یه مسابقۀ جهانی با عِرقِ ملّی :)

دیدین این و: لینک

دلم می‌خواد شرکت کنم ولی عکاسیم فاجعه است! :(

 

 

 

 

|| اما اعتماد به نفسم عالیه! حتما شرکت می‌کنم :) ||

    تشعشعِ امید

    از پستِ قبلی که خانوادگی بود خیلی استقبال شده!

    می‌دونین ینی چی؟ 

    ینی هرچی استکبار و صهیونیسم می‌خواد بشر رو 

    خصوصا مسلمون‌ها رو

    خصوصا شیعیان رو

    خصوصا مسلمون‌های شیعۀ ایرانی رو

    برابرِ خانواده قرار بده و 

    بنیانِ جامعه و تمدن‌سازِ خانواده رو فروپاشی کنه

    باز اون فطرته

    فطرت

    اون سرشتِ ذاتیِ همۀ بشر که از دمِ قدسیِ خودِ خداست

    میلِ به خانواده داره :)

    میلِ به تعهد و محبّت و برای هم زیستن :)

     

    خی‌لی امیدوارکننده است... الحمد لله ربّ العالمین :)

    زیرِ سقفِ با هم بودن

    چون هر دو به قرآنِ شخصی‌مون عُلقه داریم، قرآنِ خریدِ عقد این وسط غریب مونده بود. همون اوّلِ کار یه قرارمداری گذاشتیم با هم؛ که من هر روز (دقیقا هر روز، حتی اگر قهر باشیم و از هم دلخور، این هر روز محاله بشه فردا یا بعدا!) خرجی بذارم لای قرآن و قبل‌ش یه صفحه رو بخونم و یادداشت کنم و نفرِ بعدی که خرجی رو برمی‌داره صفحۀ بعد تا قرآن ختم شه. 

    یعنی قرآن رو گذاشتیم روی میزِ گلدونِ کنارِ درِ اتاقِ دوتایی‌مون، 

    یه دفترچه کوچولو قدِّ کفِ دست گذاشتیم کنارش، 

    با یه خودکار، 

    از بای بسم‌ اللهِ اوّلِ قرآن شروع کردیم به خوندن، 

    ینی می‌خواستم خرجی بذارم اوّل صفحۀ اوّل رو می‌خوندم (وقت بود با معنی، نبود بی‌معنی)، خرجی رو می‌ذاشتم همون صفحه، روی برگه یادداشت می‌کردم شماره صفحه رو، 

    نفر بعدی که می‌یومد خرجی رو برداره؛ اوّل صفحه بعد رو می‌خوند، یادداشت می‌کرد، بعد خرجی رو برمی‌داشت. 

    این‌جوری چند تا فایده با هم داره:

    • اون پولِ در چرخه برکت می‌گیره، 
    • قرآن غریب نمی‌مونه، 
    • ما همیشه وضو باید بگیریم و این خودش نوره، 
    • عزّتِ خانمِ خونه حفظ می‌شه... ابدا و اصلا دوست ندارم خودِ خانمِ خونه بگه خرجی بده، ابدا ابدا ابدا! اون زن خونه‌دار باشه یا شاغل، وظیفۀ مرده که خرجی بده، اون زن این‌قدر عزّت داره و احترام که شأن‌ش باید حفظ بشه و حتی یک بار هم به شوهرش برای پول درخواستی نکنه، یا دست دراز نکنه از شوهرش پول بگیره، عزّتمند و شرافتمندانه از لای قرآن پول برمی‌داره... منافاتی با قناعت و داشتن و نداشتن نداره ها! وقتی داریم تراول پنجاهی می‌ذاریم هر روز، نفرِ بعدی که برمی‌داره می‌بینه هنوز خرجی داره اون مقدارِ جدید رو پس‌انداز می‌کنه یا اصلا آتیشش می‌زنه، روزی هم که نداریم هزار تومانی می‌ذاریم و نفرِ بعدی همون رو برمی‌داره یا واقعا با همون گره‌ای باز میشه یا میندازه صدقه، می‌خوام بگم داشتن/نداشتن بهانۀ خوبی نیست برای عزّت و احترام رو از بین بردن... نگین هم خانم‌ها صادق نیستن و هر روز پنجاهی بدیم پس‌انداز نمی‌کنن یا قدرناشناس‌ن و اون هزار تومنی رو می‌زنن تو سرمون! نه! من دارم از سبکِ زندگی‌ای حرف می‌زنم که اصل و اساس‌ش بر صداقت و مداراست... ینی ضلعِ سومِ مثلثِ زندگی زن و مرد؛ خداست. 
    • همه یادمون می‌مونه روزی‌دهنده خداست... ما داریم از خدا روزی می‌گیریم... نه از شوهر... نه از بابا... نه از کسِ دیگه...
    • یه جور تفأل زدن هم محسوب می‌شه... بارها شده صفحه قرآنی که خوندیم راه‌گشای اون روزمون بوده و خیلی جالب متناسب دراومده...

    بعد از عیال‌وار شدن که باید خرجیِ بچه‌ها هم داده شه و استقلال و عزّتمند تربیت شدنِ اونها هم مهمه و همین‌طور تزریقِ حسِّ با خانواده بودن و همه مثلِ هم بودن، دیدیم خرجی‌ها رو باید سوا کرد، ترتیبِ ختمِ قرآن رو به‌هم نزدیم، اما خرجیِ خانمِ خونه که همیشه بیشتر از بچه‌ها باید باشه (باید ها! ینی اگر روزی نداشتیم و خرجیِ خانم هزار تومان بود، برای بچه‌ها حتما پونصد گذاشته می‌شد، که به قولِ خودشون می‌نداختن صدقه که خدا زیادش کنه و فرداش خرجیِ بیشتری لای قرآن داشته باشن (تزریقِ اعتقاد به صدقه و انفاق خیلی نامحسوس و غیرمستقیم :) ولی باید تا ابد تو ذهن‌شون بمونه که حقِ مادرشون از اونها بیشتره... همیشه و در هر لحظه!) رو می‌ذاشتم اوّلِ سورۀ نساء، خرجیِ دخترِ خونه اوّلِ سورۀ نور و خرجیِ پسرِ خونه اوّلِ سورۀ مؤمنون. 

    در موردِ بچه‌ها چند تا نکته رو رعایت می‌کنیم: پول توجیبی‌شون تحتِ هیچ شرایطی و هیچ روزی قطع نمی‌شه، حتی اگر کارِ بدی کرده باشن و مراحلِ تنبیه رو بگذرونن، حتی اگر قهر باشیم، هم نباید حرمتِ قرآن که واسطۀ خرجی دادنه بشکنه، هم کلا دوست ندارم پول اهرمِ تربیتی باشه! 

    غیر از هر کس که می‌تونه برای خودش قلک داشته باشه، یه قلکِ گندۀ خونواده داریم که هرکی هر زمان عشقش کشید و پولِ زیادی داشت و خواست برای اهدافِ خانوادگی‌مون ذخیره کنه می‌ندازه تو اون قلک. اهدافِ خونوادگی از قبل معلوم شده و این‌جوری نیست که زود و بعد از 2-3 سال شکسته شه، نه! یه بانکِ سیاره بلندمدته مثلا برای خونۀ بزرگ خریدن... یا یه مسألۀ مربوط به همه‌مون (چون به بانک و پول در بانک گذاشتن هیییییییییچ اعتقادی نداریم تا زمانی که امام زمان ظهور کنن و بانک‌داری اسلامی بشه! ینی حتی وام هم نمی‌گیریم. ابدا!)

    خرجیِ فرزندِ دختر رو بیشتر می‌ذارم؛ ینی خرجیِ دخترِ خونه همیشه کمتر از خرجیِ مادرِ خونه است و همیشه بیشتر از خرجیِ پسرِ خونه. برای این مورد راستش بنیانِ دینی ندارم، تفکّرِ خودمه، لذا می‌تونه درست باشه، می‌تونه غلط باشه، که هر زمان بفهمم طبقِ مبانیِ دینی غلطه حتما تغییرش می‌دم، ولی فعلا چیزی مبنی بر غلط بودن‌ش نخوندم تو دین یا پیدا نکردم. یه مدت هم سرچ کردم ولی می‌گم خطر و خطایی ندیدم. برای بچه‌ها هم این‌طور توضیح دادم که پسرها مردهای آینده‌اند، باید بلد باشن کمِ خودشون رو زیاد کنن، وَ باید بدونن خودشون هستن که باید هزار تومنشون و دو هزار تومن کنن، اما دخترها که زنان و مادرانِ آینده‌اند، عزّت و شرافت‌شون این‌قدر مهمه که نباید هرگز کمبودِ مالی داشته باشن یا به زبون بیارن یا دست دراز کنن که مردی از محارم به اونها خرجی بده، شاغل باشن یا خونه‌دار وظیفۀ مردِ مَحرم‌شونه که خرجی‌ش رو بده. ینی قشنگ جا انداختم که وظیفۀ ما مردهاست که ناموس‌مون رو در نهایتِ عزّت و شرافت و احترام حفظ کنیم. ابدا هم زن و مرد یکسان نیستن! مردا که نمیتونن بزان! یا هر ماه کلی خون ازشون نمیره و دردی نمیکشن! زن ریحانه است! گُله! دقیقا باید مثلِ یک گل ازش مراقبت شه. باید از نظرِ مادی و معنوی تا جایی که مرد توان داره غنی باشه. این بایده و وظیفۀ همۀ مردانِ مَحرمِ خانم‌ها. تأکید می‌کنم در زندگیِ اسلامی داشتن/نداشتن مهم نیست، چون تو چنین زندگی‌ای همه هم‌دیگر رو درک می‌کنن و اصلِ مدارا و صداقت در جریانه. 

    همین دیگه. یه پستِ خانوادگی هوس کردم بذارم :)

     

     

     

     

    بعدانوشت: 

    آره! یه روزایی هم شده صفرِ صفر بودیم... لای هیچ صفه قرآنی رزقی نبوده که بذاریم و کسی برداره... تو اون روزا به قرآن پناه بردیم... سهمِ صفحه رو می‌خوندیم... به خدای قرآن پناه می‌بردیم که ما رو به کسی واگذار نکنه... که خودش هوامون و داشته باشه... این روزام حتی برکت داره... چون مردِ خونه شرمنده نمی‌شه... چون همۀ خونواده باور دارن رزق، دستِ خداست... می‌رسونه... کم و زیاد بالاخره می‌رسونه... مردِ خونه نمی‌شکنه چون کسی نمیاد بگه پول بده... چون اصلا هیچ‌کس دست‌ش و پیش کسی دراز نمی‌کنه... تو این روزا پناه‌مون همون قرآنه :)

     

    سلامٌ عَلی بی‌اخلاقانِ منظّم!

    من در یک کار مشترک، با دو گروهِ متفاوت کار می‌کنم؛ 

    یعنی هر دو گروه یک کار رو انجام می‌دن، دقیقا عین هم، 

    اما بسته به زمان‌بندی، دو گروه هستند،

    المانِ هر دو گروه هم در درجۀ اول دین‌داریه، 

    یعنی علاوه بر اشتراکِ فعلِ در حالِ انجام، 

    اشتراکِ عقیده هم دارن و مذهبی و دین‌دارن، 

    تنها یک تفاوتِ عمده بین‌شون وجود داره:

     

    گروهِ اوّل: به شدت به شدت به شدت منظم و بابرنامه و حساب‌شده هستند و به شدت به شدت به شدت بی‌اخلاق و تند و از دماغِ فیل‌افتاده و بدونِ تواضع! 

    گروه دوم: به شدت به شدت به شدت شلخته و بی‌برنامه و هردمبیل هستند و به شدت به شدت به شدت بااخلاق و مؤدب و متواضع و افتاده! 

    بنا به دلایلی من نوبتی با هر دو کار می‌کنم، و همیشه برام سؤال پیش میاد چرا این دو خصلت با هم نمی‌گنجه؟! البته که این خصلت‌ها در انسان‌های بزرگ و بزرگوار هست، اما من دارم از بدنه حرف می‌زنم، بدنه ینی خودم و شما، من و شما که آقا بهجت و علامه آملی و امام و رهبر نیستیم! اگه بودیم الآن یه کارِ گنده‌تر از وبلاگ‌نویسی برای دنیا و آخرت‌مون می‌کردیم‌! بی‌خود خودشاخ‌پنداریِ کاذب نداشته باشیم‌‍! در بدنه دارم این چیزها رو می‌سنجم، انگار ظرفِ بزرگِ داشتنِ هر دو کارِ سختیه... کارِ آدمای بزرگه... 

    الهی که یه روز هر دو رو با هم داشته باشم و داشته باشیم،

    اما انتخابِ من کدومه؟ 

    معلومه! 

    گروهِ اوّل! 

    ینی از خدامه شرایطی فراهم شه که من کلا با گروهِ اوّل کار کنم! 

    آدما وقتِ مرگ حرفای مهم‌شون و می‌زنن؛ پس نظم مهم‌تر از اخلاق بوده که امیرالمؤمنین _جانم به فدای خاکِ کفشِ وصله‌دارش_ دمِ مرگ وصیت می‌کنن اوصیکم بتقوی الله و نظم امرکم

    یا یه جورایی به زبانِ شهید چمران: تقوا از تخصص لازم‎تر است، آن را می‎پذیرم. اما می‎گویم آن کس که تخصص ندارد و کاری را می‎پذیرد، بی‎‌‌‌تقواست!

    پیامبر عزیزِ دل هم با این‌که آقای ابوذر رو از نظر معنوی و اخلاقی خیلی قبول و دوست داشتن، اما به خاطرِ ضعفِ مدیریتی به‌ش منصبی ندادن!

    واقعا هم برای من به شخصه آدمای خوش‌اخلاقِ مؤدبِ فروتنی که کلِ زندگی‌ رو رو توکل و اخلاصِ خشک و خالی و بی‌برنامه و شلخته پیش می‌برن غیرقابلِ تحمل‌ن! 

     

     

    || یه گریزی هم بزنین به انتصاباتِ آقای رئیسی که خیلی از انقلابیون(!) به‌شون نقد کردن و آبروی هرچی انقلابیه پیش معاندا و منافقا بردن... اولا که اگه شما قدّ ریاست جمهوری حالیت می‌شد، رئیس‌جمهور بودی نه یکی که برای رئیس‌جمهور تز می‌ده! ثانیا تو مو بینی و آقای رئیسی و رهبری پیچش مو! ثالثا گیرم که تو راست می‌گی! انقد عقل‌ت نمی‌کشه سکوت کنی آتو دستِ دشمن ندی؟! یا بری یقه خودِ آقای رئیسی رو بگیری و یواشکی به خودش بگی؟! ینی نمی‌تونستی نامه بدی به نهاد ریاست‌جمهوری و نشنینی تو بوق و کرنا کنی که انتصابات‌ش و دوست نداری؟! تو با این فهم و درایت‌ت چرا رئیس‌جمهور نشدی جداً؟! (!) رابعا خوارج! خوارج! آقا خوارج و بخونین! تو رو جانِ مادراتون خوارج و بخونین! خوارج همون انقلابی‌های حسابی ولایی بودن که یوهو وسطِ معرکه گفتن ما واکسن نمی‌زنیم! رهبر هم اگه زدن دلیل داشته! بیاید ما به شما بگیم! رهبر مجبور بودن... (!) ینی کاش می‌شد بگم به‌تون خاک بر سرتون! حیف که نمی‌شه بگم:) ||

    کی زنده؟! کی مُرده؟!

    1. صبحِ دیر بیدار شدم؛ حدودِ ساعتِ 10. پیاده نرفتم حرم چون فردا 12 ساعت حرم هستم و کارها همه عقب می‌افتد. دست‌م درد می‌کرد. جای واکسن به شدت سنگین است و درد دارد. علایم دیگری ندارم شکرِ خدا. بلند شدم و بعد از نوشیدنِ مایعات نشستم پشتِ سیستم. با رفیق جان کار اشتراکی دست‌مان بود. سهم‌م را زدم و تا دوازده و نیم برایش فرستادم. حینِ کار از پنجره‌های خانه صدای عزاداری می‌آمد. صدای دسته‌های عزا که راهیِ حرم‌ند و زنجیر می‌زنند... صدای همین هیئت کوچه بغلی که سر کوچه موکب زده... صدای دویدن و شادیِ بچه‌ها که به هم خبر می‌دادند فلان‌جا سرِ آن مسجد شله‌زرد می‌دهند... حینِ کار بو می‌آمد... از کوچه... از خانۀ همسایه‌ها... گاهی هم از دمِ درِ خانۀ خودمان... می‌رفتم می‌دیدم توی یخچال پر از نذری است... شله‌زرد... دیگچه... شله... قیمه... عدس‌پلو... حلوا... حینِ کار دل‌م خواست یک کاسه شله بریزم بخورم... مادرخانم اما سفت و سخت مراقب است و نمی‌گذارد حالاحالاها غذاهایی بخورم که حبوبات دارد و کلی ادویه... این را در بروشوری خوانده که تاریخ و نوع واکسن‌م را بر آن نوشته‌اند و باید برای نوبتِ دوم نگه دارم... دل‌م پیشِ شله است... این شله را از دست بدهم می‌رود تا سالِ بعد... محرم و صفرِ بعد... کی زنده؟... کی مُرده؟... اربعین هم همین سؤال را از خودم پرسیدم: رفت تا 26 شهریورِ سالِ بعد... کی زنده؟... کی مُرده؟...

     

    2. جمعه که سرِ پاس هستم... وقتی هم برگردم خسته و له فقط می‌خوابم... از شنبه هم هفتۀ شلوغ و پرکاری دارم... شنبه باید کلی اداره سر بزنم... بعد بروم بنیاد... بعد بروم حرم... یکشنبه باید کار ویرایش کتاب را تحویل بدهم... دوشنبه هیئت دارم و باید برویم رفیق‌مان را هم از عزای پدرش در بیاوریم... شیرین سه/چهارمِ روزم می‌رود... سه‌شنبه کارگاه ادبیات با بازی است... راستی! یک روز را هم باید با رفیق جان برویم خرید... خیلی وقت است به‌ش قول دادم باهاش خرید می‌روم... هی گفته‌ام باشد بعدِ محرم و صفر... کی پایان‌نامه را کار کنم؟ کی تمام می‌شود این سرطان؟ زورم نمی‌رسد به این حجمِ کار... متدهای برنامه‌ریزی از دست‌م در رفته... حساب و کتاب‌ها از دست‌م در رفته... من این روزها انسانِ ناتوانی هستم... با خودم نامهربانم... زیاد به خودم گیر می‌دهم... هی می‌گویم مفید نیستی... به دردبخور نیستی... هی از خودم می‌پرسم اصلا اگر بمیری کجای دنیا لنگ می‌ماند؟!... هیچ‌جا! هیچ‌جای دنیا در نبودِ من لنگ نمی‌ماند! اعتراف می‌کنم دارم شکست می‌خورم... وَ اعتراف می‌کنم نمی‌توانم بپذیرم... وَ اعتراف می‌کنم دارم در برابرِ طوفانِ پیچ‌وخم‌های عجیبِ زندگی‌ام، پشه‌وار مقاومت می‌کنم(!)... از خدا دلگیرم... اما عجیب می‌دانم هوای مرا دارد... عجیب ها! مثلا پولِ قرض‌های مرا نمی‌رساند... اما وقتی دندان‌درد امانم را بریده، از جایی که فکرش را نمی‌کنم به من پول می‌رساند... دقیق به قیمتِ عصب‌کشی و پر کردنِ دندانم!... کارِ ثابت و حقوقِ ثابت برایم جور نمی‌کند... اما گوش‌هایم هر دو می‌گیرد و شستشوی گوش هشتاد هزار تومان است و من که صفرِ صفرم، ناگهان در یکی از کارت‌های بانکی‌ام هشتاد هزار تومان از غیب پیدا می‌شود!... کارم را مدیریت نمی‌کند غدۀ سرطانیِ پایان‌نامه را از ریشه بکّنم و راحت شوم... اما فرمِ پاسم را که ششصد تومان بود و نداشتم بخرم... برایم نصفِ قیمت از غیب می‌رساند و وقتی همۀ همکارانم فرم‌های ششصد تومانی خریده‌اند، من همان فرم و همان جنس و همان کیفیت را به سیصد تومان می‌خرم! عجیب نیست؟!... مثلِ پدری که می‌داند از او پول می‌خواهی... اما به تو پول نمی‌دهد... ولی همیشه مثلِ سایه دنبالِ گرفتاری‌های توست... وَ همیشه درست همان جایی که منتظرش نبودی و فکرش را هم نمی‌کردی... سر می‌رسد و گره را باز می‌کند!... رفیق جان به هم‌هیئتی‌مان که پشتِ سرم گفته نگران‌م هست و نمی‌داند این عدمِ ثباتِ کاریِ من چه آینده‌ای را برایم رقم می‌زند... گفته نگرانش نباش! من با چشم‌های خودم دیدم که خدا در زندگیِ او چه معجزه‌ها کرده و می‌کند... گفته نگرانش نباش! خدایش حسابی مراقبِ اوست... راست گفته... مراقبِ من است... اما من کودکِ ناصبوری هستم که هرچه سن‌م بالاتر می‌رود... صبرم کودک‌تر می‌شود... هی از خودم... از خدا می‌پرسم: پس کی؟! کی مرا از این همه گره... از این همه نشدن... از این همه شکست... از این همه درِ بسته... از این همه نتوانستن نجات می‌دهی؟!... کی مرا برمی‌گردانی به همان دوندۀ جنگندۀ رو زیادِ همیشه موفق و پیروز؟!... من گهی پشت بر زین... گهی زین به پشت سرم نمی‌شود... تمامِ سالِ 98 را قدّ دو سال سفر رفتن و رزق و روزی‌های عجیب داشتن و بعد، دو سال خانه‌نشینیِ محض سرم نمی‌شود... من تمامِ زندگی را از اوج دیده‌ام... فرود سرم نمی‌شود... تا فردایی که قرار است فرج شود کی زنده؟!... کی مرده؟!... 

     

    3. از دوازده و نیم بلند می‌شوم و شروع می‌کنم به تمیزکاری... شهادت است اما هفتۀ پیش رو دیگر وقتی ندارم... از موبایلم مداحی پلی می‌کنم و به جانِ در و دیوار و اشیا می‌افتم... خاک همه‌جای زندگی‌ام را برداشته... یکی_دو تا شب‌پرۀ هندی در اتاق‌م لانه کرده اما مرده... از قلم‌سوسک‌هایی که برای سوسک‌های تابستان به تمامِ درزها و کناره‌های دیوارها کشیده بودم... بهتر! از جک‌وجانور در خانه خوش‌م نمی‌آید! تو بگو حتی یک مرغِ عشقِ دلبر! وسواس می‌کُشد مرا اگر کسی در خانه‌اش حیوانی نگه دارد... نه! نه این‌که فکر کنی حامی حقوقِ حیوانات هستم و دلم برای‌شان به رحم است! خب البته جای حیوانِ بی‌زبانِ حیاتِ وحشِ خودش است... اما نه! بحث‌م سرِ حیوانِ در خانه... بحثِ وسواس است... چندش‌م می‌شود... اصلا حتی بوی‌شان اذیت‌م می‌کند... همه‌جا را سابیدم... چهار ساعتِ تمام... مادرخانم مدام تذکر داد نکن! دیشب واکسن زدی! دست‌ت درد می‌گیرد... بدنت ضعیف می‌شود... خب راست هم می‌گفت! واقعا دست‌م درد دارد... اما چاره‌ای نیست... امروز این کارها را نکنم دیگر نمی‌رسم... بعد باید وسطِ کثافت و گرد و خاک مثلِ پلشت‌ها زندگی کنم... جارو کردنم یک ساعت و نیم طول کشید... تمامِ لباس‌هایم را شستم... حتی پتو و روبالشی... تا حتی سجاده و جانماز... اسپند هم دود کردم... می‌دانی؟ راست‌ش از فردا می‌ترسم... کی زنده؟!... کی مرده؟!...

     

    4. رفتم حمام. خودم را هم سابیدم. با اجازۀ امام رضا جان و حضرتِ زهرا سلام الله علیها، سیاه از تن در کردم و لباسِ رنگی پوشیدم. بسم الله گفتم و شالِ عزایی که محرم و صفر به دیوارِ خانه نصب می‌کنم هم برداشتم... دمِ اذانِ مغرب است... در می‌زنند... نذری آورده‌اند... آخرین نذری... آخرین نذریِ محرم و صفرِ امسال... شله است... مادرخانم همان اول می‌گوید نمی‌خوری ها! ادویه دارد! این بار چشم نمی‌گویم! برایش اعتراف می‌کنم دیروز وقتی واکسن زدیم و گفتند 30 دقیقه در سالن انتظار بنشینید تا مبادا علایمی داشته باشید، رفتیم و چیپس و پفک خریدیم و با رفیق جان خوردیم! مادرخانم با چشم‌های گرد مرا نگاه می‌کند! ظرفِ شله را از دست‌ش می‌گیرم! این آخرین نذری است... آخرین رزقِ عزای اهلِ بیت... از دست‌ش نمی‌دهم... کمتر می‌خورم ولی از دست‌ش نمی‌دهم... تا نذریِ سال بعد... تا شلۀ سالِ بعد... تا صفرِ سالِ بعد... تا محرمِ سال بعد... تا پیرهن مشکیِ سالِ بعد... تا شالِ عزای سالِ بعد... کی زنده؟!... کی مرده؟!... 

     

    5. من می‌خواهم زنده بمانم! لطفا مرا نمیران! مهربان‌تر از پدری که روی خوش به من نشان نمی‌دهی اما مراقب‌م هستی! من از مردن وقتی کارهای نیمه روی زمین دارم بدم می‌آید... از پایان‌نامۀ بر زمین‌مانده... از بدهی‌های بر دوش‌مانده... از آرزوهای در نوبت‌مانده... از واکسنِ دوزِ دوم‌مانده... از اربعینِ بر دل‌مانده... بدم می‌آید! لطفا مرا نمیران! لطفا مرا تا قبل از چشیدنِ یک بارِ دیگرِ طریق الحسین نمیران! بگذار برای یک بارِ دیگر نفس کشیدنِ شب‌های جاده زنده بمانم! مرا به خاطرِ حسرتِ تاول‌های روزِ دوم نمیران! یَا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَیٍّ! من این ترس‌ها را به تو می‌سپارم... یَا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَیٍّ! به دست‌های مراقبِ تو... یَا حَیُّ الَّذِی لَیسَ کَمِثْلِهِ حَیٌّ! من تمامِ نیمه‌کاره‌های ورم‌کردۀ زندگی‌ام را به تو می‌سپارم... یَا حَیُّ الَّذِی لا یشَارِکُهُ حَیٌّ! تا فردا که نه... حتی تا همین یک دمِ بعد... کی زنده؟!... کی مرده؟!... یَا حَیُّ الَّذِی لا یَحْتَاجُ إِلَی حَیٍّ! تا محرمِ بعد... کی زنده؟!... کی مرده؟!... یَا حَیُّ الَّذِی یُمِیتُ کُلَّ حَیٍّ! تا اربعینِ بعد... یَا حَیُّ الَّذِی یَرْزُقُ کُلَّ حَیٍّ! کی زنده؟!... یَا حَیّاً لَمْ یَرِثِ الْحَیَاهَ مِنْ حَیٍّ! کی مُرده؟!... یَا حَیُّ الَّذِی یُحْیِی الْمَوْتَی! تا پر کردنِ این دست‌های خالی و تا خالی کردنِ این انبارِ روسیاهی... یَا حَیُّ یَا قَیومُ لا تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَ لا نَوْمٌ! مرا نمیران... به توبۀ نصوح و به جبرانِ فوت‌شده‌ها... به بیست و ششِ شهریورِ هزار و چهارصد و یک...

    به اربعین! 

    به اربعین! 

    به اربعین! 

    خدایا به یک بارِ دیگر اربعین... مرا نمیران! 

     

     

     

    || بَر... دل‌م... ترسم... بماند... آرزوی... کربلا... ||

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس