صبحِ روزِ دومِ پیادهروی وقتِ سر رسیدنِ کتفدرد است... درست همانجایی که بندِ کولهپشتیها فشار وارد میکند... کولهها را خالیِ خالی هم که کرده باشی، از روزِ دوم برایت سنگین است... اینجاست که اگر به حرفِ خادمین و باتجربهها کرده باشی و سبکسار و تنها با دو دست لباس آمده باشی، دعا به جانِ همۀ توصیهکنندگان میکنی و اگر هم که نه! خودسرانه هرچه دوست داشتی آوردی حالا وقتِ چشیدنِ نتیجۀ خودسریِ خودت است :)
بسته به ضعف و قوّتِ جسمانیات، حوالیِ دهِ صبح کمردرد سر میرسد... بعد کمکم فشار به زانوها میرسد و پادرد خودش را با داغیِ ساقِ پا نشان میدهد... وَ حوالیِ ظهر باید کنارِ عمودِ پانصد و هشتاد به بعد تاولهای دلبری روی انگشتهای پایت جوانه بزند... تاولهایی که مثلِ حالایی... دور از جاده... دور از عمودها... برای دانهدانهشان اشک میریزی...
از صبحِ روزِ دومِ پیادهروی دیگر ذوق و شوقِ سرخوشانۀ روزِ اوّل در زائر نیست... آدمیزاد است دیگر! خستگی و فشار و سختی حوصلهاش را سر میبرد! حالا علاوه کن هوای داغِ روزها را... که عرق پشتِ عرق... که لباسِ مشکی... که شورۀ زیرِ کولهپشتی... که نبودِ حمام یا نبودِ وقت برای حمام... که من خودم پشتم از شدّتِ این شورهها زخم و قاچقاچ شد... انگار که شلاق خورده باشم... وَ خدا میداند دلم برای همان زخمها و لکۀ سیاهِ بعد از خوب شدنش تا دو ماه... چقدر لک زده...
برای آفتابسوختگیِ صورت و دستها... برای غبارِ راه که روی مژهها مینشست و مژههای آدم خاکی بود همیشه...
سرمای شبها... خصوصا دمِ سحر... که گاهی تا مغزِ استخوانت یخ میکرد... که همیشه یک سوییشرت همراهمان بود که نه خیلی جا بگیرد و بارِ سنگینی باشد و نه در سرمای سحرگاهها آدم بچاید!
روزِ دوم؛ روزِ بدقلقیِ زائرهاست... روزی که دیگر دلشان میخواهد تندتند توقف و ساعاتِ زیادی استراحت کنند... روزی که دیگر آیندهنگر نیستند و نمیدانند اگر دیر به کربلا برسند اسکانها از دست میرود... روزی که به فکرِ به موقع رسیدن نیستند... به فکر خدام و کاروان نیستند... روزِ دوم؛ روزِ دعوا و مرافعه است بین زوّارِ تندپا و کندپا... روزِ نامهربان شدنِ زوّاری که روی خودشان کار نکردند... روزِ دوم؛ روزِ نشان دادنِ آن روی آدمهای منفعتطلب و خودخواه است... روزِ نشان دادنِ روی واقعیِ هرکس! سختیها به اوج رسیده و تا کسی اهلِ کارِ تیمی نباشد، نمیتواند ادایش را در بیاورد! تا کسی اهلِ مدارا و صبر و حوصله نباشد، محال است از پسِ خوب و درست گذراندنِ این روز بر بیاید! محال است! در این همه سفر هرگز ندیدم کسی الکی و نمایشی خودش را بلدِ سفر و خوشاخلاق و باشعورِ عالَم نشان دهد و از پسِ سختیهای روزِ دوم و خصوصا نیمۀ روزِ سوم بربیاید! اینجا حسابی واقعیها از الکیها سوا میشوند! با دوست و رفیقی رفتی سفرِ اربعین و این سه روزِ پیادهروی هنوز غصۀ غذا و جای خوابِ تو را داشت و به دلِ کندی و تندیِ تو راه آمد، دودستی او را بچسب و رها نکن که لنگۀ این دوست دیگر پیدا نمیشود! کسی را در این سه روز آزمودی و سربلند بیرون آمد، برای ازدواج پیگیرش باش که دیگر مثلِ او سخت پیدا میشود! بله! اینجا؛ جای نشان دادنِ آدمواقعیهاست! زیارتِ اربعین رفتنش، کارِ آسانی است اما از پسش برآمدن تا آخر نه!
روزِ دوم؛ روزِ سختیهای دوبلۀ خادمینِ کاروان است! باید به هر بهانه که شده نگذارند توقفها زیاد باشد... استراحتها طولانی شود... باید به هر زبانی شده زائر را راه ببرند... دیر برسند کربلا، اسکان از دست رفته... عراقیها دستِ رد به سینۀ کسی نمیزنند، ببینند قبل از شما گروهِ دیگری رسیده به اسکانی که به شما قول داده بودند، راه میدهند و فوقش میگویند شما هم با آنها! آن وقت همین زائری که روزِ دوم، خادمینِ کاروان را فحش میدهد که چرا درکش نمیکنند، در کمبودِ رفاهِ اسکان دوباره شاکی و طلبکار میشود!
کاروانداری سخت است! سخت! اینها که تنها به دلِ جاده میزنند و فقط زائرند، تاجِ سرِ خادمین هستند، اما تو فکر کن کسی که انتخاب میکند خادمِ زائرِ اربعینِ امام حسین علیه السلام باشد چه جایگاهی دارد... او هم آدم است... او هم تاول میزند... او هم کتفدرد دارد... او هم کمردرد گرفته... او هم بیمار میشود... همۀ همۀ فشارهای روی زائر، روی او هم هست و دوبرابر... به علاوۀ تمامِ وظایفِ خدمت... اما باید نازِ زائرِ بدقلقِ امام حسین علیه السلام را بکشد! :) عزیزم! من چقدر و چقدر و چقدر خادمینِ حرمها و خادمینِ کاروانها را دوست دارم! اصلا اینها را فقط و فقط و فقط مادرِ امام حسین علیه السلام انتخاب کرده! فقط و فقط انتخابهای خاصِّ حضرتِ زهرا سلام الله علیها هستند و بس!
آه! من خاکبوسِ قدمهای تکتکِ خدامِ اربعین هستم... خاکبوسِ قدمهای آن زائری که کنارِ این همه سختی جز زیبایی ندیده...
زیباییِ نوای موکبها... نوای عراقیِ موکبها... آن مداحیها و روضههای تند و کوبنده...
زیباییِ طعمِ چای عراقی... شیرِ داغ... شوربای صبحگاهی... دِهینِ نجفی... خرماخشک... خرما و اَرده... صَمّون...
زیباییِ چهرههای موکبداران... خادمینِ ارباب... آن دختربچهها و پسربچههای کنارِ جاده که عطر میزنند... دستمال کاغذی میدهند...
زیباییِ لبخندِ کشیدۀ آن مردِ دشداشهپوشِ عراقیِ وسطِ جاده که فنجانهایش را به هم میزند و اهلاً و سهلاًگویان دعوت میکند به قهوه... قهوههای تلخ و تندِ عراقی که یک جرعهاش هم برای ما ایرانیها نوشیدنش سخت است...
زیباییِ آن زنِ عرب که دستهایش تا آرنج از آتشِ تنور سرخ شده اما در آن داغیِ هوا برای من و تو صَمّون میپزد...
زیباییِ عمودها که با گذر از هر یکی تو در بهترین برزخِ دنیا گیر میکنی که غصهدارِ رو به اتمام رفتنِ بهترین روزهای عمرت باشی یا از خوشحالی روی ابرها را طی کنی که داری به حسین علیه السلام میرسی...
زیباییِ پزشکانِ سیّار... چادرهای هلال احمر... مهربانی و بخشندگیِ بیحدّ و مرز... زوّارِ مسیحی با صلیب... زوّارِ یهودی با آن کلاههای خاصشان... زوّار زرتشتی... زوّار سیاهپوست... زوّار اروپایی... آه که اینجا تکهای از همان ظهور مهدیِ موعود است... یک نمونۀ کوچک از آن جامعۀ آرمانی وعدهدادهشده... جهانی زیرِ یک پرچم... همه با هم... بدونِ منفعتطلبی و لبریز از خیرخواهی...
روزِ دوم؛ روزِ روضههای زینب است و سکینه و رباب... اما ذکرِ مدامِ بر لبها؛ ما رأیتُ الّا جمیلا.....