1. آخرین عضوِ خونواده هم واکسن زد. رفتم عکسِ امام خامنه‌ای رو در حالِ واکسن زدن (همونی که مقتدرانه دست‌شون رو مشت‌کرده تکیه دادن به صندلی و اون پرستار داره به‌شون واکسن رو تزریق می‌کنه) پرینتِ رنگی گرفتم و یه کیکِ کوچولو هم خریدم و آوردم خونه و جشنِ واکسن گرفتیم برای خودمون :)) بعدش یه فلاسکِ چای برداشتیم و چند تا لیوان و رفتیم که بریم پارک.

داریم با هم پیاده‌روی می‌کنیم که یه گلّه (دقیقا همین کلمه) دختر با تیپِ پسرونه و حجابِ فاجعه (البته حجابِ آن‌چنانی نبود...) از روبرو میان. می‌گم این ببئی‌های طفلی رو نیگا! سرش و بالا میاره و نگاه می‌کنه. می‌پرسه چرا ببئی؟ می‌گم خب ببئی اختیار از خودش نداره و هرجور بخوان درست‌ش می‌کنن! برۀ برده دیگه! می‌گه خودشون ولی معتقدن آزادن و رها. شبیهِ هیچ‌کس نیستن و این انتخابِ خودشونه. خنده‌م می‌گیره :) می‌گم واقعا؟! می‌گه آره! دوستام همه تو مدرسه همین و می‌گن. می‌گم خب به‌‌شون اثبات کن که اشتباه می‌کنن. می‌گه آخه شک دارم! می‌گم به چی؟ می‌گه خب رهان دیگه. هرجور دوست دارن زندگی می‌کنن و شبیهِ خودشونن. شبیهِ همونی که دلشون می‌خواد. می‌گم چند تا سؤال دارم: 

اوّل بگو اگر چیزی به اسمِ مُد نباشه، اینها و این مدلی‌ها چه شکلی‌ان؟ 

نگاشون می‌کنه و فکر می‌کنه. 

ادامه می‌دم: اگر این مُدِ لباس و این مُدِ شلوار و این مُدِ کفش و این مُدِ مو و این مُدِ ناخن و این مُدِ کوله و کلا این مُدِ اینا اگر نباشه و مثلا سه ماه تو تلگرام و اینستاگرام و فجازی و ماهواره و بازار و مغازه و هیچ‌جا نیاد، اینها چه شکلی‌ان؟ چی می‌پوشن؟ 

نگاه‌ش و از اونا برنمی‌داره. با تردید جواب می‌ده: خبببب..... سخته.... نمی‌دونم..... 

چرا نمی‌دونی؟ 

خبببب.... آخه اینا معمولا تیپ و قیافه‌شون و از روی همین چیزا انتخاب می‌کنن. 

پس رها نیستن! هستن؟! 

اول یه نگاه به من می‌کنه و بعد دوباره زل می‌زنه به اونا... چیزی نمی‌گه! 

می‌گم وقتی بدونِ مُد سخته که بگی چه جوری زندگی می‌کنن و می‌پوشن و می‌خورن، ینی با فکر و سلیقۀ خودشون زندگی نمی‌کنن! پس شبیهِ خودشون نیستن! شبیهِ همۀ اونایی‌ان که منتظرن ببین چی مُد می‌شه! بعد بدونِ این‌که ببینن چی به‌شون میاد، چی نمیاد، اصلا فعلا بحث‌م فرهنگ و مذهب و عُرفِ جامعه نیستا، در حدِ همین که ببینن چی به‌شون میاد، چی به‌شون نمیاد هم فکر نمی‌کنن! پس ببئی‌ان دیگه! ببئی هم از خودش فکری نداره! هرچی دادن تن‌ش کنه می‌کنه! آخرشم قربونی‌ش می‌کنن که بخوریم‌ش و تو یه اتاقِ بدبو دفع‌ش کنیم! 

بعد حالا سؤال بعدیم و جواب بده.

سرش و بالا میاره و نگاهم می‌کنه. می‌گم اینا الآن تیپ‌شون پسرونه‌س، درسته؟ 

سرش و برمی‌گردونه و به شلوار و بلوز و کلاهِ رو سرشون و کفشای اسپرتِ پسرونه و اون تتوهای این‌ور و اون ورشون و اون زنجیرایی که به خودشون آویزون کردن و مدل موهای پسرونۀ کوتاه و یه‌ور تیغ‌زده‌شون نگاه می‌کنه. دوباره نگاه‌ش و به من می‌ده و می‌گه آره. پسرونه است. آخه اینم جزوِ مُد و استایلِ به‌روزِ اینستاگرامه. 

می‌گم هاااااا! فهمیدم. اون‌وقت لاک و رژ لب و کاشت مژه و ناخن و آرایش و این چیزا چطور؟ پسرونه اس یا دخترونه؟ 

می‌خنده و می‌گه خب معلومه! اینا مالِ دختراست دیگه :)

می‌گم عه! پس اینا که هر دو رو دارن ینی دقیقا دخترن یا پسر؟! ینی دقیقا می‌خوان تابوشکنی کنن و بگن ما دوست داریم پسر باشیم یا بالاخره دخترن و قیافه و زیبایی براشون مهمه؟! 

دوباره کُپ می‌کنه! یه سکوتِ عمیق.... زل می‌زنه به اون دخترای پسرنما که غرقِ آرایشن(!)

من خیلی پرسشگرانه باز ازش می‌پرسم: رفقات تو مدرسه هم این‌جوری‌ان؟ 

بدونِ این‌که چیزی بگه یا نگاه از اون دخترا برداره به نشانۀ تأیید سر تکون می‌ده. می‌گم خب نپرسیدی ازشون چند چندن؟! تکلیف چیه؟!

هیییییییییچی نمی‌گه! 

می‌گم حالا آخرین سؤالم و جواب بده: متفاوت‌ترین آدمِ این پارک کیه؟ اونی که واقعا شبیهِ هیچ کس نیست و رهاست... 

اول من و نگاه می‌کنه و وقتی می‌بینه خیلی جدی و مصمم منتظرِ جواب‌شم، سر می‌چرخونه و آدمای پارک و دقیق زیر نظر می‌گیره... خیلی طول می‌کشه... بیشتر از یه ربع... از رو نیمکت بلند می‌شم برم جای زیرانداز که چای بخورم. به‌ش می‌گم تا تو همه رو نگاه کنی من می‌رم یه چای بخورم. به جواب رسیدی بهم بگو. 

یه 45 دقه‌ای گذشته و داریم با بقیۀ خونواده شوخی و بازی می‌کنیم که میاد و بدونِ این‌که کفشاش و دربیاره می‌شینه لبۀ زیرانداز. دستاش و از خنکیِ هوا فرو کرده تو سویشرت‌ش و سرش پایینه که می‌گه:

مامان. مامان تنها آدمِ متفاوتِ این پارکه... شبیهِ هیچ‌کس نیست... هیچ‌کسم شبیه‌ش نیست... 

مامان‌ش که از گفتگوی ما خبر نداره، با تعجب برمی‌گرده به‌ش نگاه می‌کنه و بعد از اون، نگاهِ پرسشگرش و می‌ندازه روی من. من ولی به جای توضیح دادنِ گفتگو براش، بدونِ این‌که شگفتی یا احساسی در چهره و صدام نشون بدم، با همون لحنِ 45 دقه پیش ازش می‌پرسم: چطور؟ مامان‌ت ببئی نیست؟ 

خیلی سریع و قاطع جواب می‌ده نه! 

منم سریع و جدی می‌پرسم اگه شش ماه تو فجازی و مغازه و بازار و هیچ‌جا مُدی نباشه مامان‌ت چی می‌پوشه؟ چی می‌خوره؟ چه جوری زندگی‌ می‌کنه؟ 

بدونِ فکر کردن جواب می‌ده: یا لباسای قبلی‌ش و قشنگ اتو می‌کنه و دوباره می‌پوشه، یا اگر ما وقت‌ش و نگیریم چرخ خیاطی‌ش و میذاره و با پارچه‌هاش برای خودش لباس می‌دوزه. غذا هم مثلِ همیشه از روی لیست‌ش درست می‌کنه که تو آشپزخونه زده و هر وعده رو نذرِ یه امام کرده. مثلِ مامانِ آرزو که خونه‌شون رفته بودم و برای ناهار تازه می‌پرسید چی درست کنم، هیچ‌وقت نمی‌پرسه چی درست کنم، چون همیشه جمعه‌ها لیستِ غذایی رو می‌ده ما ببندیم و هرچی دوست داریم بنویسیم و تو هفته اون برامون درست کنه.

مامانت پسر و دختر بودن‌ش معلومه؟! 

آره! مامان همیشه به زن بودن‌ش افتخار می‌کنه. همیشه هم چادر سرشه. خودم دیدم می‌گه چادر افتخارمه... یادگارِ حضرتِ زهراست (س)... رفتیم دریا درش نیاورد، لبنانی‌ش و پوشید. رفتیم کوه درش نیاورد، اون کوتاه‌تره رو پوشید که زیرِ پاش گیر نکنه، رفتیم مهمونی درش نیاورد، یه رنگی تو کیف‌ش داشت و فقط عوض کرد، حتی ندیدم مثلِ مامانِ نجمه که پشتِ ماشین می‌شینه درش میاره، درش بیاره، با همون رانندگی می‌کنه. مامان همیشه همونیه که دوست داره. همیشه... 

وَ سرش و بالا میاره و یه جورِ دیگه به اون گلّه دخترِ پسرنما نگاه می‌کنه.......

 

2. وقتی داریم زیرانداز و جمع می‌کنیم که برگردیم خونه، می‌رم سمت گلّۀ دخترا و در حد چند جمله نهی از منکر می‌کنم و وقتی حرف‌م و زدم، برمی‌گردم سمتِ خونواده که بریم. صدای داد و بیداد و فحاشیِ گلۀ دخترای پسرنما بلند شده و دارن تربیتِ چوپان‌هاشون رو به رخ می‌کشن :) من بی‌توجه به فحش‌ها و حرفاشون وسایل و برمی‌دارم و راه می‌افتم. 

به‌م می‌گه رفتین به‌شون تذکر دادین؟ می‌گم آره. همون نهی از منکر که واجبه و وظیفمه. 

می‌گه ولی اثر نداره که! اینا مدل‌شون مشخصه... ارشادشدنی نیستن... 

می‌گم مهم نیست! امر به معروف و نهی از منکر وظیفۀ منِ مسلمونه. من مأمور به انجامِ وظیفه‌ام. نتیجه به من ربطی نداره. 

می‌گه ولی ببینید چیا گفتن... چیا دارن می‌گن... صدای داد و بیدادشون همه پارک و برداشته... همه دارن نگامون می‌کنن... 

می‌گم خب نگاه کنن! وَ بی‌تفاوت وسایل و صندوق عقبِ ماشین می‌ذارم و می‌شینم پشتِ فرمون. وقتی راه می‌افتیم می‌گه: 

وقتی اثر نداره چرا باید بگیم که فحش بخوریم؟! اینا بددهن و بی‌آبروین... تو مدرسه معلم جرأت نداره به اینا چیزی بگه... فحشاشون و شنیدین چقد بد بود؟!

می‌گم منظورت از اثر چیه؟ اینه که همین الآن یهو چادرِ مادرت و قرض بگیرن و سرشون کنن و توبه کنن و به راهِ راست هدایت شن؟! 

می‌گه مگه برای محجبه شدن‌شون نهی از منکرشون نکردین؟ خب باید اثر داشته باشه یا نه؟ 

فرمون و می‌چرخونم و دور می‌زنم برمی‌گردم به کنارۀ پارک و توقف می‌کنم. مادرشون ترسیده... فکر می‌کنه می‌خوام پیاده شم و برم باز پیشِ اونا... ولی بدونِ این‌که پیاده شم، همون‌جا از تو ماشین می‌گم نگاشون کن! نگاهشون کن! هنوز عصبانی‌ان، می‌بینی؟ یکی‌شون سیگار روشن کرده می‌کشه. می‌بینی؟ 

می‌گه آره. عصبانی‌ان. 

می‌گم این ینی اثر! واجبِ فراموش‌شده رو تو کتابخونۀ خونه داریم. بردار بخون. امام خامنه‌ای فرمودن وظیفۀ ما اینه بگیم و بریم. فقط همین! بگو و برو! قرار نیست معجزه کنیم! پیامبر که پیامبر بود خونِ دل‌ها خورد! حضرتِ نوح هزار سال عمر کرد ته‌ش یه طبق کشتی مؤمن جمع شد... ما فقط باید بگیم و بریم... چرا؟ که بدونن کارشون زشته... اثر ینی همین! ینی یکی به رخ‌شون کشیده کارشون زشته... برای همین داد و بیداد کردن... فحش دادن... و اگه می‌موندم کتک هم می‌زدن... درِ خونۀ حضرتِ زهرا سلام الله علیها آتیش گرفت چون هیچ‌کس نیومد از خونه بیرون بگه عُمر! زشته! این خونه دخترِ پیغمبره! خجالت بکش! یکی از اهلِ کوفه نیومد بگه این سفیرِ امامه! خجالت بکشین! 

دقیق گوش می‌ده و گاهی به من نگاه می‌کنه و گاهی به اون گلۀ خشمگینِ دخترای پسرنما... 

می‌گم حساب کن تو یک ساعت، از کنارِ اینا 5 نفر عبور کنن، هر 5 نفر هم به اینها نهی از منکر کنن، چی می‌شه؟ 

می‌گه دیوانه می‌شن می‌رن! 

می‌گم احسنت! این ینی اثر! چون 5 نفر نیستیم اینا نمی‌دونن کارشون چقدر زشته... چون 5 نفر نیستیم اینا همه‌جا قانون و زیرِ پا می‌ذارن... حجاب؛ قانونِ این کشوره... همۀ قانون حق نیست، درست! ولی قانون، قانونه! باید رعایت بشه! رعایتِ قانون نشانۀ تمدنه! اعتراض به قانون هم باید از طریق قانون باشه! این گلّه و گله‌های شبیه به این فکر کردن اینجا جنگله! 5 نفر بودیم یاد می‌گرفتن اینجا شهره و جای تمدن! یادته با هم قرآنِ ترجمۀ آقای ملکی رو می‌خوندیم؟ 

آره. 

خدا وقتی از حضرتِ آدم و حوا عصبانی شد، اولین کاری که کرد چی بود؟ 

لخت‌شون کرد...

آفرین! لخت‌شون کرد! لختی این‌قدر بده! 

اون‌وقت انسان‌های اولیه که تمدن نداشتن و تمدن نمی‌فهمیدن لخت بودن یا پوشیده؟ 

لخت بودن... 

احسنت! لخت بودن این‌قدر قرنِ بوقی و غارنشینیه! 5 نفر بودیم اینا می‌فهمیدن! این ینی اثر عزیزم! 

 

 

3. می‌گم حالا که تا شام کاری نداریم بیا بریم وبلاگ‌گردی. عدل می‌خوره و تو بروزشده‌ها به وبلاگی می‌رسم که پنج سالِ پیش یه کامنتی براش گذاشتم و یه جوابی بهم داد. ذووووووق‌مرگ می‌شم و از تو آرشیو می‌رم دنبالِ اون پست و کامنتم. این‌قدر دقیق یادم مونده حتی!

پست و باز می‌کنم و کامنتا رو می‌دم بخونه. با خنده می‌گم می‌بینی؟ 5 سال پیش به من گفته جمهوری اسلامیِ ایران نفسای آخرشه... انقلاب‌تونم ساقط می‌کنیم. می‌بینی؟ 

داره می‌خنده که می‌رم تو تازه‌ترین پست و براش می‌نویسم من همونم، تو فلان پست، فلان کامنت. 5 سال گذشته... تو هنوز مجازی‌ای... انقلاب صادر شده... آقای رئیسی اومدن... تو دو ماه واکسیناسیون کردن... با شانگهای قرارداد بستن... سازمان ملل سخنرانی کردن... کلی استان سفر کردن... کلی خط تولید راه انداختن... کلی هم طلا تو ورزش گرفتیم... تو المپیک هم رو چفیه سجده کردیم... تو کل دنیا هم رتبۀ دوی واکسیاسیون رو داریم... ینی طالبانِ غارنشین هم از شما زرزروها باعرضه‌تر که تو 8 روز براندازی کرد! شماها مثلِ رضاپالونی‌تون پوسیدید و خبری نشد ما تهران ببینیمتون :))

داره می‌خنده به کامنتم و می‌گه سکته می‌کنه از عصبانیت :) خب چرا اینا دروغ می‌گن؟! :)

می‌گم این ینی اثر! شده یه کامنت... یه پُست... ولی بذار... بگو... شده یه جمله تو مهمونی... یه خط رو تختۀ کلاس... یه جواب به استادِ دانشگاه... ولی بگو... بنویس! قرار نیست معجزه کنی... ما پیغمبرِ خدا نیستیم... فقط قراره در مقابلِ زشتی سکوت نکنیم... همین که بیاد و جواب بده و فحشم بده هم ینی من کارم و کردم... ابدا هم وقت‌ت رو تلف نکنی با اینها ها! وقت باارزشه! این‌که بشینی هی جوابِ پیام بدی اصلا و ابدا! فقط همین‌که بدونن یکی هست و زشتی رو به رخ می‌کشه! همون بگو و بروی امام خامنه‌ای! فقط همین! اگه بشیم 5 تا تو یه ساعت، اینا رو آب برده! حتی اگه بنویسه پیامِ من به هیچ‌جاش نیست و لبخند هم بزنه، من کارم و کردم! اینا که 5 ساله دروغ گفتن، مطمئن باش دروغ می‌گن به هیچ‌جاشون نیست! اینا می‌سوزن از یه پُستِ ما! اینا از امرِ به معروف و نهی از منکر وحشت دارن! وحشت! 

ولی تو خیابون و اینا اگه زدن چی؟ 

امام علی علیه السلام جانِ کسی که امرِ به معروف کنه رو تضمین کردن. خیالت راحت :)

اگه زدن؟ 

از خودت دفاع کن. 

اگه کار به پلیس و دادگاه کشید؟ 

بی کس و کار که نیستی! من پشت‌تم. فقط مشتِ اول و تو نزده باشی... ناحق هم نزده باشی... فقط دفاع کن... مگر جونت در خطر باشه... ولی سکوت نکن! از خدا بخواه هرگز جزوِ اونایی نباشی که با سکوت‌شون درِ خونۀ دخترِ پیغمبر و آتیش زدن و اجازۀ سیلی خوردنِ مادرمون و دادن... 

ولی خیلی مذهبیا این‌جوری‌ان...

عزیزم! من هر روز دارم به‌ت می‌گم از مذهبیا بیشتر بترس! مذهب و نباید از مذهبی‌ها بگیری! مذهب و از مذهب بگیر! نگاه نکن طرف مکه رفته، کربلا رفته، همیشه صف اول جماعتِ مسجده! تو وبلاگ‌ش قلمبه‌سلمبه نوشته و پامنبری‌ها هم به‌به و چه‌چه کردن! نه! نه! ابدا! فقط ولیّ فقیه‌ت وَ فقط قرآن. همین دو تا ثقلین و بس.