انفجار یک نارنجک در ایستگاه جوانمرد قصّاب

ما دو تا دردری هستیم! دو تا خوش‌گذرونِ خوش‌سفرِ خوش‌تفریح! البته خونواده‌هامون چیز دیگه‌ای می‌گن؛ دو تا ولگرد! این رو دربارۀ هم کِی فهمیدیم؟ وقتی فقط مراسمات خواستگاری و آشنایی و صحبت کردن‌مون نُه ماه طول کشید و بعد از نُه ماه وصال زاییده شد! چرا خواستگاری و آشنایی این‌قدر طول کشید؟ خب بله! البته که بانو از اون سخت‌گیرهای مو رو از ماست بیرون‌بکش هستن :) ولی راستش طول کشید چون یه ماه من اردو جهادی بودم، می‌یومدیم می‌رفتیم خواستگاری، بعد یه ماه بانو راهیان نور بود، می‌یومد می‌رفتیم خواستگاری، بعد یه ماه من عراق بودم، می‌یومدیم می‌رفتیم خواستگاری، بعد یه ماه بانو طرح ولایت بودن، می‌یومد می‌رفتیم خواستگاری، بعد هر دو سر از اعتکاف در می‌آوردیم، می‌یومدیم می‌رفتیم خواستگاری و خلاصه اوضاعی بود :) بعد ما مشکلی نداشتیم، ولی خونواده‌ها موهاشون از دست ما سفید شد :) بعد تازه بانو اعتقادی به عقد و تو عقد بودن نداشتن و بعد از نُه ماه جواب بله دادن، یک سال فقططططططط نامزد بودیم، بدون حتی صیغۀ محرمیت، چون به ما مردها نمی‌شه اعتماد کرد :) و چون این دخترخانومه که آسیب می‌بینه از طلاق و ناکامی در ازدواج، که دلِ منم تو این تقریبا دو سال هی می‌ریخت پایین که نکنه از من خوشش نیاد و رهام کنه بره :( ولی منم که طرفدار حقوق زنان :)) گفتم هرچی شما بگید :) صبر می‌کنم تا عقد و عروسی یک‌جا :) اصلا بانو متخصص شیوه‌های نوین دلبریه :) کُشت ما رو به‌خدا :) 

بالاخره بعدِ وصال قرارمدار گذاشتیم بعدِ عیال‌وار شدن، ماهی یه روز دوردورِ دوتایی داشته باشیم :) بدون بچه‌ها :) روز ماه انتخاب شد و ما هنوزم پای این قراریم و بچه‌ها می‌دونن شونزدهم هر ماه بابا زودتر از سر کار میاد... مامان قبلش حاضر شده... بچه‌ها به مامان‌بزرگ سپرده می‌شن... و مامان و بابا می‌رن که با هم اوّل برن حرم... بعد برن شام و دوردور دوتایی تا پاسی از شب :)

چرا شونزدهم؟! بمونه بین خودم و خودش و خدامون :))

هوا سرده... خییییییلی! ماشین رفیق‌ جان و گرفتیم. رفتیم ولگردی :) اوّل جایی که بانو دوست داره؛ پاساژهای خرید :) بعدم جایی که من دوست دارم؛ بلندی‌های شهر :) بعدم جایی که هر دو دوست داریم؛ مغازه‌های خوشمزه برای خندق بلا :) کاپوچینو دوست داره... شکلات داغ دوست دارم... کیک شکلاتی دوست داریم... قیمتاش گرون شده... با این‌که ما جاهای گرون نمیریم... نه این‌که مراعاتم و بکنه... نه این‌که خسیس باشم... ما با هم تعارف نداریم... جهادی‌طوریم... هرجا که خوش باشیم هستیم به یه شرط؛ مفید و کم‌خرج :) معتقدیم... تأکید می‌کنم: معتقدیم این میزان خرج و مکان‌های گرون نیست که خوشی میاره، این ماییم که می‌تونیم خوشی به همه‌چیز بدیم :) برا همین اگه روزی حال کنیم با جاهای گرون خوش باشیم، حتما می‌ریم :) مث روزی که هوس کردیم بریم کوبیدۀ بِرَند مشهورترین کبابی شهر و بخوریم و بعدشم بریم گرون‌ترین سینمای تازه‌تأسیس... کل حقوق یک ماه هر دو مون روی هم رفت :)))) هر وقتم حال کنیم بریم ارزون‌ترین جای دنیا و خوش بگذرونیم، می‌ریم :) مث بیشتر وقتایی که زودتر از من تعطیل شد و پای پیاده، تو گرما و سرما، اومد دنبالم و وقتی تعطیل شدم، پای پیاده، تو سرما و گرما، با هم رفتیم تو پارک به پارک این شهر نشستیم رو نیمکت و از تو کیف‌ش دو تا ساندویچ پنیر و گوجه درآورد و ناهار خوردیم و رفتیم دانشگاه :) 

امشبم رفتیم ارزون‌ترین نقطۀ شهر، ارزون‌ترین آبمیوه‌فروشی، ارزون‌ترین نوشیدنی گرم. بعد نشستیم روبروی هم تا سفارش‌مون آماده شه. بعد نگاه کرد سمت چپش و دید اون سمت خیابون یه جگرکیه. چشماش زودتر از لباش خندید و برگشت نگام کرد و گفت وااااااای! ماه بعد بیایم جگر بخوریم :) گفتم یادته آخرین بار کی بیرون جگر خوردیم؟ نیاز به فکر کردن نداشت، من همۀ تاریخا رو یادم می‌ره و اون همۀ تاریخا رو یادشه :) زود تند سریع گفت آخرین راهپیمایی 22 بهمن :) سال 1398 :) این‌قدر شعار دادیم و جیغ و داد کردیم که فشارم افتاد... از جمعیت کشیدیم بیرون و من و بردی اولین جگرکی و پنج سیخ جگر گذاشتی جلوم :) خوردم و زنده شدم و دوباره رفتیم شعار دادیم :) 

سفارش یه آقا آماده شده بود. آب انار. گفتم هوس کردم! دو ماه بعد بیایم آب انار بخوریم :) گفت آخرین آب اناری که بیرون خوردیم یادته؟ یادم بود... می‌دونست حافظۀ فراموشکارم هر تاریخی رو مربوط به عراق باشه یادش می‌مونه... گفتم آخرین باری که نجف بودیم... اربعین 1398 :) از حرم برمی‌گشتیم... می‌رفتیم که بریم اسکان... تو خیلی خسته بودی... دستت و گرفتم و بردم کنار مغازه‌ای که یه جوون عراقی پاچه‌هاش و تا زانو بالا زده و نشسته بود رو چارپایه و یه تشت روحی گذاشته بود وسط پاش و انارهای شکافته رو با گوشت‌کوب کتک می‌زد تا دونه‌هاشون بریزن تو تشت و یه جوون عراقی ابروبرداشتۀ دیگه اون دونه‌ها رو آب می‌گرفت :) گفتم پایه‌ای از این آب‌انارای پلشت بخوریم؟ توام که جهادی‌طور :) خیلی جهادی و بدون هیچ سوسول‌بازی‌ای گفتی ایول! بگیر بخوریم! همراهامون جهادی نبودن... خانمش دور ایستاده بود و می‌گفت ایشششش! چه بی‌بهداشتن این عراقیا! ازشون جدا شدیم که دلشون نسوزه... رفتیم و دو لیوان آب انار نجفی زدیم بر بدن :)

چشماش و می‌بنده و زبونش و دور لبش می‌کشه و می‌گه؛ هنوز مث اون آب انار جایی پیدا نکردیم... سفارشمون و میارن. اوّل یه قلوپ از نوشیدنی هم می‌خوریم که هوس‌مون بره :) بعد هرکی نوشیدنی خودش و که دوس داره می‌خوره :) می‌گم آخرین باری که کاپوچینو خوردی یادته؟ داره یه تیکه از کیک شکلاتی رو می‌ذاره دهن‌ش و همون‌جوری می‌گه آره! پارسال روز دانشجو برام هدیه گرفتی :) یه دبه ترشی رو پر از بسته‌های کاپوچینو که دونه‌ای خریده بودی، بهم‌ کادو دادی :) حیفم میومد بخورمشون، یادته؟ هفته‌ای یه دونه می‌خوردم :)) 

دارم می‌خندم که می‌گه ولی شرط می‌بندم آخرین باری که شکلات داغ خوردی رو یادت نیست :) فکر می‌کنم... فکر می‌کنم... فکر می‌کنم... یادم نیست! 

می‌خنده و کاپوچینوش و با قاشق هم می‌زنه و می‌گه؛ آخرین اردو جهادی... تابستون 1398 :) هفتۀ دوم بود... اوج کار و خستگی... شب که اومدم تو حیاط مدرسه بهت گزارش کار سمت خواهران و بدم، آخرش که می‌خواستم برگردم سمت خواهران، یواشکی و دور از چشم همۀ خواهران و برادران مجرد که دلشون از این عشقولانه‌ها نسوزه :) از زیر چادرم بهت یه بسته شکلات داغ دادم و گفتم یکی از دخترا برای همه شکلات داغ آورده از شهر، نفری یکی بهمون رسید، من یکیم و برای تو نگه داشتم :) چشمای خسته‌ت هنوز یادمه چقد شاد شد :[) 

گفتم یادم اومد :) تا اردو بودیم نخوردمش :) اومدیم خونه خوردمش :) 

گفتی آره! گفته بودی تنها نبودی... دلت نمیومده دیگران هوس کنن... اونقدیم نبوده که یه قلوپ به همه برسه :) 

بعد یهو ذهنم می‌ره سمت بهترین و قشنگ‌ترین خاطره‌مون... که من عاشقشم... که من هر بار یادم میاد دلم می‌خواد صد بار دیگه تکرار شه... که من اونجا فهمیدم تو دقیقا و دقیقا و دقیقا همونی که باید مال من باشه...

تیکۀ شکلاتی‌تر روی اون یه تیکه کیک‌مون و جدا می‌کنم و می‌ذارم جلوی تو... خودم اون تیکه‌های خشکِ زیری رو برمی‌دارم... می‌ذارم دهنم و یه قلوپ شکلات داغ هم روش... می‌گم بهترین و قشنگ‌ترین خاطرۀ دوتایی‌مون برای تو چیه؟

یه آن یادت می‌ره چقد حساسی که بیرون و در ملأ عام دست هم و نگیریم... که یه وقت دل مجردا نسوزه... همین‌قد حساسی... برای همین از وصال‌مون تا همین الآن... حتی یک بار وقتی مهمان بودیم یا میزبان، تو یه ظرف غذا نخوردیم... حتی یک بار نیومدی سمت مردانۀ اتوبوس و بشینی کنار من... حتی وقتی سمتِ مردانه خالی بود و صندلی‌ها پر از تهی... وَ من چقدر عاشق همین حساسیت‌های مؤمنانۀ دلسوزانۀ مسؤولانۀ توام... 

یه آن تموم حساسیتات و یادت رفت و دستات و از زیر چادرت کشیدی بیرون و انداختی روی دستای من و گرم گرفتیشون... با نهایتِ شوقت که منم داشتم وقتی همین خاطره یادم میاد، گفتی:

تهران! 

مترو! 

ایستگاه جوانمرد قصّاب! 

نارنجک! 

از یاد رفتن تو کمال استفاده رو می‌کنم و دستات و تو دستم محکم می‌گیرم و با شوق تکرار می‌کنم:

تهران! 

