نه! نمیدونم. الآن هر دوی اینا به چشمِ من نیازه. کدوم و انتخاب کنم؟
چراغِ راه چی بود؟
قرآن... ائمه... رهبر... شهدا... خانواده.
کمی فکر کن. طبقِ همینا بگو ببینم کدوم نیازه؟ تثبیتِ عدلِ الهی... یا طرح کلی اندیشۀ اسلامی؟
فکر میکنه. تا سفره کامل میشه فکر میکنه. بعد جواب میده: عقلم میگه تثبیتِ عدلِ الهی... ولی نمیتونم بگم چرا! نمیدونم!
میگم چون اصوله! همین آقایی که طرح کلی اندیشه رو نوشته، فرموده میخواین بنیانهای محکم داشته باشین، از شهید مطهری شروع کنید! مطهری پایه است! رُکنه! فوندانسیونه! نمیشه پِیِ ساختمون و نزد، بعد در و پنجره نصب کرد که! میریزه بابا! رو هواست! حالا تو برو گرونترین و شیکترین در و پنجره رو بخر! اصلا الکترونیک! شیشه دوجداره! قفلِ درِ چشمی! کارتی! رو هواست! فرومیریزه! کفِ روی آبه!
بعد موبایلم و از جیبم درمیارم که بهش کلیپ نشون بدم. میگم این و ببین. حالام این و ببین. به این چی میگن؟ کفِ روی آب! به این میگن سگی که پارس میکنه، نمیگیره! بنیانی نداره... وا داد! زن بود و قرار بود تا ابد پای عقیدهش واسته(!) اما بدونِ شکنجه... بدونِ یه سیلی... بدونِ یه تو شنیدن، وا داد! همهشون همینن! برای همین 22 بهمن پشتِ 22 بهمن جشن میگیریم و انقلابمون داره به پختگی و ثمر میرسه...
حالا این و ببین! شکنجه شد... دل ندارم بگم چطور... خواستی خودت با مادرت سرچ کن... شکنجه شد ولی یک کلمه از عقایدش برنگشت... بابا کدومش انفاقه؟ کدومش درسته؟ کدومش ضرورته؟
سرِ آرمانِ عزیز گریه کرد... با فینفین جواب میده معلومه آرمان...
میگم بابا! من کفِ روی آبم! بلد نبودم... کسی یادم نداده... یخِ عمرم آب شده و وقتی برام نمونده... زیاد خوندم... چون فکر میکردم زیاد خوندن خوبه... دیر فهمیدم زیاد عمل کردن ضروریه! نمیگم زیاد نخون! نمیگم کم بخون! میگم جوری بخون که به عمل کردنش برسی... تو هول و ولای رسیدن به کسی و چیزی و جایی نباش! شاخه به شاخه نرو... نذار باد بهت جهت بده... اون سروِ بلند و رهایی باش که جهتِ باد رو عوض میکنه... که پایههات اینقدر محکم بشه که میانۀ طوفانِ بلا مثلِ آرمانِ عزیز لبخند به لب باشی و آروم... آرومِ آروم... نفسِ مطمئنه...
اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْرا: انفاق کرد...
طرح کلی اندیشه رو برگردوند کتابخونه و
رفت که تثبیتِ عدلِ الهی رو تموم کنه.