کارگاهِ دوستداشتنی و حسرتبرانگیزِ روش تدریسِ ادبیات با بازی تمام شده. دارم از اعماقِ دلم حسرت میخورم که چرا معلم نیستم... چرا کلاسِ درس ندارم... دانشآموز ندارم... ادبیات درس نمیدهم...
بعد وَر میروم با گوشۀ ناخنم که پوست و گوشت با هم آمیخته و ریشۀ نازکِ پوستی از کنارۀ ناخنم آویزان شده و اگر کاری به کارش نداشته باشم و در اسرعِ وقت با ناخنگیر همان ریشه را بگیرم، درد و سوزشی ندارد، اما ور میروم... ور میروم... ور میروم... خون میزند بیرون... ریشۀ نازکِ پوست تبدیل شده به یک تکه گوشتِ آویزانشده و متورم از کنارِ ناخنم... ناخنِ انگشتِ اشارهام... انگشتِ اشارۀ دستِ راستم... درد میکند... میسوزد... خون میزند بیرون...
اذانِ مغرب شده... راه کج میکنم سمتِ حرم... موکب به پا کردهاند... موکبهای ایرانی و عراقی... مثلا فضاسازیِ اربعین... اما نه! پارسال اربعینتر بود... اربعینتر یعنی عراقیتر! امسال ایرانیتر شده... اربعین باید عراقی باشد... عراقی برگزار شود... موکبهای جمع و جورِ سادۀ عراقی باشد... استکانهای کمرباریکِ تا پهلو شکر باشد... بهداشت نباشد... لیوانِ یک بار مصرف نباشد... قاشق برای همزدنِ شکر کم باشد... بعد تو صبر کنی تا نفرِ قبلی که آمده لبِ موکب چای بگیرد، شکرش را هم بزند و قاشق را به تو بدهد... چای! چای قطعا باید عراقی باشد که اربعینی باشد! تلخ باشد... قیرمانند باشد... با صد من عسل هم غلیظ باشد... بعد صاحبِ موکب صدا بزند: تَفَضَّلْ شایِ بوسجّاد! شایِ بوسجّاد!
شایِ بوسجّاد را فقط اربعینیها میدانند یعنی چه... اصلا بوسجّاد را فقط اربعینیها بلدند... ریشۀ نازکی از خاطراتم از درزهای قلبم بیرون زده... ریشۀ نازکی که اگر بهش ور نروم، در اسرعِ وقت بینِ رنگ و لعابِ شهریها و دودِ شهر رفع میشود... اما رسیدهام به حرم... وَ نمازِ جماعت تمام شده... وَ من از بینِ تمامِ ورودیها کج کردهام سمتِ ورودیِ صحنی که عراقیها و عربزبانها بیشتر آنجا میروند...
ور میروم... به خاطراتی که نباید... هی ور میروم... ور میروم... ور میروم... خون میزند بیرون... از تمامِ قلبم خون میزند بیرون... درد میکند... میسوزد...
بعد صدایی بلند میشود به زیارت خواندن... با لحنی که مالِ ایران نیست... با لحنی که مالِ مردمِ من نیست... با لحنِ مؤذّنِ حرمِ کاظمین... با لحنِ خادمِ حرمِ سامرّا... با لحنِ خطیبِ حرمِ نجف... با لحنِ بینالحرمین... وقتی میدویدم که به نمازِ جماعتِ صبحش برسم... با لحنِ مدّاحِ مخیّم... وقتی تکیه میدادم به دیوارِ خیمۀ سیدالشهّدا... با لحنِ مقامِ امام زمان... وقتی مینشستم گوشۀ آن تالارِ دالانمانندِ کاشیکاریشدۀ خوشبو...
نماز میبندم... سرد است... خیلی سرد است... باد میوزد... بادِ شدید میوزد... زائرها... زائرهای راهِ دوری... حسابی تعجب کردهاند از شبهای زود به سرمانشستۀ شهرم... انگار زمستان شده... سرد... نه! یخ! یخ! یخ! دستهایم به قنوت که بالا میروند... باد، شدیدتر میوزد... پهلوهایم یخ میزند... کارگاه که میرفتم هوا گرم بود... لباس کم پوشیدم... حالا که شب شده... دارم یخ میزنم...
خون میزند بیرون... باز خون میزند بیرون... از قلبم... درد میکند... میسوزد... ور رفته... این بادِ استخوانسوز با خاطراتم ور رفته... رفتهام عراق... شبهای جاده... باد... بادِ خشکِ بیابانی... استخوانسوز... لباسِ کم از گرمای روز... صدا... صدایی که زیارت میخواند... با لحنِ بینالحرمین... وقتی با کلی خجالت... پشت به حرمِ عموعباس مینشستم تا غرق شوم در آن تصویرِ دلبرِ گنبدِ سیدالشهّدا...
خون و اشک... مخلوطی که از سویدای جانم فوران کرده... دلم را خون برداشته... قنوتم را اشک... به سرعت سلام میدهم... هندزفری میگذارم... ادامۀ سخنرانیِ استاد پناهیان را که موقعِ رفتن به کارگاه در مسیر گوش میدادم پلی میکنم... میروم... میدوم... خودم را دور میکنم... خودم را از ور رفتن به زخمهای مانده... به ریشههای نازکِ مرزِ خون زدن... دور میکنم...
موکبها روبروی من است... ناچارم از دیدن... اما به جای دیدنِ زیباییها... ور میروم به زشتیها... خودم را سرگرم میکنم... به بدعتها... به ایرانیبازیهای مندرآوردیِ نازیبا... به دینِ مدرنِ مذهبیهایی که مذهبشان را نمیشناسم... به حضورِ عجیب و زیادِ زنها در موکبها... نه در موکبِ خانمانه و مجزّا! نه! در موکبِ همگانی... مخلوطی از زن و مرد... به اسمِ خادم... عراقیها کی محرم/نامحرم را قاطی کردند در موکبهایشان که حالا ایرانیها ادا در بیاورند؟!
سرم را گرم میکنم به زشتیها... به بدعتها... به زنانی که کنارِ مردان نشستهاند روی زمین و کفش واکس میزنند صلواتی... با حجابِ کامل... چادر... پوشیده و محجبّه... وَ حتما کلی مذهبی...
سرم را گرم میکنم که در شلوغیها بگردم مسؤولی... مدیری... رئیسی... بالاسری پیدا کنم... که بروم و فقط یک سؤال بپرسم:
حضرتِ زهرا سلام الله علیها و حضرتِ علی علیه السلام این موکبها را و این خادمین را و این مدل خدمات را قبول دارند؟!
حینِ گشتنم اما صدایی از حرم میرسد... صدایی که بلندتر از صدای استاد پناهیان در هندزفری است... صدایی با لحنِ بینالحرمین... وقتی نیمهشب میدویدم که خودم را به منبرِ نزدیکِ حرمِ سیدالشّهدا برسانم... که مداحِ عراقی زیارت میخواند...
سرعت میدهم به این پاها... دور میشوم از موکبها... از حرم... از زشتیها... از زیباییها...
دور میشوم از زنانی که معنای خدمت را نفهمیدهاند... که فضه خانم را خوب نشناختهاند... که به شورشان، چاشنیِ شعور نزدهاند... که معجونِ شلغمشوربای هرچیهرچیای به راه انداختهاند که بعید میدانم به مقصد برسد...
این پاها را برمیدارم و تا قبل از اینکه فیلشان یادِ هندوستان کند... خودم را به شهر میرسانم... به خیابان... به آدمها... به مرکزِ ریا و نفاق و تاریکی و پستی... به نقطۀ ثقلِ جهل و غفلت و توجیه... به منم منمهای مذهبیها و غیرمذهبیها...
بلندگوهای حرم اما
تا خیابان هم نصب شده...
نور جوانه زده تا دلِ تاریکی...
صدا میآید...
صدایی بلند...
با لحنِ بینالحرمین...
وقتی در آخرین زیارت...
آخرین بار...
برگشتم و از بینالحرمین...
با سیدالشّهدا...
وداع کردم....... : +