مترو! 

ایستگاه جوانمرد قصّاب! 

نارنجک! 

یهو تمومِ حساسیتات یادت میاد و دستات و زودی از دستم می‌کشی و به دور و برت نگاه می‌کنی که یه وقت مجردی ندیده باشدمون و دلش نسوخته باشه... بعد که می‌بینی جز ما فقط دو تا خونوادۀ عیال‌وارِ دیگه پشت میزها در حال نوشیدن نوشیدنی‌ها هستن، نفس راحتی می‌کشی و می‌گی: بگو! تعریف کن بازم برام :)

خم می‌شم روی میز... صورتم و می‌برم نزدیکش... دو تا دستام و می‌زنم زیر چونه‌م و شروع می‌کنم: 

1397... دو تایی رفته بودیم اربعین... تازه از اربعین برگشته بودیم... کاروان، تهران مسافرا رو پیاده کرد... پیاده شدیم و رفتیم ترمینال جنوب که بلیط شهرمون و بگیریم... پنج و نیم صبح رسیده بودیم اما بلیط شهرمون فقط برای هشت شب بود... بلیط گرفتیم و نشستیم تو ترمینال... ازت پرسیدم خسته‌ای؟ گفتی نه! ازم پرسیدی بریم تهران‌گردی؟ گفتم آره! ازت پرسیدم چقدر پول برامون مونده؟ گفتی صبر کن! سوراخ‌سنبه‌های کوله‌هامون و گشتیم. دو تا پنج هزارتومنی من گذاشتم روی نیمکت، یه ده هزار تومنی تو گذاشتی روی نیمکت. با خجالت گفتم کمه... با عزّت گفتی زیادم هست!

می‌شناسمت! تعارف نداریم با هم! جهادی خوش گذروندن و بلدی! کم‌خرج و پرفایده

گفتم با این پول، مترو و اتوبوسه... ناهارم دونات یا دو تا فلافله... از سفر سختی اومدیم... اذیت می‌شی... باشه با دست پر بیارمت... 

پولا رو برداشتی و گفتی مدیریت هزینه با من، مدیریت تورِ تهران‌گردی با تو :) برنامه بریز تا هشت شب من و بگردونی :) 

لبخند زدم و ازش پرسیدم خب تو ضریح دوست داری... شهید آوینی دوست داری... کتاب‌فروشی دوست داری... جاهای ناشناخته دوست داری؟

لبخند زد و گفت توام ضریح دوست داری... امام خمینی دوست داری... کتاب‌فروشی دوست داری... و ارتفاع...

برنامه رو ریختم. هزینه رو مدیریت کرد. کوله به پشت، با هفت هزار تومن پول مترو و اتوبوس، با هشت هزار تومن ساندویچ فلافل و یک لیوان خاکشیر، اوّل رفتیم امامزاده صالح علیه السلام... بعد رفتیم چیذر و امامزاده اسماعیل علیه السلام... بعد رفتیم بهشت زهرا سلام الله علیها و مرقد امام... بعد رفتیم شهر ری و سیدالکریم علیه السلام... بعد رفتیم میدون آزادی عکس گرفتیم، بعد رفتیم پای برج میلاد... بعد رفتیم دم دانشگاه تهران... بعد رفتیم کتابفروشی‌های انقلاب... و برگشتیم مترو که بریم ترمینال جنوب... 

تو تموم این مدت هوا دو نفره... نم بارون... همه‌چیز باب دل... :)

ایستگاه جوانمرد قصّاب بودیم و باید سوار مترو می‌شدیم بریم ترمینال جنوب. روی صندلی‌های مترو نشسته بودیم و منتظر رسیدن مترو، که بهم گفت دیدی زیادم بود؟ پنج تومنم اضافه اومد :)

خندیدم :) گفتم تو بلد بودی برکت بدی به کمِ من :) 

خندید :) گفت تو بلد بودی چطور کاروان دو نفره‌مون و مدیریت کنی که کمترین هزینه رو بخواد :)

بعد دستم و گرفت و گفت پاشو بیا! 

من و برد دم دکۀ کوچیکی که پشت یه ویترین کوچیک، شیرینی می‌فروخت تو مترو. خواستم ویترین و نگاه کنم که گفت چشمات و ببند و تا نگفتم باز نکن! بستم و وقتی گفت باز کن، تو دستش یه نارنجک بود! 

نترسید :) نارنجک خوشمزه است :) همون نون خامه‌ای که شما می‌گید، شهر ما بهش می‌گه نارنجک :) 

تو شهر ما هر نارنجک قد یه کف دسته، اما اون یه دونه نارنجک قدّ صورتِ ما بود! وسطش پرِ خامه! پرِ خامه! وای خدا! 

گرفت جلوی صورتم و گفت: تولدت مبارک :) 

آخرین صحنه رو خودش تعریف کرد:

رفتیم آخرین ردیف صندلی‌های کنار ریل مترو نشستیم... یه گاز تو زدی... یه گاز من... نارنجکه ترکید!... خامه‌ها پاشید بیرون... روی محاسن تو... روی چادر من... من خندیدم... تو خندیدی... دختر دانشجویی که صندلی اون‌وری بود و یواشکی داشت ما رو نگاه می‌کرد خندید... پیرمردی که عدل همون موقع داشت از جلوی ما رد می‌شد خندید... وَ ما هنوز پول اضافه داشتیم... یه هزار تومنی مونده بود :)))

    بابرکت‌تر

    با یک دست به استادراهنما نامۀ تمدید سنوات را ارسال می‌کنم؛ 

    با دستی دیگر تندتند روی دکمه‌های کیبورد می‌کوبم و پروژۀ کتاب را پیش می‌برم؛

    دست دیگرم دارد جملات و کلمات کتابِ سفارش‌شدۀ دیگری را بالا و پایین می‌کند و می‌آراید؛

    آن یکی دستم صبح ساعت هشت وارد کلاس مجازی می‌شود و شمارۀ 1 را به نشانۀ ورود در قسمت گفتگوی ادوبی‌کانکت می‌نویسد و ارسال می‌کند؛ 

    یک دست دیگر هم دارم که برای روز هیئت دارد فصل سوم چهل‌حدیث را خلاصه‌برداری می‌کند که ارائۀ دقیقی داشته باشم؛

    این یکی دست، پیام داده به آن یکی مدیر که می‌آیم، فلان‌شنبه می‌آیم و دوازده ساعت هم در خدمت شما هستم؛

    دست هفتمم دارد مشق می‌نویسد، مشق‌های مربوط به مشاوره را برای بهبود سطح مادی و معنوی زندگی؛

    وَ هشتمین دستم نیز تازه از نمایشگاه برگشته و دوز دوم واکسن برکت‌ش را زده و حالا خودش را برای من گرفته و تا دو_سه روزی هم از فیس و افاده در نمی‌آید!

     

    این پُست را یک هشت‌دست نوشته در حالی که دستی برای خاراندن سرش نمانده :)

    میوه‌های در دوردست

    ما اهلِ شلوغی هستیم؛

    اهلِ سفره‌هایی که دست‌های بی‌شمار از آن خوشه می‌چینند؛

    اهلِ گروه؛ تیم؛ دورهمی؛

    ما اهلِ بچه‌های زیادیم... قبل‌تر از آن‌که امام خامنه‌ای (خداوند از عمرِ ناقابلِ من بستاند و به عمرِ باعزّتِ ایشان بیافزاید) امر کنند حتی؛

    دل‌مان دوجین بچه‌ می‌خواهد؛

    قد و نیم‌قد؛

    دختر و پسر؛

    شیطون و بلا :)

    ثروتمند نیستیم؛ 

    حتی متوسطِ معمولی هم نیستیم؛ 

    راست‌ش اصلا به میزان درآمد و تناسبِ دخل و خرج اعتقادی نداریم؛ 

    راست‌ش عمیقا و عمیقا و عمیقا ایمان داریم که

    هر آن کس که دندان دهد... نان دهد! 

    راست‌ش نِق‌های منطقی و غیرمنطقیِ دین‌دار و دین‌ندار هم تا به حالا نتوانسته ذره‌ای ایمانِ ما را به این مسأله سست کند!

    راست‌ش همیشه از ابتدای ازدواج، دنبالِ دوجین بچه داشتن بودیم...

    اما...

    تقدیر ما را دیر به هم رساند... 

    دیر ما را عاشق کرد...

    و حالا علمِ دکترها فکر می‌کند دیگر کار از کار گذشته...

    گرچه ما هنوووووز

    سخخخخخخخت

    ایمان داریم 

    خدای قدرتمندتر از ناوهای آمریکا :)

    همان خدایی‌ست که به

    «وَ قَدْ بَلَغْتُ مِنَ الْکِبَرِ عِتِیًّا» ی زکریا

    وَ «هذا بَعْلی‏ شَیْخاً» ِ ساره

    بشارتِ فرزند داد...

    وَ چه فرزندانی :)

    .

    .

    .

    خواستم توصیۀ جدی کنم؛

    زودتر عاشق شوید!

    زودتر معشوق شوید!

    میوه‌هایی که دست‌مان به بلندای آنها نمی‌رسد

    لذیذترند...

     

     

     

     

    || الهی! رضاً برضاک... تسلیماً لأمرک... صَبراً عَلى‏ قَضائِک... ||

    خداحافظ هالیوود :)

    قرار بود جشن روز دانش‌آموز رو فردا برگزار کنیم؛ یعنی این رسمِ همیشه‌مونه، سیزدهم آبان‌ماه تو خونۀ ما همیشه جشنه از وقتی بچه‌ها مدرسه رفتن. دقیقا یه جشن مثل جشن تولد! یعنی کیک داریم، شرشره داریم، چیپس و پفک داریم، میوه داریم، شامِ مخصوص داریم، هدیه داریم، لباسِ شیک و پیک داریم، اصلاحِ سر و صورت داریم، فضاسازی با کتاب و لوازم‌التحریر داریم و خلاصه هر چیزی که باعث بشه غیرمستقیم و ناخودآگاه به بچه‌ها تزریق کنه که درس خوندن چقدر مهمه و چقدر واجبه، اینجا انجام می‌شه. حالام مثل هر سال قرار بود فردا شب این کار و بکنیم که اتفاقی که افتاد برنامۀ ما رو تغییر داد! 

    زنگ زدم به بانو و گفتم هر کاری برای فردا می‌خواستی بکنی، امشب بکن. خودمم رفتم یه کیک کوچولو خریدم، چیپس و پفک و یک کیلو تخمه! 

    ربط تخمه به جشن چیه؟! اونجاش که اختتامیۀ جشنِ دانش‌آموزِ امسالِ خونۀ ما، پخشِ یه فیلمِ حدودا هشت دقه‌ای در ژانرِ جنگی و بزن‌بزن و حسابی خفن بود که واقعا به بچه‌ها چسبید و الآن که من دارم می‌نویسم هنوز صدای هیجانات و تعریف و تمجید کردناشون از فیلم و عواملِ فیلم میاد :)

    من رسیدم، دیدم بانو هال و شرشره بسته، از همون شرشره‌های قشنگی که خودش و بچه‌ها تو اوقات فراغت درست می‌کنن برای روزای جشن‌مون، آخه ما به هررررررر بهانۀ درستی برای خودمون جشن می‌گیریم :) ماکارونی که بچه‌ها دوست دارن پخته، به قول بچه‌ها لباس جینگولی پوشیده :) خونه رو آب و جارو کرده، میز رو با لوازم‌التحریر و کتاب و دفتر بچه‌ها تزئین کرده، کلاسور درسی‌های دانشگاهِ خودمونم آورده :) دخترِ خونه هم مثلِ مادرش به خودش حسابی و دو برابرِ همیشه رسیده و پسرِ خونه هم داشت دوش می‌گرفت بیاد اونم شیک و پیک کنه :) بانو، زیرصدای اهل خونه هم این و پخش کرده بود :) کادوهایی که با مشورت هم انتخاب کردیم و زحمت خریدش و خودش کشیده بود هم خیلی باسلیقه و با مدل‌هایی که من حتی بلد نیستم وصفش کنم :) کادو کرده و روی میز بود :) یه کارت پستالم تو همین وقتِ کم برای من درست کرده بود و آرزو کرده بود پایان‌نامه‌م و به بهترین نحو ممکن دفاع کنم به همین زودی‌ها :) (ان‌شاءالله عزیزِ من... ان‌شاءالله به دعای خودت)

    جشن‌مون و گرفتیم و ظرفا رو شستیم و خونه رو مرتب کردیم و وقتی بچه‌ها فکر می‌کردن دیگه وقت خوابه، من و مادرشون با ظرفای پر از چیپس و پفک و تخمه و چای از راه رسیدیم. گفتیم امشب دو تا جشن با همه، برای همین دیرتر می‌خوابیم. بچه‌ها هم که خوووووشحاااااااال :)))

    گفتم قراره یه فیلم بزن‌بزن هشت دیقه‌ای نگاه کنیم :) خونه رو سینما کردیم؛ چراغا رو کم کردیم، همه نشستیم جلو تلویزیون، من فلش رو وصل کردم و تخمه رو گذاشتیم وسط و دسته‌جمعی تیلیک تیلیک تیلیک عیییییین هشت دیقه رو با هیجان تخمه شکستیم :))))

    فیلم‌ش زیرنویس‌دار بود و بعضی جاهاش و مجبور بودیم نگه داریم تا پسرِ خونه بتونه بخونه و باز پِلِی می‌کردیم. هیجانات‌مون و بروز می‌دادیم و خلاصه خییییییییلی به بچه‌ها خوش گذشت :)) بدونِ یک کلمه توضیح به بچه‌ها، فقط با هماهنگی با بانوی خونه، و طرحِ یه برنامۀ درست و جذاب و مفرّح، کار و رسوندیم اونجا که وقتی فیلم تموم شد بچه‌ها با هیجان و شادی کف می‌زدن و جیغ و هورا داشتن :))) 

    فیلم و برای شما هم می‌ذارم کیف‌ش و ببرین :))

     

    بفرمایید: لینک 

     

     

     

     

     

     

    || تهِ فیلم دسته‌جمعی و با صلابت #مرگ_بر_آمریکا گفتیم :) ||

    || سپاه؛ بیش از پیش قهرمانِ پسرم شده و کچل‌مون کرده که من چه جوری سپاهی می‌شم :) کِی سپاهی می‌شم :) چیکار کنم که سپاهی شم :) ||

    || دخترمون که کمی بیش از سن‌ش می‌فهمه می‌گه؛ کاش حمله کنه... ما نمی‌تونیم حمله کنیم، ولی اگر اون حمله کنه زودتر دنیایی رو نجات می‌دیم :) ینی انقد مطمئنه و ایمان داره کارش تمومه اگه به ما حمله کنه :) ||

    || مرحبا به این دو پست و غیرتِ نویسنده‌هاش: لینک    +    لینک  ||

    || عجب صدمین پستِ خفنی شد :) ||

    دمی که دیده به دیدار دوست روشن شد

    لطفا منم دعا کنین و سفارش...

    بفرمایید: لینک

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس