پُستی برای او که با Apple iPhone مرا می‌خواند!

از بین اییییییییین همه اندرویدی و ویندوز 7 و 10 و ورودی‌های دیگه، فقط یکی‌تون هست که اینجا رو با آیفون می‌خونه :) قشنگ بعدِ هر آپدیت شدنمم سر می‌رسه و خیلی آن‌تایمه :) خواستم از همین تریبون اعلام کنم اگه جزو مؤمنین و مؤمناتی که آیفون داری، دمت گرم :) من خیلی خیلی خیلی خوشحال میشم هر وقت می‌بینم مؤمنین و مؤمنات ثروت دارن و ثروتمندن :) قبلنم تو پستام گفته و نوشته بودم، اصلا دینِ ما دینِ حال کردنه :) دینیه که می‌گه مؤمن باید دنیا و آخرت رو با هم داشته باشه :) امام حسن جان وقتی خلیفۀ مؤمنین نبودن این‌قدر شیک و مجلسی می‌گشتن که نوشتن هیچ‌کس تو شهر هم‌سطحِ ایشون نبوده :) این‌قدر اسب‌شون شاسی‌بلند و گرون‌قیمت بوده که یه بار لجِ یه یهودی رو در میاره و میاد اصلا به‌شون می‌گه :) اصلا این‌قدر ثروتمند بودن که سفره‌دارِ مدینه بودن و سه بار کل (یا به روایتی نیم) دارایی‌شون و می‌بخشن :) خلاصه منم خیلی خیلی خیلی خیییییییلی خوشحال می‌شم می‌بینم مؤمنین و مؤمنات آیفون دارن :) شاسی‌بلند دارن :) خونه‌های بزرگ و گرون گرون دارن :) لباسای شیک و پیک دارن :) خوب می‌خورن :) خوب سفر می‌رن :) خوب از زندگی لذت می‌برن :) مؤمنین و مؤمناتِ ثروتمند بیشتر به دردِ دین می‌خورن :) اصلا ثروت بااااااااااااید دستِ مؤمنین و مؤمنات باشه.

 

اما خدایی نکرده... زبونم لال... زبونم لال... اگه جزوِ کفّار و معاندین و منافقینی که اینجا رو با آیفون می‌خونی... یا از دار و دستۀ پیرپاتالای آلبانی‌نشین و آلبانی‌مغزی... باید بگم بازم خوشحالم آیفون داری :) چرا؟! چون به زودی آیفونت دستِ مؤمنین و مؤمنات میفته و واس ماس :) گرفتی که؟ ؛)))

 

 

 

|| لینک و ببینین، حالش و ببرین :) ||

    بلاگفا یا بیان؟!

    یه سری از قرآن‌دوره‌ها رو دیدید؟ اینا که خانم‌های خونه‌دار معمولا راه می‌ندازن. هفته‌ای یه بار میرن خونۀ هم و یه جزء قرآن و می‌خونن؛ این‌جوری‌ان که معمولا روخوانی سادۀ قرآنه، بدون صوت و لحن و تجوید و رعایت علایم، بدون توجه به معنی، بدون جلسۀ تفسیر یا استفاده از فرد متخصص، گاهی حتی پیر یا بزرگِ جمع هم مطالبی رو می‌گه یا تفاسیری ارائه می‌ده که گاهی خرافه و اسرائیلیات هستن، معمولا تو این قرآن‌دوره‌ها غیبت و چشم و هم‌چشمی و از این گناها هم هست، به زحمت انداختنِ خونواده‌ای بابتِ پذیرایی آن‌چنانی چون فلان هفته، فلان خونه بودیم موز داد مثلا(!) مبل‌شون فلان بود مثلا(!)

    اصطلاحا اینها عوام هستن دیگه و جز پوسته، خیلی مغز و محتوای مناسبی ندارن، ولی حتما همه‌تون تجربه کردید خلوص و معنویت معمولا و حتی می‌تونم بگم اغلب در اینها خیلی بیشتره... خیلی بیشتر... در واقع بی‌ادعاترن و در نتیجه خالص‌تر. خیلیاشون هم از این جلسات هفتگی حاجت گرفتن که برمی‌گرده به همون نیت‌های خالص‌شون. 

    در مقابل گروه‌های تقریبا جدیدی در سال‌های اخیر بیشتر باب شده که معمولا بین همکارها یا گروه‌های خاص مذهبی و فرهنگی هستن که همین جلسات هفتگی رو دارن اما با محتوای درست و حسابی؛ این‌جور که مثلا یه صفحه قرآن می‌خونن، بعد کارشناس مذهبی یا متخصص دینی دارن و تفسیر می‌گن، یه مسأله از رساله می‌گن، به سؤالات جواب می‌دن، مباحثه و مناظره دارن و خیلی جلسات سنگین اما اصولی پیش میره. 

    اصطلاحا اینها خواص جامعه هستن و سعی می‌کنن علاوه بر پوسته، به مغز و محتوا هم برسن، ولی حتما همه‌تون این رو هم تجربه کردید که خلوص و معنویت معمولا و حتی می‌تونم بگم اغلب در اینها بسیار پایینه... معمولا و اغلب یه منم‌منمِ خاصی تو تک‌تک‌شونه که تهِ همه جلسات منجر می‌شه به «بین علما اختلاف افتاده»(!)، هیچ‌کدوم هم دیگری رو بنده نیست و خودش رو علامه می‌دونه(!) معمولا هم از جلسات‌شون حاجتی گرفته نمی‌شه و فقط به سوادت و سطح معلوماتت اضافه می‌شه... 

     

     

    از نظر من وَ برای من

    بلاگرهای بلاگفا؛ جزو دستۀ اولن، 

    و بلاگرهای بیان جزو دستۀ دوم! 

     

     

     

    || ذات و فطرت همیشه جذبِ خلوص و معنویت می‌شه... ||

    || فکر می‌کنم (فکر می‌کنم!) بهشت بیشتر خونۀ دستۀ اول باشه... ||

    || قَالَ رَبِّ بِمَا أَغْوَیْتَنِى لاَُزَیِّنَنَّ لَهُمْ فِى الاَْرْضِ وَ لاَُغْوِیَنَّهُم اَجْمَعِینَ ... اِلاَّ ... عِبَادَکَ ... مِنْهُمُ الْمُخْلَصِینَ ||

    معراجِ دست‌ها

    خط و خطوطِ کفِ دست‌هایش زیادتر از حدِ معمول است... پوستِ خشکیدۀ رنگ‌وروپریده‌ای دارد که آبیِ رگ‌هایش را نمایان کرده؛ یعنی که سن و سالی از این دست‌ها گذشته و پست و بلندِ زیادی از روزگار دیده... 

    جفتِ بعدی؛ تر و تازه‌ است... ناخن‌ها هنوز سفید و سالم است و سن و سالِ صاحب‌ش را جوان نشان می‌دهد...  اما نوکِ انگشتِ شست و اشاره و وسطِ هر دو دست، رنگِ زردِ درخشانی دارد... فصلِ زعفران است... این دست‌های لاغر و استخوانی، حتما کلی ریشه‌های سرخِ دلبر از بینِ ریشه‌های زردِ پودریِ میانِ برگ‌های بنفش جدا کرده... 

    دست‌های بعدی کوچک است... گرد و تپل است... پوست‌ش به لطافتِ برگِ گلِ تازه‌روییده است... ناخن‌هایش از کوچکی، دلِ آدم را می‌برد... هر دو دست را دستِ سفیدِ جوانِ دیگری در خود گرفته و پیش آورده... خادمیارِ سلامتِ صفِ ضریح، وقتی دارد گلاب به این دست‌ها می‌پاشد، گوشۀ چشم‌هایش از بالای ماسک به دو طرفِ صورتش کشیده و ریز می‌شود... یعنی که لب‌هایش زیرِ ماسک به خنده باز شده و گونه‌ها را بالا برده... صدایش را ظریف می‌کند و به کودکی که دست‌هایش بینِ دستِ مادر است تا گلاب روی آن بپاشند، اِی جانمی می‌گوید و به برقِ چشم‌های دخترکِ سه ساله، التماسِ دعا می‌فرستد... من آیۀ هشتاد و هشتِ سورۀ حجر را یادم می‌آید که همین دیشب با هم خواندیم... 

    لَا تَمُدَّنَّ عَیْنَیْکَ إِلَى مَا مَتَّعْنَا بِهِ أَزْوَاجًا مِنْهُمْ وَلَا تَحْزَنْ عَلَیْهِمْ وَاخْفِضْ جَنَاحَکَ لِلْمُؤْمِنِینَ...

    به اشک‌هایی که از گوشۀ چشم‌هایش ریخته بود فکر می‌کنم... به لب‌هایش که لرزان و برچیده، آخرِ آیه را تکرار کرده بود...

    وَاخْفِضْ جَنَاحَکَ لِلْمُؤْمِنِینَ...

    یادِ شانه‌هایش می‌افتم... که پای این آیه لرزید... لرزید... 

    می‌دانم توی ذهن‌ش چه گذشته... می‌دانم دلش برای چه گرفته... اشک‌هایش برای چه ریخته... شانه‌هایش برای چه لرزیده... 

    رو می‌کنم به ضریح... چوب‌پر را از دستِ راست‌م به دستِ چپم می‌دهم و دستِ راست را به گدایی رو به امام رضاجان می‌گیریم...

    آقا! به دست‌های مشتاق و حاجتمندِ زائران‌ت قسم‌ت می‌دهم... کاری کن... تو صاحب و کس و کارِ مایی... یک گوشه نگاهِ اباصلتِ شما کُن فیکون می‌کند... شما که دیگر آقا؛ به اشارۀ ابرو، قیامتی را زیر و رو می‌کنید... 

    اشک‌هایی که آرام از گوشۀ چشم‌هایم سُر می‌خورند و زیرِ ماسک می‌لغزند، از رسوایی نگرانم می‌کند... سر می‌چرخانم به ادامۀ وظیفه‌ام... 

    این بار دست‌هایی برای معطّر شدن به گلاب بالا آمده که پر از چین و چروک است... خشکیده و تیره‌شده... پر از لک‌های قهوه‌ای که نشان از عمری شستن و سابیدن و پختن دارد... لرزشِ دست‌ها؛ روزگارِ طول و درازی را نمایان کرده که چه پیراهن‌ها پاره شده و چه موهایی که در آسیاب سپید گشته... با هر افشانۀ گلابی که بر این دست‌ها پاشیده می‌شود، صدای صلوات از لب‌ها برمی‌خیزد... 

    آقا جان! به این صلوات‌ها... فرج برسان! 

    دست‌های بعدی زمخت شده... گوشت‌‌آلود و تیره است... کف‌شان دایره‌ای نارنجی نقش بسته... حنا! بین انگشتِ شست و اشاره یک دایرۀ کوچک، پوست کنده شده و پوستِ صورتی‌رنگِ تازه‌ای روییده... یادِ وقتی می‌افتم که روغنِ داغِ سیب‌زمینی‌های سرخ‌شدۀ ناهارِ جمعه، روی دست‌م پرید و تاول زد و تاول‌ش ترکید و زیرِ پوست‌ش همین‌جور صورتی و تازه بود... 

    دست‌های بعدی جوان است... شاید هم نوجوان... ناخن‌های لاک‌زده‌اش روی آن پوستِ سپیدِ تازه، حسابی خودی نشان می‌دهد... کنارۀ بندِ اوّلِ انگشتِ میانه‌اش باد کرده... متورم شده... جای زیاد خودکار و مداد گرفتن و است و زیاد نوشتن... حتما دانش‌آموز است و درس‌خوان... شاید آمده برای کنکورش دعا کند... عزیزِ دلِ من هم روی انگشتِ میانه‌اش از همین قلمبه دارد... بس که می‌نویسد... بس که بی‌تابی‌های دلش را... عاشقانه‌های قلبش را... عادت دارد که بنویسد و یا تایپ کند... 

    یا امام رضاجان! تو را به این دست‌های حاجتمند و مشتاقِ زائرانت... کاری کن! من طاقتِ بی‌تابی‌هایش را ندارم... کار از اربعینِ نرفته بالا گرفت... کار از کاروانِ نرفته بالا گرفت... طاقت‌ش را جاماندن ربود... ورنه آدمِ روزهای سخت بود... آدمِ لحظه‌های پرالتهابِ آزمون... از بلیه باکی نداشت... دلش قرصِ شما بود... دلش خیلی قرصِ شما بود... حالا یک چیزی توی دلش فرو ریخته... عمودِ خیمۀ صبرش را دستی بی‌خبر کشیده... طاقتش؛ طاق شده... اربعینِ نرفته حلم و بردباری‌اش را به غارت برده... این کربلای ندیده کار دست‌ش داده... یا امام رضا! فرج برسان! با اربعین از پسِ تمامِ پست و بلندی‌های روزگار برمی‌آمد... سه روز می‌رفت توی آن جاده و قدّ سه سال انرژی می‌گرفت... بعد از اربعین‌ها از هیچ فَترَتی نمی‌هراسید... اربعین؛ شیرش می‌کرد... می‌آمد به نبردِ با روزگار... می‌دوید... بیشتر می‌دوید... پا به پای روزهای سخت... پا به پای آزمون‌های دشوار... پا به پای حکمت‌هایی که نمی‌دانست و خیر می‌شمارد... اما این اربعینِ نرفته... این دو سال جاماندن... این دو سال کربلای ندیده... بین‌الحرمینِ نفس‌نکشیده... 

    یا امام رضاجان!

    تو را به خادمینِ گلاب‌افشانِ خنده‌رویت! 

    تو را به زائرینِ مشتاق و حاجتمندت! 

    به دست‌های به شوق برآمده‌شان! 

    به عطرِ صلواتِ لب‌هایشان! 

    به اشک‌هایی که از گونه‌هایشان به همین دست‌ها فرومی‌افتد!

    به همین دست‌ها و اشک‌هایی که رو به رأفت و کرامت‌ت بلند می‌شود!

    به رحمت‌ت... به رحمت‌ت که چون بال بر سر مؤمنین افکنده می‌شود!

    زیرِ بال و پرِ رحمت‌ت بگیرمان... 

    ما سخت‌تر از همیشه 

    در این روزهای سخت

    نیارمندِ پدریِ شما هستیم

    ای مهربان‌تر از پدر و مادر! 

    روایتِ سرمایی که گرم‌مان کرد!

    ورودی برادران:

    تو حرم دیدمش. خودم دیدمش. رو «خودم دیدمش» تأکید دارم. رو این‌که مادرم برام زن نگرفت تأکید دارم. من زن نمی‌خواستم که مادرم برام بگیره! آشپز نمی‌خواستم که مادرم برام بگیره! مادرِ بچه‌ها نمی‌خواستم که مادرم برام بگیره! کنیزِ بساب و بروب نمی‌خواستم که مادرم برام بگیره! نه! من هم‌سر می‌خواستم! هم‌راه! هم‌مسیر! هم‌دل! هم‌فکر! هم‌عقیده! اینا رو هیچ مادری نمی‌تونه بگیره! بی‌خود نگید چرا! مادرِ ما گرفت! عمرا! مادرا فقط زن می‌گیرن برای پسرا! من زن نمی‌خواستم! خودم دیدمش! خودم خواستمش! خودم پسندیدمش! تو حرمِ امام رضاجان! ساعتِ یک و پانزده دقیقۀ نیمه شب! تو مسجدِ گوهرشاد! تو همین تاریخ! تو هوای سرد و خشکِ مشهد! خیلی سرد! خیلی خشک! دستام قندیل بسته بود! داشتم از زاویۀ تصویرِ گنبد تو سمتِ راستِ مسجدِ گوهرشاد، پشت به قبله لذت می‌بردم که دیدمش! تو قسمتِ خواهران ایستاده بود. با فرم و لباسِ خاصِّ خادمای حرم. آره! خادمِ حرم بود. خادمِ حرم هست. وقتی دیدمش مِهرش به دلم نشست. دقیقا مِهرش! زیبا بود. زیبا هست. اما اگه بگم زیبایی‌ش دلم و برد دروغ گفتم. خانم و باوقار و محجبّه و متین بود. خانم و باوقار و محجّبه و متین هست. اما اگه بگم خانمی و وقار و حجاب و متانتش دلم و برد دروغ گفتم. «مِهر»! مِهرش به دلم نشست و یهو یه چیزی قلوپی افتاد تو دلم و صدا کرد! من از اون صداهه فهمیدم خودشه! همونی که قراره با هم مسیر و ادامه بدیم. کدوم مسیر؟ بمونه بین خودم و خودش و خدامون :) از کجا فهمیدم اشتباه نکردم؟ از اونجا که خیلی وقت پیشش از امام رضا جان خواسته بودمش :) حالام خودِ امام رضاجان بهم داده بودش :) هول شده بودم! اون صداهه که از دلِ آدم بلند شه، آدم هول می‌شه! دستپاچه می‌شه! نمی‌دونستم چه کار کنم! واقعا نمی‌دونستم! خیلی ناشیانه رفتم سمتِ یه حاج‌خانومِ تنها که داشت زیارت می‌خوند و دو برابرِ سردیِ هوا، لباس پوشیده بود! رفتم گفتم مادر! مادرجان! ببخشید! من یه کاری باهاتون دارم! پا شد اومد سمتِ همگانیِ حیاطِ مسجد و روبروم ایستاد و گفت جان مادر! گفتم ببخشید! یه لطفی در حقم می‌کنین؟ می‌رین از اون خادم بپرسید مجردن یا متأهل؟ و اگه مجرد بودن شماره یا آدرس میدن مادرم خدمت برسن برای امر خیر؟ خندید! به پهنای صورت خندید! با لهجۀ غلیظِ اصفهانی که فهمیدم زائرِ راهِ دورِ آقاست گفت ای مبارکه! ای به خیره! بله که می‌گم! بله که میرم! تا باشه از این کارا! به‌به! امام رضا هم دلش شاد میشه! تشکر کردم و رفت. وایسادم و دقیق نگاه کردم و منتظر شدم وقتی بهش گفت سرش و برگردونه و نگام کنه و من دستم و آماده روی سینه‌م نگه داشتم که به نشانۀ ادب، سری خم کنم براش. حاج‌خانمه رفت و داشت باهاش صحبت می‌کرد. منم دست به سینه آمادۀ نگاه کردنش و تعظیم کردنم. اما بعدِ چند دقیقه حاج‌خانمه برگشت سمتِ من و داشت میومد و من چشم از اون خادم برنمی‌داشتم که الآن نگاه می‌کنه، الآن دنبالِ حاج‌خانومه رو می‌گیره که من و ببینه، الآن یه زیرچشمی نگام می‌ندازه که........ بی‌اونکه حتی یه نصفه سرش و بچرخونه من و نگاه کنه... بدونِ حتی یه نگاهِ نامحسوس... پشتش و به من کرد و سمتِ پنجره فولاد ایستاد! دستم روی سینه یخ زد! حاج‌خانمه با لب و لوچۀ آویزون به من رسید! گفت مادر! شماره نمیده! گفت نمیشه که هرکی از راه رسید شماره و آدرس بدم! الآنم سرِ پاس هستم و ابدا این کار درست نیست! بگید ان‌شاءالله خوشبخت بشن و همسری که لایقشونه روزی‌شون شه! حاج‌خانومه هم یخ کرده بود! چون با اون همه لباس، صبر نکرد چیزی بگم... گفت مادر من رفتم که برم داخل حرم، سردمه! رفت! من هنوز دست به سینه مونده بودم و یخ زده بودم! چشم ازش برنداشتم! ولی حتی یک بار هم برنگشت من و نگاه کنه! حتی یک بار! راستش و بگم؟ خوشم اومد! خیلی خوشم اومد! روی «خیلی»ش تأکید دارم! اگه شماره میداد و آدرس می‌گفت باید شک می‌کردم! من از دخترای دمِ دستی خوشم نمیاد! وگرنه تو دانشگاه فتّ و فراوون ریخته! محلّ کار فتّ و فراوون ریخته! این‌قدر دمِ دستن که حتی به‌ت سرویس هم می‌دن و حتی نیاز نیست یه قرون خرجشون کنی! خودشون خرجت می‌کنن! فقط کافیه اوکی بدی بهشون! اگه شبیهِ فتّ و فراوونا بود که نمی‌خواستمش! دیدم بله! اولین تفاهم و با هم داریم! گفتم باشه! از یه راه دیگه وارد می‌شم. نیم ساعتی همونجا ایستادم و فکر می‌کردم پاسش تموم میشه، اما نشد! هوا سرد بود ها! سرد! اصلا مشهوره که پاییزای مشهد از زمستونش هم سردتره! بندبندِ انگشتام از شدتِ سرما داشت از هم جدا می‌شد! فکر می‌کردم قانقاریا می‌گیرم! حس می‌کردم روی صورتم دماغی نیست! چون از سرما بی‌حس شده بود! اومدم نق بزنم که نگام باز افتاد بهش! گفتم خجالت بکش! تو نشسته‌ای، اون ایستاده! یه لنگه پا چنننننند ساعته ایستاده و به زائرای امام رضاجان خوش‌آمد می‌گه و سؤالاشون و جواب می‌ده! تو این سرما! اونم به اون ظریفی که اون هست! به ظرافتِ برگِ گل می‌مونه! حتما یخ کرده! ولی سرِ پاس ایستاده! خلاصه دیگه نقِ سرما نزدم! ولی یخ کردم...! بعدِ 45 دقیقه پا شدم رفتم از یکی از خادمای مرد، آمارِ ساعتای شیفتا رو گرفتم. فهمیدم باید حالاحالاها منتظرش باشم! خب! برنامه‌ریزی کردم برای این‌که یخ نکنم راه برم! پا شدم طولِ انتهای سمتِ راستِ مسجد و رو به گنبد، متر گرفتم و هی رفتم و اومدم! هی رفتم و اومدم! هی رفتم و اومدم! وَ تو تمومِ این مدت که من چشم ازش برنداشتم، اون حتی یک بار هم نچرخید سمتِ آقایون که من و ببینه! آی خوشم می‌یومد! آی کیف می‌کردم! آی حال کردم که محلِ سگم نداد :)) تو تمومِ مدتی که داشتم رژه می‌رفتم راهای مختلف و بررسی کردم که چه جور باهاش حرف بزنم و چی بگم که راضی بشه شماره یا آدرس بده. به اینم فکر کردم که بدونِ این‌که به خودش بگم بیفتم دنبالش و خونه‌ش و پیدا کنم ولی ریسک‌ش بالا بود؛ می‌ترسیدم گمش کنم یا با یه چادریِ دیگه اشتباهش بگیرم و از کفم بره! لذا دقایقِ پایانیِ ساعتِ پاسش و متوسل شدم به امام رضاجان و ازش خواستم اگه این خودشه، خودِ آقا برام آستین بالا بزنه و از خادمش رضایت بگیره برام، اگه خودش نیست، گمش کنم و منم بی‌خیال می‌شم و می‌رم. داشتم حدیثِ کساء می‌خوندم که همه‌چیز رو روال پیش بره، که دیدم یه خادمِ دیگه اومد و با هم خوش‌وبشی کردن و معلوم شد پاسش تموم شده و تحویلِ نفرِ بعدی داده و خودش داره می‌ره! نفهمیدم چه جوری حدیثِ کساء رو تموم کردم و بدوبدو خودم و رسوندم پشتِ سرش :) رو به آقا تعظیمِ جانانه‌ای کرد و از حیاطِ مسجد خارج شد. بسم الله گفتم و صداش زدم: ببخشید خانم! خانم! خروجیِ حیاطِ مسجد، رو به ورودیِ صحنِ جمهوری ایستاد و برگشت و نگام کرد! وقتی از نزدیک دیدمش و فامیلش و از روی آرمِ مقنعه‌ش دیدم، اون صداهه تو دلم شدیدتر شد! فقط یه لحظه که برگشت و صورتم و دید و چشم تو چشم شدیم بود! بعدش نگاهش پایین بود! بعدش تماما یَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ بود! آی من کیف می‌کردم! آی من کیف می‌کردم! خب! دومین تفاهم اینجا بود! گفتم من همونی‌ام که از طریق اون حاج‌خانم خواستم شماره‌ای، آدرسی ازتون داشته باشم! وایسادم پاستون تموم شه و بگم قصدم خیره. خدایی نکرده قصدِ مزاحمت ندارم! خواهش می‌کنم شماره‌ای، آدرسی بدید من بتونم از طریقِ خونواده پیگیر شم. سرش و آورد بالا که نگام کنه... اما نکرد... ولی من داشتم نگاش می‌کردم :) تعجب و حیرت سر تا پاش و گرفته بود! داشت به دیوارِ حرم نگاه می‌کرد و می‌گفت ینی شما دو ساعته تو این سرما تو حیاط موندید؟! من چیزی نگفتم! داشت سنگای کفِ حیاطِ مسجد و نگاه می‌کرد و می‌گفت... خدا رو خوش نمیاد... من چی بگم آخه! منم زود تند سریع گفتم یه شماره بدید من بگم مادرم تماس بگیرن. خواهش می‌کنم. اولین باری بود تو زندگیم که از یه دختر خواهش کردم! اولین باری بود که از جنسِ مخالفم خواهش می‌کردم! با رضایتِ قلبی و با تمومِ وجودم هم خواهش کردم :) می‌خوام بگم ابدا از اون خواهش پشیمون نیستم :) ابدا ازون خواهش پشیمون نشدم :) داشت به کفشام نگاه می‌کرد و می‌گفت: مادرتون با این شماره تماس بگیرن، اگر معیارهای اولیه رو داشتید آدرس منزل رو می‌دن. شکرِ خدا معیارهای اولیه و ثانویه و ثالثه و رابعه و خامسه رو هم داشتم و......... آره دیگه :)

     

     

    ورودی خواهران: 

    خواستگار زیاد داشتم. خیلی زیاد. واقعا می‌گم! خیلی زیاد! از اول-دومِ راهنمایی! ولی من خواستگار نمی‌خواستم! عاشق می‌خواستم! تا به اون لحظه؛ ساعتِ یک و پانزده دقیقۀ نیمه شب، تو حیاطِ مسجدِ گوهرشاد، سرِ پاس، هیچ خواستگاری رو راه نداده بودم! با هیچ پسری صحبت نکرده بودم! همۀ خواستگارا تو همون مرحلۀ اول رد می‌شدن! مادر هر دفعه می‌پرسید چرا؟ وَ من هر دفعه می‌گفتم فعلا درس! اما جواب این نبود! من خوشم نمی‌یومد مادرا بیان من و برا پسرشون بگیرن! مگه من کلفتِ بساب و بروبِ پسراشونم؟! یا مگه کنیزِ بچه‌بیارِ پسرشونم؟! از این مدل دخترا زیادن! برن خونه بغلی! مادرای پسرا برن دخترای دیگه رو خریدارانه اندازبرانداز کنن! من شوهر نمی‌خوام! اسمِ تو شناسنامه نمی‌خوام! پدرِ بچه‌هام نمی‌خوام! اجازۀ تحصیل و کار و سفر نمی‌خوام! نه! من هم‌سر می‌خواستم! هم‌راه! هم‌مسیر! هم‌دل! هم‌فکر! هم‌عقیده! اینا رو پسرای مادری که مادراشون براشون زن می‌گیرن ندارن! من یه شجاع می‌خوام که خودش من و بخواد! خودش من و انتخاب کنه! خودش پا پیش بذاره! نه که شبیهِ این دخترا و پسرای کنارِ خیابون، نه! با حفظِ حرمت و شأنِ دختر! ولی دنبالِ هم‌سر باشه، نه زن(!) این و از امام رضاجان خواسته بودم... چیزی رو که یه دختر نمی‌تونه به باباش بگه... نمی‌تونه به مادرش بگه... نمی‌تونه به خواهرش یا برادرش بگه... که البته این نقصِ روابطِ خانوادگی و ایراد در تربیتِ خانوادگیه... ینی مامان-باباها باید برن ببینن چرا نباید از چنین چیزی باخبر باشن که خودشون و طرزِ فکرشون و عوض کنن... که دخترا مثلِ حضرتِ خدیجه سلام الله علیها بتونن عاشق بشن و با حفظِ حرمت‌شون بگن و خاله‌زنک‌بازی‌های حالِ حاضر پیش نیاد... که مثلِ حضرتِ امّ‌البنین سلام الله علیها بتونن به مادرشون خواب‌هاشون... ذوق‌هاشون رو بگن و تنبیه و توبیخ نشن... که دینِ به این قشنگی و عشقولانه‌ با این دین‌مدارای الکیِ ظاهری زیرِ سؤال نره... سنّم داشت بالا می‌رفت... فشارِ خونواده داشت بالا می‌رفت... نگاه‌های هرزۀ نرهای جامعه داشت بالا می‌رفت... من ولی نمی‌خواستم و نمی‌تونستم از خواسته‌م کوتاه بیام... دست به دامنِ امام رضاجان شدم... برام پدری کن آقا! اونی که می‌خوام بفرست... وقتی اون حاج‌خانوم بهم گفت اون آقا پسری که اونجا ایستاده شماره یا آدرس می‌خواد برای امر خیر... وقتی جواب دادم نمیشه که به هرکی از راه رسید شماره و آدرس داد... وقتی که حاج‌خانومه رفت... رو کردم به پنجره فولاد و به آقا گفتم آقا این‌جوری نه! کامل لطفا! کامل مدلی که من دوست دارم! پسرا زیاد خودشون برای من پا پیش گذاشتن... تو دانشگاه... سر کار... ولی این‌قدر چلمن بودن و مشخص بود دنبالِ زن هستن که با شنیدنِ نه، رفتن و پشتِ سرشون و نگاه نکردن! مشخصه که واسه قیافه اومدن و دقیقا زن می‌خواستن و لابد فکرم کردن بچه‌شون... نسل‌شون حداقل قیافه‌ای داره(!)... من ازینا نمی‌خوام آقا! من یه شجاع می‌خوام! یه عاشق‌پیشه! مدلِ امام حسین علیه السلام و حضرتِ رباب سلام الله علیها که برای هم شعر می‌گفتن و این‌قدر امام، خانم‌شون و دوست داشتن که به عشقِ خانم‌شون یه پردۀ قرمز تو خونه‌شون زده بودن فقط چون خانم‌شون دوست داشتن :) مدلِ امام صادق علیه السلام که چون خانم‌شون دوست داشتن تو خونه قرمز می‌پوشیدن :) مدلِ خانوم شهربانو که عاشقِ امام حسین علیه السلام شدن و خودشون ایشون رو انتخاب کردن و عروسِ ماه* شدن :) مدلِ خانوم امّ‌البنین که عاشقِ مولا علی شدن و چه ذوقی کردن از خواستگاری ایشون :) مدلِ امام علی علیه السلام و حضرتِ زهرا سلام الله علیها که خط به خطِ زندگی مشترک‌شون، صد تا لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد رو به زانو در میاره :) مدلِ پیغمبر و حضرتِ خدیجه سلام الله علیها که هر بار زندگیِ مشترک‌شون رو خوندم قلبم از شدتِ عشقِ جاریِ بین‌شون از حال رفت... آقا جان! اگه این خودشه... بگو بمونه... بگو سرسختی نشون بده... بگو از رو نره... من مردِ چلمن زیاد دیدم آقا! من یه هم‌سر می‌خوام پیله و عاشق که قراره با هم مسیر و ادامه بدیم. به آقا توسل کردم و با این‌که مسیرِ برگشتنم از داخلِ رواق بود که زنانه هست و آقایون اجازۀ ورود ندارن، تصمیم گرفتم وقتی پاسم تموم شد، از تو حیاط برگردم که اگر مونده، بتونه من و پیدا کنه :) دروغ چرا؟ دوست داشتم ببینمش... خیلی دوست داشتم. ولی این‌قدر چلمن دیده بودم که با اولین نه راهشون و می‌کشن برن از یه خیابونِ دیگه زن پیدا کنن براشون غذا بپزه و بچه بزاد، که چشمم آب نمی‌خورد! نزدیکِ تحویلِ پاسم بود که توسل کردم و همه‌چیز و سپردم به آقا. پاس و که تحویل دادم و راه افتادم که برم، تو خروجیِ مسجد به سمتِ صحنِ جمهوری، صدام زد: ببخشید خانم! خانم! برگشتم و ایستادم و نگاش کردم... یه لحظه بود... فقط یه لحظه! چشم تو چشم شدیم و یه چیزی افتاد تو دلم و قلوپی صدا کرد! «مِهر»! مِهرش به دلم نشست! من از اون صداهه... از اون قلوپه تو دلم... فهمیدم خودشه! همونی که قراره با هم مسیر و ادامه بدیم. کدوم مسیر؟ بمونه بین خودم و خودش و خدامون :) از کجا فهمیدم اشتباه نکردم؟ از اونجا که از امام رضاجان خواسته بودمش :) حالام خودِ امام رضاجان بهم داده بودش :) هول شده بودم! اون صداهه که از دلِ آدم بلند شه، آدم هول می‌شه! دستپاچه می‌شه! وقتی گفت همونه که به اون حاج‌خانومه گفته... اوّل سرمای هوا به چشمم اومد... پاهام که یخ زده بودن... بند بند انگشتام که انگار داشتن از سرما جدا می‌شدن... بینی‌م که اصلا دیگه حسش نمی‌کردم... دیدم خدا رو خوش نمیاد... این دو ساعت حداقل تو سرما وایساده از من شماره بگیره... خب مرحلۀ اول رو قبول شد... ازون پرروهاست... ازون پیله‌ها... ازون از در بیرون رفته‌هایی که از پنجره میان... ازون شجاعا... شماره دادم... شمارۀ دوستم و که معیارام و دقیق می‌شناسه... گفتم اگه معیارهای اولیه رو داشت دیگه رفت‌وآمد جدی شه و بیشتر آشنا شیم... اولین باری بود که به یه پسر اجازه دادم به مرحلۀ تعیین معیارهای اولیه برسه... اولین باری بود که خودم به یه پسر اجازۀ تماس دادن دادم... اولین باری بود که خواستم بدونم کیه و چیه... اولین باری که هنوز هم ازش پشیمون نیستم... شکرِ خدا معیارهای اولیه و ثانویه و ثالثه و رابعه و خامسه رو هم داشت و......... آره دیگه :)

     

     

    || * لینک ||

    || حاج‌خانومِ اصفهانی! الهی که زنده باشی و برقرار :) ||

    مرگ بر سکوت

    1. آخرین عضوِ خونواده هم واکسن زد. رفتم عکسِ امام خامنه‌ای رو در حالِ واکسن زدن (همونی که مقتدرانه دست‌شون رو مشت‌کرده تکیه دادن به صندلی و اون پرستار داره به‌شون واکسن رو تزریق می‌کنه) پرینتِ رنگی گرفتم و یه کیکِ کوچولو هم خریدم و آوردم خونه و جشنِ واکسن گرفتیم برای خودمون :)) بعدش یه فلاسکِ چای برداشتیم و چند تا لیوان و رفتیم که بریم پارک.

    داریم با هم پیاده‌روی می‌کنیم که یه گلّه (دقیقا همین کلمه) دختر با تیپِ پسرونه و حجابِ فاجعه (البته حجابِ آن‌چنانی نبود...) از روبرو میان. می‌گم این ببئی‌های طفلی رو نیگا! سرش و بالا میاره و نگاه می‌کنه. می‌پرسه چرا ببئی؟ می‌گم خب ببئی اختیار از خودش نداره و هرجور بخوان درست‌ش می‌کنن! برۀ برده دیگه! می‌گه خودشون ولی معتقدن آزادن و رها. شبیهِ هیچ‌کس نیستن و این انتخابِ خودشونه. خنده‌م می‌گیره :) می‌گم واقعا؟! می‌گه آره! دوستام همه تو مدرسه همین و می‌گن. می‌گم خب به‌‌شون اثبات کن که اشتباه می‌کنن. می‌گه آخه شک دارم! می‌گم به چی؟ می‌گه خب رهان دیگه. هرجور دوست دارن زندگی می‌کنن و شبیهِ خودشونن. شبیهِ همونی که دلشون می‌خواد. می‌گم چند تا سؤال دارم: 

    اوّل بگو اگر چیزی به اسمِ مُد نباشه، اینها و این مدلی‌ها چه شکلی‌ان؟ 

    نگاشون می‌کنه و فکر می‌کنه. 

    ادامه می‌دم: اگر این مُدِ لباس و این مُدِ شلوار و این مُدِ کفش و این مُدِ مو و این مُدِ ناخن و این مُدِ کوله و کلا این مُدِ اینا اگر نباشه و مثلا سه ماه تو تلگرام و اینستاگرام و فجازی و ماهواره و بازار و مغازه و هیچ‌جا نیاد، اینها چه شکلی‌ان؟ چی می‌پوشن؟ 

    نگاه‌ش و از اونا برنمی‌داره. با تردید جواب می‌ده: خبببب..... سخته.... نمی‌دونم..... 

    چرا نمی‌دونی؟ 

    خبببب.... آخه اینا معمولا تیپ و قیافه‌شون و از روی همین چیزا انتخاب می‌کنن. 

    پس رها نیستن! هستن؟! 

    اول یه نگاه به من می‌کنه و بعد دوباره زل می‌زنه به اونا... چیزی نمی‌گه! 

    می‌گم وقتی بدونِ مُد سخته که بگی چه جوری زندگی می‌کنن و می‌پوشن و می‌خورن، ینی با فکر و سلیقۀ خودشون زندگی نمی‌کنن! پس شبیهِ خودشون نیستن! شبیهِ همۀ اونایی‌ان که منتظرن ببین چی مُد می‌شه! بعد بدونِ این‌که ببینن چی به‌شون میاد، چی نمیاد، اصلا فعلا بحث‌م فرهنگ و مذهب و عُرفِ جامعه نیستا، در حدِ همین که ببینن چی به‌شون میاد، چی به‌شون نمیاد هم فکر نمی‌کنن! پس ببئی‌ان دیگه! ببئی هم از خودش فکری نداره! هرچی دادن تن‌ش کنه می‌کنه! آخرشم قربونی‌ش می‌کنن که بخوریم‌ش و تو یه اتاقِ بدبو دفع‌ش کنیم! 

    بعد حالا سؤال بعدیم و جواب بده.

    سرش و بالا میاره و نگاهم می‌کنه. می‌گم اینا الآن تیپ‌شون پسرونه‌س، درسته؟ 

    سرش و برمی‌گردونه و به شلوار و بلوز و کلاهِ رو سرشون و کفشای اسپرتِ پسرونه و اون تتوهای این‌ور و اون ورشون و اون زنجیرایی که به خودشون آویزون کردن و مدل موهای پسرونۀ کوتاه و یه‌ور تیغ‌زده‌شون نگاه می‌کنه. دوباره نگاه‌ش و به من می‌ده و می‌گه آره. پسرونه است. آخه اینم جزوِ مُد و استایلِ به‌روزِ اینستاگرامه. 

    می‌گم هاااااا! فهمیدم. اون‌وقت لاک و رژ لب و کاشت مژه و ناخن و آرایش و این چیزا چطور؟ پسرونه اس یا دخترونه؟ 

    می‌خنده و می‌گه خب معلومه! اینا مالِ دختراست دیگه :)

    می‌گم عه! پس اینا که هر دو رو دارن ینی دقیقا دخترن یا پسر؟! ینی دقیقا می‌خوان تابوشکنی کنن و بگن ما دوست داریم پسر باشیم یا بالاخره دخترن و قیافه و زیبایی براشون مهمه؟! 

    دوباره کُپ می‌کنه! یه سکوتِ عمیق.... زل می‌زنه به اون دخترای پسرنما که غرقِ آرایشن(!)

    من خیلی پرسشگرانه باز ازش می‌پرسم: رفقات تو مدرسه هم این‌جوری‌ان؟ 

    بدونِ این‌که چیزی بگه یا نگاه از اون دخترا برداره به نشانۀ تأیید سر تکون می‌ده. می‌گم خب نپرسیدی ازشون چند چندن؟! تکلیف چیه؟!

    هیییییییییچی نمی‌گه! 

    می‌گم حالا آخرین سؤالم و جواب بده: متفاوت‌ترین آدمِ این پارک کیه؟ اونی که واقعا شبیهِ هیچ کس نیست و رهاست... 

    اول من و نگاه می‌کنه و وقتی می‌بینه خیلی جدی و مصمم منتظرِ جواب‌شم، سر می‌چرخونه و آدمای پارک و دقیق زیر نظر می‌گیره... خیلی طول می‌کشه... بیشتر از یه ربع... از رو نیمکت بلند می‌شم برم جای زیرانداز که چای بخورم. به‌ش می‌گم تا تو همه رو نگاه کنی من می‌رم یه چای بخورم. به جواب رسیدی بهم بگو. 

    یه 45 دقه‌ای گذشته و داریم با بقیۀ خونواده شوخی و بازی می‌کنیم که میاد و بدونِ این‌که کفشاش و دربیاره می‌شینه لبۀ زیرانداز. دستاش و از خنکیِ هوا فرو کرده تو سویشرت‌ش و سرش پایینه که می‌گه:

    مامان. مامان تنها آدمِ متفاوتِ این پارکه... شبیهِ هیچ‌کس نیست... هیچ‌کسم شبیه‌ش نیست... 

    مامان‌ش که از گفتگوی ما خبر نداره، با تعجب برمی‌گرده به‌ش نگاه می‌کنه و بعد از اون، نگاهِ پرسشگرش و می‌ندازه روی من. من ولی به جای توضیح دادنِ گفتگو براش، بدونِ این‌که شگفتی یا احساسی در چهره و صدام نشون بدم، با همون لحنِ 45 دقه پیش ازش می‌پرسم: چطور؟ مامان‌ت ببئی نیست؟ 

    خیلی سریع و قاطع جواب می‌ده نه! 

    منم سریع و جدی می‌پرسم اگه شش ماه تو فجازی و مغازه و بازار و هیچ‌جا مُدی نباشه مامان‌ت چی می‌پوشه؟ چی می‌خوره؟ چه جوری زندگی‌ می‌کنه؟ 

    بدونِ فکر کردن جواب می‌ده: یا لباسای قبلی‌ش و قشنگ اتو می‌کنه و دوباره می‌پوشه، یا اگر ما وقت‌ش و نگیریم چرخ خیاطی‌ش و میذاره و با پارچه‌هاش برای خودش لباس می‌دوزه. غذا هم مثلِ همیشه از روی لیست‌ش درست می‌کنه که تو آشپزخونه زده و هر وعده رو نذرِ یه امام کرده. مثلِ مامانِ آرزو که خونه‌شون رفته بودم و برای ناهار تازه می‌پرسید چی درست کنم، هیچ‌وقت نمی‌پرسه چی درست کنم، چون همیشه جمعه‌ها لیستِ غذایی رو می‌ده ما ببندیم و هرچی دوست داریم بنویسیم و تو هفته اون برامون درست کنه.

    مامانت پسر و دختر بودن‌ش معلومه؟! 

    آره! مامان همیشه به زن بودن‌ش افتخار می‌کنه. همیشه هم چادر سرشه. خودم دیدم می‌گه چادر افتخارمه... یادگارِ حضرتِ زهراست (س)... رفتیم دریا درش نیاورد، لبنانی‌ش و پوشید. رفتیم کوه درش نیاورد، اون کوتاه‌تره رو پوشید که زیرِ پاش گیر نکنه، رفتیم مهمونی درش نیاورد، یه رنگی تو کیف‌ش داشت و فقط عوض کرد، حتی ندیدم مثلِ مامانِ نجمه که پشتِ ماشین می‌شینه درش میاره، درش بیاره، با همون رانندگی می‌کنه. مامان همیشه همونیه که دوست داره. همیشه... 

    وَ سرش و بالا میاره و یه جورِ دیگه به اون گلّه دخترِ پسرنما نگاه می‌کنه.......

     

    2. وقتی داریم زیرانداز و جمع می‌کنیم که برگردیم خونه، می‌رم سمت گلّۀ دخترا و در حد چند جمله نهی از منکر می‌کنم و وقتی حرف‌م و زدم، برمی‌گردم سمتِ خونواده که بریم. صدای داد و بیداد و فحاشیِ گلۀ دخترای پسرنما بلند شده و دارن تربیتِ چوپان‌هاشون رو به رخ می‌کشن :) من بی‌توجه به فحش‌ها و حرفاشون وسایل و برمی‌دارم و راه می‌افتم. 

    به‌م می‌گه رفتین به‌شون تذکر دادین؟ می‌گم آره. همون نهی از منکر که واجبه و وظیفمه. 

    می‌گه ولی اثر نداره که! اینا مدل‌شون مشخصه... ارشادشدنی نیستن... 

    می‌گم مهم نیست! امر به معروف و نهی از منکر وظیفۀ منِ مسلمونه. من مأمور به انجامِ وظیفه‌ام. نتیجه به من ربطی نداره. 

    می‌گه ولی ببینید چیا گفتن... چیا دارن می‌گن... صدای داد و بیدادشون همه پارک و برداشته... همه دارن نگامون می‌کنن... 

    می‌گم خب نگاه کنن! وَ بی‌تفاوت وسایل و صندوق عقبِ ماشین می‌ذارم و می‌شینم پشتِ فرمون. وقتی راه می‌افتیم می‌گه: 

    وقتی اثر نداره چرا باید بگیم که فحش بخوریم؟! اینا بددهن و بی‌آبروین... تو مدرسه معلم جرأت نداره به اینا چیزی بگه... فحشاشون و شنیدین چقد بد بود؟!

    می‌گم منظورت از اثر چیه؟ اینه که همین الآن یهو چادرِ مادرت و قرض بگیرن و سرشون کنن و توبه کنن و به راهِ راست هدایت شن؟! 

    می‌گه مگه برای محجبه شدن‌شون نهی از منکرشون نکردین؟ خب باید اثر داشته باشه یا نه؟ 

    فرمون و می‌چرخونم و دور می‌زنم برمی‌گردم به کنارۀ پارک و توقف می‌کنم. مادرشون ترسیده... فکر می‌کنه می‌خوام پیاده شم و برم باز پیشِ اونا... ولی بدونِ این‌که پیاده شم، همون‌جا از تو ماشین می‌گم نگاشون کن! نگاهشون کن! هنوز عصبانی‌ان، می‌بینی؟ یکی‌شون سیگار روشن کرده می‌کشه. می‌بینی؟ 

    می‌گه آره. عصبانی‌ان. 

    می‌گم این ینی اثر! واجبِ فراموش‌شده رو تو کتابخونۀ خونه داریم. بردار بخون. امام خامنه‌ای فرمودن وظیفۀ ما اینه بگیم و بریم. فقط همین! بگو و برو! قرار نیست معجزه کنیم! پیامبر که پیامبر بود خونِ دل‌ها خورد! حضرتِ نوح هزار سال عمر کرد ته‌ش یه طبق کشتی مؤمن جمع شد... ما فقط باید بگیم و بریم... چرا؟ که بدونن کارشون زشته... اثر ینی همین! ینی یکی به رخ‌شون کشیده کارشون زشته... برای همین داد و بیداد کردن... فحش دادن... و اگه می‌موندم کتک هم می‌زدن... درِ خونۀ حضرتِ زهرا سلام الله علیها آتیش گرفت چون هیچ‌کس نیومد از خونه بیرون بگه عُمر! زشته! این خونه دخترِ پیغمبره! خجالت بکش! یکی از اهلِ کوفه نیومد بگه این سفیرِ امامه! خجالت بکشین! 

    دقیق گوش می‌ده و گاهی به من نگاه می‌کنه و گاهی به اون گلۀ خشمگینِ دخترای پسرنما... 

    می‌گم حساب کن تو یک ساعت، از کنارِ اینا 5 نفر عبور کنن، هر 5 نفر هم به اینها نهی از منکر کنن، چی می‌شه؟ 

    می‌گه دیوانه می‌شن می‌رن! 

    می‌گم احسنت! این ینی اثر! چون 5 نفر نیستیم اینا نمی‌دونن کارشون چقدر زشته... چون 5 نفر نیستیم اینا همه‌جا قانون و زیرِ پا می‌ذارن... حجاب؛ قانونِ این کشوره... همۀ قانون حق نیست، درست! ولی قانون، قانونه! باید رعایت بشه! رعایتِ قانون نشانۀ تمدنه! اعتراض به قانون هم باید از طریق قانون باشه! این گلّه و گله‌های شبیه به این فکر کردن اینجا جنگله! 5 نفر بودیم یاد می‌گرفتن اینجا شهره و جای تمدن! یادته با هم قرآنِ ترجمۀ آقای ملکی رو می‌خوندیم؟ 

    آره. 

    خدا وقتی از حضرتِ آدم و حوا عصبانی شد، اولین کاری که کرد چی بود؟ 

    لخت‌شون کرد...

    آفرین! لخت‌شون کرد! لختی این‌قدر بده! 

    اون‌وقت انسان‌های اولیه که تمدن نداشتن و تمدن نمی‌فهمیدن لخت بودن یا پوشیده؟ 

    لخت بودن... 

    احسنت! لخت بودن این‌قدر قرنِ بوقی و غارنشینیه! 5 نفر بودیم اینا می‌فهمیدن! این ینی اثر عزیزم! 

     

     

    3. می‌گم حالا که تا شام کاری نداریم بیا بریم وبلاگ‌گردی. عدل می‌خوره و تو بروزشده‌ها به وبلاگی می‌رسم که پنج سالِ پیش یه کامنتی براش گذاشتم و یه جوابی بهم داد. ذووووووق‌مرگ می‌شم و از تو آرشیو می‌رم دنبالِ اون پست و کامنتم. این‌قدر دقیق یادم مونده حتی!

    پست و باز می‌کنم و کامنتا رو می‌دم بخونه. با خنده می‌گم می‌بینی؟ 5 سال پیش به من گفته جمهوری اسلامیِ ایران نفسای آخرشه... انقلاب‌تونم ساقط می‌کنیم. می‌بینی؟ 

    داره می‌خنده که می‌رم تو تازه‌ترین پست و براش می‌نویسم من همونم، تو فلان پست، فلان کامنت. 5 سال گذشته... تو هنوز مجازی‌ای... انقلاب صادر شده... آقای رئیسی اومدن... تو دو ماه واکسیناسیون کردن... با شانگهای قرارداد بستن... سازمان ملل سخنرانی کردن... کلی استان سفر کردن... کلی خط تولید راه انداختن... کلی هم طلا تو ورزش گرفتیم... تو المپیک هم رو چفیه سجده کردیم... تو کل دنیا هم رتبۀ دوی واکسیاسیون رو داریم... ینی طالبانِ غارنشین هم از شما زرزروها باعرضه‌تر که تو 8 روز براندازی کرد! شماها مثلِ رضاپالونی‌تون پوسیدید و خبری نشد ما تهران ببینیمتون :))

    داره می‌خنده به کامنتم و می‌گه سکته می‌کنه از عصبانیت :) خب چرا اینا دروغ می‌گن؟! :)

    می‌گم این ینی اثر! شده یه کامنت... یه پُست... ولی بذار... بگو... شده یه جمله تو مهمونی... یه خط رو تختۀ کلاس... یه جواب به استادِ دانشگاه... ولی بگو... بنویس! قرار نیست معجزه کنی... ما پیغمبرِ خدا نیستیم... فقط قراره در مقابلِ زشتی سکوت نکنیم... همین که بیاد و جواب بده و فحشم بده هم ینی من کارم و کردم... ابدا هم وقت‌ت رو تلف نکنی با اینها ها! وقت باارزشه! این‌که بشینی هی جوابِ پیام بدی اصلا و ابدا! فقط همین‌که بدونن یکی هست و زشتی رو به رخ می‌کشه! همون بگو و بروی امام خامنه‌ای! فقط همین! اگه بشیم 5 تا تو یه ساعت، اینا رو آب برده! حتی اگه بنویسه پیامِ من به هیچ‌جاش نیست و لبخند هم بزنه، من کارم و کردم! اینا که 5 ساله دروغ گفتن، مطمئن باش دروغ می‌گن به هیچ‌جاشون نیست! اینا می‌سوزن از یه پُستِ ما! اینا از امرِ به معروف و نهی از منکر وحشت دارن! وحشت! 

    ولی تو خیابون و اینا اگه زدن چی؟ 

    امام علی علیه السلام جانِ کسی که امرِ به معروف کنه رو تضمین کردن. خیالت راحت :)

    اگه زدن؟ 

    از خودت دفاع کن. 

    اگه کار به پلیس و دادگاه کشید؟ 

    بی کس و کار که نیستی! من پشت‌تم. فقط مشتِ اول و تو نزده باشی... ناحق هم نزده باشی... فقط دفاع کن... مگر جونت در خطر باشه... ولی سکوت نکن! از خدا بخواه هرگز جزوِ اونایی نباشی که با سکوت‌شون درِ خونۀ دخترِ پیغمبر و آتیش زدن و اجازۀ سیلی خوردنِ مادرمون و دادن... 

    ولی خیلی مذهبیا این‌جوری‌ان...

    عزیزم! من هر روز دارم به‌ت می‌گم از مذهبیا بیشتر بترس! مذهب و نباید از مذهبی‌ها بگیری! مذهب و از مذهب بگیر! نگاه نکن طرف مکه رفته، کربلا رفته، همیشه صف اول جماعتِ مسجده! تو وبلاگ‌ش قلمبه‌سلمبه نوشته و پامنبری‌ها هم به‌به و چه‌چه کردن! نه! نه! ابدا! فقط ولیّ فقیه‌ت وَ فقط قرآن. همین دو تا ثقلین و بس. 

     

     

    « اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ »
    آپلود عکس