دکمۀ stop را زدم؛ شمارشِ نداشتنها را متوقف کردم. به این سه سالِ دویدنهای بینرسیدن پایان دادم. دلشکسته و خمیده و ناندار، اما یا علی ع گفتم. بلند شدم. روی پاهایی که پر از آبلۀ مقصدهای دستنیافته است، ایستادم. بینِ هوایی که خفه از «نشدن»ِ سیّال است، نفسی تازه کردم. با دستهایی که از شمارشِ روز و شبهای سخت و جانکاهِ این سه سال، ترتیبِ اعداد را از یاد بردهاند، دکمۀ play را فشردم؛ شمارشِ تمامِ داشتههایم را آغاز کردم!
من خدای مسؤولی دارم... خدای حواسجمعی... خدایی که هوای مرا خیلی دارد... خدایی که برای اثباتِ مراقبتش از خودم، مدارکِ معتبر و مستند و محکمی دارم... خدایی که سه سال است از صفر، دارد روزیِ مرا میدهد! از صفر دارد زندگیِ مرا میچرخاند! از صفر مرا سرِ پا نگه داشته! از صفر! از تهی! از جایی که فکرش را هم نمیکنم!
خدایی که خانوادۀ خوبی به من داده... من اینجا امنم... هوای این سقف امن است... سه سال طوفانِ حوالیِ من آنها را از من نرانده... چنگ زدهاند به بادبانهای پوسیدۀ کشتیِ من... نوکِ پاهایشان را محکم قفل کردهاند روی عرشۀ شکستۀ من... وَ با دهانهای زخمدیده از امواجِ طوفانِ زندگیِ من... کنارِ من ماندهاند...
خدایی که دوستانِ همراهی به من داده... دوستِ همراه میدانی چه شکلی است؟ این شکلی است که وقتی تو از تمامِ پیامرسانها کوچ میکنی و به تماسها و پیامکها ده در میان جواب میدهی و میروی خلوتترین نقطۀ مجازی که سر و کلۀ کسی پیدا نشود روزی صد بار از تو بپرسد حالت چطور است و تو هی ادا در بیاوری که خوبی، او میفهمد! وَ بسته به میزان صمیمیتِ جاریِ بینمان، درک میکند باید تا چه اندازه نزدیکِ من باشد! بعد او که عزیزِ من است و همسفرِ روزهای خوشِ جهادی و اربعین و راهیان نور و اعتکاف و قم و جمکرانها و نمازجمعهها و کوه و در و دشتها، کوچ میکند به همان پیامرسانی که تو به آنجا گریختهای... مینشیند در جوارِ دلزدگیهایت از دنیا... به جای تو کارهایت را روی واتساپِ خودش پیش میبرد... به جای تو روی تلگرامِ خودش دنبالِ پروژههای تو میدود... بی جیره و مواجب، مدیر برنامههایت میشود... وَ صبورانه مینشیند تا وقت کنی خودت را جمع و جور کنی... تا وقت کنی سرِ پا شوی... وقت کنی دوباره اِحیا شوی... وَ درست همانجاهایی که حس میکند تو قرار است به طور کامل طناب را رها کنی و از بلندای زندگی خودت را پرت کنی، از سایۀ سکوت و صبرش میجهد و دستت را میگیرد!
او که همراهِ همیشگیِ نفسهایت نبوده، اما عزیز است و از گروهِ دوستانِ همیشه جان، بینِ پیامرسانها میگردد دنبالِ آخرین بازدیدت... پیدایت میکند روی ایتا... وَ نمیدانم از کجا بو میکشد که تو سرِ پا نیستی... اما به جای هر صبح پرسیدنِ حالت... هفتهای یک بار برایت شعر میفرستد... یعنی که حواسمان هست نیستی... یعنی که دوستیها هنوز درخشندهترین نقطۀ سپیدِ این زندگی هستند...
خدایی که شاگردهایی بامحبّت و باوفا داده... که آنها هم شبیهِ دوستانت... میگردند دنبالِ آخرین بازدیدت... بعد میبینند در اپلیکیشنهای خارجی خیلی وقت است آنلاین نشدی... با اینکه سختشان است ولی پیامرسانهای ایرانی را نصب میکنند... سروش و بله و گپ و هدهد را میگردند و تو را در ایتا میجویند... بعد میآیند و کنارِ بیحوصلگیهایت، سرخوشانه با تو میمانند...
خدایی که دوستانِ مجازیِ بسیار حقیقی نصیبت کرده... که آنها هم خلوتِ تو را پیدا میکنند بیآنکه چینیِ نازکِ تنهاییات را ترک بردارد... سایۀ محبتشان را بر سرت میتوانی از پیامهای بیمزاحمتِ بهوقتشان بفهمی که چطور از تلگرام و واتساپ و وبلاگ، کوچِ تو را یافتهاند...
خدایی که استادِ انسانی نصیبت کرده... استادی که اگر سه سالِ پیش بود شاید... نمیدانم! نمیدانم! سه سالِ گذشته روی دلم مانده... نه بالا میآید و راهِ گلویم را باز میکند... نه پایین میرود و دلم را خالی میکند! درست مثلِ آشِ پر روغنی که لبِ ایوانِ حیاط توی سرمای غروبِ پاییز مانده و روغنش یخ زده و از دهان افتاده و تو بعد از سه روز سفر به خانه برمیگردی و گرسنهای و چارهای جز خوردنِ همان نداری و پشتبندش که روی ایوان، توی سرما، از خستگی خوابت میبرد، روی دلت میماند و نه بالا میآید که راهِ گلویت را باز کند و نه پایین میرود که دلت را خالی کند!
حالا من بعد از سه سال بلند شدم! یا علی ع گفتم! افتادهام دنبالِ عرق نعنا! تلخ است... خوردنش سخت است... اما چارهای نیست! روی ایوان نشستن و در احتضار ماندن در این سوزِ سرما دیگر بس است! باید نوکِ دماغ را با دو انگشت گرفت و چشمها را بست و سر کشید! باید داشتهها را شمرد! داشتهها را! من به این خدا خیلی بدهکارم! سه سال گمان بردم از او طلبکارم اما... من! اکنون! در سلامتِ عقل! اعتراف میکنم؛ من به این خدا بدهکارم! بدهکار! وَ در خلالِ زندگی... در هیاهوی دویدن از پلههای ایوان تا پایین و چرخ زدن دورِ حوضِ حیاط... باید از دلش در بیاورم!
به زندگی برگشتهام! مُردگی را رها کردم! شلوغم دوباره! شلوغ! وَ شلوغ بودن برای من یعنی زندگی! استارت زدنِ سه پروژۀ کاری همزمان با هم برای من یعنی زندگی! از استرسِ به موقع رساندنِ هر کدام شبها تا صبح کار کردن برای من یعنی زندگی! پیشبینیِ 72 ساعت نخوابیدن در هفتۀ پیشِ رو برای من یعنی زندگی! دو تا کلاس برداشتن در این هیاهو برای من یعنی زندگی! پولِ زیاد درآوردن و دو جلد کتابِ هیئت را نشر دادن برای من یعنی زندگی! پولِ زیاد درآوردن و با یک جعبه شیرینیِ بیمناسبت به خانه برگشتن و خنداندنِ لبهای اهلِ خانه که همه شیرینیدوستند یعنی زندگی! پولِ زیاد در آوردن و هدیه خریدن برای همسفری که تمامِ این سه سال را در جوارِ مردگیام، مراقبتم کرده یعنی زندگی! حال و احوال پرسیدن از رفقا و بچهها و مجازیها یعنی زندگی! ایمیل زدن به استاد و از نو کار را شروع کردن یعنی زندگی! ادامۀ خوشههای خشم و سیرِ مطالعاتِ 30 رمانِ توصیهشدۀ رهبری را گرفتن یعنی زندگی! سر و کله زدن با خودت بعد از هر صفحۀ چهلحدیثِ امام خمینی یعنی زندگی! تمیز کردنِ محیط و اطرافت یعنی زندگی! گلها... پیادهروی... شکرگزاری... قرآن... حرم... پناه بردن به امام... یعنی زندگی!
من بین این همه شلوغی... یکشنبه را که برای من روزِ مهمی است... میروم که درخواستِ دوستی بدهم... به امام... به امامِ زمان عج... بعد از عمری غفلت و شکست... برای سرنوشتی که بیامام به سر نرسد!
استغفرالله از این سه سال... استغفرالله از شمارشِ نداشتهها... استغفرالله از مُردگی... استغفرالله از نخواستن... استغفرالله از ندویدن... استغفرالله از طغیان... استغفرالله از کفران... استغفر الله از گناه... وَ اتوبُ الیه از ناامیدی... و اعوذُ بک یا الله از خودم!