ماجَرا دارد به اوجِ خودش می‌رسد! کارِ جامانده‌ها دارد بالا می‌گیرد! قلبِ جامانده‌ها دارد از سینه می‌زند بیرون... برویم! برویم و به نجف برسیم... برویم و زودتر خودمان را به پای عرش بیاندازیم... نه نه! عرش خودش تکیه دارد به عینِ علی! نمی‌شود رکن و ستونِ سرِ پا ماندنِ عالَم را به تکیه‌کننده‌ای وابسته تشبیه کرد! زودتر برویم و عبای علی را چنگ بزنیم... عبای علی؛ حبل المتین... حبل الله! برویم و دسته‌جمعی به حبل الله بیاویزیم... دسته‌جمعی! دسته‌جمعی! اگر انفرادی جواب می‌داد خدا در آل عمران آن جمیعاً اش را به پیغمبر نمی‌گفت! دسته‌جمعی! دسته‌جمعی! مثلِ همان خوشبخت‌ها که دسته‌جمعی چند روزِ دیگر به سیدالشهدا علیه السلام می‌رسند... ما جامانده‌ها هم باید دسته‌جمعی از پسِ سفری مجازی خاکی به سر کنیم... خاکِ پای پدرِ خاک را... ابوتراب... ابوتراب... ابوترابِ پیمبر...

رسیده‌ایم به نجف. معمول است روزِ اول را به زیارت و استراحت بگذارنیم و روزِ دوم را کوفه و روز سوم را صبح‌ش دوباره زیارت و عصر هم آغازِ پیاده‌روی. اما ما اول کوفه می‌رویم. دوست دارم مستقیم‌ از پایینِ پای علی، پیاده‌رویِ اربعین را شروع کنیم... 

بیایید! باید سوارِ ون شویم. از این ون کوچک‌های عراقی که تا خرخره صندلی دارد و برای نشستن روی صندلی‌های دو ردیف آخر باید دو تا صندلیِ ردیفِ جلو را تا زد و کنار گذاشت. بعد توی این ون‌های خاک و خلی و تنگ و کوتاه، دل داد به رانندگیِ بی‌کلۀ عراقی‌ها و یک دور دل و روده‌مان در دهان‌مان بیاید و آش‌ولاش به مسجدِ کوفه برسیم و تازه کللللللللی اعمال انجام دهیم! بعد دوباره همان رانندگیِ شوماخرانۀ عراقی‌ها و همان ون‌ها را تا برگشت به اسکانِ نجف داشته باشیم و آش‌ولاش‌تر و نیمِ توان را برای پیاده‌روی از دست‌داده برسیم! 

علاوه کنید شلوغی! شلوغی! شلوغی!

ببین! شلوغی‌ ها! اربعین‌نرفته‌ها سخت می‌توانند تصور کنند چه می‌گویم! در شلوغی راه رفتن... مسیر باز کردن... به مسجد رسیدن... صف‌های طولانیِ گشتِ ورودی به مسجد... صف‌های طولانیِ سرویس بهداشتی... بعد جا پیدا کردن داخلِ خودِ مسجد... به سختی و در فشار، آن همه اعمال انجام دادن... می‌دانی؟ جانی برای زائر نمی‌ماند که برای پیاده‌روی ذخیره کند! برای همین در این دو سالِ آخری که رفتم، کاروان‌ها اغلب قیدِ کوفه را زدند و تنها در نجف ماندند که جانِ زائر برای پیاده‌روی باقوّت بماند. خب بله! البته که زائرها ذوق و شوقِ کوفه را دارند اما از دیدِ مدیرکاروان بحث‌های متفاوتی باید در نظر گرفته شود و در نهایت تصمیمی بگیرد که به صلاحِ کاروان باشد! چیزی مثلِ ولایت! 

ولایت در آن رأس، کارش در تعادل نگه داشتن است! در تعادل نگه‌داشتن! ولو این‌که آنها که زیرِ چترِ ولایت‌اند این تعادل را درک نکنند و گمان کنند موردِ ظلم واقع شدند و در حق‌شان نامردی شده! 

در ابعادِ کوچک‌تر می‌توان به نقش‌ها و وظایف و تصمیماتِ پدرِ خانواده نگاه کرد! دوست دارم این بحث را باز کنم... اما دارم نهایتِ پرهیزم را به خرج می‌دهم که طولانی ننویسم... فقط همین را بنویسم که درک نکردنِ ولایت و وظیفۀ سختِ در تعادل نگه‌داشتن‌ش موجبِ غربت‌ش شده! این تعادل در اندیشۀ هر کسی به راحتی نمی‌گنجد! در کل دین و دین‌مداری و دین‌داری از باهوش‌ها برمی‌آید... یک نگاه به هرکه به عنوانِ یک دین‌دار و دین‌مدارِ حقیقی در نظرِ شماست نگاه کنید؛ قطعا زندگی‌اش را سرشارِ هوش و ذکاوت می‌بینید! 

تأکید می‌کنم؛ دین‌دار و دین‌مدارِ حقیقی! نه هر ننه‌قمری که اسمِ دین را یدک می‌کشد! برای تشخیصِ دین‌مدارِ حقیقی هم فقططططط و فقططططط به احادیث و روایاتِ دین نگاه کنید، از منابع و مراجعِ صحیح! نه زندگی و کانال و سایت و وبلاگِ مذهبی‌ها که دینِ خودساخته و به‌نفع‌ دارند! نه! 

خلاصه این‌که معمولا مدیر کاروان‌ها به صلاح عمل می‌کنند. بحثِ هزینه‌ها... بحثِ سلامتِ زائر... بحثِ زمان‌بندی... شلوغی و خطرِ گم شدنِ زائر... وَ خیلی چیزهای دیگر... 

اما سفرِ مجازی... سفرِ وهم و خیال... هیچی‌کدامِ اینها را ندارد! پس بگذارید این بیابان‌ها و خیابان‌های نجف تا کوفه را که روی هم شاید 4_3 ساعتی (در ترافیک و شلوغی همیشه این مسیر را رفتم، شاید در حالتِ عادی کمتر باشد) با هم طی کنیم و به آن مسجدِ دلبرِ کوفه برسیم... 

آه از کوفه! آه! 

وقتی دربارۀ کوفه سرچ می‌کنیم؛ انبوهی از ثواب‌ها را می‌بینیم که به راحتی و با دو رکعت نماز هم به دست می‌آید! این یعنی کوفه شهرِ خاصی است! شهرِ خیلی خاصی! از اعمال و عباداتِ در این شهر ابدا نگذرید! حتی از یک انفاقِ ساده! 

مثلا اگر با خودتان نذوراتی آورده‌اید که به طمعِ ثواب ادا کنید؛ توصیه می‌کنم به جای مسیرِ پیاده‌روی اینجا به دیگران بدهید! در کوفه! اینجا ثوابِ همه‌چیز دوبله... گاهی سوبله... گاهی چوبله... گاهی هزاروبله می‌شود! شما یک سیب را به نیتِ انفاق دستِ کسی بدهی در شهرِ کوفه، برو جستجو کن در روایات ببین چه گیرت می‌آید! 

(برخی نذرهایی دارند در جهتِ افزایشِ اتحاد بین مللِ اسلامی... یا مثلا نشان دادن و معرفیِ ایران و ایرانی به نیکی در ذهنِ دیگران... یا کور کردنِ چشمِ استکبار که از طریقِ لنزِ دوربین‌هایش حسابی اربعین را رصد می‌کند... برای همین معمولا عده‌ای از زوار، نذوراتی مثلِ اسباب‌بازی، دستبند و گیرۀ موی دخترانه، لباس، خوراکی یا چیزهای دیگر را در پیاده‌روی اربعین به کودکان یا به زوّارِ کشورهای دیگر یا موکب‌داران و منزل‌دارانِ عراقی‌هایی که خدمت می‌کنند می‌دهند. برای همین نیتِ ثوابِ صرف را جدا کردم. گرچه به شخصه پسند و عقیده و هدفِ خودم امورِ فرهنگی است و نذر در مسیرِ پیاده‌روی را اُولی می‌دانم.)

اما درست وقتی داری از اوجِ ثواب و قربتی که در کوفه برای خدا می‌بینی و حظ می‌کنی، یادِ یک چیزهایی می‌افتی که از کوفه و کوفی بیزار می‌شوی! 

ما کوفه‌ایم! کوفه! شهری که علی را نفس کشید و نفهمید... شهری که حسن سفره‌دارش بود و قدر ندانست... شهری که زینب را کوچه به کوچه گرداندند و به غیرتِ مردان‌ش برنخورد و زنان‌ش گریبان چاک نکردند... 

ما کوفه‌ایم! کوفه! شهرِ ذبحِ ولایت... چه به فرقِ شکافته در مسجد... چه به سرهای روی نیزه! 

ما کوفه‌ایم! کوفه! شهری که امام حسنِ مجتبی علیه السلام از آن شهر بیزار بود! بیزار! 

من دوست دارم دوباره بنویسم؛ 

شهرِ غربتِ ولایت! 

شهرِ ذبحِ ولایت! 

شهرِ نفهمیدنِ ولایت! 

وَ برای همین کوفه تا تاریخ بوده و تاریخ‌خوان... مشهور شده به کوفی لا یوفی...........

هرکه ولایت را نفهمد؛ وفا نمی‌کند! حالا قاریِ ممتازِ قرآن باشد که چه؟! مداحِ خاصِ دین باشد که چه؟! مؤذن باشد که چه؟! بیست بار مکه و مدینه رفته باشد که چه؟! دکتر و مهندس و معمار و معلم باشد که چه؟! آخرش در تاریخ یک ملعونِ خنگِ عقب‌مانده ثبت می‌شود! درست مثلِ اهلِ کوفه! 

پس بیا در این شهرِ زیبا و کوچه پس کوچه‌هایش چرخ نزنیم... بیا چشم‌مان به چشمِ اهالیِ کوفه نیفتد... راست‌ش قلب‌م می‌گیرد... می‌دانی؟ فکر می‌کنم الآن است که دوباره بریزند مسجد و فرقِ علی را بشکافند... می‌دانی؟ از کوچه‌های زیبا و دلبرِ کوفه که رد می‌شوم دل‌آشوبه می‌گیرم... توی ذهن‌م هزار بار چرخ می‌خورد کجای این کوچه این مردم امام حسن را مذلّ المؤمینن صدا کردند؟! می‌دانی! هی به روی بامِ خانه‌ها نگاه می‌کنم و هزار بار توی سرم چرخ می‌خورد آبا و اجدادِ کدام یک از این مردم از روی این بام‌ها اسارتِ زینب را هلهله کردند؟! می‌دانی! هی توی سرم چرخ می‌کند آبا و اجدادِ کدام یک از این مغازه‌دارهای بازارِ زیبا و شلوغِ کوفه به بی‌باباییِ رقیه خندیدند؟! آخ! من از کوفه بیزارم! من از مردمِ کوفه می‌ترسم... اینجا می‌آیم که فقط بروم مسجدِ کوفه... فقط آنجا! می‌دانی! در این شهرِ منفور که تنگیِ نفس می‌گیری و دل‌آشوبه... فقط در هوای مسجدِ کوفه... روی آن مرمرهای سفیدِ سنگ‌فرش... روبروی منبرِ علی می‌توانی نفس بکشی... آخ علی... علی... علی... اول‌مظلومِ عالم... غریب... تنها... صبور... شجاعِ دربند.... اسداللهِ خانه‌نشین... یداللهِ مظلوم... آخ امامِ جمعِ اضدادم... خدای غیرت... خدای صلابت... خدای شجاعت... که صلاحِ امّت را به قیمتِ پهلوی شکستۀ ناموس‌ت خریدی.... کوفه به داشتن‌ت چه خوشبخت بود و چه ناسپاس... چه خوب شد نفرین کردی خدا تو را از آنها بگیرد... چه نفرینِ غریبانۀ باشکوهی... چه انتقامِ تاریخیِ مصلحانه‌ای.... آخ علی! خدای جاذبه و دافعه... جمعِ اضدادِ عالم... ستونِ عرش... رکنِ هستی... میزانِ قیامت...

از کوفه و مردم‌ش؛ پناه بر خاکِ پای تو در مسجدِ کوفه... از قاتلینِ ولایت؛ پناه بر خاکِ پای ولایت.... 

مسجدِ کوفه... مسجدِ کوفه.... آخ! از همان باب الثعبان بگیر.... تا مقامِ بیت الطشت... این مسجد گوشه‌گوشه‌اش اعجازِ علی‌ست... بیا! بیا بنشینیم روی این مرمرهای سفیدِ سنگ‌فرش... روبروی منبرِ علی... هی دست بکشیم روی خاکِ این زمین و هی به چشم و صورت و قلب‌مان تبرّک دهیم... بیا روی این خاک سجده کنیم... بیا روی این خاک از تمامِ عالَم نفسِ راحتی بکشیم... خاکِ پای علی... خاکِ پای علی وقتی از بینِ جمعیت رد می‌شده تا به منبر برسد... خاکِ پای قنبرِ علی وقتی دنبالِ مولایش قدم روی همین زمین برمی‌داشته.... خاکِ پای مالکِ اشترِ علی وقتی سمتِ راست‌ش بوده... خاکِ پای مقدادِ علی وقتی منتظرِ یک اشارۀ علی بوده.... آخ! بیا روی این خاک، با خیالِ راحت بمیریم.... یا علی... یا علی... یا علی... کارِ جامانده‌ها بالا گرفته... یا علی... یا علی... ماجَرای جامانده‌ها دارد اوج می‌گیرد... یا علی ما جامانده‌ها را دریاب... یا علی... یا علی... 

مرا از این مسجد بیرون ببر... این اشک‌ها... که می‌ریزد روی کیبورد... دیگر نای گفتن از اینجا را ندارد... خودت سرچ کن... خودت اعمال را به جا بیاور... خودت عالَمی را دعا کن... که اینجا علی نفس می‌کشیده... کلیدِ استجابت... آبروی دعا... مضطرِّ امّن یجیب.... تَجِدْهُ عَوْناً لَکَ فِی النَّوَائِبِ...

جای منبرِ علی را بوسه‌باران کن... وَ هرجا رسیدی به محرابِ علی... به محرابِ علی... به محرابِ علی... به زمینی که شقّ القمر دیده.... آخ....................... به جای من هم فدا شو.......

مرا ببر مسجد سهله... همین دو_سه خیابان آن‌طرف‌تر... مرا ببر خانۀ امامِ زمان... ببر زیرِ آسمانِ آن یکی مسجد... خانۀ امامِ زمان... بگذار در هوای مهدی نفس بکشم... در هوای منتقم... در هوای قائمِ آلِ محمد... هرکه خواست بیشتر بماند در مسجدِ کوفه... نمازهای مقام‌ها را بخواند... اگر کسی نمازِ قضا دارد، به جای نمازهای مستحبی اینجا نمازِ قضاهایش را بخواند... هرکه خواست سری بزند کنارِ مزارِ هانی بن عروه... سری بزند به مزارِ مختار ثقفی... سری بزند به باب الحوایج؛ سفیرِ غریب و مظلومِ حسین علیه السلام... مسلم بن عقیل....

هرکس خواست برود مسجدِ حنّانه.... همان جایی که زمین از سرِ بریدۀ حسین علیه السلام نالید و آبروی یزیدیان را رفت.... هرکس خواست سری بزند مزارِ کمیلِ علی... اما من باید بیفتم به پای آخرین‌شان... باید کمی با امامِ زمان در خانه‌اش؛ مسجدِ سهله... درد و دل کنم... باید بگوم آقا! امام! ما از این دنیا یک دلخوشی داشتیم و آن هم اربعین............. ببین چه به روزمان آمد؟! 

ببخش مرا که از آن درختانِ پرگنجشکِ مسجدِ سهله نمی‌نویسم... حلال کن که از گنجشک‌های سرمست در هوای مهدیِ موعود نمی‌نویسم... حلال کن که مزۀ نمازهای دو رکعتیِ گوشه به گوشۀ مسجدِ سهله را که خانۀ پیغمبران بوده و جای نمازشان، را نمی‌نویسم... ببخش که نمی‌خواهم بگویم هنوز... هنوز... هنوز مزۀ آن دو رکعت نمازِ آن گوشۀ مسجدِ سهله که خانۀ ادریسِ پیغمبر بوده چقدر زیرِ زبانِ قلبم تازه است و باطروات... بگذار از نسیمِ همیشه خوشبوی آن مسجد حرفی نزنم.... می‌دانی؟ کار دارد بالا می‌گیرد! نفسِ کلمات‌م مقطع شده... به خس‌خس افتاده سینۀ خاطرات‌م... فشارِ تک‌تکِ جمله‌هایم افتاده... نمی‌کشم.............................