خداحافظ هالیوود :)

قرار بود جشن روز دانش‌آموز رو فردا برگزار کنیم؛ یعنی این رسمِ همیشه‌مونه، سیزدهم آبان‌ماه تو خونۀ ما همیشه جشنه از وقتی بچه‌ها مدرسه رفتن. دقیقا یه جشن مثل جشن تولد! یعنی کیک داریم، شرشره داریم، چیپس و پفک داریم، میوه داریم، شامِ مخصوص داریم، هدیه داریم، لباسِ شیک و پیک داریم، اصلاحِ سر و صورت داریم، فضاسازی با کتاب و لوازم‌التحریر داریم و خلاصه هر چیزی که باعث بشه غیرمستقیم و ناخودآگاه به بچه‌ها تزریق کنه که درس خوندن چقدر مهمه و چقدر واجبه، اینجا انجام می‌شه. حالام مثل هر سال قرار بود فردا شب این کار و بکنیم که اتفاقی که افتاد برنامۀ ما رو تغییر داد! 

زنگ زدم به بانو و گفتم هر کاری برای فردا می‌خواستی بکنی، امشب بکن. خودمم رفتم یه کیک کوچولو خریدم، چیپس و پفک و یک کیلو تخمه! 

ربط تخمه به جشن چیه؟! اونجاش که اختتامیۀ جشنِ دانش‌آموزِ امسالِ خونۀ ما، پخشِ یه فیلمِ حدودا هشت دقه‌ای در ژانرِ جنگی و بزن‌بزن و حسابی خفن بود که واقعا به بچه‌ها چسبید و الآن که من دارم می‌نویسم هنوز صدای هیجانات و تعریف و تمجید کردناشون از فیلم و عواملِ فیلم میاد :)

من رسیدم، دیدم بانو هال و شرشره بسته، از همون شرشره‌های قشنگی که خودش و بچه‌ها تو اوقات فراغت درست می‌کنن برای روزای جشن‌مون، آخه ما به هررررررر بهانۀ درستی برای خودمون جشن می‌گیریم :) ماکارونی که بچه‌ها دوست دارن پخته، به قول بچه‌ها لباس جینگولی پوشیده :) خونه رو آب و جارو کرده، میز رو با لوازم‌التحریر و کتاب و دفتر بچه‌ها تزئین کرده، کلاسور درسی‌های دانشگاهِ خودمونم آورده :) دخترِ خونه هم مثلِ مادرش به خودش حسابی و دو برابرِ همیشه رسیده و پسرِ خونه هم داشت دوش می‌گرفت بیاد اونم شیک و پیک کنه :) بانو، زیرصدای اهل خونه هم این و پخش کرده بود :) کادوهایی که با مشورت هم انتخاب کردیم و زحمت خریدش و خودش کشیده بود هم خیلی باسلیقه و با مدل‌هایی که من حتی بلد نیستم وصفش کنم :) کادو کرده و روی میز بود :) یه کارت پستالم تو همین وقتِ کم برای من درست کرده بود و آرزو کرده بود پایان‌نامه‌م و به بهترین نحو ممکن دفاع کنم به همین زودی‌ها :) (ان‌شاءالله عزیزِ من... ان‌شاءالله به دعای خودت)

جشن‌مون و گرفتیم و ظرفا رو شستیم و خونه رو مرتب کردیم و وقتی بچه‌ها فکر می‌کردن دیگه وقت خوابه، من و مادرشون با ظرفای پر از چیپس و پفک و تخمه و چای از راه رسیدیم. گفتیم امشب دو تا جشن با همه، برای همین دیرتر می‌خوابیم. بچه‌ها هم که خوووووشحاااااااال :)))

گفتم قراره یه فیلم بزن‌بزن هشت دیقه‌ای نگاه کنیم :) خونه رو سینما کردیم؛ چراغا رو کم کردیم، همه نشستیم جلو تلویزیون، من فلش رو وصل کردم و تخمه رو گذاشتیم وسط و دسته‌جمعی تیلیک تیلیک تیلیک عیییییین هشت دیقه رو با هیجان تخمه شکستیم :))))

فیلم‌ش زیرنویس‌دار بود و بعضی جاهاش و مجبور بودیم نگه داریم تا پسرِ خونه بتونه بخونه و باز پِلِی می‌کردیم. هیجانات‌مون و بروز می‌دادیم و خلاصه خییییییییلی به بچه‌ها خوش گذشت :)) بدونِ یک کلمه توضیح به بچه‌ها، فقط با هماهنگی با بانوی خونه، و طرحِ یه برنامۀ درست و جذاب و مفرّح، کار و رسوندیم اونجا که وقتی فیلم تموم شد بچه‌ها با هیجان و شادی کف می‌زدن و جیغ و هورا داشتن :))) 

فیلم و برای شما هم می‌ذارم کیف‌ش و ببرین :))

 

بفرمایید: لینک 

 

 

 

 

 

 

|| تهِ فیلم دسته‌جمعی و با صلابت #مرگ_بر_آمریکا گفتیم :) ||

|| سپاه؛ بیش از پیش قهرمانِ پسرم شده و کچل‌مون کرده که من چه جوری سپاهی می‌شم :) کِی سپاهی می‌شم :) چیکار کنم که سپاهی شم :) ||

|| دخترمون که کمی بیش از سن‌ش می‌فهمه می‌گه؛ کاش حمله کنه... ما نمی‌تونیم حمله کنیم، ولی اگر اون حمله کنه زودتر دنیایی رو نجات می‌دیم :) ینی انقد مطمئنه و ایمان داره کارش تمومه اگه به ما حمله کنه :) ||

|| مرحبا به این دو پست و غیرتِ نویسنده‌هاش: لینک    +    لینک  ||

|| عجب صدمین پستِ خفنی شد :) ||

    دمی که دیده به دیدار دوست روشن شد

    لطفا منم دعا کنین و سفارش...

    بفرمایید: لینک

    پناه بر امام!

    دکمۀ stop را زدم؛ شمارشِ نداشتن‌ها را متوقف کردم. به این سه سالِ دویدن‌های بی‌نرسیدن پایان دادم. دل‌شکسته و خمیده و ناندار، اما یا علی ع گفتم. بلند شدم. روی پاهایی که پر از آبلۀ مقصدهای دست‌نیافته است، ایستادم. بینِ هوایی که خفه از «نشدن»ِ سیّال است، نفسی تازه کردم. با دست‌هایی که از شمارشِ روز و شب‌های سخت و جانکاهِ این سه سال، ترتیبِ اعداد را از یاد برده‌اند، دکمۀ play را فشردم؛ شمارشِ تمامِ داشته‌هایم را آغاز کردم! 

    من خدای مسؤولی دارم... خدای حواس‌جمعی... خدایی که هوای مرا خیلی دارد... خدایی که برای اثباتِ مراقبت‌ش از خودم، مدارکِ معتبر و مستند و محکمی دارم... خدایی که سه سال است از صفر، دارد روزیِ مرا می‌دهد! از صفر دارد زندگیِ مرا می‌چرخاند! از صفر مرا سرِ پا نگه داشته! از صفر! از تهی! از جایی که فکرش را هم نمی‌کنم! 

    خدایی که خانوادۀ خوبی به من داده... من اینجا امن‌م... هوای این سقف امن است... سه سال طوفانِ حوالیِ من آنها را از من نرانده... چنگ زده‌اند به بادبان‌های پوسیدۀ کشتیِ من... نوکِ پاهایشان را محکم قفل کرده‌اند روی عرشۀ شکستۀ من... وَ با دهان‌های زخم‌دیده از امواجِ طوفانِ زندگیِ من... کنارِ من مانده‌اند... 

    خدایی که دوستانِ همراهی به من داده... دوستِ همراه می‌دانی چه شکلی است؟ این شکلی است که وقتی تو از تمامِ پیام‌رسان‌ها کوچ می‌کنی و به تماس‌ها و پیامک‌ها ده در میان جواب می‌دهی و می‌روی خلوت‌ترین نقطۀ مجازی که سر و کلۀ کسی پیدا نشود روزی صد بار از تو بپرسد حالت چطور است و تو هی ادا در بیاوری که خوبی، او می‌فهمد! وَ بسته به میزان صمیمیتِ جاریِ بین‌مان، درک می‌کند باید تا چه اندازه نزدیکِ من باشد! بعد او که عزیزِ من است و همسفرِ روزهای خوشِ جهادی و اربعین و راهیان نور و اعتکاف و قم و جمکران‌ها و نمازجمعه‌ها و کوه و در و دشت‌ها، کوچ می‌کند به همان پیام‌رسانی که تو به آنجا گریخته‌ای... می‌نشیند در جوارِ دلزدگی‌هایت از دنیا... به جای تو کارهایت را روی واتساپِ خودش پیش می‌برد... به جای تو روی تلگرامِ خودش دنبالِ پروژه‌های تو می‌دود... بی جیره و مواجب، مدیر برنامه‌هایت می‌شود... وَ صبورانه می‌نشیند تا وقت کنی خودت را جمع و جور کنی... تا وقت کنی سرِ پا شوی... وقت کنی دوباره اِحیا شوی... وَ درست همان‌جاهایی که حس می‌کند تو قرار است به طور کامل طناب را رها کنی و از بلندای زندگی خودت را پرت کنی، از سایۀ سکوت‌ و صبرش می‌جهد و دست‌ت را می‌گیرد! 

    او که همراهِ همیشگیِ نفس‌هایت نبوده، اما عزیز است و از گروهِ دوستانِ همیشه جان، بینِ پیام‌رسان‌ها می‌گردد دنبالِ آخرین بازدیدت... پیدایت می‌کند روی ایتا... وَ نمی‌دانم از کجا بو می‌کشد که تو سرِ پا نیستی... اما به جای هر صبح پرسیدنِ حالت... هفته‌ای یک بار برایت شعر می‌فرستد... یعنی که حواس‌مان هست نیستی... یعنی که دوستی‌ها هنوز درخشنده‌ترین نقطۀ سپیدِ این زندگی هستند... 

    خدایی که شاگردهایی بامحبّت و باوفا داده... که آنها هم شبیهِ دوستانت... می‌گردند دنبالِ آخرین بازدیدت... بعد می‌بینند در اپلیکیشن‌های خارجی خیلی وقت است آنلاین نشدی... با این‌که سخت‌شان است ولی پیام‌رسان‌های ایرانی را نصب می‌کنند... سروش و بله و گپ و هدهد را می‌گردند و تو را در ایتا می‌جویند... بعد می‌آیند و کنارِ بی‌حوصلگی‌هایت، سرخوشانه با تو می‌مانند... 

    خدایی که دوستانِ مجازیِ بسیار حقیقی نصیبت کرده‌... که آنها هم خلوتِ تو را پیدا می‌کنند بی‌آنکه چینیِ نازکِ تنهایی‌ات را ترک بردارد... سایۀ محبت‌شان را بر سرت می‌توانی از پیام‌های بی‌مزاحمتِ به‌وقت‌شان بفهمی که چطور از تلگرام و واتساپ و وبلاگ، کوچِ تو را یافته‌اند... 

    خدایی که استادِ انسانی نصیبت کرده... استادی که اگر سه سالِ پیش بود شاید... نمی‌دانم! نمی‌دانم! سه سالِ گذشته روی دلم مانده... نه بالا می‌آید و راهِ گلویم را باز می‌کند... نه پایین می‌رود و دلم را خالی می‌کند! درست مثلِ آشِ پر روغنی که لبِ ایوانِ حیاط توی سرمای غروبِ پاییز مانده و روغنش یخ زده و از دهان افتاده و تو بعد از سه روز سفر به خانه برمی‌گردی و گرسنه‌ای و چاره‌ای جز خوردنِ همان نداری و پشت‌بندش که روی ایوان، توی سرما، از خستگی خوابت می‌برد، روی دلت می‌ماند و نه بالا می‌آید که راهِ گلویت را باز کند و نه پایین می‌رود که دلت را خالی کند! 

    حالا من بعد از سه سال بلند شدم! یا علی ع گفتم! افتاده‌ام دنبالِ عرق نعنا! تلخ است... خوردنش سخت است... اما چاره‌ای نیست! روی ایوان نشستن و در احتضار ماندن در این سوزِ سرما دیگر بس است! باید نوکِ دماغ را با دو انگشت گرفت و چشم‌ها را بست و سر کشید! باید داشته‌ها را شمرد! داشته‌ها را! من به این خدا خیلی بدهکارم! سه سال گمان بردم از او طلبکارم اما... من! اکنون! در سلامتِ عقل! اعتراف می‌کنم؛ من به این خدا بدهکارم! بدهکار! وَ در خلالِ زندگی... در هیاهوی دویدن از پله‌های ایوان تا پایین و چرخ زدن دورِ حوضِ حیاط... باید از دل‌ش در بیاورم! 

    به زندگی برگشته‌ام! مُردگی را رها کردم! شلوغم دوباره! شلوغ! وَ شلوغ بودن برای من یعنی زندگی! استارت زدنِ سه پروژۀ کاری هم‌زمان با هم برای من یعنی زندگی! از استرسِ به موقع رساندنِ هر کدام شب‌ها تا صبح کار کردن برای من یعنی زندگی! پیش‌بینیِ 72 ساعت نخوابیدن در هفتۀ پیشِ رو برای من یعنی زندگی! دو تا کلاس برداشتن در این هیاهو برای من یعنی زندگی! پولِ زیاد درآوردن و دو جلد کتابِ هیئت را نشر دادن برای من یعنی زندگی! پولِ زیاد درآوردن و با یک جعبه شیرینیِ بی‌مناسبت به خانه برگشتن و خنداندنِ لب‌های اهلِ خانه که همه شیرینی‌دوستند یعنی زندگی! پولِ زیاد در آوردن و هدیه خریدن برای همسفری که تمامِ این سه سال را در جوارِ مردگی‌ام، مراقبتم کرده یعنی زندگی! حال و احوال پرسیدن از رفقا و بچه‌ها و مجازی‌ها یعنی زندگی! ایمیل زدن به استاد و از نو کار را شروع کردن یعنی زندگی! ادامۀ خوشه‌های خشم و سیرِ مطالعاتِ 30 رمانِ توصیه‌شدۀ رهبری را گرفتن یعنی زندگی! سر و کله زدن با خودت بعد از هر صفحۀ چهل‌حدیثِ امام خمینی یعنی زندگی! تمیز کردنِ محیط و اطرافت یعنی زندگی! گل‌ها... پیاده‌روی... شکرگزاری... قرآن... حرم... پناه بردن به امام... یعنی زندگی! 

    من بین این همه شلوغی... یکشنبه را که برای من روزِ مهمی است... می‌روم که درخواستِ دوستی بدهم... به امام... به امامِ زمان عج... بعد از عمری غفلت و شکست... برای سرنوشتی که بی‌امام به سر نرسد! 

     

    استغفرالله از این سه سال... استغفرالله از شمارشِ نداشته‌ها... استغفرالله از مُردگی... استغفرالله از نخواستن... استغفرالله از ندویدن... استغفرالله از طغیان... استغفرالله از کفران... استغفر الله از گناه... وَ اتوبُ الیه از ناامیدی... و اعوذُ بک یا الله از خودم! 

    مگه ما مَردها مُردیم؟!

    دیدم: 

    ماشین نداریم. عبور و مرورمون با اتوبوس و مترویه. رفت و آمد هم زیاد داریم. دانشگاه، کار، مدرسه و کلا هم اهل تفریح و کوه و دشت‌یم. من خیلی اذیت میشم وقتی وضع حجاب و پوشش و اخلاق و رفتار اجتماعی رو این می‌بینم... اذیت نه به معنای فیزیولوژیک! نه ابدا! همسرم پنجۀ آفتابه و یه دنیا از این لخت و پتیلای خیابون که سر تا پاشون رنگ و عمله و بارون بزنه از زیر جلدِ قناری‌ها، کلاغ می‌زنه بیرون، جمع بشه هم به یه تارِ زلفِ دلبرش نمی‌رسن! من از این همه حقارت و ذلتِ دخترامون و پسرامون اذیت می‌شم... واقعا اذیت می‌شم... در حدی که گاهی وسطِ خیابون می‌زنم زیر گریه... این حجم از حقارت رو اصلا و ابدا نمی‌تونم هضم کنم... این‌که دخترای ما این‌قدر هیچی‌ندارن و دمِ دستی و بدبخت که تن‌شون رو برای دیده شدن به نمایش می‌ذارن... وَ پسرامون این‌قدر ذلیل و بی‌غیرت که دنبالِ این دم‌ِ دستی‌های دست‌خورده راه میفتن و قدر و ارزشِ خودشون و میارن پایین... اگه تو اداره و محل کار و جایی باشم که کارِ خانمی به خاطرِ تن‌ش راه بیفته که قشنگ فشارم میفته از شدت ناراحتی... ینی تا حد زیر سِرم رفتن... درک نمی‌کنم! من... این حجم از حقارت رو... درک نمی‌کنم! بعد می‌ترسم! می‌ترسم نکنه این موجِ بلا بیاد و دخترِ منم ببره... پسرِ منم ببره... اگر بگم سرِ این ترس چه بارها که به هق‌هق گریه نکردم باور نمی‌کنین! اما کردم! وقتی از بیرون میام خونه، اگه اول از همه دخترم بدوه بیاد استقبالم و چهرۀ معصومش و ببینم و تو ذهنم اون دخترای حقیر و پستِ لختِ خیابون و محل کار تو ذهنم بیاد... ینی باید همسرم به دادم برسه که دخترم اشکم و نبینه... با خودم می‌گم نکنه دخترِ منم حفظ نشه؟! نکنه پسرِ منم بلغزه؟! نکنه اینها هم تا سطحِ زندگیِ حیوانی پست بشن و یه روز به جای کتاب‌هایی که خوندن و فیلم‌های خوبی که دیدن و مباحثاتِ خوبی که خیلی بهتر از بزرگترها بلدن، تن‌شون رو به نمایش بذارن؟! نکنه دخترِ من هم یه روز غِنای نفس‌ش رو از دست بده و به گداییِ یه نگاه، ولو از هم‌جنسِ خودش، بخواد یه رژ لب ساده بکشه؟! معلومه که تو خونه می‌کشه! معلومه که مادرش یادش داده خونه و پیشِ چشمِ محارمش می‌تونه و باید شاد و رنگی و دلبر بپوشه! من دارم از گدای توجه بودن حرف می‌زنم! چه در سطح جامعه که یه روز بخواد چادرش و کمی عقب‌تر بذاره که کسی به‌ش نگه امّل و طرد نشه... چه در سطحِ هم‌جنساش که اگه یه روزی دو کیلو اضافه کرد، به خاطرِ حرفِ دخترها و زن‌های دیگه بخواد خودش و لاغر کنه! غِنای نفس‌ش من و می‌ترسونه که یه روز بخواد از دست بره و قاطیِ این مدل زنانِ حقیرالنفسی بشه که حتی برای سلامتِ خودشون و دلِ خودشون هم لاغر نمی‌شن! چه برسه به آرایش کردن(!) فقط و فقط و فقط از ترسِ حرفِ دیگران و فالوور و لایک و توجه، این کارا رو می‌کنن... دیدم باید یه کاری بکنم... باید به عنوانِ پدر، هر کاری از دستم برمیاد برای غِنای نفسِ بچه‌هام انجام بدم... به قول اوستا؛ من تا جایی که دستمه زورم و بزنم و بعد هرچی شد بدونم تقدیر و حکمتِ خدا بوده... 

     

    شنیدم: 

    من و همسرم از ابتدای زندگی مشترک، یه برنامۀ اعتلای معنوی هم برای خودمون ریختیم. ینی در کنارِ نقشه‌های مادی که با هم جدول بستیم که مثلا یک سال بعد از ازدواج بچۀ اول رو بیاریم، سال دوم بچۀ بعدی، مثلا سال سوم یه خونۀ بزرگتر و از این موارد... از همون اول یه برنامۀ اعتلای معنوی هم ریختیم که بابت‌ اهدافِ مشخص‌شده باید با هم مطالعاتی داشته باشیم و سیرهایی رو گوش کنیم. حدود یک سال و نیم پیش رسیدیم به شروعِ سیرهای سخنرانی استاد پناهیان و از سطح مقدماتی شروع کردیم و الآن رسیدیم به سطح متوسطه و در حال حاضر هم جلسۀ چهارم حال خوش معنوی و نشاط زندگی هستیم. طی این مدت به سیر تربیتی هم رسیده بودیم که استاد طبق دستورات ائمه و خصوصا امام صادق علیه السلام؛ فرمودن تا 14 سالگی تربیت بچه دستِ پدر و مادره و هر گُلی قراره به سر بچه بزنن و پس‌فردا ازش توقع داشته باشن، تو این سنه! و بعد از اون دیگه تغییر، امکان‌پذیر نیست مگر به معجزه! خب ما در این راستا چون از قبل هم مطالعات دینی داشتیم، زجرهای زیادی کشیدیم... از جمله مهاجرت حتی! ینی به شهر دیگه‌ای مهاجرت کردیم که هیچ فامیل و قومی نداشته باشیم که تو تربیت بچه‌های ما خواسته و ناخواسته دخالت کنن که خدایی نکرده ما هم بخوایم تو روشون بایستیم یا از تربیت بچه‌مون بگذریم... به بهانه، مهاجرت کردیم و وقتی فندانسیون بچه‌ها رو جوری که دلمون می‌خواست ریختیم و با هرکی که دلمون می‌خواست رفت و آمد کردیم که بچه‌ها چه افرادی رو دورشون ببینن، برگشتیم ولایت‌مون :) سخت بود ها! محاله تصور کنین چقدر سخت! خصوصا خصوصا خصوصا برای همسرم که دست‌تنها می‌شد دور از مادر و پدر... ولی ما برامون مهم بود بی‌شوخی و مسامحه، زور بزنیم سرباز برای امام زمان تربیت کنیم و یکی که به درد امام خامنه‌ای بخوره... من خودم که سربارِ آقام... حداقل زورم و بزنم بچه‌م یارِ آقا باشه... که اگر هم بشه فقط و فقط و فقط از پاکی و نفسِ پاکِ همسرمه... من یه نقطه سیاه بودم و هستم که لطفِ امام رضاجان، من و به دامانِ سپیدِ مؤمنه‌ای پاک انداخت... خلاصه یکی از چیزایی که استاد فرمودن این بود که پدر! پدر! پدرها در غِنای نفسِ دخترها حرفِ اول رو می‌زنن! اگه دختری تو خونه زیرِ چترِ حمایتِ معنویِ پدر باشه... از سمتِ محارمِ خودش محبت و توجه دیده باشه... پیش‌شون عزیز باشه... براشون محترم باشه... دیگه هیچ نامحرمی به چشم‌ش نمیاد... دیدم خب! همونی که ازش می‌ترسیدم... پس زیرِ سرِ خودمه! درست عمل نکنم یه روز دخترم می‌شه از همونایی که دیدن‌شون تا سرحد گریه من و اذیت می‌کنه... عجب! پس باید خودم آستین بالا بزنم! 

     

    خواندم: 

    همین‌جوری دنبال راه‌های عملی می‌گشتم که انجام بدم که یه روز تو ساعت مطالعۀ خانوادگی‌مون، جلد دوم صحیفۀ امام رو می‌خوندیم. یه نامه بود از حضرت امام به دخترشون. دقت کردم دیدم امام وقتی به خانم‌شون و دختراشون نامه می‌زدن، کلا به خانم‌های محارم‌شون وقتی نامه می‌نوشتن، خیلی لطیف‌تر و با قربون‌صدقه از کلمات و جملات استفاده می‌کردن! یعنی جوری که قشنگ قابل تمایزه بین نامه‌هاشون به فرزندانِ پسر و بقیه. همین کنجکاوم کرد برم و راهِ عملی رو از سیرۀ امام خمینی پیدا کنم که رسیدم به خاطرات قدس ایران و کتاب در پرتوی آفتاب! بعد یه چیزایی خوندم که سرم سوت کشید! دیدم من کجا... امامِ انقلاب کجا! من کجا... پیرِ خمین کجا! بعد مثلا سنگِ انقلابم به سینه می‌زنم! یه نمونه بگم که شما هم سرتون سوت بکشه؛ امام... اجازه نمی‌دادن... خانم‌شون... تو خونه... کار کنه!... ینی می‌گفتن... خانوم!... کارِ خونه که... کارِ شما نیست!... بچه‌ها هستن... کمک‌کار هست... بعد این‌قدر جدی نمی‌ذاشتن خانم‌شون کار کنن... که خانم‌شون... صبر می‌کردن... امام... وقتی از خونه بیرون می‌رفتن... بدوبدو کاراشون و می‌کردن... ینی یه جورایی... خانم‌شون و عقدۀ کار ِ خونه کردن کرده بودن!... حالا آقایونِ انقلابی و ولایی قیاس کنن با خودشون(!) یه مواردِ دیگه‌ای هست که... بگم بازم کله‌هاتون سوت می‌کشه! مثلا این‌که من تا قبل از خوندنِ اون کتاب... هر وقت آب می‌خواستم و زورم میومد پاشم برم خودم بیارم... با شوخی و خنده و حفظِ احترام به همسرم می‌گفتم قال رسول الله صلی الله علیه و آله: یک لیوان آب، دست شوهر دادن؛ بهتر از یک سال نماز شب خواندن و روزه گرفتن است... بعد خانمِ بنده‌خدام لطف می‌کردن و می‌رفتن برام آب میاوردن... ینی خاک بر سرِ مسلمونیِ من... خانوم! من باز هم برای چندمین بار از همین تریبون از شما معذرت می‌خوام که شعورم این‌قدر پایین بوده... حلال کن... اون‌وقت امام... تا آخر... ینی حتی در سن و سالِ بالا... با اون همه مشغله... که داشتن یه دنیایی رو از شرّ استکبار نجات می‌دادن... وقتی آب می‌خواستن... اگه بچه‌ها بودن به اونها می‌گفتن... وَ اگه جز خانم‌شون کسی منزل نبوده، خودشون... پا می‌شدن... می‌رفتن... آب می‌خوردن... ولی به خانم‌شون زحمت نمی‌دادن! ینی منِ مدعیِ اسلام و مذهب و انقلاب و ولایت چی از دین فهمیدم(!) امام و رهبری چی... آقا بماند! بماند! دیگه شرحِ غصه ندم که آبروریزی هم نشه... خدایا من و ببخش... من نفهم بودم...

     

    یا علی ع گفتم:

    برای منی که تو جامعۀ مردسالار... تو عرفِ مردسالار... تو تربیتِ غلطِ مادرهای پسری... در انبوهی از احادیثِ گزیده‌شدۀ به نفعِ مردها... تربیت و بزرگ شدم... شروعِ این کار خیلی سخت بود! خیلی سخت بود! به خدا قسم خییییییییییلی سخت بود! خصوصا که از بیرون میومدم و معمولا شغلم بخش عظیمی از انرژی من و می‌برد... ولی شکرِ خدا همیشه از جایی از شهر عبور می‌کنم که سیلِ عظیمِ دخترهای حقیرالنفس از روبروم رد می‌شن و من هر روز ترسم از آیندۀ دختر و پسرم جلوی چشمم بود و انگیزۀ زیادی برای شروع داشتم... برای خلافِ عرف حرکت کردن... برای در مسیرِ درستِ اسلام و تشیع حرکت کردن... به همسرم هم چیزی نگفتم... برخلافِ همیشه که در همه‌چیز... حتی خریدِ یک بسته آدامسِ معمولی هم همه با هم مشورت می‌کنیم :) چون اگر می‌گفتم با بزرگواری و رحمت و عطوفت‌ش با من برخورد می‌کرد و نمی‌ذاشت خیلی این کار و بکنم... ولی من تصمیمم و گرفته بودم! رفتم حرم و سنگام و با خودم و خدا و امامم وا کندم! گفتم خدایا! من تا حالا نمی‌دونستم سنگِ بنای اصلی غِنای نفسِ دخترم، منم... غافل بودم... گرچه همسرم کوتاهی‌ای نکرده هیچ، بلکه در تربیتِ بچه‌ها، جورِ منم کشیده... ولی من نمی‌خوام بابتِ غفلتِ من از وظیفه‌م... دخترم قربانی شه... یه چیزایی برای من سخته... چون اصلا جورِ دیگه‌ای دیدم و تربیت شدم... ولی تو کمکم کن... من می‌خوام مسیرِ درست و برم... نه مسیری که بلدم و راحته! می‌خوام درست و برم و هرچی شد بگم من که وظیفه‌م و انجام دادم. اومدم و شروع کردم. راستش گفتنِ دونه‌دونه‌ش خیلی سخته و پستای طولانی و نامنسجم میاره... من چند تا مثال می‌زنم، فکر می‌کنم بقیه‌ش روشن می‌شه براتون. مثلا از اون موقع تا حالا وقتی از سر کار می‌رسم خونه، با این‌که خسته و له‌م اما تک به تک حال و احوال‌پرسیِ دقیق می‌کنم و با روی باز احوالِ تک به تکِ اعضای خونه رو جویا می‌شم و به‌شون توجه می‌کنم. در طول روز به بهانه‌های مختلف به دخترم پیام یا زنگ می‌زنم و در حد یه جمله می‌گم دلم برات تنگ شده... دوستت دارم... بابا کی شب شه بیام خونه روی ماه‌ت و ببینم... یا نشستیم داریم با هم فیلم می‌بینیم، یهو بازیگر خوشگلۀ خانم میاد تو کادر... برمی‌گردم به دخترم... یا همسرم... نگاه می‌کنم و با ذوق می‌گم چقدر تو نازتری از این... چقدر تو خوشگل‌تری... یا صبحا که داره میره مدرسه، به‌ش می‌گم بابا امروز صورتت چقدر صاف‌تر و شاداب‌تر از هر روزه... یا یه مدتِ کوتاهی روی اندام‌ش حساس شده بود و غذا کمتر می‌خورد... من هر روز به‌ش می‌گفتم بابا امروز این لباس چقدر به تنت نشسته... چقدر خوش قد و قامت شدی... حالا مثلا لباسِ سادۀ تو خونه بود ها، یا لباسِ فرمِ مدرسه... بیشتر براشون کادو می‌گرفتم، بدون بحثِ مادی ها! مثلا دخترم عاشقِ نودله، نودل می‌خریدم که قیمتِ چندانی نداره، دمِ گل‌فروشی می‌رفتم دورِ نودل یه رُبانِ صورتی می‌بستم، براش میاوردم، بحثم فقط کادو دادنه است. بعدِ یکی_دو سال، پسرم از من یاد گرفت و حالا دقیقا همین رفتار و با مادر و خواهرش داره... حتی یه بار داشتیم یه فیلمی با هم می‌دیدیم خانوادگی، مادربزرگِ فیلمه خیلی مهربون بود، مهربون‌تر از مادربزرگِ بچه‌های ما، ولی پسرم برگشت و با ذوق به مادربزرگ‌ش نگاه کرد و گفت مامانی! شما از این هم مهربون‌تری! من هرچی از معجزه‌های پیش‌اومده بعد از آدم شدنِ خودم بگم، کم گفتم! گلِ ماجراشم که برای من از همه سخت‌تر بود، اما حالا از همه شیرین‌تره؛ کارِ خونه است! من تا استکانِ چاییم و برنمی‌داشتم ببرم آب بکشم! آخ چه بی‌شعوری بودم... حلال کن خانوم... عقلم نمی‌رسیده... شروعش خیلی سخت بود برام... هم بحث خستگیِ سرِ کار... هم حوصله و تنبلی... هم متأسفانه غرورِ مردانه... ولی می‌گم؛ من انگیزه‌م قوی بود! نمی‌خواستم و نمی‌خوام دخترم قاطیِ این دخترای حقیرالنفسِ جامعه شه... هر خواستنی، سختی‌های خودش و داره... بهشت رو به بها می‌دن دیگه! شام که تموم شد و همسر و دخترم پا شدن سفره رو جمع کنن و ظرفا رو بشورن، من طوری که پسرم بشنوه ولی نگاهم به زمین بود و مثلا داشتم با خودم حرف می‌زدم، گفتم: یعنی چه؟! ما مردا باشیم و خانما کار کنن؟! خدا من و مرگ بده که برای یه لقمه نون، خانوم و دخترِ من به زحمت بیفتن! پاشدم و رفتم تو آشپزخونه و گفتم خانوووووم! شما ملکۀ این خونه‌این! شما که نباید دست به سیاه و سفید بزنین! مگه من مُردم؟! از این به بعد کارِ خونه هم با منه! اوّل که همه داشتن از تعجب شاخ در میاوردن... ولی بلافاصله خانومم در جوابم گفت: اختیار دارید! شما سلطانِ این قصرید... شما بفرمایید استراحت کنید... از صبح رفتید سر کار برای ما زحمت کشیدید لقمۀ حلال در آوردید... شما چرا آقا؟! می‌گم خیلی بزرگواره! به خدا هنوز نمی‌دونم به کدوم کارِ خیرِ نکرده این فرشته نصیبِ من شد... ولی من کوتاه نیومدم! رفتم و مردونه ظرفا رو شستم! بعد از اون حتی لباس‌هامم خودم شستم و دیگه حتی یه جفت جوراب نذاشتم که حتی خانمم بندازه تو ماشین... الآن بعد از گذشتِ حدودِ دو سال... می‌دونین چی شده؟ این شده که پسرم بدونِ این‌که من یه کلمه دربارۀ این مسایل باهاش حرف بزنم... زودتر از همه می‌شینه سر سفره و زودتر از همه می‌خوره که پاشه اون بره ظرفا رو بشوره... چرا؟ چون تو باورش رفته که تا ما مردها هستیم، چرا باید خانم‌ها کار کنن؟! یه جورایی به غیرت‌ش برمی‌خوره اگه مادر و خواهرش کار کنن! بعدِ حدودِ دو سال می‌دونین چی شده؟ این شده که خواهرش هم به تقلید از رفتارِ مادرش با من، بدوبدو خودش و می‌رسونه آشپزخونه که داداش تو دیشب شستی... پریشبم شستی... نمی‌شه که! بذار امشب من بشورم! این‌جوری شده که دیگه هر چهار تامون تو آشپزخونه‌ایم... ناخودآگاه و بدون این‌که کسی چیزی بگه تقسیم کار می‌کنیم، یکی می‌شوره، یکی آب می‌کشه، یکی سفره دستمال می‌کشه، یکی چای بعد از شام و می‌ذاره، یکی میوه می‌ذاره، همه به هم کلی دل و قلوه می‌دیم، کلی محبتِ کلامی داریم، داداشه به خواهره می‌گه شما شاه‌دختِ این قصرید، خواهش می‌کنم بفرمایید بشینید، خواهره جواب می‌ده اختیار دارید شاهزاده، یا شما بفرمایید من کار کنم، یا من هم به شما کمک می‌کنم! این‌جوری شده که از دلِ یه نیتِ ساده، خیرِ کارِ تیمی به خونۀ محقرمون باریده... برکتِ محبت تابیده... شوخی و خندۀ دورِ هم بودن به در و دیوارش پاشیده... الهی که تا ابد هم همین باشه و الهی که خدا به کمِ من، برکت بده و هرچی باید انجام می‌دادم و عقلم نرسیده و یاد نداشتم و نمی‌فهمیدم، خودش جبران کنه و بچه‌هام همیشه لبریزِ غنای نفس باشن و جز برای به چشمِ خدا اومدن، برای چشمِ دیگه‌ای مایه نذارن........ 

    بنزین

    اون روحانی‌تون بود که صبحِ جمعه خبردار می‌شد(!)

    آقای رئیسی همونه که دمار از منافقا و معاندای سال 67 درآورد و هنوز جاش داره می‌سوزونه شما رو :))

    بلده چطور فتنه رو تو نطفه خفه کنه :))

     

     

     

     

     

     

    || یه یادآوری کنم که طالبانِ غارنشین تو 8 روز براندازی کرد :)) حالا بعدِ 43 سال هی تو مجازی پارس کنین و هک کنین :)) چلمنای عقب‌مونده :)) ||

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس