زائر و خادمِ کاروان را وقتی از کوفه و اعمالِ مساجد کوفه و سهله و زیارتِ مرقدهای مختلف در کوفه برمیگردانی، دیگر نای راه رفتن هم ندارد، چه برسد به زیارت کردنِ بزرگترین قبرستانِ دنیا! اما پای سفرِ خیال و وهم، از این چیزها لنگ نمیشود! برای از پا انداختنِ خیالِ یک زائرِ جامانده؛ همین وابستۀ پسینِ صفت بیانیِ «جامانده» کافیست!.............
پس بعد از برگشتن از کوفه به نجف، یکراست برویم قبرستانِ وادی السلام؛ میعاد و موعدِ ارواحِ مؤمنین... حوالیِ علی....... خدا کند خانواده وصیتم را جدی بگیرد و مرا بعد از مرگ بیاورد و همینجا دفن کند... جایی بینِ همین قبرهای خاکیِ بالا و پایین و متفاوت... بینِ این سردابهای جورواجور...
برویم زیارتِ مرقدِ بسیار کوچکِ دو پیامبر؛ هود و صالح علیهما السلام... بعد از آن مقام امام زمان و امام صادق و امام سجاد علیهم السلام... بعد مزارِ آیتالله قاضی... وَ بعد هم مزارِ شیرمردِ تنگستان... کمکنندۀ روی انگلیس و انگلیسپرستها... ایرانیِ حقیقی... وَ آن غیورِ خطۀ جنوب؛ رئیسعلی دلواری... از همینجا هم میرویم سرِ مزارِ شهید ذوالفقاری... همان پسرکِ فلافلفروش که حالا حوالیِ علی، عِندَ ربّهم یُرزقون است...
وَ... وَ ... وَ قرار بود امسال برویم زیارتِ مزارِ شهید ابومهدی المهندس که جاماندیم.................
زائرها بعد از زیارتِ وادی السلام یکراست میآیند اسکان و تا ساعتها استراحت میکنند، بس که بالا و پایین دارد این قبرستان... بس که بین ِ هر مزار و مرقدِ مقصد کلی راه است... بس که کلی بینِ راه سردابِ ویران و خراب است و باید هی راهت را کج کنی از سمتی که زیرِ پایت یکهو خالی نشود... قبرستانِ خیلی قدیمی و باستانیایست... از نظرِ امنیت هم باید مراقب بود... بلاخره سوراخسنبه زیاد دارد... بهتر است خانمها دستهجمعی به زیارت بروند یا حتما با کاروان... اما پایِ خیالِ ما خسته نشده! از همینجا برویم بیتِ امام... بیتِ امام را باید دید! باید دید! باید دید! چرا؟ چون وقتی بیتی را ببینی که خودِ امام خمینی زندگی در آن را پسندیده و خودشان چیدمانش را نظر دادند، آن وقت میفهمی قصر و بارگاهی که دیگران برای مزارِ امام ساختهاند چقدر و چقدر و چقدر بیربط به امام است!
بیا! باید از چند کوچه پس کوچۀ اطرافِ حرم رد شویم. واردِ کوچۀ باریکی شویم با خانههای دیوارآجری... کوچههایی شبیه به کوچههای باستانیِ شهرِ یزد... با سقفهایی گاهگاه گنبدی... بعد وارد خانۀ بسیار ساده و کوچکی شویم که حیاطش قدّ یک اتاقِ کوچک است... که چند اتاقِ ساده دارد و اتاقهایش فقط فرشی برای نشستن و کناره و پشتیای برای لم دادن... با چند تابلوی آیاتِ قرآنی... وَ گلدان... و طبقۀ دوم هم همان... ساده! ساده! ساده! وَ امام از همین جای ساده انقلابی به پا کرد که پیشرفتهترین اَبَرکشورهای استکبار را در هم شکست... یکی از اتاقها؛ همان اتاقیست که در عکسها دیدهاید... که امام نشستهاند پشتِ یک میزِ چوبیِ سادۀ آبیرنگ و کنارشان چند جلد کتاب... همین است... همین اتاق است... همان میز است... ما درست همانجایی هستیم که مردی در آن نفس کشیده که بدونِ هیچ بمبِ هستهای و هیچ موشک و هیچ تانک و هیچ اسلحه و هیچ کاخ و هیچ قصری... مینشسته روی کناریِ همین اتاق و تکیه میداده به پشتی و یک قلم برمیداشته و روی برگهای روی این میز اعلامیهای مینوشته و انقلاب میکرده! امام! امام! امام! خمینی کبیر! تو اگر این مرد را فهمیدی آن وقت میفهمی انقلاب چه بوده و چه کرده و چرا 43 سال است خواب و خوراکِ یزید و یزیدیها را گرفته! اینجا را ببین! اینجا را به بقیه نشان بده! اینجا را برای بقیه تعریف کن... دیگران با آن برج و بارویی که برای امام در تهران ساختهاند، خلطِ مبحث کردهاند به عمد(!) تو اما اینجا را... این خانه را... آن خانۀ در قم را... درست همانجایی را ببین که انتخابِ خودِ امام بوده... پسندِ امام... چیدمانِ امام... وَ ببین امام چرا امامِ مردم است... امامِ مستضعفین... امامِ فقرا... امامِ مردم... مردم... مردم... وقتی از دلِ مردم است و شبیهِ مردم و برای مردم!
وَ با مدد از امام... خمینی کبیر؛ که به پشتوانۀ همین حرمِ چند کوچه بالاتر چنین انقلابی به پا کرده... راهیِ حرم شو... حرمِ علی...
راهِ شلوغی است اما میخواهم شما را از سوق الکبیر به حرم برسانم... از بازارِ بزرگِ نجف... چیزی شبیه به بازاررضای مشهد که وقتی از سمتِ هفده شهریور واردِ آن میشوی، آن سوی خروجیاش به حرم میرسی... اینجا هم شبیه همان بازار است... بازاری طویل و سرپوشیده که آن سوی خروجیاش حرم است...
هرکه میخواهد سوغاتی بخرد بسم الله! بعد از اینجا هم میتواند ببرد حرم تبرّک کند یا امانت بدهد به امانتداریهای اطرافِ حرم... در سفرهای اربعین معمول است مدیرهای کاروان و خدّام، خودشان را شرحهشرحه کنند که به زائران بفهمانند سوغاتی نخرید! چرا؟ چون بارتان سنگین میشود! چون در پیادهروی اذیت میشوید! چون از پا میافتید! چون باید یا چرخدستی بخرید که برایتان گران تمام میشود یا باید تا خودِ کربلا خودتان حمل کنید که نمیتوانید! که به چشمهای خودمان بارها و بارها دیدهایم روزِ دومِ پیادهروی که سختیها به اوج میرسد و بدن ضعف پیدا میکند زائران مینشینند در موکب و کولههایشان را تخلیه میکنند... بعد لوازمی که برایشان عزیز است یا دوباره خریدشان در ایران سخت، میگذارند کنار موکب یا به عراقیها میدهند اما حاضر نیستند در کوله حملشان کنند... آنقدر که دیگر سفر سخت میشود و سبکباری حرفِ اول را میزند... نهایتا برای همه عطر ببرید... من خودم سال آخر دو تا عطر خریدم برای پدر و مادرم و این تمامِ سوغاتی بود که از سفرِ اربعین آوردم... اسباببازیِ بچهها را از ایران خریدم... هیچ اعتقادی به بحثِ خرید از سعودیها در عربستان و به سختی و لعن کردنِ دیگران افتادن در پیادهروی اربعین ندارم! این سفر شوخیبردار نیست! با کسی رودربایستی ندارد! آدمِ دورویی نباید بود! دیدم که کسی بهش مفاتیح داده بودند که از ایران ببرد و در حرمِ کربلا بگذارد... از آن مفاتیح بزرگهای کپلِ سنگین... او هم برای اینکه دل نشکند قبول کرده بود... اما تمامِ سه روزِ پیادهروی را مشغولِ لعنِ آن طرف بود(!) خب آن طرف اربعین را نچشیده و نمیداند پیادهروی یعنی چه! تو که چشیدی چرا زیرِ بارِ رودربایستی رفتی؟! ثواب خواستی ببری اما داری لعن میکنی! یا مرد باش و پای کاری که کردی تا آخر بمان یا... دم خروست را باور کنیم یا قسمِ حضرت عباست را؟!
اما شما تا خرخره سوغاتی بخرید! سفرِ وهم و خیال است و کولهها هرچقدر سنگین شوند فشاری روی ما نمیآید! من فقط شما را از بازار تا حرم میبرم. شما هرکجا که خواستید توقف کنید... اجناس را بالا و پایین کنید.. قیمت بگیرید... بخرید... من این بازار را فراتر از خریدِ سوغات دوست دارم.. این بازارِ شلوغِ پر همهمه را...
تفضَّل زائر... اهلا و سهلا... رَخیص(ارزان)... رخیص زائر...
من این تکاپوی فروشندههای عراقی را دوست دارم که حتی فارسی یاد گرفتهاند با لهجههای مختلف و برای وسوسۀ ما به خرید، در کسری از ثانیه چهرهشناسی میکنند و به لهجۀ شهرِ خودمان ما را به خرید دعوت میکنند... من این زنانِ عباپوشیدۀ سرمهکشیدۀ عراقی را دوست دارم... این مردانِ دشداشهپوشِ صورتآفتابسوختۀ باصلابت را دوست دارم... باور کن حتی این خاکِ فراوانِ روی اجناسشان را که انگار به گردگیری هیچ اعتقادی ندارند را دوست دارم... این مغازههای طلا را که طلاهای سنگینِ نجفی دارد... این دیسهای داغِ دِهینپزی را کنارِ پیادهرو که آب از دهانما آویزان میکند و بوی شیرینِ داغش هوش از سرت میبرد... من برای این آبانارهای غیربهداشتیِ نجفی میمیرم که پسرِ جوانِ عراقی پاچههای شلوارش را تا زانو بالا زده و نشسته روی چهارپایه و تشتِ روحیای بین پاهایش گذاشته و با چیزی شبیه گوشتکوب به پشتِ پوستِ انارهای نصفهشده میکوبد و آنها را دان میکند و بعد آن دانهها را در دستگاهِ آبگیریِ نه چندان تمیزش میریزد و آبانارِ خالصِ ترشی به تو میدهد که بیا و ببین! ببینم! تا حالا آبِ لیموترش را به عنوانِ آبمیوه نوشِ جان کردی؟ بیا! بیا که نباید از دست بدهی! اینجا باید از این آبمیوۀ ترش که در ایران برای ما خاصیت و کاربردِ آبلیمو و چاشنی دارد را بچشی! اینها این آبمیوه را لیوانی میگیرند و سر میکشند و فشارشان هم نمیافتد! باور میکنی؟ من که یک بار خوردم و بعدش دکترِ کاروان بالای سرم بود و سوزنِ سرم در دستم که فشارم به حالتِ نرمال برگردد! اما عجب خوشطعم بود! عجب! بو و بَرَنگِ این شیرینیهای خاصِ خودشان آدم را از زمین جدا و هوایی میکند... راستی! چادر مشکی بخرید برای مادرها... برای خانمها... برای خواهرها... اینجا جنسِ چادرمشکیها عالی است! حتی چادررنگههای خوبی هم دارد! هرکه مثلِ من هم عاشقِ چفیه است بیاید برویم یک چفیه عراقیِ مشکیِ اربعینی بخریم که دو سال است چفیهام کهنه شده و دیگر به درد نمیخورد... آخرش هم در آخرین زیارت گذاشتمش بین راه... در همان جاده... از وطنش جدایش نکردم که دلش نگیرد...
راهِ زیادی نمانده تا حرم... آن کورسوی نور را در آن آخر میبینی؟ بازار دارد به انتها میرسد و ما به حرم... به حرم... میرسیم... چشمِ دلت که به گنبدِ نازنینِ علی خورد و آن خورشیدِ رویش... مرا هم دعا کن...
آه پدر! پدر! پدر! سلام.....
به دیوارهای آجرنماییِ حرم رسیدهایم... سایهبانهای بزرگِ سفید... پنکههای قدم به قدمِ نصبشده روی ستونها که آب و گلاب میپاشد... زائرانِ علی که زیرِ این سایهبانها روی فرشهای بیرونِ حرم نشستهاند... خیلیهایشان که اسکانِ حسینیه و هتل و مدرسه ندارند همینجا میخورند و میخوابند... این آبخوریهای استیلِ بینِ سایهبانها... کفشداریها... امانتداریها... نمیدانم بردنِ موبایل به حرم آزاد شده یا نه... هیچوقت درگیرِ این چیزها نبودم... موبایل را میگذاشتم در کولهام... در اسکان... کتابچۀ عراق را میزدم زیرِ بغلم با جانماز... سبک میآمدم که سریع از گشت رد شوم و بروم زیارت... همیشه خانواده در جریان است که من در عراق سیمکارت نمیگیرم... پس تماسی ندارم... دنبال این چیزها نیستم... من از آن خوشسفرهای غرقِ در حقیقتم... بیش از عکس و فیلم گرفتن از سفر، سفر را با چشمهای خودم به بندِ حافظه میکشم... با قلم... با دفترچه... ذوق دارد به کسی زنگ بزنی و بگویی حرمم... سلام بده، میدانم! اما وقتی باید کلِ وقتت را صرفِ شماره گرفتن کنی و صبر کنی تا کی آنتن دهد و آنتن نپرد و به خاطرِ موبایل کلی در گشتِ حرم سینجیم نشوی، عقلِ سلیم میگوید به جای یکی_دو نفر را زنگ زدن و زود وقت تمام شدن و برگشتن، خب همان را بنشین در حرم و برای تعدادِ بیشتری دعا کن و یادشان بکن! به جای دو ساعت منتظرِ آنتندهی ماندن و وصل شدن و تماسِ تصویری خب بشنین و دو رکعت نماز برایش بخوان! یک صفحه قرآن از طرفش به امام هدیه کن! برای همین من هیچوقت با موبایل به حرم نیامدهام... بعد از این همه سفر هیچ عکسی از داخلِ حرمِ نجف و کربلا و جاهای دیگر ندارم... در عوض دیوار به دیوارِ حرم را... ستون به ستونِ حرم را... کاشی به کاشی حرم را... باب به بابِ حرم را... گوشه به گوشۀ حرم را نفس کشیدهام... لمس کردهام.. بوییده و بوسیدهام... اینجا نجف است... حرمِ امیرالمؤمنین... خانۀ پدری....
دوست دارم باز هم بنویسم؛
خانۀ پدری...
خانۀ پدری...
خانۀ پدری...
یا اَبانا! اَستغفر لَنا... ما همان جاماندههای حسینِ شماییم...
حسین... حسین... حسین علیه السلام که به جز از علی که آرد پسری ابوالعجایب!
نفس بکشید... بهشت را نفس بکشید که اینجا مسجود ِ ملائک است.... این هوا؛ هوای عشّاق است... اینجا نه تکهای از عرش که خودِ عرش است... بهشت است... عالَمِ والاست...
من دوست دارم دوباره بنویسم؛
خانۀ پدری...
خانۀ پدری..
خانۀ پدری....
بیا! بیا با هم به تاکستانِ علی برویم... به آن ضریحِ پر از انگورِ علی... بیفتیم به پای علی...
زیاراتِ خاصی دارد که باید به ترتیب ِ ورود و صحن و رواق و قبّه و ضریح و امام و حضرتِ آدم و حضرتِ نوح که اینجا و در همین ضریح مدفوناند بخوانیم... اما اینها با خودت... برای خلوتِ خودت... بیا اینجا با هم و دستهجمعی زیارتی را بخوانیم که طعمش فقط و فقط اینجاست که عجیب به قلبِ شیعه میچسبد!
امین الله!
زیارتِ امین الله!
در نجف!
در حرمِ امیرالمؤمنین!
در خانۀ پدری!
بسم الله الرحمن الرحیم: +
یا علی خوش به حالِ زائرهای حقیقی... خوش به حالِ هرکه دستش به دامانِ تاکستانِ شما رسیده... خوش به حالِ هرکه از تاکستانِ شما بوسهای چیده... خوش به حالِ هرکه زیرِ قبۀ شما دلش تا آسمانِ هفتم پرواز کرده... خوش به حالِ هرکه اینجا با شما عهد و قرار گذاشته... خوش به حالِ خستگیهایی که اینجا و پای تاکستانِ شما از تن به در شده... خوش به حالِ زائرهای حقیقی که همین حالا و در همین ساعت زیرِ ناودانِ طلای حرمت ایستادهاند به دعا... خوش به حالِ چشمهایی که همین ساعت دارند روبروی ایوان طلای تو از شوقِ حیدریات میبارند... خوش به حالِ هرکه در هوای حرمت از حال رفته... به شوق... به شوق... به شوق... خوش به حالِ گوشهایی که همین ساعت دارند در حریمِ تو حیدر حیدر حیدرِ غلیظ و کوبندۀ عربها را میشنوند و جگرشان خنک میشود... خوش به حالِ هرکه گنبدت را دیده... ایوان طلایت را نفس کشیده... سر به کاشیهای حرمت گذاشته... خوش به حالِ دو رکعت نمازی که در صحن و سرای شما خوانده شده... خوش به حالِ هرکه در صحنِ حضرتِ زهرا(س)ست و برایت روضۀ کوچه خوانده... خوش به حالِ هرکه همین ساعت نشسته پایینِ پای شما و دلش را برده مدینه... کنارِ پسرِ ارشدت... خوش به حالِ زائرهای حقیقیات مولا... خوش به حالِ خوشبختهایی که تو انتخابشان کردی همین ساعت کنارِ شما نفس بکشند و بد به حالِ ما بدبختهای جامانده که انتخابِ شما نبودیم... یا علی... یا علی... یا علی... یا علی... آخ!