سلامٌ عَلی بی‌اخلاقانِ منظّم!

من در یک کار مشترک، با دو گروهِ متفاوت کار می‌کنم؛ 

یعنی هر دو گروه یک کار رو انجام می‌دن، دقیقا عین هم، 

اما بسته به زمان‌بندی، دو گروه هستند،

المانِ هر دو گروه هم در درجۀ اول دین‌داریه، 

یعنی علاوه بر اشتراکِ فعلِ در حالِ انجام، 

اشتراکِ عقیده هم دارن و مذهبی و دین‌دارن، 

تنها یک تفاوتِ عمده بین‌شون وجود داره:

 

گروهِ اوّل: به شدت به شدت به شدت منظم و بابرنامه و حساب‌شده هستند و به شدت به شدت به شدت بی‌اخلاق و تند و از دماغِ فیل‌افتاده و بدونِ تواضع! 

گروه دوم: به شدت به شدت به شدت شلخته و بی‌برنامه و هردمبیل هستند و به شدت به شدت به شدت بااخلاق و مؤدب و متواضع و افتاده! 

بنا به دلایلی من نوبتی با هر دو کار می‌کنم، و همیشه برام سؤال پیش میاد چرا این دو خصلت با هم نمی‌گنجه؟! البته که این خصلت‌ها در انسان‌های بزرگ و بزرگوار هست، اما من دارم از بدنه حرف می‌زنم، بدنه ینی خودم و شما، من و شما که آقا بهجت و علامه آملی و امام و رهبر نیستیم! اگه بودیم الآن یه کارِ گنده‌تر از وبلاگ‌نویسی برای دنیا و آخرت‌مون می‌کردیم‌! بی‌خود خودشاخ‌پنداریِ کاذب نداشته باشیم‌‍! در بدنه دارم این چیزها رو می‌سنجم، انگار ظرفِ بزرگِ داشتنِ هر دو کارِ سختیه... کارِ آدمای بزرگه... 

الهی که یه روز هر دو رو با هم داشته باشم و داشته باشیم،

اما انتخابِ من کدومه؟ 

معلومه! 

گروهِ اوّل! 

ینی از خدامه شرایطی فراهم شه که من کلا با گروهِ اوّل کار کنم! 

آدما وقتِ مرگ حرفای مهم‌شون و می‌زنن؛ پس نظم مهم‌تر از اخلاق بوده که امیرالمؤمنین _جانم به فدای خاکِ کفشِ وصله‌دارش_ دمِ مرگ وصیت می‌کنن اوصیکم بتقوی الله و نظم امرکم

یا یه جورایی به زبانِ شهید چمران: تقوا از تخصص لازم‎تر است، آن را می‎پذیرم. اما می‎گویم آن کس که تخصص ندارد و کاری را می‎پذیرد، بی‎‌‌‌تقواست!

پیامبر عزیزِ دل هم با این‌که آقای ابوذر رو از نظر معنوی و اخلاقی خیلی قبول و دوست داشتن، اما به خاطرِ ضعفِ مدیریتی به‌ش منصبی ندادن!

واقعا هم برای من به شخصه آدمای خوش‌اخلاقِ مؤدبِ فروتنی که کلِ زندگی‌ رو رو توکل و اخلاصِ خشک و خالی و بی‌برنامه و شلخته پیش می‌برن غیرقابلِ تحمل‌ن! 

 

 

|| یه گریزی هم بزنین به انتصاباتِ آقای رئیسی که خیلی از انقلابیون(!) به‌شون نقد کردن و آبروی هرچی انقلابیه پیش معاندا و منافقا بردن... اولا که اگه شما قدّ ریاست جمهوری حالیت می‌شد، رئیس‌جمهور بودی نه یکی که برای رئیس‌جمهور تز می‌ده! ثانیا تو مو بینی و آقای رئیسی و رهبری پیچش مو! ثالثا گیرم که تو راست می‌گی! انقد عقل‌ت نمی‌کشه سکوت کنی آتو دستِ دشمن ندی؟! یا بری یقه خودِ آقای رئیسی رو بگیری و یواشکی به خودش بگی؟! ینی نمی‌تونستی نامه بدی به نهاد ریاست‌جمهوری و نشنینی تو بوق و کرنا کنی که انتصابات‌ش و دوست نداری؟! تو با این فهم و درایت‌ت چرا رئیس‌جمهور نشدی جداً؟! (!) رابعا خوارج! خوارج! آقا خوارج و بخونین! تو رو جانِ مادراتون خوارج و بخونین! خوارج همون انقلابی‌های حسابی ولایی بودن که یوهو وسطِ معرکه گفتن ما واکسن نمی‌زنیم! رهبر هم اگه زدن دلیل داشته! بیاید ما به شما بگیم! رهبر مجبور بودن... (!) ینی کاش می‌شد بگم به‌تون خاک بر سرتون! حیف که نمی‌شه بگم:) ||

    کی زنده؟! کی مُرده؟!

    1. صبحِ دیر بیدار شدم؛ حدودِ ساعتِ 10. پیاده نرفتم حرم چون فردا 12 ساعت حرم هستم و کارها همه عقب می‌افتد. دست‌م درد می‌کرد. جای واکسن به شدت سنگین است و درد دارد. علایم دیگری ندارم شکرِ خدا. بلند شدم و بعد از نوشیدنِ مایعات نشستم پشتِ سیستم. با رفیق جان کار اشتراکی دست‌مان بود. سهم‌م را زدم و تا دوازده و نیم برایش فرستادم. حینِ کار از پنجره‌های خانه صدای عزاداری می‌آمد. صدای دسته‌های عزا که راهیِ حرم‌ند و زنجیر می‌زنند... صدای همین هیئت کوچه بغلی که سر کوچه موکب زده... صدای دویدن و شادیِ بچه‌ها که به هم خبر می‌دادند فلان‌جا سرِ آن مسجد شله‌زرد می‌دهند... حینِ کار بو می‌آمد... از کوچه... از خانۀ همسایه‌ها... گاهی هم از دمِ درِ خانۀ خودمان... می‌رفتم می‌دیدم توی یخچال پر از نذری است... شله‌زرد... دیگچه... شله... قیمه... عدس‌پلو... حلوا... حینِ کار دل‌م خواست یک کاسه شله بریزم بخورم... مادرخانم اما سفت و سخت مراقب است و نمی‌گذارد حالاحالاها غذاهایی بخورم که حبوبات دارد و کلی ادویه... این را در بروشوری خوانده که تاریخ و نوع واکسن‌م را بر آن نوشته‌اند و باید برای نوبتِ دوم نگه دارم... دل‌م پیشِ شله است... این شله را از دست بدهم می‌رود تا سالِ بعد... محرم و صفرِ بعد... کی زنده؟... کی مُرده؟... اربعین هم همین سؤال را از خودم پرسیدم: رفت تا 26 شهریورِ سالِ بعد... کی زنده؟... کی مُرده؟...

     

    2. جمعه که سرِ پاس هستم... وقتی هم برگردم خسته و له فقط می‌خوابم... از شنبه هم هفتۀ شلوغ و پرکاری دارم... شنبه باید کلی اداره سر بزنم... بعد بروم بنیاد... بعد بروم حرم... یکشنبه باید کار ویرایش کتاب را تحویل بدهم... دوشنبه هیئت دارم و باید برویم رفیق‌مان را هم از عزای پدرش در بیاوریم... شیرین سه/چهارمِ روزم می‌رود... سه‌شنبه کارگاه ادبیات با بازی است... راستی! یک روز را هم باید با رفیق جان برویم خرید... خیلی وقت است به‌ش قول دادم باهاش خرید می‌روم... هی گفته‌ام باشد بعدِ محرم و صفر... کی پایان‌نامه را کار کنم؟ کی تمام می‌شود این سرطان؟ زورم نمی‌رسد به این حجمِ کار... متدهای برنامه‌ریزی از دست‌م در رفته... حساب و کتاب‌ها از دست‌م در رفته... من این روزها انسانِ ناتوانی هستم... با خودم نامهربانم... زیاد به خودم گیر می‌دهم... هی می‌گویم مفید نیستی... به دردبخور نیستی... هی از خودم می‌پرسم اصلا اگر بمیری کجای دنیا لنگ می‌ماند؟!... هیچ‌جا! هیچ‌جای دنیا در نبودِ من لنگ نمی‌ماند! اعتراف می‌کنم دارم شکست می‌خورم... وَ اعتراف می‌کنم نمی‌توانم بپذیرم... وَ اعتراف می‌کنم دارم در برابرِ طوفانِ پیچ‌وخم‌های عجیبِ زندگی‌ام، پشه‌وار مقاومت می‌کنم(!)... از خدا دلگیرم... اما عجیب می‌دانم هوای مرا دارد... عجیب ها! مثلا پولِ قرض‌های مرا نمی‌رساند... اما وقتی دندان‌درد امانم را بریده، از جایی که فکرش را نمی‌کنم به من پول می‌رساند... دقیق به قیمتِ عصب‌کشی و پر کردنِ دندانم!... کارِ ثابت و حقوقِ ثابت برایم جور نمی‌کند... اما گوش‌هایم هر دو می‌گیرد و شستشوی گوش هشتاد هزار تومان است و من که صفرِ صفرم، ناگهان در یکی از کارت‌های بانکی‌ام هشتاد هزار تومان از غیب پیدا می‌شود!... کارم را مدیریت نمی‌کند غدۀ سرطانیِ پایان‌نامه را از ریشه بکّنم و راحت شوم... اما فرمِ پاسم را که ششصد تومان بود و نداشتم بخرم... برایم نصفِ قیمت از غیب می‌رساند و وقتی همۀ همکارانم فرم‌های ششصد تومانی خریده‌اند، من همان فرم و همان جنس و همان کیفیت را به سیصد تومان می‌خرم! عجیب نیست؟!... مثلِ پدری که می‌داند از او پول می‌خواهی... اما به تو پول نمی‌دهد... ولی همیشه مثلِ سایه دنبالِ گرفتاری‌های توست... وَ همیشه درست همان جایی که منتظرش نبودی و فکرش را هم نمی‌کردی... سر می‌رسد و گره را باز می‌کند!... رفیق جان به هم‌هیئتی‌مان که پشتِ سرم گفته نگران‌م هست و نمی‌داند این عدمِ ثباتِ کاریِ من چه آینده‌ای را برایم رقم می‌زند... گفته نگرانش نباش! من با چشم‌های خودم دیدم که خدا در زندگیِ او چه معجزه‌ها کرده و می‌کند... گفته نگرانش نباش! خدایش حسابی مراقبِ اوست... راست گفته... مراقبِ من است... اما من کودکِ ناصبوری هستم که هرچه سن‌م بالاتر می‌رود... صبرم کودک‌تر می‌شود... هی از خودم... از خدا می‌پرسم: پس کی؟! کی مرا از این همه گره... از این همه نشدن... از این همه شکست... از این همه درِ بسته... از این همه نتوانستن نجات می‌دهی؟!... کی مرا برمی‌گردانی به همان دوندۀ جنگندۀ رو زیادِ همیشه موفق و پیروز؟!... من گهی پشت بر زین... گهی زین به پشت سرم نمی‌شود... تمامِ سالِ 98 را قدّ دو سال سفر رفتن و رزق و روزی‌های عجیب داشتن و بعد، دو سال خانه‌نشینیِ محض سرم نمی‌شود... من تمامِ زندگی را از اوج دیده‌ام... فرود سرم نمی‌شود... تا فردایی که قرار است فرج شود کی زنده؟!... کی مرده؟!... 

     

    3. از دوازده و نیم بلند می‌شوم و شروع می‌کنم به تمیزکاری... شهادت است اما هفتۀ پیش رو دیگر وقتی ندارم... از موبایلم مداحی پلی می‌کنم و به جانِ در و دیوار و اشیا می‌افتم... خاک همه‌جای زندگی‌ام را برداشته... یکی_دو تا شب‌پرۀ هندی در اتاق‌م لانه کرده اما مرده... از قلم‌سوسک‌هایی که برای سوسک‌های تابستان به تمامِ درزها و کناره‌های دیوارها کشیده بودم... بهتر! از جک‌وجانور در خانه خوش‌م نمی‌آید! تو بگو حتی یک مرغِ عشقِ دلبر! وسواس می‌کُشد مرا اگر کسی در خانه‌اش حیوانی نگه دارد... نه! نه این‌که فکر کنی حامی حقوقِ حیوانات هستم و دلم برای‌شان به رحم است! خب البته جای حیوانِ بی‌زبانِ حیاتِ وحشِ خودش است... اما نه! بحث‌م سرِ حیوانِ در خانه... بحثِ وسواس است... چندش‌م می‌شود... اصلا حتی بوی‌شان اذیت‌م می‌کند... همه‌جا را سابیدم... چهار ساعتِ تمام... مادرخانم مدام تذکر داد نکن! دیشب واکسن زدی! دست‌ت درد می‌گیرد... بدنت ضعیف می‌شود... خب راست هم می‌گفت! واقعا دست‌م درد دارد... اما چاره‌ای نیست... امروز این کارها را نکنم دیگر نمی‌رسم... بعد باید وسطِ کثافت و گرد و خاک مثلِ پلشت‌ها زندگی کنم... جارو کردنم یک ساعت و نیم طول کشید... تمامِ لباس‌هایم را شستم... حتی پتو و روبالشی... تا حتی سجاده و جانماز... اسپند هم دود کردم... می‌دانی؟ راست‌ش از فردا می‌ترسم... کی زنده؟!... کی مرده؟!...

     

    4. رفتم حمام. خودم را هم سابیدم. با اجازۀ امام رضا جان و حضرتِ زهرا سلام الله علیها، سیاه از تن در کردم و لباسِ رنگی پوشیدم. بسم الله گفتم و شالِ عزایی که محرم و صفر به دیوارِ خانه نصب می‌کنم هم برداشتم... دمِ اذانِ مغرب است... در می‌زنند... نذری آورده‌اند... آخرین نذری... آخرین نذریِ محرم و صفرِ امسال... شله است... مادرخانم همان اول می‌گوید نمی‌خوری ها! ادویه دارد! این بار چشم نمی‌گویم! برایش اعتراف می‌کنم دیروز وقتی واکسن زدیم و گفتند 30 دقیقه در سالن انتظار بنشینید تا مبادا علایمی داشته باشید، رفتیم و چیپس و پفک خریدیم و با رفیق جان خوردیم! مادرخانم با چشم‌های گرد مرا نگاه می‌کند! ظرفِ شله را از دست‌ش می‌گیرم! این آخرین نذری است... آخرین رزقِ عزای اهلِ بیت... از دست‌ش نمی‌دهم... کمتر می‌خورم ولی از دست‌ش نمی‌دهم... تا نذریِ سال بعد... تا شلۀ سالِ بعد... تا صفرِ سالِ بعد... تا محرمِ سال بعد... تا پیرهن مشکیِ سالِ بعد... تا شالِ عزای سالِ بعد... کی زنده؟!... کی مرده؟!... 

     

    5. من می‌خواهم زنده بمانم! لطفا مرا نمیران! مهربان‌تر از پدری که روی خوش به من نشان نمی‌دهی اما مراقب‌م هستی! من از مردن وقتی کارهای نیمه روی زمین دارم بدم می‌آید... از پایان‌نامۀ بر زمین‌مانده... از بدهی‌های بر دوش‌مانده... از آرزوهای در نوبت‌مانده... از واکسنِ دوزِ دوم‌مانده... از اربعینِ بر دل‌مانده... بدم می‌آید! لطفا مرا نمیران! لطفا مرا تا قبل از چشیدنِ یک بارِ دیگرِ طریق الحسین نمیران! بگذار برای یک بارِ دیگر نفس کشیدنِ شب‌های جاده زنده بمانم! مرا به خاطرِ حسرتِ تاول‌های روزِ دوم نمیران! یَا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَیٍّ! من این ترس‌ها را به تو می‌سپارم... یَا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَیٍّ! به دست‌های مراقبِ تو... یَا حَیُّ الَّذِی لَیسَ کَمِثْلِهِ حَیٌّ! من تمامِ نیمه‌کاره‌های ورم‌کردۀ زندگی‌ام را به تو می‌سپارم... یَا حَیُّ الَّذِی لا یشَارِکُهُ حَیٌّ! تا فردا که نه... حتی تا همین یک دمِ بعد... کی زنده؟!... کی مرده؟!... یَا حَیُّ الَّذِی لا یَحْتَاجُ إِلَی حَیٍّ! تا محرمِ بعد... کی زنده؟!... کی مرده؟!... یَا حَیُّ الَّذِی یُمِیتُ کُلَّ حَیٍّ! تا اربعینِ بعد... یَا حَیُّ الَّذِی یَرْزُقُ کُلَّ حَیٍّ! کی زنده؟!... یَا حَیّاً لَمْ یَرِثِ الْحَیَاهَ مِنْ حَیٍّ! کی مُرده؟!... یَا حَیُّ الَّذِی یُحْیِی الْمَوْتَی! تا پر کردنِ این دست‌های خالی و تا خالی کردنِ این انبارِ روسیاهی... یَا حَیُّ یَا قَیومُ لا تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَ لا نَوْمٌ! مرا نمیران... به توبۀ نصوح و به جبرانِ فوت‌شده‌ها... به بیست و ششِ شهریورِ هزار و چهارصد و یک...

    به اربعین! 

    به اربعین! 

    به اربعین! 

    خدایا به یک بارِ دیگر اربعین... مرا نمیران! 

     

     

     

    || بَر... دل‌م... ترسم... بماند... آرزوی... کربلا... ||

    به این برکت قسم!

    تنها مسؤولِ پاسخگو و پیگیر 

    خداست! 

    پستِ قبل‌م و خوند

    در اسرعِ وقت رسیدگی کرد :)

    نمایشگاه بین‌المللی واکسن برکت برای نوبت اول آورده

    حدودِ ساعتِ 4 عصر رفتیم با رفیق‌م زدیم و اومدیم :)

     

     

     

    || الحمدلله ربّ العالمین ||

    || دوزِ دوم و بزنم بعدِ دو سال خونه‌نشینی از شرّ کرونا، بالاخره می‌رم سفر... یه قم و تهران ان‌شاءالله ||

    خدا شاهد است!

    جوانانِ دانشمندِ ایرانی! 

    مایه‌های فخر و غرورِ ما! 

    خدا شاهد است وقتی واکسنِ برکت را واردِ چرخۀ تولید کردید، نوبتِ سنِّ من نبود! 

    خدا شاهد است وقتی نوبتِ سنِّ من شد، دو روز از ابتلای من و خانواده‌ام به کرونا می‌گذشت! 

    خدا شاهد است حالا که شش هفته از بهبودم می‌گذرد، هیچ‌کجای این شهر برای دوزِ اوّل، برکت نیست! 

    خدا شاهد است از هوای سرد و سرماخوردگی و شاید هم دوباره ابتلا به کرونا می‌ترسم! 

    خدا شاهد است در به در دنبالِ واکسن هستم! 

    خدا شاهد است سینوفارم و آسترازنکا و آنهای دیگر را که نمی‌دانم چی‌چی نمی‌زنم! 

    خدا شاهد است فرداروزی که کرونا پرونده‌اش بسته شود و دیگر کسی یادش نیاید برکت نبود که بزنیم، همین منافقان و معاندینِ کوردلِ خبیث بهانه می‌گیرند که چرا برکت نزدیم! 

    خدا شاهد است دشمن‌شادکن نِ می شَ وَم! 

    خدا شاهد است خونِ من گردنِ شماست! 

    چون خدا شاهد است تا برکت نباشد من واکسن نِ می زَ نَم! 

    لطفا بجنبید!

    فخرا یا برکت!

    یا هر واکسنِ ساختِ دستِ خودِ شما! 

    شما جوانانِ دانشمندِ ایرانی! 

    فقط زودتر بیشتر تولید کنید! هنوز بدشانس‌هایی مثلِ من در دوزِ اول هم مانده‌اند! 

    ای بابا! 

    ریشه‌های خونینِ خاطراتی با لحنِ عراقی

    کارگاهِ دوست‌داشتنی و حسرت‌برانگیزِ روش تدریسِ ادبیات با بازی تمام شده. دارم از اعماقِ دل‌م حسرت می‌خورم که چرا معلم نیستم... چرا کلاسِ درس ندارم... دانش‌آموز ندارم... ادبیات درس نمی‌دهم... 

    بعد وَر می‌روم با گوشۀ ناخن‌م که پوست و گوشت با هم آمیخته و ریشۀ نازکِ پوستی از کنارۀ ناخن‌م آویزان شده و اگر کاری به کارش نداشته باشم و در اسرعِ وقت با ناخن‌گیر همان ریشه را بگیرم، درد و سوزشی ندارد، اما ور می‌روم... ور می‌روم... ور می‌روم... خون می‌زند بیرون... ریشۀ نازکِ پوست تبدیل شده به یک تکه گوشتِ آویزان‌شده و متورم از کنارِ ناخن‌م... ناخنِ انگشتِ اشاره‌ام... انگشتِ اشارۀ دستِ راست‌م... درد می‌کند... می‌سوزد... خون می‌زند بیرون... 

    اذانِ مغرب شده... راه کج می‌کنم سمتِ حرم... موکب به پا کرده‌اند... موکب‌های ایرانی و عراقی... مثلا فضاسازیِ اربعین... اما نه! پارسال اربعین‌تر بود... اربعین‌تر یعنی عراقی‌تر! امسال ایرانی‌تر شده... اربعین باید عراقی باشد... عراقی برگزار شود... موکب‌های جمع و جورِ سادۀ عراقی باشد... استکان‌های کمرباریکِ تا پهلو شکر باشد... بهداشت نباشد... لیوانِ یک بار مصرف نباشد... قاشق برای هم‌زدنِ شکر کم باشد... بعد تو صبر کنی تا نفرِ قبلی که آمده لبِ موکب چای بگیرد، شکرش را هم بزند و قاشق را به تو بدهد... چای! چای قطعا باید عراقی باشد که اربعینی باشد! تلخ باشد... قیرمانند باشد... با صد من عسل هم غلیظ باشد... بعد صاحبِ موکب صدا بزند: تَفَضَّلْ شایِ بوسجّاد! شایِ بوسجّاد! 

    شایِ بوسجّاد را فقط اربعینی‌ها می‌دانند یعنی چه... اصلا بوسجّاد را فقط اربعینی‌ها بلدند... ریشۀ نازکی از خاطرات‌م از درزهای قلب‌م بیرون زده... ریشۀ نازکی که اگر به‌ش ور نروم، در اسرعِ وقت بینِ رنگ و لعابِ شهری‌ها و دودِ شهر رفع می‌شود... اما رسیده‌ام به حرم... وَ نمازِ جماعت تمام شده... وَ من از بینِ تمامِ ورودی‌ها کج کرده‌ام سمتِ ورودیِ صحنی که عراقی‌ها و عرب‌زبان‌ها بیشتر آنجا می‌روند... 

    ور می‌روم... به خاطراتی که نباید... هی ور می‌روم... ور می‌روم... ور می‌روم... خون می‌زند بیرون... از تمامِ قلب‌م خون می‌زند بیرون... درد می‌کند... می‌سوزد... 

    بعد صدایی بلند می‌شود به زیارت خواندن... با لحنی که مالِ ایران نیست... با لحنی که مالِ مردمِ من نیست... با لحنِ مؤذّنِ حرمِ کاظمین... با لحنِ خادمِ حرمِ سامرّا... با لحنِ خطیبِ حرمِ نجف... با لحنِ بین‌الحرمین... وقتی می‌دویدم که به نمازِ جماعتِ صبح‌ش برسم... با لحنِ مدّاحِ مخیّم... وقتی تکیه می‌دادم به دیوارِ خیمۀ سیدالشهّدا... با لحنِ مقامِ امام زمان... وقتی می‌نشستم گوشۀ آن تالارِ دالان‌مانندِ کاشی‌کاری‌شدۀ خوشبو... 

    نماز می‌بندم... سرد است... خیلی سرد است... باد می‌وزد... بادِ شدید می‌وزد... زائرها... زائرهای راهِ دوری... حسابی تعجب کرده‌اند از شب‌های زود به سرمانشستۀ شهرم... انگار زمستان شده... سرد... نه! یخ! یخ! یخ! دست‌هایم به قنوت که بالا می‌روند... باد، شدیدتر می‌وزد... پهلوهایم یخ می‌زند... کارگاه که می‌رفتم هوا گرم بود... لباس کم پوشیدم... حالا که شب شده... دارم یخ می‌زنم... 

    خون می‌زند بیرون... باز خون می‌زند بیرون... از قلب‌م... درد می‌کند... می‌سوزد... ور رفته... این بادِ استخوان‌سوز با خاطرات‌م ور رفته... رفته‌ام عراق... شب‌های جاده... باد... بادِ خشکِ بیابانی... استخوان‌سوز... لباسِ کم از گرمای روز... صدا... صدایی که زیارت می‌خواند... با لحنِ بین‌الحرمین... وقتی با کلی خجالت... پشت به حرمِ عموعباس می‌نشستم تا غرق شوم در آن تصویرِ دلبرِ گنبدِ سیدالشهّدا... 

    خون و اشک... مخلوطی که از سویدای جان‌م فوران کرده... دل‌م را خون برداشته... قنوت‌م را اشک... به سرعت سلام می‌دهم... هندزفری می‌گذارم... ادامۀ سخنرانیِ استاد پناهیان را که موقعِ رفتن به کارگاه در مسیر گوش می‌دادم پلی می‌کنم... می‌روم... می‌دوم... خودم را دور می‌کنم... خودم را از ور رفتن به زخم‌های مانده... به ریشه‌های نازکِ مرزِ خون زدن... دور می‌کنم... 

    موکب‌ها روبروی من است... ناچارم از دیدن... اما به جای دیدنِ زیبایی‌ها... ور می‌روم به زشتی‌ها... خودم را سرگرم می‌کنم... به بدعت‌ها... به ایرانی‌بازی‌های من‌درآوردیِ نازیبا... به دینِ مدرنِ مذهبی‌هایی که مذهب‌شان را نمی‌شناسم... به حضورِ عجیب و زیادِ زن‌ها در موکب‌ها... نه در موکبِ خانمانه و مجزّا! نه! در موکبِ همگانی... مخلوطی از زن و مرد... به اسمِ خادم... عراقی‌ها کی محرم/نامحرم را قاطی کردند در موکب‌هایشان که حالا ایرانی‌ها ادا در بیاورند؟! 

    سرم را گرم می‌کنم به زشتی‌ها... به بدعت‌ها... به زنانی که کنارِ مردان نشسته‌اند روی زمین و کفش واکس می‌زنند صلواتی... با حجابِ کامل... چادر... پوشیده و محجبّه... وَ حتما کلی مذهبی... 

    سرم را گرم می‌کنم که در شلوغی‌ها بگردم مسؤولی... مدیری... رئیسی... بالاسری پیدا کنم... که بروم و فقط یک سؤال بپرسم:

    حضرتِ زهرا سلام الله علیها و حضرتِ علی علیه السلام این موکب‌ها را و این خادمین را و این مدل خدمات را قبول دارند؟! 

    حینِ گشتن‌م اما صدایی از حرم می‌رسد... صدایی که بلندتر از صدای استاد پناهیان در هندزفری است... صدایی با لحنِ بین‌الحرمین... وقتی نیمه‌شب می‌دویدم که خودم را به منبرِ نزدیکِ حرمِ سیدالشّهدا برسانم... که مداحِ عراقی زیارت می‌خواند... 

    سرعت می‌دهم به این پاها... دور می‌شوم از موکب‌ها... از حرم... از زشتی‌ها... از زیبایی‌ها... 

    دور می‌شوم از زنانی که معنای خدمت را نفهمیده‌اند... که فضه خانم را خوب نشناخته‌اند... که به شورشان، چاشنیِ شعور نزده‌اند... که معجونِ شلغم‌شوربای هرچی‌هرچی‌ای به راه انداخته‌اند که بعید می‌دانم به مقصد برسد... 

    این پاها را برمی‌دارم و تا قبل از این‌که فیل‌شان یادِ هندوستان کند... خودم را به شهر می‌رسانم... به خیابان... به آدم‌ها... به مرکزِ ریا و نفاق و تاریکی و پستی... به نقطۀ ثقلِ جهل و غفلت و توجیه... به من‌م من‌م‌های مذهبی‌ها و غیرمذهبی‌ها... 

    بلندگوهای حرم اما 

    تا خیابان هم نصب شده...

    نور جوانه زده تا دلِ تاریکی...

    صدا می‌آید...

    صدایی بلند...

    با لحنِ بین‌الحرمین...

    وقتی در آخرین زیارت...

    آخرین بار...

    برگشتم و از بین‌الحرمین...

    با سیدالشّهدا...

    وداع کردم....... : +

     

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس